رفتن به مطلب

نقد علم از دید یاسپرس


spow

ارسال های توصیه شده

یاسپرس ، متفکری متفاوت است . او اگر چه دورانی طولانی را در جدال با هایدگر گذراند و همه جا او را متهم به همکاری با عوامل دانشگاهی حزب نازی کرد ، با این حال ، جدا از این زدوخوردها ، جایگاهی خاص در فلسفه ورزی دارد. او همواره بر این نکته تاکید داشته است که معنا و اهمیت علم در دنیای غرب، به ویژه در دهه های آغازین قرن بیستم، گاهی چنان مورد بد فهمی قرار گرفته است که یا به مثابه تنها راه شناخت معتبر، مطلق گردیده و از آن ستایش شده و یا مورد بی مهری و نفرین قرار گرفته است

 

در این مقاله، معنا، جایگاه و قلمرو علم در حوزه های روان پزشکی، جهان شناسی و انسان شناسی از دیدگاه یاسپرس مورد بررسی قرار گرفته و عدم کفابت آن در ارائه الگویی کامل و جامع از شناخت در این حوزه ها نشان داده می شود. این نقص که از ذات علم برمی خیزد از آن روست که علم بنابر تعریف و روش تجربی خود به فیزیولوژی می انجامد، زیرا انگشت تاکید خود را صرفاً بر نشانه های ابژکتیو بیماری می گذارد، در حالی که منشا بیماری های روانی، بیش از هر چیز، به شخصیت و امور سوبژکتیو بیمار باز می گردد. انسان شناسی علمی نیز، معنای راستین انسان را در نمودهای بی شمارش ،گم می کند. در خلال نقد فلسفی علم و تعیین معنای درست آن است که معنا، اهمیت و امکان فلسفه ورزی و تعامل آن با علم در عصری که به عصر علم شهرت یافته است روشن می گردد.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

۱ـ درآمد

 

با همه دلبستگی ژرفی که «کارل یاسپرس»به فلسفه داشت، خود را هیچگاه از علم و دستاوردهای آن جدا نمی دانست، بلکه با پافشاری بر لزوم و بایستگی هر دو، و سعی در تعیین جایگاه راستین آن دو در نظام شناخت بشری، تلاش کرد و رابطه و تعاملی بخردانه بین علم و فلسفه برقرار نماید.

 

در این مقاله برآنیم که معنا و رابطه بین علم و فلسفه را از دیدگاه یاسپرس بررسی نمائیم. سرآغاز این بررسی، تحلیل چیستی علم از نگاه اوست، فیلسوفی که خود در یکی از شاخه های علمی (یعنی روان پزشکی)طلایه دار حرکتی نوین بوده و به درستی با روشها و شرایط تحقق احکام علمی آشنایی داشت. در این راستا به سنجش خاستگاه، روش، محتوا و داعیه های مغرورانه وخودسرانه ای نیز که ممکن است از علم برخیزد می پردازیم. در گام واپسین و از دل چنین سنجشی، معنا و روح حاکم بر فلسفه مشخص شده و مطرح خواهیم کرد که در عصری که علم چنین بالندگی دارد و مسیر پیشرفت را به سرعت می پیماید، فلسفه ورزی به چه معناست و چگونه تحقق می یابد و چه لزومی دارد.

 

 

۲ـ علم چیست؟

 

یاسپرس در بیان اهمیت تاریخی علم، نقش والای آن را پس از رنسانس، در شکل دهی به جامعه انسانی برجسته نموده است. او پیشرفت های علمی را پس از رنسانس، به ویژه از قرن هجدهم به بعد چون خون تازه ای می داند که گویی به تاریخ تزریق شده است، خونی چنان تازه و پر انرژی که اکنون خود، روند و سیر تاریخ را تعیین می کند. کلی ترین توصیف تاریخی ما این است که در عصری زندگانی می کنیم که سپهر علم و دانش ابژکتیو اگر نگوییم بر سایر جنبه های فرهنگی سایه افکنده است دست کم می توان گفت که داعیه های جدی دارد. این سپهر چنین نفوذی یافته است که سایر جنبه های فرهنگ بشری را به چالشی جدید فراخوانده و حتی گاهی به سکوت و تسلیم وا می دارد. چنین وضعیتی از آن روست که از سویی در امتداد پیشرفت های علمی،تکنولوژی طلوع کرده و بالنده گردیده و خود پیشرفتهای علمی را سرعت بیشتری بخشیده است و از سویی دیگر بدان سبب است که علم فروگذار هیچ موضوعی نیست و تلاش می کند که همه زوایای جهان را مورد کنکاش قرار دهد و همه چیز را فرا بگیرد.

 

«برای علم جدید هیچ چیز بی طرف و غیر قابل توجه نیست. هر چیز ارزش شناختن دارد. از این رو به یکایک اشیاء و حتی به کوچکترین چیزها هم می پردازد و از کنار هیچ واقعیتی نمی گذرد».

 

تجربه گرایی علمی در اوج بالندگی و غرور خود در اوایل قرن بیستم میلادی حتی بر آن بود که عقاید و اعتقادات فلسفی، متافیزیکی و دینی را نیز تجربه بنیان نهد. همین داعیه بود که به پوزیتیویستی انجامید. جنبش پوزیتیویستی که فرزند جنبه افراطی تجربه گرایی و فرزند علمی مغرور و سرکش بود تلاش می کرد هم به جای دین سخن بگوید، هم به جای فلسفه و نتیجه منطقی آن، هم حذف سپهر دین بود هم حذف قلمرو فلسفه.

 

پوزیتیویسم جنبشی بود افراطی که در درون خود حذف سایر سپهرهای فرهنگی را خواستار بود، زیرا هر چند این جنبش با تاکید بر روش (Method) آغاز شد و البته تا این حد و به خاطر این تاکید نمی توان بر آن خرده ای گرفت اما انحراف از آنجا آغاز شد که از حد حواس و تجربه فراتر رفت و به این ادعا انجامید که هر داده ای که نتواند از طریق حواس، مورد تایید تجربی قرار گیرد، سرنوشت مختومش، حذف از قلمرو دانش و معرفت بشری است.

 

یاسپرس از جمله اندیشمندانی است که به خوبی، متوجه این انحراف شد و برای رویارویی و مقابله با این تعریف علمی تمامیت طلب، مغرورانه و اقتداگرا، دست کم در سه محور مشخص اما در هم تنیده واکنش نشان داد:

 

ـ محور نخست: در حوزه نقد روانپزشکی

 

ـ محور دوم: در حوزه نقد علم و علم شناسی

 

ـ محور سوم: در حوزه نقد انسان شناسی علمی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

۳ـ دیدگاه یاسپرس نقد روانپزشکی

 

یاسپرس پیش از آنکه یک فیلسوف باشد یک روانپزشک بودو حتی همین نگاه روانشناسانه وی به بیماری ها وبیماران روانی بود که بعدها فلسفه او را رقم زد. با این حال او با روشهای ابژکتیو وعینی درمان، به مثابه نهایی ترین، درست ترین و بهترین روشها سر سازگاری نداشت . زیرا به نظر او روشهای تجربی مرسوم از یک سو نمی توانند نسبت به همه داده ها درست عمل نمایند و از سوی دیگر از آنجا که تجارب سوبژکتیو و درونی بیمار را ملاحظه نمی کنند، مافی الضمیر بیمار را بیشتر پنهان می کند تا آشکار.

 

به نظر یاسپرس این خطای محض است که در روانپزشکی صرفاً بر حالت ها و شرایط ابژکتیو بروز بیماری بیماران روانی تاکید رود. او در زمانه ای که روشهای ابژکتیو درمان، به مثاله روشهای مطلق و قطعی انگاشته می شد، تاکید فراوانی بر روشهای درمان سوبژکتیو و روشهای سوبژکتیو درمان نمود. گرایشهای بعدی یاسپرس به فلسفه نیز در پی همین تشخیص بود.

 

یاسپرس بر این باور بود که برای درمان بیماریهای روانی، باید به عوامل سوبژکتیو و شخصیت بیمار توجه شود. درست است که روشهای علمی و ابژکتیو مطالعه بیماری های روانی قطعیت به بار می آورند اما در نهایت نمی توانند در درمان این بیماریها موثر افتند. زیرا بیماری های روانی ریشه ای فیزیولوژیک و ارگانیک ندارند. منشاء بیماری های روانی را بایستی در نشانه های سوبژکتیو و درونی شخصیت فرد بیمار جستجو کرد. اما همه مطلب در این است که این نشانه ها غیر قطعی است زیرا راه های دسترسی به آنها غیر قطعی است. به نظر یاسپرس روانپزشکی به مثابه یک علم تجربی، چیزی است که در نهایت به گونه ای ویژه از فیزیولوژی می انجامد. در چنین وضعیتی روانپزشکی اساساً معنای راستین خود را از دست می دهد زیرا علمی خواهد بود که موضوعش روان و درون آدمی است اما به هیچ روی قادر نیست که به آن بپردازد. یعنی روانپزشکی علمی که موضوعش درمان بیماری های روانی به گونه ای ابژکتیو است عملاً در مسیری خلاف موضوع خود حرکت می کند و آنتی تز خود را در خود می پرورداند. بیماری روانی هر چند که ممکن است نشانه های بیرونی و فیزیولوژیک داشته باشد اما در نهایت خارج از تحقیق ابژکتیو روانپزشک قرار می گیرد. پژوهش علمی، تنها جهان ابژکتیو را می فهمد، نه چیزی بیش و فراسوی آن را. ریشه بیماری های روانی، شخصیت و درمان فرد است و به هیچ روی به گونه ای ابژکتیو شناخته نمی شود.

 

یاسپرس در دوره ای می زیست و می اندیشید که روانپزشکی دائماً تلاش می کرد که خود را هر چه بیشتر به روشهای ابژکتیو و علمی نزدیک تر نماید. نتیجه تلاش یاسپرس در نقد روانپزشکی پذیرش روانپزشکی به عنوان یک علم اما رفتن به آن سوی محدودیت های آن بود. ثمره چنین نقدی ایجاد فضایی باز برای فلسفه پردازی است زیرا همه حرف فلسفه یاسپرس و نقطه محوری آن این است که انسان، صرفاً بودنـدرـ جهان نیست بلکه فراتر از آن، آزادی است و وظیفه فلسفه نیز مطالبه این آزادی و تمرکز به انسان، به مثابه نقطه محوری همه واقعیت ها و آزادی هاست.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

۴ـ دیدگاه یاسپرس در علم شناسی و نقد علم

 

یاسپرس سه نشانه ذاتی برای علم باز می شمارد که چیستی علم وابسته به تحقق این سه نشانه و ویژگی است:

 

نخست اینکه شناخت علمی، شناختی است مبتنی بر روش (Method). یعنی علم به شناخت واقعیت هایی می پردازد که به واسطه اصول روش شناختی بدست آمده اند.

 

دوم اینکه علم، یقینی الزام آور را در خود می پروراند. چنین یقینی نتیجه روشهای بکار رفته در علم است زیرا این روشها نبایستی دارای کاستی و نقصی بوده یا نتیجه تصمیم های ناروا باشند.

 

سوم اینکه علم در همه جا و برای همه از اعتباری جهانشمول برخوردار است زیرا ارتباط پذیر و قابل بیان کردن است و برای همه قابل اثبات می باشد.

 

هرچند ویژگی های فوق از امتیازات علمی به شمار می آید و عالمان به چنین ویژگی هایی مباهات می کنند، اما به نظر یاسپرس، با ژرف نگری بیشتر از ذات و چیستی علم چیزهایی بر می خیزد که گویی منافی آن است.

 

از یک سو از ذات علم چنین بر می آید که همه نظریه های علمی بایستی با تجربه و آزمون مورد سنجش قرار گیرند و محک تجربه، اولین و آخرین معیار سنجش همه نظریه های علمی است. اگر چنین باشد پس همه نظریه های علمی در گذرند و همواره بایستی با تجربه و آزمون های مکرر مورد آزمایش قرار گیرند و بدینسان همواره مورد بازنگری و جایگزینی قرار می گیرند. اساساً روحیه علمی مستلزم آزمون فرضیه های تازه است، فرضیه هایی که گاه از بیخ وبن نظریه های پیشین را بر می اندازد. این چیزی است که تاریخ علم هم آن را تایید می کند. بنابراین علم، در بنیاد ناکامل است و گویی هر نظریه علمی طرح و الگویی است که تبیین از جهان را ارائه می دهد و با ظهور الگو وطرحی تازه، فربه تر و البته گاهی منسوخ می شود.

 

از سوی دیگر از لحاظ روش هم خلل هایی بر علم وارد می شود. تنوع و چندگانگی روشهای علمی (حتی در یک علم خاص) بیانگر این است که تبیین علمی در عین حال که می تواند اعتباری کلی داشته باشد، می تواند نسبی هم باشد.

 

یعنی یک تبیین می تواند در درون یک علم ویژه دارای اعتبار کلی باشد اما حقیقت آن تبیین محدود به همان حوزه خاص باشد و اگر از آن حوزه خارج شود از اعتبار بیفتد.

 

داشتن روش و موضوع ویژه ای برای هر علمی، نوعی محدودیت برای آن علم ایجاد کرده و موجب می گردد که آن علم، جهان را از منظری ویژه بنگرد. نتیجه چنین وضعیتی این است که همه واقعیت، یا جهان چون یک کل فراگیرنده از تیررس علوم بیرون بماند.

 

«هرعلمی موضوعی و روشی داردو نگاهی به جهان است از دیدگاه معین. هیچ علمی دنیا را نمی بیند، فقط جزئی از واقعیت را می توان دریافت، نه واقعیت را، شاید گوشه ای از همه واقعیت را می بیند نه کل واقعیت را. علوم خاص وجود دارند، نه یک علم که موضوعش واقعیت باشد. بدینسان هر علمی وابسته به موضوعی است و تخصصی است ولی هر یک از علوم متعلق به دنیایی است که حد و مرز ندارد و با این همه پیوسته است... ارتباط علوم از طریق شکل شناسایی است: همه متکی به روشند، در اندیشیدن از مقوله یاری می جویند، شناسیایی خاص هر یک از آنها الزام آور است ولی در عین حال در دایره مفروضات و موضوعاتشان محدودند».

 

آنچه از سخنان یاسپرس استنباط می شود، نقدی گذرا بر علم نیست بلکه به نظر می رسد که او پایه نقد فلسفی علوم را در اندیشه فلسفی خود می گذارد. درست است که علوم هر کدام در حیطه و قلمرو خود به نقد خویش می پردازند و حتی چه بسا هر کدام از منظری به نقد روشها و درونمایه های سایر علوم مبادرت می کنند، و در سایه سار چنین نقدهای بسیار لازم و ضروری پیشرفت می کنند، اما چنین نقدی نمی تواند معنای شایسته از علم را بیان نهد. این از آن روست که به حکم منطق و خرد، علوم قادر نیستند مبانی خود را نقد کنند و یا اهمیت خود را به مثابه گونه ای از اندیشه و تبیین در میان سایر گونه های اندیشه و یا حتی محدودیت های واقعی خود را به نحوی شایسته دریابند وتبیین نمایند. هر علمی، علم است و دارای مبانی خاص، که این مبانی به جهت پرهیز از دور نمی تواند موضوع همان علم قرار گیرد. به عبارت دیگر هیچ علمی، فرا علم نیست. هیچ علمی نمی تواند از معنای خود خبر دهد و یا ضوابط و اصول ارزیابی و سنجش خود را در دل خود بپروراند.

 

اوج واکنش یاسپرس نسبت به علم پرستی و غرور علمی، همان چیزی است که او از آن به «خزانه علمی» (Scientific Superstition) تعبیر می کند. ترکیبی که چه بسا در نگاه نخست استهزاء آمیز به نظر آید . خرافه، خرافه است و علم، علم. خرافه اساساً غیر علمی و علم در بنیاد غیر خرافی می نماید. پس خرافه علمی یعنی چه؟

 

حرف یاسپرس در این زمینه این است که تصویرهای گوناگونی که علم های گوناگون از جهان به دست می دهند، تنها بخشی از حقیقت است، نه همة آن. آنچنان که حکیمان از دیرباز گفته اند جهان دو چهره دارد. یکی واقعیت و پدیده که همان جنبه تجربه پذیر جهان است و دیگری حقیقت و بود که همان جنبه تجربه ناپذیر و ناپیدای جهان است. الگوها و مدل های ارائه شده از سوی علم برای تبیین عالم، به حقیقت و کنه عالم راه نمی برد بلکه به روابط بین نمودها (پدیده/Phenomenon) می پردازد. آنهم نه به گونه ای جامع. به سخن دیگر هرچه پژوهش علمی جامع تر و فربه تر گردد، جهان اعیان و اعیان جهان و نسبت بین آنها خود را در این پژوهش نمایان تر و گویاتر می نمایند، اما این، هرگز به آن معنا نیست که پژوهش علمی، هر چه فربه و جامع، بتواند جامعیت جهان یا جهان به مثابه یک کل را در اختیار ما قرار دهد. هر چه علم پیشرفت می کند، گویی بیشتر باید باور کرد که جهان ابژکتیو که موضوع و متعلق پژوهشهای علمی است، از یک واقعیت واسطه ای و میانی و به زبان صدرالمتالهین از یک واقعیت رابطی، برخوردار است. بدینسان است که در علم، درک حقیقت جهان، آنچنان که کانت هم همین باور را داشت ، ناممکن است.

 

علم با تبیین روابط و نسبت های علمی بین پدیده ها، بنیان پیشرفت های شگفت انگیزی را نهاده است اما مگر می توان همه داده های ممکن را ادراک کرد؟

 

یاسپرس بر آن است که علم باید این نقص و محدودیت خود را همواره نصب العین قرار دهد که از ادراک همه داده های ممکن عاجز است لذا در تصور جهان، چونان یک فراگیرنده و ذات جامع قاصر است. فهم همین معنا علاوه بر آنکه باعث می شود که علم قلمرو و محدوده خود را بشناسد، مانع از آن است که علم پا از قلمرو خود فراتر گذاشته و ادعاهای واهی نماید. درست است که علم و شناخت ابژکتیو، دارای اعتبار کلی، اثبات پذیر و ارتباط پذیر است اما بایستی در نظر داشت که متعلق چنین شناختی، همواره روابط و نسبت های بین پدیده های جهان است، نه جهان چون یک کل فراگیرنده. اگر انسان در رهیافت علمی اش به جهان به داوری هایی بپردازد که از دایره بررسی روابط و نسبت هاـیعنی دایره محدوده علمـ بیرون باشد، گرفتار «خرافه علمی» می گردد.

 

از نظر یاسپرس، علم باید مرزهای خود را بشناسد و بپذیرد. قلمرو خاص علم، همانا تبیین بین پدیده هاست. علم به گونه ای موجه و مطلوب می تواند عهده دار این وظیفه مهم باشد .اما هر گونه تخطی از این وظیفه و هر گونه چشم داشتی غیر از این از علم، همانا خرافه علمی است:

 

«علم در روزگار ما اهمیت و اعتبار فوق العاده ای یافته است. مردمان همه چیز را از آن می خواهند. چشم دارند که همه هستی را به وجه دقیقی بشناسند و همه نیازهای آدمی را برآورد. این انتظار غلط، خرافه علمی است و ناامیدی حاصل از آن به تحقیر علم می انجامد. اعتماد کورکورانه به چیزی که آدمی گمان می کند می شناسدش، خرافه است و چون انتظاری که ناشی از آن اعتماد است برآورده نمی شود، تحقیر دانایی روی می دهد . نه آن اعتماد ربطی به علم دارد ونه این تحقیر».

 

در واقع در خلال نقد فلسفی یاسپرس بر علم و خرافه علمی آشکار می گردد که فهم علمی ما از وجود (Being) به معنای شناخت مطلق و درست نمی تواند باشد، زیرا چنین فهمی فقط فهم بخشی از وجود است و در جهان چنان نیست که برای شناخت ما وحدتی همبسته باشد، در واقع از همه گسسته است».

 

از این فراتر رویم و پای خرد را نیز در فهم وجود و بنیانهای غیر ابژکتیو و پنها ن باز کنیم، باز هم نمی توانیم کل وجود را درک نماییم، چه رسد به علم که حیطه اش همان چیزهای ابژکتیو و ظهور یافته است. «بدبختی موجودیت انسان، وقتی آغاز می شود که دانسته های علمی را جایگزین خود هستی می کنند . آنچه از نظر علم دانستنی نیست ناموجود تلقی می گردد. علم، رنگ خرافه علمی به خود می گیرد و این خرافه به جامعه علم کاذب، بسی جسوری جنون آمیز به بار می آورد که در آن نه از علم نشان است و نه از فلسفه و نه از ایمان».

  • Like 1
لینک به دیدگاه

۵ـ دیدگاه یاسپرس در نقد انسان شناسی های علمی

 

به نظر یاسپرس همه علومی که با محوریت انسان به طراحی نظریه می پردازند و داعیه شناخت انسان را دارند، هر چند حرفهای درست و قابل اعتنایی راجع به این موجود شگفت انگیزی یعنی انسان می گویند اما تو گویی آنچه را در انسان، محور است به فراموشی می سپرند. بخشهایی از انسان مورد توجه علوم است که همواره قابل شناخت و ابژکتیو باشند. نمودهای ابژکتیو انسان هر چند قابل تبیین علمی اند، اما ماهیت و ذات انسان هرگز قابل شناخت نیست، زیرا انسان موجودی نیست که بتوان از او شناختی جامع و مانع حاصل کرد. او معمایی است که هرگز تفحص و تحقیقی از ماهیت او فسونست و فسانه.

 

در این زمینه هم، خرافه علمی روی می دهد. خرافه علمی در انسانشناسی آنجاست که چیزهایی را که راجع به انسان نمی توانیم بدانیم به گونه ای مطرح کنیم که گویی می دانیم. علوم انسانی و انسانشناسی علمی بایستی این نکته را نصب العین خود قرار دهند که دانستن چیزهایی راجع به انسان مساوی با کشف ماهیت انسان نیست. حماقت است که ندانیم اما گمان بریم که می دانیم. از نظر یاسپرس انسان شناسی های علمی نباید در دام این حماقت گرفتار آیند. انسان در جهان و طبیعت، همسان جهان و طبیعت نیست. هر چند که انسان یک عین و ابژه در میان ابژه هاست و با آنها تعامل دارد اما موجودی است از بیخ و بن استثنایی. این از آن روست که انسان برخوردار از امکان آزادی، تصمیم و انتخاب است. آدمی با این آزادی، چیستی خود را رقم می زند. و چون چنین است همه برداشت های علمی و ابژکتیو، از ذات وی، باطل و منسوخ می گردد. انسان در بالاترین و والاترین مفهوم آن در مقام و مرتبه اگزیستانس (Existenz) «فرد»، «بی بدیل» و «یگانه» است. شناخت، تنها در امور ابژکتیو و عینی حاصل می آید و ابژکتیویته نمی تواند از دل «فردیت»، «بی دلیل بودن» و «یگانگی» بیرون بیاید، زیرا اساساً ابژکتیو بودن شناخت، معنای ضد مفاهیم فوق را در خود می پروراند. یعنی اعتبار کلی (که مقابل فردیت است) و اثبات پذیری وتکرار (که مقابل بی دلیل بودن است) و ارتباط پذیری (که مقابل یگانگی است)، سه مفهوم کاملاً مرتبط و سه شرط ابژکتیو بودن شناخت می باشد.

 

از نظر یاسپرس هیچ کدام از علوم انسانی و انسان شناسی های علمی، صلاحیت بررسی انسان به مثابه انسان را ندارند ومهم ترین نقدی که بر آنها رواست این است که برداشت ها و تفسیر های خود را از نمودهای انسان، چون شناخت کامل انسان تلقی می کنند. غافل از آن اصیل ترین، محوری ترین وبنیادی ترین مفهوم انسان، یعنی اگزیستانس، از تیررس هرگونه شناخت ابژکتیو خارج است. یعنی در آن سوی شناخت ابژکتیو قرار دارد. به همین دلیل تنها راه برای جهش ونیل به آن این است که ما نیز به آن سوی شناخت رویم، یعنی گویی در گونه ای ناشناخت غوطه خوریم. این ناشناخت، همان چیزی است که یاسپرس نام «روشنفکری اگزیستانس» (ILLumiantion of Existenz) را بر آن می نهد.

 

روشنفکری اگزیستانس، دانش و شناخت ویژه ای نیست که حاوی شرح و توصیف و تبیینی باشد، یا واجد خبری باشد که محتمل صدق و کذب است و حتی در بردارنده نتیجه استدلالی نیز نیست، بلکه گویی دعوتی است غیر مستقیم از انسان به اصالت، آزادی، خویشتن جویی، خویشتن یابی، آگاهی، بیداری، خلوص، بازگشت به خویش و احساس خود در حالت یگانگی و تفرد.

 

بدینسان تنها راه شناخت واقعی انسان و انسان واقعی، شناخت اگزیستانسیل است و در برابر شکل های شناخت ابژکتیو از انسان بر خطاست و مطابق با ماهیت و چیستی انسان نتواند بود. تصویری که انسان شناسی و علوم انسانی از انسان ارائه می دهد، انسان را در نمودهایش گم می کند و به تخریب آزادی و اصالتی که ذاتی اوست می انجامد.

 

به نظر نگارنده مقاله تنها نقش مثبتی که زبان خشک ابژکتیو می تواند راجع به انسان ایفا کند، محدود کردن آن حوزه است یعنی به گونه ای سلبی می تواند حوزه اگزیستانس را با بیان اینکه اگزیستانس چه نیست، تعیین نمایند.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

۶ـ فلسفه ورزی در عصر علم از دیدگاه یاسپرس

 

دیدیم که به علم کشانیدن جهان و انسان به مثابه یک فراگیرنده با شکست مواجه می شود و با این شکست علم باید بیاموزد که هیچگاه بیرون از قلمرو معین خود به فعالیت نپردازد. در پرداخت فلسفی به جهان نیز همین شکست در انتظار نشسته است زیرا ما همواره در یک افق زندگانی می کنیم و می اندیشیم و جهان بینی های ما نیز محدود به همان افق و درونی است. از نظر یاسپرس «فلسفه ورزی امروز هم مانند گذشته با وجود (Being) مرتبط است». البته فلسفه هنوز هر چند این خاستگاه را تا به امروز حفظ کرده است اما دیگر نمی تواند در انگیخته، به راه فیلسوفان پیش از کانت بروند زیرا «پاسخ به پرسش راجع به چیستی حقیقت، به وسیله تهیه یک تصویر یا ترسیم جهان در کلیتش، خطاست و همواره خطا بوده است».

 

از همین روست که فلسفه دیگر نمی تواند دانشگاهی و آکادمیک باقی بماند، زیرا فلسفه منحصر شده به دانشگاه از ارزش حقیقت می کاهد و نااصیل است. فلسفه باید از حالت دانشگاهی فراتر رود و مسائل مربوط به زندگانی انسان را به چالش بکشاند. به عبارت دیگر، فلسفه باید «هستی آسا» باشد. «ما باید خود را از این اندیشه رهایی بخشیم که فعالیت فلسفی کار استادان دانشگاه است. به نظر می آید که فلسفه، کار انسان است».

 

چنین ایده ای مسلماً می تواند تمایزی بین فلسفه و علم بیافکند؛ در حالی که علم سراسر دانشگاهی است، فلسفه بایستی خود را از چنین قید و بندی برهاند.

 

بنابراین درست است که فلسفه، وجود را به پرسش می گیرد اما چون علم به دنبال ابژه هایی نیست که بخواهد آنها را تبیین نماید. فلسفه، علم نیست وظیفه آن هم مثل وظیفه ای که بر دوش علم نهاده شده نیست، بلکه فراتر، وظیفه فلسفه تمرکز به وجود انسان، به مثابه مرکز همه واقعیت هاست . وظیفه فلسفه، تحقق آدمی است. بر همین زمینه است که یاسپرس در بسیاری از موارد به جای واژه فلسفه از « فلسفه ورزی» (Philosophizing) استفاده می کند و اینگونه اندیشیدن را یک فعالیت می داند . از نظر او فلسفه ورزی نوعی فعالیت درونی است، گویی نوعی کار است در قالب و شکل اندیشه، فعالیتی کاملاً انسانی و برای انسان. چرا فعالیت؟ زیرا حرکت و سیری است که به گونه ای ژرف با صاحب آن مرتبط است .

 

نکته فوق، تفاوت دیگر فلسفه با علم است. یعنی فلسفه، برخلاف علم که کوششی است برای ارائه یک شکل قطعی شناخت راجع به جهان و انسان، سیر و فعالیتی است درونی به سوی حقیقت، حقیقتی که هرگز متعلق شناخت قرار نمی گیرد، بلکه در جریان چنین سیری با آن روبرو می شویم و با چنین مواجهه ای افق اندیشه ما گسترده تر می شود. نکته در این است که آدمی هرگز نمی تواند افق را از میان بردارد یا گمان برد که می تواند به افق افق ها نائل شود بلکه تنها کاری که از آدمی برمی آید این است که با اوج گیری، افق را در نوردد و دائماً در یک سیر بی منتها قرار گیرد. یاسپرس این جریان را «اندیشه اوج گیرنده» (Transcending Thinking) می نامد.

 

فلسفه ورزی از نظر یاسپرس یعنی اوج گیرندگی و فرا رفتن. از آنجا که حقیقت، همواره در جنبش و سیری بی منتهاست و هرگز به نهایت نمی رسد، اندیشه نیز هرگز در خود نمی ماند و شایسته نیست که بماند واگر بماند، نشانه پایان مسیر و حرکت نیست بلکه نشانه پایان و توقف اندیشمند است. پس چون حقیقت همواره دست نیافتنی و نامحدود است، فلسفه نیز همواره در راه است. حقیقت، همان حوزه نامشهود و بنیادینی است که سیر فلسفی به سوی آن است، بر خلاف حوزه مشهور و ابژکتیو که علم در آن قرار دارد.

 

از نکات فوق می توان نتیجه گرفت که فلسفه، برخلاف علم، در واقع چیزی به ما نمی گوید یا جواز پذیرش عقیده ای را در اختیار ما قرار نمی دهد بلکه با گسترش افق اندیشه ما، گویی دم به دم، چیزهای کهنه را به کناری می نهد و با نو کردن دائمی انسان به همه چیز شکل و بویی از تازگی و نویی می دهد و اگر چنین باشد با عرفان قرابت پیدا می کند، زیرا شعور ما را دائماً نسبت به خود و وجود تغییر می دهد وامکانهای تازه ونامحدودی را بر ما می گشاید. فلسفه وجود انسان را به میان می کشد و آن را آشکارتر می نماید. به همین سبب می توان گفت که چنین فعالیتی ، همه چیز را شفاف و فرانما می سازد زیرا در پی سیر و حرکت درونی و پیاپی انسان، همه چیز مورد تجدید نظر قرار می گیرد.

 

این آگاهی و بصیرت مستمر نسبت به وجود و این سیر بی منتها که فلسفه ورزی بر آن بنیان قرار می یابد و استمرار می گیرد، تفاوت بنیادین فلسفه و علم است. در حالی که علم شناختی ابژکتیو از جهان و انسان را فراهم

 

می آورد. فلسفه حامل وجود آدمی و جهان در افق هایی فرا ابژکتیو است. آگاهی علمی جنس اندیشه ابژکتیو و شناخت است اما آگاهی فلسفی از جنس اندیشه غیرابژکتیو و ناشناخت (Insight/بصیرت) است. علم بر مبنای دوگانگی سوژه و ابژه استوار می گردد، فلسفه ورزی از آن فراتر رفته و گویی سنتز آن دو است. اندیشه علمی عبارتست از آگاهی سوژه (فاعل شناسا) نسبت به ابژه (موضوع شناسایی)، اندیشه فلسفی عبارتست از بصریتی غیر شناختی نسبت به چیزی که خود در آنسوی دوگانگی سوژه و ابژه قرار دارد: «فراگیرنده» (Encoompassing)، فراگیرنده ای که سه نمود و بخش دارد: جهان، انسان، متعال (ترانساندانس/اوج بلند بودن/ Transcendence) پس یکی دیگر از تمایزات مهم علم و فلسفه این است که اندیشه علمی، چون کاملاً ابژکتیو، محدود و بسته است، به فراگیرنده سوژه و ابژه راهی ندارد، اما فلسفه ورزی چون خاستگاهی کاملاً متفاوت از علم دارد، نیروی حیاتی خود را از آگاهی درونی فرد نسبت به فراگیرنده می گیرد.

 

از نظر یاسپرس، فلسفه باید به خاستگاه راستین خود بازگردد والبته بازگشت به این خاستگاه نه به معنای ارجاع به اندیشه علمی است و نه به معنای رد علم. او به شدت با این گرایش مخالفت می ورزد که عده ای تحت تاثیر رشد فزاینده علم، بازگشت فلسفه به خاستگاه خود را، بازگشت آن به علم تفسیر کرده و مثل مارکسیست ها دم از فلسفه علمی می زنند. همچنین با کسانی نیز که برای نجات فلسفه، همه حقایق علمی را مشکوک اعلام کرده و شان و ارج فلسفه را در عدم توجه به علم دانسته اند، مخالفت می کند.

 

یاسپرس خود به گونه ای دلنشین این دو گرایش افراطی را به نقد می کشاند وبا این نقد، نسبت فلسفه وعلم را بیش از پیش نمایان می سازد: «این دو واکنش، یکی زبونی در برابر علم و دیگری انکار علم به مثابه دانشی اقناعی، روشمند و دارای اعتباری جهانشمول، به نظر می آید که به معنای امضاء حکم پایان فلسفه باشد.

 

فلسفه، چه اسیر وبنده علم باشد، چه اساساً تمامی علم را انکار نماید، در هر دو صورت دیگر فلسفه نیست».

 

خاستگاه فلسفه، در نهاد شورمند انسان نهفته است و فلسفه ورزی معنا و حقیقت خود را از آگاهی درونی انسان نسبت به خود می گیرد و انسان یک راز است نه یک مساله. «گابریل مارسل» این تفاوت را به خوبی بیان کرده است، آنجا که می گوید: «یک راز، مساله ای که از داده ها و معلومات راجع به خود تجاوز و تخطی می کند و بر آنها سلطه می یابد و از آنجا که از مساله بودن فراتر می رود و تعالی می جوید... میان یک مساله و یک راز این فرق اساسی هست که مساله امری است که من به آن بر می خورم و تمام آن را در مقابل خود می یابم و به همین جهت می توانم پیرامون آن بگردم و آن را از میان بردارم، در صورتی که یک راز امری است که من، خود در بند آن افتاده ام».

 

بدینسان فلسفه ورزی راز و رمزی است اما علم، حل مساله است. شان مساله، حل است اما شان راز، بازخوانی مکرر آن است. به سخن دیگر، فلسفه ورزی تامل در راز است، تاملی که نه یک بار و برای همیشه، بلکه همواره و همیشه انجام می گیرد و یک سنت جاویدان است. صحنه ای است که روی آن فیلسوفان بزرگ آمده اند، نقش ایفا کرده اند و رفته اند. آنها استادان ما هستند که نه اندیشه ها را بلکه اندیشیدن را به ما می آموزند و ما برای حفظ این سنت باید با آنها گفتگو کنیم و با تاملی تازه در راز، در این سنت شرکت نماییم. به همین سبب است که در فلسفه هیچ اقتداری از سوی فیلسوف وجود ندارد. و فیلسوف مرید ندارد. مرید پروری در فلسفه ورزی، مرگ آن است زیرا فلسفه ورزی فعالیتی فعالانه و سیر اندیشه اوج گیرنده انسان است به سوی حقیقتی ناایستاده و بی منتها، حقیقتی که هرگز متعلق شناخت قرار نمی گیرد. درونمایه فلسفه ورزی اندیشه است، اندیشه با دو حرکت: از یک سو حرکت به سوی خاستگاه وجود در درون خود ما و از سویی حرکت از آن خاستگاه به آن سوی ما. این است حقیقت اندیشه اوج گیرنده. اما در تفکر و اندیشه علمی، گویی حرکت از ساختار یک علم(ترتیب امور معلوم) به علمی دیگر (برای معلوم کردن مجهول) واقع می شود.

 

ذات فلسفه ورزی عبارتست از اشتیاقی درونی به سنجش خردمندانه نسبت به جهان و غوطه ور شدن در تاریخ اندیشه و شهامت ورزیدن. « فلسفه یعنی جرات و شهامت رخنه و درک خودآگاهی دور از دسترس انسانی».

 

فلسفه ورزی ذاتاً گفتگویی است. یاسپرس در اینجا به افلاطون نظر دارد که فلسفه را دیالکتیک می دانست. این از آن روست که اندیشه ها و دلایل ما بر چیزی در خلال بحث با دیگران و حتی چه بسا بحث و چالش با خودمان روشن شده، گسترش یافته و پالوده می شود. این گفتگو، گفتگویی است که در طول تاریخ اندیشه امتداد و استمرار داشته است. «آنچه از تاریخ یاد می گیریم، باید انگیزه ای شود و ما را هشیار سازد و به پرسش بگیرد». « فلسفه ورزی هر چند در زمان قرار دارد، اما به عنوان امری بی زمان و تبلور بی زمانیت ادراک شده است، با این حال، فلسفه ورزی همان اراده انسان است در زمان خود، برای لمس وجود به گونه ای تاریخی».

 

از این روست که مفهوم «پیشرفت» در فلسفه با پیشرفت در علم تفاوت دارد. تاریخ علم، علم نیست، اما تاریخ فلسفه، فلسفه است. برای پیشرفت در فیزیک جدید، نیازی به دانستن فیزیک قدیم نیست اما پیشرفت در فلسفه امروزی منوط به دانستن فلسفه پیشینیان است. «هرچند معرفت به گذشته، فلسفه واقعی نیست و فلسفه ورزی همواره نیاز دارد به سرچشمه کنونی».

 

علم به واسطه داشتن روش، متقاعد کننده و ارتباط پذیر است اما نداشتن چنین روشی در فلسفه به این معنا نیست که فلسفه ورزی امری بافتنی و یا تبلیغات است. فلسفه ورزی واکنشی است سنجشگرانه ، موشکافانه و ژرفابین نسبت به مهم ترین مسائل انسانی، و به گونه ای ژرف در ارتباط (Communication) ریشه دارد و در آن می شکفد.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

تبیین علمی جهان یعنی ارائه تصویری از جهان به مثابه ابژه هایی که متعلق شناخت قرار می گیرد. تبیین علمی یعنی رویارویی با جهان به مثابه یک مساله. واضح است که با چنین تبیینی، جایگاه راستین جهان شناخته نخواهد شد. اما تبیین فلسفی یعنی رویارویی با جهان به مثابه رمز و تفسیر آن، یعنی رمز خوانی. تفسیری که هیچگاه کامل و تمام نیست. از این روست که هر انسان منفرد

 

یگانه ای، در رویارویی فلسفی خود با جهان، بایستی آن را مورد تفسیر تازه ای قرار دهد. از همین روست که فلسفه ورزی فعالیتی است که فقط در «من» و از طریق یافتن خودم و وضعیت خودم در زندگانی ام رشد می کند. فلسفه ورزی منجر به شناختی بنیادین می گردد. اما این شناخت، بر خلاف علم، حاوی آموزه های خاص نیست بلکه سیری است که طی آن با باز شدن افق های وجود انسان، با حقیقت مواجه می شویم. «تامل فلسفی هنری است که طی آن، من به «بودن» و «خودم» می رسم. تامل فلسفی، اندیشه ای بی غرض که موضوعی را بی تفاوت مطالعه کند نیست. تماشاچی صرف بودن بیهوده و عبث است. حتی شناخت علمی هم مشاهده تصادفی وغیر عمدی موضوعاتی اتفاقی نیست... فلسفه به معنای فعالیت... چیزی نیست که فقط اخلاق بیافریند یا صرفاً آرامش روحی ایجاد کند... فلسفه ورزی، فعالیت خود اندیشه است. به گونه ای که جوهر انسان در جاودانگی اش، در فرد فهمیده شود. این فعالیت از ژرفای زندگانی مایه می گیرد، حتی هر چند این ژرفا، برای ما صرفاً در سطح نمود می یابد . اما این فعالیت، یعنی فلسفه ورزی، «جاودانگی» را در «زمان لمس می کند نه در سطح، یعنی نه در جایی که تمایلات فانی وجود دارد... در لحظات اوج، این فعالیت، فعالیتی است درونی که باعث می شود که من خودم شوم. فعالیت فلسفی، روشنگری وجود است. فعالیت خود فرد است به گونه ای که فرد، همزمان خود را چون وجودی که به خویش داده شده تجربه می نماید».

 

یاسپرس با پژوهش و تفکر در باب محدودیت های شناخت علمی و فلسفی کوشیده است تا رابطه میان علم و فلسفه را تبیین نموده و امکان فلسفه ورزی را در عصر علم نمایان سازد. عصر کنونی ما عصر علم و تکنولوژی است و فلسفه نمی تواند از این عوامل اجتناب ورزد. درست است که نه علم بر فلسفه منطبق است و نه فلسفه بر علم. این دو هم از لحاظ خاستگاه وهم از لحاظ روش و هم از لحاظ موضوع، بایکدیگر متفاوتند. علم، قلمرو تبیین ابژکتیو است و فلسفه از چنین تبیینی عاجز است؛ اما قلمرو علم، منشاء جهش فلسفی است.

 

بدینسان علم برای فلسفه نه فقط اجنتاب ناپذیر بلکه ضروری است. بدون علم، فیلسوف نسبت به جهان شناختی ندارد زیرا تنها با رهیافت علمی است که ما می آموزیم چیزها چگونه هستند و چه رابطه ای بین آنها حاکم است. اما علم نباید معنای راستین و وظیفه درست خود را با ادعای جامعیتی اقتدارگرا گم کند . بزرگترین و مهم ترین خدمت فلسفه به علم همین است که مبانی، ساختار و تمایزات آن را در خاستگاه، روش و موضوع توضیح دهد و محدودیت هایش را گوشزد نماید. علم فقط به کمک فلسفه است که می تواند خود را از دام خرافه علمی که همانا تمایل به مطلق نمودن، و جامعیت شناخت علمی است، برهاند. فلسفه به علم می آموزد که نمی تواند دیدی جامع الاطراف به جهان داشته باشد زیرا چنین جامعیتی اصلاً در کار نیست. کمک فلسفه به علم این است که می فهماند که همه چیز فهمیدنی نیست. در واقع فلسفه با این کار، یعنی ارائه ماهیت علم و نمایاندن محدودیت ها و ظرفیت های آن، علم را ارج می نهد و آن را سرشار می سازد.

 

در نظر یاسپرس، فیلسوف بایستی به علم، فروتنانه احترام بگذارد زیرا برجسته ترین دستاورد بشر در تاریخ است. اما درعین حال بایستی در برابر غرور و خرافه علمی بایستد. غروری که می تواند گریبان علم را بگیرد و معنای راستین آن را از آن بستاند آن است که علم تصور می کند که می تواند واجد ایده جامعیت باشد. بدتر از آن و مغرورانه تر اینکه گمان برد به واسطه پیشرفت های بی نظیر و سریعی که کرده، هم اکنون توانسته برخی چیزها را تا بنیانش بشناسد. علم باید بفهمد که ظرفیت و وظیفه اش، شناخت ابژکتیو نسبت پدیدارهاست. علم باید بفهمد که نه می تواند و نه باید که اهداف ارزشی زندگانی انسان را تعیین نماید زیرا نمی تواند معیارهای آن را در اختیار نهد. چنین جستجویی در شان فلسفه ورزی است. اینچنین است که فلسفه ورزی درعصر علم امکان می یابد.

 

آنچه به اختصار در پژوهش و نقد علم و روش و درونمایه آن گفتیم، خود می تواند امکان و لزوم فلسفه ورزی را در عصر علم و تکنولوژی بنمایاند. علم و فلسفه با همه تفاوت هایی که با یکدیگر دارند، برای هم ضروری و محل تغذیه یکدیگرند. فلسفه نظر داشتن به کل است اما چنین منظوری به معنای بی توجهی به جزء نیست بلکه حتی موجب می شود که جایگاه جزء، به خوبی ادراک گردد.

 

چنین است که به گفته یاسپرس: «علم خالص، مستلزم فلسفه ای خالص است». علم خالص یعنی علمی که محدوده خود را بشناسد و فقط در قلمرو خود حرکت کند و داعیه غلبه بر سایر سپهرها را از سر بیرون کند. و چون توانایی در خور علم نیست، فلسفه به یاری آن می شتابد. از خود یاسپرس بشنویم:

 

«علمی که به خود واگذار شودو صرفاً علم لحاظ گردد ، بی وطن می گردد. چنانکه «نیکلاس کوزایی» گفته است هوش، روسپی است زیرا می تواند خود را به هر چیزی بفروشد.

 

لنین گفته است که علم هم روسپی است، زیرا خود را به منفعت طبقاتی فروخته است. در نظر نیکلاس کوزایی این خرد و در نهایت معرفت الهی است که به شناخت هوشمندانه، معنا و حقیقت و قطعیت می بخشد. در نظر لنین هم، جامعه بی طبقه است که علم خالص را ارتقاء می بخشد. حقیقت مطلب هر چه باشد، آگاهی نسبت به آن، کار تامل فلسفی است. فلسفه در درون علم نهفته است و همین معنای درونی آنهاست که دانشمند را آماده می کند که کار کند و کار روشمند او را راهنمایی می کند. کسی که با تامل این هدایت و راهبری را تقویت می کند واز آن آگاهی می یابد به مرحله آشکاری از فلسفه ورزی نایل آمده است. اگر چنین راهبردی و هدایتی ناتوان گردد واز میان برود، علم به آیینی بی توجیه، معیارهای بی معنا، اشتغالی بی هدف و خدمتگذاری بی بخار تبدیل می شود

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...