رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

[h=1]خورشیدِ در آب افتاده

[/h] آن آشنا که رفت و به بیگانه خو گرفت،

از دوستان چه دید که دست عدو گرفت؟

سرمست عطر عشق، دمی بود و، بعد از این

مستم نمی شود، که به این عطر خو گرفت

 

می خواستم حکایت خود بازگو کنم

افسوس! گریه آمد و راه گلو گرفت

ابر بهار این همه بخشندگی نداشت

شد آشنای چشم من و وام ازو گرفت

 

از اشک من شکفته شود قلبت از غرور

آری، ز شبنم است که گل آبرو گرفت

خورشید‌ِ اوفتاده در آبم؛ ز نور من

نه غنچه خنده کرد و نه گل رنگ و بو گرفت

 

یاران! نماز کیست به جا؟ پارسای شهر

یا آن شهید عشق که از خون وضو گرفت؟

از مدّعی گریختم و دربه در شدم

همچون صبا سراغ مرا کو به کو گرفت

 

سیمین! به شعر دلخوشی و سخت غافلی

کاین شمع دلفریب ز چشم تو سو گرفت

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 157
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]نوازش های چشمان ِ کبودش

[/h] ببین: عمری وفادار تو بودم

دلم جز با تو پیوندی نبسته،

چه سازم؟ نقش عشقی تازه چندی ست

به خلوتگاه پندارم نشسته.

 

چو شب سر می نهم بر بالش ناز،

خیالش در کنارم میهمان است:-

نمی دانی چه پُرشور و چه گرم است

نمی دانی چو خوب و مهربان است

 

نمی دانی به خلوتگاه رازم،

خیال دلکشش چون می نشیند؛

همین دانم که در دل هر چه دارم

به جز او جمله بیرون می نشیند.

 

ز یادم می بَرد با خنده یی گرم

جهان را با غم بود و نبودش.

نمی دانی چه شادی آفرین است

نوازش های چشمان کبودش.

 

بیا یک شب، خدا را، شاهدم باش

ببین: در خاطرم غوغایی از اوست،

ببین: هر سو که می گردد نگاهم،

همان جا چهره ی زیبایی از اوست.

 

به او صد بار گفتم "پای بندم"

چه سازم؟ گوش او براین سخن نیست.

چو بندم دیده را، پیداتر اید-

گناه از اوست، دانستی؟ ز من نیست.

 

ببین: من با تو گفتم، کوششی کن

ز پندارم خیالش را بشویی،

و گرنه گر دلم پابند او شد،

مرا بدعهد و سنگین دل نگویی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]غبار ماه

[/h] ندیده ام گلی و غنچه ای به دامن خویش

چه خیر دیده ام از سِیر باغ و گلشن خویش

غبارِ ماهم و دامان کس نیالودم

زمن چرا همه برچیده اند دامن خویش؟

 

خیال او چو در آمد به کلبه ام شب تار

زبان شکر گشودم ز بخت روشن خویش

چو دید چشم حسودِِ ستاره بزم مرا

ز جای جستم و بستم به خشم، روزن خویش

 

گران بها نکنم جامه و، سبکبارم

که منتی ننهادم ز جامه بر تن خویش

برهنه مهرم و، دوزم چو او به دامن چرخ

سجاف ابر زری هر سحر به سوزن خویش

 

صُراحیم که نشستم به بزم غیر و، رواست

که سرخوشش کنم از خون سرخ گردن خویش

ز شمع شعرِ من این عطرِ‌عشق نیست شگفت

که شعله یی ست که بر می فروزدم از تن ِ خویش

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]نگاه بی گناه

[/h] تا از نگاه غیر بپوشم نگاه تو

مژگان شوم به حلقه ی چشم سیاه تو

خواهم چو جامِ باده بگردم به بزم نوش

تا آشنا شوم به لب باده خواه تو

 

خواهم - به رغم گوشه ی میخانه های شهر

آغوش خویش را کنم از غم، پناه تو

چون اختر سرشک تو در مستی تو کاش

می ریختم به چهره ی هم رنگ ماه تو

 

روح مرا خدا همه از شام تیره ساخت؛

اما چرا نه تیرگی ی‌ ِ خوابگاه تو؟

دردا که عاقبت نشستم به راه تو

چون مادر از نوازش و مهرم چه چاره هست

 

با کودک‌ نگاه ِ چنین، بی گناه تو؟

خورشید بهمنی تو و، لطفت مدام نیست

اما خوشم به مرحمت گاه گاه تو

سیمین! به شام تیره، مخور غم که هر شبی

روشن شود ز شعله ی سوزان ِ آه تو

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]آتش نهفته

[/h] ساغر به کف گرفته و خندانی

این خون توست! وای... چه می نوشی؟

رگ را گسسته ای که "شراب است این"

بهر فنای خویش چه می کوشی

 

تا لحظه یی کشیده کنی قامت،

بر قلب خود گذاشته ای پا را

با این دل شکسته نمی ارزد

دیدن جمال و جلوه ی دنیا را.

 

آخر بگو که عطر جوانی را

از غنچه ی خیال که می بویی.

آخر بگو که گرمی و شادی را

در شعله ی نگاه که می جویی.

 

ای آشنا! به خلوت شبهایت

مهتاب دیدگان که می خندد؟

وان بوسه های خامش پنهانت

راه سخن به لعل که می بندد؟

 

ای اخگر نهفته به خکستر!

فریاد! از برای که می سوزی؟

افسرده می شوی ّ و نمی دانم

پنهان ز ماجرای که می سوزی.

 

ای باز ِ تیزپر که گرفتاری!

بر پای خویش، بند که را داری؟

ای شیر پر غرور که در دامی!

بر سرـ بگو!ـ کمندِ که را داری؟

 

دردا که راز داری ی ِ ‌چشمانت

جان مرا ز سینه به لب آورد.

کاوش درین غروب پر از ابهام

از بهر من سیاهی شب آورد!

 

ای رمز ناگشوده! کلیدت را

در دست ِ‌عاج فامْْ، که پنهان کرد؟

ای موج ناغنوده! کدامین عشق

سرگشته ات ز گردش توفان کرد؟

 

ای غنچه ی جوانی و سر مستی!

نشکفته، از چه سوخته گلبرگت؟

گر اشک دیده می کندت شاداب،

بگذار ره ببندم بر مرگت!

 

ای چهره ی نهفته به تاریکی!

بگذار آشنای تو باشم من.

بگذار تا نهان تو را بینم،

بر درد تو دوای تو باشم من...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]افسون

[/h] گفتم:"به جادوی وفا، شاید که افسونش کنم"

آوخ که رام من نشد، چونش کنم، چونش کنم؟

از دل چرا بیرون کنم، این غم که من دارم ازو؟

دل را، نسازد گر به غم، از سینه بیرونش کنم

 

در بزم نوش عاشقان، حیف است جام دل تهی

گر باده ی شادی نشد، لبریز از خونش کنم

عاقل که منعم می کند، زین شیوه ی دیوانگی

گر گویمش وصفی ازو، ترسم که مجنونش کنم

 

محبوب می بوسد مرا، من جان نثارش می کنم

سودای پر سود است این، بگذار مغبونش کنم

سیمین! به شام هجر او، نیلینه دارم دامنی

از اختران اشک خود، دامان ِ‌ گردونش کنم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]هر چند رفته ای

[/h] هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای

پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای

ای نرگس از ملامت چشمش چه دیده ای

کاینسان به بزم شادِ چمن سر شکسته ای؟

 

با من مبند عهد که، چون پیچ های باغ

هر جا رسیده، رشته ی پیوند بسته ای

از من به سوی دشمن من راه جسته ای

نوری و در بلور دل من شکسته ای

 

دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست-

ای چشم آشنا! مگر امروز خسته ای؟

من نیز بند مهر تو بُبْریده ام ز پای

تنها گمان مبر که تو زین دام رسته ای

 

سیمین! ز عشق رسته ای اما فسرده ای

آن اخگری کز آتش سوزنده جَسته ای

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]دریا

[/h] آه، ای دل! تو ژرف دریایی:

کس چه داند درون دریا چیست.

بس شگفتی که در نهان تو هست

وز برون تو هیچ پیدا نیست.

 

تیغ خورشید- با بُرندگیش -

دل دریای تیره را نشکافت.

موج مهتاب - آن غبار سفید -

اندرین راز سبر، راه نیافت.

 

روی دریا دوید بوسه ی باد

لیک، از وی اثر به جای نماند.

چلچراغ ستارگان در او

شب شکست و سحر به جای نماند.

 

آه، ای دل! تو ژرف دریایی

هیچ کس درنیافت راز تو را.

کس ز سُکرِ نگاه، باده نریخت

ساغر دلکش نیاز تو را.

 

سوختی... سوختی ز گرمی ی ِ عشق،

همه چون یخ فسرده ات گفتند!

هر تپش از تو جان سختی داشت،

خلق، خاموش و مرده ات گفتند!

 

با همه تیرگی که در دریاست،

بس کسان رخت سوی او بردند.

باز دریا هزار مونس داشت،

گرچه نگشوده راز وی، مُردند!

 

خون شد این دل ز درد تنهایی،

کس چرا سوی او نمی اید؟

آه! دریاست دل، چرا در او

کس پی جست و جو نمی اید؟...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]نیلوفر آبی

[/h] کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم

خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،

کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم

 

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!

کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم.

شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی

لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

 

خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش

حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم.

نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام

که به سوی غیر خود راه فراری داشتم،

 

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود

گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب

اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم

 

پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود

چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است

همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]دختر ترنج

[/h] محبوبِ من! نگاه دو چشم تو

آشوب زای و وسوسه انگیزست

مطبوع و دلپذیر و طرب افزاست

خورشید گرم نیمه ی پاییزست.

 

از روزن دو چشم تو می بینم

آن عالمی که دلکش و دلخواه است

افسوس می خورم که چرا دستم

از دامن امید تو کوتاه است.

 

ایینه ی ِ‌دو چشم درخشانت

راز مرا به من بنماید باز؛

یعنی شعاع مهر که در من هست

از چشم تو به سوی من اید باز...

 

این حال التهاب به چشمت چیست؟

گویی نگاه گرم تو تب دارد

می بوسدم به تندی و چالکی

ای وای... دیدگان تو لب دارد!

 

محبوبِ من!- دریغ- نمی دانی:

هرگز مرا به سوی تو راهی نیست

حاصل ز بیقراری و مشتاقی

غیر از نگاه ِ گاه به گاهی نیست...

 

من دامن سیاه شبانگاهم

تو شعله ی سحرگهِ خورشیدی

از من به غیر دود نخواهد ماند

خورشید من! به من ز چه خندیدی؟

 

من دختر ترنج و پریزادم

ای عاشق دلیر جهانگیرم

مگشا به تیغ تیز، غلافم را

کز وی برون نیامده می میرم.

 

من قطره های آبم و تو آتش

من با تو سازگار نخواهم شد

تنها دمی چو با تو در آمیزم

چیزی به جز بخار نخواهد شد.

 

اما، نه، هر چه هستم و هستی باش

دیگر نمانده طاقت پرهیزم

آغوش گرم خویش دمی بگشای

تا پیش پای وصل تو جان ریزم...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]غرور

[/h] سال ها پیش ازین به من گفتی

که "مرا هیچ دوست می داری؟"

گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم

شاد و سرمست گفتمت "آری!"

 

باز دیروز جهد می کردی

که ز عهد قدیم یاد آرم.

سرد و بی اعتنا تو را گفتم

که "دگر دوستت نمی دارم!"

 

ذره های تنم فغان کردند

که، خدا را! دروغ می گوید

جز تو نامی ز کس نمی آرد

جز تو کامی ز کس نمی جوید.

 

تا گلویم رسید فریادی

کاین سخن در شمار باور نیست

جز تو، دانند عالمی که مرا

در دل و جان هوای دیگر نیست.

 

لیک خاموش ماندم و آرام:

ناله ها را شکسته در دل تنگ.

تا تپش های دل نهان ماند،

سینه ی خسته را فشرده به چنگ.

 

در نگاهم شکفته بود این راز

که "دلم کی ز مهر خالی بود؟"

لیک تا پوشم از تو، دیده ی من

برگلِ رنگ رنگِ قالی بود.

 

"دوستت دارم و نمی گویم

تا غرورم کشد به بیماری!

زانکه می دانم این حقیقت را

که دگر دوستم... نمی داری..."

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]دل ِ آزرده

[/h] دل ِ آزرده چون شمع شبستان تو می سوزد

چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو می سوزد

متاب امشب به بام من چنین دامن کشان ای مه!

که دارم آتشی در دل که دامان تو می سوزد

 

خطا از آه ِ آتشبار من بود ای امید جان!

که هر دم رشته های سست پیمان تو می سوزد

خیالش می نشیند در تو امشب ای دل ِ عاشق!

مکن این آتش افشانی، که مهمان تو می سوزد

 

کنارت را نمی خواهم، که مقدار تو می کاهد

کتاب عشق مایی، برگ پایان تو می سوزد

نهان در خود چه داری ای نگاه آتشین امشب؟

که پرهیز حیا را برق سوزان تو می سوزد

 

گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛

مگر از تابشم ، ای نازنین! جان تو می سوزد؟

سراب دلفریب عشق و امیدی، چه غم داری؟

که چون من تشنه کامی در بیابان تو می سوزد

 

چه سودی برده ای، سیمین ز شعر و سوز و ساز او؟

غزل سوزنده کمتر گو، که دیوان تو می سوزد...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

از این پس به بعد برگزیده اشعار سیمین بهبهانی از مجموعه ی - چلچراغ - من و دیگران را مرور می کنیم :icon_gol:

 

 

[h=1]ترانه ها[/h]شب مهتاب و ابر پاره پاره

به وصل از سوی یار آمد اشاره

حذر از چشم بد، در گردنم کن

نظر قربانی از ماه و ستاره.

دلی دارم به وسعت آسمانی

درو هر خواهشی چون کهکشانی

نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری

بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!

نسیم ککل افشان توأم من

پریشان گرد ِ سامان توأم من

پریشان آمدم تا آستانت

مران از در! که مهمان توأم من.

فلک با صدهزاران میخ ِ نوری

نوشته بر کتیبه شرح ِ دوری

اگر خواهی شب دوری سراید

صبوری کن، صبوری کن، صبوری...

شب مهتاب اگر یاری نباشد

بگو مهتاب هم، باری، نباشد

نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن

نباشد، گر به دیداری نباشد.

زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف

میان ما جدایی، قاف و تا قاف

به امید تو کردم زیب ِ قامت

حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلبافت.

شب مهتاب یارم خواهد آمد

گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد

به جام چِل کلید گل زدم آب

گشایش ها به کارم خواهد آمد.

چو از در آمدی، رنگ از رُخم رفت

نه تنها رنگ ِ رخ، بل رنگِ "هر هفت"

چنان لرزد دلم در سیم ِ سینه

که لرزد سینه در دیبای زربفت.

شب مهتاب‍ یارم از در آمد

چو خورشید فلک روشنگر آمد

به خود گفتم شبی با او غنیمت

به محفل تا درآمد شب سرآمد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]در آفتابِ پُشتِ پَرچین[/h]کبوتر جان، کبوتر جان، کبوتر

تنت مرمر، نُکت مرجان، کبوتر

بزن بالی که برخیزد نسیمی

که دارم آتشی بر جان، کبوتر.

کبوتر جان، برآور یکریمی

که دارم طُرفه کاری با کریمی

مکرّر کن مگر گوید جوابم

درین دنیای وانفسا کریمی.

کبوتر، دانه برچین، دانه برچین

بِچَم در آفتاب‌ِ پشت‌ِ پَرچین

مرا دیدی، ندیدی، کورو کر باش

که می گردد به دنبالم خبرچین.

کبوتر جان، دلیری کن، خطر کن

شبی با آدمی زادان سحر کن

که شب عاشق، سحر فارغ ز عشقند

جز این دیدی اگر، ما را خبر کن.

کبوتر، ککلت را تاب دادی

ز گردن سوی بالا خواب دادی

به سر یک خوشه سنبل حلقه کردی

که در آغوش برفش آب دادی.

کبوتر، دیده بانی کن به بامم

خبر ده گر اجل پرسد ز نامم

اجل گو محلتم بخشد که چندان

نمیرم تا بگیرم انتقامم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]جواب[/h]دلم، یاران! ز غم در اضطراب است

امیدم نقش بی حاصل بر آب است.

دگر از چشمه ی خورشید قهرم

که آبش - آنچه دانستم - سراب آست.

حریف آشنایی ها غریب است؛

همای نیکبختی ها غُراب است.

دریغا! رهبر مستان کسی بود

که خود از جام خودکامی خراب است.

درخشیدن، گذر کردن، خموشی،

خدایا! نیست اختر، این شهاب است.

سخن از "تابش خورشید" گویی،

کجا این تشت پر خون آفتاب است؟

ز پشت پرده خنجر می درخشد،

تو می گویی: "هلال اندر سحاب است"!

بر آهن می خراشد پنجه را دیو،

تو می رقصی که: "این بانگ رباب است"!

به جامت بس شرنگ تلخ کردند،

تو می نوشی که : "این شهد و شراب است"!

جگر ها بر سر آتش ز کف رفت،

تو می خندی که : ‌"این بوی کباب است"!

رفیقان جمله از ره بازگشتند،

تو می گویی که : "این راه صواب است"!

به گوشم قصه ی امّید خوانی-

فغان! کاین قصه یی پُر آب و تاب است.

امیدی من نمی بینم، دریغا! -

عروس قصه هایت در حجاب است؟

خداوندا! مگر کور است چشمم؟

خداوندا! مگر عقلم به خواب است؟

"خدایا زین معما پرده بردار"،

دعای دردمندان مستجاب است.

تو می دانی که جانم بی شکیب است،

تو می دانی که دردم بی حساب است.

نه کس را گفته یی با کرده همراه،

نه کس را سوی مقصودی شتاب است

مرا، ای دوست، پند و قصه کافی است

که جانم زین سخن ها در عذاب است.

"شتابی، کوششی، جهدی، تلاشی..."

مرا- گر عاقلی - اینها جواب است.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]با دردم بساز[/h]ای امید، ای اختر شب های من!

نغمه ات افسرد بر لبهای من.

شمع من آغاز خاموشی گرفت،

عشق من گرد فراموشی گرفت.

 

در نگاهم شعله های شوق مرد،

در درونم آتش پنهان فسرد.

غنچه ی شاداب من بی رنگ شد،

گوهر نایاب من چون سنگ شد.

 

روزگاری بود و روزم سر رسید؛

روزها بگذشت و شامم در رسید.

کس چه می داند شبم چون می رود،

از دو چشمم جویی از خون می رود.

 

دوستان! فریاد من فریاد نیست؛

غیر آهی از دل ناشاد نیست.

تا ز یاران بی وفایی دیده ام،

جسم و جان را در جدایی دیده ام.

 

آشنایان آشنایی شان کجاست؟

همدمان از هم جدایی شان چراست؟

عشق را وقف هوس ها ساختند،

گاه ِ سختی دوستی نشناختند.

 

ای امید، ای اختر شب های من!

نغمه ات افسرد بر لب های من.

ای امید، از نو شبم را روز کن؛

روز کن وان روز را پیروز کن!

 

راحتی ده این روان خسته را،

گرم کن این پیکر یخ بسته را.

همچو مهتاب از دل شامم درآ،

ورنه می میرم درین ظلمت سرا.

 

وه! که دیگر نغمه هایم زنده نیست؛

از من اینسان نغمه ها زیبنده نیست.

چون مُرکب رنگ زن بر خامه ام؛

اندک اندک جلوه کن در نامه ام.

 

باز در گوشم نواها ساز کن،

این چنین با من سخن آغاز کن:

کان دلت از دشنه های درد، ریش!

بی محابا می خوری از خون خویش.

 

گر دو تن پیمان خود بگسسته اند

دیگران پیمانه را نشکسته اند

گر دو تن آلوده دامان زیستند

دیگران آلوده دامان نیستند.

 

باوفا یاران فراوانند باز

همچو مَه پکیزه دامانند باز

مهربانان مهربانی می کنند

گاه ِ سختی سخت جانی می کنند.

 

ای امید، ای اختر شام دراز!

گر نسازم من، تو با دردم بساز.

ای امید، ای گلشنم را آفتاب؛

رخ متاب از من- خدا را- رخ متاب!

 

ای امید، ای جان من قربان تو،

بعد ازین دست من و دامان تو...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فریاد!

 

به آنها که در سختی پیمان شکستند

گفتند: " شام تیره ی محنت سحر شود،

خورشید بخت ما ز افق جلوه گر شود."

گفتند: " پنجه های لطیف نسیم صبح

 

در حجله گاهِ خلوت گل پرده در شود."

گفتند :" برگ های سپید شکوفه ها

با کاروانیان صبا همسفر شود."

گفتند:" این شرنگ که دارم به جام خویش

 

روزی به کام تشنه، چو شهد و شکر شود."

گفتند:" نغمه های روان پرور امید

زین وادی ی ِ خموش به افلک بر شود."

گفتند:"ساقی از می باقی چو در دهد،

 

گوش فلک ز نغمه ی مستانه کر شود."

گفتند:" هست خضری و او رهنمای ماست؛

ما را به کوی عشق و وفا راهبر شود."

گفتند: "بی گمان بُت چوبین زور و زر

 

از شعله های آه کسان شعله ور شود"

گفتند: "جغد نوحه گَر از بیم جان دهد؛

قُمری میان بزم چمن نغمه گر شود"

گفتند و، گفته ها همه رنگ فریب داشت-

 

شاخ فریب و حیله کجا بارور شود؟

آنان که دم ز پکی دامان خود زدند،

ننگین ز ننگشان همه ی بحر و بر شود.

نام آوران خالق فریبند و، نامشان

 

دشنام کودکان سر رهگذر شود.

اندوهشان نبود ز خود کامی و عناد

کاین بی پدر بماند و آن بی پسر شود.

ای آفتاب عشق و امید! از حجاب ابر

 

ترسم به در نیایی و جانم به در شود.

ای شام قیرگون که سحر از پی تو نیست.

دانم به سر نیایی و عمرم به سر شود!...

ای چشم خونفشان، مددی! تا ز همتت

 

انشای این چکامه به خون جگر شود.

سیمین! حکایت غم خود بیش ازین مکن-

بگذار شرح ماتم ما مختصر شود

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]صبر کن ماه دگر...[/h]ترانه یی تازه برای داستانی نه تازه

مزد کار سخت طاقت سوز را

از پی یک ماه، آوردم به چنگ

با دلی از آرزو سرشار و گرم

 

سوی منزل، روی کردم بی درنگ،

لیک - آوخ - کار مزد اندکم

جملگی، با دست بستانکار، رفت!

تا گشودم دیده را، دیدم که آه

 

آنچه بود از درهم ودینار، رفت!

کودکم آمد به چشمم خیره ماند-

آن دو چشم چون دو الماس سیاه.

شعله های سینه سوز آرزو

 

سر کشید از آن نگاه بی گناه:

"- آه، مادر! گفته بودی ماه پیش

جامه یی بهرم فراهم آوری.

وعده را تمدید کردی، بی گمان

 

باید اینک هر چه خواهم آوری

جامه هایم پاره شد، آخر کجاست

جامه های نغز و دلخواه دگر؟

شرمگین، آهسته، گفتم زیر لب:

"صبرکن فرزند من! ماه دگر..."

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]مرگ ناخدا[/h]با آنها که از مرگ نهراسیدند

شنیدم که کشتی به دریای ژرف

چو آزرده از خشم توفان شود،

چو بر چهر دریای نیلوفری

 

شکن ها و چین ها نمایان شود،

براید ز هر سوی موجی چو کوه

که شاید به کشتی شکست آورد،

گشاید ز هر گوشه گرداب کام

 

که شاید شکاری به دست آورد.

بپیچد چو زرینه مار آذرخش

دمی روشنایی زند آب را.

خروشنده تندر بدزدد ز بیم

 

ز دل ها توان و زتن تاب را.

ز دل برکشد هر کسی ناله یی،

براید ز هر گوشه فریادها،

بیامیزد اندر دل تیره شب

 

به فریادها ناله ی بادها...

پس آنگاه کوشش کند ناخدای

که بر خستگان ناخدایی کند:

به دریا نهد زورق و ساز و برگ

 

کسان را بدان رهنمایی کند...

چو آسوده شد زانچه بایست کرد،

به بالای کشتی رَوَد مردْوار-

بر آن سینه ی قهرمان دلیر

 

نشانهای مردانگی، استوار

فروغی در آن دیده ی دلپذیر،

سرودی به لبهای پر شور او...

دمی این چنین چون بر او بگذرد،

 

دل ژرف دریا شود گور او!

چو فردا به بام سپهر بلند

شود مهر، چون گوی زر، تابنک،

نویسد به پهنای دریا به زر

 

که: "دریا دلان را ز مردن چه بک؟..."

چنین است ایین مردانگی

که تا بود، این بود و جز این نبود

ز من برچنان قهرمانان سپاس!

ز من بر چنان ناخدایان درود!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]فریاد می پرست[/h]پزشک داند و من نیز دانم این مستی

ز بیخ می کند آخر نهال هستی را،

پزشک داند و من هم، ولی چه سود؟ چه سود؟

که من ز کف ندهم نقد می پرستی را.

 

مرا ز کوی خود ای پیر می فروش، مران!

که جز به کوی توام، هیچ سوی، راهی نست.

به جرم عربده جویی مران، که از در تو

به هر کجا روم از دست غم پناهی نیست.

 

بریز، ساقی ی ِ ترسا، بریز جام دگر...

که باز شور ز مستی به دل پدید کنم.

بریز تا جسد آرزو به گور نهم

بده پیاله که خون در دل امید کنم!

 

بریز تا رود از یاد من خیال زنی

که تنگدستی و فقر مرا بهانه گرفت؛

پرید از قفس تنگ درد پرور من،

به گلشن دگران رفت و آشیانه گرفت.

 

بریز تا نکند بیش ازین مرا آزار

خیال مردن آن مادری که بیمارست

خیال او که، در آن کلبه ی کثیف، هنوز

برای کودک بی مادرم پرستار است...

 

ببَر ز خاطر من رنج و درد طفل مرا

چه غم خورم که سرانجام او چه خواهد شد؟

خوش است در کف نسیان سپارم این دستان-

بگو حکایت ما با سبو چه خواهد شد؟

 

بریز تا شود آسوده، سر ازین سودا

که از چه نیست درین گیر و دار سامانش.

بریز تا نکنم خون دل به ساغر خویش

ازین فسانه ی پر غم که نیست پایانش...

 

مکن حدیث که "این آتش است و آن جگر است!"

که این حکایت دیرین دگر نمی خواهم:

هزار داغ به دل دارم و، علاجش را

به غیر آتش می بر جگر، نمی خواهم.

 

بریز باده! میندیش کاین عطای ِ تو را

فزون ز دِرهم و دینار من بهایی هست،

بریز! دِرهم و دینار اگر نبود، چه غم؟

هنوز در تن من جامه و قبایی هست...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...