رفتن به مطلب

پاسبان شعبانى در زندان


viviyan

ارسال های توصیه شده

اين آقاى امير انتظام وقتى نوبت شستن ظرف ها ميشد همين طور سر سرى مى شست. قاشقى كه مى آورد هنوز چرب بود. من هم قاشق را ميدادم و مى گفتم: عبا س آ قا! خودت با اين قاشق بخور! مى گفت: به من نگو عبا س آ قا! بگو آ قاى امير انتظام. مى گفتم: تا روزى كه من توى اين اتاق مسئول هستم، تو برا ى من عباسى و من هم براى تو حسين، فرقى نميكند. آن موقعى كه كسى بودى گذشت. مى گفتم: اين قا شق و كا سه هنوز چرب اند. مى گفت: موا د ظرف شويى نيست. مى گفتم: چرا، اينجاست. خلاصه، هر بار كه امير انتظا م شهردار بود ما گرفتا ر بوديم. يعنى كا رش را تميز انجام نمى داد. يك روز آمدند برا ى پا رو كردن برف، امير انتظا م گفت من نمى آيم. بايد مرا به زور ببريد، كه باعث شد همه ما را بدون دم پا يى ببرند توى برف برا ى پا رو كردن با م ها. يا روزها ى مصاحبه نمى آمد و مى گفت: با يد مرا به زور ببريد! در نما ز هم نمى آمد پشت سر اينها بايستد ....

 

يك روز، يك آخوند لاغر اندامى را آوردند كه عبا بر دوش داشت. همه معطل بودند كه اين برود نما ز بخواند. نماز حاجى مغانى تما م شد و اين آخونده رفت و موكت را زد كنا ر و روى موزاييك نما ز خواند و غذا هم نخورد. عصر هم غذا نخورد. فكر كردند كه اعتصاب غذا كرده. آمدند بردندش و يكى دو روزى يا زدنش يا بردند بند ديگر. نمى دانم. دو با ره بر گرداندنش ولى عبايش را از او گرفته بودند. از اين آخوند هاى دها تى بود كه بعدا ما فهميديم چقدر كله اش با ر دارد. با هيچكس هم حرف نمى زد. روى تختش مى نشست و فكر مى كرد. يك روز آيت الله اردبيلى آمد. نميدانم عيد غدير خم بود يا روز ديگرى، گفت آن آخونده را بيا وريد. مثل اينكه مى شناختش. آخونده اول هيچ حرفى نزد و جوا بى نداد. آمدند گفتند جواب نمى دهد. اردبيلى گفت: بگوييد كه من خوا هش ميكنم كه بيايد. اردبيلى نمى خواست تو بيايد. جلوى هشت ايستاده بود.

 

آخونده جواب داد: برو به اربابت بگو، من نه تنها تو را بلكه اربابت را هم آدم نمى دانم.

 

آمدند و به اردبيلى گفتند. اردبيلى گفت: آره، اعصابش خراب شده، بگوييد اگر كارى دارد بگويد

 

رفتند به آخونده گفتند. گفت: تو كه داخل آدم نيستى كه من به تو بگويم چه كا ر دارم. به اربابت بگو فلانى ميگويد اگر خيلى لطف دارى، بگو غذاى مرا از بيرون بياورند.

 

حا لا ما فكر مى كرديم از بيرون چلوكباب يا غذاى خوب مى خواهد. ديديم برايش نان خشك آوردند با كشك. كشك را صبح مى ريخت توى آب، ظهر مى سابيد و نا ن را خورد ميكرد آن تو و نا ن و كشك مى خورد. ولى جير ه زندا ن نمى خورد.

 

حاج داوود ميگفت: حاجى! چرا روى موكت نما ز نمى خوانى؟؟

 

مى گفت: اين موكت ها غصبى است و نما ز ندا رد.

 

گفت: پس چرا روى موزاييك ها مى خوانى؟؟

 

گفت: اينها زمان شاه ساخته شده و از ماليات و پول نفت مردم ساخته شده. مال اين ملت است و من هم در آن سهم دارم.

 

غصبش نكردم. شاه هم ندزديده. نفت را فروختند پولش را گرفتند و زندا ن درست كردند و من هم در آ ن زندا نى ام. اما شما اين موكت را غصب كرديد و مال غصبى نماز ندا رد. بردندش و يكى دو روز زدنش ...

 

 

يك روز موسوى اردبيلى آمد. عده اى هم رفتند دور و برش. آن روز، روز شهردارى من بود. ظرف ها را شسته بودم و از دستشويى مى آمدم. آقاى عليقلى اردلان وزير دارايى دوران شاه هم شهردار اتاق خودش بود و ظرف ها را شسته بود و دو تا يى دا شتيم مى آمديم. يكى از پاسدا رها گفت: آقاى اردلان، آقاى اردبيلى آمده، نمى خوا هيد با او صحبت كنيد؟؟

 

اردلان نشنيده گرفت. پا سداره فكر كرد چون پير مرده گوشش سنگين است. زد روى دوشش و دوباره گفت: آقا ى اردلان، آقا ى اردبيلى آمده، نمى خواهيد با او صحبت كنيد؟ اردلان هم به اينور و آنور نگاه كرد و گفت: من كسى را اينجا با بيل نمى بينم! پا سدا ره گفت: چى چى با بيل؟! اردلان گفت: آقا! من اينجا كسى را با بيل نمى بينم .... و رفت توى اتاق خودش و نرفت آنجا ....

 

 

پاسبان حسين شعبانى

 

حسين شعبانى يكى از زندانیانی بود كه حاج داوود را هم تحويل نمى گرفت. وقتى ملاقاتش مى آمدند ، گوشى تلفن را كه ميگرفت صحبت كند مى گفت: خدا رحمت كند شاهنشا ه آريا مهر را!! بنا م نامى شا هنشاه آريامهر!! آنى كه به ما نان داد، جان داد، خا نوا ده اش هم شا ه دوست بودند. پاسدارها آ نور زن و بچه اش را كتك مى زدند، اينور خود حسين را ...

 

اين حسين شعبانى آژان بود. پاسبان كلانترى چها رده بود. خودش تعريف ميكرد كه حاكم شرع خيلى دلش ميخواست او را به اتها م كشتا ر مردم در روز بيست و دو بهمن اعدام كند. ولى شعبانى توانسته بود ثابت كند كه در آن روز استرا حت داشته و روز 21 بهمن سر خدمت بود. البته حاكم شرع انتقا م خود را از يك پا سبا ن ديگر به نا م احمد اقبالى گرفت و او را به اتها م كشتا ر مردم اعدا م كرد. آنقدر شعبا نى بيچا ره را زده بودند كه كه تمام فك و دندانش خورد شده بود، ولى از رو نمى رفت. به همين دليل به او ملاقات نمى دادند. يك خانه يك اتاقه سا زمانى در كوى نهم ابا ن داشت كه از او گرفته بودند و زن و بچه اش رفته بودند پشت پا ركينگ شركت وا حد چا در زده بودند. فرد ثروتمندى سرپرستى آنها را به عهده گرفت و بعنوان سرايدا ر به محل انبا رش برد. گاهى هم مى بردشان به ملاقا ت حسين. حسين شعبانى اينقدر اين كا ر ها را ادامه داد تا پا سدا رها عادت كردند. نامه كه مى نوشت بالايش مى نوشت: بنام نامى شاهنشا ه آريا مهر! بعد مىنوشت : خدا شا ه را بيا مرزد، اگر زنده بود ما اين وضع را نمى داشتيم و از اين حرفها. به جاى اينكه براى خا نواده اش نا مه بنويسد از شا ه مى نوشت.

 

شرط آزادى حسين از زندان خوا ندن دو ركعت نماز بود كه او هم نمى خواند. خلاصه، خسته شدند. نزديك شش سال در زندا ن بود. يك روز حاج داوود رحما نى كه رييس زند ان بود آمد وگفت: حسين، نمى خواى برى؟

 

گفت: كجا برم، حاجى؟

 

گفت: قربون من!

 

گفت: اون موقع كه قربون شما رفتم كمتر از چهارده سا ل داشتى!

 

آخر حاج داوود هم بچه شهباز بود و حسين را مى شنا خت.

 

حاج داوود گفت: از رو نميرى حسين؟؟

 

گفت: هر چه شما از رو رفتيد ما هم ميريم ...

 

حسين شعبا نى تنها كسى بود كه هر چه دلش ميخواست به حاج داوود ميگفت.

 

يك با ر گفتند: حسين، حاج آقا لاجوردى گفته حسين بايد دو ركعت نماز بخواند تا آزاد شود.

 

گفت: حاج آقا لاجوردى بيايد اينجا پيشنما ز بشود تا من پشت سرش نماز بخوا نم.

 

روزى لاجوردى آمده بود بازديد زندان ها. گفتند كه حسين اين را گفته. لاجوردى تو دماغى حرف ميزد .كسانى كه لاجوردى را ديده اند ميدا نند وقتى آدم قيافه اش را ميديد چه حال چندش آورى پيدا ميكرد. لاجوردى آمد و به حسين گفت: باشه، من مى ايستم تو پشت سر من نما ز بخوان.

 

همه پا سدا رها آمدند و لاجوردى ايستا د وحسين هم گفت به شرطى كه صف اول من بايستم و بقيه پشت سر من بايستند.

 

لاجوردى ايستاد. حسين هم پشت سرش. لاجوردى قامت بست و الله اكبر الله اكبر ميگفت كه يكمرتبه حسين گفت : خدايا! اعليحضرت را بيا مرز! بنام نامى شاهنشا ه آريا مهر! الهى، شا ه كجايى كه ببينى اينها چه كا ر مى كنند؟؟!!

 

آنقدر از اين حرف ها زد كه لاجوردى نما ز را نيمه كا ره گذاشت و گفت: اينو ولش كنين، آدم بشو نيست!

 

يعنى حسين شعبا نى از آن ساعتى كه ايستا د به اندازه دو ركعت از شاه حرف زد: الهى نور به قبرت ببا ره! من هر شب جمعه برا ت فا تحه ميخونم! بعد كه گفتند تو بايد نما ز ميخواندى گفت: من نما ز خواندم ديگه! خداى من شاهنشاه آريا مهر است!!

 

نه تنها من، حتى چپى ها و همه بند به او احترام ميگذاشتند ...

 

نقل از كتاب "پشت پرده هاى انقلا ب اسلامى" اعترا فا ت حسين بروجردى

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...