رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

هر ایرادی که مبتنی بر دلایل غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی می گویند: اصولاً ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرک ندارد؛ زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمی کند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، که ممکن است گاهی از حد متعارف تجاوز کرده به صورت توقع نابجا درآید. فی المثل به یک نفر نقاش دستور می دهید که تابلویی از دورنمای قله دماوند برای شما ترسیم کند. نقاش بیچاره کمال ظرافت و هنرمندی را در ترسیم تابلو به کار می برد و تمام ریزه کاریها و سایه روشن ها را در تجسم قله مستور از برف و قطعات ابری که بر بالای آن قرار دارد کاملا ملحوظ و منظور می دارد، به قسمی که جای هیچ گونه ایرادی باقی نماند. ولی مع هذا ممکن است برای اقناع طبع بهانه جوی خویش انتظار داشته باشید که از تماشای آن تابلو احساس سردی و سرما کنید! این گونه ایرادات را در عرف و اصطلاح عامه «ایراد بنی اسرائیلی» گویند که صرفاً از ذات بهانه گیر مایه می گیرد.

اکنون باید دید قوم بنی اسرائیل کیستند و ایرادات آنان بر چه کیفیتی بوده، که صورت ضرب المثل پیدا کرده است.

 

 

بنی اسرائیل همان پسران یعقوب و پیروان فعلی دین یهود هستند که پیغمبر آنها حضرت موسی، و کتاب آسمانیشان تورات است. بنی اسرائیل اجداد کلیمیان امروزی و نخستین ملت موحد دنیا هستند که از دو هزار سال قبل از میلاد مسیح در سرزمین فلسطین سکونت داشته و به چوپانی و گله چرانی مشغول بوده اند. بنی اسرائیل به چند قبیله قسمت می شدند و هر قبیله رئیسی داشت که او را شیخ یا پدر می گفتند. از معروفترین شیوخ آنها حضرت ابراهیم بود که پدر تمام اقوام عبرانی محسوب می شود. بنی اسرائیل در زمان یعقوب به مصر مهاجرت کردند و بعد از مدتی به راهنمایی حضرت موسی به شبه جزیره سینا عازم شدند. چهل سال میان راه سرگردان بودند، موسی درگذشت (و یا به کوه طور رفت) و یوشع آنها را به کنعان رسانید. بعد از فوت سلیمان (974 ق.م) دو سلطنت تشکیل دادند؛ یکی دولت اسرائیلی و دیگری دولت یهود. دولت اسرائیلی را سارگن پادشاه آشور و دولت یهود را بخت النصر یا نبوکدنزر، پادشاه کلده منقرض کرد و عده کثیری از آنها را به اسارت برد که بعد از هفتاد سال کورش کبیر شهر زیبای بابل را فتح کرده، همه را به فلسطین عودت داد.

 

 

باری، پس از آنکه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و آنها را به قبول دین و آیین جدید دعوت کرد، اقوام بنی اسرائیل به عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار می دادند و هر روز به شکلی از او معجزه و کرامت می خواستند. حضرت موسی هم هر آنچه آنها مطالبه می کردند به قدرت خداوندی انجام می داد. ولی هنوز مدت کوتاهی از اجابت مسئول آنها نمی گذشت که مجدداً ایراد دیگری بر دین جدید وارد می کردند و معجزه دیگری از او می خواستند. قوم بنی اسرائیل سالهای متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شکنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها می شد. حضرت موسی با شکافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید؛ ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینکه از آن مهلکه بیرون جستند مجدداً در مقام انکار و تکذیب برآمدند و گفتند: «ای موسی، ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنکه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شکل و صورت دیگری بر ما نشان دهی.» پس فـرمـان الهی بر ابر نازل شد که بر آن قوم سایبانی کند و تمام مدتی را که در آن بیابان به سر می برند برای آنها غذای مأکولی فرستاد.

 

 

پس از چندی از موسی آب خواستند. حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد که اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند.

قوم بنی اسرائیل به آن همه نعمتها و مواهب الهی قناعت نورزیده، مجدداً به ایراد و اعتراض پرداختند که: یکرنگ و یکنواخت بودن غذا با مذاق و مزاج ما سازگار نیست. از نظر تنوع در تغذیه به طعام دیگری احتیاج داریم. به خدای خودت بگو که برای ما سبزی، خیار، سیر، عدس و پیاز بفرستد. (آقای دکتر غیاث الدین جزایری معتقد است که مطابق اخبار و روایات وارده مائده آسمانی ماهی و گوشت بریان بوده؛ که تا بزمین برسد مسلماً چند روزی می ماند و خوردن گوشت مانده، بدون پیاز ایجاد اسهال می کند. لذا چون قوم بنی اسرائیل به تجربه فواید پیاز را می دانستند از حضرت موسی خواهان خوراکهایی شده اند که یکی از آنها پیاز بوده است."اعـجـاز خـوراکـیـهـا، چـاپ پـانـزدهم ، ص 206").

 

 

دیری نپایید که در میان قوم بنی اسرائیل قتلی اتفاق افتاده، هویت قاتل لوث شده بود. از موسی خواستند که قاتل اصلی را پیدا کند. حضرت موسی گفت: «خدای تعالی می فرماید اگر گاوی را بکشید و دم گاو را بر جسد مقتول بزنید، مقتول به زبان می آید و قاتل را معرفی می کند.»

بنی اسرائیل گفتند: «از خدا سؤال کن که چه نوع گاوی را بکشیم؟» ندا آمد آن گاو نه پیر از کار رفته باشد و نه جوان کار ندیده. سپس از رنگ گاو پرسیدند. جواب آمد زرد خالص باشد. چون اساس کار بنی اسرائیل بر ایراد و بهانه گیری بود، مجدداً در مقام ایراد و اعتراض برآمدند که این نام و نشانی کافی نیست و خدای تو باید مشخصات دیگری از گاو موصوف بدهد. حضرت موسی از آن همه ایراد و بهانه خسته شده، مجدداً به کوه طور رفت، ندا آمد که این گاو باید رام باشد، زمینی را شیار نکرده باشد، از آن برای آبکشی به منظور کشاورزی استفاده نکرده باشند و خلاصه کاملاً بی عیب و یکرنگ باشد.

 

بنی اسرائیل گاوی به این نام و نشان را پس از مدتها تفحص و پرس و جو پیدا کردند و از صاحبش به قیمت گزافی خریداری کرده، ذبح نمودند و بالاخره به طریقی که در بالا اشاره شد، هویت قاتل را کشف کردند.

آنچه گفته شد، شمه ای از ایرادات عجیب و غریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی کلیم الله بود که گمان می کنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد «بنی اسرائیلی» کفایت نماید.

 

 

 

 

منبع:

«ریشه های تاریخی امثال و حکم» تألیف زنده یاد مهدی پرتوی آملی

 

 

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 160
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

هرگاه کسی بر سر لاف زنی و خودستایی برآید از باب تعریض وکنایه در جوابش میگویند :" ببینیم چند مرده حلاجی " و یا به اصطلاح دیگر :" باید دید چند مرده حلاجی " یعنی باید دید که در انجام کار تا چه اندازه موفق خواهی بود .

به گفته علامه دهخدا در امثال و حکم عبارت چند مرده حلاج بودن کنایه از انجام دادن کاری است که در حدود توانایی چند مرد باشد و شاید تشبیه به عمل چند مرد حلاج باشد که یک تن آن را انجام دهد .

ولی به جهاتی که ذیلاً خواهد آمد مدلل می گردد که این حلا ج آن پنبه زن کوچه و بازار نیست بلکه ناظر بر حسین بن منصور حلاج است که به غلط او را در افواه عامه و حتی در ادبیات ایران به نام منصور حلاج می خوانند و منصوروار! بر سردارش میکنند . در حالی که منصور پدرش بود که در خوزستان با شغل حلاجی و پنبه زنی روزگار میگذرانید و امرار معاش میکرد .

 

حسین بن منصور حلاج ، از نامیترین عارفان وارسته ایران است که به سال 244 هجری در ولایت طور ازتوابع بیضای فارس متولد شد . پدرش به کار حلاجی و پنبه فروشی در خوزستان می زیست .

حلاج در دوازده سالگی قرآن کریم را از بر کرد و درشهر به کسب علوم و کمالات پرداخت . سپس به بصره رفت ودر مدرسه حسن بصری رموز تصوف را آموخت و از دست عمروبن عثمان مکی خرقه پوشید و رفته رفته در سلک بزرگان عرفا و صوفیه عصر و زمان خود نظیر جنید بغدادی درآمد .

حلاج در طول مدت عمرش بین بغداد و بصره و اهواز و خراسان در حرکت بود و با صوفیان قشری وظاهربین به مخالفت برمی خاست . روی هم رفته بیست و دوبار مراسم حج به عمل آورد که برای باردوم از بغداد با چهار صد مرید به زیارت مکه شتافته بود .

افوال و گفته های اهل علم درباره حلاج مختلف است : گروهی وی را ازاولیا پندارند و پاره ای خارق هادات و کرامات به وی نسبت می دهند . جمعی کاهن وکذاب و شعبده بازش شمارند و بعضی به خدایی او قایل شده به کلماتش استناد می کنند .

حلاج تا آخرین لحظات زندگی بر حقانیت عقیده و آرمان خودش پایدار ماند ومعراج مردان را بر سر دار می دانست .

باری ، سرانجام به حلاج بهتان بستند که شعبده باز است و کفر می گوید و در شورش بغداد که به سال 296 هجری روی داد متهمش کردند .

پس ازچندی حامد بن عباس وزیر خلیفه به دستیاری و فتوای ابوعمر حمادی محمدبن یوسف قاضی بغداد حکم قتلش را ازمقتدر خلیفه عباسی گرفتند و روز سه شنبه 24 ماه ذیقعده از سال 309 هجری در بغدا به فجیعترین وضعی بر دارش کردند ، به این ترتیب که نخست دو دستش را بریدند ، حلاج خنده ای بزد . گفتند :" خنده چیست ؟" گفت :" دست از آدمی بسته جدا کردن آسان است ." پس دو دست بریده خون آلود بر روی در مالید و روی در مالید و روی ساعد راخون آلود کرد . گفتند :" چرا کردی ؟" گفت :" خون بسیار از من رفت . دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون بر روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم گه گلگونه مردان ، خون ایشان است ."

آن گاه چشمهایش برکندند که قیامتی از خلق برخاست ودر این میان شورشیان چندین ساختمان و دکان را به آتش کشیدند و سر به طغیان برداشتند . پس زبانش را بریدند و در شامگاه که سرش را بریدند حلاج در میان سربریدن تبسمی کرد وجان داد .

سپیده دم همان شب پیکرش را به آتش کشیدند و خاکسترش را به دجله ریختند .

تاثیر حلاج بر فرهنگ و ادبیات ایران به قدری چشمگیر و عمیق بود که کمتر کتاب نظم و نثری را می توان یافت که از حلاج به اقتضای مقام ومقال یاد نشده باشد . در زمینه فرهنگ عامیانه نیز تاثیر حلاج به خوبی مشهود و محسوس است چنان که امروزه وقتی از پایداری واستقامت کسی سخن می گویند گفته می شود : چند مرده حلاجی ؟ یعنی : ببینیم تا بدانیم تاب و توان تو چند است .

لینک به دیدگاه

هرکس معناً و مادتاً آنچه داشت همه را عرضه کرده به گفته علامه دهخدا در کتاب امثال و حکم :" همه فضایل خویش بگفت و بنمود " و دیگر چیزی از گفتنی و نمودنی نداشته باشد اصطلاحاً درباره چنین کس می گویند : چنته اش خالی شد و یا به عبارت دیگر گفته می شود :" دیگر چیزی در چنته ندارد ."

 

قبلا باید دانست چنته مخفف چند تا و یا چند تایی است و آن لوله مجوف سیلندری به طول پنج شش گره و به قطر بیش و کم دو سه گره از جنس چرم یا پارچه جاندار چرم دوزی شده و یا از جنس قالی و قالیچه گویند که به اندازه های بزرگتر و کوچکتر می ساختند و دری برای آن تعبیه می کردند و قیشهای چرمی بالایش می دوختند و این قیشها را به سروته قیش پهن چرمی متصل کرده چند تا یا چند تایی محفظه برای گذاشتن لوازم ضروری مسافرت در آن ترتیب می دادند .

 

 

 

اگر مسافر سواره بود این چنته را به قاچ زین و یا جلوی پالان مرکوب می بست وکجاوه نشینها و پالکی نشینها به محل خود می بستند . قلیان کشها که هر تنباکویی را نمی کشیدند ، به داشتن چنته علاقه مخصوص داشته تنباکوی اختصاصی ولوازم قلیان کشی را به وسیله چنته همراه می بردند .

 

جامی در ایام جوانی درزمان شاهرخ ضمن مسافرتهای خود از هرات به سمرقند با سعدالدین کاشغری و همچنین علی قوشچی که از مشاهیرعلمای عامه و محقق بوده است ملاقات کرد.گویند قوشچی در حالی که به رسم ترکان چنته ای حمایل کرده بود به محضرجامی آمد و چندین مسئله بسیار مشکل از او سئوال نمود .

 

با آنکه جواب دادن به هر یک از آن سئوالات مستلزم وقت کافی ومداقه بود مع هذا جامی تمام سئوالات را بدون تامل وتفکر جواب داد .

قوشچی که انتظار جواب مرتجلانه را نداشت از آن همه فضل و دانش متحیر مانده سکوت اختیار کرد . جامی چون سکوت قوشچی را دید اشاره به چنته اش کرده از باب طنزو تعریض گفت :" مولانا دیگر چیزی در چنته ندارند ؟"

 

این عبارت فصیح و بلیغ چون از زبان عارف دانشمندی همچون جامی جاری شده بود از آن تاریخ رفته رفته بر سر زبانها افتاده در رابطه با بضاعت علمی و سرمایه معنوی مورد استفاده قرار گرفته است .

لینک به دیدگاه

عبارت مثلی بالا در مورد افراد فریب خورده به کار می رود . کسی که به علت عدم توجه یا سادگی مرتکب اشتباه و متحمل زیان و ضرر شود در اصطلاح عامه گفته می شود : کلاه سرش رفت و یا به عبارت دیگر کلاه سرش گذاشتند .

چون میزان فریب خوردگی زیاد باشد صفت گشاد را هم اضافه کرده می گویند : کلاه گشادی سرش رفت .

 

در ادوار قدیمیه یکی از انوع مجازاتها این بوده است که به مقصر لباس ناموزون می پوشانیدند و کلاه دودی مضحکی بر سرش می گذاشتند آن گاه وی را پیاده یا سواره و گاهی به طور وارونه بر مرکوب دوره می گردانیدند تا مردم از آن وضع مضحک و توهین آمیز عبرت گیرند ودست به اعمال ناشایست نزنند .

 

یک وقتی مقصود این بود که مقصر را فقط تحقیر و تخفیف کنند تا به مقام و منزلتش غره نشود . در این صورت لباس وارونه و کلاه ناموزون برای تنبیه و مجازاتش کفایت می کرد اما چنانچه گناه مقصر به میزانی بود که لازم می آمد عبرت الناظرین شود در چنین مورد قبل از آنکه مجازات نهایی را اعمال کنند لباس عجیب و غریب بر تنش می پوشانیدند و کلاه گشادی که از آن زنگوله و دم روباه بسیاری آویخته بودند محتسبان بر سرش می گذاشتند تا در میان جمعیت که در حین دوره گردانی مقصر ازدحام می کردند کاملاً شناخته شده مورد ملامت و سخریه واقع شود .

 

چون افرا فریب خورده در نزد دوستان و همکاران به علت سادگی و ساده لوحی زود شناخته می شوند لذا ضرب المثل بالا را در مورد آنان به کار می برند .وقتی میزان فریب خودگی زیاد باشد صفت گشاد راهم به کلاه داده و می گویند : در این معامله کلاه گشادی سرش رفته است .

حمزه میرزا حشمت الدوله در آغاز 1275 والی خراسان و سیستان شد . در آن وقت میرزا محمد قوام الدوله پدر معتمدالسلطنه و جد وثوق الدوله و قوام السلطنه وزیر خراسان بود . او و حشمت الدوله برای راندن ترکمنها از سرخس و مرو مامور شدند .

سرانجام در 1276 سرخس ومرو را گرفتند ولی در اثر مسامحه و اختلاف نظر قوام الدوله با حشمت الدوله شکست سخت بر قوای دولت وارد شد و بسیاری از سپاهیان ایران کشته شدند و بسیاری ازمردم مرزنشین به اسارت رفتند و پس از آن دیگر دولت ایران بر مرو تسلطی نیافت تا در سال 1301 قمری ( 1884 میلادی ) علیخان اف افسر روسی مرو را از طرف امپراطوری تزاری متصرف وبرای همیشه ضمیمه خاک روسیه شد .

 

از این نامه پیداست که حشمت الدوله و قوام الدوله به تعلیمات شاه توجه نکرده و در اثر راحت طلبی و مسامحه سرانجام کارشان به شکست منتهی شده است . گفتنی است که حشمت الدوله چند سال مغضوب و بیکار بود و قوام الدوله هم گذشته از بیکاری و مغضوب بودن وقتی وارد تهران شد به دستور شاه کلاه کاغذی بر سر اوگذاشته بر الاغ سوارش کردند و در حالی که در محاصره چند سرباز بود وی را گرد شهر گردانیدند و مسئول شکست قشون ایران را در مرو به این صورت به مردم معرفی کردند.

لینک به دیدگاه

کلاه شرعی در اصطلاحات عامیانه و معنی و مفهوم مجازی کنایه از حیله شرعی است برای ابطال حق و احقاق باطلی . فی المثل ربا را که از محرمات مصرحه شرع مبین است به نام مال الاجاره پول حلال شمردن و یا به گفته ابوالفضل بیهقی :" نان همسایگان دزدیدن و به همسایگان دیگر دادن " و امثال و نظایر آن که همه وهمه را اصطلاحاً کلاه شرعی گویند .

 

به طوری که ملاحظه می شود کلاه شرعی از دو لغت کلاه وشرع ترکیب یافته که کلاه همان سربند وهرچیزی است که با آن سر را بپوشانند ومجازاً وسیله ای برای سرپوش گذاشتن بر روی هرگونه منهیات و محرمات است که به وطور کلی معنی و مفهوم غدر و مکر تزویر و حیله از آن افاده می شود .

معنی لغوی شرع همان دین و آیین و کیش و مذهب وبه طورکلی صراط مستقیم وراه راست است که حق تعالی برای بندگان نهاده و بدان امر کرده است .

شرعی یعنی مشروع و حلال . احکام شرع همان تعالیم دینی و مذهبی است. حکام شرع به متصدیان و متولیان احکام شرعی گفته می شود که صرفاً به آنچه که ناظر بر کتاب آسمانی و احکام و تعالیم مذهبی است رای می دهند و از آن خط نباید و نتوانند خارج شوند .

کلاه شرعی در واقع کلاه غدرو مکر است که در لباس شرع بر سر دین و آیین و اخلاق و وجدان و انصاف و شرایع الهی گذاشته می شود .

برای باب مثال یک نمونه ذکرمی کنیم :

سابقاً در پارس معمول نبود که کسی با خواهر خود ازدواج کند ولی کمبوجیه دومین پادشاه سلسله هخامنشی عاشق یکی از خواهران خود شده خواست او را به حباله نکاح درآورد.

چون میل او برخلاف عادت بود قضات شاهی را خواسته پرسید :" آیا قانونی نیست که ازدواج خواهر را اجازه داده باشد ؟" جواب دادند :" قانونی را که چنین اجازه ای داده باشد نیافته ایم ، ولی هست قانون دیگری که به شاه اجازه می دهد آنچه خواهد بکند ." پس کمبوجیه با خواهری که دوست داشت ازدواج کرد و بعد از چندی خواهر دیگر را گرفت .

سوء استفاده ازعبارت آنچه خواهد بکند همان کلاه شرعی است که آدمی به تبعیت از هوای نفس بر سر اخلاق و وجدان می گذارد و هر چه دل هوسبازش بخواهد انجام دهد.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

"کلاهش پس معرکه است"

این ضرب المثل ناظر برشخصی است که در اموری که دیگران نیز شرکت دارند تنها او با وجود تلاش وفعالیت خستگی ناپذیر به مقصود نرسد و از مساعی و زحمات خویش بهره نگیرد .

درچنین مورد گفته می شود : فلانی کلاهش پس معرکه است . یعنی وضعش طوری است که احتمال موفقیت نمی رود .

در ازمنه گذشته معمول بود که دراویش وشعبده بازها در سر چهارراهها و معابرعمومی معرکه می گرفتند و چند چشمه بازی می کردند ، یعنی هنرها و شعبده بازیهای خود را ضمن اظهارمطالب مشروحی به تماشاچیان نشان می دادندو به فراخور اهمیت هنری که عرضه می کردند از تماشاچیان مبلغی پول به عنوان چراغ الله دریافت می داشتند .

دراویش معرکه گیر کارشان شعبده بازی ، مسئله گویی ، مارگیری ، مناقب خوانی و شرح معجزات پیامبر اسلام و اولیای دین ، عملیات پهلوانی ، قصه گویی و از این قبیل بوده است .

شکل و ترتیب معرکه گیری به این ترتیب بود که بدواً درویش یا شعبده باز در وسط چهارراه و معبر عمومی سفره ای پهن می کرد و با کمک معاون و دستیارش مشغول شعرخوانی و سوال و جواب می شد که آنرادر اصطلاح معرکه گیران شیداللهی می گفته اند .(آقای میرباقری در نمایش معرکه در معرکه گوشه هایی از این رسم را به نمایش گذاشتند ) اطراف این سفره تا مسافت و عمق یک الی دو متر کاملاً باز بود و جزء حریم درویش معرکه گیر محسوب می شد که هنگام انجام برنامه در آن تردد ورفت وآمد می کرده است .

خارج از این محوطه تماشاچیان مجاز بودند دایره وار بایستند و هنرنماییهای معرکه گیر را تماشا کنند . چنانچه بر تعداد تماشاچیان افزوده می شد درویش معرکه گیر دوایر صفوف اول ودوم و سوم را تکلیف می کرد بنشینند تا بقیه تماشاچیان که دیرتر رسیده و در عقب جمعیت ایستاده بودند بتوانند بساط معرکه گیری را ببینند و از نقالیها و عملیات و شیرینکاریهای معرکه گیراستفاده کنند .

گاهی اتفاق می افتاد یکی از تماشاچیان که در صف جلو نشسته بود با اطرافیان اختلاف پیدا می کرد و یا رفتاری ازاو سرمی زد که موجب حواس پرتی معرکه گر و اختلال نظم می شد . در این موقع یکی ازتماشاچیان به منظور دفع شر، کلاه آن شخص مخل ومزاحم را که در صف اول نشسته بود بر می داشت و به خارج ازدایره یعنی پس معرکه پرتاب می کرد .

پیداست شخص مزاحم که کلاهش پس معرکه افتاده بود برای بدست آوردن کلاهش اضطراً ازمعرکه خارج می شد و سایرین جایش را می گرفتند و دیگر نمی توانست به صف اول بازگردد.

به طوریکه ملاحظه می شود عبارت : کلاهش پس معرکه است از این رهگذر وبساط معرکه گیری به صورت ضرب المثل درآمد و در موارد مشابه به آن استشهاد و تمثیل میکنند .

لینک به دیدگاه

"یک کلاغ ، چهل کلاغ"

 

ایرانی ها بسیار علاقه دارند در صحبت های خود از ضرب المثل استفاده کنند. هر ضرب المثل در جای مخصوصی استفاده می شود. یکی از این ضرب المثل ها « یک کلاغ و چهل کلاغ » است. این ضرب المثل در موقعی به کار می رود که بخواهند بگویند واقعیت کمتر از آن چیزی است که می شنویم. این ضرب المثل بر می گردد به داستان زیر:

مردی در صحرا گنجی پیدا کرد. اول خواست که گنج را به خانه ببرد، اما فکر کرد بهتر است ببینم زنم می تواند راز یافتن این گنج را پیش خود نگه دارد و به کسی نگوید؛ بر اساس این فکر وقتی به خانه رفت به زنش گفت:امروز اتفاق عجیبی برایم افتاد.

زنش پرسید: چه اتفاقی؟

وقتی به خانه برمی گشتم یک کلاغ از بینی ام بیرون پرید.

بعد به او گفت که این مسئله را به هیچ کس نگویی که ممکن است مردم در مورد من بد فکر کنند. زنش که بسیار از این اتفاقات تعجب کرده بود قول داد که این مطلب را با هیچکس در میان نگذارد.

روز بعد مرد طبق معمول برای کار به صحرا رفت. هنگام غروب آفتاب که به خانه برمی گشت دید مردم با تعجب به او نگاه می کنند. او جلوی یک نفر را گرفت و علت نگاه های عجیب مردم را از وی پرسید. مرد پاسخ داد :« مرد حسابی مردم حق دارند با تعجب نگاه کنند. چطور ممکن است چهل کلاغ از بینی کسی در یک روز خارج شود و زنده بماند!»

لینک به دیدگاه

"ماستمالی کردن"

 

عبارت مثلی بالا به عقیدۀ استاد محمد علی جمال زاده در کتاب فرهنگ لغات عامیانه یعنی: امری که ممکن است موجب مرافعه و نزاع شود لاپوشانی کردن و آنرا مورد توجیه و تأویل قرار دادن، رفع و رجوع کردن، سروته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضایا را به نحوی درست کردن است. به گفتۀ علامه دهخدا، از ماستمالی معانی و مفاهیم مداهنه و اغماض و بالاخره ندیده گرفتن مسائلی که موجب خشم یا اختلاف گردد نیز افاده می شود.

آنچه نگارنده را به تعقیب و تحقیق در پیدا کردن ریشۀ تاریخی این ضرب المثل واداشت وجود کلمۀ ماست یعنی این ماده خوراکی لبنیاتی در آن، و ارتباط آن با مداهنه و اغماض و رفع و رجوع کردن امور مورد اختلاف بوده است که خوشبختانه پس از سالها پرس و جو و تحقیق و جویندگی و یابندگی رسید.

اینک شرح قضیه:

قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است:«هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند.»

به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. چنانچه کسانی برای این ضرب المثل زمانی دورتر و قدیمیتر از هفتاد سال سراغ داشته باشند منت پذیر خواهیم بود که دلایل و مستنداتشان را به نام خودشان ثبت و ضبط کند. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.

لینک به دیدگاه

گربه رقصانی

گربه رقصانی کنایه از کارهای بی مغز و مایه و اعمال کودکانه است . یا به تعبیر دیگر درکارها

مانع به وجود آوردن ، کاری را به تاخیرانداختن ، تعلل و امروز و فردا کردن در ادای حقی که در تمام موارد با ضرب المثل بالا تشبیه و تمثیل می شود .

اکنون باید دید که رقص گربه یا به اصطلاح دیگر گربه رقصانی با اعمال بی مغز و بی رویه و تاخیر در امور چه ارتباط و بستگی دارد .

در ازمنه قدیم نه عروسک صامت پیدا می شد و نه عروسک ناطق پس بهترین راه چاره برای دختر بچه ها این بود که بچه گربه ملوس و مانوسی را که در غالب خانه ها نگاهداری می شد با همان تکه پارچه ها قنداق کنند یعنی دستها و پاهایش را در درون قنداق قرار دهند تا پنجه نزند و فرار نکند.آنگاه او را در بغل گرفته در گوش او لالایی بخوانند تا به زعم خویش او را بخوابانند . گاهی هم به این حد قناعت نکرده به قول شادروان مستوفی :« دختر بچه ها گربه را قنداق می کردند و سردست گرفته می رقصانیدند که گربه رقصانی کنایه از همین کارهای بی مغز و مایه بچگانه است .»

اتفاقا گربه را قنداق کردن و رقصانیدن در مازندران ما هم معمول و متداول بود و شاید در بعضی روستاها نیز هنوز معمول و رایج باشد . سابقا بچه گربه ها به قدری ملوس و مانوس بودند که برای بزرگترها در هنگام فراغت و برای دختر بچه ها در همه حال وسیله سرگرمی و نشاط به شمار می آمدند و کمبودها را از لحاظ تفریح و انبساط خاطر و رفع بیکاری بدان وسیله جبران می کردند . البته بزرگترها با انگشتان دست و دستمال و رشته های تسبیح که غالباً در دست داشتند بچه گربه ها را به بازی می گرفتند و دختر بچه ها از ترس آنکه بچه گربه ها با ناخنهای تیزش پنجه نزند او را قنداق کرده به اصطلاح گربه رقصانی می کردند ولی امروزه نه آن بچه گربه ها را در خانه نگاهداری می کنند و نه برنامه های متنوع رادیو و تلویزیون و دستگاههای ضبط صوت و نوارهای موسیقی مجال چنین تفنن را می دهد .

لینک به دیدگاه

کینه شتری

 

بشر جایزالخطاست و از این رو بسیاری از اعمال و رفتار آدمی که ناشی از اشتباه یا علت جهالت و جوانی باشد قابل عفوو بخشایش است ولی بعضیها که لذت عفو را نچشیده اند در انتقام و کینه توزی چنان یک دنده و مقاوم هستند که به هیچ وجه حاضر نمی شوند ذره ای ازانتقام جویی خارج شوند و قلم عفوو اغماض بر جریده جرایم و خطایا بکشند .

کینه توزی این گونه افراد لجوج و یکدنده درعرف اصطلاح به کینه شتری تعبیرشده است و در مقام کینه های پی گیر به آن استشهاد می کنند .

به طوری که تاکنون از لطف علمای حیوان شناسی مطالعه و تحقیق به عمل آمده شتر مهربانترین و قانعترین حیوانات جهان شناخته شده است طاقت و توانایی این حیوان بارکش در برابر تشنگی و گرسنگی آن هم در بیابانهای بی کران و ریگزارهای سوزان واقعاً عجیب و شگفت انگیز است .

نکته بسیار شایان توجه در موضوع شتر آن است که این حیوان را شیوه راه رفتن می آموزند و قدوم آن را با صدایی آهنگ دار و موزون هدایت می کنند . شتر گامهای خود را با آهنگ نغمه منظم می کند و مطابق وزن صدا آرام یا تند حرکت می کند و نیز هنگامی که نمی خواهند در یک مسافت فوق العاده طولانی او را راه ببرند ساربانان آهنگ مطلوب حیوان را ترنم می کنند .

در عربستان شتر نر را لوک و شتر ماده را ناقه می گویند ولی در کویر ایران به ویژه در اطراف کاشان شتر نر را لوک و شتر ماده را ارونه و همچنین نوزاد ماده را مجی و نوزاد نر را هاشی می خوانند .

کینه شتری کینه پی گیری است که تاکنون سابقه نشان نداده که پذیرایی و ملاطفت مجدد ساربان بتواند آن را تعدیل نماید . شتر خشمگین همواره منتظر فرصت مناسب است که انتقامش را از ساربان متجاوز بگیرد . عجب در این است که شتر مست و دیوانه به ساربان مورد نظر هنگامی که در جمع قرار دارد هرگز حمله نمی کند . فقط نگاه خشم آلودش را که شراره انتقام از آن می بارد به چشمان آن ساربان می اندازد و با دهان کف آلود پیاپی نعره های چندش آور و هولناک سر می دهد زیرا لوک کینه توز در عین مستی و دیوانگی خوب احساس می کند که اگر در میان جمع به ساربانی که اذیتش کرده حمله کند سایرین با چوب و چماق به جانش می افتند . وای به روزی که شتر مست و کینه توزآن فرصت مناسب را به چنگ آورد و ساربان مورد نظر را یکه و تنها در بیابان گیر بیاورد . البته ساربانان برای این طور مواقع راه چاره و علاجی اندیشیدند که به لیاقت و زرنگی آنان بستگی دارد . وقتی ساربان در بیابان مورد حمله لوک خشمگین قرار گرفت راه نجاتش این است که در حال فرار از شتر، لباسهایش را یکایک درآورد و به پشت سرش بیندازد .

در اینجاست که شتر گول می خورد و به جای ساربان که در حال فرار است لباسی را که جلویش افتاده به دندان می گیرد و تنه سنگین خود را روی آن می مالد .

سپس مجدداً با لنگهای درازش به تعقیب ساربان می پردازد و خود را به او می رساند . ساربان یک تکه دیگر از لباسهایش را می اندازد و خلاصه به این ترتیب تا آخرین تکه لباس خود را بیرون آورده در حال فرار جلوی شتر انتقامجو می اندازد . چنانچه تا زمانی که لباسهایش تمام شد توانست خود را به آبادی یا پناهگاهی برساند بدون شک نجات خواهد یافت وگرنه مرگش حتمی است آن هم چه مرگ فجیع و دلخراشی .

لینک به دیدگاه

دنبال نخود سیاه فرستادن

 

هرگاه بخواهند کسی از مطلب و موضوعی آگاه نشود و او را به تدبیر و بهانه بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا:«پی کاری فرستادن که بسی دیر کشد.» از باب مثال می گویند: «فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم.» یعنی جایی رفت به این زودیها باز نمی گردد.

اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.

به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید.

انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم

نمی دهند مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود.

مقصود این است که در هیچ دکان بقالی و ******** و فروشگاه نخود سیاه پیدا نمی شود و هیچ کس دنبال نخود سیاه نمی رود، زیرا نخود سیاه به خودی خود قابل استفاده نیست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربیاید و آن گاه مورد بهره برداری واقع شود.

فکر می کنم با تمهید مقدمۀ بالا ادای مطلب شده باشد که اگر کسی را به دنبال نخود سیاه بفرستند در واقع به دنبال چیزی فرستادند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شود.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

قاپ کسی را دزدیدن

_____________________

عبارت مثلی بالا کنایه از این است که کسی را به لطایف الحیل تحت تاثیر قرار دهند و آنچنان نظر مساعدش را به خود جلب کنند که هرچه از او بخواهند بکند و هر حرفی به او بگویند باور نماید و مخصوصا در مورد قسمت دوم بیشتر موقع استعمال دارد

قاپ در آنندراج به معنی : استخوانی خُرد در پاچه ی گوسفند و غیره آمده وآن را قاپ مورد نظر استخوان پاشنه و سر زانوی گوسفند است که با آن قاپ بازی میکنند.

این بازی اختصاص به افراد و جوانان طبقه ی سوم دارد و با آن چند نوع بازی میکنند که اهم آنها عبارت از قاپ سرپا که به دو طریقه ی تیلی و پئی که امروزه رواج چندانی ندارد، و سه قاپ وچهار قاپ و جز اینهاست.

بازی سه قاپ همان طوری که از اسمش پیداست از سه قاپ تشکیل شده و راجع به طرز و کیفیت این نوع بازی در نوشتار نقش آوردن به تفضیل بحث شده است.

قاپ بازی به این ترتیب است که مقداری قاپ معمولی را در وسط دایره ای به شکل افقی میچینند. هریک از بازیکنان یک شاه قاپ در میان دو انگشت دست دارند و در خارج دایره متناوبا و پشت سرهم با شاه قاپها به قاپهای وسط دایره میزنند. هرکس توانست قاپهای بیشتری را بزند و از دایره خارج کند برنده شناخته میشود.

مطلب و موضوع نوشتار بر سرهمین شاه قاپ است. شاه قاپ بزرگتر از قاپهای معمولی است. و برای آنکه سنگین باشد معمولا قسمت مقعر وفرو رفته آن را که جیک میگویند با سرب پر میکنند و یا به طور کلی آنرا سوراخ کرده درونش را سرب میریزند تا به علت ثقل وسنگینی بتواند قاپها را از وسط دایره خارج کند. این عمل را بارزدن قاپ و آن قاپ را قاپ پر یا (قاپ بار زده) میگویند.

به قول دانشمند معاصرآقای جمال زاده مردم، کهنه قالتاق و کاربر و آزموده و ناقلا را نیز میگویند : فلانی قاپش پراست

پیداست هرکس قاپش از نظر سنگینی خوش دست و آماده تر باشد در بازی موفق تر است. در بازی های دیگر هم بعضی ها با قاپهای مخصوص خودشان که قبلا آن را پر کرده اند بازی میکنند تا هر نقشی را که بخواهند بر زمین بنشیند.

این قاپها در نزد اهل فن خیلی قیمت دارد و اگراین قاپها دزدیده شود سارق و رباینده آن، هرچه از صاحب قاپ بخواهد ناچار است تمکین کند و قاپش را پس بگیرد. در ازمنه واعصار گذشته که بازیها و تفریحات سالم به قدر کفایت وجود نداشت قاپ بازی در نزد جوانان وحتی پیران و سالمندان فارغ البال کاملا رایج بوده است

  • Like 1
لینک به دیدگاه

چند مرده حلاجی ؟

____________________

هرگاه کسی بر سر لاف زنی و خودستایی برآید از باب تعریض وکنایه در جوابش میگویند :« ببینیم چند مرده حلاجی » و یا به اصطلاح دیگر :« باید دید چند مرده حلاجی » یعنی باید دید که در انجام کار تا چه اندازه موفق خواهی بود .

به گفته علامه دهخدا در امثال و حکم عبارت چند مرده حلاج بودن کنایه از انجام دادن کاری است که در حدود توانایی چند مرد باشد و شاید تشبیه به عمل چند مرد حلاج باشد که یک تن آن را انجام دهد .

ولی به جهاتی که ذیلاً خواهد آمد مدلل می گردد که این حلا ج آن پنبه زن کوچه و بازار نیست بلکه ناظر بر حسین بن منصور حلاج است که به غلط او را در افواه عامه و حتی در ادبیات ایران به نام منصور حلاج می خوانند و منصوروار! بر سردارش میکنند . در حالی که منصور پدرش بود که در خوزستان با شغل حلاجی و پنبه زنی روزگار میگذرانید و امرار معاش میکرد .

حسین بن منصور حلاج ، از نامیترین عارفان وارسته ایران است که به سال 244 هجری در ولایت طور ازتوابع بیضای فارس متولد شد . پدرش به کار حلاجی و پنبه فروشی در خوزستان می زیست .

حلاج در دوازده سالگی قرآن کریم را از بر کرد و درشهر به کسب علوم و کمالات پرداخت . سپس به بصره رفت ودر مدرسه حسن بصری رموز تصوف را آموخت و از دست عمروبن عثمان مکی خرقه پوشید و رفته رفته در سلک بزرگان عرفا و صوفیه عصر و زمان خود نظیر جنید بغدادی درآمد .

حلاج در طول مدت عمرش بین بغداد و بصره و اهواز و خراسان در حرکت بود و با صوفیان قشری وظاهربین به مخالفت برمی خاست . روی هم رفته بیست و دوبار مراسم حج به عمل آورد که برای باردوم از بغداد با چهار صد مرید به زیارت مکه شتافته بود .

افوال و گفته های اهل علم درباره حلاج مختلف است : گروهی وی را ازاولیا پندارند و پاره ای خارق هادات و کرامات به وی نسبت می دهند . جمعی کاهن وکذاب و شعبده بازش شمارند و بعضی به خدایی او قایل شده به کلماتش استناد می کنند .

حلاج تا آخرین لحظات زندگی بر حقانیت عقیده و آرمان خودش پایدار ماند ومعراج مردان را بر سر دار می دانست .

باری ، سرانجام به حلاج بهتان بستند که شعبده باز است و کفر می گوید و در شورش بغداد که به سال 296 هجری روی داد متهمش کردند .

پس ازچندی حامد بن عباس وزیر خلیفه به دستیاری و فتوای ابوعمر حمادی محمدبن یوسف قاضی بغداد حکم قتلش را ازمقتدر خلیفه عباسی گرفتند و روز سه شنبه 24 ماه ذیقعده از سال 309 هجری در بغدا به فجیعترین وضعی بر دارش کردند ، به این ترتیب که نخست دو دستش را بریدند ، حلاج خنده ای بزد . گفتند :« خنده چیست ؟» گفت :« دست از آدمی بسته جدا کردن آسان است .» پس دو دست بریده خون آلود بر روی در مالید و روی در مالید و روی ساعد راخون آلود کرد . گفتند :« چرا کردی ؟» گفت :« خون بسیار از من رفت . دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون بر روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم گه گلگونه مردان ، خون ایشان است .»

آن گاه چشمهایش برکندند که قیامتی از خلق برخاست ودر این میان شورشیان چندین ساختمان و دکان را به آتش کشیدند و سر به طغیان برداشتند . پس زبانش را بریدند و در شامگاه که سرش را بریدند حلاج در میان سربریدن تبسمی کرد وجان داد .

سپیده دم همان شب پیکرش را به آتش کشیدند و خاکسترش را به دجله ریختند .

تاثیر حلاج بر فرهنگ و ادبیات ایران به قدری چشمگیر و عمیق بود که کمتر کتاب نظم و نثری را می توان یافت که از حلاج به اقتضای مقام ومقال یاد نشده باشد . در زمینه فرهنگ عامیانه نیز تاثیر حلاج به خوبی مشهود و محسوس است چنان که امروزه وقتی از پایداری واستقامت کسی سخن می گویند گفته می شود : چند مرده حلاجی ؟ یعنی : ببینیم تا بدانیم تاب و توان تو چند است .

  • Like 1
لینک به دیدگاه

مرگ می خواهی برو گیلان

__________________________

در عبارت مثلی بالا که بعضی گیلان و برخی کیلان از توابع شهرستان دماوند تلفظ می کنند کلمۀ گیلان که همان استان یکم باشد صحیح و ضرب المثل بالا مربوط به آن منطقه است. موقع و مورد استفاده از این ضرب المثل هنگامی است که شخص از لحاظ تأمین و تدارک زندگی کاملاً آسوده خاطر باشد. تمام وسائل و موجبات یک زندگانی مرفه و خالی از دغدغه و نگرانی برایش فراهم باشد و هیچ گونه نقص یا نقیصه ای در امور مادی یا معنوی احساس نکند.

در چنین موقع اگر باز هم شکر نعمت نگوید و حس زیاده طلبی خود را نتواند اقناع و ارضا کند دوستان و آشنایان از باب طنز یا تعریض می گویند: مرگ می خواهی برو گیلان. یعنی با این همه تنعمات و امکانات، دیگر عیب و نقصی در زندگانی دنیوی تو و جود ندارد تا جای گله باقی بماند مگر موضوع مرگ، مرگ بی زحمت، مرگی که بازماندگانت را دچار کمترین زحمت و دردسر نکند. حصول چنین مرگ مطلوب و خالی از اشکال و دشواری تنها در منطقۀ گیلان میسور است، آن هم به دلیلی که ذیلاً خواهد آمد:

به طوری که بعض افراد موجه و مطلع به نگارنده اظهار داشته اند سابقاً در منطقۀ گیلان معمول بود که اگر شخصی دیده از جهان فرو می بست به خلاف روش و سنتی که در سایر مناطق ایران متداول است برای مدت یک هفته تمام تسهیلات زندگی را برای بازماندگان متوفی تدارک می دیدند تا از این رهگذر تصدیع و مزاحمتی مزید بر تألمات روحی و سوگ عزیز از دست رفته احساس نکنند، بدین ترتیب که همسایگان و بستگان متوفی متناوباً شام و ناهار تهیه دیده به خانۀ عزادار می فرستادند و به فراخور شأن و مقام متوفی از تسلیت گویندگان و عزاداران پذیرایی می کردند.

خلاصه مدت یک هفته در خانۀ عزاداران و داغدیدگان به اصطلاح محلی برنج خیس نمی شد و دودی از آشپزخانۀ آنها متصاعد

نمی گردید.

نمی دانم گیلانی های عزیز ما، اکنون نیز بر آن روال و رویه هستند یا نه؟ در هر صورت راه و رسمی نیکو و شیوه ای مرضیه بوده است زیرا اخلاقاً صحیح نیست که پس از وقوع مرگ و مصیبتی، آحاد و افراد مردم تحت عنوان تسلیت و همدردی همه روزه به خانۀ متوفی بروند و عرصه را آن چنان بر ماتم زدگان تنگ کنند که غم مرده را فراموش کرده در مقام التیام جراحتی که از ناحیۀ دوستان غافل و نادان وارد آمده است برآیند. تسلیت یک بار، همدردی هم یک بار. تردد و رفت و آمد روزان و شبان جز آنکه برای عزاداران مزید بر علت شود موردی ندارد، علاجی باید کرد که از دلهایشان خون نیاید نه آنکه قوزی بالای قوز و غمی بر غمها علاوه شود. گیلانی ها جداً رسم و سنت خوبی داشتند. امید است در حال حاضر مشمول تجددخواهی واقع نشده آن شیوۀ نیکو را به دست فراموشی نسپرده باشند.

باری، غرض این است که چون این گونه عزاداری برای مردگان مورد توجه سکنۀ سایر مناطق ایران قرار گرفته بود لذا به کسانی که با وجود زندگی مرفه و سعادتمند باز هم ناسپاسی کنند در لفافۀ هزل یا جد می گویند:"مرگ می خواهی برو گیلان."

  • Like 1
لینک به دیدگاه

حاجی حاجی مکه

_________________

عبارت مثلی بالا که مصطلح میان عارف و عامی است در مواردی به کار می رود که دوست و آشنایی پس از دیرزمان به ملاقات و دیدار آمده و اصولاً همین رویه را تعقیب کند و دیردیربه سراغ دوستان و بستگان آید . یا کسی وامی را که گرفته مسترد نکند ، و یا بالاخره کسانی که مالی را به رعایت گیرند و باز نگردانند و... در این گونه موارد اصطلاحاً و از باب تمثیل و کنایه گفته می شود حاجی حاجی مکه و یا به عبارت دیگر می گویند حاجی حاجی را به مکه ببیند که البته صورت اولیه به علت روانی و سهولت و ایجاز کلام بیشتر مورد استفاده قرار دارد .

در عصر حاضر زایران ایرانی خانه خدا علی الاکثر با هواپیماهای سریع السیر به کشور عربستان سعودی رهسپار می شوند که طول زمان پرواز آنان در مدت رفتن و بازگشتن ، روی هم رفته بیش از چند ساعت طول نمی کشد به همین جهت حاجیان مناطق مختلفه ایران در طول مدت عمر خویش چند و بلکه چندمین بار می توانند به مکه و مدینه مشرف شوند و دیدار تازه کنند .

به علاوه ارتباطات بین المللی پست و تلگراف و تلفن و علم جدید اینترنت سرتاسری ایران نیز مانع از تداوم دوستی و آشنایی آنان نمی شود ، ولی در قرون قدیمه که ناگزیر بودند با اسب و قاطر و شتر و کجاوه از صحاری سوزان و بیابانهای بی آب و علف عبور کنند این مسافرتها بین چهار الی شش ماه طول می کشید تا اگر احیاناً از گردبادهای بنیان کن و دستبرد قاطعان طریق و حرارت سوزان و عطش جانکاه و بی آبی و جز اینها ، جان سالم به در می بردند به زیارت خانه خدا و مدینه النبی نایل آیند .

با توجه به علل و جهات گوناگون حجاج ایرانی که از گوشه و کنار ایران در مکه دیدار می کردند چون امکان دیدار و ملاقات در ایران برای آنان میسر نبود – زیرا هر کدام به دیار خویش می رفتند – لذا هنگامی که مراسم حج برگزار می شد و آهنگ بازگشت به وطن و زادگاه خود می کردند پس از تودیع و خداحافظی از باب طنز و طیبت و در لفافه تعریض و ظرافت ، و گاهی هم به جد و حقیقت به یکدیگر می گفتند حاجی حاجی مکه ، یعنی دیگر امکان دیدار و ملاقات به دست نمی آید مگر آنکه دست تقدیر و سرنوشت بار دیگر تدارک سفر حج کند و در مکه معظمه و مدینه منوره یکدیگر را ببینیم و خاطرات شیرین گذشته را تجدید نماییم .

  • Like 2
لینک به دیدگاه

این ضرب المثل ناظر برشخصی است که در اموری که دیگران نیز شرکت دارند تنها او با وجود تلاش وفعالیت خستگی ناپذیر به مقصود نرسد و از مساعی و زحمات خویش بهره نگیرد .

 

درچنین مورد گفته می شود : فلانی کلاهش پس معرکه است . یعنی وضعش طوری است که احتمال موفقیت نمی رود .

 

در ازمنه گذشته معمول بود که دراویش وشعبده بازها در سر چهارراهها و معابرعمومی معرکه می گرفتند و چند چشمه بازی می کردند ، یعنی هنرها و شعبده بازیهای خود را ضمن اظهارمطالب مشروحی به تماشاچیان نشان می دادندو به فراخور اهمیت هنری که عرضه می کردند از تماشاچیان مبلغی پول به عنوان چراغ الله دریافت می داشتند .

 

دراویش معرکه گیر کارشان شعبده بازی ، مسئله گویی ، مارگیری ، مناقب خوانی و شرح معجزات رسول اکرم (ص) و اولیای دین ، عملیات پهلوانی ، قصه گویی و از این قبیل بوده است .

 

شکل و ترتیب معرکه گیری به این ترتیب بود که بدواً درویش یا شعبده باز در وسط چهارراه و معبر عمومی سفره ای پهن می کرد و با کمک معاون و دستیارش مشغول شعرخوانی و سوال و جواب می شد که آنرادر اصطلاح معرکه گیران شیداللهی می گفته اند .(آقای میرباقری در نمایش معرکه در معرکه گوشه هایی از این رسم را به نمایش گذاشتند ) اطراف این سفره تا مسافت و عمق یک الی دو متر کاملاً باز بود و جزء حریم درویش معرکه گیر محسوب می شد که هنگام انجام برنامه در آن تردد ورفت وآمد می کرده است .

خارج از این محوطه تماشاچیان مجاز بودند دایره وار بایستند و هنرنماییهای معرکه گیر را تماشا کنند . چنانچه بر تعداد تماشاچیان افزوده می شد درویش معرکه گیر دوایر صفوف اول ودوم و سوم را تکلیف می کرد بنشینند تا بقیه تماشاچیان که دیرتر رسیده و در عقب جمعیت ایستاده بودند بتوانند بساط معرکه گیری را ببینند و از نقالیها و عملیات و شیرینکاریهای معرکه گیراستفاده کنند .

گاهی اتفاق می افتاد یکی از تماشاچیان که در صف جلو نشسته بود با اطرافیان اختلاف پیدا می کرد و یا رفتاری ازاو سرمی زد که موجب حواس پرتی معرکه گر و اختلال نظم می شد . در این موقع یکی ازتماشاچیان به منظور دفع شر، کلاه آن شخص مخل ومزاحم را که در صف اول نشسته بود بر می داشت و به خارج ازدایره یعنی پس معرکه پرتاب می کرد .

 

پیداست شخص مزاحم که کلاهش پس معرکه افتاده بود برای بدست آوردن کلاهش اضطراً ازمعرکه خارج می شد و سایرین جایش را می گرفتند و دیگر نمی توانست به صف اول بازگردد.

به طوریکه ملاحظه می شود عبارت : کلاهش پس معرکه است از این رهگذر وبساط معرکه گیری به صورت ضرب المثل درآمد و در موارد مشابه به آن استشهاد و تمثیل میکنند .

  • Like 2
لینک به دیدگاه

این لغت مرکب هنگامی به کار می رود که به گفته علامه دهخدا آسیبی اندک و شکستی کوچک وارد آید دراین صورت گویند :" فلان کس را چشم زخمی رسید " یا :" چشم زخمی به نیروی ما رسید " ومراد آن است که فلانی مختصر بیماریی دارد ، یانیروی ما شکست کوچکی خورده است .

نادرشاه افشارپس از آنکه شاه طهماسب دوم رااز سلطنت خلع کرد پسرچند ماهه اش را به نام شاه عباس سوم بر تخت نشانیده وخود امور لشکری وکشوری را در دست گرفت . آن گاه به جنگ با عثمانیها شتافت و بغداد را محاصره کرد .درهمان احوال صد هزار سپاه عثمانی به فرماندهی توپال عثمان پاشا درمقابل لشکر ایران فرود آمد .

نادرشاه قسمتی از سپاه خود رابه محاصره بغداد گذاشت و خود با قسمت دیگر به لشکر توپال حمله برد ولی چون سپاه نادرخسته و معدود بود ودرمقابل قوای تازه نفس عثمانی تاب نیاورده متفرق و منهدم گردید .

 

همچنین لشکری که به محاصره بغداد اشتغال داشت در هم شکست . نادر پس از این شکست اجبارا عقب نشست و در همدان مستقر گردید ولی کمترین یاس ودلسردی به خود راه نداده نسبت به لشکریان باقی مانده کمال رافت ومهربانی را معمول داشت و به جمع آوری سپاه جدید همت گماشت .

ضمنا به میرزا مهدی خان منشی دستور داد جریان جنگ و شکست را مبسوطا به ایالات و ولایات وروسای قبایل و عشایر بنویسد و عده بخواهد . میرزا مهدی خان به اسلوب کتاب دوره شرحی با تعقید و اطناب و تصنع نگاشت و پس از تمجید و ستایش فراوان " از پیروزیهای ظفر نمون!" سپاه نادری چنین اشاره کرد که :" اندک چشم زخمی به قسمتی از سپاه سپهر دستگاه ...رسید "! وقتی که نوشته را به سمع نادر رسانید سردار نامدار ایران برآشفت و گفت :" این دروغها و مزخرفات چیست که به هم بافتی ؟ کدام اندک چشم زخم ؟ کدام پیروزی ظفرنمون؟ چرا حقیقت را نمی نویسی ؟ بنویس شکست خوردیم ، آن هم شکست سخت و فاحش . دمار از ما برآوردند " .

اگر چه مثل چشم زخم سابقه قدیمی تر دارد و آن را ناشی از چشم شور ودیده شور نظر می دانند .

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=2]چه كشكي چه پشمي[/h]

چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.

از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،

خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن

طرف مي برد.

ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.

در حال مستاصل شد...

از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:

اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.

قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود

را محكم گرفت.

گفت:

اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و

تو همه گله را صاحب شوي.

نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...

قدري پايين تر آمد.

وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:

اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟

آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دم.

وقتي كمي پايين تر آمد گفت:

بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان

دستمزد.

وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و

گفت:

مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟

ما از هول خودمان يك غلطي كرديم

غلط زيادي كه جريمه ندارد.*

 

*احمد شاملو*

 

لینک به دیدگاه

[h=2]بشنو و باور مکن[/h]

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

 

از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

 

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

 

کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.

 

مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.

 

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

 

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟

 

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.

 

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

 

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن

 

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن.

 

از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته‌ می‌شود که‌ بشنو و باور مکن

لینک به دیدگاه

دوستي خاله خرسه

m005.jpg

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور در باغ بزرگي زندگي مي كرد . اين پيرمرداز مال دنيا همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود ،‌ چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادري نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مي دانست كه دوستي آنها براي پولش است

 

يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلي تنها هستم . “

وقتي پيرمرد داستان زندگيش را براي خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند .

مدتها گذشت و بخاطر محبتهاي پيرمرد ، خرس او را خيلي دوست داشت . وقتي پيرمرد مي خوابيد خرس با يك دستمال مگسهاي او را مي پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روي صورت پيرمرد دور نمي شدند و موجب آزار پيرمرد شدند .

عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “

و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روي صورت پيرمرد نشسته بودند بشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد .

و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستي با خرس از دست داد .

 

 

و از اون موقع در مورد دوستي با فرد ناداني كه از روي محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه مي گويند

 

”‌دوستي فلاني مثل دوستي خاله خرسه است "

لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...