sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی آری آری نوجوانی میتوان از سرگرفتن گر توان با نوجوانان ریخت، طرح زندگانی گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی نالهی نای دلم گوش سیه چشمان نوازد کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی شهریارا سیل اشکم را روان میخواهم و بس تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم باز در خم فلک بادهی وحدت سافی است سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم چند بر سینه زدن سنگ محبت باری سر به سکوی در آینهروئی بزنیم آری این نعرهی مستانه که امشب ما راست به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما آن ترازوی دقیقیم، که موئی بزنیم شهریارا سر آزاده نه سربار تن است چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم 2
sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم در آشیانهی طوبا نماندم از سرناز نه خاکیم که به زندان خاکدان مانم ز جویبار محبت چشیدم آب حیات که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم چه سالها که خزیدم به کنج تنهایی که گنج باشم و بینام و بینشان مانم دریچههای شبستان به مهر و مه بستم بدان امید که از چشم بد نهان مانم به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت که از رفیق زیانکار در امان مانم به شمع صبحدم شهریار و قرآنش کزین ترانه به مرغان صبحخوان مانم 2
sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را ولیکن پوست خواهد کند ما یکلاقبایان را ره ماتمسرای ما ندانم از که میپرسد زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را به دوش از برف بالاپوش خز ارباب میآید که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را به کاخ ظلم باران هم که آید ه سر فرود آرد ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را طبیب بیمروت کی به بالین فقیر آید که کس در بند درمان نیست درد بیدوایان را به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر که حاجت بردن ای آزاده مرد این بیصفایان را به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم چو بازی ختم شد، بیگانه دیدیم آشنایان را به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را 2
sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 عشقی که درد عشق وطن بود درد او او بود مرد عشق که کس نیست مرد او چون دود شمع کشته که با وی دمیست گرم بس شعلهها که بشکفد از آه سرد او بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز پروانهی تخیل آفاق گرد او او فکر اتحاد غلامان به مغز پخت از بزم خواجه سخت به جا بود طرد او آن نردباز عشق، که جان در نبرد باخت بردی نمیکنند حریفان نرد او "هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق" عشقی نمرد و مرد حریف نبرد او در عاشقی رسید بجائی که هرچه من چون باد تاختم نرسیدم به گرد او از جان گذشت عشقی و اجرت چه یافت مرگ این کارمزد کشور و آن کارکرد او آن را که دل به سیم خیانت نشد سیاه با خون سرخ رنگ شود روی زرد او درمان خود به دادن جان دید شهریار عشقی که درد عشق وطن بود درد او 2
sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت وی جام بلورین که خورد بادهی نابت خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر از خواب برآرم که نبینند به خوابت ای شمع که با شعلهی دل غرقه به اشگی یارب توچه آتش، که بشویند به آبت ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی یارب نفتد ولولهی وای غرابت در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق تا چند بخوانیم به اوراق کتابت ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست در کنج خرابات نبینند خرابت دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیست شوری بجز از غلغلهی چنگ و ربابت در دیر و حرم زخمهی سنتور عبادت حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت ای آه پر افشان به سوی عرش الهی خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت شهریست بهم یار و من یک تنه تنها ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت 2
sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی تو که آتشکدهی عشق و محبت بودی چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی ناز میکرد به پیراهن نازک تن تو نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد که تواش شیفتهی زلف و بناگوش شدی باز در خواب شب دوش ترا میدیدم وای بر من که توام خواب شب دوش شدی ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت به چه گنجینهی اسرار که سرپوش شدی ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت آتشی بود در این سینه که در جوش شدی شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 کس نیست در این گوشه فراموشتر از من وز گوشهنشینان توخاموشتر از من هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق اما که در این میکده غم نوشتر از من افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن افتادهتر از من نه و مدهوشتر از من بی ماه رخ تو شب من هست سیهپوش اما شب من هم نه سیهپوشتر از من گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق ای نادره گفتار کجا گوشتر از من بیژنتر از آنم که بچاهم کنی ای ترک خونم بفشان کیست سیاوشتر از من با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟ دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من 2
sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 سایه جان رفتنیاستیم بمانیم که چه زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه درس این زندگی از بهر ندانستن ماست این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه دور سر هلهله و هالهی شاهین اجل ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه کشتیای را که پی غرق شدن ساختهاند هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه بدتر از خواستن این لطمهی نتوانستن هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه گر رهایی است برای همه خواهید از غرق ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه ما که در خانهی ایمان خدا ننشستیم کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار این قدر پای تعلل بکشانیم که چه شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه 2
sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 در بهاران سری از خاک برون آوردن خندهای کردن و از باد خزان افسردن همه این است نصیبی که حیاتش نامی پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور کز پیش آفت پیری بود و پژمردن فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو جان دریغست فدا کردن و تن پروردن گوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردن گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی هم به مردی که گناه است دلی آزردن صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی شیوهی تنگ غروبست گلو بفشردن پیش پای همه افتاده کلید مقصود چیست دانی دل افتاده به دست آوردن بار ما شیشهی تقوا و سفر دور و دراز گر سلامت بتوان بار به منزل بردن ای خوشا توبه و آویختن از خوبیها و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمهی چشم میتوان هر چه سیاهی به دمی بستردن از دبستان جهان درس محبت آموز امتحان است بترس از خطر واخوردن شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب دست بشکسته مگر نیست وبال گردن 2
sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 این همه جلوه و در پرده نهانی گل من وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من از صلای ازلی تا به سکوت ابدی یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه نیست در کوی توام نامه رسانی گل من گاه به مهر عروسان بهاری مه من گاه با قهر عبوسان خزانی گل من همره همهمهی گله و همپای سکوت همدم زمزمهی نای شبانی گل من دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح شهسواری و به رنگینه کمانی گل من گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من گه به خونم خط و گه خط امانی گل من سر سوداگریت با سر سودایی ماست وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من طرح و تصویر مکانی و به رنگآمیزی طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من 2
sam arch 55879 ارسال شده در 14 مرداد، 2012 به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک که من چو لاله به داغ تو خفتهام در خاک چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک سری به خاک فرو بردهام به داغ جگر بدان امید که آلاله بردمم از خاک چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری که ساز من همه راه عراق میزد و راک به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید: "اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک" ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک تو شهریار به راحت برو به خواب ابد که پاکباخته از رهزنان ندارد باک 2
hamid_hisystem 6612 ارسال شده در 21 آذر، 2012 اینو واسه چندتا از دوستام فرستادم گفتم چرا نزارم تو انجمن بقیه هم بشنون دکلمه با صدای استاد شهریار برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3
masoud 65 835 ارسال شده در 16 مهر، 2013 یاشاسین آذربایجان... زنده باد آذربایجان... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2
seyed mehdi hoseyni 27119 ارسال شده در 14 اردیبهشت، 2014 به تودیع تو جان می خواهد از تن شد جدا حافظ به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم که حقّ چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما به انعام تو شایستن نه حدّ هر گدا حافظ به روی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ در اینجا جامه ی شوقی قبا کردن نه درویشی است تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ مگر دل میکَنم از تو بیا مهمان به راه انداز که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ استاد شهریار
seyed mehdi hoseyni 27119 ارسال شده در 14 اردیبهشت، 2014 استاد شهریار : دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه طبعی که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی به ملک ری که فرساید روان فخررازیها چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی گر از من زشتئی بینی به زیبائی خود بگذر تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی
seyed mehdi hoseyni 27119 ارسال شده در 14 اردیبهشت، 2014 ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی شد آه منت بدرقه راه و خطا شد کز بعد مسافر نفرستند سیاهی آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز سازم به قطار از عقب قافله راهی آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید بازآئی و برهانیم از چشم به راهی دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی تقدیر الهی چو پی سوختن ماست ما نیز بسازیم به تقدیر الهی تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم افسانه این بی سر و ته قصه واهی
seyed mehdi hoseyni 27119 ارسال شده در 14 اردیبهشت، 2014 یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود که به بازار تو کاری نگشود از هنرم سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم استاد شهریار
seyed mehdi hoseyni 27119 ارسال شده در 14 اردیبهشت، 2014 می توان در سایه آموختن گنج عشق جاودان اندوختن اول از استاد، یاد آموختیم پس، سویدای سواد آموختیم از پدر گر قالب تن یافتیم از معـلم جان روشن یافتیم ای معلم چون کنم توصیف تو چون خدا مشکل توان تعریف تو ای تو کشتی نجات روح ما ای به طوفان جهالت نوح ما یک پدر بخشنده آب و گل است یک پدر روشنگر جان و دل است لیک اگر پرسی کدامین برترین آنکه دین آموزد و علم یقین استاد محمد حسین شهریار
seyed mehdi hoseyni 27119 ارسال شده در 14 اردیبهشت، 2014 در وصل هم به شوق تو ای گل در آتشم عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم با عقلِ آب عشق به یک جو نمی رود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم پروانه را شکایتی ازجور شمع نیست عمری است در هوای تو می سوزم و خوشم خلقم بر روی زرد بخندند و باک نیست شاهد شوای شرار محبت که بی غشم هرشب چو ماهتاب ببالین من بتاب ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم محمد حسین بهجت تبریزی معروف به شهریار
ارسال های توصیه شده