رفتن به مطلب

حـافـظ


ارسال های توصیه شده

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

لینک به دیدگاه
  • 2 سال بعد...

دارم امید عاطفتی از جناب دوست

کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گرچه پریوش است و لیکن فرشته خوست

بی گفتگوی زلف تو دل را همی برد

با روی دلکش تو کرا روی گفتگوست

عمریست تا ز زلف تو بوئی شنیده ایم

زان بوی در مشام دل ما هنوز بوست

هیچ است آن دهان که ندیدیم ازو نشان

موی است آن میان و ندانم که آن چه موست

دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت

از دیده ام که دم به دمش کار شست و شوست

چندان گریستم که هر آنکس که بر گذشت

در دیده ام چو دید روان گفت این چه جوست

ما سر چو گوی بر سر کوی تو باختیم

واقف نشد کسی که چه گوی است و این چه کوست

 

حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بر یاد زلف یار پریشانیت نکوست

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

 

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

 

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

 

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

 

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

 

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند

چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

 

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

 

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

 

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

 

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

لینک به دیدگاه

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

 

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

 

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

 

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

 

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

 

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

 

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

لینک به دیدگاه

دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم

 

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم

 

یاد باد آن کو به قصد خون ما

عهد را بشکست و پیمان نیز هم

 

دوستان در پرده می‌گویم سخن

گفته خواهد شد به دستان نیز هم

 

چون سر آمد دولت شب‌های وصل

بگذرد ایام هجران نیز هم

 

هر دو عالم یک فروغ روی اوست

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

 

اعتمادی نیست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نیز هم

 

عاشق از قاضی نترسد می بیار

بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

 

محتسب داند که حافظ عاشق است

و آصف ملک سلیمان نیز هم

لینک به دیدگاه

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

 

زان باده که در میکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

 

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

 

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش

 

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

 

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

 

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین

گو در نظر آصف جمشید مکان باش

لینک به دیدگاه

دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد

 

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

 

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

 

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

لینک به دیدگاه

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست

 

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود

ببین که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست

 

بیار باده که در بارگاه استغنا

چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست

 

از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل

رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست

 

مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنج

بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

 

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش

که نیستیست سرانجام هر کمال که هست

 

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر

به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست

 

به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی

هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

 

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید

که گفته سخنت می‌برند دست به دست

لینک به دیدگاه

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

 

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

 

رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

 

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو

کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

 

در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست

این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

 

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست

ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

 

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

 

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

 

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

 

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین

تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

 

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجتست

چون کوی دوست هست بصحرا چه حاجتست

 

جانا به حاجتی که تراهست با خدا

کاخر دمی بپرس که ماراچه حاجتست

 

ای پادشاه حسن خدارابسوختیم

آخرسوال کن که گداراچه حاجتست

 

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست

درحضرت کریم تمنا چه حاجتست

 

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت ازآن تست به یغما چه حاجتست

 

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهاراحتیاج خودآنجا چه حاجتست

 

آن شد که بار منت ملاح بر دمی

گوهرچودست داد به دریا چه حاجتست

 

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرندبه اعدا چه حاجتست

 

ای عاشق گداچولب روح بخش یار

میداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست

 

حافظ تو ختم کن که هنر خودعیان شود

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجتست

لینک به دیدگاه

[h=2][/h]

حافظا !

 

میخانه ای از حکمت بنا کردی که از بزرگترین کاخ جهان بزرگتر است،

و باده ای از لطف سخن در آن فراهم آوردی که از طافت نوشیدن دنیایی بیشتر است.

ولی میهمان این میخانه تو، جز سیمرغ افسانه ای، که می تواند بود؟

 

در افسانه های کهن آمده است که موشی کوچک کوهی گران بزاد.

مگر نه این همان اعجاز توست که از طبع بشری فانی اثری چنین جاودانی پدید آوردی و یک شبه ره صد ساله رفتی؟

 

تو خود هیچ نیستی و همه چیز هستی، زیرا در عین درویشی، از جهانی بزرگتری.

سمندروار، جاودانه در آتش کمال خویش میسوزی و هر بار کامل تر از این آتش به در می آیی.

 

تو، هم، میخانه مایی و، هم، باده ما،.

هم، سیمرغ مایی، و، هم، کوه گران ما.

بلندای هر قله نشانی از عظمت تو و عمق هر گرداب آیتی از کمال تو است.

سخن تو، خود، شراب مستی بخش خردمندان جهان است.

حافظ، دیگر شراب انگور می خوای چه کنی؟

 

icon_gol.gificon_gol.gificon_gol.gif

 

ویلهلم فردریش نیچه

لینک به دیدگاه

معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

 

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

 

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند

که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

 

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

 

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است

چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

 

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است

که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

 

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

 

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ

حوالتش به لب یار دلنواز کنید

لینک به دیدگاه

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

 

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم

که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

 

زمانه از ورق گل مثال روی تو بست

ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

 

تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید

تبارک الله از این ره که نیست پایانش

 

جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد

که جان زنده دلان سوخت در بیابانش

 

بدین شکسته بیت الحزن که می‌آرد

نشان یوسف دل از چه زنخدانش

 

بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم

که سوخت حافظ بی‌دل ز مکر و دستانش

لینک به دیدگاه

به یاد مرد فال های خاطره

 

 

سالها دل طلب جام جم ازماميکرد

 

وآنچه خودداشت زبيگانه تمناميکرد

 

گوهري کزصدف کون و مکان بيرونست

 

طلب گمشدگان لب دريا ميکرد

 

مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش

 

کو بتائيد نظرحل معما مي کرد

 

ديدمش خرم و خندان قدح باده بدست

 

ورندان آينه صد گونه تماشا ميکرد

 

گفتم اين جان جهان بين بتو کي داد حکيم

 

گفت آنروز که اين گنبد مينا ميکرد

 

بيدلي با همه احوال خدا با او بود

 

او نميديدش و از دور خدارا ميکرد

 

اين همه شعبده خويش که ميکرد اينجا

 

سامري پيش عصا ديد بيضا ميکرد

 

گفت آن يار کزو گشت سردار بلند

 

جرمش اين بود که اسرار هويدا ميکرد

 

فيض روح القدوس ار باز مدد فرمايد

 

ديگران هم بکنند آنچه بکنند آنچه مسيحا ميکرد

 

گفتمش سلسله زلف بتان از پي چيست

 

گفت حافظ گله اي از دل شيدا ميکرد

لینک به دیدگاه

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

 

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

 

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

 

صبح امید که بد معتکف پرده غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

 

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل

همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

 

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یار آخر شد

 

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

 

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر ش

لینک به دیدگاه

[h=2]icon1.png[/h]

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

 

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

 

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

 

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

 

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

 

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

 

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

لینک به دیدگاه

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

 

زان باده که در میکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

 

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

 

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش

 

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

 

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

 

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین

گو در نظر آصف جمشید مکان باش

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه

که در این مزرعه جز دانهٔ خیرات نکشت

ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف

که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت

آنکه میلش سوی حق‌بینی و حق‌گویی بود

سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...