رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

[h=1]شهاب طلایی[/h] همچون نسیم بر تن و جانم وزید و رفت

ما را چو گل دمی به سوی خود کشید و رفت

بر دفتر خیال پریشان من شبی

با کلْک عشق، خطّ تمنا کشید و رفت

 

در آسمان خاطرم آن اختر امید

دردا که چون شهاب طلایی دوید و رفت

بر گو، خدای را، به دیار که می دمد

آن صبح کاذبی که به شامم دمید و رفت

 

یاد شکیب سوز تو- ای آسنا- شبی

در موج عطرِ بستر من آرمید و رفت

در آفتاب لطف تو تا دیگری نشست

چون سایه عاشق تو به کنجی خزید و رفت

 

ترسم چو باز ایی و پرسم ز عشق خویش

گویی چو شور مستیم از سر پرید و رفت

سیمین! اگر چه رفت و تو تنها شدی ولیک

این بس که در دلت شرری آفرید و رفت

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 157
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

از این پست به بعدبرگزیده اشعار سیمین بهبهانی - مرمر قسمت دوم را مرور می کنیم:icon_gol:

 

 

گر بوسه می خواهی

 

گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو

این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت

اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من

گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده

گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم

جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم

سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم

در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو

لینک به دیدگاه

[h=1]اجاق مرمر[/h] نه از تو مهر پسندم نه یاوری خواهم

ستم، اگر ز تو زیبد، ستمگری خواهم

به بارگاه الهی اگرچه بارم هست

کجا ز خویش پذیرم که داوری خواهم؟

سبو صفت دل پرخون و غم زدایی ی ِ بزم

همین قَدَر ز دو عالم توانگری خواهم

زلال چشمه ی عشقم به کام تشنه لبی

که جوش خویشتن و نوش دیگری خواهم

کلاله ی گل خورشیدم و برهنه ولی

تن جهان همه در اطلسِ زری خواهم

کجا ز سینه ی خود خوبتر توانم یافت؟

اجاق آتش عشق تو مرمری خواهم

چو برگ و بر همه سرمایه ی گرانباری است،

ز برگ و بر، به خدا، خویش را بری خواهم

به هم عنانی ی ِ باد سبک عنان، سیمین!

چو برگ ِ ریخته یک دم سبک سری خواهم

لینک به دیدگاه

[h=1]از یاد رفته[/h] رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟

آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟

چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار

حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟

چون می روم به بستر خود می کشد خروش

هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟

آرید خنجری که مرا سینه خسته شد

از بس که دل تپید که راه فرار کو؟

آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟

وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟

آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟

آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،

رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت

در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟

گفتی که اختیار کنم ترک یاد او

خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟

لینک به دیدگاه

[h=1]موج خیز[/h] باور نداشتم که چنین واگذاریم

در موج خیز ِ حادثه، تنها گذاریم

آمد بهار و عید گذشت و نخواستی

یک دم قدم به چشم گهرزا گذاریم

چون سبزه ی دمیده به سحرای دوردست

بختم نداده ره که به سر، پا گذاریم

خونم خورند با همه گردنکشی، کسان

گر در بساط غیر چو مینا گذاریم

هر کس، نسیم وار، ز شاخم نصیب خواست

تا چند، چون شکوفه، به یغما گذاریم،

عمری گذاشتی به دلم داغ غم، بیا

تا داغ بوسه نیز به سیما گذاریم

با آن که همچو جام شکستم به بزم تو

باور نداشتم که چنین واگذاریم

لینک به دیدگاه

[h=1]برگریزان[/h] برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست

شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست

پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه

چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست

شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید

خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست

شوره زار انتظارم درخور ِ گل ها نبود

گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست

تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟

همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست

نورِ ماه ِ ‎آسمانم، بسته ی زندان ابر

هر دمم زین بستگی راه فراری آرزوست

مخمل زلف مرا غم نقره دوزی کرد و باز

بازیش با پنجه ی زربخش یاری آرزوست

بی قرارم همچو گـُل در گلشن از جور نسیم

دست گلچین کو؟ که در بزمم قراری آرزوست

داغ ننگی بر جبین ِ روشن ِ سیمین بزن

زان که او را از تو عمری یادگاری آرزوست

لینک به دیدگاه

[h=1]گل رؤیا[/h] آن که رسوا خواست ما را، پیش کس روا مباد!

وان که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد!

آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کشت

محفلش، یارب، دمی بی شمع شب فرسا مباد!

چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست

با من از گردنکشان، باری، به جز مینا مباد!

چون گل رؤیا به گلزار عدم روییده ایم

منّتی از هستی ی ِ ما بر سر دنیا مباد!

می توان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار

پیکر تبدار ما را بستر دیبا مباد!

سایه ی ویرانه ی غم خلوت دلخواه ماست

کاخ مرمر گون شادی از تو باد از ما مباد!

ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره یی

گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد!

غرق سرگردانی ی ِ خویشیم چون گرداب ِ ژرف

هیچمان اندیشه از آشفتن دریا مباد!

امشبی را کز مِی ِ پندار، مست افتاده ایم

با تو، سیمین، وحشت هشیاری فردا مباد!

لینک به دیدگاه

[h=1]شب...[/h] امشب به قصّه ی دل من گوش می کنی

فرا مرا چو قصّه فراموش می کنی

هوشنگ ابتهاج

"سایه"

 

شب چون هوای بوسه و آغوش می کنی

دزدانه جام یاد مرا نوش می کنی

عریان ز راه می رسم و پیکر مرا

پنهان به بوسه های گنه جوش می کنی

شرمنده پیش سایه ی پروانه می شوم

زان شمع شب فروز که خاموش می کنی

ای مست بوسه ی دو لبم، در کنار من

بهتر ز بوسه هست و فراموش می کنی

مشکن مرا چو جام که بی من شب فراق

چون کوزه دست خویش در آغوش می کنی

سیمین! تو ساقی ی ِ سخنی وز شراب شعر

یک جرعه در پیاله ی هر گوش می کنی

لینک به دیدگاه

[h=1]دیوانگی[/h] یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم

هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم

از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین

صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری

از رشک، آزارش دهم، وزغصه بیمارش کنم

بندی بپایش افکنم، گویم خداوندش منم

چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم

گوید مَیفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود

گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه یی، چابک تر از پروانه یی

رقصم بر ِ بیگانه یی، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من

منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم

گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم

با گونه گون سوگند ها، بار دگر یارش کنم

چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر

تا این دل دیوانه را، راضی ز آزارش کنم

لینک به دیدگاه

[h=1]پیچک[/h] آن یار که چون پیچک، پیوند به ما بسته

بر شاخه ی ارزانم، صد بند بلا بسته

زین بند گریزانم، هر چند که می دانم

گر پای مرا بسته، از راه وفا بسته

دریای روان بودم، یخ بستم و افسردم

دمسردی ی ِ او ما را، این گونه چرا بسته،

سنگین نفسم ازغم، در سینه فرومانده

از سُرب مگر باری، بر دوش هوا بسته

فریاد شبانگاهم، در ژرفی ی ِ شب گم شد

یا مرغ فغان مرده یا گوش خدا بسته

شاید که کند روشن، شب های مرا آن کو

قندیل ثریا را، بر طاق فضا بسته

پیراهن بختم را، ترسم نتواند دوخت

خورشید که صد سوزن، بر سر ز طلا بسته

چون عطر نهان ماندم، در غنچه ی نشکفته

رخ از همه سو پنهان، در از همه جا بسته

سیمین به خدا بندی، کان یار به پایم زد

گیرم ز وفا بسته، دانم به خطا بسته

لینک به دیدگاه

[h=1]یک دامن گل[/h] چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم

دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟

ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر

ورنه این چنین پرگل، تا سحر نمی مانم

لاله وار خورشیدی، در دلم شکوفا شد

صد بهار گرمی زا، سر زد از زمستانم

دانه ی امید آخر، شد نهال بارآور

صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم

پرنیانِ مهتابم، در خموشی شب ها

همچو کوه ِ پابرجا، سر بنه به دامانم

بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم

رنگ نسترن دارد، شانه های عریانم

شعر همچو عودم را، آتش دلم سوزد

موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم

کس به بزم میخواران، حال من نمی داند

زان که با دل پرخون، چون پیاله خندانم

در کتاب دل، سیمین! حرف عشق می جویم

روی گونه می لرزد، سایه های مژگانم

لینک به دیدگاه

[h=1]خورشید و شب[/h] زلف پرپیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم

بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم

غنچه ی صبرم شکوفا می شود، اما چه دیر

کو سرانگشت شتابی تا ز هم بازش کنم

قصه ی رسواییم چون صبح عالمگیر شد

کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم

در نگاه من زنی گنگ است و گنگی کامجوست

کامبخشی مهربان کو تا سخنسازش کنم

پرده ی شرمی به رخسار سکوت افکنده ام

برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم

خفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس

زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم

چون غباری نرم، دل دارد غمی غمخوار کو؟

کاشنای این سبک خیز سبک تازش کنم

من سرانگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب

زلف پر پیچ و خمت کو تا زهم بازش کنم

لینک به دیدگاه

[h=1]شراب نور[/h] ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

لینک به دیدگاه

[h=1]نامه ی شکوفه[/h] از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است

وز جور ِ‌ شام تیره امانی نمانده است

چون شبنم خیال به گلبرگ یاد ِ یار

از ما نشانه دیر زمانی نمانده است

بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست

جز لحظه یی طنین فغانی نمانده است

از ما به جز نسیم، که برگ شکوفه برد

در کوی عشق، نامه رسانی نمانده است

شمعیم پک سوخته در بزم عاشقی

تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است

آغوش ِ گلشنیم که بعد از بهارها

در ما به جز دریغ ِ خزانی نمانده است

بس فرش سبزه بافت بهار ِ دلم کزو

در مهرگاه عمر نشانی نمانده است

بر توسنِ نسیم روانیم همچو عطر

تا باز ایستیم عنانی نمانده است

سیمین! شراب شعر تو بس مست می کند؛

در ما به یک پیاله توانی نمانده است

لینک به دیدگاه

[h=1]افسانه ی پری[/h] خفته در من دیگری، آن دیگری را می شناس

چون ترنجم بشکن آنگه آن پری را می شناس

من پری هستم به افسون در ترنجم بسته اند

تا رَها سازی مرا، افسونگری را می شناس

سوی سامانم بیا، با خود دل و جان را بیار

کاروانی مرد باش و رهبری را می شناس

هفت کفش آهنین و هفت سال آوارگی...

این من و فرمان من، فرمانبری را می شناس

نه، پری گفتم، غلط گفتم، زنی سوداییم

در من آفته، سوداپروری را می شناس

یک زنم کز سادگی آسان به دام افتاده ام

خوش خیالی را نگر، خوش باروی را می شناس

آفتابم، بی تفاوت تن به هر سو می کشم

بی دریغی رپا ببین، روشنگری را می شناس

دیده بگشا، معنی ی ِ سیمین بری را می شناس

لینک به دیدگاه

از این پست به بعدبرگزیده اشعار سیمین بهبهانی - مرمر قسمت سوم را مرور می کنیم:icon_gol:

 

[h=1]جامه ی عید[/h] سرخوش و خندان ز جا برخاستم

خانه را همچون بهشت آراستم

شمع های رنگ رنگ افروختم

عود و اسپند اندر آتش سوختم

جلوه دادم هر کجا را با گلی

نرگسی یا میخکی یا سنبلی

کودکم آمد به برخواندم ورا

جامه های تازه پوشاندم ورا

شادمان رو جانب برزن نهاد

تا بداند عید، یاران را چه داد

ساعتی بگذشت و باز آمد ز در

همچو طوطی قصه ساز آمد ز در

گفت: "مادر! جامه ام چرکین شده

قیرگون از لکه های کین شده

بس که بر او چشم حسرت خیره شد

رونقش بشکست و رنگش تیره شد

هر نگاه کینه کز چشمی گسست

لکه یی شد روی دامانم نشست

از حسد هر کس شراری برفروخت

زان شرر یک گوشه از این جامه سوخت

مانده بر این جامه نقش چشمشان

کینه و اندو ه و قهر و خشمشان"

گفتمش: "این گفته جز پندار نیست"

گفت : " مادر! دیده ات بیدار نیست

جامه تنها نه که جان فرسوده شد

بس که با چشمان حسرت سوده شد

از چه رو خواهی که من با جامه یی

افکنم در برزنی هنگامه یی

جلوه در این جامه آخر چون کنم

کز حسد در جام خلقی خون کنم

شرمم اید من چنین مست غرور

دیگران چون شاخه ی پاییز، عور

همچو ماهی کش نباشد هاله یی

یا چو شمعی کو ندارد لاله یی

بر تنم این پیرهن ناپک شد

چون دل غمدیدگان صد چک شد

یا مرا عریان چو عریانان بساز

یا لباسی هم پی آنان بساز!"

این سخن گفت و در آغوشم فتاد

ککلش آشفت و بر دوشم فتاد

اشک من با اشک او آمیخت نرم

بوسه هایم بر لبانش ریخت گرم

گفتمش:" آنان که مال اندوختند

از تو کاش این نکته می آموختند

کاخشان هر چند نغز و پربهاست

نقش دیوارش ز خشم چشم هاست

گر شرابی در گلوشان ریخته

حسرت خلقی بدان آمیخته

شاد زی، ای کودک شیرین من

از رخت باغ و گل و نسرین من!

از خدا خواهم برومندت کند

سربلند و آبرومندت کند

لیک چون سر سبز، شمشادت شود

خود مبادا نرمی از یادت شود

گر ترا روزی فلک سرپنجه داد

کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!"

لینک به دیدگاه

[h=1]فریاد[/h] ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی

پیوسته شادزی که دلی شاد می کنی

گفتی: "برو!" ولیک نگفتی کجا رود

این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت

باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟

ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟

نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک

با سینه کار دشنه ی پولاد می کنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود

ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی

لینک به دیدگاه

[h=1]نازک تن[/h] با آن که از صفا چو بهاری نشسته ام

پنهان ز چشم ها به کناری نشسته ام

تا شهسوار من رسد و خیزم از پِیش

در پیش راه او چو غباری نشسته ام

نازک تنم، ولی نه چو گل های بامداد

گرد غمم، به چهره ی یاری نشسته ام

گر خوب و گر نه خوب؟ نوازشگرم تویی

چون نغمه ی نهفته به تاری نشسته ام

اشک سیاه شِکوه ز شب های دوریم

بر نوک کلک نامه نگاری نشسته ام

در چشم تو سیاهی بخت من اوفتاد

در پیش روی اینه داری نشسته ام

با خون دل خیال ترا نقش می کنم

تا باور ایدت که به کاری نشسته ام

لینک به دیدگاه

[h=1]بهار بی گل[/h] نه نام کس به زبانم نه در دلم هوسی

به زنده بودنم این بس که می کشم نفسی

جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد

پر شکسته ی ما باد و گوشه ی قفسی

از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش

که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی

بهار عمر مراگر خزان رسد، که در او

نرُست لاله ی عشقی، شکوفه ی هوسی

سکوت جان من از دشت شد فزون که به دشت

درای قافله یی بود و ناله ی جرسی

شکیب خویش نگه دار و دم مزن، سیمین!

که رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسی

لینک به دیدگاه

[h=1]گره ِ کور[/h] نیستم باده تا نشاط مرا

بِرُبایی ز جام و نوش کنی

نیستم شعله تا لهیب مرا

با نفس های خود خموش کنی

نیستم عطر گل که راه برم

با نسیمی به سوی خوابگهت

نیستم رنگ شب که بنشینم

با سکوتی به دیده ی سیهت

نیستم شعر نغز تا یک شب

بر لبت بوسه های گرم زنم

نیستم یاد وصل تا یک دم

بر رخت رنگ شوق و شرم زنم

نیستم نغمه یی که پُر سازم

جام گوش ترا ز مستی خویش

نیستم ناله یی که نیم شبی

با خبر سازمت ز هستی خویش

نیستم جلوه ی سحر که با ناز

تن بسایم به پرده های حریر

گرم، روی ترا ببوسم و نرم

گویم:"ای شب! مرا ببین و بمیر"

نیستم سایه ی تو تا از شوق

سرگذارم به خک رهگذرت

ور شوم پایمال رهگذران

گویم:"ای نازنین! فدای سرت"

گره کور سرنوشتم من

پنجه ی روزگار بست مرا

بگذر از من که نیک می دانم

نگشاید کسی به دست، مرا

آرزویی تو، آرزوی محال

با منی هر زمان و دور از من

بی تو، ای آشنا! چه می خواهد

این دل تنگ ناصبور از من؟

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...