Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ همه چیز و هیچ چیز نظریه کاتارتیک و ادبیات ما آن روزهایی که سارتر اندک زمانی پس از جنگ جهانی دوم بر این باور بود که «اگر نویسندگان (=ادبیات) وظیفه خود را به درستی انجام داده بودند، بسیاری از این فجایع به بار نمی آمد»، با طرح پرسش «ادبیات چیست؟» نظم مستقر فضای ادبی آن دوران را ویران کرد. شاید پرسش سارتر در لحظه اول چنان بدیهی به نظر می رسید که هر نویسنده ای به محض مواجه شدن با آن احساس می کرد پاسخی پیشینی برای آن داشته است. اما این پرسش نویسندگان دوران را به تاملی درونی فرا خواند، تا به جای راه های رفته و حرف های گفته شده امکانی برای «تفکر» و وضعیتی تازه برای گفتن فراهم آورند. در فضای رخوتناک ادبی امروز ما که در روندی سازشکارانه، حضور «ادبیات» را تصدیق کرده و حتی به نشانه رشد کمی کتاب ها (رمان و مجموعه داستان) آینده ادبی درخشانی را وعده می دهد، امکان طرح پرسش هایی از این دست محال می نماید. بحث درباره «کارکرد ادبیات» نیز از چنین پرسش هایی است که در وضعیت ادبی اخیر گویا حل شده به نظر می رسد. جرم شناسی در بحث عوامل جرم زا، نقش و تاثیر وسایل ارتباط جمعی (=رسانه ها اعم از تلویزیون، مطبوعات و هنر و ادبیات) را به دلیل خاصیت القاکنندگی آنها، بسیار تعیین کننده و مهم می داند. در این بحث جرم شناسان با توجه به نقش سینما به عنوان یک نمونه فراگیر، در دو نظریه متضاد که هر دو سویه های رادیکال دارند، نقش ادبیات و هنر را بررسی می کنند. طرفداران نظریه «نقش منفی هنر» سینما (و ادبیات) را به مثابه عامل بزهکاری معرفی کرده، رای به کنترل شدید این پدیده ها می دهند. آنها معتقدند ادبیات و سینما با روایت کردن و به تصویر کشیدن صحنه های خشونت، ماجراجویی، اعمال هیجان زا، زد و خورد، جنایت و پدیده هایی چون عشق و اعتراض، جامعه را ملتهب کرده و روان فرد را مخدوش می کنند چرا که نیازها و تمایلاتِ سرکوب شده فرد بیدارشده، تصور و میل به انجام اعمال مشابه را برمی انگیزد. پس هنرِ آزاد با خطاب کردن همه افراد جامعه، بدون در نظر گرفتن توان روحی فرد، جامعه و فرهنگ (=عرف) را بحرانی می کند. و این گونه مخاطبانش، به مجرمان بالقوه ای بدل خواهند شد، که به محض مواجهه با همگنان خود و فراهم شدن موقعیت، میل سرکشی و ارتکاب جرم در آنها فعال شده و مجرمان واقعی از صحنه هنر به جامعه خواهند آمد. چرا که اینچنین «هنر» مازادی از خود به جا می گذارد که از حل شدن کامل اثر هنری در جامعه شیئ واره و منطق بازار جلو گیری می کند و این باعث می شود که مکان هنر یا به عبارتی همان «صحنه»اش به فضای عمومی شهروندان جامعه منتقل شود: همان مواجهه دیالکتیکی هنر و زندگی که می تواند هر دو حوزه را بحرانی کند. در مقابل اما، مدافعان نظریه «کاتارتیک» این نگرش را رد کرده و معتقدند وسایل ارتباط جمعی به ویژه سینما و ادبیات، نه تنها تاثیر منفی ندارند، بلکه باعث آرام شدن و تسکین فرد می شوند چرا که انرژی فرد با دیدن صحنه های خشن و حتی جرم، صحنه های عاطفی و غم انگیز و اعتراض تخلیه شده و میل به ارتکاب جرم نیز در این افراد تضعیف می شود. طرفداران کاتارتیک می گویند فرد از ورای تصویر و روایت، خود را از فشارهای روحی نجات داده و آستانه مقاومتش در برابر نارسایی های جامعه و در نهایت بزهکاری بیشتر خواهد شد. این نظریه، ادبیات و سینما را راهی برای کاتارسیس (= تزکیه، به عنوان عاملی روان شناختی) می داند. اکنون شاید بتوان این نظریه های حقوقی را میانجی مناسبی برای ترسیم وضعیت اخیر ادبیات مان در نظر گرفت. در تحلیل این نظریه ها باید گفت گرچه نظریه «نقش منفی» با نگرش ارتجاعی اش به هنر و تجویز راه حلی که در نهایت به حذف و سانسور می انجامد، غیرقابل دفاع و حامل نوعی توتالیتاریسم نهفته است، اما دست کم به طور پیشینی جایگاه هنر (= ادبیات) را به عنوان پدیده ای تنش زا و مساله ساز می پذیرد و البته رای به کنترل آن می دهد. تا همان هنر ایدئولوژیک در جامعه مسلط شود که تحت لوای قواعد حاکم بر وضع موجود، و ذاتا وابسته است. پس ناگزیر کارکردی تاییدگر دارد که به شکوهمند ساختن و تبرئه واقعیت موجود جامعه می پردازد. در این نگاه ادبیات کماکان به عنوان عنصری نامطلوب تصدیق می شود، از این رو باید دست به حذف فیزیکی آن زد چرا که در این نگاه، هنر هنوز دارای جایگاهی بیرونی در نسبتش با واقعیت است. در چنین وضعیتی با پیش فرض گرفتن جایگاه مداخله گر ادبیات گزاره ای مساله ساز معنا پیدا می کند اینکه: «سانسور هرگز نقش قاطع و تمام کننده ای ندارد.» چرا که دست کم هنر از زیر بار جایگاهش شانه خالی نکرده و هنوز و همیشه امکان مقاومت را پیش روی خود دارد. اما ادبیات ناب یا حرفه ای امروز با چشم پوشی از بحران ادبیات، سانسور را یگانه عامل این بحران معرفی می کند. در حالی که به گفته سارتر «آزادی برای نویسنده تنها گفتن هر آنچه می خواهد، نیست بلکه خطاب مردمی است که آزادند تا تغییر دهند.» در مقابل، نظریه متاخر موسوم به کاتارتیک که به نقش منفی هنر باور ندارد، شاید در قیاس با نظریه نقش منفی، قابل دفاع و توجیه بنماید. اما نتیجه منطقی این دفاع، تجویز همان هنر ناب خواهد بود که خواستار تزکیه فرد از هرگونه تنش و مساله و پیوستن و حل شدن او در اجتماع است: همان شهروند نمونه ای که به قواعد جامعه گردن گذاشته و عنصری خنثی است. این نگاه به شکلی پیشینی تصدیق می کند که هنر دیگر به طور کامل در منطق بازار ادغام شده و ابزاری است برای کسب سود و ترویج نُرم های طبقه حاکم بر جامعه ابزاری برای مصرف و سود بیشتر؛ انگاره ای که بیش از هر چیز صنعت فرهنگ سازی را به یاد می آورد. و حالا نگاه کنید به وضعیت غالب ادبیات این روزهای ما، که با سازش و همدستی با واقعیت موجود سعی دارد از گفتمان تازه ای با عنوان «حرفه ای شدن ادبیات» بگوید که البته در بطن خودش، همان گفتمان «هنر ناب» را نشان می دهد. که با روند کنونی اش به لحاظ کارکرد، هرچه بیشتر به روی دیگر سکه ادبیات ایدئولوژیک (= متعهد) نزدیک شده است. این ادبیات انواع و اقسام مضامین متفاوت را دستمایه روایت قرار داده مثلا تحت عناوینی چون ادبیات آپارتمانی، نسلی، شهری... سعی دارد روزمرگی، دغدغه ها و باورهای یک نسل، یا شهر را روایت کند. یا در یک چرخش ظاهری، به جای لحظه های روتین و معمولی اطراف ما، تم های مساله سازی چون روایت لمپن ها یا آدم هایی با پیچیدگی های روحی و روانی را دستور کار خود قرار داده است. اما با این همه تلاش برای دوری از کلیشه شدن، منطق درونی این ادبیات، همان کنار گذاشتن تناقضات است یا در نهایت تقلیل هرگونه تنش به امری استثنایی، موقتی و متعلق به حوزه خصوصی. اینجاست که برخلاف ادعا و نمودش، نه تنها دیگر درکار بازنمایی واقعیت نیست که اساسا هرگونه ارتباطش را با واقعیت از دست داده است چرا که این ادبیات از خود فراتر نمی رود و ادعایی هم جز «لذت بردن» مخاطب ندارد. و حالا سرنوشتِ ادبیاتی را که در خدمت لذت و سرگرمی است، نظام عرضه و تقاضا رقم خواهد زد. و هرگونه محتوای متفاوت هم به مقوله «پیام» فرو کاسته می شود. مثلا آنجا که سراغ پدیده مساله ساز و به شدت سیاسی «شهر» می رود با ستایش بی دریغ از شهر، کلیتی یکپارچه؛ «تهران دلبند» را روایت می کند. یا مثلا شکاف حضور لمپن ها در طبقه اجتماعی بالاتر سرانجام با دخالت پلیس دوخته می شود. و این موجودات اضافی از جایگاه دیگری زدوده می شوند تا جامعه پالایش شود. همان طور که منطق رمان نیز در جمله مکرر پدر فشرده می شود: بالاخره پلیس می رسد و همه چیز فیصله می یابد. جرم شناسان اخیر که پاسخی برای شکاف های سربرآورده از دو نظریه نقش منفی و کاتارتیک نیافتند، با رد پذیرش مطلق هر یک، در نهایت با اتخاذ موضعی محافظه کارانه راهی میان این دو را پیشنهاد دادند که البته با فقدان هرگونه بحث نظری عمیق انتزاعی می نماید و راه به جایی نمی برد. همان طور که آدورنو نیز در بحث پیرامون هنر ناب و هنر متعهد، هر دو را قطب های یک رابطه دیالکتیکی می خواند که هر کدام توامان خود و دیگری را نفی می کنند: «شکی نیست که هر دو موضع اگر تا نهایت و غایت خود دنبال شوند، هرکدام به ضد خود بدل می شوند.» پس قرار نیست این دو قطب ادبیات –که ادبیات مستقر هستند نه ادبیات ایدئولوژیک و نه ادبیات حرفه ای (ناب) در کلیتی واحد و منسجم حل شوند، بلکه باید به دنبال راه دیگری بود: ادبیاتی که با پذیرش پیوند محو ناشدنی اش با واقعیت، در عین حال از آن برمی گذرد و واقعیتی اصیل برمی سازد که کیفرخواستی علیه واقعیت مستقر است. همان تعبیر مارکوزه که «جهان شکل یافته به دست هنر به صورت واقعیتی بازشناخته می شود که در واقعیت موجود سرکوفته و از ریخت افتاده است. از این رو هنر (=ادبیات) واقعیت را ضمن متهم ساختنش، بازنمایی می کند. و همواره نیرویی مخالف خوان باقی خواهد ماند.» تاکید «ادبیات» بر تناقضات و تنش های جامعه است، برخلاف داستان های اخیر که به ارایه کلیتی یکدست و بامعنا می پردازد. پس جز تحریف واقعیت کاری از پیش نمی برد، از این رو در خود تمام می شود. این ادبیات در بحث «فرم» نیز دست خود را رو می کند. چرا که اغلب بر جدایی انتزاعی فرم و محتوا تاکید دارد. و تسلط بر فرم را وجه متمایز خود خوانده، گویی مطابق با انگاره کلیشه ای از فرم به مثابه ظرف، فرم واقعیتی ازلی ابدی است یا تقدیری پیشینی، که نمی توان دستکاری اش کرد و حالا تنها باید محتوایی را درون آن ریخت. که با پذیرش کارکردِ سرگرم کننده ادبیات، مخاطب (مد بازار) پیشاپیش تکلیف این محتوا را نیز روشن کرده است. درحالی که به گفته آدورنو فرم همان رسوب محتواست. آنجا که بحثِ محتواست نیز، این ادبیات درباره واقعیت پیرامون ما می نویسد و سعی در حل مساله یا معمای طرح شده دارد، طوری که جامعه آرامش خود را حتی به طورموقتی بازیابد. حال آنکه «ادبیات» نه علتی دارد و نه غایتی. ادبیات ضمانت اجرایی ندارد، خود را عرضه می کند بی آنکه هیچ جبر و خاستگاهی از جامعه بپذیرد. «ادبیات هرگز پاسخی به معماهای جهان نیست بلکه ادبیات هیچ نیست مگر طرح پرسش از جهان.» و حالا وقتی مساله «فرم» به این سادگی کنار گذاشته شود، ادبیات خود را عامه پسند نشان خواهد داد و دیگر نمی تواند رویا ها و کابوس های جمعی و فردی مدفون در دل واقعیتِ برساخته نظم نمادین را بازتاب دهد. در حالی که به زعم نیچه آنچه در یک اثر هنری از دید عامه محتوا محسوب می شود از دید خالقش همان فرم است. در جهان سرمایه داری که جای سوژه و ابژه عوض شده است، دیگر این کالاها هستند که بر ما حکم می رانند. اما ادبیات به قسمی می تواند این وارونگی را وارونه کند. آنجا که واقعیت را خطاب قرار می دهد، همچون یوگنی قهرمان شعر «سوارکار مفرغی» الکساندر پوشکین که در میدان سنای سن پترزبورگ در یکی از آن لحظات مهم سیاسی هنری تاریخ ادبیات روس رو به مجسمه تزار می گوید: «هنوز باید به من حساب پس بدهی!» خطاب ادبیات به واقعیت هم برخلاف هنر ناب (که از واقعیت فرار می کند) و هنر متعهد (که بَرده واقعیت است) تاکید بر همین گزاره است: «هنوز باید به من حساب پس بدهی!» اما ادبیات داستانی اخیر همانند بازیگر نویسنده داستان «همه چیز و هیچ چیز» بورخس، پس از سال ها نقش پذیری و پرشماری، کتاب دار (تئاتردار در داستان) ورشکسته ای خواهد بود که ناگهان درمی یابد: «دیگر در این اوهام مهارشده دوام نمی آورد.» منبع : شرق 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده