sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ [h=1]وقتی زمانه جوان است [/h]وقتی زمانه جوان است حس می کنم که جوانم آبم که روشن و لغزان در رودخانه روانم حس می کنم که سرا پا شور و شتاب و تلاشم موجم که در دل دریا جانی پر از هیجانم فواره ام که به صورت همتای بید بلورم رقصان و شاد و غزلخوان پیوسته در فورانم دارم هوای دویدن همپای باد سبک پو بر آن سرم که برایم از آزمون توانم صد بوسه دارم و یک لب کو آن غنچه بچیند مات از بلوغ بهاری در برگ ریز خزانم سیاره یی که زمین است خواهم که سعد بچرخد وز نحس دور بماند این جرم و آن دگرانم چشمم به راه که پیکی با صلحنامه دراید جنگ یهود و مسلمان آتش فکنده به جانم من جز یگانه ندیدم پروردگار جهان را هم جز یگانه نیامد در دیده خلق جهانم ای هر که نام و به هر جا پیشانی از تو لب از من بگذار از دل تنگت شیطان و کینه برانم 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ [h=1]جامه دران [/h] یک رودخانه تحرک یک بامداد جوانی یک آفتاب درخشش یک ماه نقره فشانی دل : با هزار کبوتر در جنبش و تپش و شور تن : با هزار تمنا در التهاب نهانی یک اتفاق : که هرگز از خاطرم نگریزد یک اعتماد : وزان پس آنی که افتد و دانی لب : با هزار شراره شب : با هزار ستاره بر گیسوان من و شب از بوسه مانده نشانی عریان دو روح که بودیم در هم تنیده دو اندام چو نان دو لپه ی بادام تفسیر این دو همانی ای ذهن خسته ، مدد کن گویی به عالم خوابم از روی اینه برگیر گردی ، اگر بتوانی امشب کجای جهانم ؟ نی بر زمین و نه بر ابر ای عشق گمشده ی من امشب کجای جهانی ؟ ای چتر پیچک پر گل با عطر زرد و سپیدت کو راه چاره که ما را در سایه ات بنشانی؟ مطرب ! به سیم جنونت آهنگ جامه دران کن کامشب ز حسرت عشقی ماییم و جامه درانی 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ [h=1]برای انسان این قرن [/h] برای انسان این قرن چه آرزو می توان کرد که در نخستین فراگشت خراب و خون ارمغان کرد ببین که در مغز پوکش چه فتنه یی شعله انگیخت ببین که در دست شومش چه کوهی آتشفشان کرد ببین که با خون و وحشت عجین به چرک و عفونت به هر کلان شهر عالم چگونه سیلی روان کرد تنوره ی آتشینش شراره ها بر زمین ریخت خراش در عرش افکند خروش در آسمان کرد گرسنه ی نیمه جان را گلوله ها در شکم ریخت گروه لب تشنگان را گدازه ها در دهان کرد نه ساقی و جام عدلی نه غیرتی با گدایی یکی ستم از جهان برد یکی ستم بر جهان کرد هجوم رایانه ها را به فال فرخ نگیرم که در پساپشت هر یک نحوستی آشیان کرد به فتح نیروی ذرات چگونه خرسند باشم بسا که معموره ها را خرابه و خکدان کرد خدای من ! این چه قرنی ست که بخش دیباچه اش را به خون و زرداب زد مهر به ننگ و نفرت نشان کرد به عرصه ی جنگ و وحشت فکنده سجاده بر خون برای انسان این قرن چه آرزو می توان کرد ؟ 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ [h=1]از این پست به بعدبرگزیده اشعار سیمین بهبهانی - تازه ها قسمت دوم را مرور می کنیم ارهاب [/h]گوشهی چشمم ستاره یی ست دیده ای آن را ؟ ندیده ام حبه ی انگور از آسمان دست فرا برده ، چیده ام حبه ی انگور از آسمان ؟ پس تو زمین را ندیده ای بستر خون است و آتش است این که در او آرمیده ام گوشه ی چشم مرا ببین خنجر بهرام سرخ ازوست روی زمین از چکیده هایش نقشه ی دریا کشیده ام گریه ی خونبار توست ؟ نه بحر گدازان دوزخ است من همه شب در گدازه هاش همچو حبابی تپیده ام دود جسد ها ز روی خک تا دل افلک می دود رقص کنان در فضای آن سایه ی ابلیس دیده ام پیش نگاهم تمام شب چشم ز وحشت دریده یی ست از دل آوار هر سحر جیغ جنون زا شنیده ام دست تو انگور چیده است از دل من خون چکیده است گر تو بهشت آفریده ای من به جهنم رسیده ام 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ [h=1]فرمان پذیر آتش باش[/h]هی قرص ، هی دوا ، ول کن این زندگی ست؟ آری ؟ نه بهبود جسم ویران را هیچ انتظاری داری ؟ نه فردا چگونه خواهد بود ؟ دنیا درست خواهد شد ؟ خورشید رقص خواهد کرد از بعد سوگواری ؟ نه مهتاب در سرابستان هر شب حریر خواهد بافت ؟ صبح از ستیغ خواهد تافت با شال نقره کاری ؟ نه فقر و فساد و فحشا را از این خرابه خواهی راند تا عیش و امن و تقوا را سوی سرا بیاری ؟ نه مقتوله های مسکین را کز بغض خویش نان خوردند بر گور اگر گذر کردی نان دگر گذاری ؟ نه هی قرص ، هی دوا ، بس کن این شرق شرق شلاق است هر ضربه را یقین دارم با نبض می شماری ، نه ؟ بالا بلند پویا را ننگ است ضعف و بیماری گر آخرین دوا خواهی مرگ است و شرمساری ، نه برخیزد و چهره رنگین کن تا باز نوجوان باشی پیش عدوی بدخواهت خواری مباد و زاری نه در آخرین نبرد ای زن فرمان پذیز آتش باش دست به خود گشودن هست گر پای پایداری نه 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ [h=1]به کاسه ی این خالی[/h]به کاسه ی این خالی چه بوده ، که دیگر نیست؟ تفکر و هشیاری که نیست ، سرم سر نیست تفکر و هشیاری ؟ چه بیهوده می گویی که دشمن آسایش ازین دو فراتر نیست خوشا که چنین مستم ز خویش برون هستم به کو به مفرسا در که کس پس این در نیست که خفته چنین با من تو پیرهنی یا تن که با تو مرا خفتن پذیره ی باور نیست ز باور وناباور به یاوه سخن گفتم مراد من از معنا به لفظ میسر نیست تمامی ی تن حسم و در تب آغوشت به منطقم از عصیان خلاص مقدر نیست به کاسه ی این خالی کنون ز جنون سرشار تجاسر کودک هست تعقل مادر نیست سزد که تو از یاری حریم نگه داری نیاز عطشنک به خون کبوتر نیست 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ [h=1]گفت و گو [/h] تازگی چه خبرها ؟ کهنه هم خبری نیست جز گرفتن و بستن کار تازه تری نیست شور و شوق و تحرک ؟ طرفه یی که ندیدیم هر چه بود ، همان هست تحفه ی دگری نیست پیش بینی ی فردا ؟ تلخ کامی ی دیروز در مجال تصور شهدی وشکری نیست کو کرامت و عصمت دم مزن که درین شهر غیر ناخن و دامن هیچ خشک و تری نیست عصمتی به دو تا نان ؟ گر گرسنه بمانی در معامله دانی آنچنان ضرری نیست شهر نکبت و خواری بی مجامله آری جز عفونت ازین گند سودی و ثمری نیست شب به روز رسد باز ؟ روز ؟ هرگز و هرگز در تلاطم ظلمت ساحل سحری نیست ساز کن قوقولی قو کو تسلط و تاجم ؟ من کلاغم و با من این چنین هنری نیست ای کلاغ بدآواز با شمایل ناساز گرچه ایه ی یأسی در منت اثری نیست باش تا نفس صبح درفساد بگیرد بیشه زار خشونت خالی از شرری نیست 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ [h=1]از عشق وسوسه می سازی[/h] از عشق سوسه می سازی تا پیش پام بیندازی یعنی : بزن ! و نمی دانی کز یاد رفته مرا بازی در این چمن به گل افشانی بس دیده ای که چه می کردم خشکم کنون و نمی دانم کز چوب خشک چه می سازی زین اعتراف نپرهیزم کاین دل هنوز نفس دارد اما نه این که تو بتوانی بازش به کار بیندازی می بایدم دگری جز تو پر شور و پر شرری جز تو افسوس ، رانده مرا از دل آن طرفه مرشد شیرازی با یاد او چه کبوترها پر می گشود ازین دفتر من خیره مانده و در حیرت زین گونه شعبده پردازی آن شعر و نامه نوشتن ها نقش بهار به دل می زد اندیشه جفت صبا می شد در باغ گل به سبکتازی کنون تو شور منت در سر بازیچه می فکنی در پا بس کودکانه هوس داری تا ناشیانه بیاغازی بر بام خانه مبند آذین من با تو عشق نمی بازم گر صد چراغ برافروزی گر صد درفش برافرازی 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ [h=1]که چی ؟[/h] که چی ؟ که بمانم دویست سال به ظلم و تباهی نظر کنم که هی همه روزم به شب رسد که هی همه شب را سحر کنم که هی سحر از پشت شیشه ها دهن کجی ی آفتاب را ببینم و با نفرتی غلیظ نگاه به روزی دگر کنم نبرده به لب چای تلخ را دوباره کلنجار پیچ و موج که قصه ی دیوان بلخ را دوباره مرور از خبر کنم قفس ، همه دنیا قفس ، قفس هوای گریزم به سر زند دوباره قبا را به تن کشم دوباره لچک را به سر کنم کجا ؟ به خیابان نکجا میان فساد و جمود و دود که در غم هر بود یا نبود ز دست ستم شکوه سر کنم اگر چه مرا خوانده اید باز ولی همه یاران به محنتند گذارمشان در بلای سخت که چی ؟ که نشاطی دگر کنم که چی ؟ که پزشکان خوبتان دوباره مرا چاره یی کنند خطر کنم و جامه دان به دست دوباره هوای سفر کنم بیایم و این قلب نو شود بیایم و این چشم بی غبار بیایم و در جمعتان ز شعر دوباره به پا شور و شرکنم ولی نه چنان در غبار برف فرو شده ام تا برون شوم گمان نکنم زین بلای ژرف سری به سلامت به در کنم رفیق قدیمم ، عزیز من به خواب زمستان رهام کن مگر به مدارای غفلتی روان و تن آسوده تر کنم اگر به عصب های خشک من نسیم بهاری گذر کند به رویش سبز جوانه ها بود که تنی بارور کنم 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ [h=1]سبز و بنفش و نارنجی[/h] سبز و بنفش و نارنجی زرد و کبود و گلناری آویز لاله ها لرزان جو بار رنگ ها جاری رقص هزار پروانه بر سبزه های پر شبنم نقش هزار نیلوفر بر موج های زنگاری با پلک نیمه باز امشب خیل سیاه مژگانم نخ ها کشیده در سوزن از جنس خواب و بیداری از نور پیکری دارم با پای نرم چابک پو سرگرم سرسرک بازی در پهنه ی سبکباری ای عشق ، نوجوان بودم هفده بهار گل با من هفده بهار یغما شد در ترکتاز تاتاری مردی ز راه دور آمد پوزار قرن ها با او هفده بهار با او شد هفتاد سال بیزاری من چند ساله ام امشب می دانم و نمی دانم با این شراب می باید دفع بلای هشیاری ای عشق جای رویا کن این پلک نیمه بازم را تا ماه و تیله هایش را از آسمان فرود آری ای تلیه باز سرگردان من بکر خانه پروردم مینای سر به مهرم را سر ناگشوده نگذاری ای عشق در سرم امشب گرداب نور می چرخد سبز و بنفش و نارنجی زرد و کبود و گلناری 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۱ [h=1]ای عشق ، دیر آمدی[/h]هنگام ناشناس دلی دارم بگو ، بگو چه کنم ؟ پرهیز عاشقی نکند پروای آبرو چه کنم ؟ این ساز پر شکایت من یک لحظه بی زبان نشود ای خفتگان ، درین دل شب ، با ناله های او چه کنم ؟ گوید که وقت دیدن او دست تو باد و دامن او گویم که می کشد ز کفم با آن ستیزه جو چه کنم ؟ گرید چنین خموش ممان از عمق جان برآر فغان گویم که گوش کرده گران بیهوده های و هو چه کنم ؟ جوشیده و گذشته ز سر صهبای این سبو ، چه کنم ؟ معشوق کور باطن من پروای رنجشم نکند من نرم تر ز برگ گلم با این درشت خو چه کنم ؟ ای عشق ، دیر آمده ای از فقر خویشتن خجلم در خانه نیست ما حضری بیهوده جست و جو چه کنم ؟ 3 لینک به دیدگاه
AFARIN 7196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۹۲ موج نیست اشکم این که من از چشم تر افشانده ام بحرم و، با موج، بر ساحل گهر افشانده ام گر ندیدی آب آتشگون، بیا اینک ببین کاینهمه آتش من از چشمان تر افشانده ام در شبم با روی روشن جلوه یی کن، زان که من بر رخ این شبنم به امّید سحر افشانده ام از کنارت حاصلم غیر از پریشانی نبود گر چه در پایت به سان موج، سر افشانده ام من نه آن پروانه ام کز شوق ِ شمعش بال سوخت آن گـُلم کز سوزِ دِی بر خاک پر افشانده ام چون گهر، در حلقه ی بازوی من چندی بمان کز فراغت عمری از مژگان گهر افشانده ام ای نهال شعر ِسیمین، برگ و بارت سرخ بود زان که در پایت بسی خون جگر افشانده ام 2 لینک به دیدگاه
AFARIN 7196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۹۲ خطا کن! کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کن؟ برخیز و مرا با دل سرگشته رها کن ما را ز تو، ای دوست! تمنّای وفا نیست تا خلق بدانند که یاریم، جفا کن هر شام به همراه دلارام به هر بام در بستر مهتاب بیارام و صفا کن چون باد صبا با تن هر غنچه بیامیز چون غنچه بَرِ باد صبا جامه قبا کن آمیختنت با من اگر هست خطایی برخیز و مپرهیز و شبی نیز خطا کن مستم به یکی بوسه ی شیرین کن و، زان پس خود دانی و... بیهوده چه گویم که چها کن! تا خون دلت غم ببرد از دل ِ سیمین ای تک، بدان پنچه ی بُگـْشوده دعا کن! 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۳ او همه چون مستی ی ِ یک جرعه می در سر من، در تن من، می دوید او چو شفق من چو شب تیره فام سر زده بر دامن من، می دوید آن که مرا عاشق دیوانه بود با که بگویم ز برم رفت رفت روز شد و شب شدم و کوهسار پرتو مهرش ز سرم رفت رفت 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین، ۱۳۹۳ بده آن قوطی ِ سرخاب ِ مرا تا زنم رنگ به بـــی رنگی خویش بده آن روغن ، تا تازه کنم چهــر پــژمرده ز دلتنگی ِ خویش بده آن عـــطر که مُــشکین سازم گیسوان را و بــریزم بر دوش بده آن جامه ی تنگم که کسان تنگ گیـــرند مرا در آغوش بده آن تور که عریانی را در خَــمَش جلوه دو چندان بخشم هوس انگـــیزی و آشوبگری به سر و سینه و پستان بخشم بده آن جام که سرمست شوم به سیه بختی خود خنده زنم : روی این چهره ی ناشاد ِ غمین چهره ای شاد و فـــریبنده زنم وای از آن همنفس ِ دیشب من _ چه روانکاه و توانـــفرسا بود ! لیک ، پـــرسید چو از من ؛ گفتم : کس ندیدم که چنین زیبا بود ! وان دگر همسر چندین شب پیش _ او همان بود که بیمارم کرد : آنچه پـــرداخت ؛ اگر صد میشد ... درد ، زان بیشتر آزارم کرد ! پُـــرکس و بی کسم و زین یاران غمگساریّ و هواخواهی نیست لاف دلـــجویی بسیار زنند لیک جز لحظه ی کوتاهی ... نیست ! نه مرا همــسر و هم بالینی که کشد دست وفا بر سر من نه مرا کودکـــی و دلبندی که برد زنگ غم از خـــاطر من آه ! این کیست که در میــکوبد ؟ _ همسر امشب ِ من می آید ! وای ! ای غم ز دلم دست بکش کاین زمان شادی ِ او می بــاید ! لب من _ ای لب نیرنگ فروش _ بر غمم پرده ای از راز بکش تا مرا چند درم بیش دهند خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش ! ... لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۳ زاد و مرگ ما دو نقطه ست در دو سوی طول یک خط هر چه هست ، طول خط است ابتدا و انتها نه در میان این دو نقطه می زنی قدم به اجبار در چنین عبور ناچار 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۳ بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش ، اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت : زندگی مثل یک کلاف کامواست ، از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم ، گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود ، بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی ، زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود ، یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید ، یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد ، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود ، یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند ، همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید ، زندگی به بندی بند است به نام "حرمت " که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است ... 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۵ مرا هزار امید است و هر هزار تویی ... 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده