spow 44198 مالک ارسال شده در 8 مرداد، 2012 1. خوشم امد صرفا همین ----- پنجه بر زباله های جهان می کشد و در محاصره ی ساس هایش می گرید گربه ی خاکستری آبستن شدن مداوم را تجربه می کند و زیباترین فرزندانش را همیشه بلعیده است روزی یله می شد بر ایوانِ بهار و آفتاب مشرق شیر را به پستان هایش می جوشاند امروز اما این موریخته گربه ی خاکستری تیپاخورده ترین موجود جهان است و مگس ها بر چشمانِ قِی کرده اش سور می گیرند دندانی به دهان ندارد ولی پنجه هایش هنوز در زیرِ پوستِ مخملی اش خوابِ خون می بینند 2. میگم خدا چندروزه رسما خودت داری باهامون موش وگربه بازی درمیاری بچه که بودیم مادربزرگ برامون داستان رعد وبرق تو وشلیک توپ نادرشاه رو نقل میکرد که اخرش نادری که از هیچ کس نمیترسید از ترسش به خیمش میخزه ومیگه حق با توئه تا دیروز که از ارتفاع سه هزارمتری شلیک میکردی و میگفتیم برد توپمون بهت نمیرسه امروز اومدی به هزار متری فردا زدیم تو برجکت نگی چرا زدیا گفته باشم از الان! 3. تو به سیم های گیتارت چنگ میزنی وروی انها رژه میروی وروزگار روی سیم های اعصاب ما چنگ میزند وروی زندگیمان رژه میرود چه بازی نابرابریست بازی با روزگار... 5
spow 44198 مالک ارسال شده در 11 مرداد، 2012 هر اتفاقی بیفته ... خاطرات همیشه جزئی از زندگیت هستند خ ا ط ر ا ت ا ط خ ر ت ا 8
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 شهریور، 2012 بعد از دوروز اب وهوای وحشتناک که گرما به حول وحوش 30 درجه رسید ورسما کفرمو دراورده بود لرزیدن با باد استخون سوز دیشبی ادمو کیفور میکرد صبح تو ماشین دختره با لهجه داره صحبت میکنه ولی هی داره زور میزنه که نه ما فقط پنج ساله اومدیم اینجا وبخاطر شرایط لهجم عوض شده ای تو روح ادم دروغگو اونقدر تو این چندسال دروغ تحویلمون دادن که این دروغ های بی شاخ ودم ادم رو قلقلک میده اخه لهجت تو حلقم انکار اصالت چه کمکی به وجهه ادم میکنه! بگذریم نون بربری وسنگگ شده 350 تومن ای تو روحتون یارو اومده میگه ستاد هدفمندی یارانه ها هیچ منفعتی از افزایش قیمت نان نمیبره وما فقط حامل های یارانه نان رو حذف کردیم تا نان به قیمت واقعی به دست مردم برسه اصلا به درک بابا خلایق هرچه لایق دستشونم درد نکنه وقتی گالیورها تو جزیره کوتوله ها گیربکنن ونتونن همزیستی مسالمت امیزی با کوتوله های بدفرم وکج اندیش برقرارکنن نتیجش میشه عصیان درونی وعصبانیت مداوم درافکار واندیشه ها زندگی طعم گس دارد این روزها...مثل زندگی درارتفاع پست مثل زندگی همیشگیمان درسایلنت هیل بنازم یاس مفهوم دار اخوان را اسمان هرجا همین رنگ است ولی جانا زمین هرجا همین نیست که نیست 5
spow 44198 مالک ارسال شده در 4 آبان، 2012 [h=6]امید تنها چیزیست که در جعبه پاندورا باقی مانده بود این روزها که بوی یاس وافسردگی از هرکوی وبرزن مشاممان را ازار میدهد بیایید دوباره فرصتی برای نفس کشیدن به خودمان بدهیم این کلیپ را ببینید وباور کنید همیشه برای هرموقعیت بدی موقعیت بدتری وجود داره زندگیتان مملو از شادی وامید برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام پسورد : برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام [/h] 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 5 آبان، 2012 شرایط مرزی سیستم رو که تغییر بدی از حالت عادی به حالت اشباع میتونی برسونیش مثلا فشاررو بالا ببری یا دماهای بالاتررو تست کنی تا روی نمودار به نقطه بهینه برای کارکرد سیستمت دست پیدا کنی(مثلا داریم بحث ترمودینامیکی انجام میدیم دیگه اخه بدمصب بقول مرحوم بازرگان انسان هم کاملا ترمودینامیک هست چون هم ترمال هست هم دینامیک!) حالا میخوایم از ظرفیت ویژه برای بهره وری بیشتر وبهتر استفاده کنیم پس میریم به حالت فوق اشباع تا از نقطه بحرانی هم عبور کنیم وبالاترین کارکرد رو داشته باشیم حالا من میخوام بدونم برای ماده ای بنام انسان چه چیزی توصیف کننده بالاتر از فوق اشباع میتونه باشه؟ این روزها نه احساس یاس میکنم نه گنگی ولی بالاتر از اشباع شده ام خیلی بالاتر از فوق اشباع خیلی... 5
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2012 یکی تو قسمت نظرات یه سایتی که دانلود رو برا کپی رایت محدود کرده نوشته بله من دزدم چرا من ندزدم جایی که من زنگی میکنم آدم باید بدزده تا زندگی کنه چی بگم والا! 5
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2012 صمدبهرنگی یک اتفاق خاص در تاریخ معاصر ایران بود اتفاقی که تکرار نشد و کسی پیدا نشد میراث دار سادگی وتهور ومنطق او باشد او یک انسان ساده بود بی تکلف وساده زیست با دنیای کودکان همراهی کرد واز زبان کودکان به استعمار بشریت خندید...انقدر که تاب تحمل وجودش را نیاوردند ودر ارس غرقش کردند وقتی جنازه اش را پیدا کردند، پدرش گفت: "بخواب پسرم ، بخواب، چه شبها که نخوابیده بودی. روحش شاد یادش گرامی 5
spow 44198 مالک ارسال شده در 12 آبان، 2012 تمامی مسخره بازی ها و حفظ روحیه درشرایط اضطراری با دیدن اولین عکسا رنگ باخت دیروز هرکی زنگ زد هرکی منو دید به هرکی زنگ زدم سعی کردم روحیه بدم انگار من خودم از بتن ساخته شدم شایدم واقعیت همینه ویه ادم بتنی نمیتونه واقعیت دنیای بتنی وسرد خودش رو بهتر از بقیه لمس کنه من همیشه یه بمب بودم همیشه یه بمب برای تغییر موقعیت ها برای عوض کردن فضا مگه ممکنه من جایی باشم واونجا یاس ودلسردی هم باشه ولی دیگه نمیشه تو یه کتاب روانشناسی میخوندم غصه ادما برای دیگران به خاطر خود دیگران نیست بیشتر به خاطر بازیاداوری موقعیت ها وخاطرات شخصی یا شبیه سازی شدن شرایط همسان ومشابه هست نمیدونم چقدر واقعیت داره ولی حتی اگه کاملا منطبق هم نباشه این مسئله ، مسئله مرگ بزرگترین چالش ذهنی بشر هست تو یک نقد ادبی نوشته بود تمامی داستانهای شاهکار تاریخ یا به مرگ پرداخته اند یا ردپایی از مرگ درانها وجود داره جاهایی که زلزله اومده بود جاهایی بودن که بارها وبارها بخاطر طبیعت فوق العادشون گذرم به اونجاها افتاده بود این بغض لعنتی اگه با دیدن این همه جنازه واین همه دنائت اگه نترکه خود ادم باید بترکه داغون شدم داغون انگار صحنه خاک کردن مادر حبیب بود که خواهراش داشتن تبدیل به جنازه میشدن وکارشون به بیمارستان کشید چهره زن انقدر شبیه مهتاب بود که انگار همین یکساعت پیش بود که مهتاب به خاطر مرگ مادرش به هذیان گویی افتاده بود و منو بغل کرده بود و زار زار گریه میکرد. سرم دراستانه انفجاره سیگار پشت سیگار مشت پشت سر مشت وهیچ جوابی برای چراها وجود نداره هیچ وقت وجود نداشت با همه اینها بازهم زندگی ادامه داره این زندگی عصیان زده وزنگارگرفته ... 8
spow 44198 مالک ارسال شده در 12 آبان، 2012 پروردگارا شمس داشت سربسرت میذاشت به جان عمروعاص روش نشد خودش بگه داشت باهات شوخی میکرد تو به دل نگیر تو باورنکن بشین به کارایی که دوست داشتی بکنی برس پروردگارا درست نمیشود بشین گریه کن گریه کن... 9
spow 44198 مالک ارسال شده در 12 آبان، 2012 دوست قدیمی من لابد این نیز حکمت بود... باور کن سرنوشت خنده دارترین داستانیست که برایم تعریف کرده ای 11
spow 44198 مالک ارسال شده در 13 آبان، 2012 نظم از دل بی نظمی به وجود می اید چه به مبانی انارشیسم اعتقاد داشته باشیم چه نداشته باشیم احساس میکنم فردا میتونم هارمونی افکارم رو در به هم ریخته ترین جای ایران پیدا کنم گاهی نیاز هست با واقعیات تلخ به ارامی کنار امد انهارا در اغوش کشید حتی بوئید وبوسید گاهی نیاز هست خندید گاهی نیاز هست گریست گاهی... 9
spow 44198 مالک ارسال شده در 15 آبان، 2012 دل خوش از آنیم که حج میرویم غافل از آنیم که کج میرویم کعبه به دیدار خدا میرویم او که همینجاست کجا میرویم حج بخدا جز به دل پاک نیست شستن غم از دل غمناک نیست دین که به تسبیح و سر وریش نیست هرکه علی گفت که درویش نیست صبح به صبح در پی مکر و فریب شب همه شب گریه و امن یجیب ! همین... 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 15 آبان، 2012 بازهم تکرار یک حس لعنتی بازهم یک فضای چندش اور ذهنی بازهم تکرار بازهم عادت بازهم عصیان با همه اینها هنوز سرپاییم وداریم زندگی میکنیم واینه که جالب وعجیبه دیشب اونقدر غرق افکارم به خواب رفتم که وقتی یهو به هوای زلزله از خواب پریدم تا دوساعت نمیدونستم واقعا زلزله اومده یا روحم دچار زلزله شده بود بیچاره حق داره اگه بهم بگه تو روحت من تحملم زیاده بچرخ تا بچرخیم ... 8
spow 44198 مالک ارسال شده در 16 آبان، 2012 دِ گم شو برو پایین کثافت لعنتی چی میخوای از جونم اخه؟پدرمو دراوردی عین زالو چسبیدی نه راه پس گذاشتی نه راه پیش نفسم بند اومد بغض هم اینقدر سریش نوبره بخدا 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 17 آبان، 2012 رفرش کن شاید سرعتش نرمال شد شاید چیدمانش مرتب بشه شاید... بابا این زندگی رو رفرش میکنیم هنگ میکنه 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 18 آبان، 2012 فامیل خوب فامیل مرده است... باور کن این حاصل سی سال تجربه مفید ومستقیمه 5
spow 44198 مالک ارسال شده در 19 آبان، 2012 یه وقتایی هست مثل حس وحال الان خودم که ادم دوست داره بنویسه حتی با این اوضاع افتضاح وخنده دار نشستن من که پشت میز چهارپایم یه طرفی دراز کشیدم وبه کمک دستم گردنمو هم بالا دادم هم نگهداشتم که حالا که تو عوالم هپروتم و بیخوابی وخواب باه دارن منو بازی میدن ولو نشم اینجور مواقع نوشتن خب هم سخته هم میچسبه ولی نوشتن هم تا یه حدی کار میکنه برا ادم بعد یهو پرت میشی میری تو خاطرات کهنه ورنگارنگی که هرکدوم میتونن بن مایه یه داستان توپ باشن ولی من که نمیخوام بنویسم اینارو هم براکسی تعریف نمیکنم پس لاجرم داستانی هم نوشته نمیشه واین قصه تو ذاتش ابتر میمونه اصلا الان حس میکنم دوست ندارم طولانی بنویسم چون وقتی طولانی مینویسم مجبورم بیشتر برم تو نخ داستانها وبیشتر وبیشتر ویهو میبینی هی تو موندی اونور دیوار ومدتهاست که از داستانت گذشته حمید میگفت انگشتشو با سنگ فرز زده ویخورده زخم شده خب منم اولش یاد خاطره جمع شدن پارچه شلوارم تو سنگ فرز افتادم اخه ما هرچیزی رو با خودم مورد قیاس قرار میدیم فلانی چقدر از من بزرگتره؟چقدر از من زشت تره؟چقدر از من خوشگلتره؟چقدر از من چیزتره ؟چقدر چقدر چقدر چقدر... واین من من گفتنامون تموم نمیشه اخه اگه تموم بشه هممون دچار افسردگی مزمن وحادی میشیم وخب دوکتورها میگن این مرض از وبا هم بدتره یه بار از آبا(مادربزرگ به زبان ترکی) درموردش پرسیدم گفت جای این حرفا بشین دوتا سوره قران حفظ کن فردا من مردم برام بتونی هرجا که بودی بخونیشون اون موقع بچه بودم والان که یهو یادش افتادم بازم بغض منو خفه کرد اخه یه بار بچه که بودیم برا اینکه بگن بزرگ شدیم گفتن مردا گریه نمیکنن ولامصبا نمیدونستن که مردا هم ادمن وادما هم میتونن گریه کنن واز اون موقع همیشه نمیتونم گریه کنم واین از وبا هم بدتره حتی از اون افسردگی حاد ومزمن هم بدتره چون اونا رو میدونی چه مرگته ولی اینو نمیدونی چه مرگته! اره این قیاس های ما با این همه عددی که ذهنمونو به قول نامجو احاطه میکنه ول کن ما نیست وچون ما هم ول کن اونا نیستیم خب دروتخته با هم جوردرمیان وبزن اون دست قشنگه رو میبینی طولانی نوشتن علاوه براینکه باعث میشه از این شاخه به اون شاخه بپرم باعث میشه پلورالیسم گفتاری وذهنی من هم عود کنه اخه این دیگه مرض نیست این یه جور بدتر از مرضه هاهاها اون روز پاچه شلوارمو گرفت سنگ فرز ونزدیک بود ساق پامو خورد کنه که سیمشو از برق کشیدم وخطر از بیخ گوشم گذشت ولی دوهفته بعدش وقتی داشتم سقف یخچال مگنتی رو میزدم سید وحسن بساط ناهاررو پهن کردن وگفتن زودباش بیا داشتم زودباش رو تند تند انجام میدادم وبا دریل سوراخ هارو میزدم وهی پرچشون میکردم یهو رفتم تو عالم هپروت وهمینطور که داشتم خرمش قاسم رو تو عالم هپروت میروندم دیدم یه چیزی شکست وبعدش غیژژژغیژژغیژ هاه مته رفته بود تو دستم ورگمو کشیده بود بیرون دریل رو کشیدم بیرون ویه نگاه به مجموعه شگفت انگیز ودرهم برهم گوشت واستخون رگ داخل دستم کردم سفیدی استخونم قشنگ تو چشم میزد ویه ثانیه بعد همه جارو خون برداشت حسن که بادیدن گوشتای رو مته حالش بهم خورد اخه حسن پسر خیلی خوبی بود برخلاف داستان استوار همه بدن مگر اینکه خلافش ثابت بشه حسن یه نمونه جالب انسانی بود الان به این فکر میکنم که چرا هیچوقت نتونستم داستان حسن رو بنویسم حسن الان تو زندون منتظر اعدام شدنشه وجرمش این بود که نداشت ونفهمید یا بزار رئالیست بشم وبگم ارزش خودشو ندونست وبه داشته هاش قانع نشدحالا چرا نمیتونم داستان حسن رو بنویسم بالطبع برمیگرده به داستان خودم چون از هرچیزی که خوشتون بیاد یا بدتون بیادیا هرحسی نسبت به هرچیزی داشته باشین سرمنشاش تو افکار واحساسات وتجربیات خودتونه حتی داستان سید رو هم نگفتم اخه من که نقال خوبی نیستم نوشتنم که میاد بروز عصیانهای درونیمه وکسی عصیانگری دیگران رو دوست نداره عشق سید به الهه طبیعت گردی های ناتموممون کارطاقت فرسامون که تو گرما وسرما با عشق تمومشون میکردیم ازدواج بی فرجام سید دخالتهای خانواده اش وبدبخت کردن کسی که میتونست الگویی برای خوشبختی باشه داستان سید وداستان حسن بمونه برای روزی که بتونم بدون عصیانگری بنویسم حالا این داستان که داستان نبود رو چیکارش کنم من فقط حس وحال نوشتنم اومده بود وخواستم که بنویسم اینجوری فی البداهه وبی چارچوب نوشتن از نظر ادبی اشتباهه ولی من که اهل ادبیات نیستم فقط دوست دارم بخونم وبدونم وشاید هم لذت ببرم اینم نوعی از لذته شاید الان مجبور شدم بینم وتایپ کنم ودرنتیجه به اخرای باروت نوشتنم رسیدم دوست داشتم بنویسم نوشتم وهنوز همه چیز بی سرانجام ادامه دارد... 6
spow 44198 مالک ارسال شده در 26 آبان، 2012 آدمیان به مراتب به تصاویر اندیشه ی خود بسیار وابسته تر هستند تا به محبوبترین دلدارشان انکار نیچه از اثبات بدیهیات هم سخت تره 5
ارسال های توصیه شده