sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۰ هاروکی موراکامی (متولد 1949) از معروف ترین نویسندگان امروز ادبیات ژاپن و جهان است. او که در شهر بندری و بین المللی «کیوتو» به دنیا آمده بود زندگی در محیطی چند ملیتی را تجربه کرد و عمیقاً تحت تاْثیر فرهنگ های گوناگون قرار گرفت. او در مورد نویسنده شدن خود می گوید: ”روزی در سال 1974 روی چمن دراز کشیده بودم و سرگرم تماشای مسابقه ی بیس بال بودم که ناگهان تصمیم گرفتم به نویسندگی بپردازم. رمان نویسی را در 29 سالگی شروع کردم. تا پیش از آن آثار نویسندگان ژاپنی را با علاقه ای واقعی نخوانده بودم. بنابراین شروع کردم به نوشتن به سبک خودم. از همان اول سبک من سبک خودم بود و نه هیچ کس دیگر.“ موراکامی دربارة رابطه اش با ادبیات ژاپن می گوید: ”در سال های 1960 که نوجوان بودم رمان های ژاپنی را نمی پسندیدم. بنابراین تصمیم گرفتم که آمها را نخوانم. من به عمد می خواستم خودم را از ادبیات ژاپنی دور نگه دارم.“ اولین رمانی که موراکامی نوشت «آواز باد را بشنو» نام داشت که یک جایزه ی معتبر ادبی ژاپن را برایش به ارمغان آورد. (البته موراکامی پیش از این رمان یک رمان دیگر به نام «پین بال» نوشته بود ولی او رمان مزبور را جزو آثار ضعیف خود می داند و چندان یادی از آن نمی کند). با انتشار چهارمین و معروف ترین رمانش «Norwegian Wood» بود که با فروش حیرت انگیز بیش از 4 میلیون نسخه به اوج شهرت و محبوبیت رسید. موراکامی به دلیل استقبال خارق العاده ی خوانندگان ژاپنی از این رمان از ژاپن گریخت و به یونان رفت. او به همراه همسرش چند سالی را در یونان ماند و در آنجا رمان «Sputnik Sweetheart» را نوشت. طیف خوانندگان موراکامی را تمامی گروه های سنی از نوجوان 16 ساله گرفته تا میانسال پنجاه-شصت ساله را در بر می گیرد. موراکامی که اینک 56 سال دارد خود را هنوز یک کودک می داند: ”هنوز از خودم می پرسم من کی هستم؟ چه کار باید بکنم؟ 56 سال سن ام است ولی هنوز بعضی وقت ها احساس می کنم پسرکی بیش نیستم و احساس گمگشتگی می کنم.“ او بر خلاف اکثر نویسندگان که تحرک چندانی ندارند و حتی به سلامت بدنی خود اهمیتی نمی دهند ورزش را بسیار مهم می داند. هر روز می دود، شنا می کند، و حتی در مسابقات ماراتن شرکت می کند. ساعت 9 شب می خوابد و 4 صبح از خواب بر می خیزد: ”برای اینکه نویسنده ی خوبی باشی باید از قدرت و سلامت بدنی خوبی هم برخوردار باشی.“ داستان های کوتاه او به طور مداوم در نشریات معتبری نظیر نیویورکر، گرانتا، هارپرز، و پلؤشرز به چاپ می رسد. موراکامی مترجم نیز هست. او بیش از سی اثر ادبی را از انگلیسی به ژاپنی ترجمه کرده. آثار نویسندگانی نظیر: ریموند کارور، ریموند چندلر، تیم اوبراین، اف. اسکات فیتزجرالد، ترومن کاپوته و گریس پیلی. آثار خود موراکامی نیز (که بیش از سی عنوان کتاب داستانی و غیر داستانی را در بر می گیرد) به 16 زبان دنیا ترجمه شده است. موراکامی را با نویسندگان زیادی (نظیر کافکا، کارور، دلیلو، پینچون، چندلر، سالینجر، استر، و بورخس) مقایسه کرده اند ولی حقیقت این است که او نویسنده ای اصیل است با صدایی منحصر به فرد. هاروکی موراکامی فقط هاروکی موراکامی است با نثر و سبک مسحور کننده و جادویی بی نظیرش. طرفداران بیشمار او مصرانه اعتقاد دارند که او روزی جایزه ی نوبل ادبیات را از آن خود خواهد کرد. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۰ موراکامی به شدت عاشق دویدن است خب، این را میشد از همان عنوان کتاب خاطرات موراکامی هم حدس زد. در واقع، موراکامی به شدت ورزشکار است و البته این طور نبوده که دویدن برای او تنها یک تفریح باشد بلکه وی بارها در مسابقات بینالمللی شرکت کرده و رکورد مخصوص به خودش را دارد. وی دویدن را به طور جدی در سی و سه سالگی و به مناسبت ترک سیگار شروع کرد. کتاب خاطرات موراکامی درباره دویدن هم در ابتدای سالهای ۱۹۸۰ میگذرد. موراکامی در این روزگار تازه به نویسندگی روی آورده بود و برای کم کردن وزن روزانه ساعاتی را به دویدن میپرداخت. وی به همین خاطر در آن سالها برای تمرین به آتن یونان رفت و همچنین در چند مسابقه دومیدانی شرکت کرد. این کتاب نشان میدهد که موراکامی جوان چطور متوجه تاثیر ورزش و به خصوص دویدن بر زندگی و همچنین نویسندگیاش شده است. موراکامی همچنین در سالهای اخیر نیز در مسابقات دومیدانی سال ۲۰۰۵ نیویورک شرکت کرده است. رکورد زمانی موراکامی در دو، ۳ ساعت و ۲۷ دقیقه است. وی این رکورد را در مسابقان سال ۱۹۹۱ نیویورک بدست آورد. وی همچنین در سال ۱۹۹۵ در مسابقات دوی صد کیلومتری نیویورک شرکت کرد و پس از یازده ساعت دویدن مداوم در وسط مسیر بر روی زمین افتاد. وی در همین اثنا درباره نویسندگی میگوید: «یک نویسنده خوشاقبال در طول زندگیاش دوازده رمان خوب از خودش به جا میگذارد. من نمیدانم چند تا کتاب خوب تا به حال نوشتهام. اما وقتی میدوم اصلا محدودیتی را حس نمیکنم، من در مسابقات ده کیلومتری دو شرکت میکنم و هر سال هم در این مسابقات شرکت میکنم اما تنها هر چهار، پنج سال یکبار است که یک رمان پرحجم مینویسم.» موراکامی در زندگی روزانه هر روز چهار صبح از خواب بیدار میشود و چهار ساعت مینویسند و سپس ده کیلومتر میدود. موراکامی و کلوپ جاز در ژاپن هاروکی موراکامی وقتی دانشگاه را تمام کرد،کلوپ جاز راه انداخت و آن را تا سال ۱۹۸۱ اداره کرد. وی در این سالها تنها از راه نویسندگی خرج خود را در میآورد. وی در این سالها در این کلوپ جاز کار میکرده و حسابی هم طرفدار موسیقی بوده است. با این حال، موراکامی زیاد اهل مشروبات الکلی نیست. نه آنکه کلا چیزی ننوشد و به قول آمریکاییها جز چایی چیزی در حلقوماش نرود. اما در رمانهایش شخصیتهای منفور و شیطانصفت بیشتر اهل مشروبات الکلی هستند. موراکامی خود بیشتر آب جو را ترجیح میدهد. وی درباره این کلوپ جازش یک بار گفته است: «وقتی این کلوپ را داشتم، پشت بار میایستادم و با آدمها گپ میزدم. هفت سال از زندگی من اینطور گذشت اما در کل من زیاد آدم پرچانهای نیستم. به خودم قول داده بودم که وقتی کلوپ را ببندم، دیگر تنها با آدمهایی حرف بزنم که به قول معروف سرشان به تناشان بیارزد.» موراکامی پس از نویسندگی هیچگاه حاضر نشد در تلویزیون یا رادیو حاضر شود یا صحبت کند. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۰ موراکامی عاشق گربههاست البته نه اینکه به اندازه همینگوی، اما به هر حال هاروکی موراکامی هم تا حدودی شیفتهی گربهها است. موراکامی به همین خاطر نام کلوپ جازش را «پیتر کت» گذاشته بود. در داستانهایش هم گربه جایی حاضر میشود که اتفاق عجیبی در حال رخدادن باشد. انگار گربه مسئول اتفاقات سوررئال داستانهای موراکامی است. موراکامی نویسندگی را حسابی مدیون بیسبال است درست روز اول ماه آوریل سال ۱۹۷۸ بود که هاروکی موراکامی برای دیدن مسابقه بیسبال در یک روز گرم و آفتابی به استادیوم جینگو توکیو رفته بود. «گنجشکهای یاکولت» با «ماهی کپورهای هیروشیما» مسابقه داشتند. در همین حین ناگهان ایدهای به ذهن موراکامی خطور کرد و اولین رمانش درست همینطوری شکل گرفت. یعنی در یک استادیوم و سر مسابقه بیسبال. موراکامی خود در این باره میگوید: «ناگهان حس نیروبخشی در من ظاهر شد. هنوز هم میتوانم آن را در قلبم حس کنم.» موراکامی وقتی از بازی برگشت، همان شب شروع به نوشتن اولین رمانش به نام «صدای باد را بشنو» کرد. موراکامی در آن سال کلوپ جازش را اداره میکرد و نوشتن رمان در آن وقت کمی برایش سخت بود. با این حال دستنوشته چاپ نشده رمان بهترین جایزه ادبی ژاپن را برد. اما موراکامی خود از این داستان بعدها زیاد خوشاش نیامد و اجازه نداد که به انگلیسی ترجمه شود. موراکامی عاشق موسیقی است بعضی از عنوانهای کتابهای هاروکی موراکامی عنوان آلبومهای موسیقی هستند. باز هم برگردیم به همان کتاب «جنگل نروژی». عنوان این کتاب، از نام آلبوم معروفی از «بیتلز» برداشته شده. در ابتدای این رمان هم شخصیت اصلی کتاب در هواپیما است و رادیو در حال پخش کردن آهنگ «جنگل نروژی» بیتلز است. «جنوب مرز، غرب خورشید» نیز بر اساس عنوان آهنگی از «نت کینگ کول» و عنوان رمان «برقص، برقص، برقص» نیز بر اساس آهنگی از «بیچ بویز» انتخاب شدهاند. در «کافکا در ساحل» نیز یکی از آهنگهای معروف بتهوون گرهگشای ماجرای زن مرده است. یکبار هم مصاحبهکنندهای به خانه موراکامی سر زده و نزدیک به هفت هزار آلبوم موسیقی در آنجا دیده بود. 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۰ موراکامی آدم رمانتیکی است صحنههای عاشقانه در رمانهای هاروکی موراکامی به مراتب دیده میشود. زنهای داستانهای موراکامی نیز زنهایی اسرارآمیز، زیبا و خیرهکننده هستند. در همان کتاب «جنگل نروژی» شخصیت اصلی داستان به «نائوکو» دختر جوانی میگوید: «باید با تو حرف بزنم. میلیونها حرف برای گفتن دارم. تنها چیزی که در این دنیا میخواهم، تویی. میخواهم ببینمت و با تو حرف بزنم. میخواهم هر دوی ما از اول همه چیز را از نو بسازیم.» زنهای داستانهای موراکاهی همچنین بسیار شکننده و ظریف هستند و گاهی حتی تصمیم به خودکشی میگیرند. موراکامی خود در سال ۱۹۷۱ با «یوکو» ازدواج کرده است، اما حرفهای ضد و نقیضی درباره زندگی مشترکش زده است. وی در گفتوگویی با «اشپیگل» گفته است: «برخلاف همسرم من از جمع خوشم نمیآید. سی و هفت سال است که ازدواج کردهام و اغلب مواقع این زندگی بیشتر شبیه یه یک صحنه نبرد بوده است. به تنهایی عادت کردهام. از تنهایی لذت میبرم.» موراکامی آدم فوقالعاده معروف و تاثیرگذاری است جدای فروش میلیونی آثارش در ژاپن، نویسندگان و چهرههای زیادی در جهان طرفدار آثار موراکامی هستند. «سوفیا کوپولا» در ساخت «گمشده در ترجمه» از رمانهای موراکامی بهره برده است و «دیوید میچل» نیز که تا به حال دو بار نامزد بوکر بوده، درس زیادی از او گرفته است. «میچل» رمان «رویای شماره نه» خود را حسابی مدیون «جنگل نروژی» میداند چرا که هر دو بر اساس عنوانهایی از آهنگهای بیتلز نام گرفتهاند. موراکامی، سلینجر ژاپن است همین رمان «جنگل نروژی» که خوشبختانه من خواندهامش و بارها از آن نام بردیم، شباهتهای زیادی به «ناتوردشت» جی.دی.سلینجر دارد. در واقع «موراکامی» خود مترجم «ناتوردشت» به زبان ژاپنی است و معتقد است که این کتاب رمان خوب اما ناقصی است. موراکامی درباره «ناتوردشت» سلینجر» میگوید: «داستان تاریک و تاریکتر میشود و در نهایت شخصیت اصلی کتاب یعنی هولدن، راه خود را در این دنیای تاریک پیدا نمیکند. به نظر من سلینجر خود نیز راهی در این تاریکی پیدا نکرده است.» شباهت دیگر آثار این دو نویسنده در این است که داستانهای این دو به سختی قابلیت فیلم شدن دارند. 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اسفند، ۱۳۹۰ موراکامی مردم ژاپن را دو دسته کرده است در ژاپن دقیقا دو دسته آدم وجود دارند. آدمهایی که موراکامی و آثارش را دوست دارند و آدمهایی که از او متنفرند و او را غربی میدانند. نسل جوان ژاپن ستایشکنندگان اصلی هاروکی موراکامی هستند. موراکامی خود سال ۱۹۴۹ در کیوتو ژاپن بدنیا آمده است و در دانشگاه تئاتر خوانده اما متون دانشگاهی نظر او را جلب نکرد و آنها را خستهکننده یافت و به همین خاطر ساعات زیادی را در کتابخانه میگذارند و فیلمنامه میخواند. موراکامی از واقعه «می ۶۸» و جنبشهای دانشجویی بسیار تاثیر گرفته است و در رمانهایش نیز از آن بارها نام برده است. در همین حال، موراکامی از سنتهای خستهکننده ژاپن بیزار است. موراکامی درباره وطنش تضاد دارد والدین موراکامی استاد ادبیات ژاپنی بودهاند. با این حال وی زیاد از ادبیات ژاپن خوشاش نمیآمده و ترجیح میداده داستانهای عامهپسند کوچه و خیابان را بخواند. وی از طرفداران شدید موسیقی غربی بوده و هست و از داستانهای فرمال «میشیما» نویسنده معروف ژاپنی متنفر است. وی در سال ۱۹۸۷ با انتشار «جنگل نروژی» در ژاپن بسیار معروف شد. از شهرت بیزار بود و به همین خاطر کشور را ترک کرد و به آمریکا رفت. یک هفته نامه ژاپنی در همان ایام، با اعلام این خبر نوشت: «هاروکی موراکامی از ژاپن فرار کرد.» با این حال آثار موراکامی به شدت درباره کشورش است و بیشتر آنها در کشورش میگذرد و درباره مشکلات ژاپنیهاست. وی دراین باره میگوید: «پیش از آنکه نویسندهای تبعیدی باشم، نویسندهای ژاپنی هستم. ژاپن خاک و ریشه من است. آدم نمیتواند از وطناش فرار کند.» منابع: دنیای مترجم (فرشید عطایی) سیب گاز زده 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۵ ترجمه نوعی ترافیک و یا قاچاق واژگان است که در آن متن ترجمهشده با زمان، مکان، مرزها، و فرهنگهای دیگر برخورد میکند. البته «ترافیک» معنای دیگری نیز در زبان انگلیسی دارد و آن «خرید و فروش کالا» است. معنی دوم را نیز میتوان به عمل ترجمه نسبت داد. مترجمین کلمهها، صداها، و تصاویر را خرید و فروش میکنند. وقتی درباره خرید و فروش کالا بحث کنیم موضوع موانع کار نیز به میان میآید. مثلا درباره کالا وسایل حمل و نقل ممکن است مشکلآفرین باشند. در رابطه با ترجمه نیز باید گفت با وجود اینکه موجب گسترش دیدگاه و دایره فکری انسان میشود اما مانع ارتباط آزاد بین مردم دو زبان خواهد بود. مترجمین برای انتقال درست مفاهیم باید زبان مبدأ را به زبان مقصد تغییر دهند و در محل افتراق زبانی زبان مقصد برای آنان در اولویت قرار دارد و همین موضوع مانع اصلی انتقال فرهنگ کشور مبدأ است. به عنوان نمونه آثار «یویکو میشیما» و «یاسوناری کاباتا» در دهه 50 و 60 میلادی به زبان انگلیسی ترجمه شد و در تلاش بود تصویری زیبا و تمیز را جایگزین تصاویر ژاپن جنگزده کند. تصویری که ثابت میکرد ژاپن دیگر در مقابل آمریکا نیست و نقش مهمی را به عنوان متحد آمریکا در جنگ سرد ایفا میکند. اما تصاویر جدید از این دو نویسنده در ایالات متحده با تصویری که مردم ژاپن از آنها و نقششان در جامعه داشتند متفاوت بود. در سالهای اخیر نیز «هاراکی موراکامی» به عنوان نماینده ژاپنی جدید به دنیا معرفی شده است. ژاپن در اواخر دهه 80 میلادی از یک تولیدکننده و صادرکننده محصولات صنعتی و تکنولوژی تبدیل به تولیدکننده و صادرکننده سرمایه فرهنگی شد. این کشور موفق شد برتری خود را در تولید سرمایه اثبات کند و البته رقیب بزرگی برای آمریکا محسوب شود. اینجا بود که «هاراکی موراکامی» به تمام دنیا معرفی شد. آمریکاییها در پی آن بودند که بگویند داستانهای رئالیستی و جادویی وی شکلی دیگر از فرهنگ خنثی و مهربان ژاپنیها است. به عبارت دیگر آثار «موراکامی» جدا از ارزش فرهنگی که دارند نماینده تفکر خاصی از فرهنگ عامه است. البته و بیتردید «موراکامی» برای بسیاری از مردم دنیا و حتی انگلیسیزبانان شناختهشده است. فرهنگ و ادب تحت تأثیر بازار جهانی و ملاحظلات اقتصادی و سیاسی قرار دارد. «ترجمه» دیگر فقط کار مترجم نیست و تحت تأثیر عناصر مختلفی قرار دارد. چیزی که ما آن را «زبان ترجمه» میخوانیم. مترجم، ناشر، ویراستار، و بازاریاب نیز در این روند تأثیرگزار هستند. موفقیت جهانی «موراکامی» موجب شد ما منظور از «زبان ترجمه» را بهتر درک کنیم. شهرت جهانی وی تأثیر به سزایی در چگونگی ترجمه آثار او در دنیا داشت. به عنوان مثال خود او برای کتاب «به آواز باد گوش بسپار» مقدمهای به زبان انگلیسی نوشت و سپس آن را به ژاپنی ترجمه کرد. نقش او به عنوان مترجم آثار انگلیسی به زبان ژاپنی نیز در این میان از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است. تسلط وی به زبان انگلیسی و کار ترجمه موجب شد ترجمه آثار او با دقت بیشتری انجام شود. «موراکامی» چنان نقش خود را در مجلات و در زمینه نقد و ترجمه در طول 25 سال گذشته پررنگ کرد که این نگرانی وجود دارد که استعداد ادبی وی در میانه این همه فعالیت گم شود. در هر صورت «موراکامی» یک اتفاق در دنیای ادبیات است که حتی ترجمه آثار وی به زبان انگلیسی از مرز ملاحظات سیاسی خارج میشود. لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۵ هاروکی موراکامی، داستاننویس مشهور ژاپنی است که طی سالهای اخیر با کتابهایش سروصدای زیادی در بازار بینالمللی برپا کرده است. موراکامی 66 ساله را با «کافکا در کرانه» به یاد میآورند و رمانهای «جنگل نروژی» و «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» هم از محبوبترین کتابهایش محسوب میشود. یادداشتی را که موراکامی برای «تلگراف» نوشته میخوانید: اکثر مردم ژاپن مدرسه را تمام میکنند، کار پیدا کرده و بعد از مدتی ازدواج میکنند. با این که من هم در اصل قصد داشتم چنین الگویی را در پیش بگیرم، یا حداقل تصور میکردم باید اینطور باشد، اول ازدواج کردم، بعد شروع به کار کردم و در آخر موفق شدم به نحوی فارغالتحصیل شوم. به زبانی دیگر، ترتیبی که من دنبال کردم کاملا برعکس آنچه بود که عادی تلقی میشد. چون از کار کردن برای یک کمپانی متنفر بودم، تصمیم گرفتم کسب و کار خودم را راه بیاندازم، جایی که مردم بتوانند در آن به موسیقی جاز گوش دهند و قهوه و اسنک بخورند. ایدهای ساده، اما خوشبینانه بود. فکر میکردم داشتن چنین شغلی به من اجازه میدهد با خیال راحت از صبح تا شب به موسیقی مورد علاقهام گوش دهم. مشکل اینجا بود که ما در حالی ازدواج کردیم که هنوز دانشگاه را تمام نکرده بودیم. بنابراین پولی نداشتیم. در نتیجه سه سال اول من و همسرم مثل بردهها کار کردیم، انواع کارها را انجام دادیم تا در حد توانمان پسانداز کنیم. بعد از آن، دوره افتادم و پول اضافی دوستان و فامیل را قرض گرفتم. بعد هم پولی را که به سختی جمع کرده بودیم گذاشتیم تا کافیشاپ کوچکی را در کوکوبونجی راه بیاندازیم. پاتوقی دانشجویی در حومه غربی توکیو. سال 1974 بود. آن زمان نسبت به الان، مغازهدار شدن خیلی آسانتر بود. جوانهایی مثل ما که به هر قیمتی میخواستند از زندگی برای کمپانیها دربروند، این طرف و آن طرف مغازهای کوچک راه میانداختند. کافه، رستوران، خرازی فروشی، کتابفروشی یا هر چه به ذهنتان برسد. بیشتر مغازههای نزدیک ما توسط همنسلهای خودمان خریداری و اداره میشد. کوکوبونجی تبدیل به یک پاتوق چندفرهنگی قدرتمند شد و بسیاری از افرادی که به آنجا میآمدند، دانشجویانی بودند که از جنبشهای دانشجویی عقب کشیده بودند. دورهای بود که میتوانستی در سرتاسر جهان، شکاف درون سیستمها را ببینی. پیانوی قدیمیام از خانه پدری آوردم و آخر هفتهها در کافه اجرا میکردم. نوازندگان جوان موسیقی جاز بسیاری در منطقه کوکوبونجی زندگی میکردند که (به نظر من) خوشحال میشدند با دستمزد کمی که به آنها میدادیم، برایمان اجرا کنند. خیلی از آنها بعدها تبدیل به موسیقیدانهای مشهوری شدند. گاهی الان هم در کلابهای جاز توکیو به آنها برمیخورم. گرچه ما کاری که دوست داشتیم انجام میدادیم، اما پس دادن قرضهایمان یک درگیری دائمی بود. به بانک بدهکار بودیم و همینطور به افرادی که از ما حمایت کرده بودند. یکبار که در پرداخت قبوض بانکیمان گیر کرده بودیم، آخر شب با سری افکنده از خیابان رد میشدیم که به مقداری پول برخوردیم. دقیقا همان چیزی بود که لازم داشتیم. نمیدانم این یک همزمانی بود یا نوعی پادرمیانی الهی. از آنجا که روز بعد موعد پرداخت پول بود، این اتفاق واقعا یک شانس لحظه آخری بود. اتفاقات عجیبی مثل این در برهههای متعدد زندگی من رخ داده است. شاید اکثر ژاپنیها در این موقعیت کار درست را انجام میدهند و پول را به پلیس میسپرند. اما با موقعیت سختی که ما داشتیم، نمیتوانستیم براساس چنین حسن رفتاری روزگار بگذرانیم. با همه این احوال خوش میگذشت. اصلا شکی در این نیست. جوان بودم و تازهنفس و میتوانستم آقای قلمرو کوچک خودم باشم و تمام طول روز به موسیقی محبوبم گوش دهم. مجبور نبودم فواصل دور را در قطارهای شلوغ طی کنم، در جلسات حوصلهسربر شرکت کنم و مجیز رئیسی را بگویم که از او متنفرم. در عوض فرصت داشتم با انواع و اقسام آدمهای جالب آشنا شوم. بنابراین 20 تا 30 سالگیام از صبح تا شب به پرداخت بدهیها و کار فیزیکی سخت مثل ساندویچ و کوکتل درست کردن و میزبانی مشتریان دهانپر گذشت. بعد از چند سال، صاحب ملک ما تصمیم گرفت ساختمان کوکوبونجی را نوسازی کند، بنابراین ما به مکانی جدیدتر و جادارتر نزدیک مرکز توکیو، در سندگایا نقل مکان کردیم. جای جدیدمان فضای کافی برای یک پیانوی گرند را در اختیارمان گذاشت اما در نتیجه میزان بدهیهایمان هم افزایش پیدا کرد. در نتیجه کارها آسانتر نشد. وقتی به عقب برمیگردم، همه آنچه بیاد میآورم سخت کار کردنمان است. فکر میکنم مردم تقریبا در این سن به استراحت و خوشگذرانی مشغول هستند اما ما هیچ وقتی برای لذت بردن از «روزهای بیخیالی دوران جوانی» نداشتیم. خیلی کند پیش میرفتیم. اگر وقت آزادی هم گیر میآوردم، به مطالعه میپرداختم. در کنار موسیقی، کتابها خوشی بزرگ زندگی من بودند. مهم نبود چقدر مشغول، دلسرد یا خسته بودم، هیچکس نمیتوانست این لذتها را از من بگیرد. همانطور که به 30 سالگی نزدیک میشدم، بار جاز سنداگایای ما بالاخره داشت نشانههایی از ثبات وضعیت را نشان میداد. درست است که نمیتوانستیم تکیه دهیم و استراحت کنیم -هنوز قرض داشتیم و فروشمان کم و زیاد میشد - اما حداقل کارها داشت در یک مسیر درست قرار میگرفت. یک بعدازظهر آفتابی در سال 1978 بود که به یک مسابقه بیسبال در استادیوم جینگو رفتم. خیلی از محل سکونت و کارم دور نبود. اولین مسابقه لیگ مرکزی بین «یاکولت سوالوز» و «هیروشیما کارپ» بود که ساعت یک شروع میشد. من آن روزها از هواداران سوالوزها بودم، بنابراین پیاده رفتم تا بازی را ببینم... بازی حساس شد و اطرافیانم یکی در میان شروع به تشویق تیمشان کردند. در این لحظه، بدون هیچ پیشزمینهای، این فکر به ذهنم خطور کرد. فکر میکنم میتوانم یک رمان بنویسم. هنوز هم میتوانم دقیقا همان حس را بیاد بیاورم. احساس کردم چیزی از آسمان فرود آمد و من به راحتی آن را در دستانم گرفتم. اصلا نمیدانستم چرا فرصت در مشت گرفتن آن باید نصیب من شود. آن موقع نمیدانستم الان هم نمیدانم. دلیلش هر چه که بود، اتفاق افتاده بود. مثل یک انقلاب بود. یا شاید تجلی نزدیکترین کلمه باشد. همه آنچه میتوانم بگویم این است که زندگیم از آن لحظه به طرز جدی و دائمی تغییر کرد. بعد از بازی سوار قطار سینجوکو شدم، یک برگ کاغذ و یک رواننویس بیرون آوردم. آن زمان هنوز کامپیوترها نیامده بودند و این به معنای آن بود که باید همه چیز را دستی مینوشتیم. حس نوشتن خیلی تازگی داشت. یادم میآید چقدر خوشحال بودم. مدتها از آخرین باری که نوک رواننویس را روی کاغذ گذاشته بودم، میگذشت. از آن به بعد هر شب وقتی دیروقت به خانه برمیگشتم، پشت میز آشپزخانه مینشستم و مینوشتم، همان چند ساعت پیش از سپیدهدم عملا تنها زمان خالی من بود. در شش ماه آینده «صدای باد را بشنو» را نوشتم. اولین نسخه را درست با پایان یافتن فصل بازیهای بیسبال تمام کردم... «صدای باد را بشنو» کار کوتاهی است، بیشتر یک داستان بلند است تا رمان. با این حال زمان و انرژی زیادی از من گرفت. البته بخشی از آن به محدودیت زمانی بود که داشتم. اما مشکل اصلی این بود که نمیدانستم چگونه باید رمان بنویسم. راستش، گرچه همهجور کتابی میخواندم، نگاه جدی به ادبیات داستانی معاصر ژاپن نداشتم. رمانهای قرن نوزدهمی روسیه و داستانهای کارآگاهی داغ آمریکایی ژانرهای مورد علاقهام بودند. بنابراین نمیدانستم چه نوع رمانهای ژاپنی روی بورس بودند یا اینکه چطور باید داستانی را به زبان ژاپنی بنویسم. تا چند ماه حدسی جلو میرفتم، سبکی که فکر میکردم درست است را پیش میگرفتم و ادامه میدادم. اما در نتیجه میدیدم که اصلا تأثیرگذار نبود. به نظر میرسید ملزومات ظاهری یک رمان را دارد اما انگار خستهکننده بود و کتاب در کل دلسردم میکرد. با خودم میگفتم اگر نویسنده چنین حسی داشته باشد، واکنش خواننده احتمالا خیلی منفیتر از این خواهد بود. با دلسردی فکر میکردم انگار آنچه برای این کار لازم است را در درونم ندارم. در شرایط عادی، کار باید همینجا تمام میشد، باید فرار میکردم. اما الهامی که در سراشیبی سرسبز ورزشگاه جینگو دریافت کرده بودم، هنوز هم به وضوح ذهنم را قلقلک میداد. بنابر آنچه گذشت، طبیعی بود که نمیتوانستم یک رمان خوب بنویسم. اشتباه بزرگی بود اگر تصور میکردم فردی مثل من که تاکنون در عمرش چیزی ننوشته، به یکباره میتواند اثری درخشان خلق کند. داشتم سعی میکردم غیرممکن را ممکن کنم. به خودم گفتم فکر نوشتن چیزی سطحبالا را کنار بگذار. ایدههای دوراندیشانه درباره «رمان» و «ادبیات» را هم فراموش کن. احساسات و افکاری که به سمتت میآیند را با آرامش بهگونهای که دوست داری نظم ببخش. در حالی که حرف زدن راجع به آرام کردن احساسات راحت بود، به انجام رساندن آن چندان هم آسان نبود. برای آدم مبتدی مثل من بهطور ویژهای سخت بود. بهترین شروع، خلاص شدن از شر حجم عظیم دستنوشتهها و رواننویسم بود. تا وقتی اینها جلوی چشمم بودند، هر چه انجام میدادم حس «ادبیات» به من میداد. به جای آنها، دستگاه تایپ قدیمی «اولیوتی»ام را از کمد بیرون آوردم. بعد برای امتحان تصمیم گرفتم شروع رمانم را به زبان انگلیسی بنویسم. چون مایل بودم هر چیزی امتحان کنم، به خودم گفتم چرا این نه؟ نیازی نیست بگویم که توانایی من در انگلیسی خیلی بالا نبود. واژگانم خیلی محدود بود، درست مثل دستور زبان انگلیسیام. فقط میتوانستم جملات کوتاه و ساده بنویسم. و این به معنای آن بود که هر چقدر هم افکار متعدد و پیچیده دور سرم میچرخیدند، نمیتوانستم حتی تلاش کنم آنها را همانگونه که به ذهنم خطور میکنند، به نگارش درآورم. زبان باید ساده میبود. ایدههایم باید به روشی سادهفهم بیان میشد، توصیفاتم از هر نوع چیز اضافی خالی و قالب کارم ساده میشد. همه چیز باید برای جا شدن در قالبی کوچک تنظیم میشد. نتیجه، نوعی نثر خشن و رامنشده بود. با این حال وقتی داشتم تقلا میکردم خودم را با این روش ابراز کنم، آهسته آهسته یک ریتم خاص شکل گرفت. از آنجا که من در ژاپن به دنیا آمده و بزرگ شده بودم، واژگان و الگوی زبان ژاپنی این سیستم را در حد انفجار پر کرد، درست مثل طویلهای مملو از چهارپایان. وقتی میخواستم افکار و احساساتم را در قالب کلمات بریزم، این حیوانات شروع میکردند به جنبوجوش و کل نظام فرو میریخت. نوشتن به زبان خارجی، با تمام محدودیتهایی که با خود دارد، این مانع را از سر راه برمیداشت. علاوه بر این باعث میشد من کشف کنم چگونه افکار و احساساتم را در مجموع محدودی از کلمات و ساختارهای دستوری ابراز کنم و در عین حال با روشی ماهرانه آنها را به طرز تأثیرگذاری با هم ترکیب کنم و ارتباط دهم. خلاصه بگویم، یاد گرفتم نیازی به یک عالم کلمه قلمبه و سلمبه نیست و مجبور نیستم سعی کنم مردم را با عبارات زیبا تحت تأثیر قرار دهم. بعدها فهمیدم «آگوتا کریستوف» هم چند رمان خارقالعاده به سبکی که تأثیری مشابه داشته، نوشته است. کریستوف نویسندهای بلغاری بود که در سال 1956 در جریان انقلاب سرزمین مادریاش به نوشاتل سوئیس فرار کرد. او واقعا مجبور شد فرانسوی یاد بگیرد. اما از طریق نوشتن به آن زبان خارجی بود که موفق شد این سبک جدید و مختص به خودش را به کار بگیرد. ریتم قوی بر پایه جملات کوتاه، واژگانی که هرگز سردرگمکننده نبود و همیشه مستقیم میرفت سر اصل مطلب با توصیفاتی مناسب که از بار احساسی خالی بود، از خصوصیات این سبک بودند. رمانهای او در فضایی پر رمز و راز که حاکی از مسائل مهم پنهان شده زیر سطح بود، غوطهور بودند. یادم میآید وقتی برای اولینبار با کارهایش آشنا شدم، نوعی حس نوستالژیک را تجربه کردم. کاملا تصادفی، اولین رمانش «دفتر بزرگ» در سال 1986 درست هفت سال پس از انتشار «صدای باد را بشنو» به چاپ رسید. بعد از این که تأثیر کنجکاویبرانگیز نوشتن به زبانی خارجی را کشف کردم و در نتیجه ریتم خلاقانه مختص به خودم را به دست آوردم، دستگاه تایپم را دوباره در کمد گذاشتم و کاغذها و رواننویسم را درآوردم. بعد نشستم و فصلی را که به زبان انگلیسی نوشته بودم به ژاپنی ترجمه کردم. البته «پیوند» به جای «ترجمه» فکر میکنم واژه مناسبتری باشد، چون یک ترجمه دقیق و کلمه به کلمه نبود. در این جریان به طور ناگریز یک سبک جدید ژاپنی پدید آمد. سبکی که مال من بود، که خودم کشفش کرده بودم. به خودم گفتم، حالا فهمیدم باید چکار کنم. وقتی مقیاسها از چشمم افتادند، لحظه شفافیت حقیقی برایم رخ داد. بعضی میگویند: «کارهای تو حس ترجمه به آدم میدهد.» معنای دقیق این جمله را متوجه نمیشوم اما به نظرم از طرفی درست است، ولی به طور کلی بخشهایی را مغفول میگذارد. از آنجا که اولین بخش داستان بلندم به معنای دقیق کلمه «ترجمه» شده بود، این نظر کاملا غلط نیست، اما در مورد فرآیند نوشتن چندان درست نیست. آنچه من با نوشتن به زبان انگلیسی و ترجمه آن به ژاپنی به دنبالش بودم، چیزی کمتر از خلق یک سبک بیپیرایه و خنثی که به من آزادی عمل بیشتری بدهد، نبود. دوست نداشتم فرمی آبکی در زبان ژاپنی به وجود بیاورم. میخواستم گونه ابراز زبان ژاپنی که تا حد ممکن از زبان ادبی مصطلح دور است را بسط دهم تا با صدای طبیعی خودم بنویسم. این نیازمند سنجش و قیاس فراوان بود. در آن زمان تا جایی پیش رفته بودم که ژاپنی را بیشتر از یک ابزار کاربردی حساب نمیکردم. بعضی از منتقدانم، این را توهینی تهدیدآمیز برای زبان ملی ما میدانستند. با این حال زبان خیلی سرسخت است، سرسختی که پشتش به یک تاریخ طولانی گرم است. حاکمیت آن در برخوردی خیلی شدید هم به طور جدی آسیب نمیبیند و از بین نمیرود. حق ذاتی همه نویسندههاست که تا آنجا که تصوراتشان قد میدهد، امکانات زبانی را مورد آزمون و خطا قرار دهند. بدون این روح ماجراجو، هیچ چیز جدیدی به دنیا نمیآید. سبک ژاپنی نوشتن من با سبک «تانیزاکی» و «کاواباتا» فرق میکند. این کاملا طبیعی است. از همه اینها گذشته، من یک انسان دیگر هستم، نویسندهای مستقل به نام «هاروکی موراکامی». صبح یکشنبهای آفتابی در بهار بود که دبیر مجله ادبی «گونزو» با من تماس گرفت و گفت که «صدای باد را بشنو» به فهرست نهایی جایزه نویسندگان نوقلم آنها راه یافته است. حدود یک سال از مسابقه نخست لیگ که در استادیوم «جینگو» برگزار شد، میگذشت و من 30 ساله شده بودم. ساعت حدود 11 شب بود اما به خاطر این که شب گذشته تا دیروقت کار کرده بودم، خیلی زود خوابم برده بود. تلوتلوخوران گوشی را برداشتم بدون این که بدانم کی پشت خط است و چه میگوید. راستش را بگویم، آن موقع کاملا فراموش کرده بودم «صدای باد را بشنو» را برای «گونزو» فرستادهام. وقتی دستنوشته را تمام کردم و آن را به دست فرد دیگری سپردم، اشتیاقم برای نوشتن فروش نشسته بود. نوشتن آن کتاب حرکتی از سر مبارزهطلبی بود. به راحتی آن را نوشتم، همانطور که به ذهنم رسیده بود. بنابراین فکر این که ممکن است نامزد نهایی شود اصلا به ذهنم خطور نکرده بود. در واقع من تنها نسخه داستان را برایشان فرستاده بودم. اگر آنها انتخابش نکرده بودند، مسلما برای همیشه گموگور میشد. (گونزو دستنوشتههای ردشده را بازنمیگرداند). به احتمال زیاد دیگر هم رمانی نمینوشتم. زندگی عجیب است. دبیر مجله گفت که به غیر از من چهار نامزد دیگر هم هستند. غافلگیر شده بودم اما خیلی هم خوابآلود بودم، بنابراین واقعیت آنچه اتفاق افتاد را دقیقا خاطرم نیست. از تخت بیرون آمدم. صورتم را شستم، لباس پوشیدم و با همسرم به پیادهروی رفتم. درست وقتی داشتیم از روبروی مدرسه ابتدایی محلمان میگذشتیم، متوجه کبوتری شدم که میان بوتهها قایم شده بود. وقتی برش داشتم متوجه شدم بالش شکسته و یک آتل فلزی به پایش بسته شده است. به آرامی در دستم گرفتمش و آن را به نزدیکترین ایستگاه پلیس در اویاما - اوموتساندو بردم. همانطور که خیابانهای هارامبوکو را طی میکردم، گرمای کبوتر زخمی در دستانم نفوذ میکرد. لرزیدنش را حس میکردم. آن یکشنبه، هوا صاف و آفتابی بود و درختان، ساختمانها و پنجره مغازهها به زیبایی زیر آفتاب میدرخشیدند. این لحظهای بود که تکانم داد. داشتم جایزه میگرفتم و تبدیل به رماننویسی میشدم که طعمی از موفقیت را میچشد. تصویری جسورانه بود اما در آن لحظه مطمئن بودم که اتفاق میافتد. کاملا مطمئن بودم. نه به شکل تئوری بلکه مستقیما و از طریق حسم. «پینبال» را سال 1973 در ادامه «صدای باد را بشنو» نوشتم. هنوز کافه جاز را داشتم و این به آن معنا بود که «پینبال» هم آخر شبها پشت میز آشپزخانه به نگارش درآمده است. با ترکیبی از عشق و کمی خجالت این دو کارم را رمانهای «میز آشپزخانهای» مینامم. کمی بعد از تمام کردن «پینبال» در سال 1973 بود که تصمیم گرفتم یک نویسنده تماموقت شوم و بلافاصله کار روی اولین رمان بلندم «تعقیب گوسفند وحشی» را آغاز کردم. فکر میکنم این شروع واقعی شغلم به عنوان یک رماننویس بود. با همه این احوال، این دو کار کوتاه نقش مهمی در دستاورد کلی من داشتهاند. کاملا غیرقابل جایگزین هستند، مثل دوستان قدیمی. این دو حضوری حیاتی و ارزشمند در زندگی آن دوران من داشتند. قلبم را گرم میکردند و برای طی ادامه راه تشویقم میکردند. هنوز هم به وضوح تمام یادم میآید چه حسی داشتم وقتی 30 سال پیش روی چمنهای پشت حفاظ زمین ورزشگاه جینگو نشسته بودم و چیزی به پرواز درآمد و در دستانم قرار گرفت. دقیقا همان حس گرمایی که کبوتر زخمی اواخر همان سال در نزدیکی مدرسه ابتدایی سنداگایا به دستانم منتقل کرد. همیشه وقتی به دلیل نوشتن یک رمان فکر میکنم، به این حسها رجوع میکنم. این خاطرات ملموس به من یاد دادند که به آنچه در درونم دارم، ایمان داشته باشم و درباره فرصتهایی که در اختیارم میگذارند، خیالپردازی کنم. چقدر شگفتانگیز است که آن احساسات هنوز در درونم زنده هستند. منبع:ایسنا 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده