mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ راستش نمی دونم آوردن اسمش در میان نام مشاهیر درست هست یانه؟ اولین بار به عنوان یه ترانه سرا شناختمش و بعد کم کم با نوشته هاش آشنا شدم.... روان و بی تکلف... انگار اصلا خبری از ادبیات کلاسیک هم نیست حتی... یغما گلرویی! حتی اسمش هم عجیبه... مثل نگاهش و طریقه ی بکار بردن کلمات.... مثل واژه هایی که بعضیشون تو واژه نامه هیچ شاعر دیگه ای نیست و عجیب اینکه خودش رو شاعر نمی دونه! خودش رو شاگرد شاملو می دونه....... و مدیون سبک شعری احمد شاملو! خلاصه من خیلی نوشته هاش رودوست دارم... امتحان کنید! لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ چه خوب که شما را داریم، آقای فرهادی! اصغر فرهادی عزیز از شبهای دور و خاطرهانگیزِ فیلمبرداری داستانِ یک شهر که بیتعارف نزدیکترین سریال به زندگیِ مردمِ اواخرِ دههی هفتادِ ایران بود، تا امروز که تندیسِ زرینِ اسکار را در دستانِ شما میبینم دوازده سالی میگذرد. دوازده سالی که در آن بالیدهاید و همیشه از دور و نزدیک چشم به شما و آثارتان داشتهام و هنرمندی را دیدهام که توانِ گنجاندنِ غولِ زندگی در شیشهی یک فیلم را دارد و آمده تا لهجه و سبکی نو در سینمای لگدخوردهی ما باشد. وقتی حمید رضا صدری سالها پیش نسخهای از فیلمنوشتی از شما را به من داد تا بخوانم و اگر اسمی به نظرم رسید پیشنهاد کنم، بعد از خواندنش روی آن نوشتم: «بهترین فیلمنوشتی بود که خواندهام، چه خوب که شما را داریم. آقای فرهادی!» و در کنارش نوشتم نیشدارو و برایتان آوردم که بعدها آن نام رخصت پیدا نکرد و عاقبت فیلم با نامِ رقص در غبار اکران شد. آن فیلم همچنان از فیلمهای موردِ علاقه من است. در شبهایی که حمید مشغول کار روی موسیقیاش بود تا فیلم را به جشنواره برساند بارها و بارها دیدمش تا صحنه به صحنه رختِ موسیقی پوشید و خوشبختانه به جشنواره هم رسید. هرچند شما از همان روزها هم به جشنواره و جایزه اهمیت نمیدادید و سینما را برای سینما میخواستید و به خاطر همین نگاهتان است که جایزهها امروز مفتخر به گرفتن شما شدهاند، نه شما به جایزهها. این حرفم را به حسابِ تعارفاتِ وطنی نگذارید که اهلش نیستم. میخواهم بگویم سینمایتان آنقدر نجیب و ناب و نابهچنگ هست که بلندایش کلاه از سرِ اهالی هالیوود که مدتهاست روحِ سینما در فیلمهاشان مُرده بیاندازد. این یادداشت در واقع میخواهد تبریکی باشد به شما برای متنِ کوتاهی که در شبِ گرفتن جایزه خواندید، نه برای خودِ جایزه که آن را باید به متولیان مراسم تبریک گفت و خودِ تندیس. حرفهاتان در یک کلام ستایشآمیز بود. شما در آن چند جمله به صدای یک سرزمین بدل شدید و برای همین عدهای به چشم بر هم زدنی سعی در تحریف و مالِ خود کردنِ حرفهاتان دارند. از اینکه آنجلینا جولی گفته دوست دارد در فیلمی از شما بازی کند تعجب نمیکنم، شما لیلا حاتمی و ساره بیات را در فیلمتان داشتهاید که خیلی بازیگرتر از امثال آنجلینا جولیها هستند. کار سخت تازه شروع شده است. اصغر عزیز. در رگبارِ پیشنهادهایی که میدانم این روزها از زمین و آسمان به سمتتان سرازیر شده، تن ندادن به هالیوودی و مصرفی شدن، سختتر از گرفتن اسکار است. از یاد نبردنِ این که روحِ ایرانیِ فیلمهاتان اصلیترین بخشِ هویتِ آنهاست، کار سختیست که میدانم از پسش برمیآیید. شما آنجایید تا صدای سرزمینِ گریانمان باشید. بگذارید این یادداشت را با همان عبارتی که حدودِ دَه سال قبل روی فیلمنوشتتان نوشتم به آخر ببرم: چه خوب که شما را داریم، آقای فرهادی! تبریکِ من را بپذیرید. یغما گلرویی نهم اسفندِ نود 1 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ کرگدنی که به گنجشکهای روی گُردهاش فکر نمیکند نامهای به امیرمحمد قاسمیزاده به بهانهی مجموعهی آخر نقاشیهایش امیر جانِ قاسمیزادهی من... قرار بود مطلبی به بهانهی مجموعهی آخر نقاشیهایت که نام «چوبزخمها» بر آنها نهادی و (مثل همیشه) تحسین مرا برانگیخته است برای یکی از نشریاتِ ویژهی هنرهای تجسمی بنویسم اما وقتی نشستم به نوشتم، دیدم با در چهارچوب مجله و باید و نبایدهایش نوشتن نمیتوانم تمام آنچه را میخواهم اول به تو و بعد به دیگرانی که آن نوشته را خواهند خواند منتقل کنم. چهارچوبی به تنگنای همان سلولی که در پردههای مجموعهی «چوبزخمها»یت تصویرش کردهای. از سانسور کلامی و مرامی مطبوعات بگیر تا زد و بندهای پشتِ پرده مجلههای ویژهی هنرهای معاصر با گالریها و دلالها و دلاکهای هنری و شعارِ دیرسالِ «نه سیخ بسوزد، نه کباب» و به ریش این یکی و تریجِ آن دیگری بر نخورد و غیره... پس به جای نوشتن یادداشتی که پیشاپیش باخبر بودم شیرِ بییال و دُم و اشکمی از آن باقی خواهد ماند، شروع کردم به نوشتن این نامه به تو - که از نزدیکترین دوستانِ تمام این سالهای من بودهای -تا بلکه بتوانم برایت بشرحم چهقدر حواسم به کاری که عمرت را سرِ آن گذاشتهای هست و چهقدر ستایشش میکنم. تو با تعهد نقاشی میکشی و تعهد برایت یک ژست نیست، لقب نیست، اَطوار نیست. دستِ نقاشت به تن آدمی وصلیده که جهان را متعهد نگاه میکند. اهل آسه رفتن و آمدن نیست و باک از شاخِ گربه ندارد. گاهی سیاسی میشود، اما سیاستباز نیست. متعهد بودن و سیاسی نشدن - با تعریف گل و گشاد این روزگارِ ما از «هنر سیاسی» - غیرممکن است. یعنی تو اگر به بزرگان فرهنگِ این سرزمین مانندِ «شاملو» و «هدایت» بپردازی هم کار سیاسی کردهای. دامن و زیردامنیِ هنر متعهد در تاریخ معاصرِ این مُلک همواره به سیاست آلوده، یا آغشته بوده چرا که در اینجا هر ارتباطی با سیاست تعریف میشود و اگر نقاشی را (به عنوان شاخهای هنری) راهی برای ارتباط با دیگران در نظر بگیریم، سیاسی نشدن آن اگر نگوییم محال، لااقل دشوار است. وقتی کبوتر باشی و در میانِ دستهای کبک زندگی کنی، سر به برف فرو نکردنت به معنای خلافِ مسیرِ رود شنا کردن است و صیاد هم اگر شکارت نکند به این گناهِ کبیره از دستهی کبکها طرد خواهی شد. مرزِ متعهد بودن وسیاستباز نشدن هم به باریکیِ موست چرا که جامعه به هر چه دلش میخواهد رنگ و بوی سیاسی میزند. عاشقانهی «مرا ببوس» را بیتوجه به سطرِ «لب بگذاری بر لبِ من» وصیتِ «سرهنگ سیامک» از اعدام شدگانِ شاخهی نظامیِ«حزبِ توده» برای دخترش میداند، غرق شدن «صمد» در مستی را به پیشنهاد «آلاحمد» که همیشه با دروغ سعی در رسیدن به حقیقت داشت، توطئهی قتل او به دستِ«ساواک» اعلام میکند و در این سیاسیزه شدن تا آنجا پیش میرود که روباهی را در ریش نقاشی شدهی «مدرس» بر اسکناسهای دَه تومانی کشف میکند. در چنین فضایی متعهد کشیدن و سیاستزده نکشیدن مانندِ بودن و نبودن «شکسپیر»برای خودش مسئلهایست و سیاست میتواند به دامی برای هنرمند بدل شود. دامی که مثلن «پزشکنیا» در دههی سی گرفتارش شد و آن استعداد عظیم را خرج کشیدن پرترههای هیولایی مثل «استالین» کرد. تو این مرز را رعایت کردهای و به همین دلیل به گمان من از مهمترین و متعهدترین چهرههای هنرهای تجسمی روزگارمان هستی. اهمیت تواز مزقلی که من مینگرم به جز تعهدِ شناور در پردههایت، در تاریخ مصرفی و شعاری نشدن آنهاست. تو اهمیت داری حتا اگر تعداد نمایشگاههایت به تعداد انگشتان دست نرسد، حتا اگر جرایدِ مختص نقاشی و مجسمه چیز زیادی از تو ننوشته باشند و ننویسند، حتا اگر میلی به نمایش دادن آثارت نداشته باشی. نقاشی برایت حرفه نیست، زندگیست. برای تفنن و دیده شدن نقاشی نمیکشی. نمیکشی که کشیده باشی. از سر شکمسیری و به قصدِ سوپراستار شدن نقاشی نمیکشی. میخواهی با نقاشیت حرف بزنی و حرف هم زیاد داری. حرفت حرفِ حساب است که جواب دارد در این روزها و جوابش به حرف و با زبان نیست و با مشت و بر دهان است و تو از بین دندانهای شکستهات همچنان حرفِ خود را میزنی. برخلاف بسیارانی که حرفی ندارند اما رادیووار و بیست و چهارساعته زبانشان میجنبد و حرف میزنند، بیکه به راستی حرفی زده باشند. تنها بوم نفله میکنند و رنگ هدر میدهند. تو اما میخواهی از بومهایت آینه بسازی و آنها را رو به ما و جهانی که در آنیم بگیری و به همین خاطر گاهی پردههایت هراسندهاند، چرا که ما و جامعه و جهانمان ترسناکیم. پس به رسم همان داستان قدیمی با پاره پارههای همین جامعه، فرانکشتاینی رو به روی ما میگذاری که میترساندمان. ابوالهولی که تندیس حقیقیِ تاریخ معاصرِ ماست. در روزگار سطحی و باسمهای شدن هنر و برگزاری مداوم نمایشگاههای نقاشی و حجم و ویدئوآرت و چیدهمانهایی که اغلب «چ»شان با «ر» جا عوض کرده است، به برپایی چند سال در میانِ نمایشگاه بسنده کردهای و برای برگزاری همان نمایشگاههای انگشتشمار هم بهانههای بزرگی لازم داری. اهل به هر قیمت و بیهر قیمتی در همه جا بودن نیستی و ایندر روزگارِ صحنههای قرق شده به دستِ آغاسیهای فرهنگی باعث مهجور ماندن تو شده. آنچنان که «تذهیب» همیشه مهجورتر از «خوشنویسی» بوده. همه هنگام تماشای یک پردهی خوشنویسی اغلب مفتون خودِ خط میشوند و به ندرت ریزهکارهای تذهیبی که بر خود دارد و اغلب هم بسیار زمانبرتر و پدردرآرتر از خوشنویسیست را میبینند. حتا اگر خوشنویسی «زرشک» کِش آمدهای به خط نستعلیق، یا عبارتی مهمل از قبیلِ «هر که دارد امانتی موجود / بسپارد به بنده وقتِ ورود» که در ورودی گرمآبهها نصب میشود باشد هم به دلیل در متنِ پرده بودن بیشتر از حاشیهی تذهیب شدهاش به چشم میآید و این شبیه احوالات هنرهای تجسمی در روزگار ماست. یعنی آنکه در متن و با حاشیهبافی شلنگتخته میاندازد بیشتر دیده میشود تا آنکه در حاشیه و بیحاشیه به آفرینش مشغول است. آنکه راه به باندبازی گالریها و مُدِ روز و«آنچه شما خواستهاید»هاشان ببرد و از آنجا به زیرِ دشداشهی شیخکهای نفتی - که یکی دو دهه است به صرافتِ خرید پردههای نقاشی برای حرمسراهاشان افتادهاند - سری بزند و - گوش شیطان کر! - سر از کارناوال «کریستی» دربیاورد، نقاش و مجسمهساز بزرگ و موفق نام میگیرد و آن دیگری که اهل زد و بند و چون و چند نیست، در حاشیه نادیده و ناشناخته میماند. پایهگذار این ابتذال هم همان مدیرِ سابقِ «موزهی هنرهای معاصر» بود که نامش در خاطرم نیست و پای هنر ما را به صحنِ بیصاحبِ حراجهای جهانی باز کرد و برای خود دم دستگاهی به راه انداخت و همچنان به رسم «دُن کورلئونه«ی فیلمِ «پدرخوانده» کلِ این پیگالِ هنری را نظارت میکند و به گالریدارها خط میدهد. گالریدارهایی که مختص سرزمین گریان ما هم نیستند و در همه جای دنیا وجود دارند و «دان تامپسون» در کتاب «کوسهی دوازده میلیون دلاری» خود پنبهشان را به شکلِ مبسوطی زده و دریغا که این کتاب هنوز در «ایران» ترجمه نشده و تا آنجا که خبر دارم «حسن علیشیری» عزیز مشغول ترجمه آن است. حکایت این که چهطور به ضرب و زور تبلیغات و برندینگ هر زبالهای را میتوان در حراج، اثرِ هنری جا زد و با قیمتهای نجومی فروخت. تواز آن دست نقاشان و مجسمهسازانی که تن به این بردهداری مُدرن ندادهاند. با نگاهی به کارنامهات میشود دلیل تمام دیدهنشدنهایت را دید. از کارنامه سینماییات که دو مستند از «محمد مصدق» و «سیمین بهبهانی» را در خود دارد گرفته، تا تندیسها و نقاشیهایت از «شاملوی بزرگ» و «صادق هدایت» و «فروغ» و «فردوسی» و دیگرانی که نام و منششان خبر از کجمداریات با دایرهی اغلبِ در صحنه ماندگانِ نقاشی و مجسمه دارد. نه مثل آن نقاشِ چشم آبی، شکم عرقخوریات را پشت عبای تزویر پناه میکنی و به لطفِ ارتباطاتِ همیشهات با هستهی قدرت (در قبل و بعدِ انقلاب) میداوری بیینالهای نقاشی و طراحی را و باکت نیست که تیتر بعضی از همان دوسالانههای همیشه رفوزه توهین به شعورِ هنرمندیست که تنها اندکی تعهد اجتماعی داشته باشد؛ نه مثل آن از«هیچ» به همه چیز رسیده فروشگاهِ دونبش زنجیرهای باز کردهای به فروختن گلوبند و گوشواره و انگشتر و سگکِ کمربند و کیف و تیشِرت و تیشُرت و کتابهای رنگ و وارنگ صادر میکنی از عکس قفل و سنگ قبر و قالی و قابلمه به پشتوانه مدالِ کریستی؛ نه مثل آن جنابِ فیلمسازبه پشتگرمیِ جایزهی کَن، عکسهای شیشههای بارانیات که چیزی در حدِ تجربیاتِ دانشجویانِ ترم یکِ عکاسیست و هر کسی به لطف دوربینهای دیجیتالِ امروزی در یک روز بارانی از داخل ماشین میتواند خرواری از آنها تولید کند را قیمتِ نجومی میزنی و بدون اطلاع و شناختی از ادبیات به اشانتیونسازی از «مولوی» و «سعدی» و دیگران میپردازی و خلاصه مثل «زبلخانِ» آن کارتون قدیمی هرجا که بوی تراول بیاید هستی و کار به آنجا میرسد که عکسِ گاوی را نه برای خود عکس و تنها به پشتوانهی اسمت چهل و پنج میلیون تومان در «حراج تهران» میفروشی که کم میماند همان گاوِ سوژهی عکس هم شاخی دوباره دربیاورد و چهار شاخ بماند از این همهکارهگی استاد؛ نه مانندِ آن بازیگر - که بازیگر خوبی هم هست البته - به واسطهی نامِ بازیگریات تکه چوب از کوه و بیابان جمع میکنی و بعد از کمی چسب مالی به قیمتهای میلیونی میفروشیشان؛ نه مثل آن یکی نقاش، ستارههای سینما را ردیف میکنی به مُدل کردن تا توخالی بودن سیاهکاریهایت را به مددشان بپوشانی. همان که روزگاری در دانشگاه تابلوی سه لَتی از امام اول شیعیان میکشید تا داوران را به دلیلِ سوژه و سالی که سالِ همان امام بود مجبور به اهدای جایزه به خود کند. یعنی اگر مثلن سال، سالِ جهادِ کشاورزی بود لابد تابلوی سه لتی از تراکتور میکشید! بعدها هم پردههای از اندامِ پارچهپیچ را نمایشگاه گذاشت و در مصاحبههایش گفت اندامِ کشیده در نقاشیهایش کابوسهای او بودهاند و بعد معلوم شد که آن کابوسها هم دزدیست و کپی کارهای نقاشی فرنگیست و افتضاحی به بار آمد که بماند... نقاشی که صد البته تکنیک دارد اما نهمگر تکنیک مانند قلمو و رنگ از ابزار نقاشند؟ تکنیکِ بیاندیشه، مثل چاقو در دستِ مجنون است و صرفِ قوس سینه و لُمبرِ فلان سوپراستارِ سینما شدنشان، هر چه خلق کند هنر خلق نمیکند. تصاویر مناسبِ استمناء نوجوانان را شاید! پس در چنین بازار شامی تو به صرفِ اینکه نامت «هدیه» باشد و «تهرانی» هم باشی میتوانی دوربین دیجیتالت را برداری و سراغ جوی خیابان بروی به عکس گرفتن و آن عکسها را هشتاد میلیون تومان بفروشی. یعنی به قول معروف از آب کره بگیری با عکسهایی که بدون آن نام و آن نام فامیل اصلن گالریای حاضر به نمایش دادنشان هم نمیشد. آن هم در جامعهای از لحاظ اقتصادی قراضه، نه مثل سرمایهداری ایالات متحده که پول اضافه و یامُفت دارد و میتواند مدام از کلاه شعبدهبازیاش «اندی وارهول» و «جکسون پولاک» در بیاورد که رنگپاشیهای دومی را دو دهه قبل از او در اتحادِ جماهیر شوروی کمونیستی تجربه کرده بودند و کسی تحویلشان نگرفته بود.اغلبِ حضرات چشمِ بازاردرآرِ وطنی گرفتارِ اندیوارهولیسم اپیدمی شده در هنرِ خاورمیانهاند. رؤیای «وارهول» علیهالرحمه شدن که اصلش هم بدلی بود و بخشی از رؤیا (یا کابوس؟) آمریکایی بود برای شلنگ گرفتن به شاخهای از هنر که تن به تجاری شدن نمیداد. «دالی» اگر از نیمهی عمر به زور همسرش به کاسبکاری و نقاشیفروشی و شرکت در آگهیهای تبلیغاتیِ شکلات و مسواک روی آورد، لااقل آثارش همچنان لبریزِ نوآوری بودند اما «وارهول» فقط در خودفروشی تبحر داشت. کارگاه و کارگر داشت برای ترتیب دادن کارهایش و البته خودش و آنها نقاشیهای باسمهایاش را از «الویس» و دیگران چاپ میزدند و حضرتِ استاد پایشان امضا میانداخت و همان امضا طرح چاپ شده را هزاران دلار قیمت میداد و سوژهی کارهایش تنها با پول مشخص میشد. از «شاه» و «ملکه»ی ایران گرفته، تا «مائو» و «مرلین مونرو». چراییِ هنر است که اینجا میلنگد. هم در کارِ امثالِ «وارهول» و هم کارِ آنانی که بالاتر در موردشان نوشتم. درد این نیست که چرا دور به دستِ نابلدان افتاده،درد این نیست که چرا جامعه اینان را به عنوانِ تمثالهای هنرهای تجسمی میشناسد، درد این نیست که چرا کارهای افرادی از این دست میفروشد و خوب هم میفروشد... مشکل از آنجا آغاز میشود که نوآمدهگان و حتا نقاشان استخوان خورد کرده در نقاشی هم رفته رفته دارند آنان را الگوی آثار و رفتار خود قرار میدهند و این دردناک است. یعنی اصلها میل به بدل شدن دارند. فقر به خودی خود فضیلت نیست، آنچنان که پولِ یا مفت درآوردن از نقاشی اما متاسفانه این غُده تنها به پول قانع نیست و میل به بدخیمی دارد و دیگران را به آنچه خود هست فرا میخواند و این یعنی پوساندن و به مرگ سوق دادنِ هنر و فرهنگ یک سرزمین. جالب این که تمامِ این مثلن هنرمندان به یاوهی «هنر برای هنر» معتقدند و مدام این عبارتِ فانتزیِ تو خالی را تکرار میکنند که «هنرمند به هیچ چیز جز هنر خود متعهد نیست». یعنی هنرمند به بهانهی هنرش باید بدل شود به موجودی کر و کور و گنگ و چشم بر فضای پیرامونش ببندد. یعنی«پیکاسو» غلط کرد که متعهد بود و مثلن «گوئرنیکا» را کشیده و «کِته کُلویتس» کلِ زندگیاش مشغولِ غلط کردنِ مداوم بوده. تازه این عبارت را از روی دستِ هنرمندان فرنگی کپیاش کردهاند و برای هنرمندان جهان سومی عبارتِ مُهملیست چرا که در فرنگ، روزنامه و تلویزیون - تا حدود زیادی – بازتاب کنندهی التهابات و کُنشهای جامعه هستند اما در جهانِ سوم رسانههای گروهی از بازتابِ آمال و دردهای اجتماع ناتوانند و بخشی از این وظیفه به عهدهی هنرمندان افتاده و دردا که این هنرمندان بَدَلند. یعنی قلابی چیزی هستند که باید باشند. ترسکهایی قراضهاند که صاحبِ نالایقِ این مزرعهی سوخته بیشتر برای شوخی با کلاغان نصبشان کرده و برای خالی نبودن عریضه و خود به خواب رفته و جالب این که همان ترسکها در زیر باران فضلهی کلاغان خود را خداوندگار مزرعه میدانند. بدون نگاهی به جامعه و بیخیال تعهدی که داشتنش این روزها زهرهی شیر میخواهد. همان روزی که کارناوالِ میلیونیِ «حراج تهران» چکش میخورد در همین شهرِ تهران بسیارانی کلیههاشان را میفروختند و آن هم از سر ناچاری و نخواندن حساب و کتابهاشان با هم. یعنی این روندِ مداوم جامعهی ما نبود که بشود برایش شانه بالا انداخت و گفت در همه جا محتاج و فقیر هست و ربطی بین این دو ماجرا نیست. این کلیه فروشیها و خودفروشیها به جامعه حقنه شدهاند و در چنین جامعهی زمینخوردهای چشم بستنِ هنرمند، در یک کلام رذالت است. بستنی لیس زدن پیشِ چشم بچه یتیم است. نمیشود در مقابلش پشت ژستهای هنری سنگر گرفت و اراجیفِ هنر برای هنر و نقاشی برای نقاشی را نشخوار کرد. چشم نبستن بر بعضی چیزها حتا محتاج داشتن تعهد هم نیست، انسانیت میطلبد و ای دریغ! تو اهل این حقهبازیها نبودهای هرگز و به همین دلیل (خوشبختانه) جایی در این سیرک نداری. چون در سیرکِ هنرهای تجسمیِ ایران فقط برای ببرهای رقاص و شیرهای پاکتی دست میزنند و از تعهد اگر حرف بزنی به نقاشی بدل میشوی که همه به ریش نداشتهاش میخندند. تو اما آنقدر پوست کلفتبودهای که در همین طوفان خندهها بدون پشتوانهی تهیهکننده،بنشینی به کشیدن پرترهی اهالی موسیقی دستگاهی ایران و حدود دویست چهرهی غبار گرفته را به شعبدهی آبمرکب زنده کنی تا با «یادمرکبها» به ما یادآوری کنی قدردانی از اهالی در سایه ماندهی این هنر از چشم بسیاری مکروه را. مجموعهای از پرترههای «شاملوی بزرگ» را به انواع و اقسام تکنیکها کار کردهای در مجموعهی «یادِ بامداد» و نمایشگاهی از آنها برگزار کردهای. تندیسهایی ساختهای از «شاملوی بزرگ» و «سیمین بهبهانی» و «فروغ فرخزاد» به همراه تندیسی تمامقدِ چهارمتری از «دکتر محمد مصدق»ِ یگانه که رخصتِ نصب هیچکدامشان در هیچ جای این مملکت نیست اما این همه تو را از آفریدنشان باز نداشته است. پس در میان لشکری از مجسمههای نصب نشدهات همچنان به ساختن مشغولی حتا اگر پیشاپیش باخبر باشی که این ساختنها به چشم اغلبِ اهالی تجسمی باختن است و سوزاندن وقت و استعداد. چرا که آنان رنگ به رنگی و «پلنگی» بودن را نشانهی پیشرفت میدانند و آنکه به شکلی منفرد و به دور از زد و بندهای گالریدارها - که هالههای دروغین یک شبه به هر که دلشان خواست میبخشند – خود معرفِ خود و اثر خود باشد را منفعل و عاطل به حساب میآورند. در صحنه بودن به قیمتِ لباسِ دلقک پوشیدن را به صحنه و ویترین نداشتن ترجیح میدهند. یعنی به چشمشان ویترین اگر در خیابان «رِدلایت» آمستردام باشد، هرزه شدن را توجیح میکند. تولیدِ خرواری آثاری دور از حس و حال این سرزمین به قصد همرنگ شدن با جهانی که خود دچار سردرگمیست. تو پوست کلفتتر از بسیاری از دوستان دیگر نقاشمان بودی. از همنسلهای تو که من میشناختم هرکدام راهی را در نقاشی انتخاب کردند برای خود. عزیزی مثل «آزاده خواجهنصیری» با آن نگاهِ عاصی و پرسشگر، بعد از سه، چهار نمایشگاه - آن هم با اعمال سانسور اجباری از نوع نوار و کاغذ چسباندن به سینه و جاهای دیگر فیگورهایش- عطای نمایشگاه مجاز گذاشتن در فضای مضحکِ گالریها را به لقایش بخشید و بیخیال امکان نمایش دادن و ندادن به ذاتِ نقاشی پرداخت و جهشش را در مجموعهی «روبلو در ایران» و کارهای بعدیاش که خوشبختانه لااقل در فضای مجازی امکان ارائهشان هست میتواند دید؛ «حسین - جانِ - سلطانی» با پیکانهایش، میانهروی را انتخاب کرد. هم با سلیقهی گالریدارها کنار آمد و هم آنچه خود دوست میداشت را کشید اما کمی از دغدغهی حرف زدن در کارهایش کم کرد. مثلن قرار بود پردهای از صندوق داغان شدهی یک پیکان بکشد که در بین آهنپارههایش عبارت «بیمه ابوالفضل» پیداست که نکشید و شاید از امکان ارائه نداشتنش نکشید اما به هرحال توانست توازنی بین دلخواهش با خوستهی دلالهای هنری برقرار کند؛ «رامین- خانِ - اعتمادی» مدتی به داوری در مسابقات طراحی و نقاشی و حجمی پرداخت که اغلب یک علامتِ (ع) در عنوان خود داشتند و در کنارش ماشینوارکار کرد و ویدئو ساخت و نقاشی کشید. هم به متولیان نالایق فرهنگی لبخند زد و هم سعی کرد نوعی مخالفخوانی با جریان رود را - مثلن در مجموعه «ما عشق را رعایت کردهایم» - داشته باشد و در هر دو کارِ توأمان موفق بود. هم لبخند زدن و هم مخالفخوانی... تو هم این راه را برگزیدی که بکشی و بسازی و انبار کنی روی هم و برایت مهم نباشد که برایت هورا میکشند، یا هوو میکنندت. همه در انتخابهاتان مُحق بودید اما تو پوستی به کلفتی کرگدن داشتی در این میان. کرگدنی که تنها سفر میکند. کرگدنی که به گنجشکهای روی گُردهاش فکر نمیکند. «چوبزخمها»یت به اعتقادِ من پختهترین و منسجمترین کارهای توست. حکایت حکایتِ انسانیست که در جغرافیایی نامشخص و به جرمی نامشخص به حبس رفته و این به حبس رفتن به شعار و سیاسیبازی نمیانجامد و میتوان آن را به زندانی که در تمام انسانهاست تعمیم داد. انسانی که روزمرهگیاش را بر دیوارهای پیرامونش رج میزند و این رج زدن رفته رفته به زخم زدن و نقر کردن رَدِ هر روز بر تن و جانش میانجامد و این رونوشت برابر اصل روز و روزگار و جغرافیای ماست. ماندن در چهاردیواری بایدها و نبایدهای سلولی که حتا جملهای برای نوشتن بر دیوارهایش نداری. پس خودزنی میکنی و خودزنیِ خود را ترسیم میکنی تا آن نیروی مسلط را زده باشی. «شاملوی بزرگ» شعری دارد که به گمانم آینهی این نقاشیها هستند. آنجا که میگوید: «غریو را / تصویر کن! / عصر مرا / در منحنیِ تازیانه به نیشخطِ رنج؛ / همسایهی مرا / بیگانه با امیر و خدا؛ / و حرمتِ ما را / که به دینار و درم برکشیدهاند و فروخته...» البته متاسفانه در نقاشیهای نقاشی که پردهی «نفت» او بهانهی تقدیم این شعر بود، دیگر اثری از چنان نگاهی دیده نشد و او هنوز و همچنان مشغول کشیدن انفجار پنبهناکِ گلِ یخ در ابریشمِ صورتیست. همان سانتیمانتالیزم آبکی که در بهترین شکل چیزی در حدِ پس زمینهی ساعتهای آب شدهی «دالی«اند که پنداری قرار است نقاش واقعی بیاید و اثرِ اصلی را بر آنها نقاشی کند! هنری که هپروتی شدن و انتزاعی شدن را بهانهی نادیده گرفتن جامعه و جهانِ خود میکند. سرزمینی که مکتب و جنبش نقاشیاش نام «سقاخانه» بر خود داشته باشد، پیشاپیش پیداست که راه به کدام دِه خواهد بُرد... حالا میفهمم که «هانیبال الخاص» عزیز در نقاشیهایش مانندِ نوشخوارگیهامان و اعتراف به اشتباهاتِ اواخرِ دههی پنجاهش چقدر صداقت داشت. چقدر «ژازه تباتبایی» نازنین در آن خانهی قدیمیِ آجری و میان مجسمههای فلزی بیمشتریاش واقعی بود. چقدر «بهمن محصص»بزرگ و عاصی میفهمید که چند سال پیش ارّه به دست گرفت و هر چه مجسمه و تابلو در ایران داشت را تکه تکه کرد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد تا در همان غربت دِقید و تمام شد. این انتخابهاست که مانندِ انتخابِ راهی که تو در آنی ستایشآمیزند. انتخابِ بینِ «عباس عارف» بودن و به کنج کشانده شدن و به ذاتِ هنرِخوشنویسی و تعهدِ آن وفادار ماندن، یا «امیرخانی» شدن و به جای خط نوشتن بر کاغذ، تاجرِ کاغذ شدن و دُمِ قدرت را چسبیدن و ملیجکِ جشنوارههای دولتیِ خوشنویسی بودن. انتخاب بینِ «اسماعیل خویی» بودن و حبس آن دوره و تبعید این دوره را با تمام عذابش پذیرفتن و به فلسفه و شعر و انسان متعهد ماندن، یا به شارلاتانیِ «احمد فردید» بودن و با زبانبازی به نام فلسفه، ملغمهای از تحجر و فاشیسم دینی را تبلیغ کردن و به شکلی همزمان محبوبِ قدرت در قبل و بعدِ انقلاب بودن. هنرِ اصلی گاهی در صحنه نبودن است. نبودن و بودن برای همیشه. دیده نشدن و درخشیدن. تراشیدن پارههای وجود خود در خفا، وقتی دوربینها روی شعبدهبازهای دروغگین زوم کردهاند. هنر حقیقی در این روزگار توانِ دستِ رَد زدن به وسوسههای عروسِ هزاردامادِ حراجهای هنریست و پنهان کردن خود و آفریدههای خود، وقتی هیولاهای عجیبالخلقه بر صحنههای پُرنورافکن خودشان را پریانِ سرزمینِ جادو معرفی میکنند. اینها را برای تو نوشتم - امیر عزیز! - و همانطور که میبینی مجال و رخصتِ چاپش در هیچ مجلهی مربوط و نامربوط به هنرهای معاصر نیست، چرا که چاپزنندگان چاپیدن را خوشتر یافتهاند. پس این نامه هم مانند نقاشیهایت مجالِ انتشار نخواهد یافت اما با نوشتنش لااقل توانستم به تو بگویم که چقدر در دید نبودنت برای من تماشاییست. آزاد باشی و آزاده... تا زود. بدرود. // یغما گلرویی بیست و هفتمِ مهر ماهِ نود و یک 1 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ یادت هست؟ خسروی عزیز! یادت هست؟ خسروی عزیز! نخستین بار در یوسف آباد دیدمت! در آن کتاب فروشی… به گمانم سال هفتاد و هفت بود. اولین کتابم منتشر شده بود... آن را برایت امضا کردم و تو به شوخی گفتی: چه عجب یه بار یکی به ما امضا داد... و کتاب را بوسیدی و بر پیشانی گذاشتی. عادت داشتی به این که همه در کوچه و خیابان از تو بخواهند برایشان برگی، عکسی، مجله، یا کتابی را امضا کنی... و چقدر حوصله داشتی در چنین مواقعی! می ایستادی و با علاقه مندانت هم کلام می شدی و مثل بسیاری از آرتیست های دیگر، خود را پشت عینک دودی پنهان نمی کردی! بخشی از گرایشم به سمت شعر را مدیون تو و آلبوم های دکلمه ی شعرت بودم! تو شعرهای سهراب سپهری و سید علی صالحی را به نسل من معرفی کرده بودی... هر یک از ما یک کاست نامه ها درخانه ی خود داشتیم! در آن قحط سال صدا و ترانه آن آلبوم و آلبوم هایی از آن دست تمام دار و ندار ما بودند... تو حمید هامون را به نسل من هدیه کرده بودی و ما هامون وار عاشق می شدیم، هامون وار درد می کشیدیم و هامون وار شک می کردیم... بعدها – به دلیل رفاقت و همکاری هردومان با انتشارات دارینوش– زياد هم دیگر را می دیدیم! چه شب ها را که با هم به سرخوشی گذارندیم! در کنار چنجه و ماست و خیار و... چه شوخی ها کردیم، چه ریسه ها رفتیم، چه شعرها خواندیم، چه اشک ها ریختیم... و تو چه صاف بودی و یگانه! آن سطرِ ترانه ی لاله زار مرا دوست می داشتی که: از لاله زار که می گذرم، الک دولک یادم میاد محمود سیاه ، نمایشِ مردِ کلک یادم میاد... پیش از آن برایم گفته بودی که در دوران نوجوانی تو را در خیابان لاله زار به نام محمود سیاه می شناختند و نام یکی از نخستین نمایش هایی که بازی کردی کلک بود و وقتی آن ترانه را با صدای رضا یزدانی شنیدی چه قدر کیف کردی و تا آهنگ به آن سطر ترانه می رسید از هر کس کنار تو بود می پرسیدی: می دونی محمود سیاه کیه... و ماجرای آن ترانه را برایش تعریف می کردی... یادت هست؟ خسروی عزیز! هنگام ضبط شعرهای فروغ فرخزاد سعی کردم از این کار منصرفت کنم... به نظرم مضحک می آمد که مردی – آن هم مردی با صدای تو – بگوید: این منم! زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد... اما تو و دیگران سمج بودید و نتیجه دلچسب بود! آلبوم پری خوانی کار خوبی از آب درآمد و بعد از انتشار آلبوم و شنیدنش به تو گفتم که اعتراف می کنم به اشتباهم و تو با اجرایت به آن شعرها بُعدی دیگر بخشیده یی. وسواس مرا به یاد داری که به تو گفتم کاش در شعره علی کوچیکه به جای: ماهی چی کار به کاره یه خیک شیکمه تاقار داره خوانده بودی: ماهی چی کار به کارِ یه خیکِ شیکم تاقار داره و به جای: دنیای آشِِ رشته و وراجیه و شلخته گی خوانده بودی: دنیای آش رشته و وراجی و شلخته گی... و تو با چشمان لبریخته مرا نگاه کرده و پرسیده بودی: یعنی فروغ من رو می بخشه! مثل بسیاری دیگر شاعرانه گی را بازی نمی کردی! بی شعر نوشتن، شاعر بودی و عزیز ملتی... آن شب را به خاطر داری که دوستی حوالی ساعت سه ی صبح ما را مقابل آژانسی در انتهای خیابانِ یوسف آباد پیاده کرد و رفت... و آژانس ماشین نداشت، اما پیرمرد رزروشن از دیدنت چنان به شوق آمد که با تلفن پسرش را از بستر بیرون کشید و برایمان چای دم کرد و یک ساعتی منتظر بودیم تا پسرش از به قول خودش کوچه ی پایینی به آژانس برسد و ما را برساند؟ کوچه ی پايينی از آن پس تکیه کلام ميان من و تو شده بود! یادت هست؟ خسروی عزیز! آن شب راکه در دفتر حمید صدری در خیابان اکباتان ترانه های فیلمی از علی قویتن را ضبط می کردیم و تو باید می خواندی ترانه های مرا نه به صورت دکلمه که به صورت آوازی کودکانه... خواندنت هم به خوبی دکلمه ات بود و چه خوش می خواندی: دیدی غصهها تموم شد؟ دلِ من! دیدی گریه بیدووم شد؟ دلِ من! و غصه های تو هرگز پایانی نداشتند... هنوز به دیدنِ عکس مادرت چشمانت مهمان باران می شدند و خواندن شعر، يا بازگفتن خاطره يی شانه هايت را می لرزاند... یادت هست همان جا گفتی آماده يی ترانه های عاشقانه ی مرا در آلبومی دکلمه کنی؟ چه قدر با تو کلنجار رفتم که چرا فقط ترانه های عاشقانه؟ خوش داشتم در کنار عاشقانه ها، ترانه های دیگر را نیز همه گانی کنیم و تو می گفتی عمری را به گفتن از عشق گذرانده یی و مردم ترانه های اجتماعی را با صدای تو قبول نمی کنند؟ شاید حق با تو بود... شاید من هم باید کوتاه می آمدم و اکنون یادگاری از تو داشتم برای خود... شبِ ورپریدنِ حسین پناهی را به یاد داری؟ هق هق می کردی از پشیمانی این که چرا فرصت نشده بود با او تماس بگیری؟ که چرا وقت نکرده بودی با او - که قرار بود زنده گی ات را به شکلِ کتابی درآورد – قراری بگذاری؟ زار زدن خود را به یاد داری و مرا که با چشمانی خیس زیر بغلت را گرفته بودم و از پله ها پایینت می آوردم؟ حالا در نبوده تو – دوست مُرده ی من – همان بغض و همان دریغ با من است که چرا لجبازانه نخواستم که زودتر از آن که دیر شود، به خواست خودت ترانه های عاشقانه ام را دکلمه کنی و دیر جنبیدم؟ حالا در سکوت، جامه به تن می درم و تو نیستی که زیر بغلم را بگیری و از پله های افسوس پایینم بی آوری... آخرین دیدارمان را به خاطر داری؟ شگفتا که باز هم در خیابان یوسف آباد، همان خیابانی که نخستین بار ما را به هم رسانده بود... با رضا یزدانی آمده بودیم سرصحنه ی فیلم برداری فیلم رییس. سکانسِ داخلی درمانگاه را می گرفتند و تو تمام گروه را به حیرت آورده بودی با بازیِ خود. مسعود کیمیایی بی نظیری بازی تو را زير گوشم زمزمه کرد و من در آغوش گرفتم تو را در آن لباس پزشکی که برای فيلم بر تنت کرده بودند. چه قدر لاغر شده بودی و چه ضعیف... اما زنده گی هنوز برق چشم های تو بود. پنداری فهمیدی که آن گونه دیدنت دلم را به درد آورده که باز کار را به شوخی کشاندی و گفتی: آقا مثل این که ما اشتباه کردیم گفتیم شعرات رو بده بخونیم!؟ دِ بجنب دیگه! برادر! ما معلوم نیست تا کی در خدمتتون باشیما... و تلخ خندیده بودی، خندیده بودیم... هنگام خداحافظی دوباره با هم قرار گذاشتیم برای تمرین ترانه خوانی و من اين بار تسليم خواسته ی تو بودم. ترانه های عاشقانه را جدا کرده و با حروف درشت برایت تایپ کردم. می دانستم که با حروف درشت راحت تری... چندبار تماس گرفتم و تو مشغول بازی بودی و بالاخره قرار شد ترانه ها را به خانه ات بفرستم که فرستادم و... بعد از آن چندبار با هم تماس گرفتیم و هربار تو یا گرفتار فیلم بودی، یا بیماری... از پشت گوشی سطرهایی از ترانه ها را برایم ازبر می خواندی تا به من بفهمانی تمرین را شروع کرده یی. چه قدر ترانه ی به خاطر توست را دوست داشتی. هنوز صدایت را آن سوی گوشی تلفن به خاطر می آورم که آن را می خواندی: اگه دوباره ترانه یی از این قلبِ متروک شنیده می شه؛ اگه می بینی جوانه داده تنِ بلوطِ خشکیده ریشه؛ اگه دیدنِ تارای سفید میونِ موهام آزارم می ده؛ اگه کنارِ چرکنویسِ این ترانه دستم یه دل کشیده؛ اگه کتاب و کیف و کلاهم جا می مونه تو تاکسیِ خالی؛ این خیره موندن به نقطه یی دور، این بی قراری، این خوش خیالی... به خاطرِ توست، به خاطرِ ما، به خاطرِ این دورانِ زیبا... به خاطرِ این حسِ دورگه حس ما شدن بی اما، اگه... ...ولی فرصت دیداری دست نداد و صبح امروز بود که خبر آمد! نمی دانم چرا خواستم شبانه به یوسف آباد بروم. باور داشتم که تو را در آن جا خواهم دید و کوچه ها را تا رسیدن به آژانس و ماشینِ که ما را می برد گز خواهیم کرد... اما تو زودتر رفته بودی، آن کتاب فروشی بسته بود وتنها خيابان یوسف آباد در سکوت، گریستن من را تماشا می کرد... یغما گلرویی – تهران 1387/4/28 1 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ ناصری که من میشناختم... (یادنوشتی در نبودِ ناصر عبداللهی) نوشتن رفاقتی چند ساله در قالب چند سطر کار سادهیی نیست. لحظههایی هستند که به قلم نمیآیند و حرفهایی که شاید نوشتنشان دربارهی کسی که دیگر نیست، بایسته نباشد آن هم در روزهایی که تنورِ سوگ نویسی و خاطره بافی و مداحی برای رفتگان اهل هنر داغ است... اما باید نوشت و نترسید از لب به دندان گزیدن این و آنی که دهانشان تنها لانه ی دروغ و چاپلوسیست. آشنایی من و ناصر عبداللهی برمیگردد به دورانی که او با سفارشِ محمدعلی بهمنی برای ضبط آلبوم موسیقی به تهران آمده بود. بیست و چند ملودی روی غزلهای بهمنی ساخته بود که بعدها از دلِ آن ملودیها آلبوم عشق است بیرون آمد. ناصرِ آن روزها مثلِ یک کودک، ساده و بیغش بود. با صفا و صمیمی. هر چه میاندیشید را بر زبان میآورد و باکش نبود که مثلِ خوانندگان نوآمدهی آن (و البته این!) روزها به ژستِ خواننده بودنش لک بیاُفتد و من این یک رو و ساده بودنش را دوست داشتم. صدایش گرم بود و بی ادعا وبه دل نشستنی. صدایش آن داشت. چیزی ورای تکنیک و تواناییهای حنجره و غیره... که این همه لازم است اما ضامن موفقیت هیچ خوانندهیی نیست. با هم زیاد جوشیدیم و رفاقت کردیم. عاشق تعبیر خواب و چیزهایی از این دست بود و بیاعتقادی من باعث میشد مدام به هم بند کنیم و طعنه بزنیم. البته دوستی آن قدر صمیمی بود که با وجود تمام اختلاف نظرها برقرار بماند. تا فرصتی میافت گیتارِ فکستنی از بندرعباس آوردهاش را برمیداشت و به آوازی مهمانمان میکرد. ملودیهایش زیبا و ناب بودند. به خوبی موسیقیِ عمیق جنوب را با موسیقیِ مردمی پیوند داده بود. میتوانست خونی تازه در شریان بیست و اندی سال کور شدهی موسیقیِ مردمی سرزمین ما شود که شد. بر روی چند ترانهی من ملودی ساخته بود که دو تای آنها ضیافت (من خودمم، نه خاطره...) و آخرین خدانگهدار (گریه کردم، گریه کردم...) بعدها در آلبوم دوستت دارم منتشر شدند. قرار بود بر روی ملودی ناصریا هم ترانهیی بنویسم اما چنان ملودی با آن چه خود ناصر به زبان بندری نوشته بود چفت بود که از این کار سر باززدم و به او و دیگران قبولاندم ترانه با همان کلام اجرا شود. به یاد دارم شبهایی را که دراتاقکِ بارِ یک وانت با هم از استودیو به خانه برمیگشتیم. باکمان نبود که مبادا کسی ما را بشناسد و به قول معروف چیزی از کلاس مثلا هنرمند بودنمان کم شود. هر دو بیغش بودیم و عاشق آفرینش. موافقِ با بودن یکی از ترانههای آن آلبوم نبودم اما چانه زدنهایم به ثمر نرسید و آن ترانه حتا بعد از اصلاح یکی از اساتید (!!!) با شعری غلط (تاکید میکنم غلط) در آلبوم جای گرفت. با تمام این وجود آلبومِ دوستت دارم و اجرای آن دو ترانه همیشه برای من عزیز بوده و هستند چرا که جدا از اجرای درست، نخستین کارهای منتشر شده از من در غالب موسیقیاند. بعد از انتشار آلبومهای عشق است و دوستت دارم که موفقیت ناصر را به اوج رساندند کم کم سر و کلهی افراد دیگری در اطراف او پیدا شد و واسطههایی با عناوین مدیربرنامه و کنسرت گذار و تهیه کننده و... میان ما قرار گرفتند و ناصر ساده دلانه خود را به آنها سپرد. برای اغلب این دوستان نوآمده تنها تجارت مطرح بود، نه هنر... و ما هم بیخبر از همه جا سعی میکردیم تجارِ موفقی شویم. ناصر خود را به این مگسان گرد شیرینی سپرده بود همچنان که من خودم را. هر دو تغییر کردیم. هر دو داشتیم حرفهیی میشدیم و متاسفانه در این جامعه حرفهیی شدن یعنی دروغ و دغل آموختن. یعنی تخصص در سر بریدن با پنبه. حرفهیی که نباشی با دل کار میکنی و حرفهیی که شدی یاد میگیری دلت را در گنجهیی بگذاری و سال به سال از آن سراغ نگیری. ما هر دو حرفهیی شده بودیم! رفته رفته رفاقت به همکاری بدل شد و ثمرهی این همکاری دو ترانهی دیگر بود با نامهای گل یخ (آی گلِ یخ / آی گلِ یخ...) که با صدای ناصر و سعید شهروز در آلبوم غزلک اجرا شد و ترانهی تقویم کهنه (کسی از ما نمیپرسه که بهارمون کجاس...) که ناصر و شهرام فرشید آن را در آلبوم قشنگ روزگار من خواندند. هنگام ضبطِ ترانهی تقویم کهنه در استودیو پاپ اختلافی بین من و ناصر پیش آمد که همان اختلاف تیر خلاصی شد بر شقیقهی آن همکاری عاری از رفاقت. از آن به بعد یکدیگر را ندیدیم. مدتی در این سو و آن سو به هم طعنه زدیم و کنایه پراندیم. صد البته چهل کلاغِ دوستانِ نوظهور حاملِ این پیغام و پسغامها بودند. در چاپهای بعدی کتاب پرنده بی پرنده پایین ترانهی ضیافت نوشتم: ناصرِ دیروز این ترانه را خواند، عبداللهی امروز را نمیشناسم و از آن پس نام و نمرهاش از دفتر تلفنِ دلم بیرون رفت. در تمام این سالها به عنوان یک همکارِ سابق آثارش را دنبال میکردم و اغلب متاثر می شدم و گاهی خوشحال... او به راهی رفته بود که خود میخواست و میپسندید و صد البته من نمیپسندیدم و این همه تنها سلیقه بود.... من تعهد ترانه را چیزی میدانستم و او چیز دیگر. من موافق با ترویج خرافات در قالب ترانه و آهنگ نبودم و او بود. من او را خرافی میدانستم و او مرا غافل... بگذریم! دیگر ناصر را ندیدم مگر بر پردهی تلویزیون. چندی پیش شنیدم که به بندرعباس برگشته و در خلوت به کار ساختن مشغول است. شاید دوباره همان ناصر قدیمی و دل صافی شده بود که من میشناختم. شاید برای یافتن آن ناصر به بندرعباس رفته بود. ناصری که پستیِ روابط پایتخت را نمیشناخت و با عشق میخواند و همدلی را منتشر میکرد. ناصری که خودش مدیر برنامههای خودش بود و آن خودِ بی نقاباش را گم نمیکرد. شاید واقعا میخواست سادگی از دست رفتهیی را که دیگران از او دزدیده بودند، دوباره بیابد. دریغا که هرگز نخواهم دانست. از او بی خبر بودم تا خبر بیماری (بیماری؟) آمد و کما و خاموشی... به مراسم تالار وحدت و مراسمهای دیگر نرفتم چون رفتن همان بود و اجبار به سخن گفتن و مداحی به شیوهی دیگران همان. پس در خانه ماندم و به جای جامه دری، مرور کردم ایامی را که با هم گذرانده بودیم و تاسف خوردم برای نغمههایی که میتوانست خلق و با صدای خود ماندگار کند و نکرد... به یاد آوردم لبخند و شوخیهای همیشهگیاش را. به یاد آوردم لهجهی دریایی اش را هنگام لطیفه گفتن. به یاد آوردم کوچههایی را که شبانه از آنها گذشته بودیم، پا به پای صدای او که شب را میتاراند. به یاد آوردم رفیقی را که نخستین معرف ترانههای من به جامعه بود. رفیقی که هنوز و همچنان دوستش میداشتم... در برنامههایی که از مراسم پخش شد خیلی از همان واسطههای قدیمی را دیدم که بنا بر رسم معمول در این ملک به مرده پرستی مشغول بودند. عدهیی که تا همین دیروز او را رنجانده و رانده بودند، امروز از او با عناوینی مثل اسطوره و مرد خدا و غیره یاد میکردند. تعاریف کلیشهیی که در مراسمی از این دست همیشه میشنویم مانند: سالها طول میکشد تا هنرمندی این گونه داشته باشیم و ... از این و آن نشریه تماس گرفتند که یادداشتی بنویسم بر نبود ناصر و من ننوشتم چرا که سالها قبل نبودِ ناصر را گریسته بودم و آن گونه که پیشتر در پانوشت ترانهی ضیافت آوردم، نمیشناختم آوازه خوانی را که دیگران از او سخن میگفتند. ناصری که من میشناختم حرفهیی نبود، مثل آن روزهای من. ساده بود، مثل آن روزهای من. حساب و کتاب را نمیشناخت، مثل آن روزهای من. دسته چک نداشت، مثل آن روزهای من. عاشق آفرینشگری بود، مثل آن روزهای من... ناصر آن روزها هنوز در من زنده است. همچنان که بخشی از آن چه در آن روزها بودم هنوز در من باقی مانده. بخشی که اگر به طور کامل از بین رفته بود، من هم دوشادوش دیگران به نوشتن از سجایای اخلاقیِ یک اسطوره میپرداختم جای نوشتن این سطرها که میدانم بسیاری را خوش نمیآید. میخواستم لااقل هنگام نوشتن این یادداشت به آن بخش غیرحرفهیی و بیغش بازگردم. بخشی که حساب و کتاب را نمیشناخت و مثل همان روزهای ناصر هر چه میاندیشید را بر زبان میآورد. بخشی که پشت وانت نشستن را عار نمیدانست و نگران حرف و حدیث این و آن نبود. دلم را از گنجهی حرفهیی بودن بیرون آوردم و این چند خط را نوشتم. میدانم ناصرِ آن روزها این یادداشت را از مدیحه و مرثیه خوشتر دارد. ناصری که با وجود تمام جداسریها در خاطرهام باقیست و همپای گیتارِ کهنهاش ناب ترین ترانهها را میخواند... یغما گلرویی تهران- بهمن 1385 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ آرمان و آمال جمعی ما فروشی نيست اين جانب يغما گلرویی نزديک به يک دهه است که به کار شعر و ترانه مشغولم و تا کنون آثارم در قالب بيش از بيست کتاب و نزديک به صد آلبوم موسیقی منتشر شده اند. در اين سالها و با وجود تمام مشکلات، سعی کرده که آثارم آینه جامعه و جهان پیرامونم باشند. خود را گرفتارِ دامهای رنگ به رنگی که در روزگار ما بر سر راه هر هنرمندی پهن می شود، نکرده ام و اين موضوع، همواره ماندن در گود هنر را برایم سخت و سخت تر کرده است، اما گله ای نداشته و ندارم. هرگز چیزی بر خلاف اعتقادات خود ننوشته و برای خوشایند هيچ کسی، جز آن چه می اندیشیدم را بر زبان نیاورده ام... غرض این که حدود دو هفته قبل وکيل يکی از شرکتهای املاک مستقر در دبی، طی تماس تلفنی با من و قرار حضوری پس از آن، پيشنهاد داد که از دو سطرِ نخست ترانه «تصور کن» اينجانب (تصور کن اگه حتا تصور کردنش سخته / جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته، خوشبخته) در ازای پرداخت مبلغ پنجاه هزار دلار، برای آگهی تبليغاتی آن شرکت استفاده شود. خواسته ايشان به صورت قراردادی پنج ساله تنظیم شده بود و در قرارداد عنوان شده بود که شرکت املاک مزبور طی دو هفته و طی دو فقره چک مبلغ قرارداد را پرداخت می کند و قرارداد بنده را موظف می کرد که در طی اين دو هفته - با همآهنگی آن شرکت – به استودیویی که از طرف آن تعیین شده رفته و دو سطر نخست ترانه «تصور کن» را دکلمه کنم تا در استودیو نسخه های تصویری و صوتی تهیه شود و به صورت شعار تبليغاتی آن شرکت به مدت پنج سال از آنها استفاده شود. اين پيشنهاد بی درنگ از طرف من رد شد و حتا تماسهای تلفنی مدیریت املاک (که برای جلوگیری از تبليغ، امروز و هرگز نامی از آن نخواهم برد) نتوانست تصمیم مرا عوض کند. دلیلم برای رد پيشنهاد این بود که استفاده از اين ترانه برای آگهی تبليغاتی، آن هم آگهی تبليغاتی بنگاه مسکن در دبی، کليت اثر را زیر سوال می برد. به شخصه معتقدم که هر ترانه پس از اجرا به تمام مخاطبانش تعلق دارد و و من برای انجام چنين کاری باید جوابی قانع کننده می داشتم برای تمام کسانی که با ترانه «تصور کن» و پیام انسانی آن ارتباط برقرار کرده اند. قبول اين پيشنهاد از طرف من توهينی بود به تمام کسانی که در اين سالها با آثارم عجين بوده اند و به همين دليل، با وجودی که مبلغ این قرارداد می توانست زندگی من را عوض کند، آن را نپذيرفتم. در گفتگو با وکيل شرکت یاد شده هم عنوان کردم که اگر اين پيشنهاد از طرف سازمانی با اهداف نیکوکارانه و بشردوستانه مطرح می شد، بدون شک به صورت رايگان آن را انجام می دادم اما دلالی خانه در دبی، هيچ وجه مشترکی با بنده و ترانه «تصور کن» ندارد. وکيل آن شرکت در توجيه هدف خود، به ورزشکارانی اشاره کرد که در آگهی های تبليغاتی مختلف – از جمله املاک در دبی – حضور داشته اند و من در جواب گفتم که نوع گذران زندگی هر کس به خود او مربوط است و بنده هرگز درباره اعمال آنان قضاوت نمی کنم. شايد آنان هم برای شرکت در آن آگهی ها دلایلی برای خود دارند، در ضمن يک ورزشکار تنها از چهره و اندام خود در آن آگهی ها استفاده می کند، اما يک هنرمند بايد هنر و عصاره ی جانش - که همان اثر اوست - را وقف تبليغ کند و من به چنین کاری تن نمی دهم چون معتقدم آرمان و آمال جمعی ما فروشی نيست. آن املاک می کوشيد با استفاده از ترانه ی من در آن آگهیه هنوز ساخته نشده، اینگونه بنمایاند که با داشتن یک خانه در دبی صاحب جهانی می شویم که حتا تصور کردنش سخت است و در آن هر انسانی خوشبخت خوشبخت است و من به خود حق دادم که از شرکت دراين نمایش ابلهانه خودداری کنم. شاید فروختن اين ترانه و خرج آن در یِک آگهی تجاری، به جهانی که همه چیز در آن داد و ستد می شود، عادی به نظر بیاید اما من معتقدم که شاعر - به عنوان وجدان بيدار جامعه – باید بیشتر از هر کسی مراقب و گوش به زنگ باشد تا خود و آثارش در اين چرخه ی کج مدار گرفتار نشوند. در کل ماجرا را از طرف خود تمام شده به حساب می آورم اما از آن جا که وکيل یاد شده در واپسين تماسی که با من داشته همچنان بر پيشنهاد خود پافشاری و به شکلی طلبکارانه به دستکاری کردن آن ترانه به گونه ای که ديگر من نتوانم مدعی آن شوم تهدیدم کرد، طی اين یادداشت اعلام می کنم که پخش هر نوع آگهی با استفاده از کلمه ها و تعبیرهای موجود در ترانه ی «تصور کن» از طرف آن شرکت و هر شرکت ديگری، شکايت بنده را به دنبال خواهد داشت و در آن صورت، مرتکبين باید پاسخگوی من و تمام علاقه مندان اين ترانه باشند. یغما گلرویی تهران – بیست و نهم مهر هشتاد و هفت خورشیدی رونوشت: به خبرگزاری ها و روزنامه های سراسر کشور. 1 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ کدام شکوهِ انسانی؟ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ((محمد علی بهمنی)) در مصاحبه با ماهنامه ((شهروند)) مطالبی را درباره ی مجموعه ی ((مرا به خانه ام ببر)) و گفته های ((ايرج جنتی عطايی)) در مورد ((امیر هوشنگ ابتهاج)) مطرح کرده بود. جوابیه یی از طرف ((یغما گلرویی)) برای آن ماهنامه ارسال شد که - با سانسور بخش هایی - در شماره ی 43 انتشار یافت. متن کامل آن یادداشت چنین است: کدام شکوهِ انسانی؟ هفته نامه شهروند در شماره 70 خود به بهانه ی نکوداشت امیرهوشنگ ابتهاج گفتگویی با محمد علی بهمنی انجام داده بود و در حاشیه ی این گفتگو مطلبی به نقل از ایشان نوشته شده بود در مورد مجموعه ی مرا به خانه ام ببر اینجانب که گفتگویی ست با ایرج جنتی عطایی به همراه نقد تعدادی از ترانه هایش. بهمنی در گفتگوی یاد شده عنوان کرده بود که بنده در کتاب (به عنوان مصاحبه گر) طوری القا کرده ام که ابتهاج در شورای شعر وظیفه ی ممیزی را بر عهده داشته و به قول معروف حرف در دهانِ جنتی عطایی (مصاحبه شونده) گذاشته ام چرا که به اعتقاد ایشان، ایرج ممکن نیست سایه را یک سانسورچی بداند. در جوابِ اين ایرج شناسِ محترم و برای دفاع از شرافتِ حرفه یی خود بخشی از آن گفتگو را می آورم. جنتی عطایی در صفحه 28 کتاب می گوید: ((- من ترانهیی به اسمِ بنبست رو ساخته بودم كه یك نامهیی آمد درِ خونهی ما كه ما رو دعوت كرده بودن به رادیو... من فكر كردم كه میخوان از ما قدردانی كنن و مثلاً بگن شما بیاین تو رادیو ترانههاتون رو پخش كُنین و فكر میكردم تشویق قرارِه بشیم. ـ خُب در جوانسالهگی سادهلوحی همراهِ ما بود، فقط در پیری نیست! ـ رفتیم اونجا و راهنماییمون كردن به یه دفترِ بسیار بزرگی ویك آقایی پشتِ میز نشسته بود و... در هر صورت ما رو تشویق نكرد، ما رو تهدید به تنبیه كرد برای اون كار و ما وحشتزده اومدیم بیرون. این آقایی كه من میگم اسمش امیرهوشنگابتهاجِ شاعره. همون ه. الف. سایه!))* تصور کنید ترانه سرایی را به شورای شعر رادیو فرا بخوانند و تهدید کنند که اگر بارديگر ترانه یی از این دست بنویسی چنین و چنان... صد البته این کارِ سانسورچی نیست، کار کسی ست که مقامی بالا تر دارد و حرفه اش پيچاندنِ گوشِ هنرمندِ بیدار است. یعنی مقامی امنیتی. خوش بینانه ترین شکلش این است که چنین کسی را مدیر سایرِ سانسورچی ها بدانیم. آیا اين درد آقای بهمنی را درمان می کند؟ ...در ادامه از جنتی عطایی سوال می شود: ((- پس ایشون هم جزو ممیزانِ اون دوران بودن؟)) و پاسخ داده می شود: ((- بله. به هر صورت ایشون در رادیو بودن و با ما اون صحبتها رُ كردن. برای اركسترِ گُلها مینوشتن و از عواملِ كم اهمیتی در رادیو نبودن.)) خوشبختانه هنوز نوار این مصاحبه پیش من است و بلهی بالا بلندِ جنتی عطایی در آن واضح و رساست. سوال این که کجای این تکه از گفتگو نشان می دهد که من حرفی را به مصاحبه شونده حُقنه کرده ام؟ بله در سوال و جوابِ بالا چه معنایی جز تایید می دهد؟ شاید بهمنی پیرو دستور زبانی جز زبانِ فارسی ست! جالب این که در ادامه ی دفاعیه ی خود می گوید سایه درعلتِ پخش نشدنِ یک ترانه ی بهمنی با نام دریا از رادیو گفته ممکن است کسی با شنیدن این ترانه خود را در دریا غرق کند و اضافه می کند که این سانسور نیست و یک شکوهِ انسانی ست. آثار صادق هدایت هم سال ها با همین توجیهِ معیوب، سانسور و توقیف می شدند که ممکن است کسی با خواندن آن ها به فکرِ خودکشی بیفتد. با تجویزی مشابه در روزگار ما هم ترانه های زیادی مجوز انتشار دریافت نمی کنند چون متولیان ممیزی معتقدند که فضای شادِ جامعه (!!!) را دچارِ یاس و افسرده گی می کنند. پس معلوم است شکوهِ انسانی یاد شده سایه اش را تا امروز هم بر فضای فرهنگی ما نگه داشته است. سانسور را نمی شود با هیچ لغت نامه یی شکوه انسانی معنا کرد. کسی که به خود حق می دهد بر آن چه هنرمندی از عصاره ی اندیشه ی خود بر کاغذ آورده خط بکشد نه تنها شکوهی ندارد، بل که بنده به انسانیتش هم مشکوکم. اگر حرف آقای بهمنی را بپذیریم باید محرمعلی خان را هم یک شکوه انسانی معنا کنیم. این نان قرض دادن ها و غول هوا کردن ها دیگر تاریخ گذشته اند و هواخواه ندارند. بهمنی با دفاع از سایه کوشیده حضور خود در شورای شعر مرکز موسیقی را توجیه کند. حضوری که خیلی از علاقه مندانش – از جمله خود من – را دلزده کرد. اضافه کنم نزدیک به هفت سال قبل نخستین مجموعه ترانه ام با مقدمه ی محمدعلی بهمنی منتشر شد و همواره حقگذار راهنمایی هایش - به خصوص در آغازِ راه ترانه - بوده ام اما این همه دلیل نمی شود که با او همصدا شوم و انکار کنم که بسیاری از شاعرانِ نام آشنای تاریخ سرزمین ما مانندِ نادرنادرپور، یداللهرؤیایی، فریدونمشیری، معینی کرمانشاهی و ... روزگاری - گیرم با نیتِ بالابردنِ سطح آثار منتشر شده – عضو شوراهای فعالِ ممیزی بوده اند. سکوت در این باره و بی غلط دانستنِ نسل های پشت سر و پیشکسوت پرستی به رسمِ زورخانه، نسل مرا به سویی می برد که ناگهان خود را هم در استخدامِ همین شورا بیابد. این سلسله باید از جایی گسسته شود وگرنه بسیاری از ما سانسورچی های سال های پیشِ رو خواهیم بود. یغما گلرویی / تهران – اسفند 1386 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده