sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ بررسی دو مجموعه شعر« ارمغان بهداروند» «مخاطب ممنوع»(1380 ) «به من كه رسيدي بپيچ» (1385) عبدالعلي دست غيب شعر نو فارسي در دهه هاي 70 و80 آزمون تازه اي را از سر مي گذراند. آزمون بحران هويت، توجه ويژه به عملکرد زبان، ترديد در عقلانيت مدرن، دوري از ايده هاي كلي و معناگرائي قديمي و حتي معناگرايي نيمائي، احتراز از كاربرد مفهوم سياسي و ايدئولوژيك، حركت به سوي رويدادها و اشياء از منظره دانستگي پرشيده، استهزاء، ترديد و روي برگرداندن از آنچه "مشهورات" ناميده مي شود ، و تردستي و بازي گوشي هاي زباني . پيشتازي شاعران دهه هاي 70 و 80 در ايجاد معاني جديدي كه بايد ثبوت بیابد، نیست بلکه در آشفته كردن معاني است، ريشه هاي اين نوع گرايش نسبت به زندگاني و زبان در اشعار هوشنگ ايراني و برخي از اشعار فروغ فرخ زاد و سهراب سپهري و احمدرضا احمدي نيز موجود بود اما جو سياسي و معناگرايي دوره، مانع از بروز و رواج آن مي شد اما از دهه هاي 60 تا 80 اين سد استوار به تدريج ترك برداشت و با پيدايش شاعراني مانند فلاح، عبدالرضائي، پگاه احمدي، رزاجمالي، پژك صفري، شعر پست مدرن رواج زياد پيدا كرد و امروز نيز يكي از زنده ترين خطوط شعر امروز است. 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ از نظرگاه اين شاعران، ما با زمان و زبان شكسته اي سروكار داريم. مفهوم هاي هویت، آزادی، سوبژه، اوبژه، نه مفهوم هاي ضروري منطقي بلكه مفهوم هاي زباني و گرامري هستند و نمي توانند مفهوم عليتي را كه تا پيش از پيدايش فلسفة «ني چه» اين همه استوار مي نمود تضمين كنند. به نظر «ژيل دلوز» شناخت شناسي انساني نوعي مارپيچ تفكر است، نشانه اي از نيروي جنبش و از ساختمان جسماني و نه نشانه اي از روش معمول و عادت . شناخت انساني قسمتي مارپيچ است و البته راه هاي بسياري براي به دست آوردن آن، پيچيدن، گشودن و باز پيچيدن آن موجود است. تحولات زمان ما را ناچار مي سازد به رغم همه چيز، تائي از اين مارپيچ تفكر به دست آوريم و البته اين خاصة تملك نيست بلكه احساسي تمايل يا تعلق خاطر است. مسأله اين است كه بايد آماده شويم در زمان حاضر زندگاني كنيم اما بايد دانست انسان معاصر هميشه كسي نيست كه در زماني ويژه مي زيد يا دربارة «واقعيت هاي آشكار رايج» فكر مي كند و سخن مي گويد، بلكه كسي است كه در او ما صدا يا اشاره اي مي بينيم كه از مكاني تا كنون ناشناخته اما بي درنگ و بي واسطه به ما مي رسد، چيزي را كه كشف مي كنيم كه در انتظارش بوده ايم يا بهتر بگوئيم چيزي كه در انتظارمان بود و قريب الوقوع بود. بي درنگ مي فهيم كه اين امكاني است كه حضور زمان كنوني را مي سازد و بايد بسازد، مانند رواج موسيقي جاز كه حس و حال امروزين را بيان مي كند و از اين رو ضروري است هم چنين در فلسفة مدرن همين حس و حال هست به ويژه در فلسفه هاي برگسون، ني چه و سارتر و حتي در فلسفه هاي كانت و هگل. 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ امروزيان در پي فلسفه هايي هستند گشوده نه فلسفه هايي بسته و جزئي و در آن ها اصوات، روش ها، چين و شكن ها (مارپيچ ها)یی مي بينند كه معاصر است چنان كه در فلسفه هاي دريدا، دلوز، بلانشو، لاكان و در رمان هاي ودلف، جويس، كلودسيمون، ناتالي، ساروت، رب گري و مارگريت دو راس ديده مي شود. اين اصوات در اين آثار امروزين است اما الحان گونه گوني مي يابد. البته اين الحان و اصوات تزئيني و افزوده بر زمان حال نيست بلكه خود زمان حال است. نمايش زمان حال بدان گونه اين «رسم روز» نيست، بلكه مدرنيته است. ارمغان بهداروند در دو دفتر «مخاطب ممنوع» (1380) و «به من كه رسيدي بپيچ» (1385) از شاعراني است كه در كتاب نخست كمتر و در كتاب دوم بيشتر به اين حس و حال زمان كنوني رسيده است. بر حسب آزمون، او و شاعراني كه نام برديم، شاعراني مانند نيما، شاملو و فروغ هنوز در عرصة شعر حاضرند اما اين ها هنوز كساني هستند كه پردة ته صحنه را مي بافند و در سرچشمه هاي تفكر متافيزيكي با ما شريك اند، ولي شاعراني جديدتر اين پرده را با پيچ و تابي يكه ، تك و كمتر آشنا از اين جا به جاي ديگري مي برند. اينان به سوي تفكر مطلق گرا نمي چرخند، مقيد به تداومي ديالكتيك نمي مانند كه بي درنگ از منطق فراروندي از آغازي به پاياني و از ساختار سوژه اي(اختصاص و اقتضائي، قصدي، بودني در خود يا فقدان آن) بافته مي شود. در واقع شاعر پيشتاز مشغول بافتن مارپيچي از خيال و تفكر است و ابعاد گونه گون ديگري از سطح يا شبكه بر مي افرازد يا فرود مي آورد كه نه بودن [هستي، وجود] اونتولوژي قدیمی و نه فراروند عادي بلكه بعدي است ساخته شده از نقطه ها، توزيع يا پراكنش ها و در جامع ها (Referals)، مكان ها در قطعة "هر كجا يك طوري شب ، شب مي شود"، نقطة آخر شعر به معناي شب است، صندلي از احتمال جنون غش مي رود، مخاطب با علامت سر درد ماغ مي كشد و سراينده اگر چشمان او (آن ها) را دوباره بنويسد، او (آنها) در آتش گرد خويش انار مي شود(مي شوند)، قهوه نطلبيده مي تواند سقراط باشد. 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ خط ! منحني ! عكس ! ايست ! به شما نيامده اسب باشيد ... بعد تعابيري مي آيد دربارة همدان و باباطاهر و سلمان – كه از آستين دكتر [بيرون آمده] در قطعه برخي جمله ها ناتمام مي ماند مانند جملة اخير:نكند سلمان هم از آستين شما ... دكتر؟ در چند قطعه سخن از اسب مي رود حتي در قطعه¬اي، سراينده خود را "اسب" مي بيند و مي خواهد كسي او را از روي آب بگيرد و براي خودش زين كند ! ادامة قطعه اين است : و عروس از غفلت صندلي پرت مي شود پس اين دسته گل مأيوس از حالا مي تواند به جاي علامت تعجب قرار بگيرد آخر عاشقي هم يعني شب! برگرديم به اول قصه بي توقع حتي تأخير يك دقيقه اي حقيقت برايم بنويسيد اگر به فرض انار مي شديد از كدام طرف مرا مي خوانديد !؟ آغاز و پايان قطعه روال عادي ندارد و به نظر مي رسد كه شعر بر بنياد واقعيت ها ياگرايش هايي واگرا – نه همگرا – ساخته شده. هر سطري سطر ديگر را واپس مي زند تا به جاي آن بنشيند. الفاظ تعبيرات شعر كاملاً باتعابير كلاسيك، نيمائي و شاملوئي ... متفاوت و حتي در تضاد است. در مثل جملة "عروسي از غفلت صندلي پرت مي شود"، رفتار خاصي با زبان دارد. پديده اي است كه در و از خود ، گشوده مي شود. غير منتظره است گوئي پيچ و شكني يا مارپيچي است كه مي جهد و پيش مي رود اشياء به طور عجيبي تغيير شكل مي دهند و دسته گل مأيوسي ، علامت و صلتي ناممكن مي شود كه مي تواند به صورت علامت تعجب درآيد. در نظر نخست نه كل شعر بلكه اجزاء آن نيز، تك تك هر يك به راهي مي روند و سازي مي نوازند. بين همدان و باباطاهر رابطه اي هست اما روشن نيست در اين جا حضور سلمان ، دكتر يا مخاطبي كه در آخر شعر، كاري از او خواسته مي شود، چه معنايي دارد و با همدان و باباطاهر چه نسبتي مي يابد؟ آنچه در شعر مي بينيم مارپيچ احساسي و تفكر است و جهشي در زمان و مكان ، كژومژ كردن، جا به جا كردن زمينه ، بنياد و شالوده يابي شالوده كردن واقعيت ها . 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ در شعر هارموني از قسم نيمائي يا شاملوئي آن موجود نيست آنچه هست هارموني آشوب و آشفتگي است . اين هارموني آشوب (اگر بشود چنين تعبيري را بكار برد ) در اين فراز بهتر ديده ميشود: حتماً كه نبايد بميري/ تا مرده به حساب بيائي/ در ادامة اين عصر/ چندبار صدايم كن / مي بيني كه از اوج يك عكس يادگاري/ پرت شده ام/ و بيست و چندكلمه/ با سر به زمين خورده است . سراينده در بيشتر اشعار مي كوشد از خود از سوژه، فاصله بگيرد و گويي چيزها (اوبژه ها) را نيز با نيم نگاهي مي بيند و اين طور وانمود مي كند كه با آن ها بستگي و پيوستگي ندارد، بعد واقعيتي موجود را گاه به روشني و بيشتر وقت ها به ابهام بيان مي كند و در واقع طرحي از آن ها مي كشد و خود كنار مي رود: زن جوان براي شما خواهد خواند: من آفريقايم ... عاليجناب ! روي اين تخته سياه هر چه مي توانيد نان بكشيد . اين جا رابطه ها روشن است و سراينده سخن تلخ طنز آلودي دارد. مي دانيم آفريقا، قاره سياه (در واژگان سياسي)، نماد فقر مطلق است. عكس كودكان سياه را كه چشماني اشك آلود و بدني استخواني براي لقمه اي نان دست دراز كرده اند، همه ديده ايم و البته داستان ها و اشعاري نيز دربارة گرسنگي مادران و كودكان اين قاره خوانده ايم. تصويري كه بهداروند از فقر قاره ی سياه به دست مي دهد، قصد برانگيختن احساسات مخاطب را ندارد، نمي خواهد او براي كودكان گرسنه گريه كند و احساساتي شود يا خطاب به عامل فقر و استعار فرياد بزند: سرمايه دار، ننگت باد! از اين رو سخن را به ماية طنز مي برد و از آن عالي جناب! مي خواهد روي اين تختة سياه، يعني آفريقاي گرسنه، هر قدر مي تواند نان بكشد. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ در دفتر "به من كه رسيدي ..." چند قسم جمله و بيان ديده مي شود: الف: جمله هايي كه سر راست است و معناي آن زود دريافت مي شود و همانندهاي آن ها را مي توان در دفترهاي ديگر شاعران نوآور پيدا كرد، مانند: دور سرم ضرب مي گيرد تب. خورشيد خانم را خوشگل بكش. هر چند عابران را برادرانه گريسته ام. (نوع بيان شاملوئي) من زندگي را صحنه سازي كرده ام. براي عكس يادگار لبخند نمي زنيد؟ ب: جمله هايي كه جزئي از آن ها مثل رايج است يا از اشعار شاعران ديگر گرفته شد. پشت سرم حرف در آورده اند. بازي برد و باخت دارد، اما از پاي اين صحنه جم نمي خورم. آب كه از سر گذشت، دور چون باعاشقان افتد... وقت دارم برايت هورابكشم جائي همين اطراف، آخرين لبخند شما خاك مي خورد. ج : جمله هايي كه غيرمنتظره است و آشنازدائي مي كند: در اوقات زميني يك شعر سكته كرد. شهريور گنجشك بي آزاري است مقصر اصلي زير زبانم چرت مي زند. چند دريا ماهي من باشم بس است . ديدي اين دور سرت بگردم چه استخوان گلوگيري شد. گفتي حقيقت چه رنگي باشد بهتر است. چشمان پاشيده بر تخته سياه را پاك كن. د: جمله هايي كه گسسته و بسته يا مبهم يا نارايج و نامعمول در زبان فارسي است و بايد خواننده بكوشد به نوعي معناي آن ها را دريابد يا دلالت هاي آن ها را حدس بزند: روي قيمت چشمان بي مولف چانه مي زنند. روي همين موج گواراتر حوا مي شوي. بدجوري باران گرفته ام. من يكي دو پيراهن از تو رنگ پريده ترم. كسي در مرد مكانم هواي گرگم به هوا در سر داشت. آن قدر جا مانده ام كه بايد با عجله از ابولهول پيشي بگيرم. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ سراينده در اين قسم بيان وارد فضاي "پست مدرن" مي شود به اين معنا كه عبارت هاي مقطع، و بدون آراية كلامي عرضه مي دارد، در رمزهاي كوچك و بيان نشدة زندگاني هر روزه دقيق مي شود . در واقع نگاه او به اشياء ديگران، رويدادها، گذرگاه ها و زمان و مكان با نگاه شاملو در مثل تفاوت دارد. نگاه شاملو به انسان، نگاه اميدوارانه و حكايت كنندة بزرگ شماري انسان و سرودن حماسه اي براي اوست. اما در ادب پست مدرنيتي وجود سوژه و انسان يكپارچه و استوار نيست و اساساً آنچه واقعيت دانسته مي شود ناواقعي و آنچه ناواقعي به شمار مي آيد واقعي جلوه گر مي شود. سوژة جهان جديد آن قدر از خود مطمئن نيست كه بتواند در وضعيت ماندگار و مانائي بر جاي بماند چه رسد به اينكه دست به كاري حماسي بزند. از اين رو شاعر به هزل و طنز مي گرايد و مي گويد دور چون با عاشقان افتد، دایره ات مي كند: چه بي ربط از هم ياد مي كنيم/ بالاخره اين صندلي از پاي مي افتد /و ما از عجله / پياده مي شويم / جا دارد به صراحت / ناخن هاي جويده ام را / تقديم كنم. در هر دو دفتر شعر "بهداروند" مي توان اين سوژة به خود نامطمئن را كه در جهاني لبريز از پرسش و انبوه شده اند از واقعيت هاي شكسته به سر مي برد به ديده آورد: به من كه رسيدي بپيچ به احتمالاتي كه در اين دامنه ها جا خشک كرده اند روز مبادا برايت مي نويسم. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ سراينده در دنياي احتمالات ، جهان حادثه هاي نامنتظره، آفتابي كه سر به زانوي سايه گذاشته، كسي ديگر كه نقش او را بازي مي كند، انسان هايي با چهره هاي شطرنجي كه بايد همديگر را حدس بزنند، كودكي كه روزي از روي عكس پدر صد بار رونويسي مي كند و پدر نشده است، افرادي كه شانه به شانه از عكس، پرت مي شوند، آدم هايي كه به عادت از روي هم مشق مي شوند، و شب در حفره هاي خالي چشمان سراينده حجم مي گيرد و هر كسي چند دقيقه مهلت دارد از خودش خلوت شد ... به سر ميبرد. همه چيز سيماي ديگري دارد و هر واقعيتي به محض پديدار شدن فرو مي ريزد يا به صورت ديگري در مي آيد. در چنين وضعيتي نه فقط روايت هاي گفتاري و نوشتاري بلكه روايت هاي ديگر از جمله نقاشي، سينما ، نمايش ... نيز دچار آشوب و پريشاني شده است. هر متني "پهنة بازي هاي بي شمار است"، از معناي عادي مي گريزد و به سوي چند معنايي مي رود. زبان در اين عرصه باز نمايش دهندة واقعيتي استوار و مانا نيست بلكه گويا از گسستگي و پرشيدگي آسيب ديده است. بر خلاف آنچه گفته اند زبان پريشي امروزينه فقط نمودار روان پريشي و سوژه اي در هم ريخته نيست بلكه نمايانگر واقعيت هاي پريشيده و سرمايه داري بحران زده نيز هست. از نظري مي توان اين فراروند را اعتراضي به جهان بحران زدة امروز دانست كه باغ هاي سبز وعده دادشده همه به صور سراب در آمد و نظام هاي فكري كه مدعي ساختن بهشت زميني بودند ، بي محتوا از آب در آمدند . به اين ترتيب بايد ادب و هنر پست مدرن را شمشير دو دمه دانست ، سويه اي از آن بر فرق فرد از خود بيگانه شده فرود مي آيد و سيه اي ديگر بر فرق ايدئولوژي هاي ظاهر فريب كه حتي به اصل هاي خود وفادار نماندند. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ سوژه در دريايي توفاني افتاده و بي قرار اين سو و آن سو مي رود و متني كه پيش مي نهد در هم مي آميزد و خوانش هاي مبهم و چندگانه و حتي متناقض مي طلبد . در اشعار بهداروند و ديگر شاعران پست مدرن من و تو، خطاب كننده و خطاب شونده جابه جا مي شوند اما مهم تر از آن پر هيب شخص سوم يا چشم سوم در مقام نيرويي ترساننده در همه صحنه هاي شعر حضور دارد و به وسيلة روايت هاي اول و دوم شخص است كه ما از هويت ترسناك و در همان زمان مبهم آن آگاه مي شويم. اشعار بهداروند به هر حال تهي از معنا يا دست كم تهي از دلالت هاي عاطفي و انديشه ورزينيست . در همة قطعه ها هراس، حيرت، تنها ماندگي، دوست داشتن، ناپيوستگي و تمنای پیوستگی، دلتنگي براي گذشته، طلب هويت و ماندگاري... احساس مي شود. سراينده تلاش مي كند در عرصة آشفتگي هاي روز افزون ، به نقطه اي پابرجا يا به تعبيري به حقيت [واقعيت مانا ] برسد، اما از هر طرف كه مي رود ، به ديواري بلند بر مي خورد و راهي نمي يابد: گفتي حقيقت چه رنگي باشد بهتر است؟ يادم نيست گفتم رنگ باخته يا نگفتم. اين نظرگاه به قسمي استهزائي از واقعيتي كه نزد ديگران مو لاي درزش نمي رود و پا برجا مي نمايد، سخن مي گويد. اين قسم بيان خود مي تواند به وسيلة واقعيت زدائي به واقعيت ديگري برسد، در مقل به اين واقعيت برسد كه خود مي خواهد از آگاهي منطبق با واقعيت پذيرفته شده رايج بگريزد يعني در اين جا آئينه سوژه در برابر نوعي واقعيت نا واقعي قرار گرفته است، از اين رو سخن يعني كلمه نمي تواند جهاني مغشوش و فرار را توضيح دهد يا مجسم كند، به طوري كه گاه بي اجابت حتي يك سلام ، كلمه حرام مي شود، قرارگاه سوژه در اين صورت، قرارگاه متزلزلي است و هر حرف و حديثي دربارة وضعيت ما، نشاني از ابهام و تيرگي دارد: ما پاره هاي قصة ننوشته اي هستيم كه خدا برايش سنگ تمام نگذاشت. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ اشعار مجموعة مخاطب ممنوع البته پيوستگي و دلالت هاي روشن بيشتري دارد. در اين دفتر تمايل به پيوستن، دوست داشتن و عاشقانه زيستن و گريز از تاريكي به خوبي نمايان است. تاثير عاشقانه هاي شاملو را در بيشتر قطعه ها به روشني مي توان ديد. سراينده آن جا كه از ملال، تنهائي، تشنگي براي دوست داشتن و دوست داشته شدن سخن مي گويد به اشعار فروغ نزديك مي شود: بي پروايي ام را از چشم عشق ببين. نشنيده اي نام تو از دهان غمگين ترين درختان مي وزد. در اين قسم اشعار، سراينده همچنان در عرصة روايت هاي معنا دار، يعني عبارت هايي حاوي معنايي پيوسته و امروزين، مي انديشد و باكساني كه معنا را در شعر"فرعي" يا حتي "زائد" مي شمارند، همراه و همگام نيست و از راه تعابير، استعاره ها و تصاوير موازي يا مقارن، درگيري هاي عاطفي يا اجتماعي خود را با آنچه در درون يا پيرامون او مي گذرد به خوبي مجسم مي كند. سراينده از نتوانستن و از خواستن خسته است، از مطلوب پروازي، دور است، از مخاطب مي خواهد براي او از نقره و نرگس، چشمي ببافد تا وي از آن عاقبت خويش را پيش بيني كند، او پا به پاي غزل ديوانه است، بايد لبخندي را زمزمه كند چرا كه نمي خواهد لال بميرد. "شور و حرارت عصيان "جواني به شدت در اين اشعار جاري است . او كلمه كلمه زندگاني را در ترانه اي مي پراكند ، دريا را به آغوش محبوب مي تكاند تا او دريا باشد ، در اعماق سينه اش ، دردي مذاب پَر مي كشد: همة هستي ام را در شعري دفن مي كنم كه از تو روشن مي شود، تا عشق را به گردن بگيرم. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ اين نوع تصويرها و تعبيرها براي كساني كه با زبان شعر مدرن فارسي آشنا هستند بيگانه نيست. تصاوير و تعابيري كه معاني و دلالت هاي اشعار دفتر "مخاطب ممنوع" را مي رساند گاه روشن و رايج اند. گاه دور از ادارك دانستگي هاي معتاد به اشعار موزون و نقلي نيما يا اخوان (اميد) هستند: اين تابلو كه نمي گذارد بلندتر از نگاه شما سكوت كنم. به راستي ادارك دلالت ها يا ادارك معاني عبارت هايي مانند سكوت كردن بلندتر از نگاه شما ، مخاطبي كه راه رفته را ماغ مي كشد و در ضلع وسوسة نگاه مبعوث مي شود ، با استخوان هاي من مي دود جهان، ستايش ناموزوني پيچيده در تماشاي اشياء، اسب از نفس افتاده در بالاتر از سیاهي لخته مي بندد... بسيار دشوار است اما در برابر اين عبارت هاي پر ابهام، جمله هايي نيز در دفتر "مخاطب ممنوع" آمده كه به رغم دشوار بودن شان هم احساس و انديشة تازه اي را بيان مي كند و هم احساس گرم و پر شدتي را به دانستگي خواننده يا شنونده شعر مي آورد: موازي و ناموازي / آموخته ام آدمي ادامة گلي است / كه در فلسفة بي توقع مرگ / چهره در ابديت دارد. در اين قسم جمله ها، سراينده هنوز در عرصة ادب مدرن است. اضطراب، اندوه، از خود بيگانگي و رو به زوال رفتن هست اما به رغم همة اين مصائب، عشق نجات بخش و اميد به رويش دوباره نيز ديده مي شود . سراينده در اين دفتر از مرگ و اضطراب و ويراني سخن ميگويد: "منم و جائي از گمان دروغ آواره" اما با انديشه و زباني به شيوة شاملو، از دلي حرف مي زند كه آئينه ها را تشنه مي كند و از روايت شيرين شب به خواب نمي رود ، دلي كه آسمان را آسان مي گيرد تا جان بگيرد و بعد مي افزايد : بي پروائي ام را از چشم عشق ببين و نيز به مخاطب مي گويد: به لب بياور آفتاب را كه تاريكم. اميد و عشق البته نه به اين روشني، حتي در دفتر "به من كه رسيدي بپيچ" كه اشعاري پسامدرنيستي است، نيز ديده مي شود اما در اين جا اين قسم آرمان ها و تعابير، زير پوشش عظيمي از ازدحام كلمه ها، پر هيب ترسناك قدرت ها، و خطرهايي كه در پيرامون روايتگر شعر كمين كرده اند، تيره مانده و در سايه قرار گرفته است به طوري گاه خواننده با روايت هايي گسسته، نوميداند و گاه هيچ انگارانه روياروي مي شود و آن وقت درست به چيزي مي رسد كه دقيقاً متضاد انديشة فرجام باورانة ادب رسمي است: برادران ! برادران / ما شاعران نبش قبر شده / كه يك عمر ليلي خود را به نان و نمك قسم داده ايم / رسيده ايم به جايي كه گنجشك زمستان ديده! 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ البته اديبان رسمي كه ترسيم كنندگان فردوس هاي وعده داده شده اند، ممكن است بگويند اين اشعار ناپسند و نوميد كننده است و واقعيت مقاومت جسورانه بر ضد بيدادگري ها را نفي مي كند . در پاسخ اين انتقاد مي توان گفت كه مفهوم هاي قدرت و مقاومت در برابر قدرت آن طور كه در چند دهه پيش يقيني و استوار مي نمود شايد امروز چندان يقين آميز نباشد از اين رو كساني كه در لاك آرمان هايي نويد بخش فرو رفته اند بايد به اين مشكل توجه كنند كه بسياري از فرآورده هاي هنري و فرهنگي در خدمت حفظ و ترويج توليد انبوه و مصرف و تبليغ قرار گرفته است . از سوي ديگر در بسياري از جوامع مدرن ، به گفتة هيدگر آنچه فرمانراويي مي كند فن بنيادي است و زمين ديگر قرارگاه انسان نيست بلكه قرارگاه انسان جديد بر "فن بنيادي" است. از نظر گاه "وايتمو"، پايان متافيزیكي (نظر هيدگر) و هيچ انگاري ارزشها )نظر نيچه) به پديده اي مي انجامد كه "هستي شناسي ضعيف" يا سست ناميده مي شود . هر چند فراروند از هم پاشيدن از لحاظ پيشگوئي هيدگروني چه رو تراژيك است با اين همه به رويداد "به سر رسيدن مدرنيته" نمي انجامد بلكه حكايت دارد از رويكرد آن به معنويت. (افسون زندگي جديد، داريوش شايگان ، [گويا واتيمو به طور قاطع مي داند معنويت چيست !؟ باري امروز رويكردهاي متفاوتي نسبت به بحران دنياي جديد وجود دارد. "او مبرتواكو" باور دارد كه هر تمدني لحظه هاي بحراني خود را دارد . فرد در اين حال به جايي مي رسد که در مي يابد گذشته او را دربند مي كند، به ستوه مي آورد و هستي اش را به تاراج مي برد. هنر پيشرو از نظر او ، مي كوشد تا حساب خود را با گذشته صافي كند. در مثل "مرگ مهتاب"، شعاري فوتوريستي است و شگرد نوعي هنر پيشتاز. ديگران مي توانند هر چه را كه به نظرشان مناسب مي رسد به جاي مهتاب بگذارند... اما به رغم همة چيزها گذشته را نمي توان از بين برد زيرا به سكوت مي انجامد از اين رو بايد بار ديگر به گذشته بازگشت، البته نه با ساده نگري بلكه با استهزا و طنز. طنز بازي فرا زبان شناختي و بيان پر شدت است و از نظر مدرن ها هر كسي كه اين بازي را درك نكند فقط مي تواند از آن امتناع ورزد اما از نظر پسامدرنها، درك نكردن اين بازي و در همان زمان جدي گرفتن آن امكان پذير است. روي هم رفته اين كيفيت (مخاطرة) طنز است. (ادبيات سيامدرن ، پيام يزدانجو ، 88 تا 90 ، تهران 1379 ) در دفتر "به من كه رسيدي بپيچ" نه فقط وضعيت ها به استهزا و طنز كشيده مي شود بلكه رویدادها و راوي و صحنه ها به طرز بسيار خنده آوري به قسمي تراژدي مي انجامد و راوي همان تعبير قديمي "خنديدن در ميان گريه" را ياد آور مي شود، گويا اين اسب وحشي را براي همين روزها زين كرده است، او و مخاطب، يعني اين دو نفر چشم باز مي كنند و گنه كاري مي شوند، سراينده از عطر بهار نارنج در كلمه سر مي خورد و آماده است روي ديوار جريمه اش كنند، زماني كه به مرقع نميرد، يك حرف ربط پيش از او به راه مي افتد، همه اين بازي هاي استهزائي و غمگين كننده را شايد بتوان در قطعه زير ديد: اشتباه شد من به نوبة خود به شما يك منظره بدیع بدهكارم ... پل جديد مخالفتي ندارد از خودم بالا مي پرم و چند متر مربع از سهم پرنده را به زمين مي دوزم اين نقاشي گرم را با احتياط به خاطر بساريد. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده