sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]حریر ابر [/h] دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود بازش هزار راز نهان در نگاه بود عشق قدیم و خاطره ی نیمه جان او در دیده اش چو روشنی ی شامگاه بود آن سایه ی ملال به مهتاب گون رخش گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود پرسیدم از گذشته و ، یک دم سکوت کرد حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود از آشتی نبود فروغی بهدیده اش این آسمان ، دریغ ! ز هر سو سیاه بود بر دامنش نشستم و ، دورم ز خویش کرد قدرم نگر ، که پست تر از گرد راه بود از دیده یی فتاد و برون شد ز سینه یی سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]اذان [/h] در پس آن قله های نیلفام شد نهان خورشید با آن دلکشی شام بهت آلود می اید فرود همره حزن و سکوت و خامشی راست گویی در افق گسترده اند مخمل بیدار و خواب آتشی نقش های مبهمی آمد پدید روز و شب در یکدگر آمیختند آتش انگیزان مرموز سپهر هر کناری آتشی انگیختند ابرها چون شعله ها و دودها سر به هم بردند و در هم ریختند می رباید آسمان لاله رنگ بوسه ها از قله ی نیلوفری زهره همچون دختران عشوه کار می فروشد نازها بر مشتری بی خبر از ماجرای آسمان می کند با دلبری خنیاگری سروها و کاج های سبزگون ایستاده در شعاع سرخ رنگ سبز پوشان کرده بر سر ، گوییا پرنیانی چادر سرخ قشنگ سوده ی شنگرف می پاشد سپهر بر سر کوه و درخت و خک و سنگ مسجد و آن گنبد میناییش چون عروسی با حیا سرد و خموش در کنارش نیلگون گلدسته ها همچو زیبا دختران ساقدوش در سکوت احترام انگیز شام بانگ جان بخش اذان اید به گوش این صدا پیغام مهر و دوستی است قاصد آرامش و صلح و صفاست گوید : ای مردم ! به جز او کیست ؟ کیست آن که می جویید و پنهان در شماست ؟ هرچه خوبی ، هر چه پکی ، هرچه نور اوست آری اوست ای او ... خداست 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]آرزو [/h] آه ، ای تیر ای تیر دلدوز باز در زخم جانی نشستی آه ، ای خار ای خار جانسوز باز در دیدگانم شکستی .ای ، ای گرگ ای گرگ وحشی چنگ و دندان به جانم فشردی این جگرگاه بود ، آن جگر بود این که بشکافتی ، آن که خوردی آتش ای آتش ای شعله ی مرگ سوختی ، سوختی پیکرم را مشت خکستری ماند از من سوختی باز خکسترم را ای توانسوز ، درد روانکاه رفت جانم ، ز جانم چه خواهی ؟ ناله ام مرد در ناتوانی از تن ناتوانم چه خواهی ؟ غیرت و رشک او آتشم زد جان پر مهر من کینو جو شد آرزویش به دل مرد و زین پس مرگ او در دلم آرزو شد دیده ی دیده بر دیگرانش سرد و خاموش و بی نور ، خوشتر لعل خندیده بر دمشنانش بسته در تنگی ی گور ، خوشتر 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]موریانه ی غم [/h] خنده ی شیرین من ، ریا و فریب است در دل من موج می زند غم دیرین چهره ی شادان من ثبات ندارد داروی تلخم نهان به ظاهر شیرین اینه ی چشم های خویش بنازم کز غم من پیش خلق ، راز نگوید هر چه در او خیره تر نگاه بدوزی با تو به جز حالت تو باز نگوید زان همه دردی که پاره کردم دلم را خاطر کس رابه هیچ روی خبر نیست غنچه ی نشکفته ام که پای صبا را بر دل صد چک من توان گذر نیست آه شما دوستان کوردل من دیده ی ظاهر شناس خویش ببندید سر خوشی ی خویشتن ز غیر بجویید رنجه مرا بیش از این ز خود مپسندید دست بردارید ، از سرم که در این شهر کس چون من آشفته و غمین و دژم نیست در دل من این چنین عمیق نکاوید زانکه دلم را به جز تباهی ی غم نیست من بت چوبین کهنه معبد عشقم جسم مرا موریانه خورد و خراشید دست ازین پیکر تباه بدارید قالب پوسیده را به خک مپاشید 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]آتش دامنگیر [/h] ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه به کنج کلبه ام ناخوانده سر زد سپیدی بر سیاهی های جانم ز نو نقشی دگر ، رنگی دگر زد میان چند نقش دود مانند یکی زان دیگرانم زنده تر بود رخش ازمستی او راز می گفت دو چشمش از شرر سوزنده تر بود نگاهش همره صد شکوه می ریخت شرار کینه بر پیراهن او ز خشمی آتشین پیچیده می شد به چنگش گوشه یی از دامن او خروشی زد که دیدی ؟ شعله بودی به بر بگذشتمت ، در من گرفتی به سختی خرمنی را گرد کردم به آسانی در این خرمن گرفتی تو را دانسته بودم فتنه سازی ولی از فتنه ات پروا نکردم کجا تاج گلت بر سر نهادم اگر خود را چنین رسوا نکردم ؟ بر این گفتار ، چندان تلخی افزود که نازک خاطرم رنجید و آزرد دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک غرورم پست شد ، نابود شد ، مرد نمی دانم ز من پاسخ چه بودش به اشکی یا به آهی یا نگاهی همین دانم که او این نکته دریافت ز جان دردمند بیگناهی مگو کز شعله ی دیوانه ی تو مرا دامان چرا باید بسوزد که گر این شعله خاموشی نگیرد بسوزد آن چه را باید بسوزد 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]شمع جمع [/h] ای نازنین ! نگاه روان پرور تو کو ؟ وان خنده ی ز عشق پیام آور تو کو ؟ ای آسمان تیره که اینسان گرفته ای بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟ ای سایه گستر سر من ، ای همای عشق از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟ ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند مجمر تو را کجا شد و خکستر تو کو ؟ آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟ سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟ ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟ آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو سودای عشق بود و گذشتیم مان ز جان اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟ صدها گره فتاده به زلف و به کار من دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟ سیمین ! درخت عشق شدی پک سوختی اما کسی نگفت که خکستر تو کو ؟ 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]ستاره در ساغر [/h] صفحه ی خیالم را نقش آن کمان ابروست این سر بلکش را کج خیالی از این روست چشم و روی او با هم سازگار و ، من حیران کاین سپیدی بخت است آن سیاهی ی جادوست عقل ، ره نمی جوید در خیال مغشوشم این کلاف سر در گم یادگار آن گیسوست چون ستاره در ساغر ، چون شراره در مجمر برق عشق سوزانش در دو دیده ی دلجوست همچو گل مرا بینی ، سرخ روی وخندان لب گرچه هر دمم از غم ، نیش خار در پهلوست شوخ پر گناهش را ، مست فتنه خواهش را چشم دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست با خیال آن لبها ، گفته این غزل سیمین لطف و شور و شیرینی در ترانه اش از اوست 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]کلاه نرگس [/h] مباد عمر درین آرزو تباه کنم که بی رقیب به رویت دمی نگاه کنم تو دور از منی ای نازنین من ، بگذار به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده ،شبی به کنج خوابگهت جست و جوی راه کنم ز عمر ، صحبت اهل دلی ست حاصل من درین محاسبه ، حاشا کگه اشتباه کنم به غیر دوست که نازش به عالمی ارزد نیاز پیش کسی گر برم ، گناه کنم خمیده پشت ، چو نگرس ، نمی توانم زیست درین امید که از تاج زر کلاه کنم نخفت دیده ی سیمین ز تاب دوری دوست به صدق دعویش ای شب ! تو را گواه کنم 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]پیمان شکن [/h] هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم فریاد زنان ، ناله کنان عربده جویان زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم چندان که به چشمان سیاهت نگرستم دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را در گور نهفتم به عزایش بنشستم می خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست من کشتمش امروز بدین عذر که مستم در پای کشم از سر آشفتگی وخشم روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]فریاد شکسته [/h] گفتم مگر به صبر فراموش من شوی کی گفتم آفت خرد و خوش من شوی ؟ فریاد را به سینه شکستم که خوشترست آگه به دردم از لب خاموش من شوی سوزد تنم در آتش تب ای خیال او ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح تا باخبر ز حال شب دوش من شوی ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی شاید ز راه لطف ، خطا پوش من شوی می نوشمت به عشق قسم ای شرنگ غم کز دست او اگر برسی ،نوش من شوی گر سر نهد به شانه ی من آفتاب من ای آفتاب ،جلوه گر از دوش من شوی سیمین ز درد کرده فراموش خویش را اما تو کی شود که فراموش من شوی ؟ 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]کابوس [/h] همچو دودی کز آتشی خیزد از تن خویشتن جدا گشتم سر خوش و شادمان از این سودا که ز بندی گران رها گشتم نگهی سوی پیکر افکندم سرد و آرام ، روی بستر بود از غم چند لحظه پیش هنوز چهره اش خسته ، دیده اش تر بود نرم و آرام از شکاف دری چنگ انداختم به پیکر شب جان پر موج و نرم من لرزید در سکوت خیال پرور شب پر کشیدم و میان تاریکی سر خوش و بی شکیب و بی آرام گه در آمیختم به ناله ی جغد گه به بانگ خروس بی هنگام همره کاروانیان نسیم از دل شهر شب گذر کردم گوشه ی خوابگاه عاشق خود جا گرفتم بر او نظر کردم عاشق شوخ چشم خود سر من روی بستر غنوده بود بهناز فتنه ی چشم او نهان شده بود زیر مژگان دلفریب دراز بانگ بر او زدم که : سنگین دل خفته یی ؟ گور خوابگاه تو باد دیده بر هم نهاده یی آرام ؟ خاک در دیده ی سیاه تو باد چون سپند از میان بستر جست از سر او پرید خواب گران دیدگان دریده از بیمش در پیم شد به هر طرف نگران گفتمش از پی چه می گردی ؟ این منم ! انتقام خونینم آمدم تا به سان سایه ی مرگ دست در گردن تو بنشینم پنجه های اثیری ی سردم می دود در دو زلف چون شب تو وین لب مرگزای ناپیدا می زند داغ مرگ ، بر لب تو بانگ زد : ای خیال ، ای کابوس رحم کن ، پوزش مرا بپذیر گفتمش : رحم برای تو ای بی رحم ؟ هیچ گه ، هیچ گه ، بمیر ، بمیر دست ا. شمعدان مرمر را کرد پرتاب سوی گفته ی من تا مگر بگسلد ز هم بدرد پیکر از نظر نهفته من خنده کردم ، چنان هراس انگیز که ز رخ رنگ زندگیش پرید ناله ی دلخراش جانکاهش موج زد ، بر جگر خراش کشید پیکرش خسته بر زمین افتاد در میان خموشی ی شب تار گوش کردم ، نمی کشید نفس دل او باز مانده بود از کار نرم و آرام از شکاف دری چنگ انداختم به پیکر شب جان پر موج و نرم من لرزید در سکوت خیال پرور شب بازگشتم ، به سوی کلبه ی خویش کلبه تاریک بود و ماه نبود خواستم در شوم به پیکر باز هر چه کردم تلاش ، راه نبود 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]نگاه تو [/h] این نگاهی که آفتاب صفت گرم و هستی ده و دل افروزست باز در عین حال چون مهتاب دلفریب و عمیق و مرموزست لیک با این همه دل انگیزی همچو تیز از چه روی دلدوزست ؟ با چنان دلکشی که می دانم از نگاهت چرا گریزانم ؟ چشم های سیاه چون شب تو بی خبر از همه جهانم کرد حال گمگشتگان به شب دانی ؟ چشم های تو آن چنانم کرد محو و سرگشته ی نگاه تو ام این نگاهی که ناتوانم کرد ناچشیده شراب مست شدم بی خبر از هر آنچه هست شدم چون زبان عاجز ایدت ز کلام نگه از دیده ی سیاه کنی رازهای نهان مستی و عشق آشکارا به یک نگاه کنی لب ببند از سخن که می ترسم وقت گفتار اشتباه کنی کی زبان تو این توان دارد ؟ چشم مست تو صد زبان دارد 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]سودای محال [/h] شب گذشت و سحر فراز آمد دیده ی من هنوز بیدار است در دلم چنگ می زند ، اندوه جانم از فرط رنج ، بیمار است شب گذشت و کسی نمی داند که گذشتش چه کرد با دل من آن سر انگشت ها که عقل گشود نگشود ، ای دریغ ، مشکل من چیست این آرزوی سر در گم که به پای خیال می بندم ؟ ز چه پیرایه های گوناگون به عروس محال می بندم ؟ همچو خکسترم به باد دهد آخر این آتشی که جان سوزد دامن اما نمی کشم کاتش سوزدم ، لیک مهربان سوزد 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]سنگ صبور [/h] امشب به لوح خاطر مغشوشم یادی از آن گذشته ی دور اید از قصه های دایه به یاد من افسانه یی ز سنگ صبور اید زان دختری که قصه ی نکامی بر سنگ سخت تیره فرو می خواند یاران دل سیاه ، کم از سنگند زین رو فسانه ، در بر او می خواند لیکن مرا چو دختر پندارم هم صحبتی و سنگ صبوری نیست سنگ صبور پیشکش دوران سنگ سیاه خانه ی گوری نیست یاری چه چشم دارم از این یاران ؟ کاینان هزار صورت و صد رنگند در روی من به یاوریم کوشند پنهان ز من ، به خصم هماهنگند اشکم ز دیده رفت و نمی دانم کاین اشک ها نثار که م یباید وین نیمه جان خسته ز نکامی بر لب به انتظار که می باید 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]سه تار شکسته [/h] ای سایه ی او ز من چه خواهی؟ دست از من رنجدیده بردار بر خاطر خسه ام ببخشای بگذار مرا به خویش ، بگذار هر جا نگرم ، به پیش چشمم آن چشم چو شب سیاه اید وانگه به نظر در آن سیاهی آن چهره ی بی گناه اید برقی جهد از دو دیده ی او سوزد دل رنجدیده ام را چشمک زند و زود ، چو بیند این اشک به رخ دویده ام را گاهی ، به شتاب پیشم اید بر سینه ی من نهد سر خویش بر آتش سینه ام زند آب با اشک دو دیده ی تر خویش گه بوسه رباید از لب من آن سایه ی دلکش خیالی بیخود شوم و به خود چو ایم او رفته و جای اوست خالی آنگه دود از پیش خیالم تادامن او به دست گیرد اصرار کند که اعترافی زان دیده ی نیمه مست گیرد خواهد که در آن دو چشم ، بیند اقرار به عشق و بی قراری وانگه فکند به گردنش دست از شادی و از امیدواری این سایه که هرکجاست با من جز جلوه ی او در آرزو نیست با من شب و روز و گاه و بیگاه او هست و هزار حیف ، او نیست دانی که چه نغز و دلپذیرست آنگه که سه تار نغمه ریزد ؟ یک روز دل من آن چنان بود یعنی که هزار نغمه می زد یک شب ، بر جمع نکته سنجان جانم به نگاهی آشنا شد غم آمد و در دلم درآویخت شادی ز روان من جدا شد یکباره چه شد ؟ دلم فرو ریخت از دیدن آن دو نرگس مست گفتی که سه تار نغمه پرداز بر خاک ره اوفتاد و بشکست 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]اگر دردی نباشد [/h] اگر دستی کسی سوی من آرد گریزم از وی و دستش نگیرم به چشمم بنگرد گر چشم شوخی سیاه و دلکش و مستش نگیرم به رویم گر لبی شیرین بخندد به خود گویم که : این دام فریب است خدایا حال من دانی که داند ؟ نگون بختی که در شهری غریب است گهی عقل اید و رندانه گوید که : با آن سرکشی ها رام گشتی گذشت زندگی درمان خامی ست متین و پخته و آرام گشتی ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه که : از این پختگی حاصل چه دارم ؟ به جز نفرت به جز سردی به جز یأس ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر شب به امیدی دل ببندم ؟ سحرگه با دو چشم گریه آلود بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟ مرا آن سادگی ها ، چون ز کف رفت ؟ کجا شد آن دل خوش باور من ؟ چه شد آن اشک ها کز جور یاران فرو می ریخت ، از چشم تر من ؟ چه شد آن دل تپیدن های بیگاه ز شوق خنده یی ، حرفی ، نگاهی ... ؟ چرا دیگر مرا آشفتگی نیست ز تاب گردش چشم سیاهی ؟ خداوندا شبی همراز من گفت که : نیک و بد در این دنیا قیاسی ست دلم خون شد ز بی دردی خدایا چو می نالم ، مگو از ناسپاسی ست اگر دردی در این دنیا نباشد کسی را لذت شادی عیان نیست چه حاصل دارم از این زندگانی که گر غم نیست شادی هم در آن نیست 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]سکوت سیاه [/h] ابرو به هم کشیدم و گفتم چون من در این دیار بسی هست رو کن به دیگری که دلم را دیگر نه گرمی هوسی هست رنجور و خسته گفتی : اگر تو بینی به گرد خویش بسی را من نیز دیده ام چه بسا لیک غیر از تو دل نخواست کسی را جانم کشید نعره که : ای کاش این گفته از زبان دلت بود ای کاش عشق تند حسودم یک عمر پاسبان دلت بود اینک در سکوت شبانگاه در گوش من صدای تو اید در خلوت نهان خیالم یادی ز چشم های تو اید آن چشم ها که شب همه ی شب عمری به چهره ام نگران بود چشمی که در سکوت سیاهش صد ناگشوده راز نهان بود چشمم ز چشم های تو خواهد کان گفته را گواه بیارد دردا که این سیاهی ی مرموز جز موج راز ، هیچ ندارد 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]سنگ گور [/h] ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر بر من منگر تاب نگاه تو ندارم بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟ گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه من او نیم او مرده و من سایه ی اویم من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است او در دل سودازده از عشق شرر داشت او در همه جا با همه کس در همه احوال سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش افسردگی و سردی ی کافور نهادم او مرده و در سینه ی من ، این دل بی مهر سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]بازیچه [/h] دیشب به یاد روی تو سر کردم آن شکوه ی نیافته پایان را در دامن خیال تو بگشودم از چشم ، چشمه های خروشان را در پیش پای جور تو نالیدم کاوخ چه سست مهر و چه بدخویی بر چهره ام ، ز لطف ، نمی خندی با من سخن ، به مهر ، نمی گویی چشم تو خیره شده به من و در وی افسانه شگفتی و حیرت بود کان اشتیاق و مهر و محبت را نادیدنم چگونه مروت بود ؟ من شرمسار ماندم و ، از پاسخ درماند این لبان سخن پرداز اما کنون اگر تو ببخشایی من با تو آشکار کنم این راز در من نهفته کودک بیماری ست هر دم بهانه های عجب گیرد خواهد که شعله های جنون گردد در دامن سیاهی ی شب گیرد چشم تو همچو دیگر چشمان است او رازدار و فتنه گرش خواند لبهات گرمتر ز لب کس نیست او آتشین و پر شررش داند من تشنه کام درد و غمم ، دردا دردا که رنگ آب نمی بینم در سوز عشق و محنت نکامی جز جلوه ی سراب نمی بینم با من مورز مهر و مکن یاری من ، از تو جز شکنجه نمی خواهم دیوانه ام ، چه چاره کنم ؟ دل را جز دردمند و رنجه نمی خواهم گر زانکه خواهمت ،نه تو را خواهم خواهم که خون به ساغر دل ریزم افکندمش به پیش رهت زین روی تا خک درد بر سر دل ریزم شادی ازین فسانه ، که پنداری معشوق نازپرور سیمینی ای کور دل ، دلم به تو می سوزد بازیچه ی منی و نمی بینی 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین، ۱۳۹۱ از این پست به بعد برگزیده اشعار سیمین بهبهانی - چلچلراغ - با خود بودن ها - قسمت اول را مرور می کنیم [h=1]تکاپو [/h] دیدمت باز در گذرگاهی از پی سال ها جدایی ها. کودکی باز زنده شد در من: آن صفاها و بی ریایی ها... زنده شد بوسه های پنهانی که شب اندر خیال ما می ریخت روز، اما کنار یکدیگر همه از چشم ما حیا می ریخت آه از آن گفته های عشق آمیز که به دل بود و در نهان ما را لیک جز درس و جز کتاب، سخت خود نمی رفت بر زبان ما را دیدمت، دیدمت، ولی افسوس که تو دیگر نه آن چنان بودی من خزان دیده باغ دردانگیز، تو خزان دیده باغبان بودی! پنجه ی غول سرکش ایام زده بر چهر تو شیاری چند؛ مخمل گیسوی سیاه مرا دوخته با سپیدی تاری چند. رفته ایام و، دیده ی من و تو هم چنان سوی مقصدی نگران... وه، چه مقصد، که کس نجسته ورا زین تکاپو- نه ما و نی دگران. ما که بودیم؟- رهنوردی کور در گذرگاه، راه گم کرده، یا به زندان عمر، محبوسی گردش سال و ماه گم کرده. ما که بودیم؟ - رود پرجوشی پی دریا به جست و جو رفته، لیک در کام ریگزاری خشک نیمه ره ناگهان فرو رفته. ما که بودیم؟ - شمع پرنوری شعله افکن به جان خاموشی، شب به پایان نرفته، سوخته پک خفته در ظلمت فراموشی. سال ها رفت و، سال های دگر باز، چون از کنار هم گذریم، همچنان خسته از طلب، شاید سوی مقصود خویش ره نبریم 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده