سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۰ هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه می رفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه های دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح می دادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان می آید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم. زندگی سایه وار من به همین شکل می گذشت تا این که لنی ( Lenny ) به مدرسه ما آمد. لنی دبیر ادبیات انگلیسی در دبیرستان ما بود. ۴۲ ساله، با ریش کم پشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت. ریز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم. برای اولین بار در زندگی ام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود. برای اولین بار در زندگی ام کسی مرا می دید، لنی!متاهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دل باختگی ندارد. گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه می ماند و با هم حرف می زدیم. از این که به حرفهایم گوش می داد تعجب می کردم و لذت می بردم و زمانی که کیف چرمی اش را بر می داشت و میگفت، خوب بهتر است بروم، هرگز لحنش به شکلی نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر می رسید از بودن با من خوشش می آید. حتا یک بار مرا به خانه اش دعوت کرد. همسرش برایمان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان می خواند. رویداد عجیبی که هرگز در خانواده خودم ندیده بودم!لنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که می توانم یک نویسنده شوم. گفت نوشته هایم پر از احساس هستند و او از خواندنشان لذت می برد. ابتدا باور نکردم. خودم را موجود بی ارزشی می دانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی به خاطر تشویق من دروغ می گوید. اما او یک بار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسی هایم، به خاطر متن ادبی که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من می توانم یک نویسنده بزرگ شوم. زمانی که به اتاق آموزگاران می رفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف می زند.همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم، چون لنی این طور می خواست. اما متاسفانه اغلب میان آنچه که می خواهید و آن چه که واقعا انجام می دهید سال ها فاصله وجود دارد و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز می گذشت. در همان سالی که لنی مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی، کشیدن سیگار را در پانزده سالگی شروع کردم. سال بعد، هم مشروب می خوردم و هم مواد مخدر استعمال می کردم. هنوز هملنی را دوست داشتم و با این که دیگر معلم من نبود او را گاه گاهی می دیدم تا این که خبردار شدم لنیمبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم دیوانه می شدم. به خودم، دنیا و به خدا ناسزا می گفتم. نمی دانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود ( زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکلی باشد که ما می خواهیم ). به دیدنش رفتم. برخلاف آن چه که تصور می کردم با این که لاغر و رنگ پریده شده بود، آرام و خوش رو بود. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوش حال شد. رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. در عوض او بود که مرا دلداری می داد و می خواست به زندگی امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوست داشته شدن را دارد. از خانه اش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرا می رسد بتوانم مانند لنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانوادهام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم.بیست سال گذشت. تمام روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی را قبول نداشتم. در زندگی هیچ هدف، هیچ امید و هیچ آیندهای نمی دیدم و زندگی برایم تنها عبور کُند روزها بود. روزی به طور اتفاقی و برای این که از سرما فرار کنم وارد یک گالری نقاشی شدم. درون گالری یکی از همکلاسی های قدیمی ام را دیدم. قبل از این که بتوانم از دیدش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم که از شهری که در گذشته در آن زندگی می کردم برایم حرف بزند اما او آدم پرحرفی بود و از همه کس و همه چیز حرف زد. تقریبا به حرف هایش گوش نمی دادم تا این که نام لنی را در میان حرف هایش شنیدم.گفت، لنی تنها یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت، یک بار همراه با سایر بچه ها به دیدن لنی رفته بود. تنها یک هفته قبل از مرگش. لنی به آن ها گفته بود که ایمان دارد من روزی نویسنده بزرگی خواهم شد. نویسنده ای که همکلاسی هایم به آشنایی با او افتخار می کنند. برای این که نگاه تمسخرآمیز همکلاسی سابقم بیش از آن آزارم ندهد به سرعت از گالری بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم. ساعت ها گریه کردم. برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نکبت باری است که برای خودم درست کرده ام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لنی انتظار داشت.قبل از این که بتوانم به رویای آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را به طور کامل از منجلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هر روز این جمله لنی را با خود تکرار می کردم روزی نویسنده بزرگی خواهم شد. زمانی که برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبه مطبوعاتی ام گفتم: هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید.گاه یک جمله ساده می تواند زندگی فردی را به طور کامل دگرگون کند،می تواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دریغ کند.خواهش می کنم مراقب آن چه که می گویید باشید! 9 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۰ چرا فوروم ها لحن ندارند؟ با شکلک موافق نیستم. 1 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۰ چرا فوروم ها لحن ندارند؟ با شکلک موافق نیستم. 1 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۰ فکر کنم خیلی خلاصه نوشتم. :texc5lhcbtrocnmvtp8 بی خیال. 1 لینک به دیدگاه
Secret: 2286 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۰ متن تاثیر گذاریه اما خوب این شخص کی بوده؟ 2 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۰ متن تاثیر گذاریه اما خوب این شخص کی بوده؟ داستان زندگی کاترین رایان Catherine Ryan نویسنده داستان های کوتاه و برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده