sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین، ۱۳۹۱ نویسنده:صالح حسيني فاکنر در سال 1897 ميلادي در جنوب امريکا به دنيا آمد، و همه عمرش را به تقريب در همانجا گذراند. درباره سالهاي اوليه زندگاني فاکنر اطلاعات زيادي در دست نيست. همينقدر ميدانيم که در دوران کودکياش داستانهاي زيادي از رشادت و دلاوري و افتخار درباره اجداد خود و ديگر قهرمانان جنوب امريکا ميشنيد. بهاين ترتيب نيازي به مطالعه تاريخ جنوب پيدا نکرد، چون در سايه جنوب بار ميآمد و سقوط آن را تجربه ميکرد. تحصيلاتش نامرتب بود و مانند ديگر بزرگان قلم با درس و مشق ميانه خوبي نداشت. بهجاي آن هرچه را که جالب مييافت مطالعه ميکرد. با رسيدن به سن بلوغ به سرودن شعر پرداخت. در هفدهسالگي با فيل استون آشنا شد. اين آشنايي به دوستي عميقي منجر شد، آنچنان که همه نوشتههاي فاکنر پيش از چاپ از زير نظر انتقادي فيل استون ميگذشت. با آنکه فيل استون در رشته حقوق درس ميخواند، شور عجيبي به ادبيات داشت و با قرض دادن کتاب به فاکنر، او را وارد دنياي پر اسرار شعر و ادب کرد. در سال 1918، که صلح مسلح اعلام شد، فاکنر دست به نوشتن شعر براي روزنامهها و مجلات مدارس زد. در سال 1924 نخستين مجموعه شعرش بهنام «الهه مرمرين»1 انتشار يافت. يک سال بعد با شروود اندرسن نويسنده بزرگ امريکايي آشنا شد. اين آشنايي نقطة عطفي است در زندگي فاکنر و، به قول خودش، الهام بخش او براي رمان نويسشدن. دو رمان «پشهها»2 و «پول سياه»3 محصول اين دوره است که بين سالهاي 1926 تا 1917 به کمک شروود اندرسن انتشار يافت. سالهاي پربار زندگي فاکنر از1927 آغاز ميشود. شاهکار او «خشم و هياهو»، همزمان با رمان ديگرش، «سارتوريس»4، در 1929 منتشر ميشود. و پس از آن تا سال1962- سال مرگش- علاوه بر مجموعة بزرگي از داستانهاي کوتاه، نزديک به سيزده رمان ديگر مينويسد- که از آن ميان As I Lay Dying5, Light in August6, Sanctuary7, Go Down,Moses8, «ابشالوم، ابشالوم» در رديف بهترين کارهاي او شمرده شدهاند. فاکنر مانند ديگر بزرگان قلم شخصيت پيچيده و چند جانبهاي دارد. او آدم عجيب و غريبي است. هيچگاه تن به مصاحبه نميداد. اگر هم گاهي مجبور به مصاحبه ميشد، دربارة کارهايش به گفتارهاي ضد و نقيض دست ميزد. از دنياي ادب روز خودش را دور نگه ميداشت و در زادگاهش، شهر کوچک آکسفورد در ايالت ميسيسيپي، در انزواي نسبي بهسر ميبرد. فاکنر هم بهعنوان نسخة بدل انسان شريف و نيک نفس جنوب، مهربان و صميمي و خونگرم، معروف شده و هم بهعنوان آدمي خونسرد و پرافاده و گندهگو. وقتي يکي از داستانهايش بهصورت فيلم درآمد، تهيهکنندگان و کارگردان فيلم را با تصميم خود مبني بر حاضر نشدن در جلسة افتتاحيه به هراس انداخت. اما شب افتتاح در سالن سينما بود. نظير چنين هراسي را هنگامي که تصميم گرفت براي دريافت جايزة نوبل در سال 1950 به سوئد نرود، در دل دوستان و خويشاناش انداخت. ولي چون ميخواست دخترش پاريس را ببيند، از تصميم خود عدول کرد. در اواخر عمر نيز دعوت کندي را براي شام که بهمناسبت برندگان جايزة نوبل در کاخ سفيد تشکيل ميشد رد کرد9. در سال 1927، هنگام شروع همکاري با مجله «ساتردي ايوينينگ پست» و پس فرستاده شدن دو تا از داستانهاي کوتاهش، در نامهاي که به مدير مجله نوشت با لحني خودستا طليعة درخشش خود را بهعنوان داستان نويسي بزرگ گوشزد کرد. جاي تعجب است که اين مرد خوستا چند سال بعد در جواب مدير مجلة «امريکن مرکوري» که عکس و شرح حالاش را خواسته بود نوشت:« از فرستادن عکس معذورم. فکر هم نميکنم عکسي از خودم بگيرم. و اما از شرح حالم. به حرامزادهها چيزي نگو که ککشان هم نميگزد. اگرهم خواستي، بهشان بگو دو سال قبل در کنفرانس ژنو سوسمار و کاکاسياه بردهاي پسم انداختند يا چيزي از اين قبيل.10» زمينة داستانهاي فاکنر جنوب امريکاست: آکسفورد، آلاباما، جفرسن، ممفيس. فاکنر براي شخصيتهاي آثارش تاريخ خاص خودشان را ميآفريند، با محيطي افسانهاي 11. اين محيط افسانهاي چيزي جز همان قطعه زمين لافايت نيست که در آکسفورد قرار گرفته و ملک شخصي اوست. در نهايت خاطرة اين محيط به افسانهاي نيمه فراموش شده پيوسته است و فاکنر آخرين مرثيهگوي آن است. از آنجا که فاکنر در کارهايش بهدنبال علت و چرا ميگردد، در بند پيگيري تاريخ و ترتيب زماني نيست. گويي با شکستن سد زمان ميخواهد گذشته و حال را بههم پيوند دهد، آن هم نه در زمان ساعتي بلکه در زمان خورشيدي، آنچه که انسانهاي بدوي از آن آگاهي داشتند. بهاين ترتيب، ما با دنيايي روبرو ميشويم که تمام جنبههاي آن به دقت طرحريزي شده است، با داستاني پيچيده که اجزاي آن براي راوي آشکار است، ولي هنوز دز ذهنش شکل نگرفته است. در وراي اين روايت همواره جستوجو و تلاش جانکاهي هست براي نظم دادن. رويدادها و طرحها دوباره و دوباره در هر رمان جديد رخ مينمايند، جرح و تعديل ميشوند و مفاهيم تازهاي مييابند. شخصيتهايي که در يک رمان بياهميت بودند، در رمانهاي ديگر ابعاد مهمي مييابند و ميان رمانتيک بودن تا مسئوليت اخلاقي داشتن در نوساناند. 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین، ۱۳۹۱ شخصيتهاي آثار فاکنر به سه گروه تقسيم ميشوند: سياهان، اشراف، دهاتيها. شخصيتهاي دهاتي يا آدمهاي مستقل و شرافتمند هستند و يا چاچول بازاني که با زيرکي سر ديگران کلاه ميگذارند. آنها فرديت خود را حفظ کردهاند و به کسب و کار و زندگي ساده روستايي عشق ميورزند. پيداست که فاکنر قدرت استقلال طلبي و مناعت نفس آنها را ميستايد و با زندگي مشقتبارشان همدردي ميکند. شخصيتهاي سياه پوست نيز بهخاطر داشتن حس فرديت و منش و خلق و خوي انساني و داشتن دل بيآلايش اهميت ويژهاي در کارهاي فاکنر پيدا ميکنند. آنها تصاوير آرزو و خاطرات فاکنر هستند و صدايشان صداي عدالت انساني است و شکنجه و زجرشان بازتاب بيعدالتيها و بيرحميها و تبعيض نژادي. و اما شخصيتهاي اشرافي، که آدمهاي اول هر رمان هستند، زمينة اجتماعي و خصلتشان مشابه است. در بطن هر رمان تجربهاي تلخ و عميق نهفته است: گذار از کودکي به بلوغ. اين شخصيتها که پيش از قرن بيستم در جنوب به دنيا آمدهاند، زندگيشان در اوان کودکي بر مبناي دنياي اواسط قرن نوزدهم شکل ميگيرد. ولي با پا گذاشتن به سن بلوغ وارد قرن بيستم ميشوند. آنها که آدمهايي آرمانگرا و نازکدل و واپسگرايند، در برخورد با واقعيتهاي قرن بيستم خشمگين ميشوند، خود را گم ميکنند و در برزخ ميان قرن نوزدهم و قرن بيستم سرگردان ميمانند. در آثار فاکنر، جز چند مورد خاص، صحبت از عشقي که بيدارکننده دل و جان باشد بهميان نميآيد. در رمان «قريه»12، يولا الهه باروري است و نماد عاطفهاي که انسانيت را با طبيعت قرين ميکند. فاکنر دو بخش بلند اين رمان را به دو نماد جنسي- يولا و گاو- اختصاص ميدهد. در هر دو بخش اشارات تصويري مربوط به باروري فراوان است، و دنبال کردن گاو بهوسيله شخصيت ابله رمان نماد وحدت انسان با طبيعت است. در رمان Light in August ، ليناگروو به مادر زمين ماننده ميشود. او انساني است با دل بيغلوغش، فرمانبردار قوانين طبيعت و سرچشمه زاينده عشق و باروري. کدي نيز در «خشم و هياهو»، با سپردن خويش بهدست عشق و بهخاطر دل سپردن بهآنهايي که دورو برش هستند، چهرهاي قابل تحسين مييابد. غير از اين موارد، آنگونه که پيداست، فاکنر يا از جنس مخالف ميهراسد يا نفرت دارد. کونتين در «خشم و هياهو» اعتقاد حاصل ميکند که زنان به فساد گرايش دارند. «هاي تاور» در Light in August تمام شوهرها را با يک چوب ميراند و کلاه ننگ برسرشان ميگذارد و با تمام مردان زخم زن خورده همدلي ميکند. «عمو باک» عاقله مرد عزب داستان «بود» در مجموعه Go Down,Moses، مجبور به عروسي با پير دختري ميشود که سهواً وارد اتاقخوابش شده است. دليلاش هم اين است که با آزادي و بهپاي خود بهسرزمين خرس آمده است و دانسته يا ندانسته با خرس همآغوش شده است و چارهاي جز عروسي ندارد. اصولاً اکثر شخصيتهاي زن که مورد تحسين فاکنر قرار ميگيرند پا بهسن گذاشتهاند و هيچگونه احساسي را برنميانگيزانند، مانند ديلسي در «خشم و هياهو»، مولي در Go Down,Moses و ميس روزا در «ابشالوم، ابشالوم.» اگر اين موضوع را در آثار فاکنر ضعف بهشمار بياوريم و آن را حمل بر تنفر از جنس مخالف کنيم، آنچنان که نظر اکثر منتقدان آثار فاکنر است، مزيت آثار او در توصيف شجاعت، شرافت، رحم و مروت، روابط متقابل نژادي و سادگي انسان روستايي است، و در بطن آثارش هم آرزويي مبهم آميخته با حسرت براي برقراري مجدد سنتهاي انساني گذشته. پانويسها: 1- The Marble Faun، عنوان رماني است از ناتانيل هاوتورن، نويسندة بزرگ امريکايي در قرن نوزدهم، که شاهکارشThe Scarlet letter را خانم دکتر سيمين دانشور، با عنوان «داغ ننگ» به فارسي برگردانده است. 2- Mosquitoes 3- Soldiers pay 4- Sartoris 5- اين عنوان را به «همچنانکه خوابيده ميميرم» برگرداندهاند. شايد. «وقتي در بستر مرگ دراز کشيدهام» اوليتر باشد. 6- در نوشتههاي فارسي هرجا بهاين رمان اشاره شده، آن را «روشنايي ماه اوت» ترجمه کردهاند. که با توجه به حرف اضافه in بايد گفت «روشنايي در ماه اوت». منتها اين هم درست نيست. چون در واژة light ابهامي نهفته است که هم بر روشنايي دلالت دارد و هم بر سبکي و سبکبار شدن -که با احوال لينا گروو Lena Grove، قهرمان زن رمان، ملازمه دارد. ليناگروو در زير آفتاب سوزان ماه با شکم حامله در جستوجو شوي گمشدهاش چندين ميل راه ميرود و پس از آن بار خودش را زمين ميگذارد. ضمناً به گفتة آلفرد کي زين Alfred Kazin، منتقد امريکايي، اين عنوان در زبان روستاييان بهمعناي فارق شدن ماده گاو است. ناگفته نماند که ابراهيم گلستان در مقدمة مجموعة «کشتي شکستهها» از اين رمان با عنوان «سبک در تابستان» نام برده، که تا حدودي بهيکي از معاني نهفته در بطن عنوان اصلي نزديک شده است. 7- اين عنوان را «محراب» ترجمه کردهاند که اصلاً درست نيست. بهجاي آن ميتوان «حرم» يا «پناهگاه» گذاشت. ناگفته نماند که اين واژه يکي دوبار در «عهد عتيق» - «سفر پيدايش»- آمده است و به مکان مقدس اطلاق ميشود. 8- اين عنوان را فاکنر از يکي از آوازهاي سياهپوستان گرفته است، که چنين شروع ميشود: Go Down Moses,/Way down in Egypts land/ Tell ole Pha-raoh,/ Let my people go. و طنيني از کتاب مقدس دارد. در «سفر خروج»، باب هشتم، چنين آمده: And The Lord Speak unto Moses, Go unto pharaoh, and say unto him, Thus Saith the Lord Let my people go That they may serve me. «وخداوند موسي را گفت: نزد فرعون برو و به او بگو خداوند چنين ميگويد: قوم مرا رها کن تا مرا عبادت کنند.» در اين کتاب، که مجموعة هفت داستان است و همة آنها بهلحاظ مضمون و روابط خوني حاکم در ميان آدمهاي داستان بههم پيوستهاند، شخصيت اصلي اسحاق مکازلين است. او هنگام بار آمدن بر آيين بردهداري پا مينهد و بهاين ترتيب ميراث نياکاني را به دور ميافکند براي آنکه لکههاي جنايت اجدادي از وجودش پاک شود، بايد به آيين بيابان تشرف حاصل کند، که اين مهم بهدست سرخپوستي بهنام «سام فادرز» صورت ميگيرد. پس از تشرف به آيين مقدس بيابان، طي شعائر ويژهاي، عاقبت به ديدار خرس- مظهر بيابان و غايت تشرف- نايل ميشود. مرحلة خودسازي اسحاق مکازلين اين اميد را در دل ميپرورد که او عاقبت به نجات سياهپوستان برميخيزد تا از قيد بردگي آزادشان سازد، چون موسي از قوم بني اسرائيل را از بند بردگي فرعون نجات داد. اما با رسيدن به آخرين داستان- که عنوانش همان عنواناش همان عنوان کل مجموعه است- ميبينيم که زن سياهپوستي در عزاي نوهاش که بهدست ظلم سفيدپوستان بهدار آويخته شده نوحه سرايي ميکند، و سياهپوستان همچنان چشم به راه موسي هستند که بيايد و نجاتشان دهد. اسحاق مکازلين هم که نتوانسته است موساي سياهپوستان باشد، از اوج موساياش فرو کشيده ميشود. 9- Edmond Volpe, A Readers Guide to William Faulkner (New York, 19740, p. 646. 11- نام اين محيط افسانهاي Yoknapatawpha است. اين نام به گفتة «واردماي نر» در کتاب «دنياي ويليام فاکنر» از دو واژة Petopha, Yocana ترکيب شده و در زبان سرخپوستي بهمعناي «سرزمين پاره گشته» است. 12- The Hamlet نقل از کتاب خشم و هياهو برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی، ۱۳۹۲ يادداشتي بر زندگی و آثار ویلیام فاکنر از ویلیام ون اوکانر برگردان: مهدی غبرایی ولایت یوکناپاتوفای فاکنر که جفرسُن مرکز آن است، هم ناحیهای افسانهای است و هم واقعی. جدا کردن افسانه و واقعیت دشوار است، زیرا فاکنر از یک سو از جغرافیا، تاریخ، و مردم میسیسیپی شمالی نسخه برداری میکند و از دیگر سو آنها را دگرگون میسازد. بی شک معقولتر است که ولایت پوکناپاتوفا و مردم آن را بیشتر دنیای خودبسندۀ تخیّلی بدانیم، تا تاریخ واقعی میسیسیپی شمالی، از زمان سرخ پوستان چیکاساو تا امروز. ولایت یوکناپاتوفا ناحیهای است به مساحت 2400 مایل مربع، با جمعیت 15611 نفر. در اینجا دلتای غنی شکارچیان هست؛ درودشت شنزار و بوته زار هست، جفرسُن هست، یا زندانش، میدان شهر، و خانه های کهن که ویرانی و زوال میپراکنند؛ اینجا بیت فور و خانۀ پیرمرد فرانسوی هست؛ جاده های خاکی، مردابها، گورستانها، و یک خط آهن هست؛ و رودی بزرگ هست که گاه آرام و ژرف است، اما آنگاه که طغیان میکند، خروشان و ویرانگر میشود. بیش از چندین نسل در ولایت یوکناپاتوفا به سر میبرند: سرخ پوستان، بردگان، مالکان کشتزارها، سربازان جنگ داخلی، چریکهای جنوب امریکا، پیرزنان اصیلزاده، کهنه سربازان ـ نخست از جنگ داخلی، سپس از جنگ جهانی اول، و سرانجام از جنگ جهانی دوم ـ استثمارگران، خدمتکاران، دستفروشان، واعظان، وکلای مدافع، پزشکان، کشاورزان، دانشجویان دانشگاه، و بسیاری دیگر. کبوترهای برج ناقوس کلیسا، بوی یاس زرد، عصر یک روز شرجی ماه ژوئیه، داروخانه ای در بعدازظهر یکشنبه، بوی نای کلبۀ کاکاسیاهها، تلق تلق پای اسبی در میدان شهر ـ اینها و صدها صحنۀ دیگر به مدد توصیفی فاکنر به صورت قسمتی از چشمانداز بی زمان درآمدهاند. شاید لازم باشد بیفزاییم که این سرزمین خیالی، همچون بخشی از جنوب، از باقی ایالات متحد ـ یعنی غرب، شرق، و شمال ـ بسیار متفاوت مینماید. جنوبی ِ مقیم ولایت یوکناپاتوفا، بار گناه خود و شرکتش را در میراث محنت زده و درد باری که با بردگی آغاز میشود و به دوش میکشد، و به شیوۀ انفرادی خود بدان پاسخ میگوید. میسیسیپی شمالی ـ بویژه شهر آکسفورد (« جفرسن») و ولایت لافایت (« ولایت یوکناپاتوفا») ـ منطقۀ خود فاکنر بود. خانواده اش از زمان جنگ داخلی در آنجا میزیستند. ایشان گاه به موفقیتهای بزرگ دست یافتند و همچنین شاهد روزگاری بودند که گویی خانواده و آینده اش به خطر افتاده بود. فاکنر در تاریخچۀ خانوادگی و گذشتۀ خود تأمل کرد و در نوشته هایش هردوی آنها را به کار برد. ویلیام فاکنر در 1897 در نیو آلبنی ، میسیسیپی، به دنیا آمد. در 1902 خانواده اش به آکسفورد، مرکز دانشگاهی میسیسیپی، نقل مکان کرد. در آنجا پدرش، ماری سی. فاکنر، ادارۀ یک اصطبل کرایۀ اسب و یک فروشگاه سازوبرگ نظامیرا به عهده گرفت و بعدها مدیر خرید دانشگاه شد. ( نام خانوادگی فاکنر در اصل به شکل Falkner نوشته میشد و حرف u را ناشری که نخستین کتاب ویلیام، فاون مرمرین ، را چاپ کرد، به نام خانوادگی اش افزود.) مادر فاکنر مود باتلر بود. آنها چهار فرزند داشتند: ویلیام، ماری، جان، و دین. ویلیام سی. فاکنر، نیای بزرگ ویلیام در 1825 زاده شد. او در میسیسیپی شمالی چهره ای افسانه ای بوده است. شرح و تفصیل زندگی اش، که بسیاری از آن در کتابهای نبیره اش دیده میشود، همچون رویدادهایی در رُمانی ماجراجویانه به نظر میرسد. او دو بار از اتهام قتل تبرئه شد. در مقام سرهنگ دسته ای از مهاجمان در جنگ داخلی سربازی بود دلیر و سخت تابع انضباط. در آغاز، جوانی بود تهیدست که میکوشید برای گذران زندگی خود و مادر بیوه اش درآمدی کسب کند، اما در پایان زندگی مالک یک خط آهن و عضو مجلس قانونگذاری ایالت بود. شریک سابق خط آهن اندکی پس از آنکه در به دست آوردن کرسی مجلس قانونگذاری از او شکست خورد، او را کشت. به همین مناسبت مجسمه ای از ویلیام سی. فاکنر را روبروی خط آهنش نصب کردند. جی .دابلیو. تی. فاکنر، پسر ویلیام سی. فاکنر و پدربزرگ رُمان نویس، مشاور حقوقی، بانکدار، و معاون دادستان ایالات متحد بود. او در « قیام گردن سرخها»، جنبشی سیاسی که حق رأی بیشتری برای کشاورزان اجاره دار فراهم آورد، نقش فعّالی داشت. کسانی از سکنۀ آکسفورد که هنوز او را به یاد میآورند، میگویند که به زمین و زمان فخر میفروخت، کر بود، و در زودرنجی و تندخویی نظیر نداشت. روشن است که نیای بزرگ و پدربزرگ نسخۀ اصلی سرهنگ سارتوریس و بایارد سارتوریس در سارتوریس ، شکست ناپذیر ، و بسیاری دیگر هستند. آنان قسمتی از افسانه «جنوب کهن» هستند و در حماسۀ یوکناپاتوفای فاکنر نقش مهمیبازی میکنند. به نظر میرسد که خانوادۀ بلافصل فاکنر به شیوه ای غیر مستقیم تر، نسخۀ اصلی خانوادۀ کامپُسن باشد. این خانواده در خشم و هیاهو نقشی اصلی دارند، اما در داستانهای دیگر نیز پدیدار میشود. ویلیام فاکنر دانش آموز تهیدستی بود و پس از کلاس دهم، دبیرستان را برای یافتن شغلی در بانک پدربزرگش رها کرد. کتاب زیاد خواند و شعر سرود. همچنین در نقاشی بخت خود را آزمود. جوانی کج خلق و برای مردم شهر آکسفورد معمایی بود.در 1914 با فیل استون ، یک مشاور حقوقی جوان، آشنا شد و این دوستی مجال مباحثۀ ادبی را برایش فراهم آورد و کمک کرد تا با کسانی که تازه در عالم ادب شهره میشدند، چون کانراد ایکن ، رابرت فراست ، ازرا پاوند ، و شروود اندرسُن آشنا شد. چون وزن فاکنر کم و قدش کوتاه بود (فقط صدو پنجاه و پنج سانتیمتر) در ارتش ایالات متحد پذیرفته نشد. اما توانست به عنوان دانشجوی دانشکدۀ افسری در یکان پرواز سلطنتی در تورنتوی کانادا نامنویسی کند. در 22 دسامبر 1918 در روز مرخصی از خدمت به درجۀ افتخاری ستوان دومینائل شد.. فاکنر نیز مانند بیشتر نویسندگان همعصرش هم با رخدادها و هم با پیامدهای جنگ جهانی اول درگیری ذهنی داشت. نخستین کتابهایش با این موضوع سروکار دارد، همچنین یکی از کتابهای بعدی اش، حکایت. چون کهنه سرباز بود، به او اجازه دادند که در دانشگاه میسیسیپی نامنویسی کند. در آنجا انگلیسی، اسپانیولی، و فرانسه خواند، اما فقط یک سال تحصیلی تمام مقیم آنجا شد. برخی از مقالاتی که برای نشریات دانشجویی میفرستاد نشان میدهد که جوان بذله گو و طنزپردازی بود که خود را هنرمند یا حرفه ای نمیدانست. در یک کتابفروشی شهر نیویورک شغلی به دست آورد، اما زیاد آنجا نماند و بزودی به آکسفورد برگشت. ظرف دو سال کارهای گوناگونی چون نجّاری و نقاشی ساختمان انجام داد و بعد رئیس پست دانشگاه شد. طولی نکشید که استعفا داد و در نامۀ استعفایش چنین نوشت: « لعنت خدا بر من اگر گوش به فرمان هر رذل آواره ای بشوم که دو سنت میدهد و یک تمبر پستی میخرد.» همین سال ـ1924ـ شاهد انتشار فارن مرمرین، مجموعه اشعاری تقلیدی، بود. استون به انتشار این کتاب کمک مالی کرده بود. فاکنر تصمیم گرفت از راه نیواورلئانز به اروپا برود. اما به نیواورلئانز که رسید، شش ماه در آنجا اقامت کرد. چند طرح با عنوان « آیینه های خیابان چارترز» برای تایمز ـ پیکایون نوشت، و برای دابل دیلر ، که « مجلۀ کوچک» مهمیبود، چند مقاله فرستاد، و با شروود اَندرسُن، که در آن زمان محبوبترین نویسندۀ امریکایی بود، دوستی به هم زد. همچنین نخستین رمانش، مواجب بخور و نمیر نوشت که اَندرسُن به انتشار آن کمک کرد. به رغم اختلاف خلق و خو که گاه به دعوا میانجامید و با اینکه فاکنر در کتابی از طرحهای ویلیام اسپراتلینگ ، یکی از دوستان نیو اورلئانزی اش، به نام شروود اَندرسُن و سایر دورگه های مشهور طنزی به سبک شروود انرسن نوشته بود، دوستی شان همچنان دوام داشت. در این کتاب طرحی از فاکنر و خود اسپراتلینگ دیده میشود که پشت میزی نشسته اند و نقاشی میکنند و مینویسند و مینوشند. روی دیوار تابلویی هست که رویش نوشته شده « زنده باد هنر.» زیر صندلی فاکنر سه قرّابه عرق ذرت هست. در ژوئن 1925 فاکنر و اسپراتلینگ سوار کشتی باری شدند و به ایتالیا رفتند و از آنجا پای پیاده عازم آلمان و فرانسه شدند. فاکنر برای انتشار کتاب مواجب بخور و نمیر، رُمانی آگاهانه توأم با نازک کاری دربارۀ « نسل گمشده»، در مارس 1926 به نیویورک برگشت. سبک آن مدیون سوینبرن و بیدزلی ، یا کلی تر بگوییم، مدیون سنت پایان قرن نوزدهم است. این هم نمونه: « مشروب دیگری نوشیدند. موسیقی در تاریکی، زیر هماوایی گنگ و طلایی ستارگان، لابه لای برگهای تازه میتپید. چراغ ایوان خاموش بود و خانه در برابر آسمان غول آسا جلوه میکرد: خرسنگی که موج درختان بر آن میشکست، و آوار شکستگی این موج تا ابد معلق بود: و ستارگان تکشاخهای زرین بودند که در میان چمنزار کبود شیهه های ناشنیدنی میکشیدند، و با سمهایی تیز و سوسوزن چون یخ سمضربه هایی بر آن میکوفتند. آسمان بسیار دوردست و بسیار غمگین، لگدکوب تکشاخهای زر که از غروبدم تا سپیده دم شیهه های بی صدا میکشیدند، آنها را دیده بود، او را دیده بود ـ تن کشیده اش را، دَمَر و لخت، چون برکه ای باریک...» سنت پایان قرن نوزدهم در ایالات متحد هیچگاه پا نگرفت، مگر اینکه گفته شود در شعر والاس استیونز به پختگی رسید، اما امریکا نویسنده ای جوان چون فاکنر دستاورد ناچیزی داشت، اما پیدا بود که نویسندۀ جوانش از استعداد برخوردار است. مواجب بخور و نمیر با استقبال ناقدان ر.برو شو، و ناشر آن قراردادی برای رمان دوم با فاکنر نوشت. فاکنر برای نوشتن آن به پاسکاگولا ، میسیسیپی، رفت. ماجرای پشه ها ، که در 1927 منتشر شد، در نیواورلئانز میگذرد. پشه ها، تا آنجا که بشود گفت درونمایه ای دارد، میگوید که کردار از گفتار و همچنین آنکه عمل میکند از آنکه حرف میزند مهمتر است. رمانی است با طنزی تلخ، اما بیشتر طنزهایش خالی از لطافت است. یکی از شخصیتهایش، داوسُن فیرچایلد ، از روی شخصیتهای قصه های شروود اندرسن ساخته شده، و یکی از قسمتهای جالبتر کتاب رشته ای « قصۀ شاخدار» است که فاکنر بعدها گفت که او و اندرسن به کمک هم ساخته و پرداخته اند. پشه ها خیلی کمتر از مواجب بخور و نمیر با استقبال روبرو شد. سارتوریس (1929) به فاکنر کمک کرد جایگاه نویسندگی اش را بیاید. پس از نوشتن این رمان بود که کشف کرد « نوشتن کار بسیار ظریفی است؛ توانایت میکند آدمها را روی پاهای پسین نگاه داری و سایه های دراز روی زمین بیندازی.» سارتوریس گزارشی غیر انتقادی است از افسانۀ سارتوریس ( یا فاکنر) که تا نسل خود فاکنر میرسد و کانون توجه در آن بایارد جوان، یک کهنه سرباز جنگ است. او یکی از جوانانی است که گروترود استاین « نسل گمشده» شان نامید، اما میراث جنوبی نیز خاطرش را به خود مشغول میدارد. سارتوریس برای بسیاری از داستانهای بعدی فاکنر چون منبعی است، و فاکنر با نوشتن آن راهی را آغاز کرد که قرار بود به صورت بادوام ترین موضوع اصلی اش درآید، یعنی مشاهده و احساس عزّت و شرف، و رقّت و ذلّت. فاکنر ضمن نوشتن سارتوریس بر روی خشم و هیاهو نیز کار میکرد. این دو رُمان به فاصلۀ چند ماه از یکدیگر منتشر شدند. سارتوریس پایان دورۀ کارآموزی اش را نشان میدهد؛ و خشم و هیاهو کار نویسنده ای بزرگ است. در ژوئن 1929 فاکنر با استل اولدهم ازدواج کرد و از آن پس در کار نویسندگی قرار و سازمان گرفت. در دوره ای ده ساله بیشتر کتابهایی را که کارهای بزرگش دانسته اند نوشت و انتشار داد. سفرهایی به هالیوود کرد و چند فیلمنامه نوشت و چند بار به نیویورک رفت، اما بیشتر در آکسفورد بود. حریم برایش شهرت به بار آورد. اما تحسین ناقدان به کندی فراهم آمد. در کمال شگفتی فرانسویان سریعتر و وسیعتر از امریکا بیان به نیروی فاکنر پی بردند. آندره مالرو مقدمه ای بر حریم نوشت، و ژان پل سارتر مقالۀ انتقادی مفصلی دربارۀ آثار فاکنر نگاشت. در 1946 که ملکم کاولی کتاب تأثیرگذارش، مجموعۀ جمع و جوری از فاکنر ، را منتشر کرد، همۀ کتابهای فاکنر از دور خارج شده بودند، و کمتر نقدی جدی بر آثارش نوشته شده بود. اما در 1946 مطالعات ارزشمندی شروع شد، و اکنون کمتر مجلۀ انتقادی یا تحقیقی یافت میشود که مقاله پشت مقاله دربارۀ فاکنر ننویسد. در 1950 جایزۀ ادبی نوبل به او داده شد. فاکنر همراه دخترش به سوئد رفت و خطابه ای خواند که شهرت عالمگیر به دست آورد. پس از آن جایزه های بسیار نصیبش شد، از جمله جایزۀ پولیتنزر برای شهر ، و جایزه ای پس از مرگش برای چپاولگران. فاکنر به کشورهای اروپایی، بویژه فرانسه، سفر کرد، در 1955 چند هفته ای را در ژاپن گذراند، و در ایالات متحد گهگاه در مجامع عمومیپدیدار میشد. در 1957 نویسنده ای بود مقیم دانشگاه ویرجینیا. در 6 ژوئیه 1962، سه هفته پس از آنکه از اسب افتاد، بر اثر سکتۀ قلبی در آکسفورد میسیسیپی از دنیا رفت. کتابهای فاکنر بخصوص در چاپهای ارزان قیمت همچنان منتشر میشوند؛ از روی برخی از آنها فیلمهای تلویزیونی و سینمایی تهیه شده اش؛ مرثیه برای یک راهبه در برادوی به صورت نمایشنامه درآمد و در بسیاری کشورهای اروپایی اجرا شد، و در فرانسه آلبر کامو از آن اقتباس کرد. به رغم آنکه گاه خوانندگان فریاد نارضایی سر میدهند و گاه ناقدان حس میکنند که او ثقیل مینویسد، و در لفاظی حدّ و مرز نمیشناسد، و نوشته هایش مبهم و دشوار است،فاکنر به عنوان یکی از نویسندگان بزرگ امریکا پذیرفته شده است. هواداران فاکنر گاه ادعا میکنند که مخالفانش چن سرشت نبوغش را در نمییابند از قدر او میکاهند، و مخالفانش گاهی میگویند که دوستداران فاکنر را غلنبه بافی او خیره کرده است. حقیقت این دو نظر نهفته است. رابرت پِن وارن در مقاله ای که نخست در 1946 منتشر شد، میگوید: « ویلیام فاکنر نوزده کتاب نوشته است، که به لحاظ دامنۀ اثرگذاری، وزن فلسفی، اصالت سبک، تنوع شخصیت پردازی، طنز، و حدّت تراژیک، در زمانه و کشور ما بی همتاست. با این وصف بیایید بپذیریم که در کارهای فاکنر نواقص بسیاری نیز هست. گاهی حدّت تراژیک به صورت احساساتیگری صرف درمیآید، مهارت فنّی به پیچیدگی میانجامد، و وزن فلسفی به آشفتگی ذهنی میرسد. بگذارید اینهمه را بپذیریم، چون فاکنر نویسنده ای است ناهموار. این ناهمواری از لحاظی نشانۀ سرزندگی، اشتیاقش به خطر کردن، آزمودن اثر گذاری نو، و اکتشاف تازۀ دستمایه و روش است.» آقای وارن تلویحاً میگوید که هواداران فاکنر وقتی نمیپذیرند که محدودیتهایش گاه با بزرگترین دستاوردهایش چون کلافی سردرگم درآمیخته است، خدمتی به او نمیکنند. عدۀ انگشت شماری از ناقدان فاکنر نیز کوشیده اند دورنمایه های او را در قالب بریزند. مثلاً میگویند که او « اشراف زادگان» پیش از جنگ داخلی و تبارشان را بر دیگر گروههای جامعۀ جنوبی ترجیح میدهد، یا با جلوه های زندگی امروزی مخالف است و فقط پلیدیهای زندگی صنعتی و ماشینی را میبیند. هرکس که رمانهای فاکنر را مانند ما به ترتیب توالی تاریخی برسی و طرحشان را خلاصه و درونمایه شان را تحلیل کند، میتواند ببیند که گزارشی چنین کلی واقعاً کاربرد ندارد. ناقدان نویسندگانی چون رابرت فراست، والاس استیونز، یا ارنست همینگوی میتوانند مقاله ای طولانی بنویسند و درونمایه های مداومیرا دنبال کنند. در هریک از این نویسندگان از نخستین کتاب تا واپسین کتاب همگنی موضوع و نظرگاه وجود دارد. اما در مورد فاکنر چنین چیزی صادق نیست. برخلاف هنری جیمز و رابرت پن وارن که موضوع « فلسفی» عمده ای در کتابهایشان متوالیاً پی گرفته میشود، در آثار فاکنر خبری از چنین موضوع فلسفیی نیست. میتوان گفت که فاکنر در بخشی از کشور میزیست که پرهیزگاریهای قرن نوزدهمیبیش از سایر نواحی ایالات متحد در آن زنده بود، و گاه این پرهیزگاریها با فرضیاتی که فاکنر قرن بیستمیداشت سازگار نبود. اما حتی این تعارض و ناسازگاری نیز درونمایۀ مسلط و اصلی هریک از رمانها نیست. شاید بهترین راه تعمیم درونمایه های فاکنر آن باشد که بگوییم او فضیلتهای ابتدایی این مسیحیت را میپذیرد به شرط آنکه بی درنگ بیفزاییم بیشتر مسیحیان ِ عُرفی برخی اشکال رفتاری را که گویا فاکنر در برخی از رمانها تبلیغ و از آنها طرفداری میکند ارتدادآمیز و حتی شرارت آمیر میدانند. روش درست و منصفانۀ نوشتن دربارۀ خط مشی او ـ که در این مقاله سعی بر آن داریم ـ این است که کارهای بزرگش را یک به یک در نظر بگیریم، ماجراهای رمانها را خلاصه کنیم، درونمایه ها را دسته بندی کنیم، و چون فاکنر ابداع کنندۀ مهمیاست، روش روایت را توضیح دهیم. فاکنر زمانی گفت که تمام توش و توان خود را در نوشتن خشم و هیاهو به کار گرفته است. بسیاری از ستایشگران عقیده دارند که این بهترین رمان او و یکی از بزرگترین رمانهای قرن بیستم است. بی شک این کاری است برخوردار از فضیلتی عظیم و حتی نبوغ، اما برخی مخالفتهای ناقدانه دربارۀ آنچه فاکنر میخواست در این کتاب بگوید وجود دارد. روشن است که خشم و هیاهو رمانی « نو» است. رمانی است با سنت امپرسیونیستی هنری جیمز، جوزف کانراد ، استیون کرین ، فورد مدوکس فورد ، و جیمز مویس ـ سنتی که میگفت: « زندگی روایت نمیکند، بلکه تأثیراتی بر مغز ما میگذارد.» این نظر بر آن بود که رمان نویس میگذارد، یا به نظر میرسد که میگذارد، که داستان خود گفته شود؛ و او در آن دخالتی نمیکند. ( فاکنر گفتار با خود، سیلان ذهن، و واژگان مرکب را ویژه مدیون جویس است.) با این حال فاکنر گاه دخالت میکند، اما به مفهومیخاص: او صدای فصاحت خود، نوعی هماوایی، را به شخصیت وام میدهد. مثلاً کوئنتین کامپُسن ، که معمولاً افکارش درهم و آشفته و حتی دیوانه وار نموده میشود، ناگهان با زبانی کاملاً متفاوت رشته ای سفر با قطار را با یاد میآورد که طی آن از پنجره پیرمرد سیاهی را با پاهای گشوده کنار قاطر کوچکی دیده بود. این قسمت چنین است: بعد قطار بنا کرد به جنبیدن توی هوای سرد، از چنجره به بیرون خم شدم و به عقب نگاه کردم. کنار قاطر خرگوشی لاغرمردنی ایستاده بود، هردوشان ژولیده و بی حرکت و بی صبر بودند. قطار سر پیچ پیچید و موتورش کوتاه و سنگین پف پف میکرد، و به این ترتیب آنها آرام از نظر ناپدید شدند، با آن کیفیت ژولیدگی و صبر ازلی و آرامش بی جنبش: آن آمیزۀ ناتوانی کودکانه و حاضر آماده و اطمینان متناقض نمایی که آدمهای محبوبش را بیرون از دایرۀ عقل حفظ و حمایت میکند و دائم میچاپدشان و با وسایلی بسیار آشکارتر از آنچه بتوان طفره اش نامید از زیر بار مسئولیت و تکلیف شانه خالی میکند و وقتی هنگام دزدی و تجاهل گیر بیفتد با چنان تحسین بی ریا و پرشوری با فاتح روبرو میشود که نجیب زاده ای برای حریف پیروز در نبردی منصفانه قائل است، چشم پوشی مشتاقانه و استواری نسبت به بلهوسیهای سفید پوست جماعت مثل چشم پوشی پدربزرگها در قبال بچه های سرتق و مرد آزار را که یادم رفته به اینها اضافه کنید. این قسمت به سارتوریس شباهت فراوانی دارد که در آنجا راوی خود فاکنر است. صدای لفاظیهای فاکنر در تمام کتابهای پس از خشم و هیاهو به همین ترتیب دخالت میکند. اما در وهلۀ اول شخصیتها به شیوۀ خاص خود حرف میزنند. بنجی ، شخصیت ابله، این طور شاهد بازی گلف است: « از میان نرده، بین فضای پیچان گل، میدیدمشان که میزدند. میآمدند طرف پرچم و من کنار نرده رفتم. لاستر کنار درخت گل توی چمن را میکاوید. پرچم را درآوردند و همان طور میزدند.» همۀ افکار بنجی با احساسها، بوها، خوردن، یا لحن صداها مربوط میشود. زمان گذشته و زمان حال در ذهنش ادغام میشوند و درهم میآمیزند. هرگز تعمق نمیکند یا نقشه نمیکشد ـ فقط حس میکند. افکار و گفتار جیسُن کامپسُن پیوسته طعنه آمیز و بیانگر طنز تلخ و درماندگی اوست: « به مادر شب بخیر گفتم و رفتم به اتاق خودم و جعبه را بیرون آوردم و پول را دوباره شمردم. صدای اخته گاو گندۀ امریکایی را میشنیدم که عین کارخانۀ رنده کشی خرناس میکشید. جایی خوانده بودم که آن کار را سر مردها در میآورند تا به ایشان صدای زنانه بدهند. اما شاید او نمیدانست که چه بلایی به سرش آورده اند. خیال نمیکنم که حتی میدانست چه کار میخواسته بکند، یا چرا آقای بورگس با دیرک پرچین تو سرش زد و بیرونش انداخت.» در همه جای خشم و هیاهو خواننده میبیند، میشنود، و تجربه میکند، چه بچه های کوچک کامپسم، نجابت و صبر دیلسی ، مراسم وعظ مذهبی سیاهان که باشکوه اجرا شده، و چه صدای سم کوبینی در میدان شهر. داستان اصلی که در خشم و هیاهو روایت میشود، داستان زوال یک خانواده است. خانواده، چند ژنرال، یک فرماندار، و کشتکاران ثروتمند در بین خود داشته است. آنها مالک ملک کامپسن مایل بوده اند. در یک گاهشمار خانواده که برای کتاب مجموعه ای جمع و جور از فاکنر تهیه شد، فاکنر تاریخ خانوادۀ کامپسن را از 1699 تا 1945 دنبال میکند. اما رمان فقط از 2 ژوئن 1910 تا 8 آوریل 1928 را در بر میگیرد و به ما میگوید سر آخرین نسل خانواده چه میآید. آقای کامپسن وکیل دعاوی هوشمند اما الکلی است، و ذهن خانم کامپسن مدام با آبرو، افتخارات رنگباخته، و خواریهای کنونی، نظیر پسر ابلهش و برادر بی عرضه اش موری مشغول است. کندیس ، کوونتین، جیسن و بنجی هم در کودکی دیده میشوند و هم در سن بلوغ. کوئنتین در کمبریج، ماساچوست، دیده میشود که آمادۀ خودکشی است: به خانواده اش و بخصوص به زنای کندیس با دالتن ایمز و ازدواجش با سیدنی هربرت هد میاندیشد. تجربۀ آن روزش ( 2 ژوئن 1910) به طرزی سایه وار بر خاطراتش و بویژه بر هوس ناکامش به رهایی خود و کندیس از عرض بی معنای زمان تأثیر میگذارد. در ورای هوس زنا با کندیس این امید نهفته بود که چنین کاری سبب شود یهوه آنها را تا ابد به دوزخ بیفکند. اما پدرش گفته بود که بکارت یکی از ابداعات آرمانی انسان است، و حرف زدنش از زنا با محارم فقط راهی است برای دادن چنان اهمیتی به خودش که نه او و نه هیچ کس دیگر نمیتواند به آن دست یابد. کوئنتین هم حس میکند که کسی دوستش ندارد، جز کندیس. یک بار میگوید: « من مادر ندارم.» جیسُن چهارم، برادر کوئنتین، وقتی که بزرگ میشود در یک فروشگاه لوازم فلزی خانگی کار میکند، اوراق بهادار میخرد و میفروشد، و مرتب پولی را که کندیس برای نگهداری دختر نامشروعش، که نامش را کوئنتین گداشته، میفرستد کش میرود. دختر که جیسن نسبت به او پست و گاه بیرحم بوده، از او مبلغی میدزدد و با کسی که کارناوال استخدامش کرده میگریزد. جیسن نه میتواند پیدایشان کند و نه پول را پس بگیرد ـ درماندگی و عجز او تقریباً تحمل ناپذیر است. جیسن سنت، اصول، و شرافت را به باد ملامت میگیرد. در حقیقت دیلسی، پیرزن سیاه پوست شایسته، غمخوار، و مسئول است که انسجام و اصول اخلاقی به دست میدهد که خانوادۀ کامپسن، تلویحاً، در برابر آن داوری میشوند. او یکی از به یاد ماندنی ترین شخصیتهای فاکنر است. فاکنر گفته است که خشم و هیاهو داستان « معصومیت از دست رفته» است. باید افزود که این کتاب همچنین تاریخچۀ خانواده ای درونگراست که بیشتر در گذشته زندگی میکند. به این ترتیب خشم و هیاهو دنبالۀ خانۀ هفت شیروانی هاثورن است. همچنین میتوان آن را دنبالۀ برادران کارامازوف دانست. یکی از ناقدان گفته است که کوئنتین با راسکولنیکوف جنایت و مکافات خویشاوندی دارد. اگر خشم و هیاهو را اساساً داستان کوئنتین بدانیم ( بی شک با تأکیدی جانبدار و یکسونگر) این رمان بدل به جستجوی قهرمانی امروزی برای یافتن مفهوم اصلی زندگی میشود ـ قهرمانی که معمولاً زیبایی شناسی حسّاس است. همچنین میتوان آن را شکست عشق در درون یک خانواده، و فقدان عزت نفس و احترام متقابل دانست. این یک داستان جنوبی است. این یک داستان قرن بیستمیاست. و از این نظر که روایت سقوط یک خانواده است شبیه داستانهای بسیار قدیمیدر ادبیات غربی است. از کتاب ویلیام فاکنر- انتشارات کهکشان برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده