sun.man 301 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ یه بار تو جاده نزدیکای ساوه چراغ ترمز ماشینم روشن شد اتفاقا یه تعویض روغنی هم اونجا بود فورا رفتم داخل که یه قوطی روغن ترمز بگیرم و همونجام بریزم داخل ماشین یادمه خیلی خیلی سرد بود هوا ، پشت سرم یکی اومد یه سوالی پرسید و رفت وقتی خواستم بیرون برم دیدم همون آقاهه که سوال پرسیده بود با ماشینش راهو بسته ماشینشم روشن نمیشه منم که عجله داشتم گفتم بیا ماشینتو هل بدیم کنار راه باز بشه. خلاصه کمکش کردم ماشینو هل دادیم کنارو منم راه افتادم یه چند کیلومتری که دور شدم یهو به این فکر افتادم که چرا تو این سرما کمکش نکردم ماشینشو هل بدیم روشن شه چرا فقط بفکر خودم بودم؟؟؟ بیشتر از یک سال ازش میگذره ولی نمیتونم بابت کمکی که به اون آدم نکردم خودمو ببخشم 17 لینک به دیدگاه
nazfar 8746 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ خوب حقیقتش من بد یا خوب آدمیم که زیاد دیگران رو ناراحت نمیکنم(البته جدیدا فهمیدم که بده و باید اینکار رو انجام داد!) واسه اینم زیاد عذاب وجدان نداشتم! الان تنها عذاب وجدانم اینه که چرا به دنیا اومدم(البته اون قسمتش که دست خودم و خدا بوده) و یا چرا ادامه دادم 11 لینک به دیدگاه
hami_sani 6076 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ به نظرم این بدترین نوع عذاب وجدانه کاری که هیچ جوره واسه طرف نمیتونی جبران کنی و آتیشت میزنه نبودنشخدا بیامرزه پدرت و همین که یه پسر کچل و با مرامی داشتهکه هر لحظه یادشه روحش الان شاده امیدوارم اینطوری باشه که شما میگین. 4 لینک به دیدگاه
Matin H-d 18145 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ سلام سلام خب توی این 2 3 دقیقه که فکرمو متمرکز نمودم .. چیزه خاصی به ذهنم نرسید که گفتنی باشه تنها چیزی که همیشه برام ناراحت کنندس.... زود عصبی شدنم هست ،که زودی هم پشیمون میشم از حرفایی که زدم و برام هم خیلی سخته که بخوام معذرت خواهی کنم و بخوام نشون بدم که از رفتارم پشیمون هستم 12 لینک به دیدگاه
H O P E 34652 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۰ یه چیز دیگه هم یادم اومد . کلاس سوم ابتدایی که بودم ، مدرسمون قاطی بود ، منم با یه پسره خیلی با هم لج بودیم . اتفاقا معلممون هم بابای همین پسره بود . اون روز ریاضی داشتیم ، این پسره هم عادت داشت 5 هاشو مثل صف می نوشت ، رفته بود پای تخته یه مسئله حل کنه ، منم خواستم اذیتش کنم ، خودمو زدم به اون راه ع که ینی مثلا بد نوشتی و من نمی تونم بخونم عددو آقا جاتون خالی ، من اینو گفتم ، بابای اینم بنده خدا نمی دونم چرا ، ولی اون روز یه کم عصبانی بود کلا :icon_pf (34):منتظر یه بهانه بود انگار ، :icon_pf (34): گرفت این پسره رو تا می خورد ، کتک زد جلوی هممون انقدر ناجور و محکم کتکش زد بدبختو که لب و لوچه ش خونی شد !!!!! . من نمی خواستم اینطوری بشه بخدا بابائه از جای دیگه عصبانی بود ، به من چه خب 14 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۰ چیز زیادی یادم نیس ، ولی یادمه یه بار تو دوران راهنمایی ، روز آخر سال تحصیلی ، سر یه جریانی ، ناخواسته باعث شدم یکی از بچه ها تو کلاس انگشت نما بشه و آبروش بره خیلی روز بدی بود ، مخصوصا برای اون طفلی بعدشم دیگه نشد ببینمش ... ، تمام تابستونو منتظر روز اول مهر وبدم که بیاد مدرسه و ببینمش ازش معذرت خواهی کنم ، ولی نیومد بچه ها می گفتن تابستون با خانوادش واسه همیشه رفتن آلمان هنوزم بعد زا این همه سال ، امیدوارم بتونم یه روز ببینمش و ازش معذرت خواهی کنم ... برو فیس بوک اسم و فامیلشو بده می پیداییش سلام سلام خب توی این 2 3 دقیقه که فکرمو متمرکز نمودم .. چیزه خاصی به ذهنم نرسید که گفتنی باشه تنها چیزی که همیشه برام ناراحت کنندس.... زود عصبی شدنم هست ،که زودی هم پشیمون میشم از حرفایی که زدم و برام هم خیلی سخته که بخوام معذرت خواهی کنم و بخوام نشون بدم که از رفتارم پشیمون هستم بگم چه ها با من کردی خیلیم آقایی ................ این سانسوری بود؟ 8 لینک به دیدگاه
eder 13732 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۰ این سانسوری بود؟ قبلا یه بار گریه ی مادر بزرگم رو در آوردم یه بارم وقتی پدرم در اثر بیماری قطع نخاع شده بود و نمیتونست حرکت کنه کار خودم رو ترجیح دادم.... با اینکه اولی مال 15 سال پیشه و دومی مال 13 سال پیش ... ولی هر وقت یادم میافته گریم میگیره .... خودمو نمیبخشم دیگه نمیشه هم معذرت بخوام ......... 15 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۰ قبلا یه بار گریه ی مادر بزرگم رو در آوردمیه بارم وقتی پدرم در اثر بیماری قطع نخاع شده بود و نمیتونست حرکت کنه کار خودم رو ترجیح دادم.... با اینکه اولی مال 15 سال پیشه و دومی مال 13 سال پیش ... ولی هر وقت یادم میافته گریم میگیره .... خودمو نمیبخشم دیگه نمیشه هم معذرت بخوام ......... خدا بیامرزتشون :icon_gol:تو خودتو جای اونا بزار اونا قطعا تو رو به خودشون ترجیح میدن پس بدون هیچ وقت ازت ناراحت نبودن ونمیشن عجب شری شد این تاپیکشرمنده بعضی از دوستان یاد خاطرات بد انداختم 12 لینک به دیدگاه
خانوم بهار 3412 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۰ قبلنا یه جایی سرکار بودم... یه روز رفتم قسمتی که دوستم بود کارم که باهاش تموم شد، داشتم برمیگشتم نمیدونم چرا یه تیکه از زمین انگار روغنی باشه چشمتون روز بد نبینه چنان خوردم زمین که نمیتونستم بلند شم.. دوتا از همکارای آقا هم وایساده بودن صحبت میکردن تا منو دیدن زدن زیر خنده... منم همیشه یه لیوان آب ازین گنده ها داشتم از شانس لیوانم پر آب بود همممشو خالی کردم رو صورتشون چ حالی داد اون لحظه .همینجور خشکشون زد... خیس شده بودن منم گفتم دیگه به من نخندینا حتی بعدش ازشون معذرت خواهی هم نکردم یه بارم چرخ موتور حاج آقای مدرسمونو پنچر کردیم و کلی هم خندیدیم اما بیچاره که گناهی نداشت... یه بارم بابام رفته بود کنار جوی آب باغ فین ماشین بشوره یه خرچنگ گنده دیده بود آورده بود خونه منم عاشق این چیزام کردمش توی شیشه بردمش مدرسه، کلی دوستامو باهاش ترسوندم.. بعدشم خرچنگرو بردمش همونجای اولش یکی از هم کلاسیهام از ترس کلی گریه کرد.. منم بهش گفتم ترسوووووووو کلی هم باهم دعوا کردیم دیگم ندیدمش یه دفعه هم گریه پدرمو در آوردم ... این از همه بدتره... یادش میوفتم آتیش میگیرم.. اما خدارو شکر از مامان بابام بابت اذیتام معذرت خواستم 14 لینک به دیدگاه
hami_sani 6076 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۰ این اعترافات خانم بهار منو یاد یه چیزایی انداخت بچه که بودم کلاس چهارم ابتدایی دوستان نابابی دور مارو گرفته بود.بعد از مدرسه با بچه ها میرفتیم مردم ازاری.یکیش این بود که میرفتیم از مغازه های ابزار ویراق فروشی قفل کش میرفتیم میزدیم به موتور ودوچرخه های مردم یا کرکره مغازه های دیگه:icon_pf (34)::icon_pf (34): ای خداااا منو ببخش .ولی راستش زیاد عذاب وجدان ندارم شاید به خاطر این بوده که بچه بودم و نمیدونستم کار بدی میکنم. اقا اینارو همینجا دفن کنید ها.بعدا بر علیهم استفاده نکنین. :4564: 17 لینک به دیدگاه
mIn 2294 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۹۰ اعترافات تکان دهنده ای بود من هفت سالم بود خواهرم هشت سالش ، دوچرخه برادر ( که واسه ما خیلی بزرگ بود و پامون تا زمین بیشتر از نیم متر فاصله داشت و از همه مهمتر ترمز هم نداشت !!! ) رو برمیداشتیم از این سر کوچه تا اون سر کوچه ، دوباره از اول ، فقط چون ترمز نداشت به سر کوچه که میرسیدیم ، اون یکیمون که پیاده بود میرفت و دوچرخه رو نگه می داشت تا نریم تو خیابون ، یه دفعه خواهر سوار دوچرخه بود و منم دنبالش ، رسید سر کوچه ، هی گفت بیا دوچرخه رو نگه دار ، منه ابله تنبلی کردم نرفتم اونم برای اینکه نره تو خیابون ، کشید کنار افتاد تو جوی آب ، پلکش پاره شد چشش غرق خون شد ، یازده تا هم بخیه خورد ، جاش هم هنوز هست 15 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۹۰ بچه بود داشتم با دادشم دوچرخه سواری یاد میدادم بعد از پشت زین گرفته بودمش که نخوره زمین یه خورده که ترسش ریخت منم تنبلیم گل کرد پشت زین رو ول کردم حیاطمون بزرگ بود وسط حیاط ولش کردم بهش نگفتم ولت کردم اونم داشت با زوق و شوق رکاب میزد همنجوری رفت جلو روبرشون پله زیر زمین بود با همون سرعت رفت تو زیر زمین خدا رو شکر چیزیش نشد:ws3: 11 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۹۰ تو زمان مدرسه دبستان و کلاس پنجم من و دوستم مسوول این بودیم که زنگ تفریح بچه ها رو بفرستیم برن تو حیاط و تو کلاس ها نمونن یه بچه تخسی بود که هر کار میکردیم نمیرفت بیرون و زیر میز قایم میشد و ما هم به زور متوسل میشدیم چند بار هم به ما فحش داد من و دوستم هم تصمیم گرفتیم یه درس درست و حسابی بهش بدیم یه روز بعد تموم شدن مدرسه به یه بهونه کشیدیمش تو یه فضای باز تقریبا یه کیلومتر دور تر از مدرسه و یه درس درست و حسابی بهش دادیمو تهدیش کردیم اگه بره چقولی کنه دفعه بعد یه بلایی سرش میاریم که مرغان اسمون به حالش گریه کنن:ws3: 12 لینک به دیدگاه
ne_sh67 1947 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۹۰ چیزی یادم نیس...شایدم وجدانم آف کرده! اما دبستان بودم عاشق این زنگای اف اف بودیم..با دو از دوستام هر روز یه کوچه ای و توی مسیر انتخاب میکردیم...زنگ همه خونه ها رو میزدیم...اصن یه حال وصف ناشدنی بهمون دست میداد که در گفتار نمیگنجه!!!:hapydancsmil: بعدش دیگه اینکه یادمه اون موقع ها تازه از این سوپر با کلاسا دم خونه مون زده بودن..هی میرفتیم توش قیمت چیزای مختلف و میپرسیدیم میومدیم بیرون!!!! اما یه بار به شدت دعوا شدم که مامانم اینا باید عذاب وجدان بگیرن که چرا بچه ی 7-8 ساله رو اونهمه سرش داد زدن!! کلاس دوم دبستان عاشق معلمم بودم..یکی از بچه ها تا یه جاهایی مسیر خونه اشون با معلممون یکی بود...خلاصه اومد گفت که آره من آدرس خانم سلیمیان و میدونم و اینا...امروز بعد مدرسه بریم دنبالش!! حالا اونروز خانوم اول تشریف بردن مهد کودک بچشون بعد ررفتن خونه اشون..فقط شانس آوردیم مهد کودکه نزدیک بود..اگه قرار بود ماشین سوار نمیدونم باید چه گلی به سر میگرفتیم!! از مهد هم رفت خونه ما هم دنبالش!!:hapydancsmil: خلاصه کلید و که انداخت توی در ما غصه مون گرفت که کدوم طبقه است..گفتیم روز ورزش که خانوممون نمیاد بعدش میریم همه زنگارو میزنیم میپرسیم...دیگه خوشحال و شادان برگشتیم خونه.. و مامان اینا از خجالتمون در اومدن!:hapydancsmil: فقط بگم که ما ساعت 12 تعطیل میشدیم مدرسه هم با خونه مون حداکثر 7-8 دقیقه فاصله داشت!! من ساعت 6 رسیدم خونه...هیچوخ یادم نمیرهه ماه رمضون هم بود!!! امیدوارم مامان اینا عذاب وجدان داشته باشن!!! 14 لینک به دیدگاه
آرانوس 6500 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اسفند، ۱۳۹۰ عذاب وجدان میگیرم اونم کم نه اکثر اوقات هم به خاطر حرفایی که میزنم دچار عذاب وجدان میشم نه اینکه حرف خاصی باشه اما همینکه به جاش نیس و اطرافیانم ممکنه ناراحت بشن اما یه چیزی هم هس ممکنه اون حرف واقعا درست باشه اما خوب .... شاید من نباید بگم .... زمان دبستان هم من مبصر کلاس بودم یه دختری بود که خیلی لج منو از عمد در میاورد کلی موهاشو میکشیدم منم اونم به جای اینکه عصبانی بشه یا گریه کنه میخندید و بدترش میکرد و حرصم میداد بچه ترم که بودم داداشی کوچیکو خیلی اذیتش کردم خیلی بیخودی بش گیرای الکی میدادم و معمولا هم طرف من گرفته میشد تو خونه با اینکه بعضی جاها من مقصر بودم طفلی الانم که سربازه عزیز دلم 8 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۹۰ متاسفانه وژدان نامرد من قبل از عمل خلاف میاد و جلومو میگیره و نمی ذاره 7 لینک به دیدگاه
.MohammadReza. 19850 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۹۰ تو ماشین نشسته بودیم داشتیم میرفتیم با دوستام به هر ماشینی میرسیدیم میگفتیم پنچری میزد کنار بنده خدا تو اون سرما پیاده میشد لاستیکاشو نیگا میکرد 9 لینک به دیدگاه
شاران 768 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۹۰ آه.... واقعا تاپیک جالبیه راستش من زیادی رک و راستم و گاهی هم به سرعت عصبانی می شم مطمئنا همین 2 تا کافیه که روزی یه نفر رو از خودم برنجونم در حالی که واقعا نیتم این نیست از همه بدتر این که خودم سریع هم پشیمون می شم اما معذرت خواهی واقعا سخت ترین کار دنیاست....:5c6ipag2mnshmsf5ju3 می دونین که اما چیزی که خیلی عذابم می ده جریانیه که شاید 4 سال پیش اتفاق افتاد: من داشتم از وسط خیابون رد می شدم و آهنگ هم گوش می دادم که یه دفعه دیدم یکی از پشت دستم رو گرفت من هم اول فکر کردم مزاحمه و به شدت دستم رو کشیدم اما وقتی به اون طرف خیابون نگاه کردم دیدم یه خانوم خیلی خیلی مسنه که احتمالا کمک می خواسته .... سریع برگشتم که برم طرفش اما دیدم یه دختره دیگه دستش رو گرفت و داره از خیابون ردش می کنه این قدر ناراحت شدم که دوست داشتم خودم رو بکشم یه بار هم کلاس سوم راهنمایی به یکی از هم کلاسی هام تهمت ناروا زدم که جاسوسه کلاسه اما واقعا نبود ولی متاسفانه هیچ وقت نشد ازش عذر خواهی کنم کلا زیاده اما در حال حاضر همین 2 تا به ذهنم اومد :5c6ipag2mnshmsf5ju3 7 لینک به دیدگاه
parisa.na 1558 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۹۰ هرچی فکر می کنم می بینم تا حالا کاری نکردم که بخوام به خاطرش وجدان درد بگیرم.امید وارم کسی کاری نکنه که بعد به خاطراون کارش وجدانش ناراحت بشه 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده