رفتن به مطلب

شهریــار


ارسال های توصیه شده

ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی

تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی

آری آری نوجوانی می‌توان از سرگرفتن

گر توان با نوجوانان ریخت، طرح زندگانی

گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن

من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی

ناله‌ی نای دلم گوش سیه چشمان نوازد

کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی

گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد

کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی

زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم

راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی

گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد

لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی

شهریارا سیل اشکم را روان می‌خواهم و بس

تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 82
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم

خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم

باز در خم فلک باده‌ی وحدت سافی است

سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم

ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز

سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم

خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه

تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم

چند بر سینه زدن سنگ محبت باری

سر به سکوی در آینه‌روئی بزنیم

آری این نعره‌ی مستانه که امشب ما راست

به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم

خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز

خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم

بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما

آن ترازوی دقیقیم، که موئی بزنیم

شهریارا سر آزاده نه سربار تن است

چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم

لینک به دیدگاه

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم

به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان

به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم

به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب

اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم

در آشیانه‌ی طوبا نماندم از سرناز

نه خاکیم که به زندان خاک‌دان مانم

ز جویبار محبت چشیدم آب حیات

که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم

چه سال‌ها که خزیدم به کنج تنهایی

که گنج باشم و بی‌نام و بی‌نشان مانم

دریچه‌های شبستان به مهر و مه بستم

بدان امید که از چشم بد نهان مانم

به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت

که از رفیق زیانکار در امان مانم

به شمع صبحدم شهریار و قرآنش

کزین ترانه به مرغان صبح‌خوان مانم

لینک به دیدگاه

زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک‌لاقبایان را

ره ماتم‌سرای ما ندانم از که می‌پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می‌آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

به کاخ ظلم باران هم که آید ه سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

طبیب بی‌مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی‌دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی‌صفایان را

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد، بیگانه دیدیم آشنایان را

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

لینک به دیدگاه

عشقی که درد عشق وطن بود درد او

او بود مرد عشق که کس نیست مرد او

چون دود شمع کشته که با وی دمیست گرم

بس شعله‌ها که بشکفد از آه سرد او

بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز

پروانه‌ی تخیل آفاق گرد او

او فکر اتحاد غلامان به مغز پخت

از بزم خواجه سخت به جا بود طرد او

آن نردباز عشق، که جان در نبرد باخت

بردی نمی‌کنند حریفان نرد او

"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق"

عشقی نمرد و مرد حریف نبرد او

در عاشقی رسید بجائی که هرچه من

چون باد تاختم نرسیدم به گرد او

از جان گذشت عشقی و اجرت چه یافت مرگ

این کارمزد کشور و آن کارکرد او

آن را که دل به سیم خیانت نشد سیاه

با خون سرخ رنگ شود روی زرد او

درمان خود به دادن جان دید شهریار

عشقی که درد عشق وطن بود درد او

لینک به دیدگاه

ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت

وی جام بلورین که خورد باده‌ی نابت

خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر

از خواب برآرم که نبینند به خوابت

ای شمع که با شعله‌ی دل غرقه به اشگی

یارب توچه آتش، که بشویند به آبت

ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی

یارب نفتد ولوله‌ی وای غرابت

در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را

ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت

عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق

تا چند بخوانیم به اوراق کتابت

ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست

در کنج خرابات نبینند خرابت

دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر

بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت

آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم

ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت

ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیست

شوری بجز از غلغله‌ی چنگ و ربابت

در دیر و حرم زخمه‌ی سنتور عبادت

حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت

ای آه پر افشان به سوی عرش الهی

خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت

شهریست بهم یار و من یک تنه تنها

ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت

لینک به دیدگاه

ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی

چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی

تو که آتشکده‌ی عشق و محبت بودی

چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را

که خود از رقت آن بیخود و بی‌هوش شدی

تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش

چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی

خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من

نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی

تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست

تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی

ناز می‌کرد به پیراهن نازک تن تو

نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی

چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک

که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی

شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان

با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی

شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد

که تواش شیفته‌ی زلف و بناگوش شدی

باز در خواب شب دوش ترا می‌دیدم

وای بر من که توام خواب شب دوش شدی

ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت

به چه گنجینه‌ی اسرار که سرپوش شدی

ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت

آتشی بود در این سینه که در جوش شدی

شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم

که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی

لینک به دیدگاه

کس نیست در این گوشه فراموشتر از من

وز گوشه‌نشینان توخاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم‌آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می‌نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق

اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن

افتاده‌تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه‌پوش

اما شب من هم نه سیه‌پوشتر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق

ای نادره گفتار کجا گوشتر از من

بیژن‌تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک

خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است

بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟

دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من

لینک به دیدگاه

سایه جان رفتنی‌استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله‌ی شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی‌ای را که پی غرق شدن ساخته‌اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه‌ی نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه‌ی ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه

لینک به دیدگاه

در بهاران سری از خاک برون آوردن

خنده‌ای کردن و از باد خزان افسردن

همه این است نصیبی که حیاتش نامی

پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن

مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور

کز پیش آفت پیری بود و پژمردن

فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو

جان دریغست فدا کردن و تن پروردن

گوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید

نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردن

گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی

هم به مردی که گناه است دلی آزردن

صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی

شیوه‌ی تنگ غروبست گلو بفشردن

پیش پای همه افتاده کلید مقصود

چیست دانی دل افتاده به دست آوردن

بار ما شیشه‌ی تقوا و سفر دور و دراز

گر سلامت بتوان بار به منزل بردن

ای خوشا توبه و آویختن از خوبی‌ها

و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن

صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه‌ی چشم

می‌توان هر چه سیاهی به دمی بستردن

از دبستان جهان درس محبت آموز

امتحان است بترس از خطر واخوردن

شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب

دست بشکسته مگر نیست وبال گردن

لینک به دیدگاه

این همه جلوه و در پرده نهانی گل من

وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من

آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال

و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

از صلای ازلی تا به سکوت ابدی

یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من

اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه

نیست در کوی توام نامه رسانی گل من

گاه به مهر عروسان بهاری مه من

گاه با قهر عبوسان خزانی گل من

همره همهمه‌ی گله و همپای سکوت

همدم زمزمه‌ی نای شبانی گل من

دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح

شهسواری و به رنگینه کمانی گل من

گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من

گه به خونم خط و گه خط امانی گل من

سر سوداگریت با سر سودایی ماست

وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من

طرح و تصویر مکانی و به رنگ‌آمیزی

طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من

شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی

چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من

لینک به دیدگاه

به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک

که من چو لاله به داغ تو خفته‌ام در خاک

چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین

شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک

سری به خاک فرو برده‌ام به داغ جگر

بدان امید که آلاله بردمم از خاک

چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین

چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک

بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری

که ساز من همه راه عراق میزد و راک

به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید:

"اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک"

ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی

که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک

تو شهریار به راحت برو به خواب ابد

که پاکباخته از رهزنان ندارد باک

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

اینو واسه چندتا از دوستام فرستادم

گفتم چرا نزارم تو انجمن بقیه هم بشنون

دکلمه با صدای استاد شهریار

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 9 ماه بعد...
  • 6 ماه بعد...

به تودیع تو جان می خواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ

ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم

که حقّ چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

 

 

من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم

نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

 

 

تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما

به انعام تو شایستن نه حدّ هر گدا حافظ

 

 

به روی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین

دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ

 

 

در اینجا جامه ی شوقی قبا کردن نه درویشی است

تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ

 

 

تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری

نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

 

 

مگر دل می‌کَنم از تو بیا مهمان به راه انداز

که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ

استاد شهریار

لینک به دیدگاه

استاد شهریار :

دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی

به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی

من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم

تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی

بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم

که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی

ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید

بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی

غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه طبعی

که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی

به ملک ری که فرساید روان فخررازیها

چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی

عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد

تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی

هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل

که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی

گر از من زشتئی بینی به زیبائی خود بگذر

تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی

به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند

طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی

لینک به دیدگاه

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی

شد آه منت بدرقه راه و خطا شد

کز بعد مسافر نفرستند سیاهی

آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز

سازم به قطار از عقب قافله راهی

آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب

بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی

چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید

بازآئی و برهانیم از چشم به راهی

دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد

لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی

تقدیر الهی چو پی سوختن ماست

ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم

افسانه این بی سر و ته قصه واهی

لینک به دیدگاه

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

 

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

 

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

 

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

 

 

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

 

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

 

 

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

 

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

 

 

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

 

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

 

 

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

 

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

 

 

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

 

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

 

 

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

 

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

 

 

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

 

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

 

 

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

 

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

 

 

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

 

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

 

 

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

 

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

استاد شهریار

لینک به دیدگاه

می توان در سایه آموختن گنج عشق جاودان اندوختن

اول از استاد، یاد آموختیم پس، سویدای سواد آموختیم

از پدر گر قالب تن یافتیم از معـلم جان روشن یافتیم

ای معلم چون کنم توصیف تو چون خدا مشکل توان تعریف تو

ای تو کشتی نجات روح ما ای به طوفان جهالت نوح ما

یک پدر بخشنده آب و گل است یک پدر روشنگر جان و دل است

لیک اگر پرسی کدامین برترین آنکه دین آموزد و علم یقین

استاد محمد حسین شهریار

لینک به دیدگاه

در وصل هم به شوق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقلِ آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

پروانه را شکایتی ازجور شمع نیست

عمری است در هوای تو می سوزم و خوشم

خلقم بر روی زرد بخندند و باک نیست

شاهد شوای شرار محبت که بی غشم

هرشب چو ماهتاب ببالین من بتاب

ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی

تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

محمد حسین بهجت تبریزی معروف به شهریار

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...