Maryam.j 1013 ارسال شده در 3 اردیبهشت، 2010 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا چو کحل بینش ما خاک آستان شماست کجا رویم بفرما از این جناب کجا مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
Maryam.j 1013 مالک ارسال شده در 3 اردیبهشت، 2010 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا چو کحل بینش ما خاک آستان شماست کجا رویم بفرما از این جناب کجا مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا 2
Maryam.j 1013 مالک ارسال شده در 7 اردیبهشت، 2010 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را 2
azarafrooz 14221 ارسال شده در 20 تیر، 2012 دارم امید عاطفتی از جناب دوست کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست دانم که بگذرد ز سر جرم من که او گرچه پریوش است و لیکن فرشته خوست بی گفتگوی زلف تو دل را همی برد با روی دلکش تو کرا روی گفتگوست عمریست تا ز زلف تو بوئی شنیده ایم زان بوی در مشام دل ما هنوز بوست هیچ است آن دهان که ندیدیم ازو نشان موی است آن میان و ندانم که آن چه موست دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت از دیده ام که دم به دمش کار شست و شوست چندان گریستم که هر آنکس که بر گذشت در دیده ام چو دید روان گفت این چه جوست ما سر چو گوی بر سر کوی تو باختیم واقف نشد کسی که چه گوی است و این چه کوست حافظ بد است حال پریشان تو ولی بر یاد زلف یار پریشانیت نکوست 2
mani24 29665 ارسال شده در 11 اسفند، 2012 یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب جمله میداند خدای حال گردان غم مخور حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
mani24 29665 ارسال شده در 11 اسفند، 2012 کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره قسمت اوضاع چنین باشد در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
mani24 29665 ارسال شده در 11 اسفند، 2012 دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم این که میگویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم یاد باد آن کو به قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز هم دوستان در پرده میگویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم چون سر آمد دولت شبهای وصل بگذرد ایام هجران نیز هم هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم محتسب داند که حافظ عاشق است و آصف ملک سلیمان نیز هم
mani24 29665 ارسال شده در 11 اسفند، 2012 بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار نهان باش زان باده که در میکده عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش دلدار که گفتا به توام دل نگران است گو میرسم اینک به سلامت نگران باش خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش ای درج محبت به همان مهر و نشان باش تا بر دلش از غصه غباری ننشیند ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش حافظ که هوس میکندش جام جهان بین گو در نظر آصف جمشید مکان باش
mani24 29665 ارسال شده در 11 اسفند، 2012 دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
mani24 29665 ارسال شده در 11 اسفند، 2012 شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست بیار باده که در بارگاه استغنا چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست مقام عیش میسر نمیشود بیرنج بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش که نیستیست سرانجام هر کمال که هست شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید که گفته سخنت میبرند دست به دست
mani24 29665 ارسال شده در 11 اسفند، 2012 در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
mani24 29665 ارسال شده در 14 فروردین، 2013 خلوت گزیده را به تماشا چه حاجتست چون کوی دوست هست بصحرا چه حاجتست جانا به حاجتی که تراهست با خدا کاخر دمی بپرس که ماراچه حاجتست ای پادشاه حسن خدارابسوختیم آخرسوال کن که گداراچه حاجتست ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست درحضرت کریم تمنا چه حاجتست محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت ازآن تست به یغما چه حاجتست جام جهان نماست ضمیر منیر دوست اظهاراحتیاج خودآنجا چه حاجتست آن شد که بار منت ملاح بر دمی گوهرچودست داد به دریا چه حاجتست ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست احباب حاضرندبه اعدا چه حاجتست ای عاشق گداچولب روح بخش یار میداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست حافظ تو ختم کن که هنر خودعیان شود با مدعی نزاع و محاکا چه حاجتست
mani24 29665 ارسال شده در 14 فروردین، 2013 [h=2][/h] حافظا ! میخانه ای از حکمت بنا کردی که از بزرگترین کاخ جهان بزرگتر است، و باده ای از لطف سخن در آن فراهم آوردی که از طافت نوشیدن دنیایی بیشتر است. ولی میهمان این میخانه تو، جز سیمرغ افسانه ای، که می تواند بود؟ در افسانه های کهن آمده است که موشی کوچک کوهی گران بزاد. مگر نه این همان اعجاز توست که از طبع بشری فانی اثری چنین جاودانی پدید آوردی و یک شبه ره صد ساله رفتی؟ تو خود هیچ نیستی و همه چیز هستی، زیرا در عین درویشی، از جهانی بزرگتری. سمندروار، جاودانه در آتش کمال خویش میسوزی و هر بار کامل تر از این آتش به در می آیی. تو، هم، میخانه مایی و، هم، باده ما،. هم، سیمرغ مایی، و، هم، کوه گران ما. بلندای هر قله نشانی از عظمت تو و عمق هر گرداب آیتی از کمال تو است. سخن تو، خود، شراب مستی بخش خردمندان جهان است. حافظ، دیگر شراب انگور می خوای چه کنی؟ ویلهلم فردریش نیچه
mani24 29665 ارسال شده در 14 فروردین، 2013 معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید میان عاشق و معشوق فرق بسیار است چو یار ناز نماید شما نیاز کنید نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتوای من نماز کنید وگر طلب کند انعامی از شما حافظ حوالتش به لب یار دلنواز کنید
mani24 29665 ارسال شده در 14 فروردین، 2013 چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم که دل چه میکشد از روزگار هجرانش زمانه از ورق گل مثال روی تو بست ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش تو خفتهای و نشد عشق را کرانه پدید تبارک الله از این ره که نیست پایانش جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد که جان زنده دلان سوخت در بیابانش بدین شکسته بیت الحزن که میآرد نشان یوسف دل از چه زنخدانش بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش
mani24 29665 ارسال شده در 14 فروردین، 2013 به یاد مرد فال های خاطره سالها دل طلب جام جم ازماميکرد وآنچه خودداشت زبيگانه تمناميکرد گوهري کزصدف کون و مکان بيرونست طلب گمشدگان لب دريا ميکرد مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش کو بتائيد نظرحل معما مي کرد ديدمش خرم و خندان قدح باده بدست ورندان آينه صد گونه تماشا ميکرد گفتم اين جان جهان بين بتو کي داد حکيم گفت آنروز که اين گنبد مينا ميکرد بيدلي با همه احوال خدا با او بود او نميديدش و از دور خدارا ميکرد اين همه شعبده خويش که ميکرد اينجا سامري پيش عصا ديد بيضا ميکرد گفت آن يار کزو گشت سردار بلند جرمش اين بود که اسرار هويدا ميکرد فيض روح القدوس ار باز مدد فرمايد ديگران هم بکنند آنچه بکنند آنچه مسيحا ميکرد گفتمش سلسله زلف بتان از پي چيست گفت حافظ گله اي از دل شيدا ميکرد
mani24 29665 ارسال شده در 14 فروردین، 2013 روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد صبح امید که بد معتکف پرده غیب گو برون آی که کار شب تار آخر شد آن پریشانی شبهای دراز و غم دل همه در سایه گیسوی نگار آخر شد باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز قصه غصه که در دولت یار آخر شد ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را شکر کان محنت بیحد و شمار آخر ش
mani24 29665 ارسال شده در 14 فروردین، 2013 [h=2][/h] کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره قسمت اوضاع چنین باشد در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
mani24 29665 ارسال شده در 14 فروردین، 2013 بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار نهان باش زان باده که در میکده عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش دلدار که گفتا به توام دل نگران است گو میرسم اینک به سلامت نگران باش خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش ای درج محبت به همان مهر و نشان باش تا بر دلش از غصه غباری ننشیند ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش حافظ که هوس میکندش جام جهان بین گو در نظر آصف جمشید مکان باش
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 9 دی، 2014 آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه که در این مزرعه جز دانهٔ خیرات نکشت ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت آنکه میلش سوی حقبینی و حقگویی بود سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت
ارسال های توصیه شده