M!Zare 48037 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۰ [h=1][/h]سه سال از پشت ميز نشيني خودم نگذشته بود كه اينطرف نيمكتهاي مدرسه روي تك صندلي منفور همه دانش آموزان نشسته بودم، اما واقعيت اين بود كه من از اون دسته معلمهايي نبودم كه منفور دانش آموزان هستند. اولا كه خيلي جوون تر از اوني بودم كه بخواهم ژست بگيرم براي بچه ها و از اون گذشته معلم نقاشي و معلم ورزش هميشه محبوب ترين معلمها هستند دانشجوي سال دوم گرافيك بودم و توي يك دبستان پسرانه معلم نقاشي بودم. از كلاس اول تا پنچم، خوب طبيعي بود كه سر و كله زدن با پسر بچه هاي شيطون براي من كه هيچ تجربه اي هم نداشتم خيلي سخت بود، اما خوشبختانه همه شاگردها دوستم داشتند. نه كسي سوسك مرده مي گذاشت توي كيفم، نه مارمولك مي گذاشتند توي جاميزيم و نه عكسم را روي در و ديوار مي كشيدند. اينها يك قسمت كوچكي از بلاهايي بود كه سر معلمهاي ديگه مي آمد. اما من از اين بلاها در امان بودم صبح كه از سر خيابان اصلي به طرف مدرسه حركت مي كردم، از جلوي هر خانه كه مي گذشتم يك جفت چشم مشتاق از پشت پنجره به كوچه دوخته شده بود ، كه بعد از رد شدن من از اون خونه با يك جفت پاي كوچولو شروع به تعقيب كردن من مي كرد. آدم ياد كارتون پلنگ صورتي و ني جادويي مي افتاد، وقتي مي رسيدم مدرسه پانزده شانزده تا پسر بچه پشت سرم بودند كه هر كدام سعي داشتند از ديگري به خانم معلم نزديك تر باشند، اين محبوبيت كم نبود، يك نقشه انسان ساز آقاي معاون مدرسه ديگه از اين خانم معلم كوچولو يك قهرمان ساخت جريان از اين قرار بود كه عباس ابراهيمي يكي از شرورترين پسر بچه هاي مدرسه (البته به گفته ديگران چون سر كلاس من كه از هر موشي كم آزار تر بود) به خاطر شيطنت و كم شدن نمره ديكته اش قرار بود از مدرسه اخراج بشود و طبق نقشه از قبل هماهنگ شده اولياء مدرسه و آقاي ابراهيمي بزرگ پرونده عباس را به دستش دادن كه بره خونه تا دلش مي خواهد شيطنت بكنه خوب خودتون حدس بزنيد ناجي اين طفل معصوم كه مثل ابر بهار اشك مي ريخت كي بايد باشه بجز خانم معلم كوچولو كه اتفاقا عباس هم خيلي دوستش داشت آقا ناظم يواشكي حيدر خان باباي مدرسه را فرستاد سراغم كه مثلا سر زده سر برسم و وساطت عباس را بكنم. وقتي جلوي در دفتر رسيدم دلم براي شاگرد كوچولوم كباب شد. رد اشك روي صورت سياهش مونده بود و مرتب با پشت دستش آب دماغش را پاك مي كرد پرونده اش زير بغلش بود و چند برگ هم از لاي اون جلوي پايش ريخته بود. با ديدن عباس بيچاره اصلا نقشه آقاي ناظم يادم رفت ، رفتم جلو برگه ها را از روي زمين جمع كردم گذاشتم لاي پرونده ، عباس سرش و انداخته بود پايين ، دستم را گذاشتم زير چونه اش و سعي كردم سرش را بالا بياورم، كه طفلي عباس خودشو انداخت توي بغل ام و با صداي بلند شروع كرد به گريه كردن. همين موقع زنگ تفريح به صدا در اومد، اصلا دلم نمي خواست غرور عباس كه براي خودش يه پا فرمانده بود بين بچه ها ار بين بره ، با عجله عباس را زدم زير بغلم و بردمش توي دستشويي معلمها ، سطل زباله را كشيدم جلو گذاشتم زير پايش محكم صورت كوچولو و اشك الوده اش را شستم. بيني كوچولوشو پاك كردم، بعد با يك ژست بيخبر از همه جا ازش پرسيدم : چه شده؟ با هق هق و دست و پا شكسته برام تعريف كرد كه از مدرسه اخراج شده باباش اومده پرونده اش را بگيرد. تا اومدم نصيحت اش كنم در كمال تعجب در ادامه توضيحات اش اضافه كرد كه اصلا از اين كه از مدرسه اخراج شده ناراحت نيست فقط از اين ناراحت هست كه ديگه من را نمي بيند و بعد باز هم خودشو انداخت توي بغلم و زار زار گريه كرد بهش تشر زدم كه كه حق نداره مثل دخترها گريه كنه (آقايون خوب مي دونن كه اين موثر ترين تحقير براي يك پسر بچه 8 ساله هست كه بهش بگي فلان كار تو مثل دخترها هست) شايد اگر معلم محبوب اش نبودم بابت اين حرفي كه زدم حداقل ظرف مايع صابون را روي لباسم خالي مي كرد اما از اونجا كه تمام غصه اين پسر كوچولو نديدن معلم نقاشي اش بود و من هم همون معلم بودم اتفاقي كه افتاد اين بود كه عباس با هق هق هاي مدام سعي در خودداري از گريه نمود نمي دونستم بايد به پسر بچه اي كه از اخراج شدن از مدرسه خوشحال هست و تنها ناراحتيش از بابت زنگ نقاشي و ورزش هست چي بايد بگم، يك مشت از اون حرفهايي كه خودم هم يكيشو قبول نداشتم به عباس گفتم و طفلي اون هم كه اصلا نمي فهميد من چي دارم مي گم با تعجب به من نگاه مي كرد و گريه كردنش قطع شده بود فكر كنم يه نيم ساعتي گوشه دستشويي ايستاده بودم و داشتم عباس طفل معصوم را نصيحت مي كردم. قبول دارم، كنار دستشويي جاي مناسبي براي نصيحت كردن اون هم از نوع فرهنگي اش نيست اما خوب نمي خواستم بچه هاي ديگه اون را پرونده زير بغل پشت در دفتر ببيند عباس همونجا بالاي سطل زباله كنار دستشويي بهم قول داد كه درسهاشو خوب بخوانه و ديگه كمتر شيطوني كنه، توجه كنيد، فقط كمتر، در مورد اين كه اصلا شيطوني نكنه قولي به من نداد، چون طي يك اعتراف محرمانه به من گفت كه نمي دونه به چه كارهايي مي گن شيطنت فقط بعدا كه تنبيه مي شود مي فهمد كه اين كار هم جزو همون شيطوني ها بوده ، فقط قول مردونه داد كه هر كاري كه بعدا معلوم شد شيطنت هست ديگه هيچ وقت تكرار نكنه من و عباس مثل سفير دو كشور همسايه كه قرارداد مهمي را امضاء كرده باشيم هر دو سر بلند و خندان از دستشويي اومديم بيرون و با چشمهاي متعجب پدر عباس و معاون مواجه شديم كه دنبال من و عباس مي گشتند بعدا مدير مدرسه در حالي كه از خنده به گريه افتاده بود بريده بريده بهم گفت كه پدر عباس فكر كرده من پسرش را دزديده ام يا اين كه دوتايي باهم فرار كرده ايم. خلاصه عباس تعهد داد و من ضامن اش شدم و قرار شد عباس تلث دوم همه كم كاريهايش را جبران كند كه خوب البته خيلي هم جبران نكرد اما طفلي سعي خودشو كرد كه من شرمنده آقاي مدير نشوم با وجودي كه من سعي كرده بودم كسي از بچه ها متوجه مشکل عباس نشود خود عباس با افتخار تمام ماجرا را با كلي شاخ و برگ براي بچه ها تعريف كرده بود و خانم معلم نقاشي تبديل شد به يك قهرمان افسانه اي براي پسر بچه هاي شيطوني كه كل مدرسه از دستشون عاصي بودند اما سر كلاس من درست مثل بچه موشهاي كوچولو با اون دستهاي كوچولوشون برام نقاشي هاي قشنگ مي كشيدند و زيرش مي نوشتند خانم معلم دوست دارم. بعضي وقتها فكر مي كنم دل يك معلم بايد از جنس دريا باشه تا اين همه احساسات پاك بچه ها را بشه توش جا داد لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده