رفتن به مطلب

تجدید دیدار (داستانی از جان چیور)


ارسال های توصیه شده

آخرین باری که پدرم را دیدم در ایستگاه گراند سنترال بود؛ در حالی که از خانه مادربزرگم در آدیرونداکز به سمت کیپ یعنی جایی که مادرم کلبه ای در آن جا اجاره کرده بود در حرکت بودم. پیش از این در نامه ای به پدرم نوشته بودم که بین حرکت قطارها حدود یک ساعت و نیم در واشنگتن توقف خواهم داشت و مایلم که برای صرف ناهار یکدیگر را ببینیم.

 

او از طریق منشی خود به من گفت که یکدیگر را در ظهر آن روز در کنار باجه اطلاعات ایستگاه خواهیم دید. ساعت دوازده بود و در حالی که مشتاقانه منتظر پدرم بودم او را در میان جمعیت دیدم که به سمت من می آید. یک جورهایی برایم غریبه می نمود. سه سالی می شد که او و مادرم از هم جدا شده بودند و من از آن موقع او را ندیده بودم. اما مدت زیادی نگذشت که حس پدر فرزندی را در خود احساس کردم و حس کردم که خون و گوشت و آینده و سرنوشت مان به هم سرشته است. احساس می کردم که وقتی سنم بالاتر رفت چیزی خواهم شد شبیه به او و بهتر است فعالیت هایم را با محدودیت های او تنظیم کنم.

 

مردی بود چارشانه و خوش لباس، و من از این که دوباره او را می دیدم با تمام وجود خوشحال بودم. در حالی که با من دست می داد چندین بار به پشت من زد و گفت: «سلام چارلی. چطوری پسر؟ خیلی دلم می خواست می شد بریم کلوبم رو بهت نشون بدم. اما حدودای خیابون شماره شصته و چون باید زودتر به قطار برسی بهتره بریم همین دور و برا با هم یه چیزی بخوریم». دستش را دور گردنم انداخت و راه افتادیم. او را بو کردم. درست همان طور که مادرم گل های رزش را بو می کشد. آرزو داشتم که می شد یک نفر ما را با هم می دید و یا دوستی کسی در این حال از ما عکسی می گرفت. می خواستم این لحظه با هم بودن را ثبت کنم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

از ایستگاه خارج شدیم و به رستورانی آن طرف خیابان رفتیم. هنوز زود بود و رستوران خالی بود. مسئول بار در حال جر و بحث با شاگرد رستوران بود و پیشخدمت پیری که کت قرمز بر تن داشت کنار در سرآشپزخانه ایستاده بود. بعد از این که نشستیم پدرم با صدای بلند- که البته در آن رستوران خالی هیچ نیازی به صدای بلند نبود- پیشخدمت را صدا کرد و فریاد زد: «کلنر! گارسون! کامریر! هی با توام! یه سرویس به ما بده.» سپس کف دست هایش را به هم زد و گفت: «بجنب! بجنب!!». پیشخدمت که متوجه قضیه شده بود از لابه لای میزها به سمت میز ما آمد و گفت:

 

- شما واسه من دست زدید؟

 

پدرم گفت: «آروم باش! آروم باش! سوملیر! اگه بهتون بر نمی خوره، اگه بهتون فشار نمی آد، اگه براتون حکم خدمت سربازی رو نداره یه چند تا بیف ایتر گیبسون واسه ما بیار!»

 

پیشخدمت گفت: «من خوش ندارم کسی این جوری منو صدا کنه.»

 

پدرم گفت: «ببخشید! یادم نبود سوتم رو با خودم بیارم. اتفاقاً، یه دونه از اون سوت ها دارم که صداش واسه پیشخدمت های پیر خوب جواب می ده. حالا اون دفترچه و خودکارت رو بردار بیار و این سفارشی که می دم بنویس. دو تا بیف ایتر گیبسون. تکرار کن. دو تا بیف ایتر گیبسون.»

 

پیشخدمت به آرامی گفت: «بهتره برید یه جای دیگه.»

 

پدرم گفت: «حتما. اتفاقا این یکی از بهترین پیشنهادهای که تا حالا شنیدم. پاشو چارلی. پاشو از این جهنم دره بریم.»

  • Like 1
لینک به دیدگاه

به همراه پدرم از آن جا خارج شدیم و رستوران دیگری رفتیم. این بار صدایش را زیاد بلند نکرد. نوشیدنی هامان رسید و در حالی که نوشیدنی هامان را می خوردیم او سوالاتی در مورد فصل مسابقات بیسبال از من پرسید. سپس با چاقو بر لبه لیوان خالیش زد و دوباره فریاد زد: «گارسون! کلنر! هی با توام! یه دو تا دیگه از اینا برامون بیار». پیشخدمت پرسید:

 

- این آقا پسر چند سالشونه؟

 

پدرم پاسخ داد: «این آقا پسر اصلا به شما ربطی نداره.»

 

پیشخدمت گفت: «متاسفم قربان، ولی دیگه نمی تونیم برای ایشون نوشیدنی بیاریم.»

 

پدرم گفت: «خیلی خوب اما بذار یه خبری بهت بگم. یه خبر خیلی جالب. فقط این یه رستوران توی نیویورک نیست. ببین! یه دونه تازه او گوشه باز شده. پاشو چارلی»

 

پول نوشیدنی ها را پرداخت کرد و من به دنبالش از رستوران خارج شدیم و به رستوران دیگری رفتیم. در آن جا پیشخدمت ها کت صورتی شبیه کت های شکار پوشیده بودند و روی دیوارها پر بود از زین و براق اسب که به آن میخ شده بود. نشستیم و طبق معمول پدرم شروع کرد به فریاد زدن: «هی رئیس سگای شکاری! تالی هو! چه می دونم، یه مشت از این مزخرفات! یخده از این چیز میزا واسمون بی ریز بیار. مثلا دو تا بیبسون گیف ایتر» پیشخدمت لبخندی زد و

پرسید:

 

- بیبسون گیف ایتر؟!

 

پدرم با عصبانیت گفت: «آه ... خودت می دونی چی می گم دیگه لعنتی. دو تا گیبسون بیف ایتر. سریع ردیفش کن. قربونش برم خیلی چیزا توی این انگلستان تغییر کرده ها. این یارو رفیقم یه چیزایی بهم گفته بود!. حالا بذار امتحان کنیم ببینیم چه جوریاس!»

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پیشخدمت گفت: «اما اینجا که انگلستان نیست»

 

پدرم گفت: «با من بحث نکن. کاری رو که گفتم انجام بده.»

 

پیشخدمت گفت: «فقط گفتم شاید بخواید بدونید کجا زندگی می کنید.»

 

پدرم گفت: «اگه تو دنیا یه چیزی باشه که اصلاً نتونم تحمل کنم یه آدم پرروی بی خاصیت مثل اینه. پاشو بریم چارلی»

 

چهارمین جایی که رفتیم یک رستوران ایتالیایی بود. پدرم صدا کرد: «بون جورنو. پوسیامو آور دو کاکتیل آمریکایی، فورتی، فورتی، مولتوجین، پاکو ورموت»

 

پیشخدمت گفت: «من ایتالیایی متوجه نمی شم»

 

پدرم گفت: «آه... دست بردار. خوبم متوجه می شی و خوبم می دونی الان باید چیکار کنی. ووگلیامو دو کاکتیل آمریکایی، سابیتو»

 

پیشخدمت رفت و با مسئول رستوران صحبت کرد. مسئول رستوران به سمت میز ما آمد و گفت: «عذر می خوام قربان این میز رزرو شده» پدرم گفت: «خیلی خوب یه میز دیگه به مون بده.» مسئول رستوران پاسخ داد؛ «ولی همه میزها رزرو شده

 

» پدرم گفت: «فهمیدم. یعنی مثلا می خوای یکی به حمایت ما نیازی نداری. اصلا برید به جهنم. وادا آل اینفرتو. پاشو بریم چارلی»

 

گفتم: «پدر من باید برم به قطار برسم.»

 

پدرم گفت: «معذرت می خوام پسرم، واقعا معذرت می خوام.» دستش را دور گردنم انداخت و به سمت خود کشید و ادامه داد: «من باهات تا ایستگاه می آم. اما ای کاش وقت می شد تا تو رو یه سر با خودم ببرم به کلوبم، اما حیف که وقت نیست.»

 

گفتم: «عیبی نداره پدر»

 

پدرم گفت: «بزار یه روزنامه برات بخرم. یه روزنامه بخرم تا توی قطار سرگرم باشی»

  • Like 1
لینک به دیدگاه

سپس به سمت دکه روزنامه فروشی رفت و به فروشنده گفت: «آقای خوش اخلاق! اگه خیلی برات سخت نیست یه لطفی بکن و یکی از اون روزنامه های مزخرف ده سنتی به من بده.» فروشنده سرش را برگرداند و به جلد یکی از مجله ها خیره شد.

 

پدرم ادامه داد: «خیلی کار شاقیه آقای خوش اخلاق؟ خیلی بهت فشار می آد یکی از این نشریات زرد و که یکی از همین روزنامه نگارای در پیت نوشته بهم بدی؟»

 

من گفتم: «من دیگه باید برم پدر. دیر شده»

 

پدرم گفت: «یه لحظه صبر کن پسرم. یه لحظه صبر کن من یه کم سر به سر این یارو بزارم.»

 

گفتم: «خداحافظ پدر» و از پله های ایستگاه پایین رفتم، سوار قطار شدم و این آخرین باری بود که پدرم را دیدم.

 

منبع: مجله گلستانه/ شماره 114

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...