spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اسفند، ۱۳۹۰ چندوقت پیش فیلم حس ششم با بازی بروس ویلیس وکارگردانی شیامالان رو دیدم اون موقع میخواستم درتالار روانشناسی درمورد فیلم هایی که مستقیما به موضوعات مرتبط با ذهن وروان بحثی رو باز کنم که مثل خیل عظیمی از کارهای ناتمام واغاز نشده ام بی فرجام موند ولی امروز وقتی داشتم نقد یک فیلم رو دروبلاگ نقد فیلم میخوندم چشمم به نقد اولیه وثانویه این فیلم افتاد که درپست های بعدی خدمتتون ارائه میشن به هرحال به نظر من فیلم حس ششم از اون دسته فیلم هایی هست که شاید یک بیننده حرفه ای فیلم ومشتاقان سینما را ارضا نکنه ولی این هیچ چیزی از ارزشهای خاص این فیلم کم نمیکنه سعی کارگردان بر بهت زدگی تماشاگر ومواجهه با مفهوم ترس نکته خاصی دراین دسته از فیلم هاست که این فیلم رو از بقیه متمایز میکنه اگر عمری بود نوشته ای که قبلا نوشته بودم رو پیدا میکنم ودرمورد فیلم حس ششم میزارم براتون 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اسفند، ۱۳۹۰ The Sixth Sense ( حس ششم ) به کارگردانی M. Night Shyamalan و محصول سال ۱۹۹۹از آندسته فیلم هایی است که شاید هیچ وقت آنرا فراموش نکنم. دلیل خاطره شدن این فیلم در ذهن من نه به خاطر پیام و محتوای فیلم بلکه به دلایلی است که در ادامه به توضیح آن می پردازم. زمانی که فیلم به پایان رسید به شدت عصبی بودم، با خودم می گفتم : چرا اصولا چنین فیلم های بی ربطی ساخته می شوند؟ چرا خرافات را خوراک مردم می کنند و همه را می ترسانند؟! چرا کاری می کنند که بازی فوق العاده بازیگران و وقت من! این چنین به هدر رود؟ قبل از تماشای فیلم هر چه دنبال نقدی بر آن گشتم، تا طبق معمول بعد از دیدن فیلم آن را بخوانم، چیزی یافت می نکردم! پس غیرتی شده، آستین ها را بالا زده و خواستم برای اولین بار نقدی بر فیلمی نوشته باشم. اما در کمال ناامیدی هر چه سعی کردم نتوانستم، چون به نظرم حس ششم هیچ حرفی برای گفتن نداشت که بتوان درباره آن توضیح داد و نقدی بر آن نوشت. این بود که دست از پا درازتر دوباره جستجو کردم و خوشبختانه یادداشت کوتاهی را بر این فیلم یافتم. وقتی شروع به خواندن کردم، در همان ابتدا به شدت از خودم ناامید شدم، چون به سادگی هر چه تمام تر متوجه نکته اصلی فیلم نشده بودم. ( پروردگارا همه را متوجه گردان! ) از این بدتر خیلی بد و بیراه نثار کارگردان و تمام عوامل فیلم کرده بودم و اکنون به شدت پشیمان! حال در کمال شگفتی نظرم تغییر کرده بود و خوشحال از اینکه حس ششم ندیده، جان به جان آفرین تسلیم نکرده ام! در پایان هر چند این فیلم هنوز از نظر من! دارای صحنه های مبهم و شاید پیچیده است و بطور کلی خرافه حرف اول را می زند، اما دیدن آن خالی از لطف نیست ... ( ساکو ) 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اسفند، ۱۳۹۰ تحلیل داستان ادراک و رنج ناشی از آن فیلم با این جملۀ همسر مالکوم شروع می شود: "هوا داره سرد می شه." جشن گرم و کوچک مالکوم و همسرش که به افتخار دریافت لوح افتخار برگزار شده به زودی با حضور هراسناک وینسنت به هم می ریزد. بعد از صحنۀ شلیک، به پائیز آینده در فیلادلفیا منتقل می شویم. کول 9 ساله در اولین ظاهر شدنش در فیلم، وقتی از خانه خارج می شود با قدم های سریع مثل فردی وحشتزده حرکت می کند. مالکوم (که هنوز خیلی مانده تا بفهمد جزئی از علت وحشت کول است – یعنی ارواح!) دارد او را تعقیب می کند. همۀ این صحنه ها همانطور که تا پایان فیلم پیش می رود، با ریتمی آرام اما پرکشش به جلو می رود. کول در خانه با مادرش زندگی می کند، مادری که به لطف داشتن چنین فرزند با استعدادی همیشه در رنج و عذاب است. شیامالان با ترفند های ساده بی آنکه از جلوه های ویژۀ پرخرج و پر زرق و برق سینمایی استفاده کند، در صحنه هایی مثل باز شدن درِ کشوها در آشپزخانه یا نور آبی رنگ در عکـس های کول، توانایی خارق العادۀ ذهن او را نشان می دهد. کول پبش از ورود به مدرسه اندکی مکث می کند، چون در واقع هیچ کس از ورود به یک قتلگاه بزرگ پر از مرده خوشحال نمی شود. در نمایی زیبا که از بالا گرفته شده کول را می بینیم که در میان برگ های خشکیدۀ کف خیابان به سمت مدرسه ای می رود که دیوارهایی ترجیحاً به رنگ قرمز دارد و البته پرچم آمریکا را هم بالای سر کول می بینیم. کول نه تنها با شاگردان مدرسه که با معلم، کلاس و حتی خود مدرسه رابطۀ خوبی ندارد. در کلاس تاریخ، معلم در مورد پائیتخت سابق آمریکا یعنی فیلادلفیا (محل بزرگ شدن شیامالان) صحبت می کند و تصاویری از رئیس جمهور های سابق آمریکا بالای تخته دیده می شود: "فیلادلفیا یکی از قدیمی ترین شهر های این کشوره. نسل های زیادی اینجا زندگی کرده اند و مرده اند. تقریباً هر نقطه ای در این شهر برای خودش تاریخ و داستانی داره. حتی این مدرسه و زمینی که بر روی اون ساخته شده." اما کول اطلاعات بیشتری در مورد تاریخ مدرسه اش می داند: "از اینجا برای دار زدن استفاده می شده... اون ها مردم رو در حالی که گریه می کردند و اقوامشون رو برای خداحافظی می بوسیدند، کشان کشان به اینجا می آوردند. مردم نگاهشون می کردند، بهشون تف می انداختند..." جواب معلم به همۀ این ها حساب شده است: "کسی که این هارو گفته فقط می خواسته تو رو بترسونه!" کول در موقع گفتگو با مالکوم درخواست خودش را اعلام می کند، اینکه بیشتر از این نترسد. شیامالان در طول فیلم تنها گوشه ای اطلاعات را در اختیار ما قرار می دهد به طوری که در انتها با تکمیل این اطلاعات و دانستن اینکه مالکوم مرده است غافلگیر می شویم. این راه دادن اطلاعات، هم تعلیقی سرگرم کننده را در فیلم ایجاد می کند و هم اینکه تنهایی عمیق کول را به خوبی نشان می دهد، زیرا تنها شخصی که کول به کمک او امید داشت و ما نیز او را در کمک به کول مؤثر می دیدیم، بی اثر و مرده از آب در می آید. تمام مدتی که کول داشت با این مشاور ورزیده و خوش قیافه در خیابان قدم و یا با او حرف می زد، در واقع در حال قدم زدن با روح یا حرف زدن با خودش بوده است. حس ششم به خصوص در نیمۀ اولش بسیار پرمایه پیش می رود. تک تک صحنه ها به نظر در جای خودشان قرار دارند و صحنۀ زائد یا کسالت باری نمی بینیم. یکی از صحنه هایی که تاثیر گذار از کار در آمده صحنۀ جشن تولد است: پرواز بادکنک کول را به طبقۀ بالا می کشاند، در آنجا یکی از ارواح از داخل اتاقی قسم می خورد که "اسب ارباب را بر نداشته است!" وقتی تامی و دیک سر می رسند کول آب دهانش را فرو می دهد و با صدای لرزان تولد دیک را تبریک می گوید. بازی درخشان هالی جوئل اسمنت حیرت آور است. ریتم پر کشش فیلم در نیمۀ دوم تا حدودی از رونق می افتد، اما همچنان شیامالان بیننده اش را با قدرت حفظ می کند. مالکوم بعد از اینکه تصمیم می گیرد از کول جدا شود طبیعتاً به یاد وینسنت می افتد چون از تکرار آنچه قبلاً پیش آمده بود می ترسد. نوار ضبط شدۀ وینسنت را مرور می کند و صدای ارواح را در نوار می شنود. جواب این سؤالِ به جای مخاطب که "چطور می شود صدای ارواح روی نوار ضبط شده باشد؟" در سورپرایز آخر فیلم خودبخود داده می شود: مالکوم، ضبط صوت و نوار همگی جزو عالم ارواح بوده اند! " به حرف های مرده ها گوش کن." این تنها راه حلی است که مالکوم پیدا می کند و روز بعد کول و مالکوم راهی یک مراسم تدفین می شوند تا درخواست دختر مرده را اجرا کنند. جالب است که در همین مسیر هم در حالی که کول مناظر اطراف را تماشا می کند، تصاویری از قبر ها و یک ساختمان قرمز رنگ دیگر را مشاهده می کند. حس ششم از آن دسته فیلم هایی است که بعد از دیدنشان تمایل برای دیدن دوباره و دقت بیشتر در تماشاگر ایجاد می شود و جزئیات فیلمنامۀ شیامالان به حدی است که دیدن دوبارۀ آن ارزشش را دارد. دیالوگ های فیلم هم از نقاط قوت آن محسوب می شود که در بعضی موارد بسیار تاثیر گذار و گیرا هستند. اما آيا هدف فيلم تنها به اين خلاصه مي شود که دو ساعت بر روي صندلي بنشينيم و تحت تأثير موسيقي زيبا و هيجان انگيز و صحنه هاي تکان دهنده که حاصل هنرنمايي "بروس ويليس" و "هلي جوئل اسمت" مي باشد، از ترس و وحشتي که در دوران کودکي برايمان عذاب آور بود، لذت ببريم؟ يکي از منتقدين مي گويد: «وقتي براي اولين بار اين فيلم را مي ديدم، نمي دانستم چه انتظاري بايد داشته باشم. فکر مي کردم بعد از يک روز پرکار بد نيست که يک فيلم خوش ساخت وحشتناک و هيجاني ببينم (چون که خيلي تعريف آن را شنيده بودم). اما مدت کوتاهي از شروع فيلم نگذشته بود که دريافتم اهدافي که اين فيلم به دنبال دارد، خيلي فراتر از اين است که بينندگان را بترساند و آنها را مدتي سرگرم کند.» گرچه فيلم "حس ششم" از اين امتياز نيز مستثنا نيست اما در تلاش است به نوعي توجه ببيننده را به اين نکته جلب کند که چطور مي توان با ترس هايي که در زندگي با آنها درگير هستيم، روبرو شويم. کارگردان فيلم، نايت شيامالان، مي گويد: «"حس ششم" بر مبناي ترس انسان هاي واقعي، بچه هاي واقعي و بزرگسالان واقعي ساخته شده است. ترس از دست دادن، ترس از ناشناخته ها، ترس از داشتن توانايي و قدرتي که کمک مي کند با آنچه که در پشت پرده قرار دارد، روبرو شد و در آخر ترس از ندانستن احساسات دروني مان و واقعيات.» واضح است که بيشترين تأکيد کارگردان بر روي ايجاد ارتباط است. مي بينيم که مالکوم تنها راه آزادي از ترسي که کول با آن دست به گريبان است را ايجاد ارتباط با ارواحي مي داند که مدام در سر راه پسربچه قرار مي گيرند. نايت شيامالان در فيلم از صحنه هاي سمبوليک زيادي استفاده کرده که بايستي با ذره بين هنرمندان به آنها نگاه کرد. يکي از اين صحنه هاي سمبوليک استفاده از در و پنجره است. او معتقد است که ارتباط نادرست همانند در و پنجره اي عمل مي کند که ما را از رابطه عاشقانه و صميمي که بدان نيازمنديم، جدا مي سازد. داستان اين فيلم به نوعي به زندگي هر يک از ما نيز بر مي گردد. خوب است در زماني که اين فيلم را مجدداً يا براي اولين بار تماشا مي کنيد، از خود بپرسيد چه چيزهايي در زندگي من موجب ترس و نگراني شده است؟ و آيا براي من هم جاي اميدي هست؟ در يکي از صحنه هاي فيلم، کول (قهرمان فيلم) را مي بينيم که براي فرار از ارواح مرده به دنبال جاي امني مي گردد و پي مي برد که تنها در کليسا مي تواند احساس امنيت کند. همچنين کارگردان فيلم ناخواسته به ما درس ديگري نيز مي آموزد. ما نمي توانيم تنها به جنگ با ترس هايمان برويم. ما به يک دوست، به کسي که ما را باور کند و حاضر باشد تا آخرين لحظه در کنارمان بايستند، نياز داريم. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده