viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 بهمن، ۱۳۹۰ روایت سعیده اسلامی همسر سعید نعیمی «حقوق زن حقوق بشر خوانده می شود و رعایت حقوق زنان از شاخصه های توسعه کشورها به شمار می رود….. » بعد از مدتی بالا – پایین رفتن از پله های ساختمان سه طبقه دادگاه انقلاب کرج تازه به این نتیجه رسیدم که باید چادر مشکی سرم باشد. با عجله خودم را به خانه رساندم. بعد از سر کردن چادر، این بار با ایست بازرسی دادگاه مواجه شدم. افراد زیادی در صف ایستاده بودند و هر یک پس از بیان دلیل مراجعه شان یکی یکی داخل ساختمان دادگاه می شدند تا نوبت به من رسید. تقریبا متوجه شدم که اکثرا برای مواد مخدر و قاچاق، دعواهای خیابانی، و سرقت آمده اند، چند نفری هم سراغ دادگاه خانواده را می گرفتند. در میان مراجعان، زنان و کودکان دست فروشی که برای تهیه لقمه ای نان به اتهام سد معبر با دستبند آورده می شدند نظرم را به خود جلب می کردند و باز هم علامت سوال بزرگی در ذهنم تداعی می گشت که اگر دست فروشی نکنند چه کنند؟… مامور ایست بازرسی پس از بررسی کارت شناسایی ام پرسید که قصد رفتن به دادگاه خانواده را داری ؟! توضیح دادم که صبح زود با یورش ماموران، امنیتی همسرم (سعید نعیمی )و وسایل شخصی زندگی ام از خانه ربوده شدند و پس از گذشت سه روز هیچ اطلاعی از او ندارم. بدون آنکه پاسخی دهد، مکثی کرد و خواست به گوشه ای روم و منتظر بمانم. همچنان مردم در رفت و آمد بودند، افراد گوناگون وارد می شدند و من در گوشه ای نظاره گر بودم. حوصله ام سر رفت و پس از کلی جر و بحث وارد دادگاه شدم. از اتاق رایانه به بایگان ، …. ریاست شعب …. بازپرسی به اتاق دادستان و ….. بالاخره موفق شدم دادستان را ببینم و مشکلم را بیان کنم. گفتم که اطلاعی از مکان و نحوه نگهداری همسرم ندارم و با آن خشونتی که موقع دستگیری اش نشان دادند حتی نمی دانم که الان زنده است یا مرده؟ دادستان محترم در کمال متانت و خونسردی فرمودند: «برای جستجوی اجساد باید به پزشکی قانونی و سردخانه ها سر بزنی نه اینکه وقت دادستانی را بگیری ….». با خودم فکر کردم مگر نه این است که امثال همسر من رفته اند تا زندگی را شوری بخشند و جامعه را از مردگی نجات دهند. احساس مسئولیت و بی خبری از وضعیت همسرم آزارم می داد و گرنه از همان ابتدا می دانستم که کسی پاسخگو نخواهد بود. در همان وضعیت بهت و حیرت از پاسخ دادستان، مراجعان دیگر پاسخ گرفته و راهنمایی شده و از اتاق دادستان خارج می شدند، اما من به دلیل سیاسی بودن همسرم و اینکه بلد نبودم چادر اجباری را خوب جمع و جور کنم، مستحق تحمل توپ و تشر مسئولان و بعضا هم نگاه های …. آنان بودم. متوجه شدم که در رویه قضایی ما ارزش و منزلت یک سارق یا فروشنده مواد از امثال همسرم که برای تعالی جامعه سعی در نشان دادن زشتی های جامعه در راستای ارتقا آن دارند به مراتب بیشتر است. با یک بار مراجعه به دادگاه ها می توان به وضوح نقض حقوق افراد و نیز تبعیض جنسیتی را مشاهده کرد، به هر بخش از دادگاه که مراجعه می کردم در جوابم سوالهای نامربوطی از من پرسیده می شد که فقط مایه تاسف و اشمئزاز است : چند سال داری ؟ نامزدی یا ازدواج کردی؟ بچه داری؟ حجابت که بد نیست، ایست بازرسی اجبار کرد چادر سر کنی؟ خانه ات کجاست؟ با کی زندگی می کنی؟ آزار دهنده تر از همه اینها نگاههای سنگین و هرزه ای بود که سراپایت را ورانداز می کرد و تصویر قربانی بودن در ذهنت پر رنگ تر می شد و اینجا بود که معنی واقعی ترور جنسیتی را درک و لمس می کردم. آیا در جامعه ی ما نشان و دورنمایی از رشد و پیشرفت حقوق بشر (حقوق زن) به چشم می خورد؟ نمی دانم اگر جای من با همسرم عوض می شد او هم مخاطب سوالهای بالا قرار می گرفت؟ مسلما نه چون او یک مرد است. منبع: کانون زنان ایرانی 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده