رفتن به مطلب

پرسش گری و موانع آن در جامعه ی ما


Neutron

ارسال های توصیه شده

انسان به عنوان ذهن شناسنده [=سوژه] در گذار دائمی از نادانستگی به دانستگی متحقق می شود. گذاری که بر آمده ی پرسش گری انسان و پاسخ های او بر این پرسش ها و نیز باز تولید این پرسش ها و پاسخ ها در روند بی پایان پرسش گری است. از آن رو که موضوع های در برابر انسان متفاوت است، پرسش های متفاوتی نیز مطرح می گردند: پرسش فلسفی، پرسش دینی، پرسش علمی و یا حتی پرسش زیبایی شناختی.

 

هر یک از این دسته پرسش ها، پاسخ هایی متناسب با خود را می طلبد: پاسخ علمی ـ فلسفی، پاسخ دینی و یا پاسخ هنری. در این جستار با بررسی مفهوم "پرسش گری" از منظر فلسفه (و علم) نگاهی می شود به برخی از موانع پرسش گری علمی ـ فلسفی در جامعه ما.

 

در معنای پرسش: بنیان پرسش، مواجهه با جهان است؛ چه جهان طبیعی و چه جامعه ی انسانی (و بالطبع، خود انسان) و هر مواجهه ی پرسش انگیزی، مواجهه ای است نو. چه بسیار مواجهه هایی که با موضوع پرسش وجود دارند؛ اما مواجهه ی پرسش گرانه مواجهه ای است نو؛ و مواجهه ی نو یا بر انگیزنده ی "حیرت" می شود یا محرک "تردید". پس پرسش گری مستلزم دو احساس انسانی است: حیرت و تردید.

 

گفته می شود که فلسفه با سقراط و آن هم با پرسش گری فلسفی او آغاز شده است. در آن شرایط که "آگاهی از نادانستگی" نقطه ی آغاز فلسفه بود، پرسش گری عمدتاً بر محور "حیرت" ممکن شد. افلاطون از زبان سقراط گفته است که "حیرت"، آغاز فلسفه است. پرسش های فلسفی سقراط در گفت و گوهای افلاطونی، عموماً مبتنی بر حیرتی است که سقراط یا واقعاً آن را حس کرده یا می نمایاند که حس کرده است. او وقوف خود به نادانستگی را به حیرت متکی می کند و سپس می کوشد تا با به پرسش در آوردن نادانستگی اش و جستجوی پاسخ، بر آن غلبه کند.

 

 

با ارسطو، تبیین فلسفی جهان مادی (فیزیکی) اهمیت عمده ای یافت و همین تبیین، در تلفیق با غایت مداریِ کلام مسیحی، فلسفه ای را بر بنیان پاسخ های دینی برای دوران قرون وسطی رقم زد. در این دوران، فلسفه با محور قرار دادن پاسخ های کلامی، یعنی در گرایش پاسخ محورانه، با موجودیت خود که پرسش گری بود در تضاد قرار گرفت. اما با به بن بست رسیدن جریان پاسخ محورانه در توضیح فلسفی جهان، فلسفه نوین، یک بار دیگر با محور قرار گرفتن پرسش گری ظهور کرد. با زوال و انحطاط فلسفه ی قرون وسطایی، دکارت به نفی این فلسفه از طریق به پرسش در آوردن آن، مبتنی بر شک و تردید اقدام کرد. در این نفی، او قطعیتی جز این نیافت که: "من می اندیشم، پس هستم." و با حرکت از همین قطعیت به همه دیگر "یقین" ها شک کرد.

 

از این طریق، در قرن هفدهم میلادی، فلسفه با وجه غالب یافتن شک و تردید به مواجهه با بن بست فلسفی قرون وسطی و همه دانسته های فلسفی به "سنّت" در آمده، برخاست. یک بار دیگر با محوریت یافتن پرسشگری، فلسفه اعتلا یافت و این اعتلا چندان ادامه یافت تا بشر در یابد؛ که شک کردن در همه چیز و به پرسش در آوردن هر موضوعی، بنیان پیشرفت و تعالی انسانی است.

 

حیرتِ به پرسش در آمده، آغاز شناخت است. انسان با حیرتِ به پرسش در آمده، به نادانستگی اش نسبت به موضوعی آشنا، آگاهی می یابد. پرسش؛ آشنایی زدا است و انسان را به شناخت واقعی رهنمون می گردد. به پرسش گرفتن یک موضوع در لحظه ی حیرت، به نوعی، حامل همه ی انباشته های خاطره از آن موضوع، در ذهن است. از این رو حیرت، از شیفتگی و جذبه ناشی از رویارویی انسان با آنچه برای او ناشناخته و نامنتظره است متمایز است.

 

حیرتِ به پرسش در آمده موجب بصیرت می شود؛ اما حیرت زمانی که به پرسش در نیاید، یعنی از طریق پرسش نفی نشود، به جهل و لاابالی گریِ فکری می انجامد. این، یکی از مهم ترین وجوه جهل است. علاوه بر این، انسان در هر رابطه ای با این یا آن موضوع و در هر شرایطی دچار حیرت نمی شود. و چه بسا موضوع های شناخته شده ای ـ از آنجا که شناخت، نسبی است ـ به طور مکرر موجب حیرت انسان شود. تکرار حیرت، تداوم روند شناخت انسانی است. آن که در ارتباط با جهان، به طور مکرر با حیرت های نوین یا باز تولید شده ای مواجه نمی شود، در روند شناخت جهان جایگاهی ندارد.

 

تردید را می توان تاثیر ذهنی و احساسی ِ پاسخ به بن بست رسیده، دانست. انسان، با تردید به آشکار سازی ِ هستی ِ انسانی خود می پردازد. هستی ای که دیگر با حس غربت در آمیخته است و تا انسان بر این حس غلبه کند، خود را ـ و یعنی دانسته های خود را ـ در تردید، به پرسش می گیرد. تردید، بروز رابطه ی مبهمی است که بین انسان ها با یکدیگر و بین انسان و جهان ایجاد می شود. تردید، نتیجه ی این است که عمل، بر مبنای آن چه دانسته فرض شده، به هدف مورد نظر نرسیده است. شک یا تردید به معنای محال کردن نیروی داوری و یا قایل نبودن به هیچ یقینی، آن چنان که حاصل شک گرایی (Skepticism) تواند بود، نیست. هم چنان که "یقین" را نیز در عرصه تفکر باید در ارتباط با امکانی که برای شک کردن فراهم می آورد سنجید. که یعنی اگر چنین امکانی را ایجاد نکند، هر چه باشد، یقین ِ علمی ـ فلسفی نیست.

 

انسان، با پرسش گری و پاسخی که به پرسش خود می دهد، با جهان و با خود، یگانه می شود. تاریخ شناخت، تاریخ تولید و باز تولید همین یگانگی است. انسان، در جهان به پرسش در نیامده، بیگانه است. هر پرسش راستینی، در اساس، پرسش گر را نیز در بر می گیرد؛ او را از گم شدگی، بیگانگی و بی پناهی می رهاند و به سمت هویت یافتن سوق می دهد. از این جاست که حتی هویت فردی، متکی به پرسش گری انسان است. چرا که انسان با پرسش گری به خود و به جهان خود تاریخیّت می دهد.

 

 

پرسش گری در ذات خود، تاریخی است. این که انسان چه موضوعاتی را در چه شرایطی و چگونه مورد پرسش قرار می دهد، چه موضوعاتی او را به حیرت می کشاند و چه دانسته هایی را از چه منظری می تواند مورد تردید قرار دهد، با ویژگی های کلی آن شرایط تاریخی ای دریافتنی است که در آن زندگی می کند. به بیان دیگر بشر نمی تواند در هر موقعیتی، هر موضوعی را مورد پرسش قرار دهد، آن چنان که بتواند برای آن پاسخی راستین بیابد. در پرسش گری، گذشته و آینده، در زمان حالِ تاریخی، متمرکز می شوند. پرسش فلسفی، در پاسخ، نفی و رد نمی شود؛ بلکه پاسخ، پرسش را به سطحی بالاتر منتقل می کند و این حرکت در فلسفه، هرگز پایان نمی یابد. پس، پرسش و پاسخ فلسفی ـ هم چنان که پرسش تاریخی ـ امر یک باره و قطعی نیست؛ تحول و تغییر می پذیرد و هرگز به قطعیّت تام و مطلق نمی رسد.

 

و چون پرسش گری، پرسش گر و امکانات او را نیز برای پاسخ یابی در بر می گیرد، انسان با پرسیدن، در واقع چیستی خود را نیز می سنجد و به پرسش می گیرد. و این یعنی بر خوردار شدن از تاریخیت (Historicity)؛ این روند فقط معطوف به جامعه در کل نیست، هم چنان که گفته شد پرسش گری از جمله شالوده های تحقق هویت فردی از طریق قرار گرفتن فرد در متن تاریخ نیز هست.

 

اما هر پرسشی، پرسش راستین نیست هم چنان که هر حقیقتی. حقیقت اگر حاصل پرسش گری انسان نباشد، بروز اندیشه ورزی نیست. پرسش اگر بر آمده ی حیرت و تردید نباشد، پرسش راستین نیست. پرسش دروغین یا شبه پرسش، ناشی از قطع ارتباط با جهان است. چنین پرسشی، حیرتِ عینی و واقعی را محال می گرداند. هم چنان که بی اعتنایی به خود و بیگانگی با خود و تاریخ خود، به معنای محال کردن تردید است. پرسش از امری، آن را از فضای شناخته و عادی و نیز از فضای کلی خارج کرده و به آن تعینی می بخشد که تا پیش از آن نداشته است. پرسشی که بر تخریب رابطه ی موجودِ انسان با موضوع ِ پرسش استوار نگردد، راستین نیست. پرسشی که زمینه ساز پاسخ نباشد، در واقع موضوع را به پرسش نگرفته است؛ همچنان که اگر پرسش در ارتباط مشخصی با موضوع پرسش نباشد، پرسش راستین نیست. در هر دو مورد، فقط "مغلطه" است؛ یعنی پرسش محال. مانند پرسشی که پاسخ آن از پیش دانسته می باشد و اعلام می شود که امکان ارائه ی پاسخ از پیش داده شده فراهم گردد.

برخی موانع پرسش گری در جامعه ما:

نخستین رویکرد فکری مکتب ایرانیان نسبت به جهان و به خود، آمیخته به پرسش گری بوده است. گاثاهای زرتشت، بازتاب برجسته و اصیل چنین رویکری است. در این سرودها، انسان ایرانی، از زبان زرتشت، جهان را و خود را موضوع پرسش می کند. ایرانی، با این پرسش ها که بیان نادانستگی اوست، نادانستگی خود را با اهورامزدا در میان گذاشته و پاسخ پرسش ها را از او طلب می کند. همین که در گاثاها مورد پرسش قرار دادن جهان و جامعه و کردار انسانی در قلمرو دین انجام می گیرد، نشان می دهد که در آن مقطع، دین ایرانیان، از آنچه هگل "شریعت ایجابی" خوانده، متمایز بوده است. اما ذهن ِ در طلبِ دانستن ایرانیان، به مرور، خصلت پرسش گری خود را از دست می دهد. آن چنان که با گذشت چند قرن، چون اوستا به "وندیداد" می رسد، دیگر فلسفه ی پرسش گرانه ی زرتشی در گاثاها به شریعت ایجابی زرتشتی تبدیل می شود. "وندیداد" یا بخش پسین ِ اوستا دیگر حاوی هیچ پرسشی نیست. در وندیداد، انسان و جهان در مناسک یا آیین های دینی ای سامان می یابند که بر انگیزنده ی پرسشی نیستند. وندیداد را می توان تحقق و بروز شریعت ایجابی در آیین زرتشتی دانست.

 

با سقوط ساسانیان، فضای پرسشگری در ایران فراهم آمد. در پی تسلط اعراب، انسانِ ایرانی پس از دو قرنی که در نوعی سکوت گذراند توانست در رهایی از قید شریعت ایجابی زرتشتی، هم به گذشته فکری خود نگاه پرسش گرانه داشته باشد و هم اسلام را مطابق با مقتضیات خویش بشناسد و به آن بگرود. همین امر، به طلوع فرهنگ و تمدن ایران در قرون چهارم و پنجم هجری انجامید. رشد علمی و فلسفی ایران در این دو قرن و در تمامی عرصه های علوم و نیز فلسفه و حتی ادبیات دنیاگرایانه ای که با رودکی شروع شد، در فردوسی تثبیت یافت و با خیام به اوج خود رسید، حاصل همین دوران پرسش گری در تاریخ فرهنگ ماست. دوره ای که دستاوردهای آن، نقش قابل توجهی بر فرهنگ و تمدن اروپایی در عصر گذار از قرون وسطی به دوران نوین به جای گذاشت. اما با حاکمیت اقتدار ایلی بر ایران که با غزنویان شروع شد و در هزار سال بعد با سقوط قاجاریه به سر آمد، پرسش گری در تاریخ فکری ایرانیان چندان به افول گرایید که در آستانه انقلاب مشروطه، ایرانیان پاسخی برای چگونگی برون رفت از انحطاط تاریخی خویش نداشتند و حتی ناتوان بودند که این انحطاط را به درستی به پرسش در آورند. این، تهاجم استعماری به ایران بود که به ویژه از زمان جنگ های ایران و روس، چشم ایرانیان را به انحطاط خویش باز گشود. ایرانیان، با انقلاب مشروطه کوشیدند تا پرسش گری از جامعه خود و جهان را آغاز کنند. تلاشی که چه به سرعت با تهاجم استعمار گرانه ی خارجی در همدستی با استبداد داخلی ـ که نهایتاً به استقرار حکومت پهلوی انجامید ـ سرکوب شد.

 

شاخصه های گوناگونی را می توان به عنوان موانع پرسش گری در ایران بر شمرد که از آن جمله اند:

 

ـ در قلمرو سیاست حکومت استبدادی، مهم ترین عامل به بن بست کشاندن و محال گردانیدن پرسش گری است. کافی است گفته شود: پرسش گری، تقلای ذهنی ِ انسان برای نظارت بر جهان و جامعه انسانی است و حکومت استبدادی به عنوان حاکمیت خودکامگی، با هر نوع نظارتی از سوی مردم در تضاد است. استبداد، حکومت مطلقه است.

هر نوع قایل شدن به امکان تردید، یعنی امکان زندگی کردن در قلمرو نسبیت، تردید در مطلق بودن استبداد را نیز به همراه می آورد. از این رو تردید کردن در حکومت استبدادی، مجاز نیست. انسان، در جهان ناپرسیده ی سیاست، غریبه و بی پناه است؛ به حساب نمی آید. انسان در حکومت استبدادی، به قول منتسکیو: هیچ است. پرسیدن، اسطوره زدایی از امری است که به پرسش در می آید. هر آنچه به پرسش در آید، عینیّت می یابد. و استبداد، غلبه ی تصور و ذهنیت اسطوره پردازی شده از واقعیت اجتماعی و سیاسی است. استبداد؛ حکومت رازپردازی و ابهام سازی است.

پرسش گری در روابط انسانی، حتی در رابطه ی حکومت گران و مردمان، نوعی برابری مدنی میان پرسش گر و مخاطبِ پرسش ایجاد می کند. و استبداد، حکومت نابرابری است. پرسش گری، امر اجتماعی، گفت و گوی جمعی است. اما استبداد، حکومت تک گویی است. هنگامی که یک سو متکلم وحده باشد، هیچ گفت و گوی پرسش گرانه ای ممکن نمی شود.

 

ـ در شیوه زندگی، ادغام در زندگی روزینه از مهم ترین موانع اجتماعی پرسش گری است. قلمرو زندگی روزینه، قلمرو زندگی بدیهیات است. زندگی ِ غوطه ور در عادات، آداب و سنن اجتماعی و فرهنگی، به ویژه که شیوه ی تولید در زندگی روزینه ـ آن چنان که در مورد ایران ـ برای هزاره ها تغییر نکرده باشد. در سیطره ی حکومت استبدادی نیز شیوه زندگی هر چه بیشتر به ادغام در زندگی روزینه سوق می یابد؛ چرا که حکومت استبدادی، همه فضای عمومی زندگی اجتماعی ـ آن جا که عمده ی فعالیت غیر روزینه متحقق می شود ـ را می بلعد و حذف می کند. زندگی روزینه، قلمرو "باور" هاست. هر چه ادغام فرد در زندگی روزینه بیشتر باشد، اتکای او به باورهای جزمی برای تعیین موضع فکری اش بیشتر می شود. و "باور" در غایت امر، شناسایی ِ بی واسطه است؛ به "چه" و "چرا" و "چگونه" متکی نیست. نه این که "باور کردن" در روند شناخت، هیچ نقشی نداشته باشد؛ اما اتکای یک جانبه به آن، زندگی را از بدیهیات می آکند. "باور" از نظر فکری و "عادت" از نظر عملی، محصول عدم پرسش اند، ناپرسش گرانه اند. در جامعی سنتی ایران، زندگی بر مبنای عادات و سنن، بسیار رایج بوده است. ایرانیان در طول تاریخ با ادغام در زندگی روزینه، سازگاری پذیری بسیار شدیدی کسب کرده اند.

 

 

 

اما؛ کلام یکسره فاقد پرسش است؛ نه از سر حیرت است و نه تردید به آن راه دارد. همه ی تفکر کلامی، کوشش برای توجیه ذهنی حکم یا پاسخ ِ از پیش مقدر شده است. از این رو در علم کلام اگر هم پرسشی باشد، این پرسش در ذات خود، پرسش نیست. کلام، آگاهی در فقدان پرسش است از طریق تسلیم محض به عقل الهی.

با سایه انداختن کلام بر فلسفه و شریعت ایجابی بر دین، تقدیرگرایی ِ شریعت ایجابی به مانع بزرگ پرسشگری در میان ایرانیان تبدیل شد. تقدیر گرایی، جهانی یکسری رمز آمیزی شده را که امکان رازگشایی ِ آن برای انسان فراهم نیست، تدارک می بیند. پس به تمامی، پرسش گری را رد می کند تا همه پاسخ ها را در تسلیم و رضایت و توسط بجوید. انسان در جهان تقدیری مواجهه ای نو با جهان ندارد. هر چه از ازل بوده تا ابد ثابت می ماند. انسان در رویارویی با این جهان راز پردازی شده، به حیرت دچار نمی شود؛ به شیفتگی می رسد و جذبه. و می تواند که خود را غرق این شیفتگی و جذبه کند. و از این جاست که ایرانی در رد نگرش ِ شریعت ایجابی مدارانه به جهان، به تصوف و عرفان متوسل می شود.

 

حکمت اشراق را نیز که نوعی رویکرد حسی ـ عاطفی به جهان است می توان از دیگر موانع فکری پرسش گری در ایران دانست. بنیان حکمت اشراق یا بینش شهودی، که در قلمرو بینش عرفانی قرار می گیرد، متکی بر همان ذوق و شیفتگی است برای رسیدن به حقیقت با واسطه زهد و نفی غیریّت و رویا. حکمت اشراق به جای آشنایی زدایی از جهان به منظور شناخت آن ـ که معرف رویکرد پرسش گرانه است ـ به رمزپردازی جهان پرداخته و با این کار، جهان را از قلمرو پرسش خارج می کند. شفافیت و بداهت جهان، امری درونی می شود و حقیقت جهان، مکاشفه ی همین شفافیت و بداهت درونی شده می گردد. شهود، اساساً انسان را از شک کردن نسبت به آن چه به عنوان حقیقت پذیرفته دور می کند. از همین است که به نظر سهروردی، از آن جا که حکمت اشراق ِ او با واسطه ی مباحث عقلی حاصل نشده بلکه حاصل بینش و تامل درونی است بنابراین شک به آن راه نمی یابد و آن را نقض نخواهد کرد. فقدان شک همان فقدان پرسش گری است.

 

جدا از این ها، ما ایرانیان در کل روزگار جامعه ی سنتی مان در دنیای بدیهی زیسته ایم. دنیایی که موجد حیرت نیست. برای ما حیرت نکردن از هر امری هم چون شأن و مرتبتِ آگاه بودن و تجربه داشتن مطرح بوده و به این می نازیده ایم که هیچ چیز باعث حیرت مان نمی شود. در کنار این، ما که برای هزاران سال در فضای "مطلق" زیسته و نفس کشیده ایم "تردید" را به معنای "بی اعتقادی" درک می کنیم. برای ما چنین بوده است که به آنجه اعتماد مطلق نداشته ایم بی اعتقاد بوده ایم. جایگاه مطلق را به جای قلمرو عمل در عرصه نظر قرار داده ایم و خود را در قلمرو اندیشه ورزی وانهاده ایم. این یکی از دلایل سقوط شناخت علمی ـ فلسفی در جامعه ما است. این امر نشانه ی بن بست پرسش گری در جامعه ما است. علم و فلسفه، حیرت و شگفتی و تردید را به پرسش در می آورد و ما انباشته ی شیفتگی و نفرت هستیم. اگر شکست خورده ایم ـ که در طول هزاران سال با شکست زیسته ایم ـ شکست را به عنوان شکست، به موضوع پرسش در نیاورده ایم؛ بلکه آن را هم چون "تقدیر" دریافته ایم. و تا این را به خود بپذیرانیم، برای نمونه حتی در دهان چنگیزخان بی دین گذاشتیم که خود را پیش روی ما دست تقدیر الهی بخواند که برای مکافات ما ایرانیان از آستین غیب به در آمده است. چنین، از اضطرابِ حیرت از شکست، و تردید به خود به خاطر شکست های مان، رهیدیم و سر به زیر ماندیم.

 

 

پرسش گری ما: از منظر مفهوم پرسش گری؛ گذار از جامعه سنتی به جامعه ی متجدد ـ که از انقلاب مشروطه تا کنون در ایران به انجام نرسیده است ـ گذار از جامعه ای پاسخ جو به جامعه ای پرسش گر است. اگر انسان سنتی در جهان بدیهی می زید و ذهنیت او انباشته ی باورهایی است که مطلق می پندارد، نخستین ویژگی انسان متجدد، پرسش گر بودن است. اگر تجدد (مدرنیته) را ضرورت تاریخی جامعه خویش بدانیم، باید بپذیریم که یکی از دلایل تحقق نیافتن گذار از سنت به تجدد در جامعه ی مان در این بوده است که در این دوران گذار، مواجهه ای نو با خود و جهان خود نداشته ایم. هر چند چنین مواجهه ای را در صدر مشروطیت آغاز کردیم اما به دلایل بسیار داخلی و خارجی آن را رها کردیم و به همان رویارویی سنتی خود با جهان بازگشتیم.

 

حسن قاضي مرادي

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...
  • 4 هفته بعد...

تقسم بندیش از پرسش گیری در مورد سیاست و زندگی روزمره جالب بود که البته جای دین کم بود و یا معجزه!!البته اون آخر یه کم گفته بود...

پرسش گری در دین شدیدا به بی اعتقادی تعبیر میشه.

تردید و حیرت در یه سری مسائل توی زندگی ما جا نداره.آدم رو ناامید و تنها میکنه.

پرسش گری وقتی خوبه که آدم بتونه با هم زبان و همفکر خودش به بحث و بررسی بشینه.البته وجود مخالف خیلی خوبه..چالش ایجاد میکنه و تفکر اما وجود نفی گرایان پرسش خیر.

پرسش در مورد مسائلی که عامه قبول دارند جذابه.همین پرسش گری میتونه عمل رو هم تغییر بده که متاسفانه توی جامعه ما زیاد روی خوبی نداره.

پرسش هم خوبه به جا باشه.هم از نظر مکانی هم شخصی که میخواهیم جواب ما رو بده.پرسش خوبه سازنده باشه.نه برای ایجاد شخصیت و کلاس گذاشتن.مثلا بلغور کردن یه سری مسائل قلمبه سلمبه.که توی متن هم خوب گفته بود .میشه همون کلام و مغلطه!

به نظر من که روح پرسش گری و تردید توی ما زود همون دوران کودکی میمیره.به دلیل شرایط اجتماعی.اگه در محیط خونه این جور هم بار بیایم مدرسه اولین جاییکه با پرسش گری و روح شکاک و پرجنب و جوش کودک مقابله میکنه.

این موضوع شریعت ایجابی جالب بود!!!!!یعنی ادیان به دلیل نیاز به وجود آمده اند دیگه؟؟؟؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...