سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۰ هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم بودم.آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم، من به این جشن تولد نمی روم.او تازه به مدرسه ما آمده است.اسمش سارا است.نگین و معصومه هم نمی روند.او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است. مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد.بعد گفت، تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم.اما بی تابی من بی فایده بود.روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه سارا برد و آن جا پیاده ام کرد. از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود.دست کم روی مبل های کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند.بزرگ ترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند.۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت.روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست.از سارا پرسیدم، مادرت کجاست؟ به کف اتاق نگریست و گفت، بیمار است.پدرت کجاست؟رفته.جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آن جا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم، هیچ کس به مهمانی سارا نمی آید.من چه طور می توانستم از آن جا بیرون بروم؟اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم.سرم را بلند کردم و دیدم سارا دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس هم دردی نسبت به سارا و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم، کی به آن ها احتیاج دارد؟دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم.کبریت پیدا نکردیم.برای آن که مادر سارا را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمع ها روشن هستند.سارا در دل آرزویی کرد و شمع ها را مثلا فوت کرد!خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از سارا تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم.من با خوش حالی گفتم، مامان نمی دانی چه بازی هایی کردیم.سارا بیشتر بازی ها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم.سارا آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت.نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند! مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت.با چشمانی پر از اشک گفت، من به تو افتخار می کنم. آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی سارا تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت. 30 لینک به دیدگاه
lorena 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۰ همیشه همه ی مردم برای چیزایی مایه گذاشتند که هیچ نفعی براشون نداشت!!! حتی برای آدم رزق و برق دار شخصیت خودشونو حراج کردند. این مورد تنها مساله ی هستش که تا مرز خفه گی منو اذیت میکنه! مخصوصا که از ترس راه بیفتی دنبال قدرتمند ....... به قیمت خواری!!!! 14 لینک به دیدگاه
دختر باران 18625 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۲ خیلی قشنگ بود... مهربونی کردن سخت نیست 5 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۲ یه فامیل دور داشتیم جانباز شیمیایی بود. یه روز ماه رمضون همه ی همکارای اداراشو دعوت کرده بود، خیلی ام مفصل تدارک دیده بود. اما هیچ کس نیومد ... خانوادش زنگ زدن به فامیلا که برن خونشون لاقل زحمتشون هدر نره خدابیامرز بعد این اتفاق حالش خیلی بد شد و چند ماه بعدش شهید شد. 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده