sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۰ بندرمعشوق کجاست ؟ آیا اتوپیای شاعراست یا سرزمینی نفرین شده پنهان درگیسوان معشوق؟ شاعراز« بندرمعشوق » می سراید تا تغزلی تلخ را آغازکرده باشد.بازی شاعربا نام شره آبا واجدادی اش اورا به معشوق کشانده تاسویه های پنهان « بندرمعشور» را برملا کند.این که زادبوم گاه می تواند باتمام شیرینی وجوهی تلخ ودردناک نیزداشته باشد درذهن شاعررسوب کرده است. اودرچنین بندری ساحل می گیرد تا دغدغه های اجتماعی اش را آشکارکند: « لب ها / لب های بندررا می جویددند/ موج ها فرومی رفتند وُ بالا می آیند لنج ها / زن قاچاق بود/ ناخدا ! » اعتراض شاعر، اعتراض به سرکوبگری عشق است درجامعه ای که هیچ کس نمی خواهد پروانه ای باشد دراوقات غیرقانونی باغ ». درپرداختن به « عشق ممنوع » شاعرزبان وبیانی عصبی اتخاذ می کند تا درلایه های شعربه کشف وافشاگری بپردازد ، اما آن جا که حرکت کند می شود بازی زبانی خود را نشان می دهد: « یادم نرفته است / بیا دوربزنیم / دارند می زنند هنوزهم / رکاب می زنم رکاب ». شعرفرزاد آبادی درپهنه ای وسیع تربه نقد مدرنیته می پردازد ومظاهرآن را آماج حمله قرارمی دهد. این حمله درخدمت سنت نیست بلکه اعتراضی به آرمان های ازدست رفته وارزش های مثله شده انسانی ست. پیامدهای جهان صنعتی شاعررا آزارمی دهد یکی مثلا جنگ که سخت درچشم اودهشتناک است ودستمایه ی سرودنی شعری ازنوع « اخبار» می شود: مژه های توبرنگشته اند/ که ما را ببینند/ هرجا برویم آسمان همین جنگ است / اما مثلن مارگاریتا / نرقصیدن تو با نخندیدن من فرق می کند/ ما دردردامن مین دنیا آمدیم/ یکی گردن بندش را / یکی گردن اش را ازدست داد/ خیلی دل می خواهد/ کسی ازخمپاره گوشواره بسازد/ روی خاکی با خاطرات خونی برقصد/ خیلی / اما مارگاریتا / ماهواره یک درمیان پخش می کند/ چشم های تورا / اشک های مرا» شاعرازجنگ می سراید وآن را سیاه وسفید می بیند اما آن جا که طنزرنگ آمیزشعراوست به آن نسبیتی دلخواه ودلپذیرمی بخشد. شاعردردامن مین به دنیا آمده است ازیک سو وازسوی دیگرپناهنده ی دامن یاراست ؛ تغزل تلخ با پس زمینه ی اجتماع. لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۰ اواز« بندرمعشوق » می سراید تا بهانه ای باشد برای خلق شعرصنعتی ، شعری ازصنعت وعلیه صنعت . بندرمعشوق خواه نام دیگرارضی موعود شاعرتلقی شود وخواه کنایه اززیستگاه شاعردرروزگاران صنعتی شدن واستحاله ی انسان درماشین ، درشعرفرزاد آبادی هویتی معصومانه پیدا می کند . جغرافیای تازه ای که فرزاد آبادی درشعرخود ترسیم می کند امکان صدورشناسنامه ای تازه برای شاعررا فراهم می آورد. درهمین فضاست که او را می توان به وضوح خواند، دید وشنید. این ماه نیست که درشعراو می خندد ، آبادی شاعراست با تمام موج های سنگی مشکلات اش . شاعرنماینده ی انسان هایی هم عصروهم نسل است که زیستی دردناک دارند وآن هنگام که ازپدرمی گویند نیزاورا در« رینگ شوره زاربندرمعشور» به یاد می آورند: « محمدعلی » بوکسورنبود/ اما یک پا این جا داشت یک پا آبادان / یک پا آن جا یک پا خارک / یک پا رقص پا بود/ هیچ وقت مشتی نزد توی صورت حریفش / اما دررینگ شوره زاربندرمعشور/ بیش ترازسی قدم زد- پتک زد – جیک نزد » شاعرراه را برای ورود به عرصه های اجتماعی هموارساخته است. حرکت اوتوام با خطری مدام است که گاه مرزهای شعراورا میان شعروشعارجابه جا می کند، شاعربه سلامت عبورمی کند وچنین می گوید : « ای صنعت سوختن ! / پدرم مادرکارخانه ها بود/ با همین سینه های مردانه اش شیرداد / به تک تک کسانی که خون می نوشند ودمشان گرم است.» شعرفرزاد آبادی شعری درادامه ی خوداست ، ریشه دراعتراض دارد واعتراض درونی شاعراست. چنین است که کمترردپای دیگرشاعران را درشعرهای اومی توان یافت،تنها درپاره ای موارد مثلا پنج شعری که اوبا نثرشکسته ونزدیک به گفتارعامیانه سروده است خاطره ی شعرهای لنگستون هیوزتداعی می شود: « صدای یه پیانو بزرگ ترازچارچوب درخونه های کارگری بود / رد نمی شد ازجلوی چشاش / من دل ام پیانومی خواد/ « پسرم دستای دخترهمسایه که قشنگ تره » / من دل ام پیانو می خواد/ « - یه روزبیست وچهارساعته » / من دل ام پیانو می خواد / « من ازده سالگی کارمی کنم »/ من دل ام پیانو می خواد / من ام دل ام دوچرخه می خواست / من ام یه پسرکه دلش پیانومی خواست / یه صدا که توچارچوب آهنی درخشک شده بود/ یه روزگارکه رو رینگ کی می رفت تق توق ...» لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۰ شاعرمجموعه شعر« ازبندرمعشوق » گاه پتانسیل خود را به مصرف غیرمی رساند. اشاره به سطرهایی ست که اودربالای هریک ازشعرهای خود می نویسد وتحت نام « جن جنوبی »آن ها را امضا می کند. « جن جنوبی » می دانیم که نام نخستین مجموعه شعرشاعراست با درونمایه ای که بعد تودر« ازبندرمعشوق » گسترده می شود. با این همه آن گاه که به این سطرمی رسیم : « گندمی که درپوست من است آوازش را می خواند » ویا : « اما عشق می تواند درسیب کمپوت بیمارستان به دست آدم برسد.» ازخود می پرسیم ودلیل نمی یابیم . سطرها تابناک اندو شایسته ترآن بود که مستقلا به حیات خود ادامه دهند. « مانیفیست » شاعردربسیاری ازشعرهای « ازبندرمعشوق » جلوه گراست . اورا می بینیم که درشعر« پیش ترازاین » برای پرندگان بیمارستانی دربالای کوه می سازد وبه زیرآب ها می رود تا مروارید ها را ازتنهایی دربیاورد. پاهای خود را به جنگ می فرستد تا ازتعداد مین ها کم کند و... اما شاعرتنهاست ودردمند ودرعین حال ناتوان . یک نفراست ومعصومانه به عشق پناه می برد وکنار« تو» می ماند. « تو» بخشی از« بندرمعشوق است یا تمامی آن ؟ مهم نیست وآن چه اهمیت داردشهری ست که فرزاد آبادی درشعرخود وباخشت هایی ازرنج بنا می کند ؛ شهری برساخته ازکلمات وبا چشم اندازی ازصلح، دوستی ، عشق وانسانیت. تنهایی شاعردرمیان اجتماع شگفت وتماشایی ست: « برای بعضی ها دریا یعنی مقدارزیادی آب / آدم یعنی همین چند کلمه / بعضی ها این طورمی بارند درزندگی/ بعضی ها، خیلی هستند...» شاعر" می دود " تا « رسیدگی شود» درمحدوده ای آکنده ازبخارکشنده ی گازها. چشم درچشم « کمان داران » دوخته است. و« بازیچه » واربازی را تماشا می کند: « المپیک نبود/ اما آن ها بازی / ما بازیچه بودیم / شمارهایی به گردن گرفته ام / پارو می زنم هرچه ازدست ام بیاید نفس / تیری توی این تابوت می اندازم / ما هم شریک ملی این صنایع ایم /پایین نشسته ایم که بالا بیاییم ازاین تاریکی / بیرون توکل به کمان داری می کنیم که با چشم بسته نشانه می رود/ می بینی ؟ » می بینیم . پرواز، شعراست وپروانه ای که ذکرآن دراوقات غیرقانونی باغ رفت با بال های سوخته ی شاعرازبرابرچشم مان می گذرذ. می بینیم وبه دیگران نیزنشان می دهیم . * نام قدیم بندرماهشهر ، شهری درخوزستان . حوزه هنری خوزستان لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده