رفتن به مطلب

داستایوسکی


ارسال های توصیه شده

8autk0xrv2zsvaqf410x.jpg

فیودور میخاییلوویچ داستایوسکی (زادهٔ ۳۰ اکتبر ۱۸۲۱ - درگذشتهٔ ۹ فوریه ۱۸۸۱). نویسندهٔ روس است.

 

ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. سوررئالیست‌ها مانیفست خود را بر اساس نوشته‌های داستایوسکی ارائه کردند.

 

اکثر داستان‌های وی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمی است، عصیان زده، بیمار و روان پریش.

 

فیودور میخاییلوویچ فرزند دوم خانواده داستایوسکی در ۳۰ اکتبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد. پدرش پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان مسکو بود. در ده سالگی والدینش مزرعه‌ای کوچک در حومه شهر تولا در نزدیکی مسکو خریدند که از آن به بعد تابستان‌ها را در این مکان می‌گذراندند.

 

در ۱۸۳۴ همراه با برادرش به مدرسهٔ شبانه‌روزی منتقل شدند و سه سال آنجا ماندند. در پانزده سالگی مادرش از دنیا رفت. در همان سال امتحانات ورودی دانشکدهٔ مهندسی نظامی را در پترزبورگ با موفقیت پشت سر گذاشت و در زانویه ۱۸۳۸ وارد دانشکده شد. در تابستان ۱۸۳۹ خبر فوت پدرش به او رسید.

 

در ۱۸۴۳ با درجه افسری از دانشکده نظامی فارغ‌التحصیل شد و شغلی در ادارهٔ مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. تا تابستان ۱۸۴۴ سهم ارث پدری‌اش به موجب ولخرجی‌های مختلف به اتمام رسید. اوژنی گرانده اثر بالزاک را ترجمه کرد. در همین سال از ارتش استعفا داد.

 

در زمستان ۱۸۴۴-۱۸۴۵ رمان کوتاه مردم فقیر را نوشت که بدین وسیله وارد محافل نویسندگان بزرگ روسی شد و برای خود شهرتی کسب کرد. در طی دو سال بعد داستان‌های همزاد، آقای پروخارچین و خانم صاحبخانه را نوشت.

 

در سال ۱۸۴۹ توسط پلیس مخفی به جرم براندازی دستگیر شد. دادگاه نظامی برای او تقاضای حکم اعدام کرد که در ۱۹ دسامبر مشمول تخفیف شد و به چهار سال زندان و سپس خدمت در لباس سرباز ساده تغییر یافت.

 

در زمان تبعید و زندان حملات صرع که تا پایان عمر گرفتار آن بود بر او عارض گشت. در ۱۵ فوریه ۱۸۵۴ از زندان بیرون آمد تا دورهٔ بعدی مجازاتش را در لباس سرباز عادی طی کند. به عنوان مأمور خدمت در گردان هفتم پیاده نظام سیبری به سمیپالاتینسک اعزام شد.

 

در ۶ فوریه ۱۸۵۷ بعد از دو سال عشق جانفرسا با «ماریا دیمیتریونا» بیوهٔ یک کارمند گمرک ازدواج کرد. در بهار ۱۸۵۹ استعفایش از ارتش پذیرفته شد و توانست به نزدیکی مسکو نقل مکان کند. دو داستان خواب عموجان و دهکدهٔ اشپیانچیکوو را نوشت و به چاپ رسانید. عرض‌حالی برای الکساندر دوّم فرستاد و بدین وسیله اجازه یافت به پترزبورگ برود.

 

در نشریه‌ای که برادرش منتشر می‌کرد ‐ «ورمیا» ‐ شروع به روزنامه‌نگاری کرد. از ژوئن تا اوت ۱۸۶۲ به اروپا سفر کرد. داستانی به نام ماجرای بی‌شرمانه را در «ورمیا» به چاپ رسانید. در ماه ژوئن ۱۸۶۳ «ورمیا» تعطیل شد. قسمتی از تابستان و پاییز ۱۸۶۳ را با معشوقش در اروپا گذراند. در ۱۰ ژوئیه ۱۸۶۴ «میخاییل داستایوسکی» برادر بزرگش درگذشت. در ۱۶ آوریل ۱۸۶۴ ماریا دیمیتریونا درگذشت.

 

در فاصله سال‌های ۶۴-۱۸۶۲ کتاب‌های خاطرات خانه مردگان و آزردگان را به چاپ رسانید.

 

در ۱۸۶۶ جنایت و مکافات را نوشت و در اکتبر همان سال رمان قمارباز را در ۲۶ روز نوشت این کار با تندنویسی «آنا گریگوریونا» انجام شد. در ۱۵ فوریه ۱۸۶۷ با آنا ازدواج کرد و در آوریل همان سال با همسرش به اروپا سفر کرد و تا تابستان ۱۸۷۱ به روسیه بازنگشت. در این سفر بارها پول خود را در قمار از دست داد. سال اول سفر را در سوئیس و سال دوم را در ایتالیا و دو سال آخر را در دِرِسدِن گذراند.

 

در فوریهٔ سال ۱۸۶۸ دخترش «سوفیا» به دنیا آمد که بیشتر از سه ماه زنده نماند. نوشتن ابله را در ژانویه ۱۸۶۹ در فلورانس به پایان رسانید و همیشه شوهر را در پاییز همان سال در درسدن نوشت. در ماه سپتامبر ۱۸۶۹ دختر دومش به نام «لیوبوف» به دنیا آمد.

 

در ژوئبه ۱۸۷۱ نوشتن جن‌زدگان را به پایان رسانید. در تابستان همان سال پسرش به نام «فدیا» به دنیا آمد.

 

در آغاز سال ۱۸۷۳ سردبیر مجلهٔ «گراژ دانین» شد و تا ماه مارس سال بعد به این کار ادامه داد. جوان خام را در زمستان ۷۵‐۱۸۷۴ نوشت که در طول سال ۱۸۷۵ در مجله «اوتچستیه زابیسکی» انتشار یافت.

 

«آلیوشا» آخرین فرزندش در ماه اوت ۱۸۷۵ به دنیا آمد که در سه سالگی بر اثر حمله صرع در گذشت.

 

یادداشت‌های روزانهٔ نویسنده را طی سال‌های ۷۷‐۱۸۷۶ به همین نام در روزنامه منتشر کرد.

 

برادران کارامازوف در طول سال‌های ۷۹‐۱۸۸۰ به تدریج در «روسکی وستنیک» منتشر شد .

 

در جشن سه روزه بزرگداشت پوشکین در پی سخنرانی‌اش به اوج شهرت و افتخار در زمان حیاتش رسید و سرانجام در اوایل فوریه سال ۱۸۸۱ در اثر خونریزی ریه درگذشت.

لینک به دیدگاه

  • بیچارگان (۱۸۴۶)
  • همزاد (۱۸۴۶)
  • آقای پروخارچین (۱۸۴۶)
  • خانم صاحبخانه (۱۸۴۷)
  • نازکدل (۱۸۴۸)
  • شبهای سپید (۱۸۴۸)
  • دزد با شخصیت (۱۸۴۸)
  • درخت کریسمس و ازدواج (۱۸۴۸)
  • پولزونکوف (۱۸۴۸)
  • نیه توچکا (۱۸۴۹)
  • خواب عموجان (۱۸۵۹)
  • آزردگان و تحقیر شدگان (۱۸۶۱)
  • خاطرات خانه مردگان (۱۸۶۲)
  • یک داستان نفرت انگیز(ماجرای بی شرمانه) (۱۸۶۲)
  • یادداشت‌های زیرزمینی (۱۸۶۴)
  • کروکودیل (۱۸۶۵)
  • جنایت و مکافات (۱۸۶۶)
  • قمارباز (۱۸۶۷)
  • ابله (۱۸۶۹)
  • همیشه شوهر (۱۸۷۰)
  • جن زدگان(تسخیر شدگان)(۱۸۷۲)
  • بوبوک (۱۸۷۳)
  • جوان خام (۱۸۷۵)
  • نازنین (۱۸۷۶)
  • ماری دهقان (۱۸۷۶)
  • رویای مرد مضحک (۱۸۷۷)
  • برادران کارامازوف (۱۸۸۱)
  • خطابهٔ پوشکین
  • دفتر یادداشت روزانهٔ یک نویسنده

لینک به دیدگاه
  • 9 ماه بعد...

فیودور میخاییلوویچ داستایوسکی (زادهٔ ۱۱ نوامبر (مطابق تقویم سبک قدیم: ۳۰ اکتبر) ۱۸۲۱ - درگذشتهٔ ۹ فوریه (مطابق تقویم سبک قدیم: ۲۹ ژانویه) ۱۸۸۱ میلادی). نویسندهٔ مشهور و تاثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. سوررئالیست‌ها مانیفست خود را بر اساس نوشته‌های داستایوسکی ارائه کردند.

 

اکثر داستان‌های وی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمی است، عصیان زده، بیمار و روان پریش. ابتدا، برای امرار معاش، به کار ترجمه پرداخت، و آثاری چون اوژنی گرانده اثر بالزاک و دون کارلوس اثر شیلر را ترجمه کرد.

 

نام

 

مترجمان متفاوت نام این نویسنده را به اشکال متفاوتی در فارسی نوشته‌اند: «داستایوفسکی»، «داستایِفسکی» و «داستایِوسکی» که به نظر می‌رسد آخری نزدیک به تلفظ نام او در زبان انگلیسی است و به همان شکل در فارسی ثبت شده‌است. خشایار دیهیمی در ترجمهٔ زندگینامه‌ٔ داستایوسکی نوشتهٔ ادوارد هلت کار نام او را به شکل «داستایفسکی» آورده‌است. نام کوچک او نیز در متون ترجمه‌شده به اشکال «فیودور» و «فئودور» آمده‌است.

 

زندگی

 

 

200px-Fyodor_Mikahailovich_Dostoyevsky_1858.jpg

داستایوسکی به سال 1858

 

فئودور میخاییلوویچ فرزند دوم خانواده داستایوسکی در ۳۰ اکتبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد. پدرش پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان مسکو بود. در ده سالگی والدینش مزرعه‌ای کوچک در حومه شهر تولا در نزدیکی مسکو خریدند که از آن به بعد تابستان‌ها را در این مکان می‌گذراندند.

 

در ۱۸۳۴ همراه با برادرش به مدرسهٔ شبانه‌روزی منتقل شدند و سه سال آنجا ماندند. در پانزده سالگی مادرش از دنیا رفت. در همان سال امتحانات ورودی دانشکدهٔ مهندسی نظامی را در پترزبورگ با موفقیت پشت سر گذاشت و در ژانویه ۱۸۳۸ وارد دانشکده شد. در تابستان ۱۸۳۹ خبر فوت پدرش به او رسید.

 

در ۱۸۴۳ با درجه افسری از دانشکده نظامی فارغ‌التحصیل شد و شغلی در ادارهٔ مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. تا تابستان ۱۸۴۴ سهم ارث پدری‌اش به موجب ولخرجی‌های مختلف به اتمام رسید. اوژنی گرانده اثر بالزاک را ترجمه کرد و در همین سال از ارتش استعفا داد.

 

در زمستان ۱۸۴۴-۱۸۴۵ رمان کوتاه مردم فقیر را نوشت که بدین وسیله وارد محافل نویسندگان بزرگ روسی شد و برای خود شهرتی کسب کرد. در طی دو سال بعد داستان‌های همزاد، آقای پروخارچین و خانم صاحبخانه را نوشت.

 

در سال ۱۸۴۹ توسط پلیس مخفی به جرم براندازی دستگیر شد. دادگاه نظامی برای او تقاضای حکم اعدام کرد که در ۱۹ دسامبر مشمول تخفیف شد و به چهار سال زندان و سپس خدمت در لباس سرباز ساده تغییر یافت.

 

در زمان تبعید و زندان حملات صرع که تا پایان عمر گرفتار آن بود بر او عارض گشت. در ۱۵ فوریه ۱۸۵۴ از زندان بیرون آمد تا دورهٔ بعدی مجازاتش را در لباس سرباز عادی طی کند. به عنوان مأمور خدمت در گردان هفتم پیاده نظام سیبری به سمیپالاتینسک اعزام شد.

 

در ۶ فوریه ۱۸۵۷ بعد از دو سال عشق جانفرسا با «ماریا دیمیتریونا» بیوهٔ یک کارمند گمرک ازدواج کرد. در بهار ۱۸۵۹ استعفایش از ارتش پذیرفته شد و توانست به نزدیکی مسکو نقل مکان کند. دو داستان خواب عموجان و دهکدهٔ اشپیانچیکوو را نوشت و به چاپ رسانید. عرض‌حالی برای الکساندر دوّم فرستاد و بدین وسیله اجازه یافت به پترزبورگ برود.

 

در نشریه‌ای که برادرش منتشر می‌کرد ‐ «ورمیا» شروع به روزنامه‌نگاری کرد. از ژوئن تا اوت ۱۸۶۲ به اروپا سفر کرد. داستانی به نام ماجرای بی‌شرمانه را در «ورمیا» به چاپ رسانید. در ماه ژوئن ۱۸۶۳ «ورمیا» تعطیل شد. قسمتی از تابستان و پاییز ۱۸۶۳ را با معشوقش در اروپا گذراند. در ۱۰ ژوئیه ۱۸۶۴ «میخاییل داستایوسکی» برادر بزرگش درگذشت. در ۱۶ آوریل ۱۸۶۴ ماریا دیمیتریونا درگذشت.

 

در فاصله سال‌های ۶۴-۱۸۶۲ کتاب‌های خاطرات خانه مردگان و آزردگان را به چاپ رسانید.

 

200px-Fyodor_Mikahailovich_Dostoyevsky

اطاق مطالعه داستایوسکی.

 

در ۱۸۶۶ جنایت و مکافات را نوشت و در اکتبر همان سال رمان قمارباز را در ۲۶ روز نوشت این کار با تندنویسی «آنا گریگوریونا» انجام شد. در ۱۵ فوریه ۱۸۶۷ با آنا ازدواج کرد و در آوریل همان سال با همسرش به اروپا سفر کرد و تا تابستان ۱۸۷۱ به روسیه بازنگشت. در این سفر بارها پول خود را در قمار از دست داد. سال اول سفر را در سوئیس و سال دوم را در ایتالیا و دو سال آخر را در دِرِسدِن گذراند.

 

در فوریهٔ سال ۱۸۶۸ دخترش «سوفیا» به دنیا آمد که بیشتر از سه ماه زنده نماند. نوشتن ابله را در ژانویه ۱۸۶۹ در فلورانس به پایان رسانید و همیشه شوهر را در پاییز همان سال در درسدن نوشت. در ماه سپتامبر ۱۸۶۹ دختر دومش به نام «لیوبوف» به دنیا آمد.

 

در ژوئبه ۱۸۷۱ نوشتن جن‌زدگان را به پایان رسانید. در تابستان همان سال پسرش به نام «فدیا» به دنیا آمد.

 

در آغاز سال ۱۸۷۳ سردبیر مجلهٔ «گراژ دانین» شد و تا ماه مارس سال بعد به این کار ادامه داد. جوان خام را در زمستان ۷۵‐۱۸۷۴ نوشت که در طول سال ۱۸۷۵ در مجله «اوتچستیه زابیسکی» انتشار یافت.

 

«آلیوشا» آخرین فرزندش در ماه اوت ۱۸۷۵ به دنیا آمد که در سه سالگی بر اثر حمله صرع در گذشت.

 

یادداشت‌های روزانهٔ نویسنده را طی سال‌های ۷۷‐۱۸۷۶ به همین نام در روزنامه منتشر کرد.

برادران کارامازوف در طول سال‌های ۷۹‐۱۸۸۰ به تدریج در «روسکی وستنیک» منتشر شد.

در جشن سه روزه بزرگداشت پوشکین در پی سخنرانی‌اش به اوج شهرت و افتخار در زمان حیاتش رسید و سرانجام در اوایل فوریه سال ۱۸۸۱ در اثر خونریزی ریه درگذشت.

 

آثار

 

200px-Demons.jpg

جلد کتاب تسخیر شدگان

 

  • مردم فقیر (۱۸۴۶) ترجمه کاظم انصاری انتشارات جاودان خرد، پرویز همتیان بروجنی در کتاب شبهای روشن و پنج داستان دیگر انتشارات امیرکبیر، خشایار دیهیمی تحت عنوان بیچارگان انتشارات نی، نسرین مجیدی انتشارات روزگار
  • همزاد (۱۸۴۶) ترجمه ایرج قریب نشر پرسش
  • آقای پروخارچین (۱۸۴۶) ترجمه رضا رضایی در کتاب رویای آدم مضحک (هفت داستان کوتاه) انتشارات ماهی
  • خانم صاحبخانه (۱۸۴۷)ترجمه پرویز داریوش انتشارات نگاه
  • نازکدل (۱۸۴۸)ترجمه قاسم کبیری در کتاب شب‌های روشن و نازک دل انتشارات فردوس
  • شبهای سپید (۱۸۴۸) ترجمه پرویز همتیان بروجنی در کتاب شبهای روشن و پنج داستان دیگر، قاسم کبیری در کتاب شب‌های روشن و نازک دل، مرتضی مقدم انتشارات جامی
  • دزد با شخصیت (۱۸۴۸)ترجمه رضا رضایی در کتاب رویای آدم مضحک (هفت داستان کوتاه)
  • درخت کریسمس و ازدواج (۱۸۴۸)ترجمه رضا رضایی در کتاب رویای آدم مضحک (هفت داستان کوتاه)
  • پولزونکوف (۱۸۴۸) ترجمه رضا رضایی در کتاب رویای آدم مضحک (هفت داستان کوتاه)
  • نیه توچکا (۱۸۴۹) ترجمه محمد قاضی انتشارات نیلوفر
  • خواب عموجان (۱۸۵۹) ترجمه آلک قازاریان تحت عنوان رویای عموجان انتشارات جامی
  • دهکده استپانچیکوو (۱۸۵۹) ترجمه مهرداد مهرین تحت عنوان دوست خانواده انتشارات جامی
  • آزردگان و تحقیر شدگان (۱۸۶۱) ترجمه ربیع مشفق‌همدانی تحت عنوان آزردگان انتشارات صفی علیشاه
  • خاطرات خانه مردگان (۱۸۶۲) ترجمه مهرداد مهرین انتشارات نگاه، محمدجعفر محجوب انتشارات امیرکبیر و آمون
  • یک داستان نفرت انگیز(ماجرای بی شرمانه) (۱۸۶۲) ترجمه شهلا طهماسبی انتشارات فردا، پرویز همتیان بروجنی تحت عنوان یک اتفاق بسیار ناگوار در کتاب شبهای روشن و پنج داستان دیگر، مجید عقیلی تحت عنوان یک اتفاق نحس انتشارات هشت بهشت
  • یادداشت‌های زیرزمینی (۱۸۶۴) ترجمه رحمت الهی انتشارات جامی به همراه ترجمه نازنین و بوبوک
  • کروکودیل (۱۸۶۵)ترجمه رضا رضایی در کتاب رویای آدم مضحک (هفت داستان کوتاه)
  • جنایت و مکافات (۱۸۶۶) ترجمه مهری آهی انتشارات خوارزمی، اصغر رستگار انتشارات فردا
  • قمارباز (۱۸۶۷) ترجمه صالح حسینی انتشارات نیلوفر
  • ابله (۱۸۶۹) ترجمه سروش حبیبی انتشارات چشمه
  • همیشه شوهر (۱۸۷۰) ترجمه علی اصغر خبره زاده انتشارات نگاه
  • جن زدگان(تسخیر شدگان)(۱۸۷۲) ترجمه علی‌اصغر خبره‌زاده انتشارات نگاه، سروش حبیبی انتشارات نیلوفر
  • بوبوک (۱۸۷۳) ترجمه رحمت الهی
  • جوان خام (۱۸۷۵)ترجمه رضا رضایی انتشارات اختران، عبدالحسین شریفیان انتشارات نگاه
  • نازنین (۱۸۷۶) ترجمه رحمت الهی
  • ماری دهقان (۱۸۷۶) ترجمه رضا رضایی در کتاب رویای آدم مضحک (هفت داستان کوتاه)
  • رویای مرد مضحک (۱۸۷۷)ترجمه پرویز همتیان بروجنی در کتاب شبهای روشن و پنج داستان دیگر، رضا رضایی در کتاب رویای آدم مضحک (هفت داستان کوتاه)
  • برادران کارامازوف (۱۸۸۱) ترجمه صالح حسینی انتشارات ناهید
  • خطابهٔ پوشکین ترجمه ی دکتر سعید حمیدیان و کامران فانی
  • دفتر یادداشت روزانهٔ یک نویسنده ترجمه ابراهیم یونسی انتشارات بزرگمهر

 

 

منابع

  • هلت کار، ادوارد. داستایفسکی. ترجمهٔ خشایار دیهیمی.
  • جوان خام اثر داستایفسکی
  • ویکیپدیای فارسی

لینک به دیدگاه

فئودور ميخايلوويچ داستايوفسكي (Fedor Mikhailovich Dostoyevskiy ) در سال 1821 ، در مسكو ، در بيمارستاني ،كه پدرش در آن ، به كار طبابت اشتغال داشت ، زاده شد . و از لحظه اي كه چشم به دنيا گشود ، با محيطي ، فاقد شادماني ،كه در آن ، بوي دارو ، و فقر ، به مشام مي رسيد ، روبرو گشت .

 

فئودور ، پس از مرگ مادر ، از طرف پدر (كه از نااميدي ، به الكل ، پناه برده بود و توانايي سرپرستي فرزند را نداشت ) به مدرسه ي مهندسي سن پترزبورگ ، فرستاده شد ، و در محيط خشك آموزشگاه ، كه مقررات سخت نظامي ، بر آن ، حكم‌فرما بود ، امكان يافت كه به مطالعه ي كتاب هاي مورد علاقه اش بپردازد . پنهاني ، كتاب هاي روسي و فرانسوي بخواند ، و ذوق نويسندگي را در خود ، پرورش دهد.

 

در هيجده سالگي ، از خبر كشته شدن پدر ، به دست دهقانان عاصي ، به وحشت افتاد و از همين تاريخ بود ، كه اولين حمله ي بيماري صرع ، در او ظاهر شد.

 

پس از پايان تحصيلات ، در رشته ي مهندسي ، در يكي از اداره ها ، در خانه ي محقري ، در سن پترزبورگ ، اقامت كرد ، و تنها و تنگدست و شرمنده ، به زندگي ادامه داد . چيزي نگذشت كه از كار اداري ، دست كشيد ، تا همه ي وقت خود را به ادبيات ، مصروف دارد .

 

ابتدا ، براي امرار معاش ، به كار ترجمه پرداخت ، و آثاري چون اوژني گرانده اثر بالزاك و دون كارلوس اثر شيلر را ترجمه كرد.

 

در 1846 اولين داستان خود ، مردم فقير (Bednye Lyudi)، را نوشت و براي چاپ در روزنامه ، به نكراسوف ، شاعر روسي سپرد . دو روز بعد ، در ساعت چهار صبح كه تازه به خانه بازگشته و به بستر رفته بود ، زنگ در خانه اش به صدا درآمد . همين كه در را گشود ، نكراسوف را ديد كه ناگهان او را ، در برگرفت و فرياد زد : «عالي است !» و تعهد كرد كه آن را ، به بلينسكي ، منتقد سختگير و معروف ، بسپارد .

 

بلينسكي نيز ، نظر نكراسوف را تأييد كرد و به داستايفسكي گفت: «جوان! هيچ مي داني ، چه نوشته اي؟ »

 

و اينگونه بود که داستان مردم فقير نام داستايوفسكي را بر سر زبان ها انداخت .

 

داستايوفسكي كه از شادي ، سرمست ، و به پيروزي خود ، اطمينان يافته بود ، پياپي ، چندين داستان ، انتشار داد ،كه چندان توفيقي به دست نياورد . حتي بلينسكي ، حمايت خود را از او ، اشتباه خواند .

 

داستايوفسكي ، براي گريز از غم شكست هاي پياپي ، به گروه جوانان آزادي خواه كه يكي از مرام هايش ، الغاي قانون بردگي بود ، پيوست ، و در جلسه هاي بحث و سخنراني ، شركت كرد ، و در بيست و دوم آوريل 1849، هنگامي كه از جلسه ي طولاني و خسته كننده ي انجمن ، به خانه بازگشته و به استراحت پرداخته بود ، باز زنگ در نواخته شد . اما اين‌بار ، به جاي نكراسوف ، ژاندارم ها بودند ، كه او را به جرم ، شركت در فعاليت هاي ضدتزاري ، بازداشت كردند و به زندان انداختند.

 

دادستان ، رأي دادگاه را ، مبني بر محكوميتشان به اعدام ، قرائت كرد . گروه اول تيرباران شدند . همين كه نوبت به گروه دوم (كه داستايوفسكي جزو آن بود ) رسيد ، آجوداني از دور ، دستمال سفيدي را تكان داد و اجراي حكم اعدام را ، متوقف كرد. بدين طريق ، حكم اعدام ، به چهار سال زندان با اعمال شاقه در سيبري ، تبديل شد .

 

داستايوفسكي ، كه از كودكي ، رنجور و ناسالم بود ، در زندان ، دچار بحران هاي شديد صرع ، مي گشت . و روزها ، به حال گيجي مي افتاد . اما همه ي اين رنج ها و دشواري ها و بيماري ها براي او ، تجربه اي سودمند و آموزشي ضروري ، به شمار مي آمد . در زندان سيبري ، ملت روس را از نزديك ، شناخت و با خدا ، آشنايي يافت . زيرا انجيل ، تنها كتابي بود كه زندانيان ، اجازه ي خواندن آن را داشتند .

 

پس از آنكه دوره ي زندان ، به پايان رسيد ، و زنجير ، از پايش برداشته شد ، بنابر حكم دادگاه عالي ، چندسال نيز ، به عنوان سرباز ، در سيبري ، به خدمت پرداخت . و در حال تنهايي و بي پناهي ، به بيوه زن مسلولي ، به نام ماريا دميتريونا برخورد ، كه از شوهر اول ، فرزندي داشت و بدون هيج منبع عايدي ، مانده بود.

 

داستايوفسكي ، بي آنكه عشقي ، در دل احساس كند ، تنها از روي شفقت ، با او ازدواج كرد . پس از مرگ نيكولاي اول ، داستايوفسكي ، چندين بار ، از جانشين او ، الكساندر دوم ، كه مردي حساس و خردمند بود ، تقاضاي عفو كرد . و سرانجام ، در 1859 بخشوده شد ، و اجازه يافت ، تا با همسرش ، به سن پترزبورگ ، بازگردد .

 

ده سال گذشته بود و نوشته هايش ، با سردي ، تلقي مي شد . تنها زماني ، شهرت خود را بازيافت ، كه كتاب خاطرات خانه ي اموات ( Zapiski iz mertvogo doma) را در 1861 منتشر كرد.

 

اين داستان ، كه به صورت اول شخص مفرد ، نقل شده ، تقريباً ، زندگينامه ي شخصي نويسنده ، و شامل مشاهدات اوست ، در زندان سيبري . واقع بيني آميخته با خشونت و فريادهاي مشقت باري كه به وسيله ي اين اثر ، منعكس شده بود ، مردم روسيه را سخت منقلب كرد . حتي تزار را گريان ساخت .

 

خاطرات خانه ي مردگان ، پس از مردم فقير ، تحول بزرگي را در داستايوفسكي ، نشان مي­دهد كه نويد دهنده ي ، خلق آثار بزرگ آينده اوست . چنانكه پس از اين پيروزي ستايش انگيز ، در 1864 داستان يادداشتهاي زيرزميني ( Zapiski iz Podpolya) را منتشر كرد.

 

اين اثر ، در زمان حيات نويسنده ، موفقيت چنداني ،‌ به دست نياورد . تنها ، در قرن بيستم بود كه منتقدان ، آن را جزو آثار برجسته ي داستايوفسكي ، به شمار آوردند .

 

در اين دوره ، حوادث ناگواري ، زندگي داستايفسكي را ، تيره و تار ساخت . ابتدا ، همسر و سپس ، برادر عزيزش ( ميخائيل ) را ، از دست داد و جوانمردانه وام هاي او را بر عهده گرفت و مجبور شد از افراد زيادي قرض بگيرد . در چهل و شش سالگي ، با دختر بيست و يك ساله اي كه منشي و تندنويسش بود ، ازدواج كرد .

 

در 1865 ، داستان معروف جنايت و مكافات (Prestuplenie i nakazanie) را انتشار داد ، كه اولين اثر بزرگ او ، به شمار آمد . و او را ، در خارج از كشور روسيه ، به شهرت رساند . امروزه نيز ، معروف ترين و پرخواننده ترين اثر داستايفسكي ، محسوب مي شود .

 

داستان قمارباز (Igrok) ، در 1866 انتشار يافت ( که توسط آل احمد به فارسي ترجمه شده است ) پروكوفيف ، از اين داستان ، اپرايي به همين نام ، ساخته است . فروش اين داستان ها ، بسيار خوب بود ، اما براي رهايي از قرض ، كافي نبود .

 

سرانجام ، از ترس طلبكارها ، ناچار شد ، با همسر خويش ، از روسيه ، فرار كند . از اين شهر ، به آن شهر ، مي رفتند . از آلمان ، به ژنو . و از ژنو ، به فلورانس . در اتاق هاي زير شيرواني ، اقامت مي كردند . غذاي مختصر مي خوردند و به زندگي محقر ، ادامه مي دادند .

 

داستان ابله (Idiot) ، در 1868 نوشته شد که در رديف شاهكارهاي داستايوفسكي ، قرار دارد ، اما در آغاز انتشار ، در روسيه ، مورد استقبال قرار نگرفت ، و داستايفسكي ، به فكر افتاد ، كه اين بار ، چيزي بنويسد كه توجه عامه ي مردم را جلب كند .

 

پس ، رمان كوتاه هميشه شوهر (Vechniy Muzh) را در 1870 منتشر كرد ، كه در ميان آثار او ، مقامي خاص دارد . از نظر ادبي ، اين رمان ، بهترين اثر طنزآميز داستايفسكي است .

 

رمان جن‌زدگان (Besy) در 1870 ، از مهمترين آثار داستايفسكي ، به شمار مي‌آيد . داستايفسكي ، در اين اثر ، عقيده ي كساني را كه تحت تأثير ، فكر اروپايي كردن روسيه ، قرار گرفته اند ، رد مي كند .

 

پس از پايان يافتن كتاب ، داستايفسكي ، با پولي كه ناشر برايش فرستاد ، وام هاي خود را پرداخت ، و با حالي فرسوده و بيمار ، اما معروف و محبوب ، به سن پترزبورگ بازگشت .

هنگامي كه از جلب توجه ي مردم ، اطمينان يافت ، به نوشتن يادداشتهاي روزانه يك نويسنده (Dnevnik pisatelya)پرداخت .

 

اين كتاب ، كه به صورت نوشته­هاي جداگانه ، از 1873 تا 1881 منتشر مي­شد ، شامل مجموعه مقاله هايي بود در مورد : اوضاع سياسي و جهاني روز ، و مسئله ي بردگي ، كه نويسنده ، آن را ، مبدأ نظريه هاي ملي و مذهبي و اخلاقي خود ،‌قرار داده بود .

 

در اين اثر ، همچنين چند داستان كوتاه ، از نويسنده ، گنجانده شده است . مانند : بوبوك (Bobok) و نازنين (Krotkaya).

 

بوبوك ، قصه­اي فلسفي ، و اندوهبار است كه گفتگويي را ، ميان مردگان قبرستان نشان مي­دهد .

 

قصه ي نازنين ، گفتارهاي مردي است ، در برابر جسد زن جوانش كه خودكشي كرده است ، و مرد، در پي آن است كه علت و معناي آن واقعه ي شوم را دريابد. اين شخص از قهرمانان بسيار خاص داستايفسكي است كه پيوسته، ميان نيكي و بدي ، در تزلزل است .

 

برادران كارامازوف (Bratya Karamazovy) در 1879 ، شاهكار داستايفسكي و يكي از عميق­ترين آثار ادبي اروپايي ، در نيمه ي دوم قرن نوزده ، به شمار مي‌آيد . در اين داستان ، دو نيرويي كه بر روح داستايوفسكي غلبه دارد ، نشان داده مي شود . از سويي ، ايمان به اصل نيكي ، كه در نهاد بشر نهفته است ، و به صورت ايمان مذهبي و مسئوليت مشترك ، درعالم بشريت جلوه مي كند ، از سوي ديگر ، نيروي بدي كه به طور مداوم ، او را به جانب گردابي مخوف ، سوق مي دهد . اين دو نيرو ، چنان درهم آميخته است كه تشخيص آن دو ، از يكديگر ، بسيار دشوار است .

 

پيروزي داستان برادران كارامازوف ، شهرت وافتخار داستايوفسكي را به اوج رساند ، و او را چون تولستوي و تورگنيف و حتي بيشتر ، مورد ستايش قرار داد .

 

داستايفسكي ، پس از آن ، در عين خوشبختي ، و در خانه اي آرام ، و در كنار همسر محبوبش ، به آسودگي زيست . اما اين سعادت ، ديري نپاييد و در 28 ژانويه 1881 ،‌ ناگهان ، براثر خونريزي شديد ، درگذشت .

 

داستايوفسكي را نمي توان ، تنها ، يك داستان نويس ، به شمار آورد . او اولين كسي است كه روانشناسي جديد را ، در داستان وارد ، و دو جنبه از وجود بشري را ، كه وجدان آگاه و ناخودآگاه است ، ترسيم كرده است . و با چنان قدرتي ، روح و انديشه ي بشر را ، در قالب داستان ، پيش چشم گذارده ، كه همه ي اشخاص داستان ، به طور شگفت انگيزي ، در نظر ،‌آشنا و مأنوس مي آيند .

 

او معرفت ما را ، از عالم انساني ، وسعت بخشيده است .

 

زهرا خانلري / فرهنگ ادبيات جهان / خوارزمي

لینک به دیدگاه

داستایوفسکی و سیاست

 

 

آنچه در این گفتار درباره داستایوفسکی بیان خواهد شد، از رویکردی خاص حرکت می کند که با حوزه تخصصی من انطباق دارد، بنابراین لزوماً در چارچوب سخنرانی های دیگر در این زمینه قرار نمی گیرد. این رویکرد، یک رویکرد سیاسی - تاریخی است و نه یک رویکرد نقد ادبی. البته نمی توان ادعا کرد که این دو رویکرد کاملاً از یکدیگر جدا هستند، اما تفاوت هایی اساسی با یکدیگر دارند. از میان این تفاوت ها شاید مهمترینش آن باشد که نقد ادبی بیشتر به نتیجه غایی آفرینش ادبی، یعنی متن می پردازد و برای این کار طبعاً همه ابزارها از جمله زمینه های سیاسی- اجتماعی آفرینش آن متن را هم در نظر می گیرد، اما در نهایت هدفش کالبدشکافی از متن و فرو رفتن و درگیر شدن با آن است. در حالی که در رویکرد سیاسی- تاریخی بیشتر از آنکه خود متن اهمیت داشته باشد، زمینه های آفرینش آن اهمیت دارد و در نهایت متن هم می تواند به عنوان ابزار یا سندی برای روشن شدن بیشتر موضوع مورد استفاده قرار بگیرد. بنابراین من در اینجا بیشتر به موقعیت هایی می پردازم که خلاقیت ادبی داستایوفسکی درون آنها شکل گرفته است و گمان می کنم بدین ترتیب می توانیم کلید های مهمی برای درک بهتر این آثار و تفکر بیشتر درباره آنها به دست بیاوریم.

 

جاودانگی ادبی و میرایی سیاسی

 

برای شروع بحث به جمله معروفی از لنین اشاره می کنم که در پاسخ به پرسشی درباره آثار داستایوفسکی می گفت: «من وقتی برای مطالعه این یاوه گویی ها ندارم.» در برابر این پاسخ خودخواهانه تاریخ به سختی داوری کرده است: بیش از ۱۲۰ سال پس از مرگ داستایوفسکی و کمتر از ۸۰ سال پس از مرگ لنین، امروز کمتر کسی را می توان حتی در میان نخبگان غیرمتخصص در موضوع پیدا کرد که نام اثری از آثار لنین (دولت و انقلاب، امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایه داری، یک گام به پیش دو گام به پس، دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک...) را به یاد آورد و یا حتی یک بار شنیده باشد و در مقابل کمتر کسی را می توان سراغ کرد که چه در میان نخبگان و چه در میان مردم عادی حتی کم سواد عناوینی چون برادران کارامازوف، جنایت و مکافات، تسخیرشدگان و غیره را نشنیده، کتاب ها را نخوانده و یا یکی از تعداد بی شمار فیلم ها و نمایش هایی را که از آنها ساخته شده اند ندیده باشد.

سال هاست که دیگر کتاب های لنین تجدید چاپ نمی شوند و کمتر از او جز در متون تاریخی و بسیار تخصصی سخنی به میان نمی آید، اما روزی نیست که اثری از آثار داستایوفسکی در هزاران تیراژ و به همه زبان های جهان به انتشار نرسد. ماده متون ادبی به طور عام و ماده متون ادبی داستایوفسکی به طور خاص عمری غیر قابل مقایسه با ماده متون سیاسی به طور عام و متون لنینی به طور خاص دارند. چرا که داستایوفسکی از پدپده هایی در اعماق روح و ذهن انسان ها، از پدیده هایی جهانشمول مثل گسست روح انسانی میان دو گرایش به شرارت و به نیکی سخن می گوید و متون سیاسی و به ویژه لنین صرفاً از راه هایی برای به دست گرفتن قدرت و حفظ آن که خواه ناخواه مقطعی و گذرا هستند. البته در این زمینه باید جای متون بنیادین (جمهور، سیاست، شهریار) و اتوپیایی( اتوپیا، سفر به ایکاری...) را جدا کرد.

 

نهیلیسم و سیاست

 

 

new_pa551.jpg

 

 

 

بحث درباره زمانه داستایوفسکی ما را ناگزیر به سمت مبحث نهیلیسم می برد. واژه نهیلیسم از نهیلی به معنی هیچ است که آن را در فارسی هم نیست گرایی یا هیچ گرایی ترجمه کرده اند، سوای ریشه قرون وسطایی اش که به ادبیات مسیحایی تعلق داشته و درباره بدعت گذاران به کار می رفت، عمدتاً پیشینه ای روسی دارد و به قرن نوزده باز می گردد. از این واژه همچون از واژه آنارشیسم، تعابیر تقلیل گرا و عوام فریبانه زیادی انجام شده که لازم است اشاره ای به آنها بکنیم، زیرا همین تعابیر در اندیشه خود داستایوفسکی نیز بسیار موثر بوده اند. گرایش های راست و به خصوص راست افراطی از قرن نوزده تا امروز همواره این دو واژه را به عنوان مترادف هایی برای نوعی تمایل گروهی یا فردی بی معنی و در حقیقت جنون وار و بیمارگونه به تبهکاری، تخریب، ویرانگری، آدم کشی و آنچه امروز به صورتی رایج با عنوان تروریسم طبقه بندی می شود به کار برده اند. آخرین تجلی از این گرایش در کتابی با عنوان «داستایوفسکی در منهتن» نوشته آندره گلوکسمان که پس از یازده سپتامبر ۲۰۰۱ منتشر شد، دیده می شود. گلوکسمان فیلسوف فرانسوی و از روشنفکران مائوئیست سال های ۷۰بود که سپس به شدت گرایش راست پیدا کرد و در جنگ اخیر آمریکا به همراه گروهی دیگر از روشنفکران فرانسوی مثل آلن فینکل کرات، و برنار کوشنر از حمله به عراق دفاع کرد. این موضعگیری که خوشبختانه در میان روشنفکران شکل اقلیتی داشت بر اساس اندیشه ای انجام می شد که اریک هابسباوم اخیراً در مقاله ای (در لوموند دیپلماتیک) آن را «امپریالیسم حقوق بشر» نامیده است و آن را کاملاً با ایده های مشابهی همچون «تمدن و فرهنگ» در قرن نوزده که به موج گسترش امپریالیستی انجامید قابل مقایسه می داند.

 

گلوکسمان در این کتاب تلاش می کند که بن لادن و تروریسم بنیادگرای اسلامی، فرانکیسم، تروریسم اروپایی دهه ۷۰ و ۸۰، نهیلیسم آنارشیستی و سرانجام نهیلیسم روس قرن نوزدهم را در یک خط قرار بدهد و ایده و ذات نهفته در همه این حرکات را هیچ انگاری و همان تز قدیمی تمایل درونی برخی انسان ها به تخریب و جنایت صرفاً برای تخریب و جنایت و بدون هیچ چشم اندازی از ساختن و مثبت بودن بداند.

 

این تعبیر کمابیش همان چیزی است که در برخی از کتاب های داستایوفسکی، به خصوص در تسخیرشدگان دیده می شود. انقلابیون در این کتاب با چنان خطوط ساده انگارانه و در عین حال سخت و بدون انعطافی ترسیم شده اند که کتاب حتی در حوزه نقد ادبی نیز به یک معما در زیباشناسی ادبی تبدیل شده است.

 

زمانه داستایوفسکی

 

برای اینکه موضوع را بیشتر بشکافیم بهتر است به قرن نوزده و زمانه داستایوفسکی برگردیم. داستایوفسکی در سال ۱۸۲۱ به دنیا آمده است، این سال در فاصله ای ۳۰ ساله از انقلاب فرانسه در ۱۷۸۹ قرار دارد، اما ۹ سال پس از تولد او در ۱۸۳۰ یک انقلاب گسترده دیگر فرانسه را فرا می گیرد و به خصوص زمانی که او ۲۷ سال دارد، انقلاب های بزرگ ۱۸۴۸ سراسر اروپا را فرا می گیرند. این همان سالی است که مارکس و انگلس بیان نامه حزب کمونیست را به انتشار می رسانند و فروپاشی قدرت های اروپایی را در آینده ای نزدیک پیش بینی می کنند. در این حال تزار نیکلای اول که از دیکتاتورمنش ترین تزارهای روسیه بود به شدت نسبت به سرنوشت امپراتوری خود نگران است.

 

 

در همین سال های بحرانی است که داستایوفسکی تمایلاتی کاملاً سوسیالیستی و اومانیستی از خود بروز می دهد. جو مدرسه نظامی که در آن تحصیل می کرد او را بیزار می کند و به جای رشته مهندسی که ناچار به دنبال کردنش بود، شیفته رمان های فرانسوی و همچون بسیاری دیگر از جوانان این دوره مجذوب ایده های سوسیالیسم اتوپیایی است: فوریه و کابه. از این روست که او به گروهی زیر رهبری پتراشوسکی می پیوندد و کتابی همچون بیچارگان می نویسد. و به همین دلیل هم هست که دستگیر می شود و تا پای چوبه دار می رود و در آخرین لحظه بخشیده می شود و به تبعید به سیبری فرستاده می شود.

 

می دانیم که کتاب اول داستایوفسکی، بیچارگان یا مردمان بینوا، به شدت مورد تحسین بلینسکی قرار می گیرد که در آن زمان معتبر ترین منتقد ادبی روسیه بود. اما باید توجه داشته باشیم که بلینسکی سوای ساختار و شکل بندی نوآورانه اثر، دلایل دیگری نیز برای آنکه داستایوفسکی را یک نویسنده بزرگ بداند، داشت. ویساریون بلینسکی در کنار کسان دیگری مثل پیوتر چادایف، آلکساندر هرتزن و نیکلای چرنیشوسکی همگی دارای گرایش های ماتریالیستی و سوسیالیستی اتوپیایی بودند. بلینسکی به خصوص به آن معروف بود که گرایش موسوم به «هنر برای هنر» را رد می کند و طرفدار نوعی هنر اجتماعی و متعهد است. هرتزن جزو هگلی های چپ بود و به دلیل رادیکالیسم نظریات خود بسیار زود ناچار به فرار از روسیه و بنیان گذاری گاهنامه ستاره قطبی در تبعید شد که بدل به یکی از مراکز تجمع روس های فراری و انقلابی در نیمه دوم قرن نوزده در پاریس، ژنو و برلن شد. چرنیشوسکی هم نویسنده کتاب معروف «چه باید کرد؟» بود که حتی با تزار آلکساندر دوم و اصلاحات او نیز مخالف بود و معتقد بود که نظام تزاری به طور کلی باید بر چیده شود. همه اینها متعلق به گرایشی ادبی بودند که در روسیه به آن «غرب گراها» می گفتنند. در برابر این گرایش، گرایش دیگری هم بود که معروف به اسلاو دوستان(اسلاووفیل) بود. در این گرایش کسانی مثل آلکسیس خومیاکوف و سرگئی آکساکوف قرار داشتند که بر عکس معتقد بودند روسیه باید از یک راه خاص به رشد خودش ادامه بدهد که همان راه رشد ناسیونالیستی ، اسلاوی و با تکیه کامل بر مسیحیت ارتدوکس بود.

 

 

این گرایش های ادبی و فیلسوفانه در سال های بعدی یعنی عمدتاً از سال های نیمه دوم قرن نوزده به پدید آمدن گرایش های سیاسی رودررو تبدیل شدند روسیه را تا انقلاب ۱۹۱۷ پیش برد که به برخی از آنها اشاره خواهیم کرد، اما قبل از این باید باز به سراغ داستایوفسکی و ادامه سرگذشت او برویم.

 

داستایوفسکی در تبعید

 

پس از آنکه داستایوفسکی به تبعید فرستاده شد، ابتدا چهار سال زندانی کشید و سپس تا سال ۱۸۵۹ مجبور به اقامت اجباری در سیبری شد. در این مدت است که وی به شدت گرایش های دینی و عرفانی پیدا می کند. دو عامل اساسی که بسیار بر آن تاکید شده است، نخست همجواری او با آدم هایی سهمگین و باور نکردنی است که تمام واقعیت شرارت روح انسانی را به او از نزدیک نشان می دهند و سپس در دست داشتن یک انجیل به عنوان تنها کتاب، و در واقع تنها ابزار رهایی از این واقعیت سهمگین و باور نکردنی. ثمره این دوره هم کتاب خاطرات خانه مردگان است. وقتی داستایوفسکی به سن پترزبورگ بر می گردد می توان گفت هنوز انتخاب مطلقی بین این دو گرایش غربی یا اسلاوی نکرده است. مجله ای که او منتشر می کند با عنوان زمان گویای تمایلی است که در او برای سازش این دو گرایش وجود دارد. خود او هم عملاً در زندگی اش گویای گسستی است که این دو گرایش در روحش به وجود آورده اند، او از یک سو تمایلی غیر قابل کنترل به آزادی و گریختن از همه قید و بندها به ویژه قید و بندهای اخلاقی دارد (هرزگی و قمار را هرگز به کنار نمی گذارد و برای این کار اروپای غربی را ترجیح می دهد) و از سوی دیگر تمایلی به شیطانی کردن این تمایلات درونی خود دارد که می توان آن را در قالب شخصیت های وحشتناکی چون ورخوونسکی و استاوروگین در تسخیر شدگان و راسکولنیکوف در جنایت و مکافات دید که این شخصیت آخری تصویری شاید روشن از خود داستایوفسکی است.

 

گسست روسیه و غرب یا خیر و شر

 

بدین ترتیب داستایوفسکی بیش از هر چیز بر یک شکاف و گسست عمیق در روح انسان تاکید می کند که او را میان شیطان و خدا مردد می کند. جمله معروفی که به داستایوفسکی نسبت می دهند: اگر خدایی وجود نداشته باشد پس همه چیز آزاد است و او از خلال قهرمانان منفی آثارش به صورت اگر خدایی وجود نداشته باشد پس من می توانم جای او را بگیرم و همه چیز برای من آزاد است، از عمیق ترین مباحث اجتماعی- فلسفی این آثار است.

 

 

همین جا بار دیگر باید به موضوع نهیلیسم برگردیم. داستایوفسکی تلاش دارد در رمان های خود به جنگ نهیلیست هایی برود که نمونه برجسته آنها را در شخصیت سرگئی نچایف می یابد و این شخصیت را در تسخیرشدگان در قالب ورخوونسکی تصویر می کند. نچایف دانشجوی شورشی ای بود که خود بنیان گذار یک گروه دانشجویی نهیلیست بود.در سال های دهه ۱۸۶۰ نچایف یک سازمان انقلابی به نام ناردونایا راسپراوا یا مجازات خلقی به وجود آورد که در آن بر اطاعت مطلق از رهبر تاکید داشت و دانشجویی به نام ایوانف را که از دستورات او سرپیچی کرد به قتل رساند. این شاید یکی از نخستین تصفیه های داخلی در سازمان های انقلابی باشد که بعدها بسیار مشاهده شد. از این قبیل سازمان ها در روسیه نیمه دوم قرن نوزده بسیار دیده می شدند که معروف ترین شان نارودنیکی ها یا خلقیون بودند که هدف خود را برانگیختن یک انقلاب دهقانی اعلام می کردند و به همین دلیل هم لنین همواره آنها را به باد حمله می گرفت که دهقانان را به کارگران صنعتی ترجیح داده اند. و یا گروه نارودنایا ولیا یا اراده خلقی که تزار آلکساندر دوم را در سال ۱۸۸۱ ترور کردند.

 

موضع گیری داستایوفسکی علیه حرکات نهیلیستی که باز هم باید تکرار کرد شکل اصلی حرکات انقلابی تا انقلاب ۱۹۱۷ بودند و حتی در این انقلاب نیز تنها به ضرب توطئه های سیاسی لنینی از فرایند انقلاب حذف شدند، هر چه بیش از پیش او را در موضع دفاع از اسلاوفیل ها و کلیسای ارتدوکس قرار می داد و آثار او را بدل به نمونه هایی بارز از ارزش های مسیحیت در برابر شیاطینی می کرد که در قالب غربی ها تعریف می شدند. شیاطینی که قصد واژگونی جهان و زیرورو کردن ارزش ها را داشتند، سرف های جنایتکاری که پدر او را به قتل رسانده بودند و اکنون بر آن بودند که پدر روسیه، نماینده خداوند بر روی زمین، تزار، را به قتل رسانند و خود در جای خداوند بنشینند: «اگر خداوندی وجود نداشته باشد پس همه چیر مجاز است

 

نمونه آغازین گونه نهیلیستی

 

داستایوفسکی چند سال پس از تورگنیف که در کتاب پدران و پسران خود که با خلق شخصیت بازاروف تلاش کرده بود گرایش نهیلیستی را در جامعه روسیه به ویژه در تقابل میان نسل ها نشان دهد، در رمان تسخیرشدگان تلاش می کند نهیلیست ها را به باد حمله بگیرد و حرکت نهیلیستی را همان گونه که گفتیم به مثابه یک حرکت گناه آلود و طغیانی انسانی و بیمارگونه (جنون آمیز) علیه خداوند ترسیم کند. اسم اصلی کتاب شیاطین است و منظور از شیاطین در نظر داستایوفسکی کسانی جز غربی هایی که در سفرهایش شناخته بود و نمایندگان بی بند و بار آنها نهیلیست های روس نبودند. نهیلیست ها در این زمان به باور او نماینده گرایش های جنایتکار و برخاسته از ذات های شریری هستند که به دست غربی ها و با شعارهای آزادی و برابری و با دشمنی آنها علیه کلیسا و خانواده آزاد می شوند.

 

انگیزه های اساسی

 

درباره تحلیل رمان های داستایوفسکی نظرات زیادی ارائه شده است که می توان آنها را در چند گروه طبقه بندی کرد: الف)تحلیل هایی صرفاً روانشناختی بر پایه بیرون کشیدن نوعی عقده ادیپ و احساس عذاب وجدانی که داستایوفسکی را پس از مرگ پدرش به دست سرف هایش فرا گرفت(زیرا خودش بارها آرزوی این مرگ را کرده بود تا از شکنجه دیکتاتوری او رها شود) و حتی شروع بحران های صرع او را نیز به همین دوره نسبت داده اند. ب) در گروهی دیگر از تحلیل ها گاه، همچون در ابتدای انقلاب روسیه او را نویسنده ارتجاع و مدافع آگاه و پیشتاز تزاریسم و روسیه بزرگ و کلیسای ارتجاعی ارتدوکس عنوان کرده اند و می دانیم که تا سال ۱۹۵۳ و مرگ استالین کتاب های او در شوروی سابق ممنوع چاپ بودند. پ) برعکس، گروهی درست در نقطه مقابل تلاش کرده اند که داستایوفسکی را دارای قدرت پیشگویی پیام آورانه ای تلقی کنند، و او را دموکرات و آزاده ای به شمار آورند که توانسته بود گرایش های منفی روح جامعه روسیه را درک کرده و تمام خشونت انقلاب ۱۹۱۷ و سال های خشونت آمیز رژیم کمونیستی را ده ها سال پیش از وقوع آنها توصیف کند و این گروه در شخصیت های تسخیرشدگان توصیف دقیقی از رهبران حزب کمونیست شوروی را می بینند. ت) گروهی نیز صرفاً بر عرفانی بودن دیدگاه داستایوفسکی و بر رمزآمیز بودن ذات انسانی در تعریف و توصیفی که او از آن می دهد تاکید داشته اند.

 

در این میان شاید بتوان در تحلیلی جامعه شناختی در این زمینه، بیش از هر چیز بر گسست و شکافی تاکید کرد که در جامعه روسیه قرن نوزده میان سنت گرایی اسلاوی و تزاریستی از یکسو و تجددطلبی غرب گرایانه و آزادیخواهانه و انقلابی از سوی دیگر وجود داشت. خود داستایوفسکی نیز، به باور ما، تا انتها نتوانست میان این دو گرایش یکی را برگزیند و هر چند در آثار او بی شک غلبه دیدگاه سنت گرایانه و مسیحیت عرفانی و منجی گرایانه دیده می شود، اما او را در عین حال باید یکی از چیره دست ترین طراحان پیچیدگی روح انسانی و سرکشی و شورشی بودن این روح به شمار آورد که خود را در نوعی آزادیخواهی بی قید و بند نیز تعریف می کند. شخصیت های داستایوفسکی در ترسیم شیطانی شان حامل نوعی مدرنیته هستند که نمی توان منکر رویکرد تحسین انگیز خالقشان نسبت به آن بود(چه در واقع در آنها به گونه ای سرنوشت خود را نیز ترسیم می کرد) با این وجود داستایوفسکی هرگز نمی توانست جسارت آن را بیابد که این شخصیت را تا اوج منطقی شان یعنی زیرو رو کردن جامعه بسته تزاری پیش برد و بلکه ترجیح می داد با شیطانی کردن آنها، ایشان را به دوزخی زمینی و ابدی محکوم کند.

 

نوشته حاضر متن سخنرانی دکتر ناصر فکوهی است درباره داستایوفسکی. این سخنرانی از مجموعه سخنرانی هایی است که مدتی است در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران در باب پیوند میان داستایوفسکی و مباحث نظری برگزار می شود. فکوهی استاد جامعه شناسی در دانشگاه تهران است. وی سخنرانی حاضر را در ۲۷ آبان امسال ایراد کرده است.

لینک به دیدگاه

200px-Orhanpamuk2.jpg

یادداشتی بر جن زادگان اثر داستایوفسکی

نوشته : اورهان پاموک

 

به نظر من، جن‌زدگان داستایفسکی، بزرگ‌ترین رمان سیاسی همة دوران‌هاست. بیست ساله بودم که نخستین‌بار آن را خواندم. در توصیف تأثیر آن فقط این را بگویم که برق گرفته، مبهوت، وحشت‌زده و کاملاً اقناع شدم. هیچ رمانی این چنین عمیق بر من تأثیر نگذاشته بود و هیچ داستان دیگری چنین دانش آشفته‌سازی از روح بشری در اختیارم قرار نداده بود. ارادة معطوف به قدرتِ انسان؛ ظرفیت روح آدمی‌زاده برای بخشیدن؛ توانایی آدمی در فریب خود و دیگران؛ عشق او به؛ تنفر او از؛ نیاز او به ایمان، اعتیادهایش، هم مقدس و هم پلشت ـ آن‌چه مرا بیشتر شگفت‌زده می‌کرد این بود که داستایفسکی همة این کیفیات روح را موجود در کنار هم و ریشه‌دار در قصة پرکلافِ سردرگمِ سیاست، فریب و مرگ می‌دید. رمان را می‌ستودم چون به سرعت، خردمندی تامّ خود را منتقل می‌کرد. این شاید فضیلت اولیه ادبیات باشد: رمان‌های بزرگ ما را به همان سرعتی که قهرمانانش به عمق می‌رسند، وارد ماجرا می‌کنند؛ ما به همان عمقی قهرمانانِ رمان‌های بزرگ را باور می‌کنیم که دنیای آن‌ها را. من با صدای پیامبرگونة داستایفسکی به همان شور و شوقی شخصیت‌های او را باور کردم که اعتیاد آن‌ها را به اعتراف.

 

آن‌چه توضیح‌اش دشوار است، ترسی است که کتاب جن‌زدگان در قلب من ایجاد کرده بود. به‌ویژه صحنه جانکاهِ خودکشی (خفه کردن شمع و تاریکی آن دیگری، مشاهده حوادث از اتاق بغلی) و خشونتِ قتل ناشیانة ناشی از دهشت. شاید آن‌چه مرا شوکه کرده بود سرعت رفت و برگشت قهرمانان رمان بین افکار متعالی بزرگ و زندگیِ حقیر در شهرستانی کوچک بود، و جسارتی که داستایفسکی در نگاه به درون آن‌ها و به درون خودش داشت. وقتی رمان را می‌خوانیم به نظر می‌رسد که انگار حتی جزئی‌ترین جزئیات زندگی معمولی به افکار متعالیِ شخصیت‌ها گره خورده است، و با دیدن چنین پیوندهایی به جهانِ ترسناک توهم وارد می شویم که در آن همة افکار و آرمان‌های بزرگ به یکدیگر مرتبط‌اند. انجمن‌های سرّی، هسته‌های درهم تنیده، انقلابیون، خبرچین‌ها که ساکن این کتابند، همه با هم ارتباط دارند.

 

این جهانِ هول‌انگیز که در آن هر کسی با دیگری مرتبط است، هم چهرکِ (ماسک) پنهان‌کننده است و هم مجرایی است که ما را به حقیقت بزرگِ مخفی شده پشت همه افکار راهبر می‌شود، زیرا پشت و پسلة این جهان، جهان دیگری است و در این جهانِ دیگر ممکن است آزادی انسان و وجود خداوند به پرسش گرفته شود. در رمان جن‌زدگان، داستایفسکی به ما قهرمانی را می‌شناساند که خودکشی می‌کند تا مؤید این دو فکر بزرگ ـ آزادی انسان و حضور خداوند ـ باشد و او این کار را به نحوی مرتکب می‌شود که خواننده احتمالاً هرگز آن را فراموش نخواهد کرد. کمتر نویسنده‌ای می‌توان یافت که به خوبی داستایفسکی باورها را تجسم ببخشد و یا آن‌ها را به نمایش درآورد و افکار و تناقضاتِ فلسفی را تجریدی و انتزاعی کند.

 

داستایفسکی در 1869 نوشتن جن‌زدگن را در سن چهل و هشت سالگی آغاز کرد. آن موقع تازه ابله را نوشته و منتشر کرده بود؛ از نوشتن شوهر ابدی هم کمی قبل‌تر فارغ شده بود. در اروپا زندگی می‌کرد(فلورانس و درسدن)، که دو سال پیش‌تر از دست طلبکارانش به آنجا گریخته بود تا در آرامش کار کند. در ذهن‌اش رمانی می‌پروراند درباره ایمان و بی‌ایمانی؛ که او آن را الحاد و زندگی یک گناهکار بزرگ می‌نامید. در آن زمان او سرشار از بغض و عداوت نسبت به نهیلیست‌ها(هیچ انگاران) بود که شاید ما آن‌ها را نیمه هرج و مرج طلب‌ها، نیمه‌آزادی‌خواهان(لیبرال) تعریف کنیم، و او سرگرم نوشتن رمانی سیاسی بود که تنفرِ نهیلیست‌ها از سُنن روسیه، شوق آن‌ها به غرب و فقدان ایمان آن‌ها را به سخره می‌گرفت. پس از اندکی کار روی این رمان، علاقه‌اش را از دست داد و از قضا از طریق دوست همسرش و نیز خواندنِ خبر قتلی سیاسی در روزنامه‌های روسیه تهیج(از آن نوعی که تبعیدی‌ها می‌شوند) شد. در آن سال دانشجویی به اسم ایوانف به دست چهارتن از دوستانش که باور داشتند او خبرچینِ پلیس است، به قتل رسیده بود. این هستة دانشجویی که در آن یک‌دیگر را می‌کشتند تحت سرپرستی دانشجوی باهوش، اهریمن خوی و شیطان صفتی به نام نچایف بود. در جن‌زدگان، استفانویچ وهوونسکی است که سایه‌نمای نچایف است و همچون زندگی واقعی، او و دوستانش (تولچنکو، ویرجینسکی، شیگانف و لمشین) خبرچینِ مظنون، شاتف را در پارک می‌کشند و جسدش را در دریاچه می‌اندازند.

 

این قتل به داستایفسکی امکان داد تا خلوتِ رویاهای آرمان شهری انقلابیون و نهیلیست‌های روسی و غرب‌گرایان را ببیند و در آن‌ها میل به کسب قدرت ـ بر همسران‌مان، دوستان‌مان، محیط‌‌مان و تمام جهان‌مان ـ را کشف کند. وقتی به عنوان چپ‌گرای جوان جن‌زدگان را خواندم، برایم داستانی مربوط به روسیه یک صد سال قبل نبود بلکه دربارة ترکیه بود که غرقِ سیاستِ ینیادگرای عمیقاً فرو رفته در خشونت بود. انگار داستایفسکی داشت در گوشم تمجمج می‌کرد و زبان مخفیِ روحِ بشر را به من یاد می‌داد و مرا به جمع بنیادگرایانی می‌‌برد که از لهیبِ آتشِ رویاهای‌شان برای تغییر جهان برافروخته بودند. کسانی که تخته‌بندِ سازمان‌های سرّی بودند و سرمست از فریب‌ دیگران. آن‌ها به نام انقلاب، به تف و لعنتِ کسانی می‌پرداختند که به زبان آن‌ها سخن نمی‌گفتند و یا با دیدگاه‌های آن‌ها مخالفت می‌کردند. یاد دارم که از خودم می‌پرسیدم چرا هیچ‌کس در این کتاب از انقلاب حرفی نمی‌زند. این کتاب نکته‌ای مهم مربوط به زمانة ما در خود داشت که در محافل چپ آن زمان مغفول مانده بود، و شاید به همین دلیل بود که به هنگام خواندن، کتاب در گوشم رازی را نجوا می‌کرد.

 

برای ترس‌هایم دلیل شخصی هم داشتم. زیرا در آن زمان ـ به عبارت دیگر، حدود صد سال پس از ارتکابِ قتلِ نچایف و انتشارِ جن‌زدگان ـ جرم مشابهی در ترکیه در کالجِ رابرت اتفاق افتاد. یک هستة دانشجویی که تعدادی از همکلاس‌هایم به آن تعلق داشتند، متقاعد شدند(البته اقناع کننده«قهرمان» اهریمن خویی بود که بعد گم و گور شد) که یکی از آن‌ها خائن است. آن‌ها شبی سرِ مظنون را با چماق خرد کردند، او را کشتند و جسدش را در چمدان چپاندند ـ البته هنگام عبور از بُسفُر در یک قایق دستگیر شدند. فکری که آن‌ها را به پیش راند، فکری که آن‌ها را متمایل به قتل کرد، این بود که«خطرناک‌ترین دشمن، نزدیکت‌رین به توست، و این یعنی کسی که اول از همه هسته را ترک می‌کند.» ـ به دلیل آنکه این را نخست در جن‌زدگان خوانده بودم توانستم در قلبم آن را حس کنم. سال‌ها بعد از دوستی که در آن هسته بود پرسیدم آیا هیچ وقت جن‌زدگان را خوانده بودید که از آن چنین تقلید نا‌به‌خردانه‌ای کردید، اما او هیچ علاقه‌ای به خواندن رمان نداشت.

 

هرچند جن‌زدگان از هراس و خشونت لبریز است اما رمانی است مفرّح و بسیار خنده‌آور. داستایفسکی هجویه‌نویس قهاری است به خصوص در صحنه‌های پرجمعیت. داستایفسکی در برادران کارمازوف تورگینف را با هزل و هجوِ گزنده‌ای می‌چزاند. داستایفسکی در زندگی واقعی با تورگینف هم دوست بود و هم از او تنفر داشت. به عقیدة داستایفسکی تورگینف، زمین‌داری ثروتمند بود که نهلیست‌ها و غرب‌گرایان را تایید می‌کرد و به فرهنگ روسیه به چشم تحقیر می‌نگریست. او سوهانِ روح داستایفسکی بود. تا حدی می‌توان گفت جن‌زگان رمانی است که داستایفسکی بر ضد رمان«پدران و پسران» تورگینف نوشته است.

 

با وجود آن‌که داستایفسکی از لیبرال‌های چپ و غرب‌گرایان دلِ پرخونی داشت، چون آن‌ها را از درون می‌شناخت، از روی شفقت گاهی با آن‌ها به بحث هم می‌پرداخت. داستایفسکی از پایان کار استفان ترونیموویچ ـ و دیدارش درست به شکل دهقان روسی که همیشه در خیالش می‌پروراند ـ با چنان تغزلی صمیمی برای خواننده می‌نویسد که نمی‌توان استفان را به رغم آن همه خودنمایی‌ها در سراسر کتاب، ستایش نکرد. این می‌تواند به یک معنا شیوة وداعِ داستایفسکی با روشنفکرِ غربیِ«همه ـ یا هیچِ» انقلابی دانست که او را به حال خود رها می‌کند تا در شورها، هوس‌ها، اشتباه‌ها و خودنمایی‌های خود فرو رود

 

همیشه جن‌زدگان را کتابی می‌دانم که رازهایِ شرم‌آور روشنفکرانِ بنیادگرا را برملا می‌کند، رازهایی که این روشنفکران می‌کوشند از ما پنهان نگه‌دارند. روشنفکرانی که دور از مرکز، روی لبه و حاشیة اروپا و در جنگ با رویاهای غربی‌شان به سر می‌برند و شک در بارة بودن یا نبودن خداوند آن‌ها را خرد کرده است.

 

 

ترجمه : رامین مستقیم

با تشکر از دیباچه

لینک به دیدگاه

برگردان: ابراهيم يونسي

 

سال 1873

 

 

Fyodor-dostoevsky-sketch.jpg

 

 

مقدمه

در بيستم دسامبر اطلاع يافتم که ترتيب همه چيز داده شده است، و سردبير شهروند هستم. اين حادثة شگفت‌آورــ شگفت‌آور از براي خودم ــ نمي‌خواهم به کسي جسارت کنم ــ به طرز بالنسبه ساده‌اي روي داد.

 

در بيستم دسامبر در مسکوگازت مطالب مربوط به تشريفات عروسي امپراتور چين را خوانده بودم.اين واقعه‌ي با شکوه و به ظاهر پيچيده نيز بسيار ساده است: از هزار سال پيش تمام جريان، جز به‌جز در کتابي مربوط به آداب و تشريفات و مشتمل بر دويست مجلد پيش‌بيني و مقرر گرديده است. به رغم سهولت و سادگي امر چون اين واقعه‌ي شگرف را با همين واقعه‌ي انتصابم به سردبيري مقايسه کردم نسبت به نهادهاي کشورم احساس ناسپاسي کردم و به نظرم چنين رسيد که براي ما، پرنس مسچرسکي و من، بسيار بهتر بود اگر شهروند را در چين منتشر مي‌کرديم. در آن‌جا همه چيز روشن است... در روزي مقرر هردو در ادارة انطباعات حضور مي‌يافتيم، پس از اين‌که به خاک مي‌افتاديم و زمين ادب مي‌بوسيديم برمي‌خاستيم، انگشت اشاره را جلو بيني مي‌گرفتيم و سر را به احترام خم مي‌کرديم. بديهي است مديرکل ادارة انطباعات وانمود مي‌کرد که به ما همان‌قدر توجه دارد که به مگس‌هايي که به اتاق وارد مي‌شوند يا از آن خارج مي‌گردند. اما دستيار سوم دبير سوم در حالي که فرمان انتصاب مرا به مقام سردبيري به دست داشت از جا برمي‌خاست و به لحني آمرانه و در عين حال مهربان سخناني را که آداب تشريفات ايجاب مي‌نمود ايراد مي‌داشت. اين سخنان چنان روشن و مفهوم مي‌بودند که ما هر دو با منتهاي ميل و رغبت بدان‌ها گوش فرا مي‌داديم.

اگر -در چين- من آن‌قدر ابله و پاک‌دل مي‌بودم که به هنگام برعهده گرفتن وظايف سردبيري و درک محدوديت‌هاي توانائيم ترس به دلم راه مي‌يافت و دست‌خوش ناراحتي وجدان مي‌شدم، در منتهاي خوشحاليم به من مدلل مي‌کردند که همين که چنين احساس کرده‌ام دوبار ابلهم و دقيقاً از اين لحظه به بعد نيازي به هيچ‌گونه فهم ندارم، حتي اگر فهمي داشتم، و به سلامت بسي مقرون‌تر است که اصولاً فهمي نداشته باشم.

 

بي‌گمان گوش فرادادن به چنين مطالبي بسيار خوش و دل‌انگيز مي‌بود. دستيار سوم دبير سوم سخنان زيباي خود را با اين کلام پايان مي‌داد: «سردبير، برو؛ از اين پس مي‌تواني برنجت را باخيال راحت بخوري و چايت را با آسودگي خاطر بنوشي.» و فرمان را که با حروف زرين بر اطلس سرخ چاپ شده بود به دستم مي‌داد: پرنس مسچرسکي پيشکش قابلي تقديم مي‌کرد، و هر دو به خانه بازمي‌آمديم، و شمارة پرزرق‌وبرقي از شهروند را منتشر مي‌کرديم، آن‌طور که در اين‌جا هرگز منتشر نمي‌شود... آري، در چين کارمان سکه مي‌بود.

اما من خيال مي‌کنم پرنس مسچرسکي در چين سعي مي‌کرد با پيشنهاد مقام سردبيري به من رنگم کند، تا به طور عمده هرگاه به دفتر کل نظارت بر مطبوعات احضار مي‌شود جانشيني براي چوب خوردن داشته باشد. اما من هم زياد خام نمي‌بودم و به او رودست مي‌زدم: فوراً چاپ بيسمارک را قطع مي‌کردم، و بي‌سروصدا مقالات خودم را مي‌نوشتم، تا هرشماره در ميان، به تشريفات چوب خوري احضار بشوم. در عوض، نوشتن ياد مي‌گرفتم.

 

در چين، بسيار خوب مي‌نوشتم. در اين‌جا کار بسي دشوارتر است. در آن‌جا هرچيز را از هزارسال پيش؛ پيش‌بيني و محاسبه کرده‌اند در اين‌جا همه‌چيز تا هزار سال آينده آشفته است. در آن‌جا خواهي نخواهي (مطالب را) مفهوم مي‌نوشتم، چون نمي‌دانستم چه کسي نوشته‌ام را مي‌خواند. دراين‌جا، براي اين‌که کاري کنم که مردم نوشته‌ام را بخوانند، حتي بهتر اين است که نامفهوم بنويسم. تنها در مسکوگازت است که سرمقاله‌ها يک ستون و نيم را اشغال کرده‌اند، و عجب آن‌که در زباني ساده نوشته مي‌شوند. در صدا اين مقالات هشت، ده، دوازده و حتي سيزده ستون را اشغال مي‌کنند. مي‌بينيد چند ستون را بايد تلف کرد تا مردم به شما احترام بگذارند.

 

در اين‌جا صرف سخن گفتن با ديگري، علمي است؛ يعني، در نگاه نخست، شايد به همان صورتي است که در چين است: دراين‌جا هم مثل آن‌جا شماري تمهيدات ساده شدة علمي هست. در مثل، در روزگار گذشته عبارت «من چيزي نمي‌فهمم» صرفاً، به معني اظهار جهل از ناحية کسي بود که اين عبارت را ادا کرده بود. حال آن‌که امروزه همين عبارت احترام و افتخار بزرگي نصيب گوينده مي‌کند. کافي است آدم با قيافه و لحن بزرگوارانه بگويد: «من از مذهب سردرنمي‌آورم؛ من چيزي از روسيه نمي دانم؛ من چيزي از هنر نمي‌دانم...» ــ تا درلحظه به مدارج عالي برکشيده شود. و اين البته بسيار مفيد است، اگر شخص در واقع چيزي نفهمد.

اما اين تدبير ساده شده چيزي را ثابت نمي‌کند.اساساً دراين‌جا هرکس، بي کم‌ترين تاملي، همه را نادان مي‌داند، بي اين‌که اين پرسش را از خود بکند: «آيا در واقع اين خود من نيستم که نادانم؟» ــ و اين وضع برروي هم خوشايند است، ولي با اين همه کسي خوش نيست، همه خشمگين‌اند، وانگهي، در روزگار ما با فکر بودن حدي به ناممکن دارد: تفنن بسيار پرخرجي است. راست است، انديشه هاي حاضر وآماده را مي‌خريم. اين‌ها درهمه جا به فروش مي‌رسند، آن‌ها را حتي به رايگان هم مي‌دهند؛ اما با اين‌که رايگان هستند آخرسر بسيار گران تمام مي‌شوند ومردم کم‌کم اين مطلب را در مي‌يابند. در نتيجه، سود و صرفه‌اي از اين جريان عايد نمي‌شود و آن‌چه هست، چنان‌که تاکنون بوده، تلاطم و آشفتگي است.

شايد، هم نسخة بدل چين بيش نباشيم، منتها نه با آن نظم و ترتيب. ما جخت در آغاز چيزي هستيم که در چين دارد پايان مي‌پذيرد. بي‌گمان به همان مقصد هم مي‌رسيم ــ اما کي؟ براي اين‌که هزارجلد کتاب «تشريفات» داشته باشيم تا سرانجام اين حق را پيدا کنيم که به هيچ چيز نينديشيم، بايد دست کم هزارسال انديشيدن را پس پشت بگذاريم. با اين‌همه هيچ کس نمي‌خواهد که به اين مدت شتاب ببخشد، زيرا کسي حاضر به انديشيدن نيست.

 

راست است: اگر کسي نخواهد فکر کند ظاهراً کار نويسندة روسي ساده‌تر مي‌شود. در حقيقت ساده هم هست؛ و بدا به حال نويسنده‌اي که در روزگار ما فکر کند. از اين بدتر حال کسي است که روي صدق و سادگي در صدد برآيد مسائل را بررسي كند و بفهمد. سرنوشت كسي كه خالصانه نيتي را ابراز کند حتي از اين هم دشوارتر است. اما اگر جرات کند و بگويد که توانسته است چيزکي از چيزي را دريابد و در نظر دارد که افکارش را بيان کند، همه بي‌درنگ ترکش مي‌کنند. ديگر راهي براي او نمي‌ماند جز اين‌که آدم مناسبي را بيابد، يا کرايه کند، تا تنها با او به گفت‌وگو بپردازد: و شايد مجله را تنها براي او منتشر کند. اين بسيار زشت و شرم‌آور است، زيرا چنان است که گويي باخودش گفت‌وگو دارد ومجله را براي شخص خود منتشر مي‌کند.

 

من جداً معتقدم که شهروند تامدتي دراز، براي انبساط خاطر، با خودش گفت‌وگو خواهد داشت. البته بنابردانسته‌هاي علم پزشکي گفت‌وگوي با خود نشان استعداد و آمادگي از براي جنون است. شهروند لزوماً بايد با شهروندان سخن بدارد، و گرفتاري و درد کارش همين است!

باري اين نشريه‌اي است که من به عضويت آن درآمده‌ام. وضعم فوق‌العاده مبهم است. اما من نيز در نظر دارم در قالب اين يادداشت‌ها با خودم، و براي خشنودي خاطر خودم، گفت‌وگو کنم و کاري به مسائل نداشته باشم.

 

از چه سخن خواهم گفت؟ ــ از هرچه که متأثرم کند يا به فکرم وادارد. و مي‌دانم که اگر تصادفاًخواننده‌اي را بيابم ــو اين خواننده خداي ناکرده حريف از آب دربيايدــ بايد بدانم که چه‌گونه سخن بگويم، و بدانم که به چه کسي خطاب مي‌کنم، و به چه نحو به او خطاب کنم. خواهم کوشيد که اين وظيفه را خوب فرا بگيرم، زيرا دشوارترين چيز براي ما همين است... يعني درعرصة ادب. به‌علاوه، حريف‌ها متفاوتند: با هر حريفي نمي‌توان باب گفت‌وگو را گشود.

افسانه‌اي ‌را نقل مي‌کنم که چندي پيش شنيدم. آن‌طور که مي‌گويند اين افسانه قديم است، وگويا منشا هندي دارد؛ و بسيار جالب است.

 

روزي روزگاري گرازي با شيري حرفش شد، و شير را دعوت به جنگ تن به تن کرد. چون به خانه بازآمد پشيمان شد و دست‌خوش هراس شد. همة افراد گله به گرد هم آمدند، و يک چند تأمل کردند، و چنين نهادند: «خوب، آقا گراز، اين نزديکي‌ها برکه‌اي است، برو و خوب در ميان گل‌ها بغلت، و با همان وضع به ميدان برو. خواهي ديد که چه خواهد شد.»

 

گراز چنان کرد که گفته بودند. چندي برنيامد که سروکلة شير پيدا شد، هوا را بو کشيد، ابرو درهم کشيد، و دور شد. گراز تا مدت‌ها بعد لاف مي‌زد که، آري، شير ترسيد و از معرکه گريخت.

اين بود افسانه. البته در روسيه شيري نيست: آب‌وهواي اين‌جا با مزاج شير سازگار نيست؛ تازه اگر هم بود صحنه زياد از اندازه وسيع مي‌بود. انساني شايسته را جايگزين شير کنيد ــو هر انساني بايد که شايسته باشدــ نکتة اخلاقي داستان همان خواهد بود.

 

ضمناً مي‌خواهم که اين مطلب را هم اضافه کنم.

 

يک بار ضمن گفت‌وگو با هرتسن فقيد از يکي از کتاب‌هايش تمجيد بسيار کردم ــ «از کرانة ديگر». حسن تصادف، ميخائيل پطروويچ پاگودين در مقاله‌اي بسيار جالب دربارة ملاقاتي که در خارجه با هرتسن داشته اين اثر را ستود. هرتسن اين کتاب را در قالب گفت‌وگو نوشته شده است: گفت‌وگوي هرتسن و حريفش.

 

از جملة ساير چيزها گفتم: «چيزي که بسيار خوشم آمد اين است که حريف شما هم بسيار زيرک است. انصافاً بارها شما را در تنگنا انداخته است»

 

هرتسن خنده کنان گفت:«خوب، نکته همين است. حالا نکته‌اي را برايتان تعريف مي‌کنم. آن وقت‌هايي که در پترزبورگ بودم (روزي) بلينسکي به زور مرا به آپارتمانش برد و مقاله‌اش را تحت عنوان گفت‌وگوي آقاي الف و آقاي ب که در مايه‌اي بسيار جدي نوشته شده بود برايم خواند.

 

«البته آقاي الف خود بلينسکي است، که در مقاله به هيأت مردي بسيار زيرک تصوير شده است، حال آن‌که حريفش، آقاي ب، از لحاظ نيروي دماغي و ذهني فروتر از او است. بلينسکي وقتي خواندن مقاله را به پايان برد با اشتياق و انتظاري تب آلوده از من پرسيد:«خوب، نظر شما چيست؟»

 

«آه، خوب است، خيلي خوب است، و پيدا است که آدم بسيار زيرکي هستيد، ولي آدم چرا بايد وقتش را بر يک ابله تلف کند؟»

 

بلينسکي خود را روي نيمکت مبلي انداخت و در حالي که چهره‌اش را در ميان بالشتکي پنهان کرده بود و از ته دل مي‌خنديد گفت:

«واي، کشتي مرا! پدرم را درآوردي؟»

 

 

«پيران قوم»

 

اين نکته‌اي که راجع به بلينسکي نقل کردم مرا به ياد نخستين گام‌هايي مي‌اندازد که خدا مي‌داند چند سال پيش در عرصة ادب برداشتم. آن دوران براي من دوراني بسيار بد و اندوه‌بار بود.

 

خود بلينسکي را هم که در آن زمان با او ملاقات کردم، نحوة برخوردش را، به خوبي به ياد مي‌آورم. من اغلب به قدما مي‌انديشم، چون امروزي‌ها را هميشه مي‌بينم.

 

بلينسکي پرشورترين کسي بود که ديده بودم. هرتسن چيز ديگري بود.او فراوردة طبقة اشراف بود ــو از آن بالاتر يک نجيب‌زادة روس و شهروند جهانــ تيپي که در روسيه نمو کرد، و به‌جز در روسيه در جاي ديگري نمي‌توانست نمو کند و برومند شود. هرتسن مهاجرت نکرد؛ مهاجرت روسيان را او آغاز نکرد ــ نه، او از مادر مهاجرزاده شده بود. مهاجران امثال او همه مهاجران مادرزاد بودند، هرچند اکثريتشان هرگز پا از روسيه بيرون نگذاشتند. طي صدوپنجاه سال حياتِ پيشترِ اشرافيت روس ــبا استثناهاي بسيار اندکــ آخرين ريشه‌ها پوسيده شده بود و آخرين پيوندها با خاک روسيه گسسته شده بود. در معنا تاريخ ،خود هرتسن را برگزيده بود تا به شيوه‌اي بسيار زنده اين گسستگي اکثريت قريب به اتفاق طبقة تربيت شده را از تودة مردم تجسد بخشد. از اين حيث يک تيپ تاريخي است.

 

اين‌ها پس از اين‌که از مردم بريدند طبعاً خدا را هم از دست دادند. در ميان آن‌ها آن عده که بي‌قرار بودند ملحد شدند؛ آن عده که خونسرد و آرام بودند بي‌تفاوت شدند. براي مردم روسيه چيزي به‌جز تحقير نداشتند، در حالي‌که معتقد بودند مردم را دوست مي‌دارند و برايشان آرزوي همه گونه خير و خوبي مي‌کنند. اما مردم را به شيوه‌اي منفي دوست مي‌داشتند، به جاي آن‌ها مردمي کمال مطلوب را در مد نظر داشتند، يعني آن چيزي که به اعتقاد آن‌ها مردم روسيه بايد چنان مي‌بودند.

 

اين مردم آرماني در ذهن برخي از نمايندگان پيشرو اکثريت، بي‌اختيار در هيات تودة پاريس 1793 متجلي مي‌شدند. در آن روزگار اين جالب‌ترين شکل «آرماني» مردم بود.

 

حاجت به گفتن نيست که هرتسن ناگزير بايد سوسياليست مي‌شد، آن‌هم به شيوة يک نجيب‌زاده -يعني بي‌نياز و بي‌هدف، و صرفاً در نتيجة روند و جريان منطقي انديشه‌ها و «خلأ» درون، در داخل کشور. وي پايه‌هاي جامعة سابق را نفي کرد؛ خانواده را انکار کرد، اما از قرار، پدر و شوهري خوب بود. از ملک و مال چشم پوشيد، اما در عين حال توانست به امورش سر و صورتي بدهد، و در خارجه لذت ناشي از استقلال مالي را تجربه کرد. انقلابات را طرح‌ريزي مي‌کرد و ديگران را به مشارکت در آن‌ها برمي‌انگيخت، در عين حال که به آسايش و آرامش خانوادگي سخت علاقه‌مند بود. وي هنرمند و متفکر، و نويسنده‌اي درخشان و مردي بسيار بامطالعه و شوخ و سخندان بود (حتي بهتر از آن چه مي‌نوشت سخن مي‌گفت.)

 

«بازپردازنده»اي خوب بود. اين استعداد... يعني استعداد گنجاندن عميق‌ترين احساس درچيزي که شخص وجهة نظر خود قرار داده است و آن را مي‌پرستد و لحظه‌اي بعد آن را تمسخر مي‌کند... آري، اين استعداد در او بسيار نمو کرده بود.

 

بي‌گفت‌وگو مردي غيرعادي بود؛ اما هرچه بود ــخواه خاطراتش را در پاريس مي‌نوشت يا مجله‌اي را با همکاري پرودن منتشر مي‌کرد يا در پاريس پشت سنگرهاي خياباني جا مي‌گرفت (که خود در خاطراتش آن را به شيوه‌اي خنده‌دار توصيف مي‌کند...) باري، خواه رنج مي‌برد يا خوش بود يا دست‌خوش دودلي بود يا، چنان که در 1862 براي خوشايند لهستاني‌ها بيانيه‌اش را خطاب به انقلابيون روسي فرستاد در حالي که مي‌دانست اين درخواست زندگي صدها تن جوان شوربخت را برباد مي‌دهد، و خواه با سادگي و بي‌ريايي شگفت‌آور در يکي از مقالاتش به همة اين چيزها اعتراف مي‌کرد و نمي‌دانست که با اين اعتراف خود را در چه وضع و موقعي قرار داده است... باري، همه جا و در تمام طول عمر يک نجيب‌زاده و شهروند جهان و فرآوردة نفس بردگي پيشيني بود که خود به شدت از آن نفرت داشت، و زادة آن بود، نه تنها با واسطة پدرش بلکه دقيقاً در نتيجة گسستن از سرزمين زادبومي و آرمان‌هايش.

 

بلينسکي... برعکس او نجيب‌زاده نبود. نه، نبود! (خدا مي‌داند از اعقاب کي بود! پدرش ظاهراً پزشک ارتش بود).

 

بلينسکي اساساً «بازپردازنده» نبود، اما در تمام مدت عمر هميشه فردي به نهايت جدي و پرشور بود. از نخستين رمانم، مردم فقير خوشش آمده بود (بعدها، حدود يک سال بعدبه دلايل و جهات عديده‌اي که از هر حيث بي‌اهميت بودند از يک‌ديگر جدا شديم)؛ با اين همه آن‌وقت، در همان نخستين روزهاي آشنائي‌مان، در حالي که سخت نسبت به من اظهار علاقه مي‌کرد مي‌خواست مرا هرچه زودتر به کيش خود بگرواند. من در بيان علاقه‌اش نسبت به خودم هيچ اغراق نمي‌کنم؛ دست کم در نخستين ماه‌هاي آشنائي‌مان. او را سوسياليستي پرشور يافتم ــ پس از آن هم بي‌درنگ دهري مذهب شد. همين، يعني بصيرت و بينش، و استعداد فوق‌العاده‌اش براي آميخته شدن با يک انديشة خاص، در نظر من بسيار مهم و پرمعنا است.

 

دو سالي پيشتر بين‌الملل سوسياليست‌ها اين جملة ساده و پرمعنا را سرآغاز يکي از اعلاميه‌هاي خود قرار داده بود:«بالاتر از هرچيز ما جامعه‌اي دهري مذهبيم.» ــ يعني جريان رابا روح مطلب آغاز کردند. مقدمه و درآمد بلينسکي نيز چنين بود.

 

وي که بيش از هرچيز خرد و علم و رآليسم را گرامي مي‌داشت، درعين حال بيش از هر کس براين نکته آگاه بود که خرد و دانش و رآليسم تنها مي‌توانند لانة موريانه‌اي را فراهم کنند و قادر به تأمين آن هماهنگي اجتماعي نيستند که آدمي بتواند زندگي خود را در درون آن سازمان دهد. مي‌دانست که پايه و اساس تمام چيزها اصول اخلاقي است. او تا به سرحد شيفتگي بي‌هيچ گونه تأمل معتقد به شالوده‌هاي اخلاقي سوسياليسم بود (که به هرحال تاکنون جز انحرافات زشت طبيعت و معقول عام چيزي به بار نياورده است). اين يک شيفتگي بود. در ضمن، در مقام يک سوسياليست بايد در گام نخست مسيحيت را نابود مي‌کرد. مي‌دانست که انقلاب لزوماً بايد با دهري مذهبي آغاز شود. بايد آن مذهبي را از مسند به زير مي‌کشيد که پايه‌هاي اخلاق جامعه‌اي از آن نشأت کرده بود که وي خود آن را رد و نفي مي‌کرد. خانواده، ثروت، مسئوليت اخلاقي شخصي ... اين‌ها را از اساس نفي کرد (اين را نيز بايد بيفزايم که او نيز شوهر و پدري خوب بود). بي‌گمان مي‌دانست که با انکار مسئوليت اخلاقي فرد آزادي او را نيز انکار مي‌کند، با اين همه با تمام وجود خويش معتقد بود (خيلي کورکورانه‌تر از هرتسن، که از قرار، آخر سر در اين مورد کم‌کم به شک افتاد) که سوسياليسم نه تنها آزادي فرد را از بين نمي‌برد بلکه برعکس آن را از نو با شکوهي بي‌سابقه برقرار مي‌کند، منتها اين‌بار برپايه‌اي نو و استوار.

 

اما در اين بين شخصيت درخشان خود مسيح مي‌ماند، که بايد با آن در مي‌افتاد ــ و اين دشوارترين بخش مسئله بود. او در مقام يک سوسياليست موظف بود تعاليم مسيح را نابود کند، آن را انسان‌دوستي مبتني بر فريب و جهل بخواند، که به حکم علم جديد و احکام اقتصادي محکوم به فنا است. اما حتي اين صورت هم از تصوير زيباي انسان خدا وار و تنگباري اخلاقي آن و زيبايي شگفت و معجزآساي آن باقي مي‌ماند. اما بلينسکي در شور و شوق متداوم و فرونشاندني خويش حتي در برابر اين مانع غلبه ناپذير نيز نايستاد، برخلاف رنان که در نوشته‌اش بنام زندگاني عيسي ــکه کتابي آغشته به بي‌باوري استــ اعلام کرد که با اين همه مسيح کمال مطلوب زيبايي بشري است، و گونه اي است وصول‌ناپذير که حتي در آينده نيز نمي‌تواند تکرار گردد.

 

شبي جيغ‌زنان گفت: «ولي مي‌دانيد» (گاهي مواقعي که دست‌خوش هيجان مي‌شد فرياد مي‌زد) «مي‌دانيد، ممکن نيست شخص را به گناه متهم کرد و او را به زير بار قرض کشيد و از او خواست گونة ديگرش را پيش بياورد، آن‌هم در حالي که جامعه چندان بد سازمان يافته است که جز ارتکاب شرارت چارة ديگري ندارد. اين آدم از لحاظ اقتصادي به تباهي کشيده شده است، و احمقانه و ظالمانه است که از چنين کسي بخواهيم کاري را انجام دهد که بنابر قوانين طبيعت تازه اگر خودش هم بخواهد قادر به انجامش نيست...»

 

آن شب تنها نبوديم: يکي از دوستانش هم بود، که بلينسکي به او بسيار احترام مي‌گذاشت و از بسياري جهات از او حرف شنوي داشت. نويسنده‌اي هم حضور داشت، که آن‌وقت‌ها خيلي جوان بود، و بعدها نام و آوازه‌اي در عرصة ادب کسب کرد.

 

بلينسکي ناگهان رشتة سخن را گسست و رو به دوستش کرد و در حالي که به من اشاره مي‌کرد گفت: «حتي نگاهش که مي‌کنم متاثر مي‌شوم. هربار که از مسيح نام مي‌برم حالت قيافه‌اش تغيير مي‌کند، انگار چيزي نمانده است زير گريه بزند... اما مرد ساده‌دل، باور کن...» باز روبه من کرد «باور کن مسيحت اگر در زمان ما به دنيا مي‌آمد آدمي بسيار معمولي و بي‌نمود مي‌بود؛ در حضور علم معاصر و نيروهاي پيش‌برندة بشريت، نمودي نمي‌داشت!»

دوستش به ميان حرفش دويد و گفت: «آه، نه!» (يادم هست ما نشسته بوديم و او در اتاق پيش و پس مي‌رفت) «آه، نه! مسيح اگر در زمان ما ظهور مي‌کرد به جنبش مي‌پيوست و در راس آن جاي مي‌گرفت...»

 

بلينسکي با شتاب آشکار سخنش را تصديق کرد و گفت:«بله، البته؛ بله. دقيقاً به سوسياليست‌ها مي‌پيوست و به آن‌ها تاسي مي‌جست.»

 

آن پيش‌برندگان بشريت که مسيح بايد به آن‌ها مي‌پيوست، آن‌وقت فرانسوي‌ها بودند: ژرژساند، کابه ــکه امروزه پاک فراموش شده استــ پير لورو و پرودن، که آن زمان تازه فعاليتش را آغاز کرده بود. تا آن‌جا که به ياد دارم در آن زمان بلينسکي به اين چهار تن بيش از همه ارادت مي‌ورزيد. فوريه بيش‌تر اعتبار و نفوذش را از دست داده بود. شب‌هاي متمادي از اين‌ها بحث مي‌شد.

 

يک آلماني هم بود که بلينسکي در برابرش با احترام سرفرود مي‌آورد، و آن فوئرباخ بود (بلينسکي که در تمام مدت عمر نتوانست هيچ زبان خارجي را خوب بياموزد فوئرباخ را فيرباخ تلفظ مي‌کرد). از اشتراوس به احترام ياد مي‌شد.

 

بديهي است بلينسکي با اين ايمان استواري که به انديشة خويش داشت خوشبخت‌ترين کس از تمام افراد ناس بود. آه، بعدها اغلب گفته مي‌شد که اگر عمر بيش‌تري کرده بود به اسلاوفيل‌ها مي‌پيوست. نه، کارش هرگز به اين‌جا نمي‌کشيد. شايد آخرسر کارش به مهاجرت مي‌کشيد، يعني اگر بيش‌تر زنده مي‌ماند و قادر به مهاجرت بود: در آن صورت، او که پيرمرد ريزه پيزة شوريده‌اي بود با آن ايمان گرمي که مانع از کم‌ترين ترديد بود ناچار در جايي، در آلمان و سويس، برگرد انجمن‌هايي مي‌پلکيد، يا در مقام آجودان (دستيار) به خدمت يک مادام هگ آلماني مي‌پيوست و در رابطه با بعضي مسائل زنانه خدماتي ناچيز برايش انجام مي‌داد.

 

با اين‌همه باز اين بشر بسيار خوشبخت، که واجد چنين وجداني آرام بود، گاه ناگزير دست‌خوش افسردگي مي‌شد. اما اين افسردگي از مقوله‌اي خاص بود ــناشي از ترديد يا سرخوردگي نبود، در اثر يک پرسش بود. راستي، چرا فردا و نه امروز؟- وي شتاب‌زده‌ترين فرد روسيه بود. يک‌بار، ساعت سه بعدازظهر نزديک کليساي زنامنسکي به او برخوردم. گفت که براي گردش از خانه درآمده است و اينک به خانه باز مي‌گردد.

 

«اغلب براي تماشاي پيشرفت کارهاي ساختماني (ايستگاه پاياني راه‌آهن نيکلايفسکي که در دست ساختمان بود) به اين‌جا مي‌آيم. وقتي در اين‌جا مي‌ايستم و کار را مي‌بينم دلم قدري آرام مي‌گيرد. سرانجام ما هم راه‌آهني خواهيم داشت. نمي‌داني، گاهي اوقات همين چه‌قدر دلم را تسکين مي‌دهد!»

 

اين سخنان را از صميم دل و با شور برزبان راند. بلينسکي هرگز اهل خودنمايي نبود. با هم پيش رفتيم. ضمن راه، يادم هست، گفت:

 

«وقتي مرا در گور گذاشتند خواهند فهميد چه کسي را از دست داده‌اند.» (مي‌دانست که مبتلا به سل است.)

 

درآخرين سال حياتش با او ديدار نکردم. از من بدش مي‌آمد، اما آن‌وقت من تعاليمش را با شور و شوق پذيرفته بودم. يک سال بعد در توبولسک، هنگامي که سرنوشت «بعدي»مان را انتظار مي‌کشيديم و در حياط زندان گرد آمده بوديم، زنان دسامبريست‌ها رئيس زندان را راضي کردند به اين‌که اجازه دهد محرمانه در آپارتمان او با ما ملاقات کنند. ما اين دردکشان بزرگ را ديديم که به طيب خاطر از پي شوهرانشان به سيبري آمده بودند. اين مردم از همه چيز خود گذشته بودند: تشخص، ثروت، بستگي‌ها و بستگان؛ همه چيز را فداي وظيفة عالي اخلاقي کرده بودند ــ يعني آزادترين وظيفه‌اي که مي‌تواند وجود داشته باشد. اين مردم بي‌هيچ جرم و محکوميتي، به مدت بيست و پنج سال دراز آن‌چه را که شوهران محکومشان مجبور به تحمل آن بودند تحمل کردند.

 

ملاقات يک ساعت دوام کرد. مارا که عازم سفرتازه‌مان بوديم دعاي خير کردند؛ صليب برماکشيدند و نسخه‌هايي از «عهد جديد» را به ما دادند ــ که تنها کتاب مجاز در زندان بود. اين کتاب در مدت چهارسال حبس با اعمال شاقه در زير بالشم بود، و گاه آن را براي خودم مي‌خواندم ــ و گاه براي ديگران. با آن خواندن را به يکي از محکومين مي‌آموختم.

 

در پيرامونم دقيقاً همان کساني بودند که بنابر عقيدة بلينسکي نمي‌توانستند مرتکب جرم و جنايت نشوند، بنابراين مردمي خوب اما نابختيارتر از بقيه بودند. مي‌دانم که تمام مردم روسيه ما را «دردکش» مي‌خواندند؛ من اين لفظ را بارها و از دهان‌هاي بسيار شنيده‌ام. با اين همه در اين‌جا چيزي متفاوت از آن‌چه بود که بلينسکي عادتاً از آن سخن مي‌داشت؛ چيزي بود که در برخي از آراة دادرسان ما به گوش مي‌رسيد. در اين لفظ «دردکش»، در اين رآي مردم، طنين انديشة ديگري است. چهارسال حبس با اعمال شاقه مکتبي دراز عمر بود. وقت اين را داشتم که خود را مجاب کنم... و اين دقيقاً همان چيزي است که اکنون مايلم از آن سخن بدارم.

شهروند، 1873، شمارة 1

 

 

از كتاب : دفتر يادداشت روزانه يک نويسنده

لینک به دیدگاه

داستايوفسكي و دين

 


●نويسنده: مالكوم وي . - جونز ● مترجم: ضياء - تاج الدين

● منبع: سایت - باشگاه اندیشه - تاريخ شمسی نشر 29/1/1383 - به نقل از ماهنامه سروش، شماره 24

 

داستايفسكي، رمان‌نويسي‌ مسيحي‌ بود. برخي‌ خوانندگان‌ اين‌ نكته‌ را بيان‌ ساده‌ حقيقتي‌ آشكار مي‌پندارند، اما ساير خوانندگان‌ آن‌ را به‌ انكار همه‌ جنبه‌هاي‌ نو و برخوردار از اهميت‌ ماندگار در آثار وي‌ قلمداد مي‌كنند. ليكن‌ هر دو دسته‌ در يك‌ مورد اتفاق‌ نظر دارند. داستايفسكي‌ در رمان‌هايش‌ ادعاهاي‌ دين‌ را با جديت‌ بر پايه‌ موازين‌ خودِ دين‌ مي‌پذيرد: دين‌ به‌ رغم‌ آنچه‌ در اكثر رمان‌هاي‌ برجسته‌ انگليسي‌ آن‌ دوره‌ مشهود است، داراي‌ جايگاهي‌ حاشيه‌اي‌ نيست. افزون‌ بر اين، مسيحيت‌ در زندگي‌ و آثار داستايفسكي‌ درگير پيكاري‌ شديد با فلاكت‌بارترين‌ نوع‌ الحاد شد. در مورد داستايفسكي، هيج‌ يك‌ از اين‌ دو داراي‌ ماهيتي‌ خوش‌بينانه‌ و عاري‌ از تشويش‌ آن‌ گونه‌ كه‌ در دوره‌ ملكه‌ ويكتوريا مشاهده‌ مي‌شد، نيست. فقط‌ در واپسين‌ سالهاي‌ زندگي‌ و به‌ هنگام‌ نوشتن‌ برادران‌ كارامازف‌ بود كه‌ داستايفسكي‌ توانست‌ با نشانه‌اي‌ از آسودگي‌ در دفترچه‌ يادداشت‌ خود اعلام‌ كند كه‌ با گذر از كوره‌ ترديد به‌ ايمان‌ دست‌ يافت‌ (بيست‌ و هفت، 86). در سال‌ 1849، آنگاه‌ كه‌ وي‌ در ميدان‌ سيمينوفسكي‌ اعدام‌ خود را انتظار مي‌كشيد، اين‌ واژه‌ها را زمزمه‌ مي‌كرد: \"ما با مسيح‌ محشور خواهيم‌ شد\". دوست‌ او اسپيشنف‌ ملحد با لحني‌ خشك‌ با وي‌ همنوا شد: \"ذره‌اي‌ از خاك\".1 فارغ‌ از آنچه‌ پيش‌ از اين‌ واپسين‌ دم‌ در باب‌ حيات‌ و ممات‌ در ذهن‌ داستايفسكي‌ گذشت، سنگيني‌ واژه‌هاي‌ اسپيشنف‌ از آن‌ پس‌ به‌ گونه‌اي‌ هرگز وي‌ را رها نساخت.

 

بنابراين، بيشتر اختلاف‌نظرها دربارهِ سرشت‌ دين‌ از نگاه‌ داستايفسكي‌ معطوف‌ به‌ نسبت‌ ايمان‌ به‌ بي‌ايماني‌ در ادبيات‌ داستاني‌ اوست. برخي‌ خوانندگان‌ زندگي‌ و نوشته‌هاي‌ او را مبين‌ پيروزي‌ روح‌ مسيحيت‌ قلمداد مي‌كنند كه‌ سرانجام‌ از رهگذر آن‌ ايمان‌ تزلزل‌ناپذير به‌ تمثال‌ مسيح‌ از گهواره‌ تا گور به‌ وي‌ قوت‌ قلب‌ داد و موجب‌ شد تا در برابر انبوهي‌ از چالش‌هاي‌ بنيادين‌ كه‌ روياروي‌ زندگي‌ عذاب‌آور خود او و نيز محيط‌ روشنفكري‌ دورهِ او قرار داشت، سر تسليم‌ فرود نياورد. همه‌ اين‌ چالش‌ها به‌گونه‌اي‌ زنده‌ و پرشور در ادبيات‌ داستاني‌ او تبلور يافت. او پس‌ از بازگشت‌ از سيبري‌ و در سالهاي‌ پختگي‌ و درايت‌ سوداي‌ آن‌ داشت‌ كه‌ از رمان‌هايش‌ به‌ مثابه‌ محملي‌ براي‌ مجادله‌اي‌ ديني‌ بهره‌ گيرد كه‌ در آن‌ جهان‌بيني‌ مسيحي‌ سرانجام‌ به‌ پيروزي‌ دست‌ خواهد يافت. اين‌ سودا در ساختار و درونمايه‌ آثار اصلي‌ ادبي‌ او تجلي‌ يافته‌ است‌ و به‌ نوبه‌ خود درك‌ تام‌ آن‌ جز با قرائت‌ آن‌ بر اساس‌ اين‌ پس‌زمينه‌ ميسر نخواهد شد.2

 

ساير خوانندگان‌ به‌ رغم‌ اذعان‌ به‌ اينكه‌ داستايفسكي‌ در روزگار فلاكت‌ خصوصاً بر روي‌ سكوي‌ اعدام‌ و اوقات‌ مشقت‌ بار در سيبري‌ در واپسين‌ سالهاي‌ زندگي‌ با زهد ديني‌ سنتي‌ تسلي‌ مي‌يافت، عظمت‌ او را در توانايي‌ براي‌ گذر به‌ فراسوي‌ اين‌ انگاشت‌هاي‌ تسلي‌بخش‌ و به‌ كارگيري‌ شخصيت‌ها و راويان‌ براي‌ ارائه‌ كشاكش‌هاي‌ ناگشوده‌ و ناگشودني‌ روح‌ مي‌پندارد كه‌ به‌ بيان‌ او \"مسائل‌ لعنتي\" نام‌ دارند.اين‌ دسته‌ از خوانندگان‌ ممكن‌ است‌ با اين‌ ترديد رويارو شوند كه‌ آيا ذهن‌ ناآرام‌ او هرگز به‌ ثبات‌ غايي‌ دست‌ يافت‌ و اگر چنين‌ است‌ آيا اين‌ امر اندكي‌ هم‌ با قرائت‌ ما از رمان‌ هايش‌ پيوند دارد كه‌ اساساً درباره‌ كشاكش‌ و ناگشودگي‌ است. در واقع، گفته‌ مي‌شود كه‌ داستايفسكي‌ به‌ گونه‌اي‌ چنان‌ مجاب‌ كننده‌ و چند گونه‌ از الحاد جانبداري‌ مي‌كند كه‌ بسياري‌ از خوانندگان‌ (از جمله‌ شخصيت‌هاي‌ برجسته‌ ادبي‌ مانند دي‌ .اچ‌ .لارنس، آلبركامو، و وي. رزانف) ترغيب‌ به‌ اين‌ استنتاج‌ شده‌اند كه‌ اين‌ همان‌ است‌ كه‌ او قلباً باور دارد. اين‌ خوانندگان‌ بر توان‌ و پايايي‌ ترديدهاي‌ ديني‌ داستايفسكي‌ (كه‌ تقريباً به‌ مثابه‌ اعتقادات‌ الحادي‌ است) و نيز بر توانايي‌ خلل‌ناپذير او براي‌ بيان‌ بسيار آتشين‌ و مجاب‌ كننده‌ اين‌ ترديدها در پايان‌ زندگي‌اش‌ خصوصاً در برادران‌ كارامازوف‌ تأكيد مي‌ورزند. در مقابل، بسياري‌ از اين‌ خوانندگان‌ معاصر، تصويرگري‌ داستايفسكي‌ در مورد شخصيت‌هاي‌ ديني‌ و استدلال‌هاي‌ او را اصلاً مجاب‌ كننده‌ نمي‌انگارند. همان‌ طور كه‌ خود داستايفسكي‌ در اثري‌ ديگر عنوان‌ مي‌كند، او \"فرزند روزگار خويش\" بود (بيست‌ و هشت‌ / 1، 176 :نامه‌ پايان‌ ژانويه‌ تا 20 فوريه‌ 1854) و در اين‌ عصر روشنفكران‌ بنيادگرايي‌ كه‌ نهايتاً دين‌ را رد كرده‌ بودند، با تكاپوي‌ بسيار از انواع‌ گوناگوني‌ از الحاد علمي‌ جانبداري‌ مي‌كردند. عصر او مانند عصر ما بود و مسيحيت‌ لااقل‌ دربين‌ طبقات‌ فرهيخته‌ در معرض‌ خروج‌ از عرصه‌ بود و يادگار شگفت‌انگيز فرهنگ‌ عامهِ دوره‌ ماقبل‌ علم‌ يا گواه‌ اختلال‌ مشاعير قلمداد مي‌شد.

 

مجادله‌اي‌ غير بنيادين‌تر اما به‌ همان‌ اندازه‌ شورانگيز مربوط‌ به‌ سرشت‌ مسيحيت‌ از نگاه‌ داستايفسكي‌ است. آيا اين‌ مسيحيت‌ را بايد منحصراً روح‌ انسان‌ گرايي‌ اسلاو يعني‌ راست‌آييني‌ آميخته‌ با ملي‌گرايي‌ روسي‌ پنداشت‌ كه‌ داستايفسكي‌ در واپسين‌ سال‌هاي‌ زندگي‌ با پافشاري‌ فزاينده‌ به‌ آن‌ اذعان‌ كرد؟ اين‌ ديدگاه‌ مورد عنايت‌ برخي‌ خوانندگان‌ ارتدكس‌ است‌ و اكنون‌ مورد بازشناسي‌ داستايفسكي‌شناسان‌ روسيه‌ در دوره‌ پس‌ از شوروي‌ است. آيا مسيحيت‌ در رمان‌هاي‌ او اساساً از نوع‌ فرقه‌اي‌ و حتي‌ ارتدادآميز است‌ كه‌ هنوز داراي‌ نشانه‌هايي‌ از سوسياليسم‌ مسيحي‌ دوره‌ جواني‌ اوست‌ كه‌ ديني‌ با نشانه‌هايي‌ اندك‌ از خدا، الهيات، احكام‌ جزمي، آيين‌ عشاي‌ رباني‌ ارتدوكس، و در واقع‌ رفتن‌ به‌ كليساست؟ آيا اين‌ مسيحيت‌ حتي‌ حاكي‌ از تحولات‌ بنيادين‌ در روحانيت‌ و الهيات‌ مسيحي‌ در نيمه‌ دوم‌ سده‌ بيستم‌ نيست؟ فارغ‌ از هر رويكردي‌ كه‌ اتخاذ كنيم، مسيحيتِ داستايفسكي‌ سهم‌ چشمگيري‌ در فعاليت‌ روشنفكرانه‌اي‌ دارد كه‌ رمان‌هاي‌ او از خواننده‌ مي‌طلبد.

 

گرچه‌ در روزگار داستايفسكي، مسيحيت‌ در خانواده‌هاي‌ تحصيلكرده‌ روسي‌ (مانند خانواده‌ تولستوي‌ و تورگنيف) معمولا خارج‌ از عرصه‌ بود، اما بي‌ ترديد وضعيت‌ در خانواده‌ داستايفسكي‌ چنين‌ نبود.3 داستايفسكي‌ در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ (1873) حكايت‌ مي‌كند كه‌ در يك‌ خانواده‌ زاهد روسي‌ ديده‌ به‌ جهان‌ گشود و از اوان‌ كودكي‌ با تعاليم‌ مسيحيت‌ آشنابود (بيست‌ و يك، 134؛ بخش‌ 16). اين‌ دو عامل، يعني‌ خاطرات‌ دوره‌ كودكي‌ و محيط‌ خانوادگي‌ زاهدانه، براي‌ او اهميت‌ حياتي‌ داشت. در دوره‌ كودكي‌ از او خواسته‌ مي‌شد تا دعاها را در حضور مهمانان‌ از بر بخواند. برادرش‌ آندرئي‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ آنان‌ يكشنبه‌ها و در روزهاي‌ مقدس‌ و در شب‌ قبل‌ از آن‌ با خواندن‌ دعاي‌ مغرب‌ همواره‌ در مراسم‌ عشاي‌ رباني‌ كليسا شركت‌ مي‌كردند. اين‌ كليسا متصل‌ به‌ بيمارستان‌ مسكو بود كه‌ پدرشان‌ پزشك‌ آنجا بود.4 والدين‌ داستايفسكي‌ از گروهي‌ نبودند كه‌ به‌ طور سنتي‌ اَعمال‌ ديني‌ را بجا مي‌آورند. آندرئي‌ مي‌گويد كه‌ آنان‌ خصوصاً مادرشان‌ به‌ شدت‌ متدين‌ بودند. هر رخداد چشمگير در خانواده‌ آنان‌ نشان‌ از اَعمال‌ ديني‌ متناسب‌ با آن‌ داشت، و داستايفسكي‌ تعاليم‌ ديني‌ را از خادم‌ كليساي‌ بيمارستان‌ آموخت. او در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ در اوت‌ 1877 توصيف‌ مي‌كند كه‌ چگونه‌ تخيلاتش‌ پيش‌ از يادگيريِ خواندن‌ مشحون‌ از رخدادهايي‌ راجع‌ به‌ زندگي‌ قديسان‌ (بيست‌ و پنج، 215) بود كه‌ مظهر پارسايي، شفقت، دردمندي، خضوع‌ و ايثار مسيحايي‌ بودند. اين‌ تصورات‌ با سفر سالانه‌ خانواده‌ براي‌ زيارت‌ صومعه‌ تثليث‌ سنت‌ سرگيوس‌ در شصت‌ مايلي‌ مسكو جان‌ تازه‌اي‌ مي‌گرفت. اين‌ رخدادهاي‌ عمده‌ خانوادگي‌ تا ده‌ سالگي‌ در زندگي‌ داستايفسكي‌ استمرار يافت. او در نامه‌اي‌ به‌ اِي‌ .ان. مايكف‌ به‌ تاريخ‌ 25 مارس‌ 1870 ادعا مي‌كند كه‌ داراي‌ نظراتي‌ صائب‌ در مورد صومعه‌ هاست، زيرا از كودكي‌ با آنها آشنا بوده‌ است‌ (بيست‌ ونه‌ / 1، 118). در زندگي‌نامه‌هاي‌ داستايفسكي‌ نيز هرگز اين‌ نكته‌ از قلم‌ نيفتاده‌ است‌ كه‌ مادرش‌ خواندنِ ترجمهِ روسيِ كتاب‌ اصول‌ ديني‌ سده‌ هجدهم‌ آلمان‌ با عنوان‌ صدو چهار داستان‌ ديني‌ از انجيل‌ عهد عتيق‌ و انجيل‌ عهد جديد براي‌ كودكان5 اثر يوهانس‌ هوبنر، را به‌ او آموخت. اين‌ همان‌ كتابي‌ است‌ كه‌ در آخرين‌ رمان‌ داستايفسكي، زوسيماي‌ پير در دوره‌ كودكي‌ آن‌ را مطالعه‌ مي‌كرد (چهارده، 264؛ كتاب‌ 6، بخش‌ 2). اين‌ كتاب‌ كه‌ بايد آن‌ را از بر مي‌كردند، از اين‌ حيث‌ اهميت‌ دارد كه‌ شامل‌ بسياري‌ از داستان‌هاي‌ انجيل‌ مانند داستان‌ هبوط‌ در باغ‌ عدن، داستان‌ ايوب‌ و داستان‌ برانگيختن‌ لاتساروس‌ است‌ كه‌ بعدها نقش‌ عمده‌اي‌ در رمان‌هاي‌ داستايفسكي‌ ايفا كرد. شايد داستان‌ آلام‌ نابحق‌ ايوب‌ و عصيان‌ او عليه‌ خداوند (كه‌ داستايفسكي‌ آن‌ را در پيوند با زوسيما مي‌داند و پاسخي‌ تلويحي‌ به‌ عصيان‌ ايوان‌ كارامازف‌ است) داراي‌ عميق‌ترين‌ تأثيرات‌ بر داستايفسكي‌ بود. داستايفسكي‌ اين‌ داستان‌ را به‌ تنهايي‌ در هشت‌ سالگي‌ و ديگربار درپنجاه‌ و پنج‌ سالگي‌ يعني‌ به‌ هنگام‌ نوشتن‌ جوان‌ خام‌ و برادران‌ كارامازف‌ مطالعه‌ كرد (بيست‌ و نه‌ /2،نامه‌ 10ژوئن‌ 1875).

 

همچنين‌ در دوره‌ كودكي‌ بود كه‌ داستايفسكي‌ پي‌ برد مردم‌ روسيه‌ با معنويتي‌ عميق‌ پيوند دارند. داستان‌ دهقاني‌ به‌ نام‌ مارئي‌ كه‌ فيودر جوان‌ را به‌ هنگام‌ فرار از يك‌ گرگ‌ خيالي‌ نجات‌ داد، داستان‌ مشهوري‌ است. مهربانيِ حيرت‌انگيزِ اين‌ مرد در موقع‌ كشيدن‌ صليب‌ بر كودكِ تسكين‌يافته‌ اثري‌ ماندگار بر خاطره‌ داستايفسكي‌ برجاگذاشت. او اين‌ داستان‌ را در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ در فوريه‌ 1876 (بيست‌ و دو، 50-46) حكايت‌ كرد. خاطرات‌ دوره‌ كودكي‌ همان‌ گونه‌ كه‌ در برخي‌ از شخصيت‌پردازي‌هاي‌ داستايفسكي‌ برجستگي‌ يافته‌ است، براي‌ وي‌ اهميتي‌ بسيار داشت. براي‌ نمونه، آليوشا كارامازف‌ در پايان‌ رمان‌ مي‌گويد كه‌ مردم‌ چه‌ بسيار از تحصيل‌ سخن‌ مي‌گويند، ليكن‌ شايد سرآمد همه‌ تحصيلات‌ خاطرهِ زيبا و مقدسي‌ است‌ كه‌ از دوره‌ كودكي‌ برجا مانده‌ است‌ (پانزده، 195، پسگفتار، بخش‌ 3).

 

داستايفسكي‌ در سال‌هاي‌ 1838تا 1843 در دانشكده‌ مهندسي‌ ارتش‌ در سنت‌ پترزبورگ‌ دانش‌ آموخت. اوبه‌ سبب‌ عادت‌هاي‌ معتكفانه‌ و صَرف‌ همه‌ وقت‌ آزادش‌ براي‌ مطالعه‌ شهرت‌ يافت. اِي. آي. ساولف، افسر دانشكده‌ در آن‌ زمان، خاطر نشان‌ مي‌سازد كه‌ داستايفسكي‌ شديداً متدين‌ بود و به‌ دقت‌ همه‌ تكاليف‌ كليساي‌ ارتدكس‌ را بجا مي‌آورد. او نسخه‌هايي‌ از چهار كتاب‌ اول‌ انجيل‌ عهد جديد و نسخه‌هايي‌ از كتاب‌ هاينريش‌ چوكه‌ با عنوان‌ لحظه‌هاي‌ نيايش‌ را با خود به‌ همراه‌ داشت. داستايفسكي‌ همواره‌ پس‌ از خطابه‌هاي‌ پدر پلوكتف‌ در مورد دين‌ پشت‌ سرش‌ مي‌ايستاد و مدت‌ها با او گفتگو مي‌كرد. ساير دانشجويان، او را \"فاتي‌ راهب\" خطاب‌ مي‌كردند (دولينين، اف. ام. داستايفسكي‌ در خاطرات‌ همعصرانش، جلد 1، ص‌ 97). به‌ نظر جوزف‌ فرنك‌ كه‌ زندگينامه‌ داستايفسكي‌ را نوشت، يكي‌ از جنبه‌هاي‌ جالب‌ كتاب‌ چوكه‌ اين‌ بود كه‌ \"تفسيري‌ احساس‌انگيز از مسيحيت‌ را موعظه‌ مي‌كرد كه‌ مطلقاً عاري‌ از مضمون‌ جزم‌انديشانه‌ و آميخته‌ با تأكيد شديد بر كاربرد اجتماعي‌ عشق‌ مسيحايي‌ بود\" (فرنك، ريشه‌هاي‌ طغيان، ص‌ 78).اين‌ آييني‌ بود كه‌ داستايفسكي‌ فعالانه‌ تلاش‌ مي‌كرد تا در دانشكده‌ به‌ آن‌ تحقق‌ بخشد. سرانجام‌ نيز اين‌ آيين‌ مورد تكريم‌ همدرسان‌ او واقع‌ شد. بنابراين، با اين‌ برهان‌ مي‌توان‌ باور كرد كه‌ گرايش‌ داستايفسكي‌ به‌ سوسياليسم‌ مسيحي‌ كه‌ خاستگاه‌هاي‌ آن‌ در اروپاي‌ غربي‌ بود، در اين‌ زمان‌ آغاز شد. گرچه‌ اين‌ گرايش‌ به‌ ظاهر متضمن‌ كاهش‌ اعتقاد داستايفسكي‌ به‌ مذهب‌ ارتدكس‌ بود، اما هماهنگ‌ با شور و شوق‌ عاشقانه‌ او در مورد آن‌ دسته‌ از رمان‌نويسان، شاعران‌ و نمايشنامه‌نويسان‌ غربي‌ بود كه‌ او آثارشان‌ را با شوري‌ سركش‌ مي‌بلعيد. او برخي‌ از آنان‌ مانند شيلر، هوگو، و جورج‌ سند را در زمره‌ نويسندگان‌ بزرگ‌ مسيحي‌ مي‌دانست، و شايان‌ ذكراست‌ كه‌ اين‌ گونه‌ تلقي‌ منحصراً برخاسته‌ از ايمان‌ او به‌ مذهب‌ ارتدكس‌ نبود. داستايفسكي‌ به‌ مناسبت‌ درگذشت‌ جورج‌ سند در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ در ژوئن‌ 1876 نوشت‌ كه‌ گرچه‌ جورج‌ سند نمي‌توانست‌ آگاهانه‌ با اين‌ انديشه‌ بنيادين‌ ارتدكس‌ موافقت‌ كندكه‌ \"در سراسر گيتي‌ توسل‌ به‌ موجودي‌ جز خداوند مايه‌ رستگاري‌ نيست‌ \"، اما او در انديشه‌ و احساس‌ خود با يكي‌ از تفكرات‌ اساسي‌ مسيحيت‌ يعني‌ تصديق‌ شخصيت‌ انسان‌ و آزادي‌ و مسئوليت‌ وي‌ موافق‌ بود. جورج‌ سند كه‌ با خداباوري‌ و ايماني‌ راسخ‌ به‌ خداوند و جاودانگي‌ جان‌ سپرد، شايد مسيحي‌ترين‌ زن‌ روزگار خويش‌ بود (بيست‌ و سه، 37).

 

چندان‌ جاي‌ ترديد نيست‌ كه‌ اين‌ واژه‌ها آميزه‌اي‌ از ديدگاه‌هاي‌ داستايفسكي‌ در دوره‌ جواني‌ و دوره‌ كمال‌ است. او در دورهِ كمال، سوسياليسم‌ غربي‌ اروپايي‌ را صرفاً گامي‌ زيانبخش‌ و فروسويانه‌ از كاتوليك‌گرايي‌ به‌ سوي‌ سوسياليسم‌ الحادي‌ تلقي‌ نمي‌كرد( نكته‌اي‌ كه‌ وي‌ بعدها با صداي‌ بلند برآن‌ تأكيد ورزيد)، بلكه‌ آن‌ را بازتاب‌ روشنِ انديشهِ بنيادين‌ ارتدكس‌ مي‌پنداشت. اين‌ پنداشت‌ ناشي‌ از آن‌ است‌ كه‌ داستايفسكي‌ قادر بود انديشه‌هاي‌ بنيادين‌ ارتدكس‌ را در هر لوايي‌ بازشناسد، حتي‌ در اروپاي‌ غربي‌ كه‌ در آن‌ روزگار عاري‌ از زمينه‌ و صبغه‌ ارتدكس‌ بود. در دانشكده‌ مهندسي، شيفتگي‌ او به‌ آثار شيلر، سند، و گروهايي‌ از نويسندگان‌ رومانتيست‌ كه‌ در آثارشان‌ به‌ همه‌ خصايل‌ ناب‌ و والا در روحيه‌ انساني‌ ارج‌ مي‌نهادند، دوستي‌ شورمند او را با برژنسكي‌ و شيدلفسكي‌ برانگيخت‌ و مستحكم‌ ساخت. وي‌ درعين‌ حال‌ آثار سايرنويسندگان‌ رومانتيست‌ مانند هوفمان، بالزاك، اوژن‌ سو، و گوته‌ را مطالعه‌ مي‌كرد كه‌ از جنبه‌هاي‌ ماوراء الطبيعي‌ و تاريك‌ روح‌ انسان، پيمان‌ فاوستي‌ با شيطان، و تلاش‌ حرمت‌شكنانه‌ براي‌ غصب‌ جايگاه‌ خداوند در گيتي‌ تمجيد مي‌كردند.6

 

داستايفسكي‌ در سال‌ 1844 براي‌ شروع‌ زندگي‌ مخاطره‌آميز خود در نقش‌ نويسنده‌ حرفه‌اي‌ از ارتش‌ استعفا كرد، و اندكي‌ بعد دست‌نويس‌ رمان‌ او با عنوان‌ توده‌ فقير مورد استقبال‌ پرشور و يسريون‌ بلينسكي، مقام‌ ارشد دانشكده‌ علوم‌ طبيعي، قرار گرفت. تقدير اين‌ بود كه‌ داستايفسكي‌ مانند همه‌ آنهايي‌ كه‌ با او ملاقات‌ مي‌كردند، افسون‌ بلينسكي‌ شود. داستايفسكي‌ مدتي‌ مورد تمجيد محافل‌ ادبي‌ سنت‌ پترزبورگ‌ قرار گرفت. او سال‌ها بعد از سوسياليسم‌ پرشور بلينسكي‌ حكايت‌ كرد كه‌از بسياري‌ جهات‌ با ارزش‌هاي‌ مورد نظر او سازگار بود. براي‌ مثال، بلينسكي‌ شالوده‌ اخلاقي‌ سوسياليسم‌ واقعي‌ را تصديق‌ مي‌كرد و خطرات‌ جامعه‌ \"لانه‌ مورچه‌اي\" را درك‌ مي‌كرد. با وجود اين، داستايفسكي‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ بلينسكي‌ بر خلاف‌ سوسياليست‌هاي‌ تخيلي‌ احساس‌ مي‌كرد كه‌ بايد مسيحيت‌ را نابود كند، زيرا سوسياليسم‌ او ماهيتي‌ الحادي‌ داشت. داستايفسكي‌ در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ در سال‌ 1873 از واقعه‌اي‌ ياد مي‌كند كه‌ بلينسكي‌ در بحبوبه‌ نطقي‌ غرّا عليه‌ مسيح‌ به‌ داستايفسكي‌ اشاره‌ كرد و خطاب‌ به‌ يكي‌ از دوستان‌ خود گفت: \"هرگاه‌ از مسيح‌ سخن‌ مي‌گويم، سيمايش‌ منغّص‌ مي‌شود، گويي‌ مي‌خواهد گريه‌ سر دهد. داستايفسكي‌ مي‌گويد كه‌ بلينسكي‌ حتي‌ از رنان‌ (كه‌ مسيح‌ را كمال‌ زيبايي‌ انساني‌ مي‌پنداشت) فراتر رفت‌ و او را معمولي‌ترين‌ انسان‌ يا در بهترين‌ وجه‌ نيروي‌ تازه‌اي‌ براي‌ سوسياليسم‌ مي‌دانست. داستايفسكي‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ در اين‌ زمان‌ فوريه‌ محبوبيت‌ خود را از دست‌ داده‌ بود و جورج‌ سند، كابه، پي‌ير لورو، پرودون‌ و فويرباخ‌ قهرمانان‌ خاص‌ بلينسكي‌ بودند (بيست‌ و يك، 12-18 بخش‌ 2). كاملاً محتمل‌ است‌ كه‌ بلينسكي‌ او را با آثار اشتراوش‌ و اشتيرنر نيز آشنا ساخته‌ باشد. از همان‌ مقاله‌ سال‌ 1873 چنين‌ بر مي‌آيد كه‌ او كاملاً به‌ موضع‌ بلنيسكي‌ گرويده‌باشد كه‌ مسلماً شامل‌ الحاد او نيز مي‌شد. بعداً در همان‌ سال، او حتي‌ تصور كرد كه‌ شايد مي‌توانست‌ رهرو نيچائف‌ بي‌مسلك‌ شود (بيست‌ و يك، 129، بخش‌ 16). با وجود اين، شواهد ديگري‌ مانند گفته‌هاي‌ دكتر اس.دي. يائفسكي‌ (دولينين، اف.ام. داستايفسكي‌ در خاطرات‌ همعصرانش، جلد اول، ص‌ 169). وجود دارد كه‌ داستايفسكي‌ را بارها از اواسط‌ تا اواخر دهه‌ 1840 ملاقات‌ كرد. اين‌ شواهد آشكارا با شواهد قبلي‌ تناقض‌ دارد، و امروزه‌ اكثر دانش‌پژوهان‌ بر اين‌ باورند كه‌ از اين‌ حيث‌ داستايفسكي‌ با نگاه‌ به‌ گذشته، در مورد تسليم‌ خويش‌ در قبال‌ بلينسكي‌ غلو كرده‌ است. جوزف‌ فرنك‌ به‌ طرز مجاب‌كننده‌اي‌ استدلال‌ مي‌كند كه‌ داستايفسكي‌ در محفل‌ بكتف‌ و دوستي‌ با والدين‌ مايكف‌ توانست‌ حامياني‌ براي‌ ديدگاه‌هاي‌ پيشرو و اخلاقي‌ - ديني‌ خود بيابد (فرنك، ريشه‌هاي‌ طغيان، صص‌ 195،201،210).

 

داستايفسكي‌ به‌ احتمال‌ بسيار در مورد ديدگاه‌هاي‌ ديني‌ و تقيد ديني‌ خود ترديد داشت‌ و خود را در تنگناي‌ بين‌ دو امر بايسته‌ مي‌ديد: تعهد به‌ مذهب‌ ارتدكس‌ و تمثال‌ مسيح‌ از يك‌ سو و خشم‌ از سركوب‌ طبقات‌ فرودست‌ جامعه‌ از سوي‌ ديگر. اين‌ دو گاهي‌ او را به‌ سوي‌ افراط‌ سوق‌ مي‌داد، و فشارهاي‌ ناشي‌ از آن‌ او را سخت‌ متألم‌ مي‌كرد. سرانجام‌ در سال‌ 1849 زماني‌ كه‌ به‌ سبب‌ شركت‌ در توطئه‌ سياسي‌ پيتراشفسكي‌ دستگير شد، اتهام‌ اصلي‌ عليه‌ او قرائت‌ نامه‌ بلينسكي‌ به‌ گوگول‌ در ملا عام‌ بود. بلينسكي‌ در اين‌ نامه‌ گوگول‌ را شماتت‌ كرد كه‌ مسيح، مبشر آزادي، عدالت، و برادري‌ را با كليساي‌ ارتدكس‌ كه‌ نوكر استبداد و سركوب‌ است، يكي‌ پنداشت.7 بي‌ ترديد، داستايفسكي‌ با اين‌ نظر دمساز بود. گرچه‌ او تحت‌ نفوذ بلينسكي‌ كژراهه‌ اردوگاه‌ سوسياليسم‌ تخيلي‌ و بعدها ارتباط‌ با محفل‌ پيتروشفسكي‌ را در پيش‌ گرفت، اما همواره‌ در مواجهه‌ با برتاختن‌ بر تمثال‌ مسيح‌ حد و مرزي‌ را مشخص‌ مي‌ساخت. هرگز نشد كه‌ اين‌ تمثال‌ او را به‌ جنبشي‌ عميق‌ درنياورد.

 

داستايفسكي‌ به‌ رغم‌ تعهد به‌ تمثال‌ مسيح‌ كماكان‌ خود را در معبر فلسفه‌هايي‌ قرار مي‌داد كه‌ در بردارنده‌ و مدافع‌ انديشه‌هاي‌ الحادي‌ بنيادين‌ بود. افروزن‌ براين، او خود را در مدار اين‌ فلسفه‌ها قرار مي‌داد. شركت‌ مكرر او در اجلاس‌هاي‌ محفل‌ پيتراشفسكي‌ در پاييز 1848 آغاز شد و محلي‌ را براي‌ تبادل‌ نظر تأمين‌ كرد تا وي‌ با انديشه‌هاي‌ متفكران‌ برجسته‌ سوسياليست‌ و ماترياليست‌ آن‌ دوره‌ مواجه‌ شود. اِي. بويس‌ گيبسون‌ در اين‌ گفته‌ خود محقق‌ است‌ كه‌ كتاب‌ فويرباخ‌ به‌ نام‌ سرشت‌ مسيحيت‌ اثري‌ است‌ كه‌ بايد همواره‌ در بررسي‌ شخصيت‌ داستايفسكي‌ مدنظر قرار گيرد. نكته‌ مورد نظر اين‌ نيست‌ كه‌ آيا داستايفسكي‌ اين‌ اثر را خوانده‌ است‌ يا نه، زيرا همه‌ افراد پيرامون‌ او از اين‌ اثر سخن‌ مي‌گفتند. به‌ نظر فويرباخ‌ نبايد تجربه‌ ديني‌ را ناديده‌ انگاشت، بلكه‌ بايد آن‌ را فرافكني‌ ذهن‌ انسان‌ تلقي‌ كرد.8 به‌ همين‌ سان، اينكه‌ بنيادي‌ترين‌ ترديدها در مورد ادعاهاي‌ ديني‌ بخشي‌ از سنگ‌ بناي‌ ايدئولوژيك‌ رمان‌هاي‌ داستايفسكي‌ است، گواه‌ تأثير عميق‌ و ماندگار متفكراني‌ نظير بلينسكي‌ و پيتراشفسكي‌ و حتي‌ شديدتر از آن‌ اسپيشنف‌ بر آگاهي‌ خلاقانه‌ داستايفسكي‌ در طي‌ اين‌ دوره‌ سازنده‌ از زندگي‌ اوست.

 

انبوهي‌ از شواهد نشان‌ مي‌دهد كه‌ داستايفسكي‌ در طي‌ دوره‌ ارتباط‌ با محفل‌ پيتراشفسكي‌ و شاخه‌هاي‌ آن‌ از خشونت‌ عليه‌ ستمديدگان‌ و محرومان‌ به‌ خشم‌ مي‌آمد؛ اما اين‌ دال‌ بر اين‌ است‌ كه‌ او همانند پيتراشفسكي‌ و اسپيشنف، انقلاب‌ از پايين‌ را راه‌ حل‌ اين‌ معضل‌ مي‌دانست. مع‌ هذا او در 13 آوريل‌ 1849 دستگير شد. در پي‌ آن، داستايفسكي‌ در قلعه‌ پيترو پل‌ زنداني‌ شد و بازجويي‌هايي‌ توان‌ فرسا از او به‌ عمل‌ آمد. او پس‌ از بهبود شرايط‌ موفق‌ به‌ خواندن‌ و حتي‌ نوشتن‌ شد. او هر آنچه‌ را كه‌ در دسترس‌ بود، مطالعه‌ مي‌كرد؛ اما چنين‌ مي‌نمايد كه‌ خصوصاً به‌ شرح‌ حال‌ در مورد زيارت‌ از اماكن‌ مقدس‌ و آثار سنت‌ ديميتري‌ استوف‌ (بيست‌ و هشت‌ / 157، نامه‌ 18 ژوئيه‌ 1849) علاقه‌ داشت‌ كه‌ شامل‌ نمايشنامه‌هايي‌ با درونمايه‌هاي‌ ديني‌ در سنت‌ سده‌هاي‌ ميانه‌ بود. او از برادرش‌ خواست‌ تا نسخه‌هاي‌ فرانسوي‌ و اسلاوي‌ انجيل‌ (عهد جديد و عهد عتيق) را در اختيار او قرار دهد. مع‌ هذا هيچ‌ نشانه‌اي‌ از غوطه‌ورشدن‌ تمام‌ عيار او در دين‌ براي‌ دست‌ كشيدن‌ از انديشه‌هاي‌ دنيوي‌ وجود ندارد، زيرا او مصرانه‌ خواستار نسخه‌هايي‌ از يادداشت‌هايي‌ از ميهن‌ و آثار شكسپير بود. نوشته‌هاي‌ او نيز گواه‌ اين‌ امر است: در اينجا بود كه‌ او قهرمان‌ كوچك‌ را نوشت‌ كه‌ فحواي‌ ديني‌ آن‌ بيش‌ از ساير آثار اوليه‌ او نيست.مع‌ هذا بنابر گمانه‌زني‌ فرنك9 شايد اين‌ دوره‌ مبين‌ آغاز فرآيندي‌ از مطالعه‌ دقيق‌ كتاب‌هاي‌ مقدس‌ باشد كه‌ طي‌ چهار سال‌ حبس‌ او در قلعه‌اي‌ در اومسك‌ به‌ اوج‌ رسيد. در طي‌ اين‌ سالها عهد جديد يگانه‌ متني‌ بود كه‌ او مي‌خواند.

 

داستايفسكي‌ به‌ رغم‌ آنچه‌ بر سكوي‌ اعدام‌ به‌ اسپيشنف‌ گفت: \"ما با مسيح‌ محشور خواهيم‌ شد\". در آن‌ دم‌ روحي‌ آرام‌ نداشت. حكم‌ اعدام‌ غيرمترقبه‌ و تعويق‌ غيرمترقبه‌ آن‌ در واپسين‌ لحظه‌ها ايمان‌ پارساترين‌ قديسان‌ را در بوته‌ آزمايش‌ قرار مي‌دهد. به‌ نظر مي‌رسد كه‌ داستايفسكي‌ كماكان‌ اميد داشت‌ پس‌ از مرگ‌ جسماني‌اش‌ حادثه‌اي‌ رخ‌ دهد و به‌ همان‌ اندازه‌ در وحشت‌ از امر ناشناخته‌ بود كه‌ از چشم‌انداز اعدام‌ قريب‌ الوقوع. با اين‌ همه، شايسته‌ نيست‌ كه‌ بر اساس‌ احساسات‌ داستايفسكي‌ در چنين‌ لحظه‌اي‌ به‌ استنتاج‌ در مورد ديدگاه‌هاي‌ ديني‌ او بپردازيم‌ .سال‌ها بعد، او تجربيات‌ يك‌ انسان‌ محكوم‌ را بر روي‌ سكوي‌ اعدام‌ به‌ شكل‌ داستان‌ (هشت،52-51؛ قسمت‌ 1، بخش‌ 5) در حكايت‌ شاهزاده‌ ميشكين‌ در مورد خانواده‌ اپانچين‌ در رمان‌ ابله‌ به‌ تصوير كشيد. صرف‌ نظر از اينكه‌ اين‌ تجربيات‌ بازتاب‌ مبسوط‌ تجربيات‌ خود داستايفسكي‌ است‌ يا نه، او بي‌شك‌ قادر بود گزارشي‌ دست‌ اول‌ از اين‌ تجربيات‌ ارائه‌ كند. او از آن‌ پس‌ مي‌دانست‌ ايمان‌ موضوعي‌ نيست‌ كه‌ در حاشيه‌ زندگي‌ و مرگ‌ باشد، بلكه‌ ارتباطي‌ حياتي‌ با هر لحظه‌ از تجربيات‌ او دارد.

 

سال‌هايي‌ كه‌ داستايفسكي‌ در قلعه‌اي‌ در اومسك‌ گذراند، تأثيري‌ نازدودني‌ بر او گذاشت. در تابولسك‌ به‌ هر يك‌ از محكومان‌ مرتبط‌ با جريان‌ پيتروشفسكي‌ نسخه‌اي‌ از عهد جديد به‌ زبان‌ روسي‌ جديد داده‌ مي‌شد. اين‌ يگانه‌ كتابي‌ بود كه‌ در زندان‌ در دسترس‌ آنان‌ بود و لذا يگانه‌ كتابي‌ بود كه‌ داستايفسكي‌ طي‌ چهار سال‌ بعد مطالعه‌ كرد. نسخه‌ داستايفسكي‌ از اين‌ كتاب‌ برجا مانده‌ است‌ و سراسر حاوي‌ نشانه‌هايي‌ است‌ كه‌ او در دورهايي‌ با ناخن‌ دست‌ حك‌ كرده‌ است‌ و بعداً زير برخي‌ واژه‌ها خط‌ كشيده‌ و حاشيه‌ نويسي‌ كرده‌ است. اين‌ نسخه‌ را دانش‌پژوهان‌ خصوصاً يئيرختسا به‌ دقت‌ وارسي‌ كرده‌اند تا نشانه‌هايي‌ را بيابند كه‌ نشان‌ مي‌دهد چه‌ نكته‌هايي‌ بيش‌ از همه‌ براي‌ داستايفسكي‌ اهميت‌ داشت.10 اين‌ يافته‌ها در آنچه‌ ذيلاً ارائه‌ مي‌شود، بازتاب‌ يافته‌ است.

 

نگرش‌ داستايفسكي‌ به‌ زندگي‌ و نيز زندگي‌ معنوي‌ خود او لاجرم‌ بر اثر هشت‌ سال‌ تبعيد خصوصاً چهار سال‌ اقامت‌ در قلعه‌ دچار دگرگوني‌ دائمي‌ شد. او از نزديك‌ با شر رويارو شد و لذا به‌ تخيل‌گرايي‌ شيلري‌ او در دوره‌ نوجواني‌ ضربه‌هايي‌ مرگبار وارد آمد. او همچنين‌ موفق‌ به‌ شناخت‌ ذلت‌ شديد مردم‌ روسيه‌ شد و به‌ ارزش‌ معنوي‌ اين‌ ملت‌ ايمان‌ آورد. او در خاطرات‌ يك‌ نويسنده‌ در اوت‌ 1880 كه‌ در پاسخ‌ به‌ اعتراض‌هاي‌ گرادوفسكي‌ به‌ خطابه‌ پوشكين‌ نوشته‌ شد، تجربيات‌ خود را در اومسك‌ حكايت‌ كرد و به‌ رويارويي‌ با اين‌ نظر منتقدان‌ خود پرداخت‌ كه‌ گويا او مردم‌ روسيه‌ را نمي‌شناسد. داستايوسكي‌ مي‌افزايد كه‌ مردم‌ روسيه‌ دگرباره‌ مسيح‌ را در وجود او جاي‌ دادند، مسيحي‌ كه‌ نخست‌ در دوره‌ كودكي‌ در خانه‌ پدري‌ با او آشنا شد و سپس‌ با گرويدن‌ به‌ ليبراليسم‌ اروپايي‌ نزديك‌ بود او را از دست‌ بدهد (بيست‌ و شش،152). او تأكيد مي‌كند كه‌ كليساي‌ ارتدكس‌ به‌ رغم‌ همهِ به‌ اصطلاح‌ كاستي‌ها ايمان‌ مردم‌ را به‌ حقيقت‌ مسيح‌ طي‌ سدها رنج‌ و محنت‌ راسخ‌ ساخت. اين‌ امر با سرودهاي‌ ديني‌ و دعاها به‌ خصوص‌ دعاي‌ سنت‌ ايفرييم‌ سوري‌ تحقق‌ يافت‌ كه‌ سرآغاز آن‌ \"خدا و رب‌ زندگاني‌ ما\" و دربردارنده‌ \"كل‌ سرشت‌ مسيحيت\". است‌ (بيست‌ و شش‌ ،151). داستايفسكي‌ از دعاهاي‌ زاهدانه‌ زندانياني‌ تأثير پذيرفت‌ كه‌ شراره‌ رباني‌ هرگز در جانشان‌ به‌ خاموشي‌ نگراييد.

 

داستايفسكي‌ پس‌ از رهايي‌ از قلعه‌ در ژانويه‌ 1854 نامه‌اي‌ به‌ ناتاليا فانويزيا نوشت‌ كه‌ اكنون‌ شهرت‌ بسيار دارد و ورد زبان‌هاست. ناتاليا كسي‌ بود كه‌ داستايفسكي‌ نسخه‌ عهد جديد را از دستان‌ او دريافت‌ كرد.

 

ناتاليا دميتريفنا، من‌ از منابع‌ بسيار شنيده‌ام‌ كه‌ سخت‌ به‌ دين‌ ايمان‌ داري، اما ايمان‌ تو به‌ دين‌ و آنچه‌ خود تجربه‌ كرده‌ و احساس‌ كرده‌ام‌ مرا واداشته‌ است‌ تا به‌ تو بگويم‌ كه‌ لحظه‌ هايي‌ در زندگي‌ هست‌ كه‌ آدمي‌ چونان‌ \"علف‌ خشكيده\" عطش‌ ايمان‌ دارد وآن‌ را هم‌ مي‌يابد، زيرا حقيقت‌ به‌ گاه‌ مصيبت‌ تلالويي‌ درخشان‌تر دارد. در مورد خود اعتراف‌ مي‌كنم‌ كه‌ فرزند زمان‌ خويش‌ يعني‌ فرزند بي‌ايماني‌ و ترديد در اين‌ دم‌ و يقيناً تا دم‌ مرگ‌ هستم، و اين‌ عطش‌ ايمان‌ عذاب‌ دهشتناكي‌ را براي‌ من‌ به‌ همراه‌ داشته‌ و خواهدداشت.هر چه‌ استدلال‌هاي‌ متضاد فزوني‌ مي‌يابد، اين‌ عطش‌ در وجود من‌ شعله‌ورتر مي‌گردد. با اين‌ حال،خداوند گاهي‌ لحظه‌هايي‌ از آرامش‌ مطلق‌ را به‌ من‌ ارزاني‌ مي‌دارد. در چنين‌ لحظه‌ هايي‌ است‌ كه‌ عشق‌ مي‌ورزم‌ و در مي‌يابم‌ ديگران‌ نيز به‌ من‌ عشق‌ مي‌ورزند. در چنين‌ لحظه‌هايي‌ است‌ كه‌ نشانه‌ حقيقت‌ را در خويش‌ مي‌پرورانم، نشانه‌اي‌ كه‌ براي‌ من‌ هويدا و مقدس‌ است. اين‌ نشانه‌اي‌ بس‌ ساده‌ است: ايمان‌ به‌ اين‌ كه‌ هيچ‌ امري‌ پالوده‌تر، ژرف‌تر، دلكش‌تر، خردمندانه‌تر، متهورانه‌تر، و بي‌ كاستي‌تر از مسيح‌ نيست؛ مسيح‌ را نه‌ فقط‌ از اين‌ حيث‌ همتايي‌ نيست، بلكه‌ با عشقي‌ رشكمندانه‌ به‌ خود مي‌گويم‌ كه‌ نمي‌توان‌ همتايي‌ براي‌ مسيح‌ يافت. حتي‌ اگر كسي‌ بخواهد بر من‌ ثابت‌ كند كه‌ حقيقت‌ در بيرون‌ از مسيح‌ نهفته‌ است،من‌ خوش‌تر دارم‌ كه‌ با مسيح‌ بمانم‌ تا با حقيقت. (بيست‌ و هشت/1، پايان‌ ژانويه‌ تا بيست‌ فوريه‌ 1854)

 

در باب‌ اهميت‌ اين‌ نوشته‌ براي‌ داستايفسكي‌ در سال‌هاي‌ بعد بحث‌هاي‌ زيادي‌ شده‌ است، خصوصاً اين‌ فرابيني‌ كه‌ او تا دم‌ مرگ‌ فرزند بي‌ايماني‌ و ترديد باقي‌ خواهد ماند.يقيناً داستايفسكي‌ در اواخر دهه‌ 1870 مطلبي‌ در تأييد اين‌ فرابيني‌ ننوشت. مع‌هذا او هرگز نتوانست‌ اين‌ توان‌ را كه‌ با افراطگرايي‌ در ترديد و بي‌ايماني‌ همذات‌ است‌ در خود فرو نشاند؛ و افرادي‌ كه‌ خواهان‌ تأكيد بر عمق‌ ايمان‌ او در سالهاي‌ بعد هستند، گاهي‌ اين‌ واقعيت‌ را كتمان‌ مي‌كنند. اين‌ نامه‌ در عين‌ حال‌ گواه‌ سه‌ واقعيت‌ مهم‌ و مثبت‌ است. واقعيت‌ اول‌ اين‌ است‌ كه‌ داستايفسكي‌ لحظه‌هايي‌ از آرامش‌ معنوي‌ را تجربه‌ كرد. واقعيت‌ دوم‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد استدلال‌هاي‌ الحادي‌ به‌ جاي‌ تضعيف‌ ايمان‌ داستايفسكي‌ بر عطش‌ ايمان‌ او دامن‌ ميزد. واقعيت‌ سوم‌ مربوط‌ به‌ تأثير عظيم‌ تمثال‌ مسيح‌ به‌ مثابه‌ انساني‌ آرماني‌ بر داستايفسكي‌ است. اين‌ تأثير بنا بر نظر يكي‌ از شخصيت‌هاي‌ رمان‌ شياطين‌ حتي‌ با استدلال‌ رياضي‌ نيز انكارناپذير است‌ (ده‌ ،198 ،قسمت‌ 2، فصل‌ 1).

 

يقيناً داستايفسكي‌ پس‌ از رهايي‌ و انتقال‌ به‌ سيميپالاتينسك‌ به‌ يك‌ ارتدكس‌ برخوردار از ايمان‌ كاملاًسنتي‌ بدل‌ نشد. ورانگل‌ حكايت‌ مي‌كند كه‌ سرگرمي‌ دلپسند آنان‌ در سيميپالاتينسك‌ اين‌ بود كه‌ در شب‌هاي‌ گرم‌ بر روي‌ علف‌ دراز بكشند و به‌ سوسوي‌ ميليون‌ها ستاره‌ در آسمان‌ چشم‌ بدوزند. در اين‌ لحظه‌ها بود كه‌ آگاهي‌ از عظمت‌ قادر متعال‌ و قدرت‌ مطلق‌ الهي‌ قلبشان‌ را آرام‌ مي‌ساخت‌ و آگاهي‌ آنان‌ از بي‌مقداري‌ خويش‌ روحشان‌ را تسكين‌ مي‌داد. نظر ورانگل‌ اين‌ است‌ كه‌ داستايوسكي‌ در سيميپالاتينسك‌ \"نسبتاً زاهد بود، اما به‌ كليسا نمي‌رفت‌ و كشيشان‌ خصوصاً كشيشان‌ سيبري‌ را خوش‌ نداشت. مع‌ هذا او با وجد و شعف‌ از مسيح‌ سخن‌ مي‌گفت\" (اف. ام. داستايفسكي‌ در خاطرات‌ همعصرانش، جلد 1، ص‌ 254). هم‌ چنين‌ شواهدي‌ در دست‌ است‌ كه‌ او مشتاق‌ كندوكاو در مورد جنبه‌هاي‌ فلسفي‌ و روان‌ شناختي‌ حيات‌ معنوي‌ و حتي‌ پژوهش‌ در باره‌ اسلام‌ بود. داستايفسكي‌ در فوريه‌ 1854 در نامه‌اي‌ به‌ برادرش‌ از او تمنا كرد كه‌ نسخه‌اي‌ از قرآن‌ ،سنجش‌ خرد ناب‌ كانت، و فلسفه‌ تاريخ‌ هگل‌ را براي‌ او بفرستد (بيست‌ و هشت/ 1،173). تقريباً در همان‌ زمان، ورانگل‌ حكايت‌ مي‌كند كه‌ آن‌ دو بر آن‌ بودند كه‌ فلسفه‌ هگل‌ و روان‌ كاروس‌ را ترجمه‌ كنند (اف. ام. داستايفسكي‌ در خاطرات‌ همعصرانش‌ ،جلد اول، ص‌ 250). اين‌ شواهد همراه‌ با آنچه‌ ما در مورد علائق‌ فكري‌ داستايفسكي‌ پس‌ از بازگشت‌ به‌ موطنش‌ روسيه‌ مي‌دانيم، حاكي‌ از آن‌ است‌ كه‌ او مشتاق‌ بود تا مسيحيت‌ را در قالبي‌ گسترده‌تر قرار دهد و راه‌هايي‌ را بكاود كه‌ فلسفه‌ پندارگراي‌ معاصر از طريق‌ آن‌ به‌ همعصران‌ او امكان‌ داده‌ بود تا بدون‌ دست‌ كشيدن‌ مطلق‌ از سنت‌ ديني‌ به‌ بازسنجي‌ آن‌ بپردازند. جنبه‌ ديگري‌ از تجربه‌ ديني‌ داستايفسكي‌ در آن‌ زمان‌ در حكايت‌ اس. وي. كوالفسكايا آمده‌ است‌ كه‌ بر اساس‌ آن‌ داستايفسكي‌ در سيبري‌ دچار حمله‌ صرع‌ در عيد پاك‌ شد و طي‌ آن‌ همانند محمد پيامبر مجاب‌ شد كه‌ به‌ راستي‌ از عرش‌ ديدن‌ كرد و به‌ شناخت‌ خداوند نائل‌ آمد (همان‌ ،صص‌ 7-346 ).اين‌ تجربيات‌ در حالات‌ شاهزاده‌ ميشكين‌ در ابله‌ (هشت، 188، قسمت‌ 2، بخش‌ 5) تجلي‌ يافته‌ است. داستايفسكي‌ به‌ استراخف‌ گفت: \"من‌ طي‌ چند لحظه‌ شادماني‌اي‌ را تجربه‌ مي‌كنم‌ كه‌ در شرايط‌ معمول‌ ناممكن‌ است‌ و اكثر مردم‌ شناختي‌ از آن‌ ندارند. من‌ سازگاري‌ تمام‌ عياري‌ را در خود و در كل‌ جهان‌ احساس‌ مي‌كنم‌ و اين‌ احساس‌ چنان‌ شديد و خوشايند است‌ كه‌ انسان‌ مي‌خواهد براي‌ رسيدن‌ به‌ چند لحظه‌ از آن‌ از ده‌ها سال‌ يا شايد از كل‌ زندگي‌ خود دست‌ بردارد\" (دولينين، اف. ام. داستايفسكي‌ درخاطرات‌ همعصرانش‌ ،جلد 1، ص‌ 281). گرچه‌ شدت‌ و كثرت‌ حمله‌هاي‌ صرع‌ در داستايفسكي‌ يكسان‌ نبود، اما تا پايان‌ زندگي‌ او ادامه‌ داشت‌ (كاتو، داستايفسكي‌ و فرآيند آفرينش‌ ادبي، صص‌ 134-90)

 

به‌ رغم‌ آنكه‌ داستايفسكي‌ گهگاه‌ از آرامش‌ برخوردار بود و تعهد شورانگيزي‌ به‌ تمثال‌ مسيح‌ داشت، تصويري‌ كه‌ ما از بازگشت‌ او به‌ روسيه‌ در پايان‌ دهه‌ 1850 داريم‌ تصوير انساني‌ آشفته‌ حال‌ و پرسشگر است‌ كه‌ در معرض‌ تجربيات‌ عارفانه‌ پر شور و زودگذر قرار دارد و به‌ طور فزاينده‌اي‌ متقاعد مي‌شود كه‌ روحيه‌ عامه‌ مردم‌ روسيه‌ سرشار از گنجينه‌هاي‌ معنوي‌ است‌ و غربزدگي‌ و جدايي‌ جوانان‌ روسيه‌ ( از جمله‌ خود او) ازخاك‌ ميهن‌ صدماتي‌ رابه‌ روحيه‌ روسي‌ وارد مي‌كند.

 

اين‌ ديدگاه‌ها در بازگشت‌ داستايفسكي‌ به‌ بخش‌ اروپايي‌ روسيه‌ به‌ شكل‌هاي‌ مختلف‌ در ذهن‌ اوقوت‌ يافت. سفرهاي‌ او در قاره‌ اروپا، تجربه‌ او در مورد جنبش‌ انقلابي‌ پس‌ از رهايي، مباحثه‌هاي‌ او با هرتسن‌ در لندن‌ و ايتاليا، و مباحثه‌هاي‌ او با گريگوريف‌ و استارخف‌ در مجله‌هاي‌ تايم‌ (ورميا) و عصر(اپخا) كه‌ سردبيري‌ آنها را به‌ اتفاق‌ برادرش‌ ميخاييل‌ تا زمان‌ مرگ‌ در سال‌ 1864 به‌ عهده‌ داشت، همگي‌ منجر به‌ آن‌ شد كه‌ آموزه‌اي‌ را همراه‌ با همكارانش‌ تدوين‌ كند كه‌ \"پوچونيچستفو\" نام‌ داشت. درك‌ اين‌ اصطلاح‌ آسان‌ اما ترجمه‌ آن‌ دشوار است. برخي‌ آن‌ را\"محافظه‌ كاري‌ ميهني\" مي‌دانند كه‌ هدفش‌ پر كردن‌ شكاف‌ عظيم‌ بين‌ غربي‌ها و اسلاودوستان‌ روسيه‌ پس‌ از اصلاحات‌ بود. داستايفسكي‌ در سال‌ هاي‌ بعد به‌ حلقه‌ اسلاودوستان‌ نزديك‌تر شد. اوبه‌ رغم‌ پذيرش‌ ضرورت‌ بهره‌گيري‌ از بهترين‌ دستاوردهاي‌ تمدن‌ غرب‌ خواهان‌ بازگشت‌ به‌ ارزش‌هاي‌ روسي‌ بود وآن‌ را بيش‌ ازپيش‌ راهگشاي‌ رستگاري‌ مردم‌ روسيه‌ و حتي‌ جهانيان‌ مي‌دانست. او همانند اسلاودوستان‌ موعظه‌ مي‌كرد كه‌ اروپا از مدت‌ها قبل‌ روح‌ خود را به‌ اصول‌ خردگرايي‌ محض، قانون‌پرستي، و فردگرايي‌ فروخته‌ است. اين‌ همان‌ روحي‌ است‌ كه‌ كليساي‌ كاتوليك‌ آن‌ را از روم‌ به‌ ارث‌ برد و به‌ مذهب‌ پروتستان‌ و سپس‌ به‌ سوسياليسم‌ واسپرد كه‌ لاجرم‌ به‌ الحاد انجاميد. بر عكس، روسيه‌ با آرمان‌هاي‌ جهان‌شمول‌ وآشتي‌پذير و نيز توانايي‌ درك‌ ساير ملت‌ها و متحدساختن‌ آنها در تركيبي‌ عظيم‌ موفق‌ شد درك‌ خود را از اجتماع‌ سازمند به‌ مفهوم‌ ارتدكسي‌ \"سوبورنوست\" (يگانگي‌ معنوي) حفظ‌ كند. اين‌ ارزشها در اثر او با عنوان‌ يادداشت‌هاي‌ زمستاني‌ درمورد برداشت‌هاي‌ تابستاني‌ (روايت‌ سفرهاي‌ او به‌ اروپا در سال‌هاي‌ 1862 و1863)، در سياست‌هاي‌ سردبيري‌ دو مجله‌ مزبور، در مقاله‌هاي‌ منتشر شده‌ در خاطرات‌ زمستاني‌ (سال‌هاي‌ 1873 و 1880)، و گاهي‌ در زبان‌ شخصيت‌هاي‌ رمان‌هايش‌ تجلي‌ مي‌يافت. اين‌ انديشه‌ها شالوده‌ سخنراني‌ او درمورد پوشكين‌ در سال‌ 1880 بود كه‌ موفقيت‌ شورانگيزي‌ داشت. همين‌ نگرش‌ است‌ كه‌ داستايفسكي‌ در زمان‌ نگارش‌ خاطرات‌ زمستاني‌ براي‌ سال‌ 1873 از آن‌ با عنوان‌ \"نوزايي‌ اعتقاداتش\" ياد كرد (بيست‌ و يك، 134؛ بخش‌ 16). خاستگاه‌ ارزش‌هايي‌ كه‌ شالوده‌ اين‌ ديدگاه‌ را تشكيل‌ مي‌داد، سنت‌ كليساي‌ ارتدكس‌ روسيه‌ بنابر تعبير اسلاودوستان‌ برجسته‌ بود و ترديدي‌ نيست‌ كه‌ بسط‌ جهان‌ بيني‌ منسجم‌ بر پايه‌ ارزش‌ها سهم‌ بسزايي‌ در تثبيت‌ حيات‌ فكري‌ و عاطفي‌ داستايفسكي‌ و احياي‌ حرمت‌ او در جامعه‌ متعالي‌ روسيه‌ ايفا كرد. او در سال‌ بعد به‌ كنستانتين‌ پبيدانوستسف، والي‌ شوراي‌ مديره‌ مقدس، و خانواده‌ سلطنتي‌ تقرب‌ يافت. همان‌گونه‌ كه‌ ملاحظه‌ شد، گرچه‌ داستايفسكي‌ ديگر با انديشه‌هاي‌ انقلابي‌ و ليبرال‌ دمساز نبود، اما خاطرات‌ خوش‌ خود را از نويسندگان‌ رمانتيك‌ اروپا حفظ‌ كرد. او در دوره‌ جواني‌ آثار اين‌ نويسندگان‌ را با ولع‌ خوانده‌ بود.

 

بايد اذعان‌ كرد كه‌ انديشه‌هاي‌ اسلاودوستانه‌ داستايفسكي‌ از نظر او چندان‌ جالب‌ نبود و دلايل‌ موجهي‌ هم‌ براي‌ آن‌ وجود دارد. نخست‌ اينكه‌ اين‌ انديشه‌ها داراي‌ مايه‌هاي‌ پرخاش‌گرانه، پندآميز، ملي‌گرايانه، و گاهي‌ يهودستيزانه‌ است. دوم‌ اينكه‌ اين‌ انديشه‌ها نشانه‌اي‌ از اصالت‌ فكري‌ ندارد و به‌ اعتقاد برخي‌ افراد فاقد يكپارچگي‌ فكري‌ است. دليل‌ ديگر، همان‌ گونه‌ كه‌ يئيرختسا عنوان‌ مي‌كند، اين‌ است‌ كه‌ انسان‌ از اظهارات‌ بي‌وقفه‌ داستايفسكي‌ در مورد عظمت‌ روسيه‌ و شِكوه‌هاي‌ او در مورد ناتواني‌ مردم‌ اروپاي‌ غربي‌ براي‌ درك‌ اين‌ عظمت‌ آزرده‌ مي‌شود (ختسا، فيودر داستايفسكي، ص‌ 285). مع‌ هذا مهمترين‌ دليل‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد اين‌ انديشه‌ها اصلاً مبين‌ جنبه‌هاي‌ اصيل‌ و روشنگر در ادبيات‌ داستاني‌ برجسته‌ داستايفسكي‌ نيست‌ و وجه‌ اشتراك‌ اندكي‌ با ويژگي‌هايي‌ دارد كه‌ داستايفسكي‌ را به‌ نويسنده‌اي‌ با اعتبار جهاني‌ بدل‌ ساخته‌ است. هيچ‌ شخصيتي‌ در رمان‌هاي‌ بزرگ‌ داستايفسكي‌ از جمله‌ راويان‌ آنها بر تماميت‌ فلسفه‌ فردي‌ داستايفسكي‌ مهر تأييد نمي‌گذارد. حتي‌ شاتف‌ در رمان‌ شياطين‌ كه‌ شخصيتي‌ هم‌ راي‌ با ديدگاه‌هاي‌ داستايفسكي‌ در مورد بسياري‌ از امور ( مانند خداشناسي‌ مردم‌ روسيه، اهميت‌ اصل‌ زيبايي‌شناختي، و چشم‌ انداز ظهور مسيح‌ در روسيه) است، نمي‌تواند خود را متقاعد سازد كه‌ به‌ وجود خداوند اقرار كند.

 

در واقع، آنچه‌ نشانه‌هاي‌ ارزشمندي‌ براي‌ درك‌ رمان‌هاي‌ داستايفسكي‌ به‌ دست‌ مي‌دهد، ايدئولوژي‌ داستايفسكي‌ در سال‌هاي‌ پاياني‌ نيست، بلكه‌ تكاپوي‌ او در سال‌هاي‌ اوليه‌ است. البته‌ اين‌ نكته‌ شگفت‌انگيز نيست، زيرا داستايفسكي‌ بارها به‌ خوانندگانش‌ يادآور مي‌شود كه‌ موضوع‌ مهم‌ سفر است، نه‌ رسيدن‌ به‌ مقصد. همان‌ گونه‌ كه‌ ايپاليت‌ در ابله‌ مي‌گويد:

 

مي‌توان‌ اطمينان‌ داشت‌ كه‌ كريستف‌ كلمب‌ نه‌ فقط‌ واقعاً به‌ هنگام‌ كشف‌ آمريكا بلكه‌ طي‌ فرآيند كشف‌ آن‌ شاد بود. يقيناً شادي‌ او شايد دقيقاً سه‌ روز قبل‌ از كشف‌ دنياي‌ جديد يعني‌ زماني‌ به‌ اوج‌ رسيد كه‌ خدمه‌ شورشي‌ او با نوميدي‌ به‌ اروپا بازگشتند[....] زندگي‌ است‌ كه‌ اهميت‌ دارد ؛ فقط‌ زندگي‌ و فرآيند مستمر و جاويدان‌ كشف‌ اهميت‌ دارد،نه‌ خود كشف. (هشت، 327؛ قسمت‌ 3؛ بخش‌ 5)

 

داستايفسكي‌ احساسات‌ مشابهي‌ را در مقاله‌ سال‌ 1861 با عنوان‌ \"آقاي...بف‌ و مسئله‌ هنر\" (هجده،97) از زبان‌ قهرمان‌ يادداشت‌هاي‌ زيرزميني‌ (پنج، 118؛ قسمت‌ 1، بخش‌ 9 )بروز مي‌دهد.آنچه‌ در رمان‌هاي‌ داستايفسكي‌ مشاهده‌ مي‌شود، بازتاب‌ فرآيند كشف‌ يا كشف‌ مجددِ سنت‌ مسيحي‌ در مواجهه‌ با دهشتناك‌ترين‌ (و شايد شورشي‌ترين) مخالفان‌ آن‌ است. اين‌ همان‌ فرآيند بازانديشي‌ در مورد مسيحيت‌ در گفتمان‌ است‌ كه‌ صرف‌نظر از سلوك‌ معنوي‌ داستايفسكي‌ در رمان‌هايش‌ به‌ فرجام‌ غايي‌ نرسيد. در واقع، هنگامي‌ كه‌ داستايفسكي‌ به‌ مناسبت‌ مرگ‌ نخستين‌ همسرش‌ ماريا دميتريفنا به‌ ثبت‌ تفكراتش‌ در دفتر يادداشت‌ سال‌ 1864 پرداخت، اين‌ استدلال‌ را سنگ‌ بناي‌ باور خود به‌ جاودانگي‌ ساخت. داستايفسكي‌ مي‌دانست‌ كه‌ دوست‌داشتن‌ ديگران‌ به‌ قدر خويش‌ بر اساس‌ فرمان‌ مسيح‌ ناممكن‌ است، زيرا نفس‌ انسان‌ او را از اين‌ كار باز مي‌دارد. از اين‌ رو، تصريح‌ مي‌كند كه‌ فقط‌ مسيح‌ را توان‌ دست‌ يازيدن‌ به‌ اين‌ مهم‌ بود و او آرمان‌ جاويداني‌ است‌ كه‌ فرد بايد طبق‌ قانون‌ طبيعت‌ براي‌ تقرب‌ به‌ او بكوشد. در زمان‌ ظهور مسيح‌ در قالب‌ جسماني‌ آشكار شده‌ است‌ كه‌ او نمونه‌ تكامل‌ غايي‌ فرديت‌ انسان‌ است. لذا عالي‌ترين‌ بهره‌ فرد از نفس‌ خود نابودي‌ آن‌ و واسپاري‌ تام‌ و فداكارانه‌ آن‌ به‌ ديگران‌ است. در اين‌ مقطع‌ است‌ كه‌ قانون‌ نفس‌ و قانون‌ انسان‌گرايي‌ محو مي‌شوند و در هم‌ مي‌آميزند. مع‌ هذا چنانچه‌ اين‌ نكته‌ هدف‌ غايي‌ انسانيت‌ باشد، پس‌ از دستيابي‌ به‌ آن‌ زيستن‌ معنايي‌ نخواهد داشت. لذا فرد در رهگذر تكامل‌گرا و نافرجام‌ است: \"به‌ باور من، چنانچه‌ با نيل‌ به‌ اين‌ هدف‌ بزرگ‌ همه‌ چيز رو به‌ خاموشي‌ نهد و نابود شود و به‌ ديگر سخن‌ چنانچه‌ با نيل‌ به‌ اين‌ هدف، هيچ‌ حياتي‌ براي‌ فرد باقي‌ نماند، آن‌ گاه‌ نيل‌ به‌ اين‌ هدف‌ بزرگ‌ كاملاً بي‌ معنا خواهد بود. از اين‌ رو، آينده‌اي‌ كه‌ پيش‌ روست، زندگي‌ لاهوتي‌ است\" ( بيست، 173-172، مدخل‌ مورخ‌ 16 آوريل). همان‌ طور كه‌ ملاحظه‌ خواهد شد، باور به‌ جاودانگي‌ يگانه‌ اصل‌ در آموزه‌ مسيحيت‌ سنتي‌ است‌ كه‌ داستايفسكي‌ همواره‌ بر آن‌ صحه‌ مي‌گذاشت‌ و بر اين‌ باور استوار بود كه‌ وظيفه‌ معنوي‌ فرد بر روي‌ زمين‌ لاجرم‌ نافرجام‌ خواهد بود.

 

از اين‌ رو، آگاهي‌ ديني‌ داستايفسكي‌ تا اواسط‌ دهه‌ 1860 سمتگيري‌هاي‌ متعددي‌ داشت.او آشكارا موفق‌ شده‌ بود همه‌ اين‌ سمتگيري‌ها را در ايدئولوژي‌ اسلاودوستي‌ به‌ هم‌ پيوند دهد؛ اما شور و شوق‌ سنجيده‌اي‌ كه‌ خصوصاً گاهي‌ در تبليغ‌ شالوده‌هاي‌ اين‌ ايدئولوژي‌ در سال‌هاي‌ بعد از خود بروز مي‌داد، شايد معيار شكنندگي‌ عمارتي‌ باشد كه‌ او بنا نهاد. هرگاه‌ كه‌ نوشتن‌ رمان‌ مطرح‌ مي‌شد، او ديدگاه‌هاي‌ كاملاً متفاوتي‌ اتخاذ مي‌كرد. اين‌ ديدگاه‌ها شايد تا كنون‌ در انبوهي‌ از نوشتارگان‌ انتقادي‌ آن‌ چنان‌ كه‌ شايسته‌ است‌ توصيف‌ نشده‌ است، اما داراي‌ وجه‌ اشتراك‌ با استعاره‌ كريستف‌ كلمب‌ و خدمه‌ شورشي‌ او در آستانه‌ كشف‌ آمريكاست. زماني‌ كه‌ داستايفسكي‌ مي‌گويد مصيبت‌ (از جمله‌ نوميدي‌ معنوي) برانگيزنده‌ ايمان‌ است، به‌ نكته‌اي‌ بسيار چشمگير درمورد تركيب‌ ايدئولوژيك‌ ادبيات‌ داستاني‌ خود اشاره‌ مي‌كند. گويي‌ همه‌ آثار اصلي‌ او حول‌ چالش‌ بنيادين‌ معاصر در مورد مسيحيت‌ يعني‌ بيان‌ بي‌ايماني‌ مي‌چرخد و او از طريق‌ نوشته‌ها يا طرح‌هايش‌ مي‌كوشد از منظر مسيحيت‌ پاسخ‌ شايسته‌اي‌ به‌ آنها دهد.

 

اكنون‌ به‌ آثار اصلي‌ او مي‌پردازيم. گر چه‌ به‌ دشواري‌ مي‌توان‌ به‌ درونمايه‌هاي‌ ديني‌ در يادداشت‌هاي‌ زيرزميني‌ دست‌ يافت، اما معمولاً مي‌توان‌ شخصيتي‌ اصلي‌ را ملاحظه‌ كرد كه، همانند داستايفسكي، روشنفكري‌ با پرسش‌هاي‌ غايي‌ فلسفي‌ است. در ظاهر، قهرمان‌ عَلَم‌ طغيان‌ عليه‌ انديشه‌هاي‌ مترقيانه‌ رايج‌ در دهه‌ 1860 را برافراشته‌ مي‌سازد، خصوصاً اين‌ انديشه‌ كه‌ آدميان‌ موجوداتي‌ خردمندند و فقط‌ بايد علايق‌ بخردانه‌ و راستين‌ را بر آنان‌ آشكار ساخت‌ تا آن‌ را دنبال‌ كنند، ونيز اين‌ انديشه‌ كه‌ آدميان‌ جزئي‌ از جهان‌ طبيعت‌ هستند كه‌ بر اساس‌ يافته‌هاي‌ علم‌ تابع‌ قوانين‌ آهنين‌ علت‌ و معلولي‌ است‌ و لذا ايمان‌ به‌ آزادي‌ اراده‌ امري‌ فريبنده‌ و كل‌ مفهوم‌ مسئوليت‌ اخلاقي‌ امري‌ واهي‌ است. قهرمان‌ به‌ اين‌ انديشه‌ها اعتراض‌ مي‌كند و مي‌گويد كه‌ خرد فقط‌ جزئي‌ از قواي‌ فكري‌ انسان‌ را تشكيل‌ مي‌دهد و به‌ ندرت‌ اعمال‌ او را تعيين‌ مي‌كند ؛ افزون‌ بر اين، انسان‌ها صرفاً از پذيرش‌ آنچه‌ علم‌ در باره‌ واهي‌ بودن‌ آزادي‌ مي‌گويد، سرباز مي‌زنند. در واقع، حتي‌ اگر جامعه‌اي‌ كاملاً خردگرا تشكيل‌ شود، مردم‌ دسيسه‌ مي‌چينند تا آن‌ را سرنگون‌ كنند. قهرمان‌ نيز مشكلات‌ فلسفي‌ عميق‌تري‌ دارد كه‌ به‌ ندرت‌ در باره‌ آنها اظهار نظر مي‌شود. يكي‌ از اين‌ مشكلات، امكان‌ناپذيري‌ دستيابي‌ به‌ شالوده‌اي‌ پايدار براي‌ يقين‌ فلسفي‌ است. در ظاهر، پاسخ‌ قهرمان‌ در اين‌ مورد نيز حمايت‌ بي‌تابانه‌ از اراده‌ فرد است. اين‌ موضع‌ موجب‌ شده‌ است‌ كه‌ داستايفسكي‌ طرفدار اگزيستانسياليسم‌ قلمداد شود. بااين‌ همه، دلايل‌ متني‌ و فراميني‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ اين‌ اعتراض‌ كلام‌ آخر قهرمان‌ نيست. پيامدهاي‌ دهشتناكِ بازي‌ مهار نشدهِ اراده‌ فرد در روِياي‌ راسكولنيكف‌ راجع‌ به‌ سيبري‌ در جنايت‌ و مكافات‌ و نيز در \"سرمفتش\" در برادران‌ كارامازف‌ توصيف‌ شده‌ است. ما مي‌دانيم‌ كه‌ داستايفسكي‌ در ابتدا بر آن‌ بود تا راه‌ حلي‌ مسيحي‌ براي‌ مسائل‌ مرد زيرزميني‌ ارائه‌ كند. او اين‌ سخنان‌ را در زمان‌ مرگ‌ همسرش‌ يعني‌ دقيقاً پس‌ از تكميل‌ بخش‌ اول‌ داستان‌ به‌ رشته‌ تحرير در آورد. بنابراين، شايد اين‌ سخنان‌ نشانه‌اي‌ از مفهوم‌ اين‌ داستان‌ باشد. مع‌ هذا ما فقط‌ با اشاراتي‌ در متن‌ روبرو هستيم‌ كه‌ مهم‌ترين‌ آنها اين‌ شم‌ قهرمان‌ است‌ كه‌ راه‌ حلي‌ بهتر از آنچه‌ در يادداشت‌هاي‌ او آمده‌ است، وجود دارد و شايد اين‌ راه‌ حل‌ مربوط‌ به‌ \"حيات‌ زنده\" (پنج، 121، 178، قسمت‌ 1،بخش‌ 11، قسمت‌ 2، بخش‌ 10) باشد. اين‌ نكته‌ حياتي‌ در مورد برخورد داستايفسكي‌ با دين‌ را بايد به‌ خاطر داشت. اين‌ نكته‌ يادآور اين‌ سخن‌ مسيح‌ است‌ كه‌ \"من‌ طريقت، حقيقت، و حياتم\" (يوحنا 6:14؛ ختسا،داستايفسكي‌ و عهد جديد او، ص‌ 39). اين‌ نكته‌ همچنين‌ به‌ ما خاطرنشان‌ مي‌ سازد كه‌ مسيحيت‌ از نظر داستايفسكي‌ بيش‌ از آنچه‌ مجموعه‌اي‌ از باورهاي‌ مقرر باشد، \"شكلي‌ از زندگي\"11 است‌ كه‌ همه‌ قواي‌ فكري‌ انسان‌ از جمله‌ عطش‌ او براي‌ مقدسات‌ را تمام‌ و كمال‌ مدنظر دارد. \"شكلي‌ از زندگي\" عبارتي‌ است‌ كه‌ استوارت‌ ساترلند با اشاره‌ به‌ سخن‌ ويتگنشتاين‌ وضع‌ كرد. همان‌ گونه‌ كه‌ داستايفسكي‌ در يكي‌ از يادداشت‌هاي‌ خود بيان‌ مي‌كند: \"فرابيني‌ اناجيل‌ اين‌ است‌ كه‌ قوانين‌ صيانت‌ نفس‌ و آزمايش‌ علمي‌ به‌ هيچ‌ كشفي‌ نائل‌ نخواهد شد و هرگز انسان‌ها را ارضا نخواهد كرد، زيرا انسان‌ها از حيث‌ اخلاقي‌ نه‌ با ترقي‌ و ضرورت‌ بلكه‌ با پذيرش‌ زيبايي‌ متعالي‌ ارضا مي‌شوند.\"12 چنين‌ مي‌نمايد كه‌ يادداشتهاي‌ زيرزميني‌ اين‌ پرسش‌ را مطرح‌ مي‌سازد:چه‌ بر سر روشنفكر دوران‌ ما خواهد آمد كه‌ حس‌ خود از تقدس‌ و درك‌ خود از حيات‌ زنده‌ را از دست‌ داده‌ است‌ و خود را بنده‌ انديشه‌هاي‌ رايج‌ ترقيخواهانه‌ ساخته‌ است؟ انسان‌ زيرزميني، پاسخ‌ داستايفسكي‌ به‌ اين‌ پرسش‌ است. بدين‌ ترتيب، او به‌ مقابله‌ با چالش‌هاي‌ سماجت‌آميزي‌ بر مي‌خيزد كه‌ روياروي‌ دين‌ قرار دهد: خردگرايي، فيزيك‌ جبرگرا، خوش‌ بيني‌ تاريخي، اخلاقيات‌ سودگرايانه، اباحه‌ اخلاقي‌ هيچ‌انگارانه، و نابسندگي‌ زبان‌ انسان‌ براي‌ نيل‌ به‌ حقيقت‌ معين. با وجود اين، داستايفسكي‌ به‌ روش‌ منفي‌ با اين‌ چالش‌ها مقابله‌ مي‌كند. او پيامدهاي‌ اين‌ انديشه‌ و استنتاج‌ منطقي‌ حاصل‌ از آنها را براي‌ فرد و جامعه‌ آشكار مي‌سازد و فقط‌ به‌ اين‌ اشارت‌ بسنده‌ مي‌كند كه‌ راه‌ ديگري‌ نيز هست.

 

در جنايت‌ و مكافات‌ نيز چالش‌ اصلي‌ براي‌ دين‌ از سوي‌ روشنفكر دهه‌ 1860 مطرح‌ مي‌شود كه‌ با سري‌ پرباد نقش‌ خداوند را (كه‌ بعدها داستايفسكي‌ آن‌ را خدا - انسان‌ ناميد) بر عهده‌ مي‌گيرد و بر اين‌ باور است‌ كه‌ حق‌ دارد حيات‌ و ممات‌ ديگران‌ را رقم‌ زند، در مورد ساير انسان‌ها به‌ قضاوت‌ بنشيند، و حتي‌ مسير تاريخ‌ را تغيير دهد، زيرا او در حقيقت‌ انساني‌ بزرگ‌ با پيامي‌ نو براي‌ بشريت‌ است. راسكولنيكف‌ به‌ خود مي‌قبولاند كه‌ چنين‌ انساني‌ است(گرچه‌ اين‌ به‌ منزله‌ ساده‌سازي‌ مفرط‌ وفاحش‌ شخصيت‌ روحي‌ اوست) و مرتكب‌ دو جنايت‌ مي‌شود. مابقي‌ رمان‌ دربردارنده‌ رويدادهايي‌ است‌ كه‌ تواءم‌ با فرآيند ترديد در ذات‌ خود و تسليم‌ غايي‌ در مقابل‌ مقامات‌ است. داستايفسكي‌ نمونه‌ اين‌ سر پرباد روشنفكرانه‌ را در هيچ‌انگاران‌ جوان‌ دهه‌ 1860 مي‌ديد كه‌ نه‌ فقط‌ از سودگرايي‌ پستِ مبتني‌ بر داروينيسم‌ اجتماعي‌ الهام‌ مي‌گرفتند، بلكه‌ ملهم‌ از كيش‌ ابرمرد بودند كه‌ نمونه‌ آن‌ دستاوردهاي‌ ناپلئون‌ اول‌ و آرزوهاي‌ ناپلئون‌ سوم‌ بود. اين‌ رمان‌ همگام‌ با تأكيد بر اراده‌ فرد نشان‌ مي‌دهد كه‌ راسكولنيكف‌ احساس‌ مي‌كرد تقدير در زندگي‌ او نقش‌ دارد.

 

راسكولنيكف‌ به‌ هنگام‌ طراحي‌ نقشه‌ قتل‌ تصادفاً از وجود روسپي‌ جوان‌ سونيا مارملادوا آگاه‌ مي‌شود و سرانجام‌ تصميم‌ مي‌گيرد كه‌ در مقابل‌ او اعتراف‌ كند. سونيا نخستين‌ شخصيت‌ در بين‌ شخصيت‌هاي‌ مقدس‌ اصلي‌ در رمان‌هاي‌ داستايفسكي‌ است: شخصيت‌هايي‌ كه‌ زندگي‌ آنان‌ نه‌ بر ستيز با زندگي‌ بلكه‌ بر پذيرش‌ آن‌ استوار است؛ شخصيت‌ هايي‌ كه‌ تجلي‌ سنت‌ \"ابله‌ مقدس\" هستند و شخصيت‌ آنان‌ نشانه‌ ايمان‌ ساده‌ بر اساس‌ خضوع، شفقت، بصيرت، و ملاطفت‌ معنوي‌ است. شايد مورد آخر بيش‌ از همه‌ براي‌ ذهن‌ غربي‌ دست‌نيافتني‌ باشد. وي. ان. زاخارف‌ نقش‌ اساسي‌ اين‌ انديشه‌ را در منظومه‌هاي‌ داستايفسكي‌ از منظومه‌ پراحساس‌ توده‌ فقير گرفته‌ تا منظومه‌هاي‌ بعدي‌ نشان‌ داده‌ است. خواننده‌ غربي‌ ممكن‌ است‌ ملاطفت‌ معنوي‌ را معادل‌ احساسي‌گري‌ تلقي‌ كند؛ اما جنبه‌هاي‌ ديگري‌ در اين‌ مفهوم‌ روسي‌ نهفته‌ است: رافت‌ قلب‌ و برانگيختگي‌ احساسات‌ ملاطفت‌آميز كه‌ غناي‌ عشق‌ مسيحايي‌ را با ستايش‌ و پارسايي‌ براي‌ بيان‌ الطاف‌ الهي‌ درمي‌ آميزد.13 سونيا ابداً انساني‌ آسوده‌ خاطر نيست‌ و ايمانش‌ به‌ آساني‌ آشفته‌ مي‌شود. با اين‌ حال، او عامل‌ نوزايي‌ معنوي‌ راسكولنيكف‌ است‌ و با خواندن‌ داستان‌ عروج‌ لازاروس‌ از انجيل‌ يوحنا (يوحنا، 11) براي‌ راسكولنيكف‌ اين‌ نوزايي‌ را به‌ جريان‌ مي‌اندازد. اين‌ داستان‌ بيانگر مفهوم‌ مرگ‌ و رستاخيز و درونمايه‌ عيد پاك‌ است؛ و از نظر مسيحيت‌ اسطوره‌اي‌ است‌ كه‌ در اين‌ رمان‌ به‌ سرنوشت‌ راسكولنيكف‌ از زمان‌ خودكشي‌ معنوي‌ او به‌ هنگام‌ ارتكاب‌ قتل‌ تا آغاز نوزايي‌ حيات‌ معنوي‌ او در سيبري‌ شكل‌ مي‌بخشد.14 مي‌توان‌ همانند راجركاكس‌ استدلال‌ كرد كه‌ اين‌ اسطوره‌ واقعاً به‌ كل‌ اين‌ رمان‌ شكل‌ مي‌بخشد و از ضدساختار نخوت‌ و عقوبت‌ كه‌ خواننده‌ بر اثر عنوان‌ رمان‌ مجذوبش‌ مي‌شود، گذر مي‌كند. از اين‌ رو، اكثر خوانندگان‌ غير ديني‌ تصور مي‌كنند كه‌ بديل‌ ديني‌ آن‌ ناموجه‌ است. كاكس‌ همچنين‌ مدت‌ها پيش‌ از بازشناسي‌ اين‌ واقعيت‌ توسط‌ متخصصان‌ روسيه‌ استدلال‌ كرده‌ بود كه‌ اناجيل‌ يوحنا (يعني‌ انجيل‌ يوحنا، نامه‌هاي‌ يوحنا، و كتاب‌ مكاشفات) خصوصاً تأكيد بر اولويت‌ مشيت‌ بر قانون‌ كه‌ مورد نظر پل‌ نيز بود، جايگاه‌ خاصي‌ در آثار داستايفسكي‌ داشت. اين‌ انديشه‌ با نگرش‌ روس‌ها به‌ فرد جنايتكار به‌ مثابه‌ موجودي‌ \"تيره‌ بخت\" و نه‌ مطرود پيوند دارد و سراسر رمان‌ جنايت‌ و مكافات‌ را فراگرفته‌ است. يئيرختسا خاطرنشان‌ مي‌سازد كه‌ بررسي‌ بخش‌هايي‌ از نسخه‌ عهد جديد كه‌ داستايفسكي‌ زير آنها خط‌ كشيده‌ است، بر اهميت‌ اناجيل‌ يوحنا صحه‌ مي‌گذارد كه‌ بر فرمان‌ به‌ عشق‌ و تعريف‌ گناه‌ به‌ مثابه‌ رد مسيح‌ تأكيد دارند(ختسا، فيودر داستايفسكي، ص‌ 222).

 

با اين‌ همه، الهيات‌ ارتدكس‌ سنتي‌ و كليسا و لذا مفهوم‌ \"سوبورنوست\" (كليسا به‌ مثابه‌ اخوت‌ در سايه‌ خداوند) كه‌ بعدها براي‌ داستايفسكي‌ اهميت‌ شاياني‌ يافت، هيچ‌ نقش‌ چشمگيري‌ در اين‌ رمان‌ ايفان‌ نمي‌كند. \"رستاخيز\" راسكولنيكف‌ با تربيت‌ مسيحي‌ او ميسر شد (گيبسون، دين‌ داستايفسكي، صص‌ 93-92)، زيرا او همانند داستايفسكي‌ خاطرات‌ شورانگيزي‌ از دوره‌ كودكي‌ داشت‌ كه‌ ظاهراً با ورود مادر و خواهرش‌ جاني‌ تازه‌ يافت. سونيا و هيچ‌ يك‌ از ساير شخصيت‌ها نمي‌كوشند تا استدلال‌هايي‌ را در مخالفت‌ با الحاد راسكولنيكف‌ مطرح‌ سازند. سونيا نه‌ روشنفكر است‌ و نه‌ قديس‌ ارتدوكس‌ سنتي. اگر او تجلي‌ نوعي‌ \"ابله‌ مقدس\" هم‌ باشد، فقط‌ از دورادور اين‌ گونه‌ است. او تارك‌ دنيا نشده‌ است‌ و تظاهر به‌ بلاهت‌ نمي‌كند تا نخوت‌ معنوي‌ خود را بشكند، بلكه‌ به‌ ناچار به‌ روسپي‌گري‌ روي‌ آورده‌ است‌ تا مخارج‌ خانواده‌اش‌ را تأمين‌ كند. تبار او از حيث‌ ادبي‌ شامل‌ نمايندگان‌ \"روسپي‌ محض\" در سنت‌ رومانتيك‌ اروپايي‌ است. او شكل‌ ديگري‌ از زندگي‌ را ارائه‌ مي‌كند، اما داستايفسكي‌ اين‌ شكل‌هاي‌ بديل‌ را كنار هم‌ نمي‌گذارد. او شخصيت‌هايي‌ را وامي‌دارد تا بر اساس‌ فلسفه‌ خود با يكديگر تعامل‌ كنند. همان‌ گونه‌ كه‌ ملاحظه‌ خواهد شد، نمي‌توان‌ يقين‌ داشت‌ كه‌ كدام‌ فلسفه‌ در چارچوب‌ يك‌ اثر داستاني‌ معين‌ پيروزمند سربرخواهد آورد.15

 

شخصيت‌ شاهزاده‌ ميشكين‌ در رمان‌ ابله‌ بحث‌هاي‌ آتشيني‌ را برانگيخته‌ است. شايد كه‌ اين‌ بحث‌ در صورتي‌ فروكش‌ مي‌كرد كه‌ ما نمي‌دانستيم‌ داستايفسكي‌ كه‌ او را (دير هنگام‌ طي‌ دو ماه‌ براي‌ تكميل‌ قسمت‌ اول) همچون‌ \"مرد زيبارو به‌ مفهوم‌ مثبت\" مي‌پنداشت، به‌ الگوهاي‌ ادبي‌ مانند آقاي‌ پيك‌ ويك‌ (ديكنز)، دون‌ كيشوت‌ (سروانتس)، و ژان‌ والژان‌ (هوگو) مراجعه‌ كرده‌ بود (بيست‌ و هشت/ 2، 251؛ نامه‌ اول‌ ژانويه‌ 1868)، و يادداشت‌ هايي‌ را بر جا گذاشته‌ كه‌ در آنها \"شاهزاده\" در كنار نام‌ مسيح‌ قرار گرفته‌ است‌ .مع‌ هذا يقيناً ميشكين‌ خصوصاً در بخش‌ نخست‌ اين‌ رمان‌ با انبوهي‌ از درونمايه‌هاي‌ مسيحي‌ كه‌ برخاسته‌ از عهد جديد و سنت‌ مذهبي‌ روسيه‌ است‌ پيوند دارد. ميشكين‌ در داستان‌هاي‌ طولاني‌ خود براي‌ زنان‌ اپانچين‌ از اناجيل‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ تا حدي‌ ناشي‌ از كودك‌واري‌ و علاقه‌اش‌ به‌ كودكان، دلبستگي‌اش‌ به‌ الاغ، داستان‌ ماري، و اين‌ نيز ناشي‌ از واقعيت‌ است‌ كه‌ او مايل‌ به‌ گفتگو بر اساس‌ تمثيل‌ است. ال. ميولر تأكيد مي‌كند كه‌ ميشكين‌ تجلي‌ همه‌ خصايلي‌ است‌ كه‌ در سعادتمندي‌هايي‌ كه‌ در موعظه‌اي‌ بر فراز كوه‌ مطرح‌ شده، مورد تأكيد قرار گرفته‌ است: او \"ضعيف‌ النفس\"، سربه‌ زير، بامروت، داراي‌ خلوص‌ قلبي،و ميانجي‌ صلح‌ است. به‌ همين‌ سان، او تبلور ارزش‌ هايي‌ است‌ كه‌ سنت‌ پل‌ (كورينيايي‌ها: 7 - 4 : 13) ستوده‌ است‌ (قرنتي‌ها 7-4:): او هرگز خودپسند نيست‌ و به‌ آساني‌ نمي‌رنجد، خطايي‌ نمي‌كند، برمعصيت‌ ديگران‌ با پيروزمندي‌ نمي‌نگرد، بر اثر حقيقت‌ به‌ شعف‌ مي‌آيد، و باور دارد كه‌ عشق‌ را توان‌ هماوردي‌ با هر چيزي‌ هست‌ و ايمان، اميد، و شكيباييِ مبتني‌ بر عشق‌ را كرانه‌اي‌ نيست.16 افزون‌ بر اين، تجربه‌ ديني‌ ميشكين‌ شامل‌ وجه‌ معنوي‌ بي‌بديلي‌ در ادبيات‌ داستاني‌ داستايفسكي‌ است‌ كه‌ شالوده‌ آن‌ حالت‌ صرعي‌ او و فروغ‌ دروني‌ خيره‌ كننده‌اي‌ است‌ كه‌ لمحه‌اي‌ از روحش‌ فوران‌ مي‌كند و آرامش‌ عميقي‌ را انتقال‌ مي‌دهد كه‌ سرشار از وجد و اميد موزون‌ و آرام، سرشار از درك‌ علت‌ غايي، تركيبي‌ از زيبايي‌ و نيايش، و آميزه‌ متعالي‌ حيات‌ است‌ (هشت، 195؛ قسمت‌ 2، بخش‌ 5).

 

در باب‌ اهميت‌ اين‌ نوشته‌ براي‌ داستايفسكي‌ در سال‌هاي‌ بعد بحث‌هاي‌ زيادي‌ شده‌ است، خصوصاً اين‌ فرابيني‌ كه‌ او تا دم‌ مرگ‌ فرزند بي‌ايماني‌ و ترديد باقي‌ خواهد ماند.يقيناً داستايفسكي‌ در اواخر دهه‌ 1870 مطلبي‌ در تأييد اين‌ فرابيني‌ ننوشت. مع‌هذا او هرگز نتوانست‌ اين‌ توان‌ را كه‌ با افراطگرايي‌ در ترديد و بي‌ايماني‌ همذات‌ است‌ در خود فرو نشاند؛ و افرادي‌ كه‌ خواهان‌ تأكيد بر عمق‌ ايمان‌ او در سالهاي‌ بعد هستند، گاهي‌ اين‌ واقعيت‌ را كتمان‌ مي‌كنند. اين‌ نامه‌ در عين‌ حال‌ گواه‌ سه‌ واقعيت‌ مهم‌ و مثبت‌ است. واقعيت‌ اول‌ اين‌ است‌ كه‌ داستايفسكي‌ لحظه‌هايي‌ از آرامش‌ معنوي‌ را تجربه‌ كرد. واقعيت‌ دوم‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد استدلال‌هاي‌ الحادي‌ به‌ جاي‌ تضعيف‌ ايمان‌ داستايفسكي‌ بر عطش‌ ايمان‌ او دامن‌ ميزد. واقعيت‌ سوم‌ مربوط‌ به‌ تأثير عظيم‌ تمثال‌ مسيح‌ به‌ مثابه‌ انساني‌ آرماني‌ بر داستايفسكي‌ است. اين‌ تأثير بنا بر نظر يكي‌ از شخصيت‌هاي‌ رمان‌ شياطين‌ حتي‌ با استدلال‌ رياضي‌ نيز انكارناپذير است‌ (ده‌ ،198 ،قسمت‌ 2، فصل‌ 1).

 

يقيناً داستايفسكي‌ پس‌ از رهايي‌ و انتقال‌ به‌ سيميپالاتينسك‌ به‌ يك‌ ارتدكس‌ برخوردار از ايمان‌ كاملاًسنتي‌ بدل‌ نشد. ورانگل‌ حكايت‌ مي‌كند كه‌ سرگرمي‌ دلپسند آنان‌ در سيميپالاتينسك‌ اين‌ بود كه‌ در شب‌هاي‌ گرم‌ بر روي‌ علف‌ دراز بكشند و به‌ سوسوي‌ ميليون‌ها ستاره‌ در آسمان‌ چشم‌ بدوزند. در اين‌ لحظه‌ها بود كه‌ آگاهي‌ از عظمت‌ قادر متعال‌ و قدرت‌ مطلق‌ الهي‌ قلبشان‌ را آرام‌ مي‌ساخت‌ و آگاهي‌ آنان‌ از بي‌مقداري‌ خويش‌ روحشان‌ را تسكين‌ مي‌داد. نظر ورانگل‌ اين‌ است‌ كه‌ داستايوسكي‌ در سيميپالاتينسك‌ \"نسبتاً زاهد بود، اما به‌ كليسا نمي‌رفت‌ و كشيشان‌ خصوصاً كشيشان‌ سيبري‌ را خوش‌ نداشت. مع‌ هذا او با وجد و شعف‌ از مسيح‌ سخن‌ مي‌گفت\" (اف. ام. داستايفسكي‌ در خاطرات‌ همعصرانش، جلد 1، ص‌ 254). هم‌ چنين‌ شواهدي‌ در دست‌ است‌ كه‌ او مشتاق‌ كندوكاو در مورد جنبه‌هاي‌ فلسفي‌ و روان‌ شناختي‌ حيات‌ معنوي‌ و حتي‌ پژوهش‌ در باره‌ اسلام‌ بود. داستايفسكي‌ در فوريه‌ 1854 در نامه‌اي‌ به‌ برادرش‌ از او تمنا كرد كه‌ نسخه‌اي‌ از قرآن‌،سنجش‌ خرد ناب‌ كانت، و فلسفه‌ تاريخ‌ هگل‌ را براي‌ او بفرستد (بيست‌ و هشت/ 1،173). تقريباً در همان‌ زمان، ورانگل‌ حكايت‌ مي‌كند كه‌ آن‌ دو بر آن‌ بودند كه‌ فلسفه‌ هگل‌ و روان‌ كاروس‌ را ترجمه‌ كنند (اف. ام. داستايفسكي‌ در خاطرات‌ همعصرانش‌ ،جلد اول، ص‌ 250). اين‌ شواهد همراه‌ با آنچه‌ ما در مورد علائق‌ فكري‌ داستايفسكي‌ پس‌ از بازگشت‌ به‌ موطنش‌ روسيه‌ مي‌دانيم، حاكي‌ از آن‌ است‌ كه‌ او مشتاق‌ بود تا مسيحيت‌ را در قالبي‌ گسترده‌تر قرار دهد و راه‌هايي‌ را بكاود كه‌ فلسفه‌ پندارگراي‌ معاصر از طريق‌ آن‌ به‌ همعصران‌ او امكان‌ داده‌ بود تا بدون‌ دست‌ كشيدن‌ مطلق‌ از سنت‌ ديني‌ به‌ بازسنجي‌ آن‌ بپردازند. جنبه‌ ديگري‌ از تجربه‌ ديني‌ داستايفسكي‌ در آن‌ زمان‌ در حكايت‌ اس. وي. كوالفسكايا آمده‌ است‌ كه‌ بر اساس‌ آن‌ داستايفسكي‌ در سيبري‌ دچار حمله‌ صرع‌ در عيد پاك‌ شد و طي‌ آن‌ همانند محمد پيامبر مجاب‌ شد كه‌ به‌ راستي‌ از عرش‌ ديدن‌ كرد و به‌ شناخت‌ خداوند نائل‌ آمد (همان‌ ،صص‌ 7-346 ).اين‌ تجربيات‌ در حالات‌ شاهزاده‌ ميشكين‌ در ابله‌ (هشت، 188، قسمت‌ 2، بخش‌ 5) تجلي‌ يافته‌ است. داستايفسكي‌ به‌ استراخف‌ گفت: \"من‌ طي‌ چند لحظه‌ شادماني‌اي‌ را تجربه‌ مي‌كنم‌ كه‌ در شرايط‌ معمول‌ ناممكن‌ است‌ و اكثر مردم‌ شناختي‌ از آن‌ ندارند. من‌ سازگاري‌ تمام‌ عياري‌ را در خود و در كل‌ جهان‌ احساس‌ مي‌كنم‌ و اين‌ احساس‌ چنان‌ شديد و خوشايند است‌ كه‌ انسان‌ مي‌خواهد براي‌ رسيدن‌ به‌ چند لحظه‌ از آن‌ از ده‌ها سال‌ يا شايد از كل‌ زندگي‌ خود دست‌ بردارد\" (دولينين، اف. ام. داستايفسكي‌ درخاطرات‌ همعصرانش‌ ،جلد 1، ص‌ 281). گرچه‌ شدت‌ و كثرت‌ حمله‌هاي‌ صرع‌ در داستايفسكي‌ يكسان‌ نبود، اما تا پايان‌ زندگي‌ او ادامه‌ داشت‌ (كاتو، داستايفسكي‌ و فرآيند آفرينش‌ ادبي، صص‌ 134-90)

 

به‌ رغم‌ آنكه‌ داستايفسكي‌ گهگاه‌ از آرامش‌ برخوردار بود و تعهد شورانگيزي‌ به‌ تمثال‌ مسيح‌ داشت، تصويري‌ كه‌ ما از بازگشت‌ او به‌ روسيه‌ در پايان‌ دهه‌ 1850 داريم‌ تصوير انساني‌ آشفته‌ حال‌ و پرسشگر است‌ كه‌ در معرض‌ تجربيات‌ عارفانه‌ پر شور و زودگذر قرار دارد و به‌ طور فزاينده‌اي‌ متقاعد مي‌شود كه‌ روحيه‌ عامه‌ مردم‌ روسيه‌ سرشار از گنجينه‌هاي‌ معنوي‌ است‌ و غربزدگي‌ و جدايي‌ جوانان‌ روسيه‌ ( از جمله‌ خود او) ازخاك‌ ميهن‌ صدماتي‌ رابه‌ روحيه‌ روسي‌ وارد مي‌كند.

 

اين‌ ديدگاه‌ها در بازگشت‌ داستايفسكي‌ به‌ بخش‌ اروپايي‌ روسيه‌ به‌ شكل‌هاي‌ مختلف‌ در ذهن‌ اوقوت‌ يافت. سفرهاي‌ او در قاره‌ اروپا، تجربه‌ او در مورد جنبش‌ انقلابي‌ پس‌ از رهايي، مباحثه‌هاي‌ او با هرتسن‌ در لندن‌ و ايتاليا، و مباحثه‌هاي‌ او با گريگوريف‌ و استارخف‌ در مجله‌هاي‌ تايم‌ (ورميا) و عصر(اپخا) كه‌ سردبيري‌ آنها را به‌ اتفاق‌ برادرش‌ ميخاييل‌ تا زمان‌ مرگ‌ در سال‌ 1864 به‌ عهده‌ داشت، همگي‌ منجر به‌ آن‌ شد كه‌ آموزه‌اي‌ را همراه‌ با همكارانش‌ تدوين‌ كند كه‌ \"پوچونيچستفو\" نام‌ داشت. درك‌ اين‌ اصطلاح‌ آسان‌ اما ترجمه‌ آن‌ دشوار است. برخي‌ آن‌ را\"محافظه‌ كاري‌ ميهني\" مي‌دانند كه‌ هدفش‌ پر كردن‌ شكاف‌ عظيم‌ بين‌ غربي‌ها و اسلاودوستان‌ روسيه‌ پس‌ از اصلاحات‌ بود. داستايفسكي‌ در سال‌ هاي‌ بعد به‌ حلقه‌ اسلاودوستان‌ نزديك‌تر شد. اوبه‌ رغم‌ پذيرش‌ ضرورت‌ بهره‌گيري‌ از بهترين‌ دستاوردهاي‌ تمدن‌ غرب‌ خواهان‌ بازگشت‌ به‌ ارزش‌هاي‌ روسي‌ بود وآن‌ را بيش‌ ازپيش‌ راهگشاي‌ رستگاري‌ مردم‌ روسيه‌ و حتي‌ جهانيان‌ مي‌دانست. او همانند اسلاودوستان‌ موعظه‌ مي‌كرد كه‌ اروپا از مدت‌ها قبل‌ روح‌ خود را به‌ اصول‌ خردگرايي‌ محض، قانون‌پرستي، و فردگرايي‌ فروخته‌ است. اين‌ همان‌ روحي‌ است‌ كه‌ كليساي‌ كاتوليك‌ آن‌ را از روم‌ به‌ ارث‌ برد و به‌ مذهب‌ پروتستان‌ و سپس‌ به‌ سوسياليسم‌ واسپرد كه‌ لاجرم‌ به‌ الحاد انجاميد. بر عكس، روسيه‌ با آرمان‌هاي‌ جهان‌شمول‌ وآشتي‌پذير و نيز توانايي‌ درك‌ ساير ملت‌ها و متحدساختن‌ آنها در تركيبي‌ عظيم‌ موفق‌ شد درك‌ خود را از اجتماع‌ سازمند به‌ مفهوم‌ ارتدكسي‌ \"سوبورنوست\" (يگانگي‌ معنوي) حفظ‌ كند. اين‌ ارزشها در اثر او با عنوان‌ يادداشت‌هاي‌ زمستاني‌ درمورد برداشت‌هاي‌ تابستاني‌ (روايت‌ سفرهاي‌ او به‌ اروپا در سال‌هاي‌ 1862 و1863)، در سياست‌هاي‌ سردبيري‌ دو مجله‌ مزبور، در مقاله‌هاي‌ منتشر شده‌ در خاطرات‌ زمستاني‌ (سال‌هاي‌ 1873 و 1880)، و گاهي‌ در زبان‌ شخصيت‌هاي‌ رمان‌هايش‌ تجلي‌ مي‌يافت. اين‌ انديشه‌ها شالوده‌ سخنراني‌ او درمورد پوشكين‌ در سال‌ 1880 بود كه‌ موفقيت‌ شورانگيزي‌ داشت. همين‌ نگرش‌ است‌ كه‌ داستايفسكي‌ در زمان‌ نگارش‌ خاطرات‌ زمستاني‌ براي‌ سال‌ 1873 از آن‌ با عنوان‌ \"نوزايي‌ اعتقاداتش\" ياد كرد (بيست‌ و يك، 134؛ بخش‌ 16). خاستگاه‌ ارزش‌هايي‌ كه‌ شالوده‌ اين‌ ديدگاه‌ را تشكيل‌ مي‌داد، سنت‌ كليساي‌ ارتدكس‌ روسيه‌ بنابر تعبير اسلاودوستان‌ برجسته‌ بود و ترديدي‌ نيست‌ كه‌ بسط‌ جهان‌ بيني‌ منسجم‌ بر پايه‌ ارزش‌ها سهم‌ بسزايي‌ در تثبيت‌ حيات‌ فكري‌ و عاطفي‌ داستايفسكي‌ و احياي‌ حرمت‌ او در جامعه‌ متعالي‌ روسيه‌ ايفا كرد. او در سال‌ بعد به‌ كنستانتين‌ پبيدانوستسف، والي‌ شوراي‌ مديره‌ مقدس، و خانواده‌ سلطنتي‌ تقرب‌ يافت. همان‌گونه‌ كه‌ ملاحظه‌ شد، گرچه‌ داستايفسكي‌ ديگر با انديشه‌هاي‌ انقلابي‌ و ليبرال‌ دمساز نبود، اما خاطرات‌ خوش‌ خود را از نويسندگان‌ رمانتيك‌ اروپا حفظ‌ كرد. او در دوره‌ جواني‌ آثار اين‌ نويسندگان‌ را با ولع‌ خوانده‌ بود.

 

بايد اذعان‌ كرد كه‌ انديشه‌هاي‌ اسلاودوستانه‌ داستايفسكي‌ از نظر او چندان‌ جالب‌ نبود و دلايل‌ موجهي‌ هم‌ براي‌ آن‌ وجود دارد. نخست‌ اينكه‌ اين‌ انديشه‌ها داراي‌ مايه‌هاي‌ پرخاش‌گرانه، پندآميز، ملي‌گرايانه، و گاهي‌ يهودستيزانه‌ است. دوم‌ اينكه‌ اين‌ انديشه‌ها نشانه‌اي‌ از اصالت‌ فكري‌ ندارد و به‌ اعتقاد برخي‌ افراد فاقد يكپارچگي‌ فكري‌ است. دليل‌ ديگر، همان‌ گونه‌ كه‌ يئيرختسا عنوان‌ مي‌كند، اين‌ است‌ كه‌ انسان‌ از اظهارات‌ بي‌وقفه‌ داستايفسكي‌ در مورد عظمت‌ روسيه‌ و شِكوه‌هاي‌ او در مورد ناتواني‌ مردم‌ اروپاي‌ غربي‌ براي‌ درك‌ اين‌ عظمت‌ آزرده‌ مي‌شود (ختسا، فيودر داستايفسكي، ص‌ 285). مع‌ هذا مهمترين‌ دليل‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد اين‌ انديشه‌ها اصلاً مبين‌ جنبه‌هاي‌ اصيل‌ و روشنگر در ادبيات‌ داستاني‌ برجسته‌ داستايفسكي‌ نيست‌ و وجه‌ اشتراك‌ اندكي‌ با ويژگي‌هايي‌ دارد كه‌ داستايفسكي‌ را به‌ نويسنده‌اي‌ با اعتبار جهاني‌ بدل‌ ساخته‌ است. هيچ‌ شخصيتي‌ در رمان‌هاي‌ بزرگ‌ داستايفسكي‌ از جمله‌ راويان‌ آنها بر تماميت‌ فلسفه‌ فردي‌ داستايفسكي‌ مهر تأييد نمي‌گذارد. حتي‌ شاتف‌ در رمان‌ شياطين‌ كه‌ شخصيتي‌ هم‌ راي‌ با ديدگاه‌هاي‌ داستايفسكي‌ در مورد بسياري‌ از امور ( مانند خداشناسي‌ مردم‌ روسيه، اهميت‌ اصل‌ زيبايي‌شناختي، و چشم‌ انداز ظهور مسيح‌ در روسيه) است، نمي‌تواند خود را متقاعد سازد كه‌ به‌ وجود خداوند اقرار كند.

 

در واقع، آنچه‌ نشانه‌هاي‌ ارزشمندي‌ براي‌ درك‌ رمان‌هاي‌ داستايفسكي‌ به‌ دست‌ مي‌دهد، ايدئولوژي‌ داستايفسكي‌ در سال‌هاي‌ پاياني‌ نيست، بلكه‌ تكاپوي‌ او در سال‌هاي‌ اوليه‌ است. البته‌ اين‌ نكته‌ شگفت‌انگيز نيست، زيرا داستايفسكي‌ بارها به‌ خوانندگانش‌ يادآور مي‌شود كه‌ موضوع‌ مهم‌ سفر است، نه‌ رسيدن‌ به‌ مقصد. همان‌ گونه‌ كه‌ ايپاليت‌ در ابله‌ مي‌گويد:

 

مي‌توان‌ اطمينان‌ داشت‌ كه‌ كريستف‌ كلمب‌ نه‌ فقط‌ واقعاً به‌ هنگام‌ كشف‌ آمريكا بلكه‌ طي‌ فرآيند كشف‌ آن‌ شاد بود. يقيناً شادي‌ او شايد دقيقاً سه‌ روز قبل‌ از كشف‌ دنياي‌ جديد يعني‌ زماني‌ به‌ اوج‌ رسيد كه‌ خدمه‌ شورشي‌ او با نوميدي‌ به‌ اروپا بازگشتند[....] زندگي‌ است‌ كه‌ اهميت‌ دارد ؛ فقط‌ زندگي‌ و فرآيند مستمر و جاويدان‌ كشف‌ اهميت‌ دارد،نه‌ خود كشف. (هشت، 327؛ قسمت‌ 3؛ بخش‌ 5)

 

داستايفسكي‌ احساسات‌ مشابهي‌ را در مقاله‌ سال‌ 1861 با عنوان‌ \"آقاي...بف‌ و مسئله‌ هنر\" (هجده،97) از زبان‌ قهرمان‌ يادداشت‌هاي‌ زيرزميني‌ (پنج، 118؛ قسمت‌ 1، بخش‌ 9 )بروز مي‌دهد.آنچه‌ در رمان‌هاي‌ داستايفسكي‌ مشاهده‌ مي‌شود، بازتاب‌ فرآيند كشف‌ يا كشف‌ مجددِ سنت‌ مسيحي‌ در مواجهه‌ با دهشتناك‌ترين‌ (و شايد شورشي‌ترين) مخالفان‌ آن‌ است. اين‌ همان‌ فرآيند بازانديشي‌ در مورد مسيحيت‌ در گفتمان‌ است‌ كه‌ صرف‌نظر از سلوك‌ معنوي‌ داستايفسكي‌ در رمان‌هايش‌ به‌ فرجام‌ غايي‌ نرسيد. در واقع، هنگامي‌ كه‌ داستايفسكي‌ به‌ مناسبت‌ مرگ‌ نخستين‌ همسرش‌ ماريا دميتريفنا به‌ ثبت‌ تفكراتش‌ در دفتر يادداشت‌ سال‌ 1864 پرداخت، اين‌ استدلال‌ را سنگ‌ بناي‌ باور خود به‌ جاودانگي‌ ساخت. داستايفسكي‌ مي‌دانست‌ كه‌ دوست‌داشتن‌ ديگران‌ به‌ قدر خويش‌ بر اساس‌ فرمان‌ مسيح‌ ناممكن‌ است، زيرا نفس‌ انسان‌ او را از اين‌ كار باز مي‌دارد. از اين‌ رو، تصريح‌ مي‌كند كه‌ فقط‌ مسيح‌ را توان‌ دست‌ يازيدن‌ به‌ اين‌ مهم‌ بود و او آرمان‌ جاويداني‌ است‌ كه‌ فرد بايد طبق‌ قانون‌ طبيعت‌ براي‌ تقرب‌ به‌ او بكوشد. در زمان‌ ظهور مسيح‌ در قالب‌ جسماني‌ آشكار شده‌ است‌ كه‌ او نمونه‌ تكامل‌ غايي‌ فرديت‌ انسان‌ است. لذا عالي‌ترين‌ بهره‌ فرد از نفس‌ خود نابودي‌ آن‌ و واسپاري‌ تام‌ و فداكارانه‌ آن‌ به‌ ديگران‌ است. در اين‌ مقطع‌ است‌ كه‌ قانون‌ نفس‌ و قانون‌ انسان‌گرايي‌ محو مي‌شوند و در هم‌ مي‌آميزند. مع‌ هذا چنانچه‌ اين‌ نكته‌ هدف‌ غايي‌ انسانيت‌ باشد، پس‌ از دستيابي‌ به‌ آن‌ زيستن‌ معنايي‌ نخواهد داشت. لذا فرد در رهگذر تكامل‌گرا و نافرجام‌ است: \"به‌ باور من، چنانچه‌ با نيل‌ به‌ اين‌ هدف‌ بزرگ‌ همه‌ چيز رو به‌ خاموشي‌ نهد و نابود شود و به‌ ديگر سخن‌ چنانچه‌ با نيل‌ به‌ اين‌ هدف، هيچ‌ حياتي‌ براي‌ فرد باقي‌ نماند، آن‌ گاه‌ نيل‌ به‌ اين‌ هدف‌ بزرگ‌ كاملاً بي‌ معنا خواهد بود. از اين‌ رو، آينده‌اي‌ كه‌ پيش‌ روست، زندگي‌ لاهوتي‌ است\" ( بيست، 173-172، مدخل‌ مورخ‌ 16 آوريل). همان‌ طور كه‌ ملاحظه‌ خواهد شد، باور به‌ جاودانگي‌ يگانه‌ اصل‌ در آموزه‌ مسيحيت‌ سنتي‌ است‌ كه‌ داستايفسكي‌ همواره‌ بر آن‌ صحه‌ مي‌گذاشت‌ و بر اين‌ باور استوار بود كه‌ وظيفه‌ معنوي‌ فرد بر روي‌ زمين‌ لاجرم‌ نافرجام‌ خواهد بود.

 

از اين‌ رو، آگاهي‌ ديني‌ داستايفسكي‌ تا اواسط‌ دهه‌ 1860 سمتگيري‌هاي‌ متعددي‌ داشت.او آشكارا موفق‌ شده‌ بود همه‌ اين‌ سمتگيري‌ها را در ايدئولوژي‌ اسلاودوستي‌ به‌ هم‌ پيوند دهد؛ اما شور و شوق‌ سنجيده‌اي‌ كه‌ خصوصاً گاهي‌ در تبليغ‌ شالوده‌هاي‌ اين‌ ايدئولوژي‌ در سال‌هاي‌ بعد از خود بروز مي‌داد، شايد معيار شكنندگي‌ عمارتي‌ باشد كه‌ او بنا نهاد. هرگاه‌ كه‌ نوشتن‌ رمان‌ مطرح‌ مي‌شد، او ديدگاه‌هاي‌ كاملاً متفاوتي‌ اتخاذ مي‌كرد. اين‌ ديدگاه‌ها شايد تا كنون‌ در انبوهي‌ از نوشتارگان‌ انتقادي‌ آن‌ چنان‌ كه‌ شايسته‌ است‌ توصيف‌ نشده‌ است، اما داراي‌ وجه‌ اشتراك‌ با استعاره‌ كريستف‌ كلمب‌ و خدمه‌ شورشي‌ او در آستانه‌ كشف‌ آمريكاست. زماني‌ كه‌ داستايفسكي‌ مي‌گويد مصيبت‌ (از جمله‌ نوميدي‌ معنوي) برانگيزنده‌ ايمان‌ است، به‌ نكته‌اي‌ بسيار چشمگير درمورد تركيب‌ ايدئولوژيك‌ ادبيات‌ داستاني‌ خود اشاره‌ مي‌كند. گويي‌ همه‌ آثار اصلي‌ او حول‌ چالش‌ بنيادين‌ معاصر در مورد مسيحيت‌ يعني‌ بيان‌ بي‌ايماني‌ مي‌چرخد و او از طريق‌ نوشته‌ها يا طرح‌هايش‌ مي‌كوشد از منظر مسيحيت‌ پاسخ‌ شايسته‌اي‌ به‌ آنها دهد.

 

اكنون‌ به‌ آثار اصلي‌ او مي‌پردازيم. گر چه‌ به‌ دشواري‌ مي‌توان‌ به‌ درونمايه‌هاي‌ ديني‌ در يادداشت‌هاي‌ زيرزميني‌ دست‌ يافت، اما معمولاً مي‌توان‌ شخصيتي‌ اصلي‌ را ملاحظه‌ كرد كه، همانند داستايفسكي، روشنفكري‌ با پرسش‌هاي‌ غايي‌ فلسفي‌ است. در ظاهر، قهرمان‌ عَلَم‌ طغيان‌ عليه‌ انديشه‌هاي‌ مترقيانه‌ رايج‌ در دهه‌ 1860 را برافراشته‌ مي‌سازد، خصوصاً اين‌ انديشه‌ كه‌ آدميان‌ موجوداتي‌ خردمندند و فقط‌ بايد علايق‌ بخردانه‌ و راستين‌ را بر آنان‌ آشكار ساخت‌ تا آن‌ را دنبال‌ كنند، ونيز اين‌ انديشه‌ كه‌ آدميان‌ جزئي‌ از جهان‌ طبيعت‌ هستند كه‌ بر اساس‌ يافته‌هاي‌ علم‌ تابع‌ قوانين‌ آهنين‌ علت‌ و معلولي‌ است‌ و لذا ايمان‌ به‌ آزادي‌ اراده‌ امري‌ فريبنده‌ و كل‌ مفهوم‌ مسئوليت‌ اخلاقي‌ امري‌ واهي‌ است. قهرمان‌ به‌ اين‌ انديشه‌ها اعتراض‌ مي‌كند و مي‌گويد كه‌ خرد فقط‌ جزئي‌ از قواي‌ فكري‌ انسان‌ را تشكيل‌ مي‌دهد و به‌ ندرت‌ اعمال‌ او را تعيين‌ مي‌كند ؛ افزون‌ بر اين، انسان‌ها صرفاً از پذيرش‌ آنچه‌ علم‌ در باره‌ واهي‌ بودن‌ آزادي‌ مي‌گويد، سرباز مي‌زنند. در واقع، حتي‌ اگر جامعه‌اي‌ كاملاً خردگرا تشكيل‌ شود، مردم‌ دسيسه‌ مي‌چينند تا آن‌ را سرنگون‌ كنند. قهرمان‌ نيز مشكلات‌ فلسفي‌ عميق‌تري‌ دارد كه‌ به‌ ندرت‌ در باره‌ آنها اظهار نظر مي‌شود. يكي‌ از اين‌ مشكلات، امكان‌ناپذيري‌ دستيابي‌ به‌ شالوده‌اي‌ پايدار براي‌ يقين‌ فلسفي‌ است. در ظاهر، پاسخ‌ قهرمان‌ در اين‌ مورد نيز حمايت‌ بي‌تابانه‌ از اراده‌ فرد است. اين‌ موضع‌ موجب‌ شده‌ است‌ كه‌ داستايفسكي‌ طرفدار اگزيستانسياليسم‌ قلمداد شود. بااين‌ همه، دلايل‌ متني‌ و فراميني‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ اين‌ اعتراض‌ كلام‌ آخر قهرمان‌ نيست. پيامدهاي‌ دهشتناكِ بازي‌ مهار نشدهِ اراده‌ فرد در روِياي‌ راسكولنيكف‌ راجع‌ به‌ سيبري‌ در جنايت‌ و مكافات‌ و نيز در \"سرمفتش\" در برادران‌ كارامازف‌ توصيف‌ شده‌ است. ما مي‌دانيم‌ كه‌ داستايفسكي‌ در ابتدا بر آن‌ بود تا راه‌ حلي‌ مسيحي‌ براي‌ مسائل‌ مرد زيرزميني‌ ارائه‌ كند. او اين‌ سخنان‌ را در زمان‌ مرگ‌ همسرش‌ يعني‌ دقيقاً پس‌ از تكميل‌ بخش‌ اول‌ داستان‌ به‌ رشته‌ تحرير در آورد. بنابراين، شايد اين‌ سخنان‌ نشانه‌اي‌ از مفهوم‌ اين‌ داستان‌ باشد. مع‌ هذا ما فقط‌ با اشاراتي‌ در متن‌ روبرو هستيم‌ كه‌ مهم‌ترين‌ آنها اين‌ شم‌ قهرمان‌ است‌ كه‌ راه‌ حلي‌ بهتر از آنچه‌ در يادداشت‌هاي‌ او آمده‌ است، وجود دارد و شايد اين‌ راه‌ حل‌ مربوط‌ به‌ \"حيات‌ زنده\" (پنج، 121، 178، قسمت‌ 1،بخش‌ 11، قسمت‌ 2، بخش‌ 10) باشد. اين‌ نكته‌ حياتي‌ در مورد برخورد داستايفسكي‌ با دين‌ را بايد به‌ خاطر داشت. اين‌ نكته‌ يادآور اين‌ سخن‌ مسيح‌ است‌ كه‌ \"من‌ طريقت، حقيقت، و حياتم\" (يوحنا 6:14؛ ختسا،داستايفسكي‌ و عهد جديد او، ص‌ 39). اين‌ نكته‌ همچنين‌ به‌ ما خاطرنشان‌ مي‌ سازد كه‌ مسيحيت‌ از نظر داستايفسكي‌ بيش‌ از آنچه‌ مجموعه‌اي‌ از باورهاي‌ مقرر باشد، \"شكلي‌ از زندگي\"11 است‌ كه‌ همه‌ قواي‌ فكري‌ انسان‌ از جمله‌ عطش‌ او براي‌ مقدسات‌ را تمام‌ و كمال‌ مدنظر دارد. \"شكلي‌ از زندگي\" عبارتي‌ است‌ كه‌ استوارت‌ ساترلند با اشاره‌ به‌ سخن‌ ويتگنشتاين‌ وضع‌ كرد. همان‌ گونه‌ كه‌ داستايفسكي‌ در يكي‌ از يادداشت‌هاي‌ خود بيان‌ مي‌كند: \"فرابيني‌ اناجيل‌ اين‌ است‌ كه‌ قوانين‌ صيانت‌ نفس‌ و آزمايش‌ علمي‌ به‌ هيچ‌ كشفي‌ نائل‌ نخواهد شد و هرگز انسان‌ها را ارضا نخواهد كرد، زيرا انسان‌ها از حيث‌ اخلاقي‌ نه‌ با ترقي‌ و ضرورت‌ بلكه‌ با پذيرش‌ زيبايي‌ متعالي‌ ارضا مي‌شوند.\"12 چنين‌ مي‌نمايد كه‌ يادداشتهاي‌ زيرزميني‌ اين‌ پرسش‌ را مطرح‌ مي‌سازد:چه‌ بر سر روشنفكر دوران‌ ما خواهد آمد كه‌ حس‌ خود از تقدس‌ و درك‌ خود از حيات‌ زنده‌ را از دست‌ داده‌ است‌ و خود را بنده‌ انديشه‌هاي‌ رايج‌ ترقيخواهانه‌ ساخته‌ است؟ انسان‌ زيرزميني، پاسخ‌ داستايفسكي‌ به‌ اين‌ پرسش‌ است. بدين‌ ترتيب، او به‌ مقابله‌ با چالش‌هاي‌ سماجت‌آميزي‌ بر مي‌خيزد كه‌ روياروي‌ دين‌ قرار دهد: خردگرايي، فيزيك‌ جبرگرا، خوش‌ بيني‌ تاريخي، اخلاقيات‌ سودگرايانه، اباحه‌ اخلاقي‌ هيچ‌انگارانه، و نابسندگي‌ زبان‌ انسان‌ براي‌ نيل‌ به‌ حقيقت‌ معين. با وجود اين، داستايفسكي‌ به‌ روش‌ منفي‌ با اين‌ چالش‌ها مقابله‌ مي‌كند. او پيامدهاي‌ اين‌ انديشه‌ و استنتاج‌ منطقي‌ حاصل‌ از آنها را براي‌ فرد و جامعه‌ آشكار مي‌سازد و فقط‌ به‌ اين‌ اشارت‌ بسنده‌ مي‌كند كه‌ راه‌ ديگري‌ نيز هست.

 

در جنايت‌ و مكافات‌ نيز چالش‌ اصلي‌ براي‌ دين‌ از سوي‌ روشنفكر دهه‌ 1860 مطرح‌ مي‌شود كه‌ با سري‌ پرباد نقش‌ خداوند را (كه‌ بعدها داستايفسكي‌ آن‌ را خدا - انسان‌ ناميد) بر عهده‌ مي‌گيرد و بر اين‌ باور است‌ كه‌ حق‌ دارد حيات‌ و ممات‌ ديگران‌ را رقم‌ زند، در مورد ساير انسان‌ها به‌ قضاوت‌ بنشيند، و حتي‌ مسير تاريخ‌ را تغيير دهد، زيرا او در حقيقت‌ انساني‌ بزرگ‌ با پيامي‌ نو براي‌ بشريت‌ است. راسكولنيكف‌ به‌ خود مي‌قبولاند كه‌ چنين‌ انساني‌ است(گرچه‌ اين‌ به‌ منزله‌ ساده‌سازي‌ مفرط‌ وفاحش‌ شخصيت‌ روحي‌ اوست) و مرتكب‌ دو جنايت‌ مي‌شود. مابقي‌ رمان‌ دربردارنده‌ رويدادهايي‌ است‌ كه‌ تواءم‌ با فرآيند ترديد در ذات‌ خود و تسليم‌ غايي‌ در مقابل‌ مقامات‌ است. داستايفسكي‌ نمونه‌ اين‌ سر پرباد روشنفكرانه‌ را در هيچ‌انگاران‌ جوان‌ دهه‌ 1860 مي‌ديد كه‌ نه‌ فقط‌ از سودگرايي‌ پستِ مبتني‌ بر داروينيسم‌ اجتماعي‌ الهام‌ مي‌گرفتند، بلكه‌ ملهم‌ از كيش‌ ابرمرد بودند كه‌ نمونه‌ آن‌ دستاوردهاي‌ ناپلئون‌ اول‌ و آرزوهاي‌ ناپلئون‌ سوم‌ بود. اين‌ رمان‌ همگام‌ با تأكيد بر اراده‌ فرد نشان‌ مي‌دهد كه‌ راسكولنيكف‌ احساس‌ مي‌كرد تقدير در زندگي‌ او نقش‌ دارد.

 

راسكولنيكف‌ به‌ هنگام‌ طراحي‌ نقشه‌ قتل‌ تصادفاً از وجود روسپي‌ جوان‌ سونيا مارملادوا آگاه‌ مي‌شود و سرانجام‌ تصميم‌ مي‌گيرد كه‌ در مقابل‌ او اعتراف‌ كند. سونيا نخستين‌ شخصيت‌ در بين‌ شخصيت‌هاي‌ مقدس‌ اصلي‌ در رمان‌هاي‌ داستايفسكي‌ است: شخصيت‌هايي‌ كه‌ زندگي‌ آنان‌ نه‌ بر ستيز با زندگي‌ بلكه‌ بر پذيرش‌ آن‌ استوار است؛ شخصيت‌ هايي‌ كه‌ تجلي‌ سنت‌ \"ابله‌ مقدس\" هستند و شخصيت‌ آنان‌ نشانه‌ ايمان‌ ساده‌ بر اساس‌ خضوع، شفقت، بصيرت، و ملاطفت‌ معنوي‌ است. شايد مورد آخر بيش‌ از همه‌ براي‌ ذهن‌ غربي‌ دست‌نيافتني‌ باشد. وي. ان. زاخارف‌ نقش‌ اساسي‌ اين‌ انديشه‌ را در منظومه‌هاي‌ داستايفسكي‌ از منظومه‌ پراحساس‌ توده‌ فقير گرفته‌ تا منظومه‌هاي‌ بعدي‌ نشان‌ داده‌ است. خواننده‌ غربي‌ ممكن‌ است‌ ملاطفت‌ معنوي‌ را معادل‌ احساسي‌گري‌ تلقي‌ كند؛ اما جنبه‌هاي‌ ديگري‌ در اين‌ مفهوم‌ روسي‌ نهفته‌ است: رافت‌ قلب‌ و برانگيختگي‌ احساسات‌ ملاطفت‌آميز كه‌ غناي‌ عشق‌ مسيحايي‌ را با ستايش‌ و پارسايي‌ براي‌ بيان‌ الطاف‌ الهي‌ درمي‌ آميزد.13 سونيا ابداً انساني‌ آسوده‌ خاطر نيست‌ و ايمانش‌ به‌ آساني‌ آشفته‌ مي‌شود. با اين‌ حال، او عامل‌ نوزايي‌ معنوي‌ راسكولنيكف‌ است‌ و با خواندن‌ داستان‌ عروج‌ لازاروس‌ از انجيل‌ يوحنا (يوحنا، 11) براي‌ راسكولنيكف‌ اين‌ نوزايي‌ را به‌ جريان‌ مي‌اندازد. اين‌ داستان‌ بيانگر مفهوم‌ مرگ‌ و رستاخيز و درونمايه‌ عيد پاك‌ است؛ و از نظر مسيحيت‌ اسطوره‌اي‌ است‌ كه‌ در اين‌ رمان‌ به‌ سرنوشت‌ راسكولنيكف‌ از زمان‌ خودكشي‌ معنوي‌ او به‌ هنگام‌ ارتكاب‌ قتل‌ تا آغاز نوزايي‌ حيات‌ معنوي‌ او در سيبري‌ شكل‌ مي‌بخشد.14 مي‌توان‌ همانند راجركاكس‌ استدلال‌ كرد كه‌ اين‌ اسطوره‌ واقعاً به‌ كل‌ اين‌ رمان‌ شكل‌ مي‌بخشد و از ضدساختار نخوت‌ و عقوبت‌ كه‌ خواننده‌ بر اثر عنوان‌ رمان‌ مجذوبش‌ مي‌شود، گذر مي‌كند. از اين‌ رو، اكثر خوانندگان‌ غير ديني‌ تصور مي‌كنند كه‌ بديل‌ ديني‌ آن‌ ناموجه‌ است. كاكس‌ همچنين‌ مدت‌ها پيش‌ از بازشناسي‌ اين‌ واقعيت‌ توسط‌ متخصصان‌ روسيه‌ استدلال‌ كرده‌ بود كه‌ اناجيل‌ يوحنا (يعني‌ انجيل‌ يوحنا، نامه‌هاي‌ يوحنا، و كتاب‌ مكاشفات) خصوصاً تأكيد بر اولويت‌ مشيت‌ بر قانون‌ كه‌ مورد نظر پل‌ نيز بود، جايگاه‌ خاصي‌ در آثار داستايفسكي‌ داشت. اين‌ انديشه‌ با نگرش‌ روس‌ها به‌ فرد جنايتكار به‌ مثابه‌ موجودي‌ \"تيره‌ بخت\" و نه‌ مطرود پيوند دارد و سراسر رمان‌ جنايت‌ و مكافات‌ را فراگرفته‌ است. يئيرختسا خاطرنشان‌ مي‌سازد كه‌ بررسي‌ بخش‌هايي‌ از نسخه‌ عهد جديد كه‌ داستايفسكي‌ زير آنها خط‌ كشيده‌ است، بر اهميت‌ اناجيل‌ يوحنا صحه‌ مي‌گذارد كه‌ بر فرمان‌ به‌ عشق‌ و تعريف‌ گناه‌ به‌ مثابه‌ رد مسيح‌ تأكيد دارند(ختسا،فيودر داستايفسكي،ص222).

 

با اين‌ همه، الهيات‌ ارتدكس‌ سنتي‌ و كليسا و لذا مفهوم‌ \"سوبورنوست\" (كليسا به‌ مثابه‌ اخوت‌ در سايه‌ خداوند) كه‌ بعدها براي‌ داستايفسكي‌ اهميت‌ شاياني‌ يافت، هيچ‌ نقش‌ چشمگيري‌ در اين‌ رمان‌ ايفان‌ نمي‌كند. \"رستاخيز\" راسكولنيكف‌ با تربيت‌ مسيحي‌ او ميسر شد (گيبسون، دين‌ داستايفسكي، صص‌ 93-92)، زيرا او همانند داستايفسكي‌ خاطرات‌ شورانگيزي‌ از دوره‌ كودكي‌ داشت‌ كه‌ ظاهراً با ورود مادر و خواهرش‌ جاني‌ تازه‌ يافت. سونيا و هيچ‌ يك‌ از ساير شخصيت‌ها نمي‌كوشند تا استدلال‌هايي‌ را در مخالفت‌ با الحاد راسكولنيكف‌ مطرح‌ سازند. سونيا نه‌ روشنفكر است‌ و نه‌ قديس‌ ارتدوكس‌ سنتي. اگر او تجلي‌ نوعي‌ \"ابله‌ مقدس\" هم‌ باشد، فقط‌ از دورادور اين‌ گونه‌ است. او تارك‌ دنيا نشده‌ است‌ و تظاهر به‌ بلاهت‌ نمي‌كند تا نخوت‌ معنوي‌ خود را بشكند، بلكه‌ به‌ ناچار به‌ روسپي‌گري‌ روي‌ آورده‌ است‌ تا مخارج‌ خانواده‌اش‌ را تأمين‌ كند. تبار او از حيث‌ ادبي‌ شامل‌ نمايندگان‌ \"روسپي‌ محض\" در سنت‌ رومانتيك‌ اروپايي‌ است. او شكل‌ ديگري‌ از زندگي‌ را ارائه‌ مي‌كند، اما داستايفسكي‌ اين‌ شكل‌هاي‌ بديل‌ را كنار هم‌ نمي‌گذارد. او شخصيت‌هايي‌ را وامي‌دارد تا بر اساس‌ فلسفه‌ خود با يكديگر تعامل‌ كنند. همان‌ گونه‌ كه‌ ملاحظه‌ خواهد شد، نمي‌توان‌ يقين‌ داشت‌ كه‌ كدام‌ فلسفه‌ در چارچوب‌ يك‌ اثر داستاني‌ معين‌ پيروزمند سربرخواهد آورد.15

 

شخصيت‌ شاهزاده‌ ميشكين‌ در رمان‌ ابله‌ بحث‌هاي‌ آتشيني‌ را برانگيخته‌ است. شايد كه‌ اين‌ بحث‌ در صورتي‌ فروكش‌ مي‌كرد كه‌ ما نمي‌دانستيم‌ داستايفسكي‌ كه‌ او را (دير هنگام‌ طي‌ دو ماه‌ براي‌ تكميل‌ قسمت‌ اول) همچون‌ \"مرد زيبارو به‌ مفهوم‌ مثبت\" مي‌پنداشت، به‌ الگوهاي‌ ادبي‌ مانند آقاي‌ پيك‌ ويك‌ (ديكنز)، دون‌ كيشوت‌ (سروانتس)، و ژان‌ والژان‌ (هوگو) مراجعه‌ كرده‌ بود (بيست‌ و هشت/ 2، 251؛ نامه‌ اول‌ ژانويه‌ 1868)، و يادداشت‌ هايي‌ را بر جا گذاشته‌ كه‌ در آنها \"شاهزاده\" در كنار نام‌ مسيح‌ قرار گرفته‌ است‌ .مع‌ هذا يقيناً ميشكين‌ خصوصاً در بخش‌ نخست‌ اين‌ رمان‌ با انبوهي‌ از درونمايه‌هاي‌ مسيحي‌ كه‌ برخاسته‌ از عهد جديد و سنت‌ مذهبي‌ روسيه‌ است‌ پيوند دارد. ميشكين‌ در داستان‌هاي‌ طولاني‌ خود براي‌ زنان‌ اپانچين‌ از اناجيل‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ تا حدي‌ ناشي‌ از كودك‌واري‌ و علاقه‌اش‌ به‌ كودكان، دلبستگي‌اش‌ به‌ الاغ، داستان‌ ماري، و اين‌ نيز ناشي‌ از واقعيت‌ است‌ كه‌ او مايل‌ به‌ گفتگو بر اساس‌ تمثيل‌ است. ال. ميولر تأكيد مي‌كند كه‌ ميشكين‌ تجلي‌ همه‌ خصايلي‌ است‌ كه‌ در سعادتمندي‌هايي‌ كه‌ در موعظه‌اي‌ بر فراز كوه‌ مطرح‌ شده، مورد تأكيد قرار گرفته‌ است: او \"ضعيف‌ النفس\"، سربه‌ زير، بامروت، داراي‌ خلوص‌ قلبي،و ميانجي‌ صلح‌ است. به‌ همين‌ سان، او تبلور ارزش‌ هايي‌ است‌ كه‌ سنت‌ پل‌ (كورينيايي‌ها: 7 - 4 : 13) ستوده‌ است‌ (قرنتي‌ها 7-4:): او هرگز خودپسند نيست‌ و به‌ آساني‌ نمي‌رنجد، خطايي‌ نمي‌كند، برمعصيت‌ ديگران‌ با پيروزمندي‌ نمي‌نگرد، بر اثر حقيقت‌ به‌ شعف‌ مي‌آيد، و باور دارد كه‌ عشق‌ را توان‌ هماوردي‌ با هر چيزي‌ هست‌ و ايمان، اميد، و شكيباييِ مبتني‌ بر عشق‌ را كرانه‌اي‌ نيست.16 افزون‌ بر اين، تجربه‌ ديني‌ ميشكين‌ شامل‌ وجه‌ معنوي‌ بي‌بديلي‌ در ادبيات‌ داستاني‌ داستايفسكي‌ است‌ كه‌ شالوده‌ آن‌ حالت‌ صرعي‌ او و فروغ‌ دروني‌ خيره‌ كننده‌اي‌ است‌ كه‌ لمحه‌اي‌ از روحش‌ فوران‌ مي‌كند و آرامش‌ عميقي‌ را انتقال‌ مي‌دهد كه‌ سرشار از وجد و اميد موزون‌ و آرام، سرشار از درك‌ علت‌ غايي، تركيبي‌ از زيبايي‌ و نيايش، و آميزه‌ متعالي‌ حيات‌ است‌ (هشت، 195؛ قسمت‌ 2، بخش‌ 5)

 

در بادي‌ امر چنين‌ مي‌نمايد كه‌ ابله‌ استثنايي‌ بر اين‌ قاعده‌ است‌ كه‌ رمان‌هاي‌ داستايفسكي‌ بيشتر به‌ خدمه‌ شورشي‌ كشتي‌ معطوف‌ است‌ تا به‌ كشتيباني‌ كه‌ مهلم‌ از ايمان‌ به‌ چشم‌انداز فراروي‌ خود در افق‌ است. مع‌ هذا گر چه‌ اين‌ رمان‌ با معرفي‌ قهرماني‌ قديس‌ در شخصيت‌ شاهزاده‌ ميشكين‌ آغاز مي‌شود، (هم‌ از حيث‌ متن‌ و هم‌ از حيث‌ دانسته‌هاي‌ ما در مورد تاريخچه‌ پيچيده‌ آفرينش‌ آن) هويداست‌ كه‌ نويسنده‌ يا راوي‌ به‌ طور فزاينده‌اي‌ از ترتيب‌ اجزاي‌ رمان‌ ناخرسند است. موضوع‌ عجيبي‌ در پايان‌ قسمت‌ اول‌ رخ‌ مي‌دهد. گويي‌ نيرويي‌ ربايشگر، داستايفسكي‌ و رمانش‌ را به‌ سوي‌ پيكربندي‌ متعارف‌ سوق‌ مي‌دهد. زماني‌ كه‌ او قسمت‌ سوم‌ رمان‌ را مي‌نوشت، يادداشت‌هايش‌ حاوي‌ تذكاري‌ در حاشيه‌ در مورد توصيف‌ موجز و رساي‌ ايپاليت‌ و اختصاص‌ كل‌ طرح‌ داستان‌ به‌ او بود (نُه، 280). او پيش‌ از اين‌ تذكار در يادداشتي‌ نوشت: \"ايپاليت‌ محور اصلي‌ كل‌ رمان‌ است. او حتي‌ بر شاهزاده‌ نفوذ دارد، گرچه‌ اساساً مي‌داند هرگز نمي‌تواند او را از آن‌ خود سازد\" (نُه، 227). اين‌ حركتي‌ فوق‌العاده‌ در مورد شخصيتي‌ است‌ كه‌ از ساير جنبه‌ها شخصيتي‌ فرعي‌ و حاشيه‌اي‌ مي‌نمايد و اساساً انديشه‌اي‌ است‌ كه‌ بعدها در طراحي‌ حوادث‌ توسط‌ نويسنده‌ بروز مي‌كند17. مع‌هذا اين‌ حركت‌ تا قسمت‌ دوم‌ كه‌ در آن‌ تمثالي‌ كاملاً متفاوت‌ و تباهي‌آور از مسيح‌ از طريق‌ نسخه‌ روگوژين‌ از تصوير هولبين‌ از مسيح‌ بر روي‌ صليب‌ ارائه‌ مي‌شود، در حاشيه‌ مي‌ماند. روگوژين‌ دوست‌ دارد كه‌ به‌ تصوير نگاه‌ كند. ميشكين‌ هراسان‌ مي‌شود و مي‌گويد كه‌ اين‌ تصوير ممكن‌ است‌ فرد را به‌ سوي‌ بي‌ايماني‌ سوق‌ دهد. بعدها هنگامي‌ كه‌ ايپاليت‌ با مرگي‌ قريب‌الوقوع‌ در اين‌ رمان‌ رويارو مي‌شود، به‌ تفصيل‌ چنين‌ مي‌گويد:

 

در اينجا نمي‌توان‌ از اين‌ پرسش‌ حيرت‌انگيز رهايي‌ يافت: اگر مرگ‌ چنين‌ دهشتناك‌ و قوانين‌ طبيعت‌ چنين‌ قدرتمند است، چگونه‌ مي‌توان‌ بر آنها چيره‌ شد؟ چگونه‌ مي‌توان‌ بر آنها چيره‌ شد، حال‌ آنكه‌ آن‌ يگانه‌اي‌ كه‌ در سراسر زندگي‌اش‌ بر طبيعت‌ چيره‌ شد و آن‌ را مسخر خود ساخت، نتوانست‌ بر مرگ‌ و قوانين‌ طبيعت‌ چيره‌ گردد....؟ زماني‌ كه‌ به‌ اين‌ تصوير مي‌نگريم، طبيعت‌ را چونان‌ جانوري‌ عظيم، سرسخت، و گنگ‌ و به‌ عبارت‌ دقيق‌ (بسيار دقيق‌تر، اما شايد عجيب‌تر) چونان‌ دستگاهي‌ عظيم‌ با جديدترين‌ طراحي‌ مي‌بينيم‌ كه‌ آن‌ موجود والا و گرانقدر را نابخردانه‌ در چنگ‌ خود مي‌فشرد، در هم‌ مي‌شكند، و خونسردانه‌ و سنگدلانه‌ مي‌بلعد، موجودي‌ كه‌ به‌ تنهايي‌ همتاي‌ كل‌ طبيعت‌ و قوانين‌ آن‌ و كل‌ اين‌ كره‌ خاكي‌ بود و شايد اينان‌ جملگي‌ براي‌ ظهور او خلق‌ شده‌اند. (هشت، 339؛ قسمت‌ 3، بخش‌ 6)

 

بي‌ ترديد اين‌ خدمه‌ شورشي‌ در ادامه‌ رمان‌ ماهيت‌ خود را كه‌ مبتني‌ بر آزمندي، خودپسندي، تحقير ومطالبه‌ حقوق‌ است، برملا مي‌سازند؛ و اگر ميشكين‌ چند صباحي‌ با آنان‌ مي‌سازد، اين‌ فقط‌ در ازاي‌ تقدس‌ اوست. وجه‌ مشخص‌ اين‌ گذار، حركت‌ از درونمايه‌هاي‌ يادآور اناجيل‌ به‌ سوي‌ درونمايه‌هاي‌ مكاشفه‌اي‌ است. يكي‌ از شخصيت‌ها به‌ نام‌ لبيديف‌ حتي‌ وظيفه‌ تفسير كتاب‌ مكاشفه‌ را بر عهده‌ مي‌گيرد، و روايت‌ دچار تكانه‌اي‌ سرگيجه‌آور مي‌شود كه‌ ميشكين‌ ديگر توان‌ توقف‌ ندارد. اساس‌ زندگي‌ همواره‌ براي‌ او در گستره‌اي‌ وراي‌ دسترس‌ قرار دارد. وضعيت‌ براي‌ ناستازيا فيليپوفتا نيز اين‌ گونه‌ است. او نيز تمثالي‌ از مسيح‌ را همراه‌ با يك‌ كودك‌ نشان‌ مي‌دهد. در اين‌ تمثال، نگاه‌ مسيح‌ به‌ نقطه‌اي‌ دوردست‌ در افق‌ خيره‌ مانده‌ است‌ و انديشه‌اي‌ به‌ بزرگي‌ گيتي‌ در چشمان‌ او موج‌ مي‌زند (هشت، 380، قسمت‌ 3، بخش‌ 10). شايان‌ ذكر است‌ كه‌ در اين‌ رمان، تمثال‌ مثبت‌ از مسيح‌ را ناستازيافيليپوفنا ارائه‌ مي‌كند، نه‌ ميشكين. بر خلاف‌ آنچه‌ برخي‌ خوانندگان‌ انتظار دارند، ميشكين‌ در پايان‌ روز، مسيح‌ روسي‌ نيست‌ و به‌ \"تجديد حيات\" هيچ‌ كس‌ توفيق‌ نمي‌يابد؛ در واقع، او به‌ ندرت‌ قديسي‌ سنتي‌ است. گرچه‌ او تا حد خارق‌العاده‌اي‌ مظهر منش‌هايي‌ (مانند شفقت، بصيرت، خضوع، زيبايي‌دوستي، راءفت‌ قلب‌ و بخشندگي) است‌ كه‌ داستايفسكي‌ به‌ شخصيت‌ مسيح‌ نسبت‌ مي‌دهد و همچون‌ داستايفسكي‌ داراي‌ نگاهي‌ گذرا به‌ بهشت‌ از طريق‌ حمله‌ صرعي‌ است، اما اين‌ نگاه‌ گذرا احساس‌ فلاكت‌بار محض‌ را در پي‌ دارد كه‌ بيشتر مربوط‌ به‌ محمد پيامبر است‌ تا مسيح. همچنين‌ او نمي‌ تواند ريشه‌هاي‌ روسي‌ خود را به‌ خاطر آورد و فقط‌ خاطرات‌ جورواجور از سوئيس‌ پروتستان‌ را با خود وارد رمان‌ مي‌كند. افزون‌ بر اين، به‌ نظر نمي‌رسد كه‌ اومسيحي‌ مؤمن‌ به‌ مفهوم‌ سنتي‌ آن‌ باشد: او در مراسم‌ كليساي‌ ارتدكس‌ شركت‌ نمي‌كند و سال‌ كليساي‌ مسيحي‌ را جشن‌ نمي‌گيرد ؛ و به‌ نظر مي‌رسد كه‌ مراسم‌ تدوين‌ ژنرال‌ ايولگين‌ نخستين‌ مراسم‌ ارتدكس‌ است‌ كه‌ او تا كنون‌ در آن‌ شركت‌ كرده‌ است. ساير شخصيت‌ها برداشت‌هاي‌ متفاوتي‌ از او دارند:از ابله، ابله‌ مقدس، دمكرات‌ و رذل‌ دغلكار گرفته‌ تا شواليه‌ فقير پوشكين‌ و دون‌ كيشوت‌ سروانتس‌ ؛ اما هيچ‌ يك‌ او را قديس‌ ارتدوكس‌ نمي‌پندارد. آناني‌ كه‌ مصرانه‌ تمثالي‌ از تقدس‌ ارتدكس‌ را در او مي‌بينند، بايد از خود بپرسند كه‌ آيا او در پايان‌ همان‌ شخصي‌ است‌ كه‌ كليساي‌ ارتدكس‌ روسيه‌ احتمالاً او را قديس‌ بخواند. با اين‌ همه، او موفق‌ مي‌شود تمثالي‌ از تعالي‌ را در ساير شخصيت‌ها آشكار كند و نشانه‌اي‌ از واقعيت‌ متعالي‌ ارائه‌ كند كه‌ زمان‌ در آن‌ جاي‌ ندارد (هشت، 189،قسمت‌ 2، بخش‌ 5). گرچه‌ تكوين‌ و پردازش‌ شخصيت‌ ميشكين‌ را مي‌توان‌ پيروزي‌ هنرمندانه‌ و به‌ احتمال‌ قريب‌ به‌ يقين‌ ماندني‌ترين‌ تصوير از تقدس‌ مسيحي‌ در رمان‌ واقع‌گرا دانست، اما عملكرد او به‌ منزله‌ مظهر فضائل‌ مسيحي‌ و \"مردزيبارو به‌ مفهوم‌ مثبت‌ آن\" كماكان‌ بحث‌انگيز است. در بين‌ كساني‌ كه‌ از ناكامي‌ او افسوس‌ مي‌خورند، برخي‌ آن‌ را به‌ مسيحيت‌ او انتساب‌ مي‌دهند و سايرين‌ او را به‌ قدر كافي‌ مسيحي‌ نمي‌دانند(گيبسون، دين‌ داستايفسكي، صص‌ 113-112). هر دو ديدگاه‌ قابل‌ دفاع‌ است. خود داستايفسكي‌ گمان‌ مي‌كرد كه‌ به‌ هدف‌ دست‌ نيافته‌ است‌ و اين‌ رمان‌ يك‌ دهم‌ نيات‌ او را برآورده‌ نكرده‌ است‌ (بيست‌ و نه‌ / 1، 10؛ نامه‌ 25 ژانويه‌ 1869). با وجود اين، او پرشورترين‌ تجربيات‌ معنوي‌ خود را در اين‌ رمان‌ جاي‌ داد و بحث‌ در مورد فرآيندهاي‌ تاريخي‌ را كه‌ در رمان‌ قبلي‌ مطرح‌ كرده‌ بود، به‌ بحث‌ در مورد ماهيت‌ گيتي‌ ارتقا داد.

 

داستايفسكي‌ سال‌هاي‌ 1871-1867 را با دومين‌ همسرش، آنا گريگوريفنا، در اروپا گذراند. همان‌ گونه‌ كه‌ گيبسون‌ (دين‌ داستايفسكي، ص38) خاطرنشان‌ مي‌كند، مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ داستايفسكي‌ در سال‌ 1869 سرشار از شور ديني‌ بود و كمتر از گذشته‌ به‌ كليسا بدگمان‌ بود، اما كماكان‌ دغدغه‌هاي‌ روشنفكرانه‌ داشت. ظاهراً او پيشرفتي‌ بيش‌ از ميشكين‌ نداشت، كسي‌ كه‌ با اطمينان‌ مي‌گفت: \"شفقت‌ قانون‌ اصلي‌ حيات‌ آدمي‌ است\" (هشت، 192؛ قسمت‌ 2، بخش‌ 5)، و مي‌كوشيد خود را متقاعد سازد كه‌ \"ملحد همواره‌ در مورد موضوعي‌ ديگر سخن‌ مي‌گويد\" ( هشت، 184؛ بخش‌ 2، قسمت‌ 4). مع‌ هذا زماني‌ كه‌ او به‌ روسيه‌ بازگشت، دوستش‌ نيكلاي‌ استراخف‌ شهادت‌ داد (و آنا گريگوريفنا شهادت‌ استراخف‌ راتأييد كرد)كه‌ طي‌ اقامت‌ داستايفسكي‌ در خارج، روحيه‌ مسيحي‌ كه‌ همواره‌ در جان‌ او جاي‌ داشت‌ به‌ ثمر نشست. داستايفسكي‌ پيوسته‌ گفتگوها را به‌ موضوع‌هاي‌ ديني‌ مي‌كشاند. علاوه‌ بر اين، طرز سلوك‌ او دگرگون‌ شده‌ بود و از ملاطفت‌ بزرگي‌ برخوردار شده‌ بود كه‌ از احساسات‌ متعالي‌ مسيحي‌ حكايت‌ داشت.18 البته‌ داستايفسكي‌ به‌ روايت‌ ساير شاهدان‌ همواره‌ چنين‌ نبود،19 بلكه‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ سالهاي‌ تبعيد در اروپا موجب‌ تقويت‌ مسيحيت‌ اسلاودوستانه‌ در دهه‌ آخر زندگي‌ او شد. دگرگوني‌ چشمگير ديگري‌ رخ‌ داد كه‌ گزيده‌ زير از يادداشت‌ او در مورد رمان‌ شياطين‌ روشنگر آن‌ است. مسيح‌ در انديشه‌هاي‌ او هويدا مي‌شود، امانه‌ به‌ مثابه‌ مظهر كمال‌ حصول‌ناپذير در زمين‌ بلكه‌ به‌ مثابه‌ آرمان‌ غايي‌ در هيبت‌ آدمي‌ و به‌ عبارتي‌ تجسم‌ كلام‌ الله‌ در انجيل‌ يوحنا:

 

بسياري‌ گمان‌ مي‌كنند كه‌ براي‌ مسيحي‌ بودن‌ كافي‌ است‌ به‌ آموزه‌ اخلاقي‌ مسيح‌ ايمان‌ داشت. آنچه‌ جهان‌ را نجات‌ مي‌بخشد، آموزه‌ مسيح‌ يا آيين‌ مسيح‌ نيست، بلكه‌ ايمان‌ به‌ تجسم‌ كلام‌ الله‌ در جسم‌ آدمي‌ است‌ [....] تنها با اين‌ ايمان‌ مي‌توان‌ به‌ ربانيت‌ و شعفي‌ نائل‌ آمد كه‌ ما را به‌ طور تنگاتنگ‌ به‌ او متصل‌ مي‌سازد و قادر است‌ ما را از انحراف‌ از صراط‌ مستقيم‌ برهاند. (يازده، 188-187)

 

شياطين، رمان‌ بزرگ‌ داستايفسكي‌ پس‌ از رمان‌ ابله، تاحدي‌ مبتني‌بر برنامه‌ تحقق‌نيافته‌ او براي‌ \"زندگي‌ گناهكار كبير\" است. اين‌ رمان‌ شامل‌ چندين‌ درونمايه‌ ديني، گفتگوهاي‌ برجسته‌ در مورد مقوله‌هاي‌ ديني، توهمات‌ شيطان، ابله‌ مقدس، و \"زن‌ انجيلي\" است، اما نقش‌ عمده‌اي‌ در تطور ديني‌ او ندارد. ترديدي‌ نيست‌ كه‌ خدمه‌ شورشي‌ در اين‌ مورد سلطه‌ دارند و لذا شگفت‌آور نيست‌ كه‌ بسياري‌ از درونمايه‌هاي‌ ديني‌ مثلاً در قسمت‌هاي‌ بعدي‌ ابله‌ داراي‌ خصلت‌ مكاشفه‌آميز است. داستايفسكي‌ به‌ ساختار مورد پسند خود رجوع‌ مي‌كند كه‌ در آن‌ شخصيت‌ اصلي‌ به‌ بيان‌ شكلي‌ از الحاد و اباحه‌ اخلاقي‌ فلاكت‌بار مي‌پردازد يا ديگران‌ را ترغيب‌ به‌ بيان‌ آن‌ مي‌كند. گرچه‌ اين‌ رمان‌ ملهم‌ از رويداد فرعيِ مربوط‌ به‌ نيچائف‌ است‌ و نيچائف‌ در شخصيت‌ پتر ويرخوونسكي‌ تجلي‌ مي‌يابد، اما شخصيت‌ اصلي‌ استاوروگين‌ است. داستايفسكي‌ در يادداشتي‌ كه‌ يادآور يادداشت‌ او در مورد ايپاليت‌ است، چنين‌ نوشت: \"همه‌ چيز در شخصيت‌ استاوروگين‌ نهفته‌ است. استاوروگين‌ همه‌ چيز است\" (يازده، 207).

 

در واقع، همان‌طور كه‌ اين‌ رمان‌ نشان‌ مي‌دهد، استاوروگين‌ نه‌ فقط‌ الهام‌بخش‌ انديشه‌هاي‌ ويرخوونسكي‌ بلكه‌ انديشه‌هاي‌ شاتف‌ و كيريلف‌ است. خود او هرگز هيچ‌ كاري‌ را شايسته‌ انجام‌ نيافته‌ است‌ و حتي‌ قادر نيست‌ توجه‌ خود را مدتي‌ معطوف‌ به‌ كاري‌ كند. در فصل‌ سانسورشده‌اي‌ به‌ نام‌ \"پيشگاه‌ تيخون\" كه‌ او در پيشگاه‌ اسقف‌ تيخون‌ در صومعه‌ محلي‌ به‌ گناهان‌ خود اعتراف‌ مي‌كند، از تيخون‌ مي‌خواهد قطعه‌اي‌ از كتاب‌ مكاشفات‌ را نقل‌ كند كه‌ در آن‌ \"كم‌ اشتياقان\" تقبيح‌ مي‌شوند (كتاب‌ مكاشفات: 16-14:3). اين‌ همان‌ استاوروگين‌ است. تيخون‌ اعلام‌ مي‌كند كه‌ جايگاه‌ ملحد مطلق‌ از حيث‌ سلسله‌ مراتب‌ در رده‌اي‌ ماقبل‌ ايمان‌ كامل‌ قرار دارد، اما استاوروگين‌ حتي‌ چنين‌ جايگاهي‌ ندارد. مع‌ هذا شورمندي‌هاي‌ گذراي‌ او موجب‌ تربيت‌ مريدان‌ پرشور شده‌ است. بر اساس‌ رويكرد داستايفسكي‌ به‌ دين، شاتف‌ و كيريلف‌ مهمترين‌ شخصيت‌ها از اين‌ دست‌ هستند. همان‌ گونه‌ كه‌ قبلاً خاطر نشان‌ شد، شاتف‌ كه‌ تجسم‌ برخي‌ از خصايل‌ فردي‌ شخصيت‌هاي‌ مقدس‌ مورد نظر داستايفسكي‌ است، با برخي‌ از اصول‌ آيين‌ اسلاودوستانه‌ او دمساز است؛ او خصوصاً اين‌ اعتقاد خود را ابراز كرد كه‌ اصل‌ زيبايي‌شناختي‌ در امور انسان‌ بسيار مهم‌تر از دانش‌ و خرد است. مردم‌ روسيه‌ مردمي‌ خداشناس‌ هستند، و ظهور دگرباره‌ مسيح‌ در روسيه‌ روي‌ خواهد داد. مهم‌تر از همه‌ اينكه‌ او به‌ زبان‌ خود اين‌ انديشه‌ داستايفسكي‌ را بيان‌ مي‌كند كه‌ انسانيت‌ با نيرويي‌ هدايت‌ مي‌شود كه‌ منشأ \"اشتياق‌ سيري‌ناپذير و مستمر براي‌ رسيدن‌ به‌ هدف‌ غايي‌ و در عين‌ حال‌ انكار آن‌ است\" (ده‌ ،198، قسمت‌ 2، فصل1). مع‌هذا گرچه‌ شاتف‌ به‌ اين‌ امور اعتقاد دارد، اما فقط‌ مي‌تواند اذعان‌ كند كه‌ به‌ خداوند ايمان‌ خواهد داشت. چنين‌ مي‌نمايد كه‌ شاتف‌ به‌ منزله‌ تجلي‌ آيين‌ اسلاودوستي‌ داستايفسكي‌ با مانعي‌ مهم‌ رويارو مي‌شود. يقيناً گيسبون‌ در اين‌ گفته‌ خود محق‌ است‌ كه‌ گفتگوي‌ بين‌ شاتف‌ و استاوروگين‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ داستايفسكي‌ پس‌ از كندوكاو بي‌امان‌ در مورد پيشرفت‌ ديني‌ خود درمي‌يابد كه‌ اين‌ پيشرفت‌ها پوشالي‌ است‌ (دين‌ داستايفسكي، ص‌ 142). گرچه‌ كيريلف‌ سرگشته‌ به‌ نظر مي‌رسد، اما الحاد خود را جانگيرانه‌ اعلان‌ مي‌كند. تصوير او از جهان‌ بي‌خدا به‌ دلگيري‌ جهان‌ ايپاليت‌ است‌ و ظاهراً بازتاب‌ گفتگوي‌ خودِ داستايفسكي‌ با اسپيشنف‌ بر روي‌ سكوي‌ اعدام‌ است. در اين‌ تصوير، مسيح‌ كه‌ كل‌ اين‌ كره‌ خاكي‌ بدون‌ وجود او جنون‌ مطلق‌ بر پايه‌ دروغ‌ و \"نمايش‌ چندگانه‌ شيطان\" است، خود قرباني‌ خيال‌ باطل‌ مي‌شود؛ بهشت‌ يا رستاخيزي‌ در كار نيست‌ (ده، 470، قسمت‌ 3، فصل‌ 6،). كيريلف‌ نيز همچون‌ ميشكين‌ داراي‌ حالات‌ صرعي‌ است. او نيز به‌ طور گذرا هماهنگي‌ جاويدان‌ را به‌ مفهوم‌ تام‌ آن‌ احساس‌ مي‌كند و چنان‌ شور دل‌انگيزي‌ در مورد كل‌ طبيعت‌ و حقيقت‌ دارد كه‌ جانش‌ را فداي‌ آن‌ مي‌كند؛ اما اين‌ تجربه‌اي‌ بيگانه‌ با حيات‌ مادي‌ است‌ كه‌ در آن‌ مردم‌ در رنج‌ و هراس‌ هستند و كيريلف‌ آن‌ را به‌ مثابه‌ رسالت‌ مسيحاگونه‌ خود مي‌داند تا با جانفشاني‌ نشان‌ دهد كه‌ اگر خدايي‌ نباشد، آنگاه‌ همه‌ چيز مربوط‌ به‌ اراده‌ آن‌ فردي‌ است‌ كه‌ مي‌تواند با نثار جان‌ خود به‌ بارزترين‌ شيوه‌ ممكن‌ بر رنج‌ و هراس‌ چيره‌ گردد (ده، 470، قسمت‌ 3، فصل‌ 6).

 

چنانچه‌ ديدگاه‌هاي‌ ديني‌ شاتف‌ و كيريلف‌ كاستي‌هاي‌ ويرانگري‌ داشته‌ باشد، همين‌ مطلب‌ ممكن‌ است‌ در مورد استفان‌ ويرخوونسكي، پدر هيچ‌انگار جوان‌ و استاد استاوروگين‌ صادق‌ باشد. او نيز در روزهاي‌ پايان‌ زندگي‌ از سراتفاق‌ به‌ فراز اصلي‌ كتاب‌ مكاشفه‌ برمي‌خورد و از خواندن‌ آن‌ به‌ شوق‌ مي‌آيد. او همراه‌ با آن‌ فرازي‌ از انجيل‌ لوقا را در مورد خوك‌ گادارايي‌ بر مي‌خورد كه‌ راوي‌ داستايفسكي‌ از آن‌ در كتيبه‌ او بهره‌ مي‌گيرد (انجيل‌ يوقا 37 - 32:8). گفته‌ مي‌شود كه‌ استاوروگين‌ \"آنگاه‌ كه‌ به‌ چيزي‌ ايمان‌ دارد، ايمان‌ ندارد كه‌ به‌ آن‌ ايمان‌ دارد، و آنگاه‌ كه‌ به‌ چيزي‌ ايمان‌ ندارد، ايمان‌ ندارد كه‌ به‌ آن‌ ايمان‌ ندارد\" (ده، 469؛ قسمت‌ 3، فصل‌ 6). مع‌هذا بر خلاف‌ او، ورخوونسكي‌ ارشد درمي‌يابد كه‌ مشكل‌ اصلي‌ او اين‌ است‌ كه‌ حتي‌ به‌ آنچه‌ به‌ دروغ‌ مي‌گويد، ايمان‌ دارد (ده، 497، قسمت‌ 3، فصل‌ 7). تقريبا بديهي‌ است‌ كه‌ اين‌ تفكرات، اعتبار همه‌ نظام‌هاي‌ فكري‌ را با ترديدي‌ بزرگ‌ مواجه‌ مي‌سازد. شايد سؤال‌ شود كه‌ چرا داستايفسكي‌ بايد شكل‌هاي‌ مختلف‌ ايمان‌ نامتعارف‌ ديني‌ را با چنين‌ تفصيلي‌ در زماني‌ مطرح‌ كند كه‌ به‌ ظاهر مبتني‌ بر رويدادهاي‌ سياسي‌ فاقد مضمون‌ آشكار ديني‌ است. پاسخ‌ به‌ اين‌ پرسش‌ اين‌ نيست‌ كه‌ داستايفسكي‌ تصور مي‌كرد رويدادهاي‌ سياسي‌ و توام‌ با آن‌ سرگشتگي‌ معنوي‌ و اخلاقي‌ پيامد جنبي‌ و اجتناب‌ناپذير جامعه‌اي‌ است‌ كه‌ \"انديشه‌ الزام‌ آور\" و ايمان‌ به‌ تمثال‌ مسيح‌ را از دست‌ داده‌ است، گرچه‌ وضعيت‌ اين‌ گونه‌ بود. علت‌ آن‌ كشمكش‌ خود او با اين‌ مسائل‌ لعنتي‌ بود و رمان‌هاي‌ او بازتاب‌ اجتناب‌ناپذير اين‌ فرآيند است. اين‌ نكته‌ حتي‌ در مورد جوان‌ خام‌ صادق‌ است‌ كه‌ رمان‌ بزرگ‌ ماقبل‌ آخر اوست. گرچه‌ در اين‌ نوشتار كوتاه‌ نمي‌توان‌ به‌ آن‌ پرداخت، اما همان‌طور كه‌ گيبسون‌ خاطر نشان‌ مي‌سازد، اين‌ رمان‌ نه‌ فقط‌ شامل‌ بحث‌هاي‌ ديني‌ جالب‌ است، بلكه‌ شخصيت‌هاي‌ آن‌ بر خلاف‌ رمان‌هايي‌ مانند ابله‌ مطالبي‌ را از كتاب‌ مقدس‌ نقل‌ مي‌كنند (دين‌ داستايفسكي، ص‌ 153). افزون‌ بر اين، ناپدري‌ راوي‌ (ماكار) و مادر واقعي‌ او (سوفيا) مظهر برداشت‌ مثبت‌ از دين‌ دهقانان‌ هستند كه‌ بديل‌ آن‌ را در ساير آثار داستاني‌ داستايفسكي‌ كه‌ در آنها ملاطفت‌ معنوي‌ جايگاه‌ برجسته‌اي‌ دارد، نمي‌توان‌ يافت. اين‌ رمان‌ درونمايه‌ عجيبي‌ را دنبال‌ مي‌كند كه‌ نخستين‌ تجلي‌ آن‌ را مي‌توان‌ در اعترافات‌ استافروگين‌ يافت‌ (يازده، 22 - 21). اين‌ درونمايه‌ بعداً به‌ دو شكل‌ در جوان‌ خام‌ (سيزده، 290، 379 - 374؛ قسمت‌ 3، فصل‌ 1، فصل‌ 7)، سپس‌ در داستان‌ \"روِياي‌ مرد مضحك\" (بيست‌ و پنج، 119 - 104)، و نهايتاً در شعر ايوان‌ كارامازف‌ در مورد \"بالاآمدگي‌ زمين‌ شناختي\" (پانزده، 83؛ كتاب‌ 2، بخش‌ 9) پديدار مي‌شود. اين‌ درونمايه‌ مربوط‌ به‌ \"عصر طلايي\" در زمين‌ است. سه‌ تجلي‌ از تجليات‌ اين‌ درونمايه‌ مبتني‌ بر تعبير داستايفسكي‌ از تابلوي‌ كلود لورن‌ به‌ نام‌ آسيس‌ و گالاته‌ است‌ كه‌ او در نگارخانه‌ درسدن‌ مشاهده‌ كرد. نقطه‌ اشتراك‌ آنها توصيف‌ زندگي‌ ساده‌ شباني‌ در گذشته‌ دور و در يونان‌ اسطوره‌اي‌ است‌ كه‌ بهشتي‌ بر روي‌ زمين‌ است‌ و آدميان‌ در آنجا در شادي، صلح، هماهنگي، و وفور نعمت‌ زندگي‌ مي‌كنند. گيبسون‌ همه‌ اين‌ متون‌ را با يكديگر مقايسه‌ و مقابله‌ مي‌كند (دين‌ داستايفسكي، صص‌ 168-154). در \"روِياي‌ مرد مضحك\"، بهشت‌ بر اثر رواج‌ دروغ‌ ويران‌ مي‌شود. اين‌ داستان‌ به‌ جاي‌ درونمايه‌هاي‌ كليمي‌ از درونمايه‌هاي‌ باستاني‌ بهره‌ مي‌گيرد تا به‌ بازسازي‌ افسانه‌ هبوط‌ بنابر روايت‌ سِفر پيدايش‌ بپردازد. پيامدهاي‌ هبوط‌ از معصوميت‌ كه‌ در اينجا بازگويي‌ مي‌شود، اين‌ است‌ كه‌ زبان‌ آدمي‌ ديگر ابزار معتبري‌ براي‌ بيان‌ حقيقت‌ نيست. در اين‌ مورد ما كار دلگاروكي‌ (در جوان‌ خام) در ستايش‌ از خلقت‌ خداوندي‌ در زمان‌ حال‌ گامي‌ فراتر از ميشكين‌ برمي‌دارد. ميشكين معمولاً داراي‌ احساس‌ بيگانگي‌ از طبيعت‌ است، حال‌ آنكه‌ ماكار اعتقاد دارد هر چيز معمايي‌ است‌ و بزرگترين‌ معماي‌ همه‌ وجود آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ پس‌ از مرگ‌ در انتظار ماست‌ (سيزده، 290، قسمت‌ 3، فصل‌ 1). واژه‌اي‌ كه‌ ماكار را در ذهن‌ تداعي‌ مي‌كند، \"بلاگوبرازي\" (شكل‌ درست) است. آنچه‌ ماكار بايد ارائه‌ كند، فلسفه‌ تجريدي‌ زندگي‌ يا تأمل‌ در باب‌ وضعيت‌ فلاكت‌ بار ايپاليت‌ يا كيريلف‌ بر اثر الحاد نيست؛ بلكه‌ \"شكل‌ ديگري‌ از زندگي\" است‌ كه‌ در آن‌ نمونه‌ زندگي‌ جاويدان‌ در اين‌ دنيا تجربه‌ مي‌شود.

 

آخرين‌ رمان‌ داستايفسكي‌ از بسياري‌ جنبه‌هاي‌ مهم، رماني‌ بي‌ بديل‌ است؛ اما او خود بارها شهادت‌ داد كه‌ آرزو مي‌كرد رمان‌ برادران‌ كارامازف‌ محملي‌ براي‌ اثبات‌ حقانيت‌ مذهب‌ ارتدكس‌ باشد. ترديدي‌ نيست‌ كه‌ او مطالعات‌ و پژوهش‌هاي‌ ميداني‌ خود را با چنان‌ تفصيلي‌ انجام‌ داد كه‌ بتواند تصويري‌ واقعي‌ از زندگي‌ در صومعه‌ ارتدكس‌ به‌ دست‌ دهد. ديدار او از صومعه‌اي‌ در آپتينا پوستين‌ در تابستان‌ 1877 همراه‌ با ولاديمير سولووف‌ جوان‌ در نيل‌ به‌ اين‌ هدف‌ نقش‌ داشت‌ و با مطالعه‌ وسيع‌ متون‌ ديني‌ كامل‌ شد. بي‌ ترديد در اين‌ نوشتار مجمل‌ نمي‌توان‌ حق‌ مطلب‌ را در مورد غناي‌ بافت‌ ديني‌ اين‌ رمان‌ ادا كرد. اين‌ رمان‌ دربردارنده‌ بسياري‌ از درونمايه‌هاي‌ مكاشفه‌اي‌ است‌ كه‌ در رمان‌هاي‌ اوليه‌ او مشاهده‌ كرده‌ايم. پيوند زندگي‌ مسيحي‌ با احساسات‌ لطيف‌ معنوي‌ مانند شفقت، خضوع، زيبايي، معصوميت، عدم‌ داوريگري، و عشق‌ به‌ همسايه‌ همراه‌ با تلميحاتي‌ در مورد تجلي‌ و..... جملگي‌ در اين‌ رمان‌ وجود دارد. به‌ نظر مي‌رسد خطابه‌ زوسيما براي‌ مدعوين‌ آنگاه‌ كه‌ دوئل‌ را به‌ پايان‌ مي‌برد (چهارده، 272، كتاب‌ 6، بخش‌ 2)، سرود ستايش‌ از خلقت‌ خداوندي‌ و بازتاب‌ سخنان‌ ماكار باشد. با استدلال‌ مي‌توان‌ نشان‌ داد كه‌ درونمايه‌ عيد پاك‌ (كه‌ در كتيبهِ برگرفته‌ از انجيل‌ يوحنا 24:12 تجلي‌ يافت) ساختار كل‌ رمان‌ را رقم‌ مي‌زند. مجادله‌ ضدديني‌ مستدل‌ در فصلي‌ با عنوان‌ \"شورش\" و \"سرمفتش\" به‌ تنهايي‌ الهام‌بخش‌ انبوهي‌ از مقاله‌ها و حتي‌ كتاب‌ها بوده‌ است‌ و توجه‌ الهيون‌ كاتوليك، پروتستان، و ارتدكس‌ و نيز فيلسوفان‌ دين‌ را به‌ خود معطوف‌ ساخته‌ است. اين‌ امر تا حد كم‌تري‌ در مورد شخصيت‌ زوسيما و \"انجيل\" او مصداق‌ دارد كه‌ طبق‌ برنامه‌ داستايفسكي‌ براي‌ رد ديدگاه‌هاي‌ سرمفتش‌ طرح‌ريزي‌ شده‌ بود. البته‌ اهميت‌ ديني‌ اين‌ رمان‌ محدود به‌ اين‌ فصل‌ها نيست. هر سه‌ برادر (ايوان، آليوشا، و ديميتري) در اين‌ گفتگو نقش‌ دارند، درست‌ همان‌ طور كه‌ فيودر كارامازف، ميوسف، اسمردياكف، راكيتين، و راهبان‌ اين‌ نقش‌ را به‌ طور نيمه‌ تقليدي‌ در صومعه‌ محلي‌ ايفا كردند.

 

به‌ طور خلاصه‌ اساس‌ مجادله‌ ديني‌ در اينجا نيز معطوف‌ به‌ خدمه‌ شورشي‌ است‌ كه‌ نماينده‌ آنها روشنفكر جواني‌ به‌ نام‌ ايوان‌ كارامازف‌ است. او با واگويي‌ سخنان‌ مشهور بلينسكي‌ در رد هگل‌ كه‌ در نامه‌اي‌ به‌ بوتكين‌ اظهار داشت، براي‌ برادرش‌ آليوشاي‌ خام‌ مجموعه‌ كاملي‌ از اتفاقات‌ را در مورد قساوت‌ عليه‌ كودكان‌ روايت‌ مي‌كند كه‌ از روزنامه‌ها جمع‌آوري‌ كرده‌ بود. سپس‌ نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌ از داوري‌ در مورد وجود خداوند اجتناب‌ مي‌كند؛ اما اگر خدايي‌ باشد و اين‌ دردمندي‌ تاوان‌ اجتناب‌ناپذير براي‌ ورود به‌ بهشت‌ باشد، در اين‌ صورت‌ اين‌ تاواني‌ سنگين‌ است‌ و او \"با احترام‌ مجوز ورود به‌ آن‌ را پس‌ مي‌دهد\". وي‌ در ادامه‌ به‌ بازگويي‌ انديشه‌ خود براي‌ شعري‌ روايي‌ مي‌پردازد كه‌ سرشار از تلميحات‌ به‌ متون‌ ديني‌ است‌ كه‌ در سده‌ شانزدهم‌ در سويل‌ طرح‌ريزي‌ شده‌ است‌ و در آن‌ سرمفتش‌ پير بر سوزاندن‌ افراد مرتد نظارت‌ مي‌كند. ناگاه‌ مسيح‌ پس‌ از انجام‌ اعمال‌ روايت‌ شده‌ در انجيل‌ قدم‌ به‌ اين‌ صحنه‌ مي‌گذارد. او خود را در سلول‌ مفتش‌ مي‌يابد و مفتش‌ بدون‌ اذعان‌ به‌ ناسازگاري‌ عمل‌ سوزاندن‌ انسان‌هاي‌ همنوع‌ خود با آيين‌ عشق‌ كماكان‌ به‌ تفصيل‌ به‌ توجيه‌ رويه‌ خود و رويه‌ كليساي‌ كاتوليك‌ مي‌پردازد. او اين‌ عمل‌ را با تلميح‌ به‌ داستاني‌ از انجيل‌ در مورد اغواي‌ مسيح‌ توسط‌ شيطان‌ در سرزميني‌ باير توجيه‌ مي‌كند (لوقا13-1:4) و نتيجه‌ مي‌ گيرد كه‌ شيطان‌ بحق‌ بود و مسيح‌ به‌ خطا رفت. مسيح‌ به‌ انسانها آزادي‌ داد، اما بار آزادي‌ و آگاهي‌ از لاوجودي‌ خداوند به‌قدري‌ سنگين‌ است‌ كه‌ نه‌ همه‌ مردم‌ بلكه‌ فقط‌ معدودي‌ از نخبگان‌ آن‌ را برمي‌تابند. آنچه‌ مردم‌ واقعاً با اشتياق‌ طلب‌ مي‌كنند، سه‌ اصل‌ \"راز\"، \"اعجاز\"،و \"اقتدار\" است‌ كه‌ مفتش‌ از اغواهاي‌ شيطان‌ برمي‌گيرد. به‌ بيان‌ روشن‌تر، مردم‌ خواهان‌ چيزي‌ براي‌ پرستش، ارضاي‌ نيازهاي‌ مادي‌ روزانه، و اقتدار سياسي‌ و اخلاقي‌ كليسا هستند. اينها چيزي‌ است‌ كه‌ كليسا با اصلاح‌ آموزه‌ مسيح‌ ارائه‌ كند. مسيح‌ حق‌ ندارد كه‌ بازگردد و در كارها دخالت‌ كند. در شعر ايوان، مسيح‌ پاسخي‌ نمي‌دهد؛ اما پيرمرد را مي‌بوسد و اجازه‌ مي‌يابد تا آنجا را ترك‌ كند. اهميت‌ اين‌ عمل‌ و در واقع‌ اهميت‌ كل‌ اين‌ شعر را خوانندگان‌ اين‌ رمان‌ داستا يفسكي‌ به‌ تفصيل‌ مورد بحث‌ قرار داده‌اند و برخي‌ آن‌ را فرابيني‌ درخشان‌ نظام‌هاي‌ تماميت‌خواه‌ در سده‌ بيستم‌ مي‌دانند كه‌ تا حدي‌ در موطن‌ داستايفسكي‌ به‌ وقوع‌ پيوست. يكي‌ از بحث‌ها در مورد \"سرمفتش\" را راجر كاكس‌ ارائه‌ مي‌كند. او با تيزبيني‌ خاطرنشان‌ مي‌سازد كه‌ آنچه‌ مفتش‌ واقعا ارائه‌ مي‌كند \"راز، اعجاز و اقتدار\" نيست، بلكه‌ \"سحر، رازگونه‌سازي، و استبداد\" است‌ (كاكس، بين‌ زمين‌ و آسمان، ص‌ 210). گرچه‌ شايد چنين‌ باشد، اما اين‌ دو فصل‌ عمدتاً به‌ مثابه‌ استدلال‌هاي‌ محكم‌ و انكارناپذير عليه‌ ايمان‌ مسيحي‌ تلقي‌ شده‌ است. نخست‌ اينكه‌ خدايي‌ كه‌ اين‌ دردمندي‌ را مجاز مي‌داند، شايسته‌ پرستش‌ نيست؛ دوم‌ اينكه‌ مسيح‌ اساساً در مورد خاستگاه‌هاي‌ معنوي‌ ابناي‌ بشر و توانايي‌ آنان‌ بر ايفاي‌ نقش‌ موجودات‌ آزاد و اخلاق‌گرا گزافه‌گويي‌ كرده‌ است. داستايفسكي‌ از قوت‌ اين‌ استدلال‌ها آگاه‌ بود و نگران‌ بود كه‌ مبادا نتواند در بقيه‌ اين‌ رمان‌ به‌ طور مؤثر اين‌ استدلال‌هارا رد كند. مع‌ هذا او قوياً بر اين‌ باور بود كه‌ رد اين‌ استدلال‌ها نه‌ بر اساس‌ استدلال‌ منطقي‌ بلكه‌ به‌ طور غيرمستقيم‌ از طريق‌ همنشيني‌ و تعامل‌ شكل‌هاي‌ ديگر زندگي‌ صورت‌ مي‌گيرد. مبلغان‌ اصلي‌ شكل‌ مسيحي‌ زندگي، برادر ايوان‌ به‌ نام‌ آليوشا و برادر بزرگش‌ به‌ نام‌ زوسيما هستند.

 

برخلاف‌ ايوان‌ كه‌ از نظم‌ آفرينش‌ نفرت‌ دارد و عنوان‌ مي‌كند كه‌ در صورت‌ عدم‌ وجود خداوند و فقدان‌ جاودانگي‌ هر عملي‌ مجاز است، زوسيما ايمان‌ به‌ ثمربخشي‌ زندگيِ سرشار از عشق‌ فعال‌ را در كنار اين‌ يقين‌ قرار مي‌دهد كه‌ هر انساني‌ مسئول‌ هر چيز و همه‌ چيز است‌ (چهارده، 270؛ كتاب‌ 6، بخش‌ 2). كل‌ رمان‌ اين‌ ديدگاه‌ را در مورد قتل‌ فيودر كارامازف‌ و محكوميت‌ پسرش‌ دميتري‌ آشكار مي‌كند. زوسيما بر اين‌ باور است‌ كه‌ خاستگاه‌ چنين‌ زندگيِ سرشار از عشق‌ در وراي‌ جهان‌ طبيعت‌ قرار دارد و يقيناً هيچ‌ قرابتي‌ با عشق‌ انتزاعي‌ و الحادي‌ به‌ انسانيت‌ ندارد. اگر فعالانه‌ به‌ هر چيزي‌ عشق‌ بورزيم، هر روزه‌ راز الهي‌ را در امور به‌ طور فزاينده‌اي‌ درك‌ خواهيم‌ كرد (چهارده، 289، كتاب‌ 6، بخش‌ 3):

 

به‌ نظر مي‌رسد كه‌ ما به‌ راستي‌ آوارگاني‌ در زمين‌ هستيم‌ و بدون‌ تمثال‌ گرانسنگ‌ مسيح‌ در مقابلمان، بايستي‌ همانند نژاد انسانِ پيش‌ از طوفان‌ نوح‌ هلاك‌ مي‌شديم‌ و راه‌ خود را به‌ كلي‌ گم‌ مي‌كرديم. بسياري‌ از امور در زمين‌ بر ما مكتوم‌ است؛ اما در ازاي‌ آن، احساس‌ رازگونه‌ و ارزشمندي‌ از پيوند زنده‌ ما با جهاني‌ ديگر به‌ ما داده‌ شده‌ است‌ كه‌ جهاني‌ متعالي‌ و مينوي‌ است؛ و بنيادهاي‌ تفكرات‌ و احساسات‌ ما در اينجا نيست، بلكه‌ در جهان‌هاي‌ ديگر است. به‌ همين‌ دليل، فيلسوفان‌ مي‌گويند كه‌ درك‌ ماهيت‌ امور در زمين‌ ناممكن‌ است. (چهارده، 291-290، كتاب‌ ششم، بخش‌ 3)

 

تمثال‌ ارزشمند مسيح‌ كه‌ در صومعه‌هاي‌ روسيه‌ نگهداري‌ مي‌شود، يگانه‌ راهنماي‌ معتبر ما در زندگي‌ است. بشر بدون‌ اين‌ راهنما خود را نابود مي‌كند. برخلاف‌ گلايه‌ ايوان‌ در مورد دردمندي‌ معصومانه، زوسيما عظمت‌ كتاب‌ ايوب‌ را در كنار گلايه‌ ايوان‌ قرار مي‌دهد؛ قهرمان‌ اين‌ كتاب‌ به‌ رغم‌ دردمندي‌ ناسزاوار به‌ ستايش‌ خداوند مي‌پردازد (چهارده، 265-264، كتاب‌ 6، بخش‌ 2)، اما اين‌ دردمندي‌ ممكن‌ است‌ لازمه‌ نيل‌ به‌ شادي‌ باشد.

 

آليوشاي‌ جوان‌ پس‌ از آنكه‌ هنگام‌ مطالعه‌ داستان‌ عروسي‌ در كانا واقع‌ در جليله‌ (يوحنا، 11-1 :2) در كنار تابوت‌ زوسيما به‌ خواب‌ مي‌رود، از تجربه‌اي‌ عرفاني‌ برخوردار مي‌شود: او چيزي‌ را تجربه‌ مي‌كند كه‌ در قلبش‌ فروزان‌ مي‌شود و آن‌ را مملو مي‌سازد تا اينكه‌ قلبش‌ از اشك‌هاي‌ شوقي‌ كه‌ از ژرفاي‌ وجودش‌ مي‌تراود، به‌ درد مي‌آيد. آليوشا در اين‌ تجربه‌ عرفاني‌ احساس‌ مي‌كند كه‌ رشته‌هاي‌ پيوند همه‌ جهان‌هاي‌ بي‌شمار خداوند در روحش‌ به‌ هم‌ گره‌ مي‌خورد؛ چيزي‌ به‌ استواري‌ خود فلك‌ در روحش‌ راه‌ مي‌يابد. او بر خاك‌ مي‌افتد و با بوسه‌ بر زمين‌ آن‌ را غرق‌ اشك‌ مي‌كند. او احساس‌ مي‌كند كه‌ كسي‌ به‌ ديدار روحش‌ مي‌آيد و انديشه‌اي‌ ذهن‌ او را مسخره‌ مي‌سازد كه‌ تا پايان‌ زندگي‌ با وي‌ مي‌ماند. به‌ نظر مي‌رسد كه‌ سكوت‌ زمين‌ با سكوت‌ آسمان‌ درمي‌آميزد، و راز زمين‌ با راز ستارگان‌ پيوند مي‌خورد (چهارده، 328؛ كتاب‌ 7، بخش‌ 4). آليوشا سه‌ روز بعد و در پي‌ فرمان‌ برادر بزرگش‌ صومعه‌ را به‌ قصد زندگي‌ در اين‌ جهان‌ ترك‌ مي‌كند. اين‌ گونه‌ تأكيد بر سكوت‌ آسمان‌ را برخي‌ افراد به‌ رگه.... در الهيات‌ ارتدكس‌ پيوند مي‌دهند كه‌ طبق‌ آن‌ ذات‌ خداوند ادراك‌ناپذير است‌ و حضور خداوند را فقط‌ بايد از رهگذر آرامش‌ معنوي‌ و سكوت‌ باطني‌ احساس‌ كرد؛ تمثال‌هاي‌ ذهني‌ مانعي‌ در برابر اين‌ آرامش‌ و سكوت‌ است. در همه‌ رخدادها اين‌ تأكيد با اين‌ ديدگاه‌ داستايفسكي‌ سازگار است‌ كه‌ زبان‌ انسان‌ قادر به‌ بيان‌ ژرف‌ حقايق‌ نيست‌ (بيست‌ و نه‌ /2، 102، نامه‌ 16 ژوئيه‌ 1867).

 

داستايفسكي‌ در نامه‌هايي‌ به‌ ويراستار خود اِن. اِي. ليوبيمف‌ و نيز به‌ پبيدانوستسف‌ (سي/1، 122-120، 24 اوت‌ 1879) بر نيت‌ خود براي‌ اثبات‌ حقانيت‌ مسيحيت‌ و نگراني‌اش‌ در مورد ناكامي‌ در نيل‌ به‌ اين‌ هدف‌ صحه‌ مي‌گذارد. مع‌ هذا چنانچه‌ رمان‌ برادران‌ كارامازف‌ را منحصراً از اين‌ ديدگاه‌ بخوانيم، به‌ دلايل‌ ساختاري‌ و زندگينامه‌اي‌ مشكلي‌ بزرگ‌ خواهيم‌ داشت. نخست‌ اينكه‌ بسياري‌ از خوانندگان، اين‌ رويكرد به‌ خواندن‌ را خلاف‌ شهود مي‌دانند. آنان‌ به‌ درستي‌ تصور مي‌كنند كه‌ نقطه‌ آغاز داستايفسكي‌ \"زندگي‌ يك‌ قديس\" نيست، بلكه‌ \"زندگي‌ يك‌ گناهكار كبير\" است؛ آنان‌ همچنين‌ از اين‌ نكته‌ آگاه‌ هستند كه‌ رمان‌هاي‌ داستايفسكي‌ به‌ گونه‌اي‌ شكل‌ يافته‌ است‌ كه‌ هيچ‌ ديدگاه‌ ديگر رجحان‌ ندارد. اين‌ رمان‌ را مي‌توان‌ از ديدگاه‌ ايوان‌ و حتي‌ به‌ طرز سودمندتري‌ از منظري‌ خواند كه‌ باختين‌ آن‌ را \"رمان‌ چندصدايي\" ناميد و در آن‌ همه‌ صداها از جمله‌ صداي‌ \"نويسنده‌ واقعي\" ما را با دنيايي‌ مواجه‌ مي‌سازد كه‌ در آن‌ چنين‌ مسايلي‌ نهايتاً ناگشوده‌ و ناگشودني‌ خواهد بود؛ ما در چنين‌ دنيايي‌ سير مي‌كنيم، اما هرگز به‌ طور تام‌ به‌ سرزمين‌ موعود دست‌ نخواهيم‌ يافت.20

 

گر چه‌ دين‌ در برادران‌ كارامازف‌ داراي‌ همساني‌ تبارشناختي‌ شديد با مذهب‌ ارتدكس‌ از منظر خصلت‌ عام‌ اين‌ مذهب‌ است، اما كژروي‌هاي‌ چشمگيري‌ وجود دارد كه‌ بسيار مورد بحث‌ قرار گرفته‌ است. غالباً بحق‌ اظهار مي‌شود كه‌ آيين‌ زوسيما مبني‌ بر مسئوليت‌ هر فرد در قبال‌ هر چيز و همه‌ چيز، تجلي‌ مفهوم‌ ارتدكسي.....است، اما در اين‌ خصوص‌ به‌ غايت‌ غيرمتعارف‌ است‌ كه‌ زندگي‌ مشترك‌ سنتي‌ كليسا همراه‌ با آيين‌ عشاي‌ رباني، احكام‌ جزمي، و رعايت‌ متعارف‌ مراسم‌ عبادي‌ و آيين‌هاي‌ ديني‌ داراي‌ اهميتي‌ چنين‌ جزئي‌ است. همان‌ گونه‌ كه‌ گيبسون‌ اظهار مي‌دارد، داستايفسكي‌ مسيح‌ را تقديس‌ مي‌كرد، اما با كليت‌ الهيات‌ پيوند چنداني‌ نداشت‌ (دين‌ داستايفسكي، ص‌ 14). همچنين‌ همان‌ طور كه‌ هاكل، لينه، و ديگران‌ نشان‌ داده‌اند، تمثال‌هاي‌ زوسيما و آليوشا لااقل‌ به‌ همان‌ اندازه‌ مرهون‌ الگوهاي‌ داستاني‌ اروپايي‌ (مانند ويكتورهوگو و جورج‌ سند) است‌ كه‌ مرهون‌ الگوهاي‌ قداست‌ ارتدكس. هاكل‌ با اين‌ سخن‌ گيبسون‌ موافق‌ است‌ كه‌ نهايتاً داستايفسكي‌ در اين‌ رمان‌ حتي‌ در مورد خداوند طفره‌ مي‌رود و ترجيح‌ مي‌دهد كه‌ عميق‌ترين‌ شور ديني‌ را بر پايه‌اي‌ كه‌ در بهترين‌ حالت‌ داراي‌ جنبه‌اي‌ تزييني‌ از ديدگاه‌ مسيحي‌ است، توصيف‌ كند. البته‌ اين‌ سخن‌ بدين‌ معنا نيست‌ كه‌ متن‌ ديني‌ اين‌ رمان‌ را شايد نتوان‌ با ارجاع‌ به‌ متن‌ مشترك‌ ارتدوكس‌ توضيح‌ داد و غنا بخشيد، بلكه‌ صرفاً بدين‌ معناست‌ كه‌ متن‌ داستايفسكي‌ ما را با نكته‌اي‌ كاملاً متفاوت‌ مواجه‌ مي‌سازد. اين‌ \"نكته‌ متفاوت\"، جوانه‌هاي‌ ادراك‌ جديد مذهبي‌ است‌ كه‌ در خاك‌ ارتدوكس‌ رشد يافته‌ و با آميزه‌اي‌ از تمثال‌هاي‌ اروپايي‌ بارور شده‌ است، و گاهي‌ ذهن‌ آن‌ دسته‌ از متفكران‌ ديني‌ را به‌ خود مشغول‌ كرده‌ است‌ كه‌ با مسائل‌ سده‌ بيستم‌ در چالش‌ بوده‌اند.

 

درباره‌ زندگينامه‌ داستايفسكي‌ چه‌ مي‌توان‌ گفت؟ گرچه‌ ممكن‌ است‌ منابع‌ ديگري‌ در دسترس‌ باشد، اما ادبيات‌ داستاني‌ او في‌نفسه‌ بهترين‌ گواه‌ آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ واقعاً در ذهن‌ او مي‌گذشت. ما شايد به‌ راستي‌ اميدوار باشيم‌ كه‌ او زندگي‌ فلاكت‌بار خود را در مأمن‌ آرامش‌ معنوي‌ به‌ پايان‌ برد؛ اما خود او همواره‌ اصرار مي‌ورزيد كه‌ مهم‌ نيست، بلكه‌ فرآيند تلاش‌ براي‌ نيل‌ به‌ آن‌ است. در اين‌ مورد بايد گفت‌ كه‌ اين‌ فرآيند اصلاً با آسودگي‌ قرين‌ نبود. اظهار او مبني‌ بر نيل‌ به‌ ايمان‌ از رهگذر كوره‌ ترديد معمولاً به‌ مثابه‌ اذعان‌ به‌ پيروزمندي‌ ايمان‌ قلمداد مي‌شود. مع‌ هذا اين‌ اظهار به‌ همين‌ نسبت‌ مربوط‌ به‌ عمق‌ تجربه‌اي‌ است‌ كه‌ از ترديد برمي‌خيزد. ما دقيقاً تا پايان‌ رمان‌ صداي‌ واقعي‌ روح‌ معذب‌ را در شخصيت‌ ايوان‌ كارامازف‌ مي‌شنويم. كسي‌ را توان‌ اين‌ نيست‌ كه‌ اين‌ چنين‌ بنويسد، مگر آنكه‌ روح‌ خود او لااقل‌ در فرآيند آفرينش‌ ادبي‌ دچار چنين‌ عذابي‌ باشد. كسي‌ را توان‌ اين‌ نيست‌ كه‌ خود را متقاعد به‌ نوشتن‌ چنين‌ مطالبي‌ كند، مگر آنكه‌ اين‌ موضوع‌ها در آن‌ لحظه‌ براي‌ خود او از حيث‌ فكري‌ و عاطفي‌ مجاب‌كننده‌ باشد. آري، همان‌ گونه‌ كه‌ داستايفسكي‌ سال‌ها پيش‌ از آن‌ در نامه‌ خود به‌ فونويزينا خاطر نشان‌ ساخته‌ بود، در چنين‌ لحظه‌هاي‌ مصيبت‌بار بود كه‌ تمثال‌ مسيح‌ در غايت‌ فروزندگي‌ بود. با اين‌ همه، شايد اين‌ نكته‌ معيار واقعي‌ ميراث‌ داستايفسكي‌ باشد. آنچه‌ در آن‌ ترديدي‌ نيست، اين‌ است‌ كه‌ ما در آثار داستايفسكي‌ نابغه‌اي‌ را مشاهده‌ مي‌كنيم‌ كه‌ با مسايل‌ مربوط‌ به‌ بازانديشي‌ در مسيحيت‌ در دوره‌ معاصر در چالش‌ است.

 

 

 

1. به‌ نقل‌ از:

 

F.N.Lvov, Zapiska o dele petrashevtsev (A note on the Petrashevskii affair), .3188( Moscow: ANSSR, 6591),p. 6Literaturnoe nasledstvo, vol.

 

2. نگاه‌ كنيد به:

 

Donald Nicholl, Triumphs of the spirit in Russia(London: Barton, Longman and 60 - 799119), pp. 1Todd,

 

3. نگاه‌ كنيد به:

 

Joseph Frank, Dostoevsky: The Seed of Revolt, 1281 - 9481 (Priceton University

sسPress, 6791), pp. 24 - 35; Geir kjetsaa, Fodor Dostoyevsky: A Writer.18-7891), pp. 1Life (London: Macmilan,

 

A.S. Dolinin (ed.), F.M. Dostoevskii v vospominaniikh sovremennikov.4

Dostoevskii in the Recollections of his Contemporaries), 2 vols.)

.61Moscow:khudozhe stvennaia literatura, 4691), vol.1, p. )

 

5. Leonid Grossman, Seminarii po Dostoevskomu (Seminar on Dostoevskii)

.68Moscow and Petrograd:GIZ,2291),p.)

 

6. ؛شرح‌ مبسوط‌ مطالعات‌ داستايفسكي‌ را مي‌توان‌ در اثر زير ملاحظه‌ كرد:

 

Jacques Catteau, Dostoyevsky and the Process of Literary Creation (Combridge

.62-98933), pp 1Univercity Press,

 

7. V.G. Belinskii, Sobranie sochinenii v torakh ( Collected Works), 3 vols. .8709Moscow: OGIZ, 8491), vol. 3, p. )

 

10 A. Boyce Gibson, The religion of Dostoevsky ( London: SCM Press, 3791), p

 

Joseph Frank, Dostoevsky: The Years of Ordeal, 0581-9581 (Princeton Univercity.9.38923), p. 1Press,

 

0Geir Kjetsaa, Dostoevsky and his New Testament (Atlantic Highlands, N.J.:1.(1984Humanities Press,

 

1Stewart R. Sutherland, Atheism and the Rejection of God: Contemporary1

 

.98-85(Oxford: Blackwell, 7791), pp. سThe Brothers Karamazov سPhilosophy and

 

12.(The unpublished Dostoevskii). Literaturnoe سDostoevski سdannyizNeiس

 

.3675 ( Moscow: ANSSSR, 1791), p. 8nosledstvo, vol.

 

Spiritual.13Umilenie kak Kategoriia poetiki Dostoevskogoس V.N. Zakharov,

 

s Poetics) in Knut Andreas Grimstad and سtenderness as a category in Dostoevskii

 

.55-237Ingunn Lunde (eds.), Celebrating Creativity ( Bergen: Univercity 7991), of Bergen, pp.

 

14 . نگاه‌ كنيد به:

 

Roger L.Cox, Between Earth and Heaven: Shakespeare, Dostoevsky and the

 

969), pp. 041ff. 1Meaning of Christian Tragedy (NewYork: Holt, RinehartandWinston,

 

15. براي‌ مطالعه‌ شرحي‌ از راهبردهاي‌ روان‌ شناختي‌ كه‌ شالوده‌ اين‌ تعامل‌ است، نگاه‌ كنيد به:

 

.95-77Malcolm V. Jones, Dostoyevsky after Bakhin (Cambridge University Press, 0991), pp.

 

16.(The image of سL. Miuller, Obraz Khrista v romane Dostoevskogo Idiot

 

The Idiot), in v.n. Zakbarov (ed.), Evangel, Skii tekst ءChrist in Dostoevski

 

russkoi Literature XvIII XX vekov (The Evongelical Text in Russian

 

,(1998Literature), vol. 2 (Petrizavodsk: Izdatel stvo petrozavodskogo universiteta,

 

.84 374pp.

 

17. نگاه‌ كنيد به:

 

Gary Saul Morson, \"Tempics and The Idiot\" in Grimstad and Lund (eds,),

 

.34 108Celebrating Creativity, pp.

 

8A.G. Dostoevskaia, Vospominaniia (Memoirs) (Moscow:.1

 

.201hestvennaia literature, 1791), p. zKhudo

 

19. مثلاً مقايسه‌ كنيد با روايت‌ تيمافييوا در مورد نطق‌ عتاب‌آميز داستايفسكي‌ راجع‌ به‌ ظهور فردي‌ ضد مسيح‌ در 1874 - 1873:

 

.17, p. 2Dolinin F. M. Dostoevskil v vospominaniiak sovremennikov, vol.

 

يا مقايسه‌ كنيد با رويات‌ لسكوف‌ در مورد دفاع‌ عبوسانه، لجوجانه، و ترشرويانه‌ داستايفسكي‌ از مذهب‌ ارتدكس‌ در مقابل‌ مذهب‌ پروتستان‌

 

Leskov, Sobranie sochinenii (Collected Works), II vols, Moscow:

 

hestvennaia literature, 6591 8, vol. II, pp. 431 65 N.S. zKhudo

 

20. در اين‌ نوشتار كوتاه‌ نمي‌توان‌ بحث‌ جامعي‌ را در مودر ساير شيوه‌هاي‌ قرائت‌ جنبه‌ ديني‌ اين‌ رمان‌ ارائه‌ كرد. من‌ در اثري‌ ديگر به‌ اين‌ موضوع‌ پرداخته‌ام. نگاه‌ كنيد به:

 

Malcolm V.Jonos, The death and resurrection, of Orthodoxy in the works of

 

in Jostein Bortnes and Ingunn Lunde (eds.), Cultural Discontinuity ءDostoevski

 

anto Slav Heritage and the creation of a Russian zand Reconstruction: The By

 

.67 799143), pp. 1National Literature in the Nineteenth Century (OSLO: Solum Forlag,

 

همچنين‌ نگاه‌ كنيد به:

 

George Pattisonand Diane Oenning ThomPSOn (eds.), Dostoevsky and the

 

.(2001Christion tradition (Cambridge University ] Press,

لینک به دیدگاه

گزارشي از سخنراني مراد فرهادپور

 

● سخنران: مراد - فرهادپور

●منبع: خبرگزاری - ايلنا - تاريخ شمسی نشر 13/09/1382

 

 

 

در آثار داستايوفسكي ايمان مقوله اي است كه هر روز از دست مي رود و فردا براي بازيگر از لابه لاي زندگي به دست مي آيد اما معلوم نيست تا روز ديگر هم چنان برجاي باشد. « داستايوفسكي، نهيليسم، نيچه» عنوان سخنراني مراد فرهادپور بود كه روز ۹ دي ماه در دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران برگزار شد.

 

مراد فرهادپور در اين جلسه ايده نهيليسم و راه حل داستايوفسكي در مقابله با آن و هم چنين رويكرد نيچه به اين مقوله را بررسي كرد. وي با بيان اين كه داستايوفسكي براي مقابله با نهيليسم دو راه حل ارائه مي دهد به ساختن شخصيت مسيح گونه اشاره كرد و افزود: اين راه حل در مسئله تقليد از مسيح ريشه دارد كه مبتني است بر ساختن شخصيتي كه تجربه مسيح را تكرار مي كند. اين شخصيت از طريق پذيرش رنج و شر در درون خود و فراتر رفتن از اين وضعيت با بخشيدن شرور تجربه اي مسيح گونه را آشكار مي كند. وي به شخصيت سونيا در «جنايت و مكافات» به عنوان نمونه اي از شخصيت مسيح وار اشاره كرد و گفت: سونيا نمونه اي از تيپ روسپي مقدس است كه به رنج هاي اين زندگي براي كمك به ديگران تن مي دهد و در نهايت ديگران را مي بخشد و از آن ها در مي گذرد. فرهادپور، پرنس ميشكين رمان «ابله» را كاراكتر ديگري كه داراي ويژگي هاي مسيح گونه است معرفي كرد و افزود: البته ميشكين در رمان «ابله» حالت مبهمي ارائه مي دهد كه چندان مقابله او با نهيليسم را مطرح نمي كند. در واقع او به عنوان مسيح چندان موفق نيست و تاحد زيادي به يك «ابله» تبديل مي شود. وي در تحليل بيشتر شخصيت ميشكين و فضاي رمان «ابله» تصريح كرد: «ابله» تحول ملت روس را به تصوير مي كشد. تحولي كه ناشي از برخورد ملت روسيه با مدرنيته هدف داستايوفسكي در« ابله»بازيابي كودكي وفضايل كودكي براي ملتي است كه دچار بحران بلوغ شده است .

 

اين پژ وهشگر فلسفه افزد: ميشكين در مسيح گونگي شكست مي خورد و داستايوفسكي براي ترميم اين شخصيت او را در قالب آليوشا در رمان «برادران كارامازوف» تكرار مي كند. آليوشا داراي شخصيت پيچيده تري نسبت به ميشكين است و از بلاهت ميشكين در او خبري نيست. علاوه بر اين معصوميت او در بيماري ريشه ندارد.

 

وي اضافه كرد: اگر رابطه ميشكين باكودكان در رمان «ابله» كه حاكي از بازيابي مجدد كودكي براي ملت روس بود به جايي نمي رسد داستايوفسكي در «برادران كارامازوف» تلاش مي كند اين مسئله را در ارتباط كودكان با آليوشا بازسازي كند. او در اين رمان خواننده را با فضايل كودكي و بازيابي كودكي در ارتباط با فراگرفتن بحران بلوغ در روسيه روبه رو مي كند.

 

فرهادپورگفت: پاسخ او در مقابله با اين مسئله بازيابي ايمان فردي است و اين مسئله را به عنوان راه حل دوم مطرح مي كند. البته شكل از دست رفته ايمان فردي در آثار داستايوفسكي، شكل قرن نوزدهمي در جامعه نيمه مدرنيزه شده است و با از دست رفتن ايمان قرن هجدهم فرانسه متفاوت است. اينجا ديگر با دوري از ايمان به خاطر خرافه و نزديكي به علم روبه رو نيستيم. اين نوع از دست رفتن ايمان نوعي نهيليسم اگزيستانسياليست وجودي است و مسئله اش معماهاي وجود بشري و معماي رنج بشري است.اماشكل دوم بروز نهيليسم ودومين راه حل داستايوفسكي بيش از آن كه استوار به از دست رفتن ايمان فردي در تجربه اگزيستانسيال باشد ناشي از بي ريشه شدن فرد و كنده شدن او از خاك است و ايده اصلي همان سرزمين مقدس روسيه است.مراد فرهادپور افزود: در اين راه حل مسيحيت به عنوان شكلي از زندگي است كه در قالب روسيه و مردم او تجسم پيدا مي كند. داستايوفسكي در اينجا اروپاي غربي را كانون انحراف مي داند و به ستايش روسيه به عنوان حقيقت مسيحيت مي پردازد و حتي روسيه را سرمشق اروپا براي نجات از انحراف و راه رستگاري در نظر مي گيرد.

 

وي در ادامه به بررسي شخصيت هاي بي ريشه و افرادي كه به خاك روسيه تعلق دارند در رمان هاي داستايوفسكي پرداخت و با اشاره به استاورگين در رمان «جن زدگان» به عنوان يكي از شخصيت هاي بي ريشه گفت: استاورگين چنان بي ريشه شده است كه حتي اشتياقي به شر هم ندارد. براي استاورگين همه چيز بي معناست و او به طور كامل نسبت به هر سنت و كل زندگي بي اعتنا شده و در پايان نيز دست به خودكشي مي زند و او نمونه فردي است كه از خاك مقدس روسيه كنده شده است.

 

فرهادپور سپس به ديمتري در رمان «برادران كارامازوف» و تعلق او به خاك روسيه اشاره كرد و افزود: داستايوفسكي در ساختن اين شخصيت حتي در انتخاب نام او تعلق او به خاك را نشان مي دهد و عنوان ديمتري برگرفته از نام الهه طبيعت و رشد و باروري در يونان است. اين الهه با زندگي سنتي و پيوند انسان با خاك رابطه دارد بنابراين حتي نام ديمتري نشان گر نزديك بودن او به خاك و تعلق او به سرزمين روسيه است.

 

وي تصريح كرد: ديمتري نماد يك انسان رستگار شده است و مي توان گفت او اساساً از پيش رستگار بوده است. نزديكي او به اقشار پايين علي رغم تعلق به گروه افسران حاكي از هر نوعي خودخواهي است حتي خشم ديمتري اتفاقي است كه به او رخ مي دهد و از بيرون بر او تحميل مي شود و اين همان چيزي است كه او را به راه حل نهيليسم راهنمايي مي كند.

 

اين مترجم در تحليل بيشتر خود از راه حل داستايوفسكي در مقابله با نهيليسم گفت: در راه حل اول شخصيت آليوشا به عنوان سمبل مسيح در زندگي جديد ارائه مي شود. اين شخصيت به ظاهر موفق است ولي موفقيت ها در آثار داستايوفسكي تا اندازه اي گمراه كننده است. در آثار او هميشه ايمان و بي ايماني درگيرند. ايمان مقوله اي است كه هر روز از دست مي رود و فردا براي بار ديگر از لابه لاي زندگي به دست مي آيد اما معلوم نيست تا روز ديگر همچنان برجاي باشد.وي افزود: در سرنوشت آليوشا بريدن او از صومعه به معني رفتن به ميان مردم عادي نيست. در واقع راه حل مسيح گونگي در شخصيت آليوشا به شكست مي رسد و داستايوفسكي اين شكست را با بيان راه حل ديگري در رمان «جنايت و مكافات» با بيان مضمون رجعت به مسيحيت و تعلق به خاك جبران مي كند.

 

فرهادپور اضافه كرد: در «جنايت و مكافات» شرط رستگاري راسكولنيكوف اعتراف در مقابل همه مردم در ميدان شهر و سجده كردن و بوسيدن خاك است. اما آيا بازگشت او به اجتماع و خاك روسيه راه حل نجات در مقابل نهيليسم است؟

 

وي افزود: به گفته خود داستايوفسكي داستان رستگاري راسكولنيكوف داستاني است كه بايد در كتاب ديگري نوشت. اما اين كتابي است كه داستايوفسكي هرگز آن را ننوشت.

 

وي همچنين در توضيح راه حل دوم يعني بازگشت به خاك روسيه خاطرنشان كرد: اين راه حل تا حدي بعد از تجربه تبعيد به سيبري براي داستايوفسكي مهم مي شود. او در آنجا با فقرا، محكومان و رده هاي پايين برخورد مي كند و نظرات سياسي اجتماعي او به سمت نوعي پوپوليسم مي رود و چهره ارتجاعي داستايوفسكي ساخته مي شود كه البته داستايوفسكي هيچگاه با ارتجاع ادغام نشد. او همواره شهري بود و نتوانست راه حل تولستوي براي رفتن به ده را بپذيرد.

 

به گفته فرهادپور، هر دو راه حل داستايوفسكي چه در تقليد از مسيح و رسيدن به ايمان و چه در بازگشت به خاك و سرزمين مقدس به شكست مي انجامد. داستايوفسكي خود اين شكست را مطرح مي كند و نسبت به آن آگاه است.

 

وي در ادامه اضافه كرد: داستايوفسكي علي رغم حركت ظاهري به سمت ارتجاع هرگز در اين حالت تمركز نيافت. او هرگز نتوانست تجربه شهري را از خود جدا كند. او محصول انتزاعي ترين شهر دنيا يعني پترزبورگ است و تمام تناقضات اين شهر مدرن روسي را در خود و رمان هايش نشان مي دهد. برخورد داستايوفسكي با زندگي مدرن كاملاً ديالكتيكي است. او راه حل هايش را ارائه مي دهد و خود آن ها را شكست خورده معرفي مي كند.

 

مراد فرهادپور سپس به بررسي نقطه اتصال داستايوفسكي و نيچه پرداخت و گفت: به بيان نيچه دنبال كردن ارزش هاي غايي كه همه چيز بر آن استوار است ما را به نهيليسم مي رساند. مسيحيت از ديد نيچه افلاطون گرايي عاميانه است و همين جست وجوي حقيقت غايي زير پاي مسيحيت را خالي مي كند. نيچه ما را به اين نكته رهنمون مي كند كه بايد ايمان ساده دلانه خود را كنار بگذاريم و اگر ايمان هست بايد شك تاريخي را به همراه داشته باشد.

 

مراد فرهادپور گفت: نهيليسم آنطور كه نيچه مطرح مي كند، محصول پيروزي ارزش هاي مسيحي است و به خاطر اين است كه احياي آنها داستايوفسكي را از نهيليسم جدا نمي كند. از ديد نيچه، مسيحيت پايبند حقيقت است و جست و جوي حقيقت درست همان چيزي است كه زيرپاي مسيحيت مي زند و همين پايبندي به حقيقت باعث شد واقعيت تاريخي انجيل را زير سئوال ببرند.

 

اين مترجم اضافه كرد: آن چه نيچه مطرح مي كند اين است كه ارزش هاي متافيزيكي با بنيان هاي غيرتاريخي خود از بين رفته اند و بر اين اساس آن چه روي مي دهد پذيرش زندگي كردن بر لبه مغاك است.مراد فرهادپور تصريح كرد: از منظر نيچه جست وجوي حقيقت خود زير پاي حقايق غايي را خالي مي كند بنابراين راه حل پذيرش مثبت نهيليسم در لايه هاي دروني فرد است و همين مسئله بشر را از اين كه قرباني منفعل نهيليسم باشد نجات مي دهد و او را تبديل به كسي مي كند كه با پذيرش ديالكتيكي نهيليسم از بند آن رها مي شود.

 

اين مطلب بااستفاده از گزارش هاي ايلنا و ايسنا تنظيم شده است.

لینک به دیدگاه

داستایوفسکی در سنت روسی «متألهین لائیک»

 

 

به وسیله‌ی یکی از مهم‌ترین و بافرهنگ‌ترین بنایان آزاد به نام نیکلای ایوانویچ نوویکوف می‌توان به بهترین وجهی به بیوگرافی داستایوفسکی دست یافت. جی. ای. فئودوروف به مناسبات شخصی میان نوویکوف و جد مادری ِداستایوفسکی یعنی میخائیل فئودورویچ کوتولنسکی اشاره کرده است. کوتولنسکی فردی بافرهنگ و تحصیلکرده بود و در چاپخانه‌ی روحانیون در مسکو به عنوان مصحح، دست‌نوشته‌ها و نیز مطالب چاپی از نوشتارهای اولیه کلیسایی و نیز ادبیات روحانیون را در اختیار نوویکوف قرار می‌داد. جی. ای. فئودوروف و ورا نچایوا در دوران اقامتشان در پانسیون چرماک در مسکو به واسطه‌ی برادران داستایوفسکی از شخصی به نام بیلووچ نام برده‌اند و او را به شهرت رسانده‌اند. او معلم و طرفدار پر و پاقرص نوویکوف و ایده‌های روشنگرانه‌اش بود و این ایده‌ها را به شاگردانش نیز آموزش می داد. تأثیرات این فرد را می توان حتی در یادداشت‌های داستایوفسکی درباره‌ی رمان «جوان خام» (و حتی در خود رمان) و نیز یادداشت‌هایش درباره‌ی «زندگی یک گناهکار» به اثبات رساند، البته بدون این که نامی از بیلوویچ در این یادداشت ها به میان آمده باشد.

 

 

● نويسنده: کنراد - اُناش

● مترجم: سعید - آیت

● منبع: سایت - باشگاه اندیشه - تاريخ شمسی نشر 21/04/1387

 

اگر همانند لدولف مولر جزو آن دسته افرادی باشیم که داستایوفسکی را یک «متأله لائیک» قرن نوزدهمی قلمداد می‌کنند، در آن صورت نباید از یاد ببریم که «متألهین لائیک» فقط خاص قرن نوزدهم نیستند، بلکه ما با پدیده‌ای سر و کار داریم که از سنت و تاریخچه‌ای طولانی برخوردار است. صحبتی به اختصار در باب این پدیده می‌تواند بیانات داستایوفسکی درباره‌ی مسیحیت و کلیسا را به لحاظ تاریخی روشن‌تر کند.

 

کلیسای ارتودوکس به عنوان یک اجتماع از دو طبقه تشکیل شده است: روحانیت متبرک و غیر روحانیت نامتبرک که از جمع این دو، واحدی به نام کلیسا به وجود می آید. اما رابطه‌ی این دو با یکدیگر هر چیزی می‌تواند باشد جز یک واحد اجتماعی که با یکدیگر در صلح و صفاست؛ در واقع رابطه‌ای است که از همان دوران قرون وسطا از فرهنگی دووجهی برخوردار بوده است. رقابت میان این دو طبقه، به‌ویژه در خصوص مبارزه‌ی افراد لائیک بر سر انحصاری بودن تحصیلات در دستان روحانیت شکل گرفته است و این نکته را برای مغرب زمین، افرادی نظیر اتو برونو، یوآخیم ماتس و دیگران به اثبات رسانده‌اند. به دلیل رعایت اختصار، در این مقاله نمی‌توانیم دقیق‌تر به وضعیت بیزانس بپردازیم، اما دست‌کم یادآور می شویم که یکی از معروف‌ترین مورخین و شرح‌حال‌نویسان زندگی قدیسان به نام سیمئون متافراستس، خود فردی لائیک با مقام و تحصیلاتی شامخ بوده که در اوقات فراغتش به الهیات می‌پرداخته است. حتی در میان قیصرهای بیزانسی که با وجود لائیک بودن، کلیسا را تحت نفوذ خود داشته‌اند، تعداد بسیاری بوده‌اند که با اهدافی کم و بیش جاه‌طلبانه خود را وقف الهیات کرده‌اند.

 

اگر در این زمینه به روسیه نگاه کنیم، در نووگورودر استریگولینکی گروهی متشکل از مخالفان لائیک، علیه ادعای کلیسا مبنی بر حق تفسیر انجیل به طور انحصاری برای خود، شکل گرفت. البته می‌توان از نکات انتقادی دیگر و جنبه‌های آشکارا الحادی این حرکت در این مقاله صرف نظر کرد. در سطح بالاتری به لحاظ فرهنگی و اجتماعی، مدعیان یک رنسانس علمی و آموزشیِ لائیک قرار داشتند که از سوی کلیسای اعظم به عنوان «یهودی‌گری» از آنان سلب اعتبار شد. اعتراض این گروه از مخالفان لائیک علیه «انحصارطلبی فرهنگی روحانیت سازمان‌یافته» بود که البته این عبارت، برگرفته از بیانات اتو برونر است. حتی متألهین تحصیل‌کرده‌ای نظیر فئودور کوریزین و ایوان وٌلک کوریزین که هر دو در سال 1504 میلادی به عنوان ملحد سوزانده شدند نیز به ادبیات نوشتارهای اولیه‌ی کلیسا و شرعیات کلیسای قدیم پرداختند و از این منابع طرح ایده‌الی از یک «کلیسای روحانی» درانداختند که در آن پرداختن روشنفکرانه به متن انجیل نسبت به احساسات آیینی و سلسله‌مراتب کلیسا از جایگاه بالاتری برخوردار بود. وجه مشترک رقابت مذکور میان لائیک‌ها و روحانیون این بود که تلاش‌های «یهودی‌گرانه»ی افراد لائیک برای دستیابی به متن اصیل انجیل سرانجام منجر به چاپ نخستین انجیل کامل موسوم به «گنادیچ» در روسیه شد که همراه با تعالیم فرهنگی بود. به این ترتیب بود که نخستین شرط مطالعه‌ی شخصی انجیل، هرچند ناکامل، فراهم شد که البته این نواقص بعدها با انجیل استروگ و الیزابت برطرف گردید. فراهم آمدن این شرایط برای داستایوفسکی حائز اهمیت به‌سزایی بود. در «برانگیختگی» کلیسای اعظم به واسطه‌ی انجیل لائیک‌های متهم به «یهودی‌گری» این سوال به شکلی حاد مطرح شد که کلیسای اعظم تا چه حد و میزانی خود را با انجیل تطابق داده است؛ سوالی که به طور خاص برای طبقه‌ی افراد لائیک مطرح بود و ما نیز در باب آن سخن خواهیم گفت.

 

در دایره‌ی لائیک‌های متهم به «یهودی‌گری» به شدت به مساله‌ی آزادی اراده و نیز به این مساله که آیا از بین بردن فیزیکی ملحدین بر اساس انجیل مجاز است یا خیر، پرداخته می‌شد و هر دوی این موضوعات برای داستایوفسکی نیز با شدت و حدت تمام مطرح بود. البته این که آیا داستایوفسکی از «یهودی‌گری» مطلع بوده است مشخص نیست. در هر حال، در همین زمان به موازات انتشار منابع مرجع و پژوهش در باب انجیل جعلیِ منسوب به حضرت عیسی به زبان روسی قدیم، نخستین تحقیقات درباره‌ی مخالفان کلیسای رسمی نیز منتشر شد. پدیده‌ی مخالفت با کلیسای رسمی در قرن شانزدهم وضوح بیشتری یافت. در عهد واسیلی سوم می‌توان به عنوان مثال از فئودور کارپوف نام برد؛ دیپلماتی که شناخت کافی از اوید، سیسرون، ارسطو و احتمالاً توماس آکوینی داشته‌ است. در دوره‌ی ایوان گروسنی، این «طبقه‌ی دومِ» اجتماع کلیسایی مدافعین بسیاری پیدا کرد. از جمله خود تزار که همانند الگوهایش یعنی قیصرهای بیزانسی، کم و بیش جاه‌طالبانه به الهیات می‌پرداخت و همانند آنها در پی سلطه‌ بر کلیسا بود.

 

الهیات، شرح زندگی قدیسان و شرعیات، حیطه‌هایی بودند که شاهزاده کوربیسکی، مخالف ایوان، که به لهستان مهاجرت کرده بود، از آن سررشته داشت. سرپرست اموال شاهزاده کوربیسکی در لیتوانی، فئودور ایوانوویچ داستایوفسکی، بوده است که یکی از اسلاف داستایوفسکی به شمار می‌رود. عصر ایوان گروسنی اساساً زمینه‌ساز حضور یک سری شخصیت‌های جالب توجه مخالف کلیسا بوده است که کم و بیش قائل به مخالفت با کلیسای رسمی بوده‌اند، افرادی نظیر ماتفئی باشکین، دیاک ویسکوواتی و سرانجام فئودوسی کاسوس که در کسوت رهبانیت، فردی مخالف کلیسا و لائیکی رادیکال باقی ماند.

 

در اوکراین و در وُلهونین و پودولیت ـ که مقر شاخه‌ی اورتدوکسی بود و داستایوفسکی نیز از پیروان آن به شمار می‌آید ـ تشکیلات مهمی از مخالفان کلیسای رسمی به نام «براتسوا» شکل گرفت. پیروان این تشکیلات نه تنها سلطه‌ی خود را بر تصدی مقام کشیشی و منصب اسقفی اعمال می‌کردند، بلکه بر مسائل فرهنگی مهم نیز تأثیرگذار بودند. از آن جمله می‌توان موارد ذیل را نام برد: حمایت از نشر کتاب پیش از آن که ایوان فئودوروف مقاومت کلیسا در مسکو را در هم شکست (انجیل اوستروگ)، نگارش نت‌های مسیقی بر روی خطوطی غیر از شیوه‌ی نگارش قرون وسطایی آن و چندصدایی کردن موسیقی، پرداختن علمی‌ـ انتقادی به رابطه‌ی میان شعر و ملودی و نیز بسیاری کارهای دیگر.

 

در مورد اوکراین ذکر نام یک شخصیت دیگر مخالف کلیسا که برای قضاوت در باب فلاسفه‌ی مذهبی قرن نوزدهم از اهمیت بسیاری برخوردار است، ضروری به نظر می‌رسد: گریگوری اسکوورودا (متوفی به سال 1794). اسکوورودا با ادغام شناخت شخصیت مسیح به شیوه‌ی کلیسایی در استعاره و زیبایی‌شناسی، با آن دیدگاهی از مسیح که در قالب انسانی زیبا متجلی شده است و همچنین اعتقاد درونی‌اش، آن اندیشه و رفتاری را برمی‌گیرد که ما آن را با تغییراتی در قرن نوزدهم و در نهایت نزد داستایوفسکی می‌بینیم. البته این که آیا داستایوفسکی اسکوورودا را می‌شناخته یا خیر، در هاله‌ای از ابهام است. در دوره‌ی پتر اول، روند رو‌به‌رشد نفوذ مولفه‌های لائیک در هدایت و رهبری کلیسا در هئیت نماینده‌ی تام‌الاختیار حکومت مقدس آغاز شد. در این روند روحانیون متبرک قدرت خود را از دست دادند و از جمله قیمومیت در آموزش و تحصیلات نیز که در حیطه‌ی قدرت آنان بود، از ایشان سلب شد. سلب انحصار آموزش و تحصیلات، کلیسا را بر آن داشت تا به حفظ ارزش‌های درونی فرهنگی و آموزش سنتی و پرهیزگاری بسنده کند. کلیسای روسیه در این موقعیت تضعیف‌شده، به نحوی مخاطره‌آمیز به واسطه‌ی حرکت رو به گسترش مخالفان کلیسا تبدیل به تشکیلاتی مخفی به نام «ماسونستوو» شد. و آن چنان که والنتینا وتلوفسکایا نشان می‌دهد، داستایوفسکی، ایوان کارامازوف را با خصلت‌های رهبر بزرگی از این جمعیت مخفی به ما نشان داده و به این ترتیب اعتقاد خود را نسبت به این تشکیلات آشکار کرده است.

 

تحت این شرایط بد نیست که در اینجا مقایسه‌هایی به عمل آوریم. آنچه برای درک ما از تصورات سنتی کلیسایی نزد افراد لائیک و مخالفان کلیسای رسمی لازم است، تحول در مفهوم «غسل تعمید» به «روشنگری»، و «آموزش» است. داستایوفسکی چنین می‌نویسد: «عمل عظیم عشق و روشنگری راستین. این همان مدینه‌ی فاضله‌ی من است.» چندی پیش اریش برینر در پژوهشی بسیار متفاوت به روابط پیچیده‌ی میان کارامسین و ماسونستوو اشاره کرده است. بر این اساس در کتاب «تاریخ امپراتوری روسیه» اثر کارامسین که بخشی فراموش‌نشدنی و ماندگار در مطالعات ایام جوانی فئودور میخاییلویچ و خواهر و برادرش را تشکیل می‌دهد، نه شخص مسیح و نه جزمیت‌های بنیادگرایانه‌ی کلیسای ارتدوکس، هیچ یک جایی ندارند و به جای این دو مفهوم «غسل تعمید» نقشی اساسی ایفا می‌کند. در حالی که داستایوفسکی در این باب پیرو نظر تاریخ‌نویسان بزرگ است و شخص مسیح بدون شک در عقاید فلسفی و مذهبی وی دارای نقشی محوری است، نزد کارامیسن چنین نیست. وی از بین بردن فیزیکی یهودی‌گران را مغایر با مسیحیت می‌داند و آن را صرفاً در وخیم‌ترین شرایط مجاز می‌شمرد. در حالی که داستایوفسکی در این باره بسیار منطقی‌تر است و سوزاندن ملحدین را اساساً مردود می‌داند.

 

به وسیله‌ی یکی از مهم‌ترین و بافرهنگ‌ترین بنایان آزاد به نام نیکلای ایوانویچ نوویکوف می‌توان به بهترین وجهی به بیوگرافی داستایوفسکی دست یافت. جی. ای. فئودوروف به مناسبات شخصی میان نوویکوف و جد مادری ِداستایوفسکی یعنی میخائیل فئودورویچ کوتولنسکی اشاره کرده است. کوتولنسکی فردی بافرهنگ و تحصیلکرده بود و در چاپخانه‌ی روحانیون در مسکو به عنوان مصحح، دست‌نوشته‌ها و نیز مطالب چاپی از نوشتارهای اولیه کلیسایی و نیز ادبیات روحانیون را در اختیار نوویکوف قرار می‌داد. جی. ای. فئودوروف و ورا نچایوا در دوران اقامتشان در پانسیون چرماک در مسکو به واسطه‌ی برادران داستایوفسکی از شخصی به نام بیلووچ نام برده‌اند و او را به شهرت رسانده‌اند. او معلم و طرفدار پر و پاقرص نوویکوف و ایده‌های روشنگرانه‌اش بود و این ایده‌ها را به شاگردانش نیز آموزش می داد. تأثیرات این فرد را می توان حتی در یادداشت‌های داستایوفسکی درباره‌ی رمان «جوان خام» (و حتی در خود رمان) و نیز یادداشت‌هایش درباره‌ی «زندگی یک گناهکار» به اثبات رساند، البته بدون این که نامی از بیلوویچ در این یادداشت ها به میان آمده باشد.

 

سنت متألهین لائیک در قرن نوزدهمِ کلیسای ارتدوکس روسیه، با کرویووسکی و چومیاکوف و ولادیمیر سولوویوف به پایان می‌رسد. برای تمامی آنان وجوه مشخصه‌ی ذیل مشترک است:

 

1. عدم رضایت از جزمیتِ فلسفی در الهیات مدرسی رسمی و نپرداختن به پرسش‌های نظری و اجتماعی

 

2. فاصله گرفتن درونی از کلیسا و در عین حال مشاهده‌ی دقیق سنن و قوانین آن

 

3. فارغ‌البال بودن در برابر سنت آموزشی کلیسایی و در عین حال مطالعه‌ی نوشتارهای اولیه‌ی کلیسایی بر مبنای آگاهی کامل در زمینه‌ی آموزش.

 

به اعتقاد راینهارد اسلنزکا، تمامی این وجوه باید قائدتاً «به برخوردی کم و بیش آشکار با کلیسای رسمی و الهیات آن منجر می‌شد.» با رعایت اختصار از آنچه که به روابط داستایوفسکی مربوط می‌شود، به مثال‌هایی اکتفا می‌کنیم. کریووسکی از مطالعاتش در نوشتارهای کلیسایی به ایده‌ای از کلیتِ عقل و بینش در شناخت انسان دست یافت. این زیبایی‌شناسی کریووسکی جزئی از بینش ادبی داستایوفسکی به شمار می‌آید، همچنان که نظریه‌ی «خودآگاهی درونی» و «حس تیره» از محدویت‌های عقل. این نظریه که داستایوفسکی آن را به صورت ادبی شکل می‌دهد، در تجربه‌ی «عوالم دیگر» (آلیشا کارمازوف و میشکین) ظاهر می‌شود. آشکار شدن اندیشه‌ی دینی و مذهبی و رقابت صدها ساله‌ی الهیات مدرسی کلیسایی را بیش از همه می‌توان در مقایسه‌ای میان داستایوفسکی الکسی چمیاکوف دید. در این مورد عموماً می‌بینیم که الهیات در اندیشه‌ی داستایوفسکی بازتابی بسیار کمتر از آنچه نزد چمیاکوف مشاهده می‌شود دارد. اما در مقابل، چمیاکوف از شهود دینی بیشتری برخوردار است.

 

محور اندیشه‌ی مبتنی بر الهیاتِ چمیاکوف را مفهومی غیرروحانی که او آن را amoun mutual می‌نامد تشکیل می‌دهد که در وهله‌ی نخست یادآور دین انسانی در تشکیلات ماسون است. برخلاف آنچه نزد کارامیسن مشاهده می‌کنیم، این مفهوم نزد چمیاکوف در شخص مسیح تجلی می‌یابد.

 

از هر دوی این مفاهیم تصور چمیاکوف از کلیسا به عنوان اجتماعی که آزادانه و مبتنی بر عشق بنا نهاده شده است، حاصل می‌شود. در نتیجه آنچه برای چمیاکوف واجد اهمیت است نه آن ساختار مرجعیتِ از بالای کلیسا، بلکه آن ساختاری است که به صورت همتراز مبتنی بر دیالوگ و همکاری باشد. (تازه از سال 1906 برای این ایده‌های چمیاکوف درباره ی کلسیا مفهوم sobornost به کار رفت که ابتدا با انتقادات تند کلیسای رسمی مواجه شد). ایده‌های چمیاکوف درباره‌ی کلیسا دربردارنده‌ی پرسشی از موضع لائیک از کلیسا درباره‌ی ماهیت درونی آن است. آیا کلیسا خود را مرجع آموزشی و حقوقی مبتنی بر سلسله مراتب از بالا به پایین می‌داند یا اجتماعی مبتنی بر عشق که بنیان آن آزادی است؟

 

داستایوفسکی به این پرسش فراتر از اندیشه های چمیاکوف و اسلاووفیل‌ها، بُعدی عمیق و خارق‌العاده بخشیده است، به این ترتیب که ماهیت کلیسا را با تصورات فرهنگ روسی در پایان قرون وسطا پیوند می‌زند و این را در قالبی به نام ssamoswanes نشان می‌دهد که بنا بر عقیده‌ی بوریس اوسپنسکی در پیوندی تنگاتنگ با تصورات مذهبی است. ssamoswanes که شمایل کاذبی است از مقدسین، شکل ازلی و الهی یک انسان را به خود می‌گیرد و نام و ذات وی را نیز از آنِ خود می‌کند. و در این دوگانگی، به لحاظ هستی‌شناختی با او یکی می‌شود. بوریس اوسپنسکی این مفهوم را که به لحاظ ادبی نیز نزد داستایوفسکی از اهمیت بسیاری برخوردار است، «مطابقت با اسطوره» می‌نامد. پس از آن که داستایوفسکی جوان در نامه های خود به مساله هویت خود پرداخته بود، موضوع ssamoswanes برای نخستین بار در رمان «تسخیرشدگان» به شکل ادبی مطرح می‌شود. اگرچه گلیادیکین دوم هنوز دارای خصلت‌های همزادی مکانیکی است، اما در پایان کار خصوصیاتی با وجه مذهبی آشکار می‌شود. علاوه بر آن گلیادیکین دوم توسط گلیادیکین اول چه در داستان و چه در طرح‌های بعدی با تأکید بسیار با عنوان گریشکا اوترپف خطاب می‌شود.

 

به اعتقاد رودلف نوی هویزر در داستان «میزبان» (1847) با آن نمادهای کنایی بسیارش، مورین که با خصوصیات یک مفتش ظاهر می‌شود، تهدیدکننده‌ی زیبایی درونی کاترینا به عنوان نماد amoun mutual است.

 

موتیف ssamoswanes در تسخیرشدگان (1872) به طور کامل ظاهر می‌شود. ماریا تیموفیونا لبیادکینا، استاوروگین را که موکدا ssamoswanes و نیز «دیمیتری دروغین» نامیده می‌شود، تکفیر می‌کند و او را در شب تکفیر فراری می دهد. در «رویای یک احمق» (1877) داستایوفسکی موضوع را با کنایه پیش می‌برد، به این نحو که قهرمانانش را وادار به تحمل مصایب مسیح می‌کند. در زندگی «یک گناهکار بزرگ» نویسنده مساله هویت شخصی را به نحوی عمیق و همه‌جانبه مطرح می‌کند؛ هویتی که دائماً از درون نزد فرد مورد تهدید واقع می‌شود. ویژگی این داستان این است که قهرمان و خالقش با حدت تمام درگیر ssamoswanes هستند که در هیئت کلوستوشچینا، و اسکوپچستوو ظاهر شده است. در توالی شخصیت‌ها و ایده‌ها که وجه مشخصه‌ی سبک داستایوفسکی است، نهایتاً در برادران کارامازوف است که شخصیت مفتش اعظم به همراه منطق درونی و به عنوان حسن ختامی بر نمونه‌های اولیه ظاهر می‌شود. داستایوفسکی ایده‌ی چمیاکوف را در باب خسران هویت در مسیحیت به واسطه‌ی مذهب کاتولیک برمی‌گیرد و از این فلسفه‌ی تاریخ کم و بیش انتزاعی، در ذهن ایوان کارمازوف «استاد اعظم ماسونستوو» یعنی مفتش اعظم را خلق می‌کند که با این آموزه‌ی فی‌ نفسه منطقی، اما غیر اخلاقی در باب خشونت و سلطه بر جان‌ها در مقابل مسیح قرار می‌گیرد.

 

داستایوفسکی خود را همانند بنایانگذار کلیسایی می‌بیند که در برابر کلیسای مفتش اعظم به حیرت ایستاده است. شعر و ادبیات به عنوان اثر هنری برتر از مقالات ستیزه‌جویانه‌ی معاصر ضد کاتولیک است؛ فراـزمانی و دارای مضمونی نمونه‌وار است که به شکلی کاملاً به‌روز از هر کلیسایی با سازمانمندی سلسله‌مراتبی از بالا به پایین، پرسش از هویت حقیقی را مطرح می‌کند. از دید رویاپرداز داستایوفسکی، کلیسای نو همان جماعتی از جوانان است که گرد آلیشا کارامازاوف گرد آمده بودند. «دیگر پتروس با تمامی حواریونش به مثابه آن صخره‌ای نیست که بر فراز آن کلیسای نوی مبتنی بر عشق بنا نهاده خواهد شد (ماتئوس. 16 و 18) بلکه اینک آلیشا حکم آن صخره را دارد و او همان شهید نخستین است.»

 

این نگاه اجمالی به ما نشان می‌دهد که تصور داستایوفسکی از مسیح و کلیسا را باید در بافت تاریخ سنتی الهیات لائیک روسی در نظر گرفت و خواند. رابطه‌ی متشنج میان این الهیات لائیک که دارای جهت‌گیری دینی بود با الهیات مدرسی ِ رسمی را که در آثار داستایوفسکی شاهدیم، تازه چند دهه پس از مرگ وی در اجتماعات فلسفی دینی پترزبورگ (3-1902) ظاهر شد و به اوج خود رسید.

لینک به دیدگاه

شیاطین و خوک ها


نگاهی به رمان «تسخیرشدگان» اثر داستایوفسکی

 

طرز تفکر فرهنگ غربی، نیهیلیسم و سوسیالیسم و جامعه ی فاسد روسیه، شهروندان روسی اش را بلعیده است. شهروندان این طرز تفکر را نبلیعدند. اگرچه مردم روس در جستجوی جامعه ی مطلوب می کوشند، اما داستایوفسکی معتقد است آنها در مسیر اشتباهی گام برمی دارند.

 

● نويسنده: سیدعماد - حسینی

منبع: سایت - باشگاه اندیشه - تاريخ شمسی نشر 24/4/1387

 

«تسخیرشدگان» اثر فئودور داستایوفسکی، رمانی است که در آن آرمان‌های جامعه‌ی روسیه در خلال دهه‌ی 1870 بروز و ظهور دارد. برای درک طرح (پلات) رمان دانستن پیشینه‌ای از زندگی داستایوفسکی ضروری است.

 

داستایوفسکی به‌شدت تحت تاثیر حادثه ای بود که در سال 1869 در مسکو روی داده بود و طی آن دانشجویی در اثر حمله‌ی چهار متجاوز به قتل ‌رسید. ایوان ایوانف، دانشجوی مذکور، در فکر ترک کردن انجمنی سری بود که اعضای انجمن از وحشت فاش‌ کردن اسرار محفلشان، وی را به قتل ‌رساندند. رهبر این محفل سری، سرگی نچایف، یک نیهیلیست جاه‌طلب بود. او رهبری افراطی و تندرو بود که تفکرات انقلابی دوآتشه‌‌ای در سر داشت (به نقل از شوشولوم). او در بیانیه‌ا‌ی تحت عنوان «درس‌نامه‌های یک شورشی» که آن را با همکاری مشترک یک آنارشیست روسی به نام میخاییل باکونین نوشته است، می‌نویسد:

 

«یک فرد انقلابی‌ فردی تسخیر شده ‌است. او هیچ منافع شخصی، کار، عاطفه و احساس و ارتباط عاطفی ندارد. او فاقد هر گونه ملک و اموال است،‌ حتی اسم و رسمی نیز ندارد. تمام مایملک او را یک هدف، یک اندیشه، یک تعصب در خود فرو می‌بلعد: انقلاب.»

 

«درس‌نامه‌های یک شورشی» به قصد سرنگونی دولت حاکم آن زمان روسیه نوشته شد. ظهور این جنبش جدید، اشتیاق داستایوفسکی را برای نوشتن رمان برانگیخت. اتفاقات رمان «تسخیرشدگان» همانند وقایعی است که برای سرگی نچایف روی داده است، اما داستایوفسکی خط داستانی وقایع را در خدمت طرح آرمان و ایده‌های خاص خود به کار گرفته است.

 

در زمان نگارش «تسخیرشدگان»، خود داستایوفسکی با جنبش لیبرال مخالف بود و با آن مبارزه می‌کرد. او حتی متهم به این شد که در رمانش از فرهنگ غربی الهام گرفته است (به نقل از گوردین).

 

دیدگاه داستایوفسکی در باب دین تاثیر عمده‌ و مهمی بر نوشته‌ها و آثار او گذاشته است. اگرچه مذهب و کیش او هنوز در هاله‌ای از ابهام است و تایید نشده است، اما به نظر می رسد او پیرو تعالیم ارتدوکسی بوده است. زمانی که فئودور هجده سال بیشتر نداشت، پدرش به دست یکی از «سِرف‌» هایش به قتل ‌رسید. غم از دست دادن پدر تاثیر شدیدی بر نوشته‌های او گذاشت. بخصوص این تاثیر را می‌توان در خلق «برادران کارامازوف» به وضوح مشاهده کرد. اگر او را یک ارتدوکس متعصب بدانیم، عجیب نیست که چرا اغلب ملحدان رمان‌هایش یا به قتل می‌رسند و یا دست به خودکشی می‌زنند. داستایوفسکی همچنین اشاره کرده بود که طرحی برای نوشتن کتابی درباره‌ی زندگی مسیح در ذهن داشته است (به نقل از تاون‌سند).

 

داستایوفسکی در طول عمرش درگیر مسائل اجتماعی و ماجراهای سیاسی بی شماری بوده است. در مقطعی او به گروهی رستاخیزی موسوم به «حلقه‌ی پتراشِوسکی» می‌پیوندد. اعضای این گروه ضد حکومت تبلیغ می کردند و طولی نکشید که مقامات دولتی آنها را دستگیر کردند. بعد از دستگیری، داستایوفسکی مدتی به زندان می‌افتد و حتی محکوم به اعدام می‌شود. در روز موعود، ناگهان به دستور سزار اجرای حکم اعدام متوقف می‌شود و او برای سپری کردن دوره‌ای چهارساله به کمپ مخصوص زندانیان در سیبری فرستاده می‌شود. پس از رهایی از مرگ، نور امیدی بر روحیه‌ی خسته و از دست‌رفته‌ی او دوباره تابیدن می‌گیرد. (به نقل از فئودور داستایوفسکی)

 

در «تسخیرشدگان» رهبر «خلق ما» ـ منظور حلقه‌ی کوچکی از افراد که پایه‌گذار انجمنی سری هستند ـ پی یر استپانویچ فرخوفِنسکی است. پی یر فرزند استپان تروفیمویچ فرخوفِنسکی، یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های این رمان است. کارکتر استپان در ادامه‌ی رمان به‌تفصیل و با جزییات پرداخته می‌شود. پی یر نیهیلیستی است که از شهری کوچک که پنج سکنه بیش تر ندارد، استفاده می‌کند تا قابلیت‌های و استعدادهای خود را برای مختل کردن نظم یک جامعه محک بزند. او علنا خود را در مواجهه با نیکلای استاوروگین (از شخصیت‌‌های رمان) یک نیهیلیست می‌خواند. (داستایوفسکی – 419). در رمان از زبان راوی می فهمیم که پی یر متعلق به «اینترناسیونال» است. و منظور او «اتحادیه‌ی بین‌المللی (اینترناسیونال) کارگران شاغل» است که بخشی از آن را خودِ کارل مارکس در سال 1864 پایه‌گذاری کرد. پی یر کنترلش را بر آن پنج نفر سکنه‌ و سایرین با گرایشی سانتیمانتالیستی حفظ می‌کند (داستایوفسکی – 385).

 

فرد مقتول در رمان «تسخیرشدگان» که شاتوف نام دارد، ربط مستقیمی با ایوان ایوانف دارد. شاتوف وابستگی به همان انجمنی دارد که فرخوفِنسکی عضو آن است، اما تصمیم می‌گیرد از آن خارج شود. پی یر تصمیم می‌گیرد شاتوف را به قتل برساند نه لزوما به خاطر این که وحشت دارد شاتوف اسرار اعضا را فاش کند، ‌بلکه به این دلیل که با قتل شاتوف «حلقه‌‌»ی آن پنج نفر را مستحکم تر می کند. (داستایوفسکی – 386) پی یر بارها به آن پنج نفر گفته است (و دروغ هم گفته است) که حلقه‌ی آنها در روسیه، در سرتاسر روسیه، صدها مرکز مشابه دارد. اگر همه‌ی این «حلقه‌»ها مستحکم و قدرتمند بودند، انجمن هرگز از هم پاشیده نمی‌شد. نچایف نیز از تنگ‌تر کردن «حلقه‌‌»ی افراد از طریق به قتل رساندن سخن به میان آورده بود. افراد آن‌قدر متکی و وابسته به همدیگر بودند که هرگز جرات نمی‌کردند با دیگران در مورد انجمن سخنی به میان آورند (داستایوفسکی 726).

 

یکی از مفاهیمی که در «تسخیرشدگان» بسط می‌یابد «چیگالویسم» نام دارد. این مفهوم در رمان از طریق کارکتری به نام چیگالِف بروز می‌یابد که درصدد ایجاد نظام اجتماعی جدیدی (مساوات) است. پی‌یر و ولوخونسکی می‌نویسند که واژه‌ی «چیگالویسم وارد زبان روسی شد و شکلی از جمعیت‌شناسی سیاسی ـ اجتماعی و نحوی از وضعیت اجتماعی را متمایز کرد که نوعی گرایش به اقدامات افراطی و رادیکال داشت و راه‌حل‌های مطلق را پیشنهاد می‌کرد.» (داستایوفسکی ـ 727). پی یر در هنگام محاجه‌‌ با نیکلای استاوروگین برای اینکه او را قانع کند که به شیوه‌ی \"ایوان سزارویچ\" عمل نماید، می‌کوشد چیگالویسم را توضیح دهد. (ایوان سزارویچ کارکتر یک قصه‌ی افسانه‌ای روسی است. ایوان در این قصه‌ با دو برادرش بر سر تصاحب تاج و تخت پدر رقابت می‌کند و سرانجام موفق به تصاحب تاج و تخت پادشاهی می‌شود.) (به نقل از استونبارگر).

 

فرخوفِنسکی با قرار گرفتن در حالتی هیجان‌انگیز و شعف‌زا اعلام می‌کند که «من طرفِ چیاگالف هستم!» (داستایوفسکی ـ 417). پی یر در تعریف خود از چیگالویسم، به آگاهی و روشن‌بینی یک‌دهم از کل مردم و تسلیم مابقی عوام‌الناسِ بی‌مقدار اشاره می‌کند. داستایوفسکی در کتاب «خاطرات یک نویسنده‌» آشکار می‌کند که با این اقدامات موافق نیست و حتی به آن حمله هم می‌کند. (به نقل از هاناک)

 

در طی بحث میان پی یر و نیکلای، پی یر می‌گوید:

 

«امروزه هیچ کس اندیشه و طرز فکر خاص ندارد. امروزه به طرز وحشتناکی افکار خاص محدود شده است. لیپتون شیادی بیش نیست، اما من نقطه‌ی قوتی در او می‌بینم. هیچ شیادی نیست که نقطه‌ی قوت خاص خودش را نداشته باشد...» (داستایوفسکی ـ 417)

سرانجام پی یر ذکر می‌کند که او نیهیلیست است، اما هنوز عاشق زیبایی است (داستایوفسکی ـ 419). او در ادامه خود را یک شیاد می‌خواند و نه یک سوسیالیست (داستایوفسکی ـ 420). شیاد در این مورد، فردی فریبکار و خیانت‌پیشه است. فرخوفِنسکی دست به دامان دروغ می‌شود تا قدرت خود را در میان اعضای انجمن رسوخ و حفظ کند، اما این کار را به دلیل هدفش که همانا بازسازی انجمن است انجام می دهد. انجمنی که او احساس میکند اعضا نسبت به اقدامات او قانع شده‌اند. کامیابی او یک برگ برنده است.

کاراکتر کیریلوف نیز عضوی از انجمن است که مدعی است سه ماه در آمریکا به سر برده است. در طی این مدت، او اندیشه ی عجیب و غریبی را فورموله کرده است: برای خداشدن باید خودکشی کرد. (داستایوفسکی ـ 115). کیریولف به اعضای انجمن وعده داده که هرگاه لازم شود خود را خواهد کشت. به این معنا که اگر انجمن درصدد قتل یک نفر برآمد، کیریلوف خود را به ضرب گلوله خواهد کشت و انجمن آن را قتل قلمداد خواهد کرد. از طریق این کارکتر است که داستایفسکی یکی از مفاهیم فلسفی خود را طرح می‌کند. به سخنان پی یر خطاب به کیریلوف توجه کنید: «من نیز می دانم که این تو نبودی که این فکر را بلعیدی. این اندیشه بود که تو را بلعید.» (داستایوفسکی، 558).

 

این مفهوم فلسفی را می توان هم به نظرگاه ابسورد کریلوف و هم به افرادی که با جنبش اجتماعی در ارتباطند تعمیم داد. این رمان یک هجونامه است و به‌خصوص قصد کرده است رادیکال‌ها را هجو کند. به نظر می رسد اقدامات اصلاح‌طلب‌ها در خط اول تفکری بوده که خود آن به کلی هضم نشده بوده است.

 

همانطور که پیش‌تر ذکر کردم، استپان، پدر پی یر، یکی از مهم‌ترین و تاثیرگذارترین کارکترهای رمان است. استپان در اواخر عمر خود به دیدگاهی مذهبی در مورد زندگی دست می یابد. از طریق این کارکتر است که داستایوفسکی بسیاری از عقاید و نظرات خود را بیان می‌کند. استپان به‌کلی با جنبش‌ نیهیلیستی و تحول جامعه‌ی روسیه مخالف است. او پس از اینکه احترامش را در ولایت خود از دست‌رفته می یابد، خانه‌اش را ترک می‌کند و پای پیاده قدم در راه سفر می‌گذارد. (او احترام و حیثیت خود را به خاطر صحبتهایش در مورد تقبیح نیهیلیست‌های روسی و شهروندان آن در محافل و گئده‌های ادبی از دست می دهد). استپان پس از مسافرت به همراه دوست جدیدش که کتاب مقدس می فروشد، متوجه می شود که دوستش قرائت جدیدی از کتاب مقدس دارد. استپان به‌زودی دچار بیماری می شود و در بستر مرگ می افتد و خداوند را نزدیک می یابد. او می گوید: من محتاج خداوند هستم. فقط به این دلیل که او یگانه کسی است که تا ابد می توانم به او عشق بورزم.» (داستایوفسکی ـ‌663) او خود را فناناپذیر می داند چرا که معتقد است عشق او به خدا هرگز به سردی نمی گراید و از بین نمی رود. استپان این موضوع را با بیان این مطلب توجیه می کند که هیچ دلیلی ندارد که خداوند عشق خود را دریغ بدارد و موجود بودنش را نفی کند. همچنین در خلال این آخرین تفکرات و نظرات است که استپان مقصود و فحوای رمان را معرفی و آشکار می کند. دوست جدید او که سوفیا ماتیونا نام دارد، داستانی از کتاب مقدس در باره ی خوکی حریص می خواند که تقاضای چیزی دارد:

 

«در سرازیری تپه، یکی از خوک های پروار گله مشغول خوردن علوفه بود و بقیه خوک ها به گله دار التماس می کردند اجازه دهد آنها هم وارد آن محدوده شوند. سرانجام اجازه صادر شد. سپس شیاطین از جلد بشر بیرون آمدند و وارد کالبد خوک ها شدند. خوک های گله به سمت کناره ی پرشیب دریاچه حمله کردند و در آب غرق شدند. وقتی گله دار متوجه شد چه اتفاقی رخ داده، خوک ها پا به فرار گذاشتند و در شهر و کشور خبر را پخش کردند. مردمانی که این اتفاق را دیده بودند نحوه ی درمان گله دار را پس از آن که روحش تسخیرشده بود گفتند. اینک این گمان و اندیشه به طرز مخوفی به ذهنم خطور کرد. می دانی، دقیقا شبیه روسیه ی خودمان است. قرن های متمادی است که این شیاطین از کالبد مردی بیمار برخاسته اند و وارد جمیع صفات خوک صفتان شده اند؛ وارد ناپاکی ها و نجاساتشان. اینک تمامی شیاطین بزرگ و کوچک در قامت این مرد بیمار و گرامی مان _ روسیه_ انباشته شده اند! بله این همان روسیه است که همیشه به آن عشق ورزیده ام. اما اراده ای عظیم و تفکری سترگ بر آن مسلط خواهد شد، به مجرد این که شیطان صفتیِ دیوانه وار و شیاطین سر بیرون آورند و تمامی این نجاستها و شناعت ها و پلیدی ها به سطح آیند.... و آنها التماس خواهند کرد که داخل گله ی خوک ها شوند. و شاید آنها هم اکنون در میان گله باشند. این ما هستیم؛ ما و آنها و پتروشا و تمامی یارانش. و من، پیشگام همه. ما خشمگین و دیوانه وار از فراز صخره به سمت دریا یورش خواهیم برد و همگی غرق خواهیم شد. و آمرزش خداوند از آنِ ماست چرا که آزادی بهترین چیزی است که مناسب ماست.

 

و مرد بیمار درمان خواهد شد و بر قدوم مسیح خواهد افتاد... و همه در کمال شگفتی این صحنه را نظاره خواهند کرد. ای عزیر، تو این حقیقت را بازخواهی یافت. و اکنون این حقیقت مرا سخت هیجان زده می کند. (داستایوفسکی _ 645)

 

شیاطین در سناریوی استپان جملگی تاثیرات و تفکرات جدید غرب هستند. (به نقل از پی وار). استپان می گوید که پی یر (پتروشوآ) و پیروانش تسخیر شده اند. این گونه نیست که هرچه تعداد مردان بیشتر شود، تعداد شیاطین هم افزوده شود، بلکه این طرز دیدگاه و تفکرشان است که شیطانی می شود. طرز تفکر فرهنگ غربی، نیهیلیسم و سوسیالیسم و جامعه ی فاسد روسیه، شهروندان روسی اش را بلعیده است. شهروندان این طرز تفکر را نبلیعدند. اگرچه مردم روس در جستجوی جامعه ی مطلوب می کوشند، اما داستایوفسکی معتقد است آنها در مسیر اشتباهی گام برمی دارند.

لینک به دیدگاه

نگاهی فلسفی به «شیاطین» و «جنایت و مکافات» داستایفسکی

 

● نويسنده: نادر - شهريوري صدقي

● منبع: روزنامه - کارگزاران - تاريخ شمسی نشر 02/06/1387

 

«حقیقت با دو تن آغاز می‌شود.» نیچه - در رمان شیاطین (تسخیرشدگان) اثر داستایفسكی، گروهی سیاسی با ایده‌ای معین درصددند كه آرمان‌های فردی راسكولنیكوف (قهرمان رمان جنایت و مكافات) را این بار به صورتی اجتماعی و نه فردی تحقق بخشند. راسكولنیكوف درصدد اثبات این مسئله به خود بود كه او مردی است برتر كه اراده‌اش مافوق هر اخلاق و قانونی است و به همین دلیل برای اثبات این مسئله به خودش دو نفر را به قتل می‌رساند (پیر زن ربا‌خوار و خواهرش. ) سپس در توجیه این جنایت می‌گوید كه «این یك موجود انسانی نیست كه به دست من كشته شده، بلكه یك اصل اخلاقی است» بدین‌سان اخلاق و قانون تحت‌الشعاع اراده فردی قرار می‌گیرد كه می‌خواهد فراتر از آن عمل كند. زیرا آنچه كه مقدس شمرده می‌شود از نظرش همانا اراده «فردی» است كه قدرت خدایی می‌یابد كه بالاتر از هر چیزی قرار می‌گیرد.

 

در شیاطین همین روند ولی متكامل‌تر ادامه پیدا می‌كند. در اینجا «ملت» یا «توده»‌است كه به جای «فرد»‌تقدیس می‌شود و «توده» نیز همچون «فرد» فراتر از هر قانون اخلاقی جای می‌گیرد و جایگاهی خدایی پیدا می‌كند. شاتوف از اعضای گروه می‌گوید: «من ملت (توده) را تا پایه خدایی بالا برده‌ام... توده (ملت) تن خداست»(1). در هر دو حالت چه در راسكولنیكوف (به عنوان یك فرد) و چه در آن گروه سیاسی، یك قاعده اصلی، به عنوان قاعده اخلاقی (!) راهنمای عمل‌شان است و آن ایمان به اینكه فراترین قانون اخلاق، تعالی بخشیدن و بالا كشیدن خویش است. این خویش (خود) در جنایت و مكافات «فرد» است و در شیاطین «توده» است. اگرچه «توده»‌ نیز پوششی است كه تحت‌الشعاع اراده‌های فردی تك‌تك «فردها»‌ قرار می‌گیرد.

 

راسكولنیكوف اما پس از قتل دچار تردید می‌شود و این تردید عذابش می‌دهد، زیرا كه نمی‌تواند تبعات روحی عمل خود را گردن بگیرد و به تعبیر نیچه «پس از عمل تاب تصور كاری را كه كرده بود نداشت». او فقط پس از عمل است كه می‌فهمد كه نمی‌تواند آن شخص «استثنایی» و «خداوندی» كه دوست می‌داشت باشد. از طرف دیگر راسكولنیكوف «خدایی»‌ و «ایمانی»‌ پیدا نكرده كه با اتكا به آن و پشتوانه روحی ناشی از آن دست به عملی بزند، بدون آنكه دچار تردید یا مكافات عمل‌اش بشود. راسكونیكوف در مورد همانان (یعنی كسانی كه اعتقادات‌شان پشتوانه عملشان است) می‌گوید «اعتقاد آنها پشتوانه شجاعت‌شان است، پس حق دارند حال آنكه من چنین پشتوانه‌ای نداشتم و در نتیجه حق نداشتم اقدام به كاری كنم كه كردم» (2).

 

شخصیت‌های رمان شیاطین خود از پدیده‌های غریبی‌اند كه هر یك داعیه خدایی دارند. بعضی صرفا به رتق و فتق امور عملی گروه می‌پردازند مانند پیوتر و روخورونسكی رهبر گروه كه بعدا معلوم می‌شود آنچه كه می‌خواسته قدرت است. و البته در همان حول و حوش نیز گروهی مشغول تئوری‌پردازی با بافته‌های ذهن خود برای عمل كردن هستند.

 

اما در میان شیاطین دو كاراكتر در مقایسه با دوستان خود از ویژگی‌های راسكولنیكوفی بیشتری بهره‌مندند كه البته جالب‌تر نیز هستند. استاوروگین و كیریلوف كه هر دو نیز در نهایت دست به خودكشی می‌زنند.

 

كیریلوف كه از ذهنی منسجم و تئوریك برخوردار است، همواره به یك رشته از استدلالات فلسفی می‌پردازد. مشكل كیریلوف آن است كه به جای آنكه به احساساتش اعتماد و عمل كند، زیادی فكر می‌كند.

 

اما به هر حال مسئله كیریلوف ابرمرد شدن یا خود خداشدن است و آزادی را در همین چارچوب است كه تعبیر می‌كند. تعبیری كه او از آزادی دارد عجیب است، از نظرش آزادی موقعی است كه برای‌مان فرق نكند كه زندگی كنیم یا زندگی نكنیم و آنگاه به آزادی كامل می‌توانیم برسیم كه بر درد و ترس چیره شویم، او این استدلال را نهایتا وجه عمل خود قرار می‌دهد و سپس می‌گوید من خودم را می‌كشم تا آزادی هولناك تازه‌ام را به جهانیان اعلام كنم (همچنان‌كه «خودشیفتگی‌اش باعث شده بود كه فكر كند خودكشی‌اش نقطه عطفی در تاریخ خواهد بود). مطابق استدلات فلسفی او «در نظر فرد مسیحی واپسین خصمی كه از میان خواهد رفت مرگ است ولی ابرمرد، واپسین خصمی كه باید بر آن غلبه كرد ترس از مرگ است. اگر ابرمرد بتواند ترس از مرگ را از خود دور كند آقا و ارباب مطلق خودش می‌شود (در اینجا كاملا به نیچه نزدیك می‌شود) و اراده‌اش مافوق هر چیزی قرار می‌گیرد، انسان خدایی می‌شود كه نقطه مقابل خدا- انسان در مسیحیت است. اما یگانه راه برای آدمی آن است كه بر مرگ بشورد و بر ترس از مرگ غلبه یابد این است كه خودش را بكشد، تنها با مرگ است كه می‌تواند به خدایی برسد، بنابراین خودكشی والاترین آیین مقدس در مذهب ابرمرد است»‌ (3).

 

مهم آن است كه كیریلوف با اینكه زندگی را دوست می‌داشت اما به رغم آن خودكشی كرد. این مسئله به علت توجهش به «اهمیت لحظه» است حتی ممكن است توجه به درك لحظه بوده باشد كه خودكشی را برایش آسان‌تر كرده بود. در قطعه‌ای از شیاطین گفت‌وگوی استاوروگین با كیریلوف درهمین رابطه است كه شكل می‌گیرد.

 

«استاوروگین پرسید»‌ آیا بچه‌ها را دوست داری؟

 

كیریلوف با نوعی بی‌تفاوتی پاسخ داد‌ «بله دوست دارم.»‌

 

پس به زندگی نیز علاقه‌مندی؟

 

بله، زندگی را هم دوست دارم

 

ولی چه چیز زندگی را؟ با این‌حال تصمیم گرفته‌ای كه خود را بكشی؟

 

- چه چیز آن را؟ چرا آنها را با هم مربوط سازیم- زندگی یك چیز است و آن چیز دیگری. زندگی وجود دارد ولی مرگ به هیچ‌وجه...»

 

تو به زندگی جاودان آینده معتقد شده‌ای؟

 

- خیر، نه به زندگی جاودان در آینده- بلكه به زندگی جاودان در اینجا- لحظاتی هستند به لحظاتی می‌رسید و زمان یك‌باره متوقف می‌شود و جاودانی می‌گردد (4).

 

و احتمالا لحظه خودكشی‌اش همان لحظه‌ای است كه زمان متوقف و جاودانه می‌شود. قهرمانان داستایفسكی كه به اهمیت لحظه باور داشتند، همانانی بودند كه در سپهر زیبایی‌شناسی زندگی می‌كردند و چه بسا به همین دلیل نیز مورد احترام نیچه بودند. (نیچه اعتقاد داشت كه قهرمانان داستایفسكی از خود داستایفسكی جذاب‌تر بودند زیرا كه به غرائز خود احترام می‌گذاشتند).

 

«اهمیت لحظه» البته صرفا اختصاصی به كیریلوف ندارد. داستایفسكی آن را در پرنس میشكین نیز نشان می‌دهد، آنجا كه پرنس به روگوژین می‌گوید «در آن لحظه به نظرم آمد كه مفهوم این گفته خارق‌العاده یعنی «دیگر زمانی در كار نخواهد بود را درك كردم»‌ یا در قطعه‌ای عجیب از زندگینامه «مارك راترفورد»‌می‌خوانیم كه «مسن‌تر كه شدم به نابخردانه بودن این فكر كه دائما به‌ دنبال آینده باشم و در فردا دلیلی برای شادی امروز بیابم پی بردم، متاسفانه خیلی دیر دریافتم كه باید در هر لحظه به خاطر همان لحظه زیست و دانست خورشیدی كه اینك می‌درخشد به همان درخشندگی است كه بعدا نیز می‌تواند باشد. در جوانی قربانی آن توهمی بودم كه به دلیلی در طبیعت ما انسان‌ها نهفته شده و موجب می‌شد كه در روشن‌ترین صبح ژوئن در فكر صبحی روشن‌تر در ژوئیه باشم.

 

اینك چیزی در تایید یا رد نظریه فناناپذیری نخواهم گفت. تنها به این نكته اكتفا می‌كنم كه بدون آن انسان حتی در فشار بدبختی‌ها نیز خوشبخت‌تر می‌بود. فنا ناپذیری را تنها انگیزه كار و عمل دانستن از نابخردی است و سبب می‌شود در تمام زندگی با انتظارات از آینده، خود را گول زده و به هنگام مرگ دچار یأس و حرمان شویم». (5)

 

فنا ناپذیری در توجه و اهمیت به لحظه است كه معنی پیدا می‌كند. و این هر دو در كیریلوف به بهترین صورت عمل كرد. در شیاطین كیریلوف نسبت به استاوروگین صداقت بیشتری داشت.

 

اما نیكلای وسیه والودویچ استاورگین بدون تردید غریب‌ترین و الهام‌بخش‌ترین شخصیت گروه است، به نظر هم نمی‌رسد كه اساسا به جست‌وجوی حقیقتی بوده باشد یا به «چیزی»‌علاقه‌مند و پایبند باشد در واقع او به «چیزها»‌ست كه علاقه‌مند است و شاید این معادل آن باشد كه اصلا به چیزی پایبند و علاقه‌مند نباشد (چنانكه معادل آن است). به یك تعبیر نسخه متكامل‌تر و پیچیده‌تری از راسكولنیكوف است، یعنی او راسكولنیكوفی است كه ایمان پر شورش را به اینكه بالاترین قانون همانا بالا كشیدن خویش است را از دست داده، اما معذلك به همان سبك و نسخه پیشین و راسكولنیكوفی عمل می‌كند. كیریلوف در توصیف او (استاوروگین) می‌گوید «استاوروگین اگر اعتقاد داشته باشد، باور ندارد كه اعتقاد دارد و اگر اعتقاد نداشته باشد باور نمی‌كند كه اعتقاد ندارد (6) شاید خود استاوروگین دقیق‌ترین توصیف را از خودش كرده، در قطعه‌ای از كتاب شیاطین می‌گوید «تجربه نشانم داد كه نیروی زیادی دارم ولی ا ینكه نیروی خود را در چه راهی به كار برم، موضوعی است كه هرگز نفهمیده‌ام... حالا هم می‌توانم علاقه به انجام كارهای خوب داشته و از انجام آن لذت ببرم و به همان صورت می‌توانم به كارهای بد و شیطانی علاقه‌مند بوده و از انجام آن نیز راضی باشم» (7). به این ترتیب استاوروگین ستایشگر نیرو و قدرت است فارغ از هر جهت‌گیری نیك و بدی. این مسئله بدین معنا نیز خواهد بود كه از نظرش همه چیز بی‌معناست و او به طور كامل نسبت به هر سنت و كل زندگی نیز بی‌توجه شده و ایمان خودش را از دست داده است.

 

اما جالب‌ترین قسمت شیاطین گفت‌وگوی دو شخصیت اصلی است كه در عین حال نشانگر وضعیت فكری هر یك از این دو (استاوروگین و كیریلوف»‌ نیز می‌باشد.

 

«كیریلوف: آنكس كه به انسان‌ها بیاموزد همگی خوبند، آفرینش را تمام و كامل خواهد كرد.

 

استاوروگین: آنكس كه این نكته را می‌خواست به انسان بفهماند، او را به صلیب كشیدند.

 

كیریلوف: او برمی‌گردد و او را «خدایی كه انسان شده» می‌نامند.

 

استاوروگین: یا انسانی كه خدا شده؟

 

كیریلوف: خدایی كه انسان شده، اختلاف در همین است (8)

 

به‌راستی نیز اختلاف در همین است. «انسانی كه خدا شده؟‌» و یا «خدایی كه انسان شده؟»‌ حتی تفاوت داستایفسكی با نیچه نیز در همین است نیچه طرفدار آن انسانی بود كه «خود خدا شده» و این انسان تنها با اعمال و اثبات اراده خود می‌توانست به این هدف نائل شود، اما در داستایفسكی بالعكس. در اندیشه داستایفسكی حضور مسیح یا همان خدایی كه انسان شده را می‌توان پیدا كرد.

 

اكنون هرگاه به شیاطین بازگردیم، كیریلوف كه زیاد هم فكر می‌كرد، هم او به لحاظ تئوری نیز گفته بود كه «اگر خدایی نباشد من خدایم» و این تئوری به طور عملی در استاوروگین محقق شد. زیرا «آنكس كه فكر می‌كند، عمل نمی‌كند»‌ زیرا كه استاوروگین میل داشت كه عمل بكند و همان انسانی باشد كه «خدا» شده، كه البته نتوانست (این مهم است كه نتوانست). در واقع استاوروگین به یك پوچی مطلق رسیده بود و بد و خوب مفهومش را به طور كلی برایش از دست داده بود او به تنوع و «چیزها» می‌اندیشید تا بتواند نیروی عظیم‌اش را در راه آن «چیزها»‌ و یا ابژه‌های نو، خالی كند اما حتی تنوع نیز نتوانسته بود كه معنایی برایش به وجود آورد و آنگاه كه این بازی با «چیزها»‌ و یا تنوع برایش بی‌معنی شده بود به زندگی خود خاتمه داد به تعبیر كی‌كگور زیبایی‌شناسی ناب (زندگی‌ای مشابه زندگی استاوروگین) نهایتا به تخریب سوژه می‌انجامد و این تخریب در استاوروگین به طور كامل شكل گرفت.

 

تمامی واقعیت همین بود. استاوروگین به خدای مسیحی ایمان نداشت. حال آنكه به شیطان شرع معتقد بود (خودش این را گفته بود: شیاطین البته كه وجود دارند. من جدی و با گستاخی به شما می‌گویم كه من (استاوروگین) به شیطان معتقدم، آن هم به شیطانی كه در شرع ذكر شده است، به شیطانی متشخص و نه شیطانی نمادی) «او كه به خدای مسیحی ایمان نداشت به شیطان شرع معتقد بود، به روح مغرور و نیرومندی كه عظمتش به خدا می‌مانست و از خالق روی گردانده و در نجات را بر خود بسته، در خودی خود فروبسته مانده بود... او قدرت و آزادی خود را بی‌انتها می‌دانست پس خدا بود. اما این شخصیت نیرومند در خدایی خود پیروز نیست، بلكه شكست می‌خورد. قدرتش هدفی ندارد. زیرا نقطه‌ای برای اعمال آن نمی‌شناسد، آزادی‌اش توخالی است، زیرا بر بی‌اعتنایی استوار است»‌ (9)

 

 

 

پی‌نوشت‌ها: ‌

 

1) ص 343 شیاطین، داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی

2) ص 121 فلسفه داستایفسكی نویسنده سوزان لی‌آندرسن ترجمه خشایار دیهیمی

3) ص 223 داستایفسكی جدال شك و ایمان، ادوارد هلت‌كار ترجمه خشایار دیهیمی

4) صص 77-176 داستایفسكی، آندره ژید ترجمه حمید جرایدی

5) ص 178 داستایفسكی، آندره ژید ترجمه حمید جرایدی

6) ص 833 شیاطین داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی

7) ص 885 تسخیرشدگان داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی

8) ص 321 تسخیرشدگان داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی

9) ص 1008 شیاطین داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی

لینک به دیدگاه

● نويسنده: حبيبه - جعفريان

● منبع: سایت - باشگاه اندیشه - تاريخ شمسی نشر 07/10/1385

 

 

هنوز هم رمان‌هاي بلند خواننده دارند، به شرطي كه نويسنده آن رمان‌ها يكي مثل داستايفسكي باشد.

 

سروش حبيبى، مترجم جدید رمان «ابله» حرف جالبی‌زده است. وقتی از او پرسیده بودند که چرا این کتاب را دوباره ترجمه کرده و مگر یک رمان بلند، امروز باز هم خواننده خواهد داشت، گفته بود که «بله، رمان‌های بلند و خیلی بلند هنوز هم خواننده دارند، به شرطی که نویسنده‌شان داستايفسكى باشد.

 

این هم که من این کار را دوباره ترجمه کرده‌ام، برای این است که هر نسلی باید یک ابله یا یک جنایت و مکافات به زبان خودش را داشته باشد. این، حق آن نسل است.» ماجرای ما و داستایفسکی همین است.

 

تقریبا جز «قمارباز» که ترجمة جلال آل‌احمدش هنوز هم یگانه است، تقریبا تمام کارهای اصلی داستایفسکی در این سال ها دوباره ترجمه شده‌اند. «جنایت و مکافات» را مرحوم اصغر رستگار، «برادران‌کارامازوف» را صالح حسینی، و بالاخره «ابله» را همین پارسال سروش حبیبی دوباره ترجمه کرده‌اند.

 

و این، یعنی که داستایفسکی‌خوانی هنوز هم ادامه دارد. همان طور که ساختن فیلم از روی کارهای استاد تمامی ندارد (126 فیلم تا به حال، به شمارش سایت IMDb) و تعریف از لذت تماشای «ابله» کوروساوا (که همین ماه پیش از سینما 4 پخش شد) یا نسخة ویدیویی «شب‌های روشن» فرزاد موتمن چیز عجیبی نیست.

 

انگار که استاد یک‌جایی پشت آن صفحات قطور رمان‌هایش، قایم شده باشد و بخواهد مثل راسکولینکف (جوان عصبی و ساده‌دل و قاتلِ «جنایت و مکافات» ) کشیک ما را بدهد، تا در یک لحظه ما را گرفتار بکند، گرفتار آن دنیای جادویی پر از آدم‌های عجیب و غریب خودش.

 

نگاهي داريم به جهان شخصي و داستاني داستايفسكي به مناسبت فرارسيدن 12 نوامبر، سالروز تولدش.

 

چه کسی از داستایفسکی نمی‌ترسد؟ هر وقت و هر جا تصمیم گرفتید داستایفسکی بخوانید، این یادتان باشد که او ترسناک است. یادتان باشد که او شما را یاد بدترین جنبه‌های خودتان خواهد انداخت.

 

یادتان باشد که او شرارت‌های پنهانتان را بیدار خواهد کرد و یادتان باشد که در آ‌ن‌جا، در آن جنگل آدم‌هایی که هیچ‌کدام به چشمتان آشنا نیستند، نور، کم است. پس، آرام جلو بروید و همیشه قبل از ورق زدن، تأمل کنید.

 

چون همیشه این احتمال هست که شیطانی که چند صفحة قبل سر راهتان دیده بودید، یک فرشتة کوچک در درونش داشته باشد. برعکسش را در رمان‌های داستایفسکی کمتر می‌شود دید.

 

معدود آدم‌های خوبی که در رمان‌های او می‌شود پیدا کرد، پاکیزه‌اند، تا حد اولیا. پدر زوسیما، راهب روحانی «برادران کارامازوف»، پرنس میشکین داستان «ابله» که در حد مسیح است و آلیوشای «برادران کارامازوف» که مثل یک بچه، معصوم، دوست‌داشتنی و پاک است.

 

البته کارامازوف، یک اثر ناتمام است. در آن فصلی که با مرگ داستایفسکی، هیچ‌وقت نوشته نشد، قرار بود آلیوشای زیبای منزه، رنج تردید را بچشد و دوزخ گناهکاری را تجربه کند. همان تم آشنا و مورد علاقة داستایفسکی.

 

چیزی که سؤال بزرگ زندگی‌اش بود و همان را به تمام آفریده‌هایش هم داد. عذاب تردید و رنج دوپاره بودن را: ایمان یا بی‌ایمانی؟ خوبی یا بدی؟ شرارت یا خیر؟ پلیدی یا پاکی؟

 

هر چه غیرواقعی‌تر، بهتر

 

وقتی با کاراکترهای داستایفسکی طرف‌ایم، برخلاف نویسنده‌های دیگر نمی‌توانیم دربارة واقعی بودن آن‌ها و این‌که چقدر شبیه آدم‌های اطراف ما هستند، حرف بزنیم. این کاراکترها، چه زن چه مرد، اصولا طوری طراحی نشده‌اند که واقعی به نظر بیایند.

 

این چیزی نبود که داستایفسکی دنبالش باشد. شخصیت‌های او بیشتر از این که ترکیب ناهمسانی از خصوصیات خوب و بد انسانی باشند، مظهر یک خصوصیت یا غریزه‌اند: غرور، شهوت، نفرت، حماقت، خشونت و خیلی چیزهای دیگر. داستایفسکی هم مثل خیلی از نویسنده‌ها می‌خواست دربارة مسائل اساسی بشر بنویسد.

 

دربارة خدا، عشق و مرگ. اما دلیلی نمی‌دید ـ و نمی‌توانست ـ مثل تولستوی، بالزاک، دیکنز یا جین آستین، در قالب اتفاقاتی معمولی‌تر، آدم‌هایی واقعی‌تر و انگیزه‌هایی باورپذیرتر، این کار را بکند. نمی‌توانست، چون اصلا دنیا را آن طوری نمی‌دید.

 

زندگی واقعی او به اندازة رمان‌هایش رنج‌آور، غیرعادی و جن‌زده است و شخصیت او مثل کاراکترهایی که ساخته، به‌قدری اغراق‌آمیز، عذاب کشیده و در همة خصوصیات انسانی، شدید است که به سختی می‌توانیم باور کنیم، واقعیت داشته است.

 

داستایفسکی آدم دوست‌داشتنی‌ای نبود. حتی قابل تحمل هم نبود. مثل بیشتر هنرمندها، موجودی از خودراضی و خودنما بود. اراده‌اش سست، طبعش تند، خلق و خوی‌اش عصبی، رنگش پریده و سرش کچل بود.

 

می‌گویند فروید، «برادران کارامازوف» را عالی‌ترین رمانی می‌دانست که تا به حال نوشته شده و در عین حال آن آخری‌ها دیگر طاقت خواندن آن را نداشت. شخصیت‌های این رمان، خیلی شبیه آدم‌های مریض و عجیب و غریبی بودند که بیماران او بودند و تمام روز را با آن‌ها سر و کله زده بود.

 

فروید همیشه می‌گفت امکان ندارد کسی بتواند این همه شخصیت‌های جانی، تاریک، خودخواه، مضطرب و هیستریک خلق کند، بدون این‌که شبیه این خصوصیات را درون خودش نداشته باشد. با این حال درون این مرد، موجودی زندگی می‌کرد که می‌توانست پدر زوسیما، آلیوشا و پرنس میشکین را هم بیافریند.

 

داستایفسکی این خیره‌سری یا جرأت یا خودآزاری را داشت که برود پایین. برود به اعماق. هر چه پایین‌تر، بهتر. او به خودش، به آن مغاک، خیره می‌شد و می‌نوشت. او به جای تمام آدم‌های کوچه و خیابان و فامیل، به جای تمام خیابان‌ها، شهرها و خلق و خوها، از خودش الهام می‌گرفت.

 

از آن زیرزمین لعنتی که تویش هم می‌شد شیطانی مثل استاوروگین پیدا کرد و هم مرد مقدسی مثل پدر زوسیما. و کدام آدمی است که به این زیرزمین برود و همین چیزها را پیدا نکند؟ به قول یک منتقد روس، «در نهایت، فامیلی همة ما کارامازوف است.» در نهایت، ما و این لشگر از نفس افتادۀ فرشته و شیطان، جایی به هم می‌رسیم. کافی است کمی برویم پایین.

 

رنج‌های بسیار، شادی های بسیار

 

بعضی‌ها، داستایفسکی را پدر روانکاوی جدید می‌دانند. بعضی‌ها، پیشگویی انقلاب کمونیستی روسیــه را در کــتــاب‌هــایش، رد زده‌انـــد (داستایفسکی دربارۀ انحطاط اروپا، جایی که از آن بیزار بود، روسیة قدرتمند مسیحی و این‌ که مسیح در روسیه، دیگر بار ظهور خواهد کرد، زیاد نوشته است.

 

البته به خاطر همین قسمت مسیحی ماجرا، کمونیست‌ها، کتاب‌های او را ممنوع کرده بودند.) بعضی‌ها به نیهیلیسمی ربطش می‌دهند که نیچه را هم به همان ربط می‌دهند و بعضی‌ها، این‌ها را که می‌شنوند از خودشان می‌پرسند «بالاخره داستایفسکی به خدا اعتقاد داشت یا نه؟» این که توقع داشته باشید جواب این سؤال، یک «بله» یا «نه» ساده باشد، بیهوده است.

 

یکی از چند رمانی که تولستوی در اواخر عمرش، وقتی مسیحی مؤمنی شده بود و رمان‌های خودش را هم تکفیر کرد، رد نکرد و حتی به عنوان نمونه‌ای از هنر دینی، سفارش‌اش را کرد، «جنایت و مکافات» داستایفسکی بود و این کار حتما برای او گران تمام شده بود. چون آن‌ها از هم متنفر بودند.

 

داستایفسکی، عاشق مسیح بود. در عین حال نمی‌توانست با شخصیت‌های بدخو و بی‌اعتقاد داستان‌هایش، همدردی نکند. او «ایوان کارامازوف» مغرور و شکاک بود که نمی‌توانست درک کند وقتی خدا هست، چرا باید «بدی» وجود داشته باشد و او «آلیوشا کارامازوف» مؤمن و فروتن بود که عقیده داشت «دنیا با همة بدی‌ها و رنج و عذاب‌هایش، زیباست.

 

چون آفریدة خداوند است.» کسی چه می‌داند؟ شاید آن تردید کشنده، آن کشمکش خونین که تمام عمر، رهایش نکرد همین بود. مردی در نوسان میان روشنایی و ظلمت. به قول فاوست «گویی دو روح در سینة من مسکن دارند». داستایفسکی جنگ این دو را، جوهر آدم‌ها می‌دانست.

 

می‌گفت: «ستیزه‌های درونی، مشخصة انسان است. رنج‌های عظیم به بار می‌آورد و شادی‌های بسیار هم.»

 

جنايت و مكافات

 

راسكو لينكوف، دانشجوي فقير، تصميم به قتل انگل‌هاي اجتماع مي‌گيرد. مي‌خواهد پيرزني رباخوار را بكشد تا هم پول به دست بياورد و هم بقيه را از شر او خلاص كند.

 

موقع قتل، خواهر پيرزن هم سر مي‌رسد و راسكولينكوف مجبور مي‌شود او را هم بكشد. خاطرة قتل اين آدم بي‌گناه، آزارش مي‌دهد. او مريض مي‌شود و با ماهيت جنايت، درگيري ذهني پيدا مي‌كند.

 

در اين ميان او ماجرايي عاطفي‌ هم با يك دختر فريب خورده به نام سونيا دارد. در آخر او خودش را به پليس معرفي مي‌كند و راهي سيبري مي‌شود.

 

برادران كارامازوف

 

فئودور كارامازوف، پيرمردي عياش و ولخرج با پسر دومش، ايوان در حال سفر است. جوان‌ترين پسرش، آليوشا با پدر زوسيماي عاقل زندگي مي‌كند. بزرگ‌ترين پسر، ديميتري سر مسائل مالي و همين‌طور به خاطر رابطه‌اش با دختري، با پدر اختلاف دارد.

 

ايوان پس از مطلع كردن آليوشا از اين ماجراها، مسكو را ترك مي‌كند. پدر زوسيما مي‌ميرد و بحثي بر سر قديس بودن او در كليساي مسكو در مي‌گيرد. فئودور كارامازوف كشته مي‌شود و ديميتري پس از محاكمه‌اي طولاني به جرم قتل پدرش به سيبري تبعيد مي‌شود.

 

ابله

 

پرنس ميشكين، يك اشراف زادة بي‌پول، پس از غيبتي طولاني به روسيه بر مي‌گردد. او كه مثل خود داستايفسكي صرع دارد، در راه بازگشت با مردي به نام روگوژين دوست مي‌شود كه از عشقش به ناستازيا مي‌گويد.

 

ميشكين پس از رسيدن به مسكو مي‌فهمد ناستازيا قصد ازدواج با كس ديگري را دارد. به ملاقات ناستازيا مي‌رود و او را منصرف مي‌كند. روگوژين كه فكر مي‌كند قضية ازدواج ناستازيا زير سر ميشكين است، قصد كشتن او را مي‌كند، ولي حملة صرع، ميشكين را نجات مي‌دهد.

 

ميشكين به دختري به نام آگاليا علاقه‌مند مي‌شود ولي عشق او را به خاطر ازدواج با ناستازيا كه به او پناه آورده، كنار مي‌گذارد. شب عروسي، ناستازيا با روگوژين فرار مي‌كند و بعدها به دست او كشته مي‌شود.

لینک به دیدگاه

فلسفه‌اي كه از يافتن خود آغازيدن مي‌گيرد


● نويسنده: سياوش - جمادي

● منبع: سایت - باشگاه اندیشه - تاريخ شمسی نشر 09/10/1385

 

 

يكي از بن‌مايه‌هاي اكثر آثار داستايوفسكي كبير، اعتراف به پستي و رذالت در ملأ عام است.

 

برخي از مفسران، «جنايت و مكافات» را از درخشان‌ترين آثار جنايي انگاشته‌اند. اگر وقوع قتل، ردگيري و پي‌جويي و... سرانجام گره‌گشايي و يافتن قاتل از پي تلاشي پيگير و هوشمندانه، مشخصه يك داستان جنايي يا پليسي باشد، پس اين شاهكار نويسنده بزرگ روس را نمي‌توان در ژانر پليسي و جنايي قرار داد. قاتل در همان اوايل داستان، جنايت خود را آشكارا به نمايش مي‌گذارد. پليس يا بازپرس داستان، بيشتر روانشناس است تا پليس.

 

خواننده نه با پليس كه با قاتل، همدردي مي‌كند و با سرشك ديده، نجات او را از خدا مي‌طلبد. قدرت نابغه روس همچون نيرويي شيطاني، خواننده را به همدردي تنش‌آلودي با پست‌ترين افراد، با راسكُلنيكوف قاتل، با مارمالادف دائم‌الخمري كه دخترش با خودفروشي خرج شراب‌خواري او را فراهم مي‌كند و با سونيا دختر جواني كه در منجلاب فساد و تن‌فروشي فرورفته است برمي‌انگيزد.

 

اين انسان‌هاي مسكنت‌زده گرفتار در بن‌بست لاعلاج، همه به پول نياز دارند؛ اما اين صرفا وجه فرعي داستان است. پول پيرزن مقتول حتي براي نجات خواهر راسكُلنيكوف از ازدواج ناخواسته با پير كفتاري رذل خرج نمي‌شود، حال آن‌كه مثلا در آثار بالزاك، پولي كه قهرمان داستان از دزدان متقي مي‌ربايد، اغلب به كار گرفته مي‌شود. جنايت و مكافات قربانيان جامعه ستمگري را پيش چشم ما مي‌نهد كه جملگي به آخر خط - به همان مرزي كه خودكشي تنها راه فرار گذار از آن مي‌نمايد - رسيده‌اند.

 

«جوان! مي‌داني هيچ جايي براي رفتن نداشتن يعني چه؟»

 

اين جمله مارمالادف را در حال سياه‌مستي به ياد آوريد. تنها داستايوفسكي مي‌تواند از غرق‌شدگان در پست‌ترين منجلاب‌ها، چنين سمفوني باشكوهي خلق كند. تنها داستايوفسكي مي‌تواند از مرثيه، حماسه بسازد.

 

نه تنها جاذبه اين فروافتادگان در قعر پستي و بدبختي، كه گرايش مقاومت‌ناپذير آنها نيز در اصل، نه به پول برمي‌گردد، نه به نوعي اعتراض از آن‌گونه كه مثلا در «مادر» ماكسيم گوركي مي‌بينيم؛ فروتني، اراده به سوي حقارت و خاكساري و اعتراف به گناه در علني‌ترين موقعيت، مضمون مكرر در اغلب آثار داستايوفسكي است. آنا گريگوريونا همسر آخر داستايوفسكي در خاطراتش نقل مي‌كند كه يك بار حين تندنويسي رمان قمارباز به‌شدت از نويسنده محبوب و همسر آينده‌اش نفرت پيدا مي‌كند و آن وقتي است كه نويسنده از زبان قهرمان داستان، بر «حقارت» درود مي‌فرستد.

 

آيا حق با گريگوريونا بود؟ شايد شما و هر كس، حق را به اين منشي و تندنويس جوان و ساده‌انديش بدهيد نه ذهن آتشفشان‌آساي نابغه‌اي كه به او ديكته مي‌كند. با اين همه وقتي چنين ذهني مضموني را با آن همه سخت‌سري در اغلب آثارش به گرايش اشخاص داستان قلب مي‌كند، خواننده مشكل بتواند در پي حقيقتي در اين خاكساري نباشد. هر چه باشد، صرافت طبع در كبر و غرور – كه يك معناي آن فريب است – چيزي مي‌بيند كه پرده‌پوش ناتواني‌هاي شخص متكبر و مغرور است. چنين شخصي خود را از همه مي‌پوشاند، حتي از خود. بر عكس، داستايوفسكي به عنوان يك پيام مسيحايي، انسان را به خاكساري عاري از ريا فرا مي‌خواند.

 

اين فراخواني مي‌تواند فراتر از پند و ارزش اخلاقي باشد. وقتي انسان تمسخر خويش را مي‌آغازد، به خود نزديك‌تر از پيش شده است. صراحت با خود و ديگري، لاجرم فروپاشي بخشي از پشتوانه‌هاي نگه‌دارنده مقام فردي و اجتماعي را در پي دارد. اين فروپاشي هماره پيشاپيش در وجود وانمودين هر كس به كمين نشسته است. آغاز «مسخ» فرانتس كافكا دقيقا لحظه بروز اين فروپاشي را به نمايش مي‌گذارد.

 

گرگور رامسا خود را حشره‌اي غول‌آسا مي‌يابد. ترجمان فلسفي اعتراف مسيحايي داستايوفسكي و خود حشره‌يابي كافكا مي‌تواند چنين باشد كه فلسفه يا دست‌كم نوعي از فلسفه كه زاده زمانه ماست، فلسفه‌اي است كه نه از حيرت آغاز مي‌شود و نه از وحشت؛ نه از سر شوق معرفت است نه براي كشف اقاليم نخستين، بل فلسفه يا تفكري است كه از يافتن - يافتن خود راستين - و فروپاشي خود وانمودين آغاز مي‌شود.

 

بسي بعيد است كه اين خوديابي با كبر و احساس عظمت همراه شود. بر عكس، تقريبا مي‌توان گفت كه خوديافتن با خودراحقيريافتن، يكي است. شايد اين، آن حقيقت نهفته در خاكساري داستايوفسكي باشد؛ مي‌ماند اين پرسش كه آيا هاله مقدس و نجات‌بخشي كه نويسنده روس به قامت اين حقارت مي‌پوشاند، چيزي زائد و مبالغه‌آميز است يا به‌راستي دروازه رستگاري است؟

لینک به دیدگاه

● نويسنده: سیدعماد - حسینی

● منبع: ماهنامه - زمانه - 1389 - شماره 91، شهریور و مهر - تاريخ شمسی نشر 00/7/1389

 

قرن نوزدهم در تاريخ ادبيات روسيه فراموش نشدني است. غولهاي ادبي، ادبيات و جامعۀ روسيه را دچار تحولي بنيادي كردهاند؛ تورگينف، تولستوي، چخوف و فئودور ميخائيلوويچ داستايفسكي.

 

اما داستايفسكي از بقیه مهمتر است. او را شخصيت محوري و منحصربه‌فردِ تحول و تكوين انديشه در قرن نوزدهم روسيه میدانند. تفکرات اين نويسندۀ بزرگ، جهان فكري اروپاي غربي را نیز دگرگون کرده است. پيش از قدرت گرفتن آدولف هيتلر، منتقدي آلماني گفته بود: «از زمان مارتين لوتر تاكنون كسي به اندازۀ داستايفسكي در آلمان نفوذ معنوي نداشته است.» بعدها آندره مالرو نيز گفته است: «داستايفسكي تأثير شگرفي بر كل تاريخ روشنفكري نسل ما داشته است.» سارتر نيز ستايشگر و سپاسگذار داستايفسكي بود؛ چون داستايفسكي حاکمیت عقل را محكوم میکرد و همین الهامبخش اعتقادات اگزيستانسیاليستي بود. آلبر كامو در انسان طاغي (1951) به پرسشهاي عذابآوري كه در برادران كارامازوف (1880ـ1879) پيش كشيده شده استناد میکند و بر مبناي آنها اين نظريه را طرح ميكند كه اعتقاد به عقل در دوران جديد، به از دست رفتن هرگونه معنا و ادراك از ارزشها منجر شده است.

 

زماني که اين تفکر اروپايي به ايالات متحده رسيد دیگر از شور و حرارت افتاده بود؛ با این وجود در سالهاي اخير علاقۀ امريكایيان به داستايفسكي رو به افزایش است. اگر محك ما براي سنجش نويسندۀ بزرگ به جای چیزی که ميگويد، تغييري باشد كه در ما ايجاد ميكند ــ يعني ميزان انتقال ديدگاهش به ما و تغییراتی که در درك ما از دنيا ایجاد ميكند ــ قاعدتاً داستايفسكي براي خوانندگان امريكايي جذابیت ویژهای دارد. اگرچه ملاحظات زيباشناختي را فراموش نکردهام، ولي بيشتر منظورم مسائل اجتماعي، سياسي و مذهبي است كه در ماجراهاي انساني پرتپش شخصيتهاي آثار او به چشم ميآيند و نيز كندوكاوهاي روانشناختي فوقالعادۀ او در زندگيهاي پررنج و عذاب اين شخصيتها. من علاقۀ خاصي به «آگاهي بيمارگونه»ی مردان و زنان پريشانحال داستايفسكي دارم. آنها در دنيايي بيگانه به دنبال هويت خود میگردند. ضدقهرمانهاي داستايفسكي مثل همتايانشان در بخش عمدۀ ادبيات داستاني معاصر امريكا زير بار ترديد خرد شدهاند، در چرخۀ تفكر بيپايان گرفتارند و بیعزم و اراده، محكوم به سكون و بيحرکتند.

 

داستايفسكي برخلاف معاصران بزرگش، تورگينف و تولستوي كه از خانوادههاي مرفه و بافرهنگ اعيانِ زميندار بودند، به خانوادهاي تعلق داشت كه از ردههاي پايين مسكو بود و حتي در چنين ردهاي نيز جايگاه امنی نداشت؛ او خودش را «پرولتاریای»(1) روشنفكر ميناميد. خانوادهاش دعوي فرهنگي نداشت و اين پايگاه اجتماعي و تعليم و تربيت، بر علايق ادبي و موضوعات رمانهاي داستايفسكي بیتأثیر نیست. به همین دلیل است که رمانهای او با همۀ معاصرانش متفاوت است.

 

 

 

 

پی‌نوشت:

 

1. واژۀ پرولتاریا از واژۀ لاتین Proles به معنای فرزند گرفته شده است و درواقع به طبقهای گفته میشود که جز فرزند ثروت دیگری ندارند. در نظریۀ مارکسیسم، پرولتاریا کسانی هستند که مالک ابزار تولید نیستند و صرفاً کارگران حقوقبگیر هستند.

 

از دیدگاه مارکسیسم، پرولتاریا و بورژوازی در منصب‌های ضد هم قرار دارند؛ برای مثال درحالی‌که کارگران کارخانه ناخوداگاه تمایل زیادی به افزایش حقوق دارند، صاحبان آنها برعکس دوست دارند حقوق پرداختی کارگران تا جای ممکن پایین باشد.

لینک به دیدگاه

● نويسنده: سعید - رضوی

● منبع: ماهنامه - زمانه - 1389 - شماره 91، شهریور و مهر - تاريخ شمسی نشر 00/7/1389

 

«جنايت و مكافات» چرا نوشته شد و نويسنده در اين كتاب چه رسالتي را مي خواست بيان كند؟ براي پي بردن به سبب انتشار كتاب، نخست بايد خود داستان‌سرا را شناخت. در ميان نوابغ ادب روسيه، شايد هيچ‌يك به اندازة داستايفسكي رنج زندگي و محنت هستي را تحمل نكرد و سازگاري با همين درد و محنت بود كه او را با روح بي‌قرار انسان‌ها آشنا كرد.

 

اينكه چرا او از درون خود مي ناليد بايد سببش را در گذشته هاي او جستجو كرد. او از كودكي حساس و زودرنج بود. سرشت سريع‌التأثري داشت. پدر كه يك افسر جراح ارتش بود جز با خشونت سروكار نداشت و همين خشونت شديد، حال جسمي و روحي فرزند را از مسير طبيعي خود خارج كرد. او را به جور و عنف به مدرسۀ مهندسي ارتش در سن پترزبورگ فرستاد، اما از تأمين مخارجش خودداري كرد. احساس نفرت شديدي كه در فرزند نسبت به پدر به‌وجود آمده بود يك لحظه او را رها نمي كرد. از يك‌سو تشنة خون او بود و از سوي ديگر احساس شرمساري مي كرد كه چرا از پدر خود تا اين حد نفرت دارد.

 

همين رنج‌ها و نگراني‌ها و وحشت‌ها او را به بستر بيماري انداخت و سرانجام در آغاز نوجواني، دچار بيماري صرع كرد. وقتي رعاياي پدرش او را كشتند، اين بيماري شدت گرفت. آفرينش جوانكي به نام «اسمر دياكف» در داستان «برادران كارامازف» و تطابق نوع زندگي او با زندگي خودش اين حقيقت را به ثبوت مي رساند كه در ضمير ناآگاه او تمايل به قتل پدر وجود داشته، و درعين‌حال از تصور اين جنايت بر خويش مي لرزيده است. سبب اينكه در اكثر كتاب‌هاي بزرگ او، مسئلۀ جنايت و كيفر مطرح است همين است. چنان‌كه ديكنز هم داستان‌هاي «ديويد كاپرفيلد» و «اوليور تويست» را چنان مي نوشت كه گويي قهرمانش خود اوست و در جهان واقعيت هم ديويد و اليور خود او بوده اند.

 

در داستان جنايت و مكافات بسياري از خاطره ها و تجربه هاي تلخ نويسنده منعكس است. جلوه هايي از دوراني كه خود او در شرار آرزوهاي انجام نيافته مي سوخته، ايامي كه از درد محروميت مي ناليده، سال‌هايي كه در زندان سيبري به سر مي برده، زمان‌هايي كه از راه استيصال تصميم به ارتكاب جنايت مي گرفته، همه و همه به وضوح نشان داده شده است. آنجا كه راسكول‌نيكف از سونيا مي خواهد تا براي او انجيل بخواند، بلكه از اين طريق آبي بر آتش درون او بپاشد، همان نويسندۀ جواني را مصور مي كند كه در لحظۀ آخر مراسم اعدام، از مرز عدم برگشته و سرنوشتي مشابه سرنوشت «عازر» برادر مريم عذرا را يافته است. در اين صورت مشتاق است كه از شوق بازيافتن زندگي دوباره، به حريم خدا نزديك شود.

 

خواننده وقتي داستان «جنايت و مكافات» را مي خواند، گاهي در برابر يافتن پاسخ اينكه چرا راديون راسكول‌نيكف اين جنايت را مرتكب شد، متحير مي ماند و نمي تواند جواب قانع‌كننده اي براي آن بيابد؟ آيا واقعاً فقر و استيصال و اميد دست يافتن به پول كلان عامل اين جنايت بوده؟ آيا از نفس عمل قتل و ارتكاب اين جنايت لذت مي برده؟ آيا در مقام یك پژوهشگر انديشمند دلش مي‌خواسته مرتكب اين جنايت شود و عكس‌العمل آن را در خود ببيند؟ آيا مي خواسته هوشياري و طراحي و بازيگري خود را در اين جنايت آزمايش كند و ببيند مي تواند انساني را در خون خود بغلتاند بدون اينكه به او سوءظني ببرند؟

 

و آيا به‌ طور كلي راديون راسكول‌نيكف براي ارتكاب اين جنايت خود حقي براي خويش قائل بوده و معتقد بوده همان‌طور كه جهانگشايان در مقابل قتل‌عام ديگر انسان‌ها حقوقي مسلم براي خود قائلند و اين كار را نوعي افتخار مي شمارند، پس او نيز عملي افتخارآميز و شرافتمندانه انجام داده است؟

 

جواب، شايد يكي از آنها يا همة آنها باشد، آنچه مهم است اينكه آفرينندۀ اين قهرمان در كار آفرينش سير و سلوك در روان او شاهكار كرده است.

 

در اين داستان به ظاهر ساده، داستايفسكي چه صنعت و استادي از خود نشان داده و چه فنوني به كار برده است كه كتاب او را در شمار شاهكارهاي ادب جهان به حساب آورده اند. در داستان «جنايت و مكافات» قهرمانان بسيارند و حوادث فراوان؛ اما همة آنها تحت‌الشعاع عمل راسكول‌نيكف و واكنش‌هاي روحي او قرار گرفته اند.

 

وي خواهر جوان و زيبايي دارد كه در اين داستان نقش‌آفرين چشمگيري است. او به‌خاطر ياري به مادر و برادرش، به‌ویژه براي تأمين مخارج تحصيل برادر، تن به خدمت در دو خانواده داده كه مردان آن دو خانواده، هر دو چشم طمع دوختند. «اسويدر يگايلف» ارباب دوم در اين داستان شخصيت جالب و مهمي دارد. نقادان ادب شناس، شخصيت او را به يكي از قهرمانان ديكنز تشبيه كرده اند. نااميدي خواهر و خودكشي او فصلي جالب از كتاب «جنايت و مكافات» را تشكيل مي دهد.

 

سيمون مارملادف پدر «سونيا» كه عضو دون‌پايه دولت است و از غم محروميت به ميگساري و بدمستي پناه برده و سرانجام شبي جان خود را به زير سم اسبان يك كالسگه از دست مي دهد، نقش‌آفرين ديگر اين داستان است.

 

به طور كلي داستايفسكي غول ادبيات داستان روس در داستان‌هايش به‌ويژه «جنايت و مكافات» سطح قصه را آن‌قدر مي كاود و به عمق مي رود تا به سرچشمه برسد.

 

داستايفسكي نويسنده اي ژرف‌نگر است كه همواره ویژگی‌های ناب روان‌شناختي و كاويدن در روح انسان‌ها در نوشته هايش كاملاً هويداست.

لینک به دیدگاه

نگاهي در باب شخصیت شیطان در داستان‌هاي توماس مان و فئودور داستایفسکی

 

● نويسنده: میشائیل - وگنر

● مترجم: پرستو - خانبانی

● منبع: ماهنامه - زمانه - 1389 - شماره 91، شهریور و مهر - تاريخ شمسی نشر 00/7/1389

 

اندیشه های سرشار و تلالؤ فکری فئودور داستایفسکی در قرن بیستم کماکان مرکز توجه پژوهش های بین المللی است و دلیل این امر را می توان در تأثیر این نویسنده بر جریان‌های فکری و ادبی قرن بیستم جست؛ تأثیری که بنا بر اعتقاد بسیاری از نویسندگان نام آور دهه های اخیر، به شکل بی سابقه ای و با شدت هرچه تمام تر ادامه دارد. در‌واقع تعداد نویسندگانی چنین تأثیربخش چندان هم زیاد نیست.

 

بدون شک داستایفسکی در زمرۀ آن نویسندگانی است که هیچ گاه جذابیت خود را از دست نداده اند. به لحاظ پذیرش آثار وی از سوی سایر نویسندگان، تبدیل و تحول ایده ها و شخصیت های آثار او و نیز سبک روایی اش توسط نویسندگان دیگر در قرن بیستم، می توان گفت که پژوهش دربارۀ نفوذ و تأثیر وی بر ادبیات قرن بیستم هنوز در ابتدای راه است. به‌ویژه هنگامی که برآنیم تا لایه‌های پنهان تأثیر داستایفسکی را نشان دهیم و نیز هنگام مواجهه با تأثیر هنری داستایفسکی بر آثار نویسندگان متأثر از وی، به گستردگی انعکاس افکار و اندیشه های او پی می بریم و همین نقطه، سرآغاز وظایف اساسی ادبیات تطبیقی است که همان‌طور که اهل فن اذعان دارند، به خودی خود وظیفۀ خطیر و دشواری است.

 

مدت هاست که رابطۀ توماس مان با ادبیات روسی، موضوع مورد علاقۀ مطالعات و بررسی های ادبیات تطبیقی است. توماس مان بیش از هر رمان نویس آلمانی هم نسل خود در تمام عمر با ادبیات روس سروکار داشته است. این ارتباط درونی برای وی از اهمیت بسیاری برخوردار بود و او همواره اذعان داشت که برای وی ارتباطش با عوالم هنری روس ها «موقعیتی حیاتی ... با‌ اهمیت فکری بسیار زیاد» است. بر همین اساس توماس مان در مجموعۀ چندلایۀ ارتباط نویسندگان آلمانی زبان با ادبیات روس در قرن بیستم به «شخصیتی کلیدی» تبدیل می‌شود. البته در مواجهۀ وی با ادبیات روس بسیاری موارد مختص خود وی و منحصر‌به‌فردند، اما بسیاری موارد نیز وجه مشخصۀ تمامی نویسندگان آلمانی نیمۀ اول قرن بیستم نسبت به آثار ادبی نویسندگان روس به‌شمار می-آید و همین خود گویای علاقۀ شدید به این موضوع در عرصۀ تحقیق و پژوهش است و در‌عین‌حال ضرورت بررسی علمی بیشتر را به آن نشان می دهد.

 

بر این اساس است که برای مثال پی به ارزش توجه عمیق ترِ رابطۀ توماس مان نسبت به گانچاروف و لسکوف می بریم؛ زیرا توماس مان برای آثار روایی این دو ارزش زیادی قائل بود و از این آثار برای آفرینش هنری خود، بهرۀ بسیاری برده بود که نشانه‌های آن را می توان در آثار او به طور بارز نشان داد. همین نکته دربارۀ دیمیتری مرزکوفسکیج نیز صادق است. ما اگرچه دربارۀ وی چنین می دانیم که نقدهایش نسبت به ادبیات روس بر تصویری که توماس مان از این ادبیات در ذهن داشت تأثیر فراوانی گذاشت، اما ایده های وی همچنین جای خود را در آثار ادبی توماس مان نیز باز کرد که برای نمونه می توان از رمان «یوسف و برادرانش» یاد کرد. البته این مجموعه که متعلق به دهۀ سی است هنوز از این جنبه به طور کافی بررسی نشده است.

 

همچنین مسئلۀ شیطان در آثار توماس مان و فئودور داستايفسكي از جمله مباحثی است که ادبیات تطبیقی باید با جدیت بیشتری به آن توجه کند، زیرا اهمیت این مسئله برای درک عمیق تر آثار متأخر توماس مان به‌هیچ‌وجه جای تردید ندارد. بلافاصله پس از انتشار رمان «دکتر فاوست» در سال 1947، دیالوگ های مربوط به شیطان در این رمان با مبحث شیطان در رمان «برادران کارامازوف» مرتبط دانسته شد و مقایسه گردید. در مسئلۀ شیطان، مشابهت میان توماس مان و داستايفسكي در‌واقع آن‌قدر زیاد بود که خود مان به این مشابهت ها اقرار کرد. وی در نامه‌ای به والتر ــ لاندائو مورخ هفتم مارس 1950 که در یک بررسی دربارۀ رمان «دکتر فاوست»، به این مشابهت ها توجه کرده بود، چنین نوشت: «اینکه شما مباحث شیطان را در ‘دکتر فاوست’ با دیدگاه ایوان کارامازوف به موازات هم تلقی کرده اید بسیار جالب است؛ زیرا نظر چند منتقد را نیز به خود جلب کرده اید. این مقایسه البته مقایسۀ بی ربطی نیست و من فکر می‌کنم به ضرر من نباشد؛ زیرا شیطان وسوسه گر در رمان من، نقشی بسیار محوری تر ایفا می‌کند و واقعی تر است. او را ناگهان آنجا كه روی مبل لم داده نمی بینم، بلکه در‌حالی‌که حضورش دائماً پررنگ تر می شود، از آغاز کتاب حضور دارد، مثل موتیف سرما که ابتدا فقط برای سرنوسِ بیچاره به واسطۀ شخصیت دوستش محسوس است و تازه در صحنۀ شیطان، واقعیت فیزیکی می یابد. این گفت‌وگو البته وارد مسائل هنری و فرهنگی و اخلاقی می شود و در ضمن مسئله عینی بودن طرف گفت‌وگو نیز در ابهام قرار می گیرد. ممکن است که وضعیت ذهنی آدریان و ظهور شیطان برای او صرفاً یک توهم باشد، اما در‌عین‌حال نیز ممکن است که وضعیت خاص دیدن شیطان را برایش امکان پذیر می سازد ...».

اینکه توماس مان هنگام نگارش رمان «فاوست» که رمانی بسیار مهم در آن دوره به‌شمار می آید، آگاهانه به «برادران کارامازوفِ» داستايفسكي و آن هم به ویژه به مبحث شیطان در آن، نظر داشته است، امری اثبات شده و دارای اهمیت بسیار برای بررسی تطبیقی ادبیات است. این نکته در مورد رمان Besy نیز صدق می کند. «برادران کارامازوف» یکی از منابع ادبی بسیاری است که در رمان «دکتر فاوست» استفاده شده است. توماس مان این رمان داستايفسكي را به کرات خوانده بود. در دفتر خاطراتش نیز در دوران های مختلفِ فعالیت های هنری دائماً به نشانه هایی دال بر این مطلب برمی خوریم؛ به‌ویژه وی پس از اینکه در سپتامبر 1938 به ایالات متحده نقل مکان کرد، آثار داستايفسكي و نیز سایر نویسندگان روس (تولستوی، گوگول، لسکوف) را قرائت نمود. وی قبل از این سفر ــ تبعید به آمریکا، مسافرتی نیز به قصد برگزاری سخنرانی در پانزده شهر آمریکا (از فوریه تا جولای 1938) انجام داده بود و در یادداشتی به تاریخ چهاردهم فوریه 1938 نوشت که مجلد آثار داستايفسكي را برای سفر خود برگزیده است. در دفتر خاطرات وی متعلق به سال های 1938 تا 1943 دائم صحبت از قرائت آثار داستايفسكي است. (شامل داستان های بسیاری از جمله «قمارباز»، «ابله»، «برادران کارامازوف»، «تسخیرشدگان»، «تهی دستان»، «دهکدۀ استپانچیکروو و ساکنانش»، «جوان خام» و «جنایات و مکافات»)

 

هنگام خواندن آثار داستايفسكي، توماس مان نخستین تأثیراتی را که از خواندن این آثار پذپدیرفته بود به یاد می آورد. تمامی این مطالب در دفتر خاطرات مان به ثبت رسیده است و از این حیث توجه ما را به خود معطوف می‌سازد که چه چیزی هنگام خواندن «برادران کارامازوف» ذهن او را به طور خاص به خود جلب کرده است. توماس مان در تاریخ چهاردهم آوریل 1939 نوشته است: «کارامازوف ها را تا آخر خواندم. مواجهۀ ایوان با شیطان در جلد بیست و چهارمِ مجموعۀ آثار به صورت غیر قابل درکی جا افتاده است. آن صفحاتی را نیز که در باب رجعت نوشته شده است، نمی توانم پیدا کنم.» این یادداشت ها نشان می دهد که توماس مان قرائت خود را از آثار داستايفسكي با دیدگاه خاصی انجام می داده است. این رمان برای وی قطعاً چیزی بیشتر از یک مواجهۀ مقبول با کتابی بوده است که یک خوانندۀ حرفه‌ای باید آن را بشناسد. مان با خواندن مجدد «برادران کارامازوف» تأثیرات اولیه خود را از خواندن این رمان دوباره به‌کار می‌گیرد، تا از آن به منظور مقاصد آفرینش هنری اش بهره جوید. به طور عینی نمی-توان گفت که مؤلفه های ساختاری و ایدئال این رمان برای نگارش «دکتر فاوست» موضوع توجه او قرار گرفته اند؛ رمانی که وی نگارش آن را در مي 1943 آغاز کرد. اما به طور غیر‌مستقیم نیز می توان از نوشته های توماس مان و به ویژه از اتوبیوگرافی وی تحت عنوان «شکل گیری دکتر فاوست» که در سال 1949 به رشتۀ تحریر درآورده بود و توماس مان آن را «رمان یک رمان» نامیده بود، به شیوۀ استفاده او از رمان داستايفسكي پی برد.

 

در این مقاله به دفعات از آن دسته منابع ادبی که در روند پیدایش دکتر فاوست به آنان اقتباس شده نام برده شده و مان نیز به‌دفعات از داستايفسكي صحبت کرده است و نقل‌قول ذیل نشان می‌دهد که این نویسندۀ روس تا چه حد طی چهار سالی که توماس مان روی کتاب دکتر فاوست کار می کرده (می 1943 تا ژانویه 1947) به وی نزدیک بوده است: «این دورۀ زمانی که وجه مشخصۀ آن نوشتن «فاوست» بوده است، غلبۀ تعیین کنندۀ علاقۀ من است به جهان آلام مکاشفه‌وار و گروتسک داستايفسكي، در مقایسه با آن تمایلی که من همواره به نیروی ازلی و هومروار تولستوی داشته‌ام».

 

در مقدمه‌ای که وی برای گزیدۀ داستان های داستايفسكي در مجلدی آمریکایی نوشته و آن را به موازات نگارش رو به اتمام رمان پیش برده است، به مشغولیت های ذهنی مستقیم خود با نتیجه‌گیری های داستايفسكي در آثارش و به طور خاص به مبحث شیطان توجه کرده است. وی با استناد به «رجعت ابدی» به مکالمۀ ایوان کارامازوف با شیطان اشاره کرده و مکالمۀ مشهور ذیل را از «برادران کارامازوف» نقل نموده است: «شیطان گفت: آری تو همواره به زمین کنونی ما می‌اندیشی، اما این کرۀ زمین میلیاردها بار تکرار شده است. حالا، ‌بعد از آنکه پیر و فرتوت و یخ‌زده شد، خرد شد و در هم شکست، به عناصر اولیه‌اش تجزیه شد و باز هم آب روی زمین را پوشاند، ‌دوباره شهاب‌سنگ ها با آن برخورد کردند و دوباره با تابش خورشید زمین شکل گرفت و این چرخه‌ای است که بی‌پایان است و همه‌چیز به همین شکل تا کوچکترین ذره خرد می‌شود ... و این برترین نوع ملال است!»

 

بنا بر اظهارات توماس مان و آنچه از برادران کارامازوف نقل نموده است، می توان گفت که وی به طور هدفمند دانسته‌های خود را از این رمان دوباره فعال کرده است تا بتواند آن را در کتاب «فاوست» به‌کار گیرد و بر همین اساس می توان روندی را که توماس مان برای نگارش آثار روایی بعدی خود و نیز مقاله‌اش دربارۀ داستايفسكي طی کرده است، با ملاحظۀ متون داستايفسكي، ‌به طور کامل پی گرفت. خوشبختانه این متون در آرشیو توماس مان در زوریخ موجود است و در آن، کتابخانۀ شخصی توماس مان، با آثار شایان توجهی از ادبیات روس حفظ شده است. از آن جمله می توان از کتاب‌های داستايفسكي که توسط انتشارات «این‌سل» به چاپ رسیده است و توماس مان از این کتاب‌ها در کار خود بهره گرفته است، نام برد.

 

توماس مان آثار سایر نویسندگان را نیز به همین صورت مطالعه کرده است و پژوهشگران البته باید از وی سپاسگزار باشند که وی آثار خوانده ‌شده را با یادداشت‌ها و خط کشیدن زیر جملات مشخص کرده است. خود وی این نوع خواندن را خواندن متن «با مدادی در دست»‌ می‌نامد. کتابخانۀ به جا مانده از توماس مان در آرشیو زوریخ، آثاری چنین خواندنی را بر خود دارند. بر این اساس نه تنها می توان پی برد که او از چه منابع ادبی و غیر ادبی استفاده کرده، بلکه می توان همچنین دریافت ــ البته تا حدودی ــ که ذهن وی با چه مسیری منابع مذکور را مطالعه کرده است و این خود برای فهم عمیق‌تر آثار وی دارای اهمیت است.

 

تمامی کتاب‌های داستايفسكي چاپ انتشارات این‌سل و انتشارات دیگر و نیز آثار منتشرشده‌ دربارۀ داستايفسكي را که در کتابخانۀ وی موجود است، ‌توماس مان با همان شیوۀ «با مدادی در دست» خوانده است و هر کتاب تعداد زیادی یادداشت وی را همراه دارد. با توجه به این یادداشت‌ها می توان پی برد که توماس مان به‌ویژه‌ از رمان «برادران کارامازوف» و همچنین مجلدات Besy چاپ انتشارات این‌سل برای نگارش رمان فاوست استفاده کرده است. این نیز کاملاً مستدل است که به‌ویژه مبحث شیطان در برادران کارامازوف توجه شدید توماس مان را به خود جلب کرده است. زیر جملات بسیاری در این متن داستايفسكي خط کشیده شده و بعضی از این جملات نیز حاشیه‌نویسی شده است؛ مثل جملۀ ذیل که در حاشیۀ آن توماس مان نام گوته را یادداشت کرده است: «آن‌گاه که مفیستوفلس نزد فاوست ظاهر شد، گواهی داد که نیت وی شر است، اما عملش عمل خیر است. اما اینک هر طور که او نیت کند در مورد من کاملاً برعکس می‌‌شود. من شاید تنها آدمی در کل طبیعت باشم که دوستدار حقیقت است و طالب خیر. وقتی که آن ‘کلمه’ که متفاوت بود، بر صلیب به معراج می رفت و در آغوشش، ‌جان آن دزدی را که در سمت راست او مصلوب شده بود در برگرفته بود، من آنجا بودم».

 

از این نکات ملموس می توان با اطمینان بسیار چنین نتیجه‌گیری کرد که توماس مان مکالمۀ شیطان را آگاهانه و هدفمند از «برادران کارامازوف» برای مکالمات مربوط به شیطان و به طور خاص برای مکالمۀ آدریان لورکوهن با شیطان در فصل 25 رمان «فاوست» برگرفته است. در اینکه او متن داستايفسكي را با دقت تمام مطالعه کرده است شکی نیست. در مقالۀ «شکل‌گیری دکتر فاوست» صحبت از این است که «دیدگاه ایوان کارامازوف دربارۀ شیطان جزئی از مطالعات من در آن زمان است. من این صحنه را با دقتی بسیار و با حالتی حاکی از عدم هم‌ذات‌پنداری خواندم، همانطور که قبل از اینکه شروع به نوشتن یوسف کنم سالامبو را خوانده بودم». البته داستايفسكي تنها نویسنده‌ای نبوده که توماس مان برای بیان صحنه‌های مربوط به شیطان از او بهره‌ گرفته است. توماس مان در اتوبیوگرافی‌اش از «سنت‌ آنتوان» نوشتۀ فلوبر و نیز «دکتر جکیل و مستر هاید» نوشتۀ استیونسون یاد کرده و گفته است که با خواندن این کتاب ها فکرش متوجه مفیستو در کتاب فاوست بوده است. اما با این وجود، به نظر می رسد که با توجه به تأثیرات واضحی که مواجهۀ فکری توماس مان با برادران کارامازوف داستايفسكي در زمان وی از خود به جای گذاشته است، تأثیر داستايفسكي بسیار قو‌ی تر از دیگران بوده است. البته باید همواره به یاد داشت که رویارویی خلاقانۀ نویسندگان مهم با آثار ادبی تنها یک اقتباس صرف نیست، بلکه متحول ساختن این آثار به معنی ذوب اثر «بیگانه» در اثر «خود» است. بر همین اساس نزد توماس مان نیز پس از برگرفتن مکالمۀ شیطان از برادران کارامازوف کمتر وجه اشتراک ادبی، بلکه وجه تفاوت و تمایز حاکم است و فردیت هنری وی به شیوه‌ای کاملاً بارز در این صحنه نمود می‌یابد. البته وجوه اشتراک مشخصی را نیز می توان نادیده گرفت.

 

حتی به لحاظ ظاهری هم این دو شیطان نزدیکی بسیاری با هم دارند. داستايفسكي مخاطب ایوان را چنین توصیف کرده است: «او کتی قهوه‌ای بر تن داشت که گویی بهترین خیاط ها آن را دوخته اند، اما دیگر کهنه و مندرس شده است؛ دو سال پیش دوخته شده و الان کاملاً از مد افتاده است. دو سال است که دیگر یک آدم متشخص چنین کتی نمی پوشد ... یک کلام، ظاهرش چنان بود که گویی آدمی مرتب است با بضاعتی ناچیز.» شیطان آدریان کتی چهارخانه بر تن دارد که آستین‌هایش اندکی کوتاه است و «شلواری لوله‌تفنگی و کفش‌های کهنة زردرنگ که دیگر تمیزبشو نیست. اسمش می تواند چیزی شبیه استریزی یا شاید هم لودویگ باشد.»

 

هر دو شیطان جنتلمن‌هایی هستند با نام مستعار، عاری از هر گونه عظمت و دارای ویژگی‌هایی روزمره، بسیار دنیوی و ادغام‌شده در همان محیط اجتماعی که قهرمانان راستین ادبی یعنی ایوان و آدریان در آن به ایفای نقش خود مشغولند. مکالمات بدون شاهد این دو با شیطان توسط شخص ثالثی که مخلوق نویسنده است روایت می شود. کل رمان «برادران کارامازوف» توسط یک همشهری در شهرستانی کوچک که وقایع در آن رخ می دهد روایت می شود. زندگی آدریان لورکوهن ِ موسیقی‌دان را دوستی به نام سرروس تسایت بلوم نقل می کند. مداخلة یک واسطه (دوست و وقایع نگار) یعنی همان شخص ثالث که وقایع را روایت می کند، آنچه را که به شیطان مربوط می‌شود به صورتی غیرمستقیم درمی‌آورد تا به نیت هر دو نویسنده یاری رساند، ‌به این صورت که ظهور شیطان را که غیرعقلانی و افسانه‌وار است، ‌پس از تأملی اندک با توضیحی منطقی همراه سازد. داستايفسكي و توماس مان شیطان را به لحاظ ظاهری کاملاً به گونه ای منطقی و حتی بیمارگون توصیف کرده‌اند. دربارۀ داستايفسكي نقل شده است که وی برای این فصل رمان که در آن شیطان با ایوان دیدار می کند، از نظر پزشکان سود جسته است و به همین دلیل هم جالب است که بدانیم که توماس مان نیز نامۀ داستايفسكي در نوزدهم دسامبر 1880 به پزشک ای. اف. بلاگون راووف را، که در آن وی طالب اطلاعات دقیق راجع به بیماری‌های روانی است، به دقت مطالعه کرده است. آنچه این را ثابت می‌کند خطوطی است که توماس مان ذیل جملات این نامه که در مجلدهای داستايفسكي که در اختیار توماس مان بود، کشیده است.

 

وجوه اشتراک و نیز وجوه افتراق در شخصیت‌پردازی هنری شیطان نزد داستايفسكي و توماس مان آنگاه بارزتر خواهد شد که به این مسئله با دید تئوریک نگاه کنیم. اگر ظهور شیطان را نزد هر دو نویسنده با یکدیگر مرتبط بدانیم، اجباراً به مسئلۀ «همزاد» در آثار روایی این دو نویسنده پی می بریم. در هیچ اثر دیگری از داستايفسكي یا توماس مان موتیف همزاد، این گونه که در «برادران کارامازوف» یا «دکتر فاوست» دیده می شود وجود ندارد. از دوگانگی روحی ایئان یا آدریان، ‌همزاد این دو رشد می کند و در مواجهه با این دو، معنا و مفهوم می یابد. این موتیف توسط هر دو نویسنده به این منظور به‌کار برده شده است که نیروها و انگیزه‌های درونی و غیرمرئی در انسان را مشاهده‌شدنی سازد. بر این اساس به‌کارگیری این موتیف امکانات خوبی را فراهم می‌کند تا شباهت و تفاوت ظهور شیطان را نزد داستايفسكي و توماس مان نشان دهیم.

 

در مباحثۀ نظری در باب مفهوم همزاد مدت زمانی است اهل فن با نظر به ساختارهای شکل‌شناختیِ شخصیت‌های همزاد میان اصل تضاد و تقارب در امر بیان، قائل به تمایز بسیاری می‌شوند. منظور از مورد نخست، آن شخصیت‌های ادبی هستند که با ازهم‌گسیختگی یک شخصیت به‌وجود می آیند و بعد دونیمۀ این شخصیت در شخصیت‌هایی تداوم می‌یابد که نقطۀ مقابل یکدیگرند و با هم در تضادند، و اصل دوم به این ترتیب تعریف می شود که یک شخصیت ادبی، تبدیل به دو شخصیت یا بیشتر می شود، آنچنان‌که در آینه تصاویر تکثیر می شوند.

 

شخصیت محوری داستان با جهان و با خود نه تنها در حیطۀ زندگی درونی درگیر است، بلکه نیمۀ دیگر این شخصیت در درون وی تبدیل به یک شخصیت مستقل می شود و وی را در چهارچوب عملکرد داستان درگیر کشمکش‌های واقعی می کند.

 

شخصیت‌های همزاد که به لحاظ ادبی از اهمیت بسزایی برخوردارند، اغلب با نیت و منظور خاصی توسط نویسندگان خلق می-شوند که همان گسترش نامحدود امکان پیشرفت درونی قهرمان داستان است.

 

چنان‌که معروف است داستايفسكي پدیدۀ همزاد بودن را، هم براساس اصل تضاد و هم براساس اصل تقارب شکل می‌دهد. شخصیت گلیادکین در داستان «همزاد» (1864)، که در آن داستايفسكي برای نخستین بار در آفرینش ادبی، موتیف همزاد را در نوعی ساده خلق کرد، نشان‌دهندۀ استراتژی تأثیرگذاری در هدف و نیت نویسنده است. وی شخصیت‌های همزاد ِ موازی با یکدیگر را وارد رخدادهایی روایی کرد تا به واسطۀ آنها ایده‌های فلسفی و رفتارهای عملی و نظری در زندگی بشر را دوباره بررسی نمایند که این شیوه وجه مشخصۀ آفرینش ادبی داستايفسكي به‌شمار می‌آید. شخصیت‌های همزاد اجزای برسازندۀ جهان چندصدایی در داستان های داستایفسکی هستند و بدیهی است که داستايفسكي این شخصیت ها را با موقعیت ‌هایی از زندگی قهرمان‌های ادبی اش مرتبط می سازد که برای واکنش‌ها و رفتارهای آنان، موقعیت‌هایی خطیرند.

 

عالم درونی ایوان کارامازوف و نیز آدریان لورکوهن به وضوحِ هرچه تمام‌تر و به‌رغم تمام تناقض‌ آن در مکالمۀ این دو با مخاطب «شیطانی» آنان آشکار می‌شود. در «برادران کارامازوف» شیطان تازه در پایان رمان ظاهر می‌شود. قبل از این، ظهور وی ضرورتی ندارد؛ زیرا شخصیت‌ها و رخدادها در روند روایی داستان متحول می‌شوند و ازاین‌رو، شیطان ابتدا در فاز پایانی کشمکش درونی ایوان، وارد عمل می شود، ‌درست در بزنگاهی که ایوان قصد روگردانی از فلسفۀ زندگی خود را دارد. وی با وحشت تمام درمی‌یابد که با تئوری «همه‌چیز مجاز است» مقدمات قتل پدرش اسمردیاکف را فراهم آورده است. این کلمات ایوان که می‌گوید: «تو دیگر مرا به خلسه نمی‌بری، مثل آن دفعۀ آخر ... گاهی اصلاً تو را نمی‌بینم و صدایت را هم حتی نمی‌شنوم، عین آن دفعۀ آخر ...‌» اشاره به این دارد که این «میهمان» برایش آشناست. این بار اولی نیست که آنها یکدیگر را دیده‌اند. حالت درونی ایوان مدت‌هاست که برای الهامات شیطانی مقدر شده است. بیماری پیش‌رونده‌‌اش، بیماری اعصاب، به لحاظ ظاهری توجیه‌کنندۀ این توهمات در باب حضور شیطان است.

 

شیطان به منزلۀ بخشی از وجود ایوان در مکالمه‌ نمی تواند موقعیت مهم و تازه ای داشته باشد. مشاجرۀ ایوان با شیطان تبدیل به دوئلی روشنفکرانه می‌شود که در آن شیطان اگرچه وجود فکری ایوان را نابود می کند، اما نمی‌تواند مانع از این شود که ایوان کمی قبل از درهم شکستن تکان‌دهنده‌اش با استدلال هر آنچه را که ضد شیطان است و ابعاد ایدئولوژی ضد انسانی وی را فاش می-کند، برملا سازد.

 

توماس مان در رمان «دکتر فاوست» به این راه حل ادبی داستايفسكي اقتدا می کند؛ راه حلی که داستايفسكي آن را در «برادران کارامازوف» ارائه می دهد و در آن کشمکش های ذهنی یک شخصیت روشنفکر نشان داده می شود. آدریان لورکوهن نیز همانند ایوان کارامازوف با شیطان پیمان می بندد؛ ابتلا به سیفلیس و سیر این بیماری صرفاً نشان دهندۀ علائم و مراحل پیمان با شیطان است، پیمانی که در وجود آدریان و سیر تحول او پیشاپیش مقدر شده است. هنگام انعقاد این پیمان، شیطان بر آدریان بدون نقاب و بدون درآمدن به هیبت موجود دیگری ظاهر می شود.

 

این شیطان نیز همانند شیطان ایوان کارامازوف ، بخشی از وجود آدریان لورکوهن است، اما در‌عین‌حال توصیف استعاری نیروهای اجتماعی و گرایش‌های ایدئولوژیک ــ برای مثال گرایش‌های فاشیستی ــ است که خارج از عالم ذهنی و اجتماعی قهرمان داستان قرار گرفته‌اند. شیطان سمبل صدایی درونی در آدریان است که بر آن است تا وی را به سوی خاص سوق دهد. در مباحثه با شیطان این صدا صدایی است از درون آدریان لورکوهن که نشان‌د هندۀ امکانی در وجود اوست که مدت هاست در درون وی فرو خفته و اینک در حال بیدار شدن است، صدایی که وی، البته با مقاومتی درونی، از آن تبعیت خواهد کرد، اما در مقابل آن به مبارزه نیز برخواهد خاست و همواره با آن در نبرد خواهد بود.

 

تفاوت اساسی شیطان نزد توماس مان با شیطان ایوان کارامازوف به‌ویژه در این است که توماس مان وظیفه ای اساسی به شیطان محول می کند. نا مۀ توماس مان به والتر ــ لاندائو در هفتم مارس 1950 را بار دیگر به خاطر آوریم که در آن از شیطان دکتر فاوست با عنوان شیطان وسوسه گر سخن به میان آمده است. در‌واقع توماس مان در پیمان با شیطان «تأثیری رهایی بخش، سرمست کننده، ارتقابخش و نبوغ‌آمیز» دیده است. به این ترتیب، اثر شیطانی از گرایشی مثبت برخوردار می‌شود و این خود سمبل نیروهای خلاقه است که حتی‌الامکان انسان را به بالاترین کارکرد در تمامی زمینه‌های زندگی رهنمون می‌کند.

 

ارزش شیطان در اثر توماس مان به این صورت نیز متجلی می‌شود که شیطان در قالب «موسیقی‌دان نابغه» یعنی آدریان لورکوهن به این ضرورت اشارت دارد که باید در مقام موسیقی‌دان در خدمت به بیان درآوردن احساسات خود در زمینۀ موسیقی باشد تا در سیر تکاملی هنر، خود نیز تکامل یابد. نزد داستايفسكي مشاهده کردیم که شیطان حرف تازه ای برای گفتن به ایوان ندارد، اما نزد توماس مان مسئله این‌طور نیست. هنگامی که قضیۀ شرایط انعقاد پیمان مطرح می‌شود، شیطان جایی برای چانه زدن باقی نمی‌گذارد. آردیان لورکوهن حق انتخاب ندارد، آزادی تصمیم‌گیری نیز دیگر برایش وجود ندارد و باید به شرایط پیمان با شیطان گردن نهد. به این ترتیب شیطان، این «منِ» دوم آدریان، اگرچه موفق می شود سمفونی نهم را پس بگیرد که خدمت شایانی از سوی آدریان نسبت به شیطان است، اما شیطان قادر به ممانعت از تزکیۀ نفس لورکوهن نیست. برخلاف ایوان کارامازوف، که هنگام سقوط قادر نیست تا فکری برای بعد بکند، آدریان در خطابۀ خداحافظی اش از نكته‌اي قدرت را می یابد تا با نفی یکسرۀ زندگی و اعمالش، به گونه‌ای استعاری به راه گریزی ممکن از این بحران هنر و شرایط لازم برای این گریز اشارت کند: «هر کس بتواند از این سرمای دهشتناک بگذرد و راه خود را به سوی جهانی مخاطره آمیز و مملو از احساسات جدید بگشاید، سزاوار است که او را ناجی هنر بنامیم ... هنر به زودی تنهای تنها خواهد شد و به هنگام احتضار نیز تنها خواهد بود، مگر اینکه راه خود را به سوی مردم، یا به عبارت غیررمانتيک تر آن، به سوی آدم‌ها بیابد». بر این اساس و بر‌خلاف شیطان داستايفسكي، شیطان نزد توماس مان از نقشی دیالکتیکی و پویا برخوردار است. ظهور شیطان در دکتر فاوست هر دو وجه منفی و مثبت را در خود دارد که در هم تنیده و تفکیک‌ناپذیرند و به همین طریق است که مکالمۀ شیطان در رمان دارای بعدی می شود که به توماس مان امکان می‌دهد تا غنای سحرانگیز ذهنی را در خلال وابستگی و خلاقیت نداشتن آن به سطح آگاهی ارتقاء دهد.

 

حتی اگر حاصل این مقالۀ کوتاه این باشد که هنگام مقایسۀ شخصیت های شیطان در هر دو اثر متأخر داستايفسكي و توماس مان به وضوح وجه تمایز آنها را غالب بدانیم و نیز اینکه علائم و ساختار جمله در دو متن متفاوت است، اما باز هم «دکتر فاوست» را بدون در نظر گرفتن نمونۀ اولیه اش که همان برادران کارامازوف باشد، نمی‌توان تصور کرد. اگرچه هر دوی این شیطان‌ها برای تکامل قهرمان‌های اصلی که خود معرف بخشی از وجود آنانند، از اهمیت متفاوتی نسبت به یکدیگر برخوردارند، اما میان این دو یک پیوستگی چشمگیر ادبی وجود دارد که همان «قانون وراثت ادبی» است که تمامی نویسندگان ــ به اعتقاد ماکسیم گورکی ــ تابع آنند.

لینک به دیدگاه

نگاهي به درونمايه خيروشر در جنايات و مكافات

 

● نويسنده: کری - هربرت

● مترجم: سیدعماد - حسینی

● منبع: ماهنامه - زمانه - 1389 - شماره 91، شهریور و مهر - تاريخ شمسی نشر 00/7/1389

 

«به‌رغم همۀ اتفاقات، هنوز معتقدم آدم‌ها قلب مهرباني دارند.» ‬آنا فرانک مردی به نام جو در آلمان زندگی می کرد. او همسری داشت و دو فرزند و سگی که اسپات صدایش می کرد. هر هفته یکشنبه ها به کلیسا می رفت و در امور اجرایی مربوط به ایالت خود نیز فعال بود. جو آخر هفته های بی شماری را با فرزندان کوچکش بازی کرده بود و بارها در حال کوتاه کردن چمن همسایه شان دیده شده بود. هر عابری که از کنار او می گذشت اغلب به او لبخند می زد، چون از نظر آنها جو مرد «شریفی» بود.

 

اما روز اول هفته که می شد، جو یونیفورمش را می‌پوشید و بندهای پوتین های براقش را محکم می‌بست. شاید فکر کنید جو پلیس بود. البته از یک نظر درست فکر می کنید، او پلیس بود؛ یک افسر نازی. از شیب خیابان که سرازیر می شد، یهودی ها از ترس به اطراف پراکنده می‌شدند، زيرا از منظر آنها جو آدمی «بد» و شرور بود. روزگار به این منوال گذشت تا اینکه مردم فهمیدند او عضو حزب نازی است. طولی نکشید که جویی که عاشق خانواده اش بود و یکشنبه ها به کلیسا می رفت از اذهان مردم پاک و به فراموشی سپرده شد.

 

یک ماه بعد، جو را به شهر آنِکس اعزام کردند که آنا فرانک و خانواده اش به مدت بیست و پنج ماه در آنجا پنهان شده بودند. او جزء سربازانی بود که آنا و خانواده اش را دستگیر کردند. او را مسئول برگرداندن او و خانواده‌اش به آلمان و کمی بعد مرگشان می‌دانند.

 

مردم دنیا «جو» را فراموش کرده اند و اکنون تنها چیزی که در ذهنشان مانده «نازی »هاست. اما حق با آنا فرانک بود وقتی نوشت «آدم‌ها قلب مهرباني دارند.» در پسِ این یونیفورم نازی، مردی بود که عاشق خانواده و وطنش بود. شاید جو هرگز شرافتش را از دست نداده است؛ شرافتش در پس شری پنهان شده که بر او غلبه کرده است.

این چنین شری بر بسیاری از افراد در جهان معاصر نیز غلبه دارد؛ جهانی که نیکی‌هایش فراموش شده و باعث شده که آنها با برچسب‌ «بد» شناخته شوند. اگرچه آدم‌ها عادت کرده‌اند سریع به دیگران برچسب «بد» بزنند، اما در عالم واقع همة بشریت برخوردار از برخی اشکال این «خوبی» هستند. در کتاب «جنایات و مکافات» اثر فئودور داستایفسکی، به‌ظاهر با کارکترهای بدی مواجه هستیم، اما با بررسی دقیق‌تر و عمیق‌تر زندگی و اعمالشان، ‌خوبی این افراد هویدا می‌شود.

 

سرآمد شرها

 

«در لایه های شریرانۀ وجود ما خوبی های بسیاری نهفته است.» رابرت لویی استیونسن در میان بدترین افراد روی کرة زمین می‌توان به جنایت‌کارها و قاتل‌ها اشاره کرد. آیا در وجود این افراد مخوف به‌رغم اعمال پستی که مرتکب شده اند هنوز سهمی از «شرافت» موجود است؟ در سراسر کتاب «جنایات و مکافاتِ» داستايفسكي، کارکتر راسکول‌نيکف، از طریق اعمالش، انتخاب هایش و ارتباط‌هایش توصیف می‌شود؛ او به‌رغم این جنایت شریرانه و ظالمانه‌ای که مرتکب شده است، همچنان از شرافت برخوردار است.

 

اعمال راسکول‌نيکف به سرعت او را به‌صورت فردی که تجسم شرارت و بدی است معرفی می‌کند. وقتی راسکول‌نيکف مرتکب دو قتل می شود، فردی شرور پنداشته می شود. او در آپارتمان دم‌کرده و داغ آن پیرزن نزول‌خوار «تبر را بیرون می‌کشد و آن را با دو دست می گیرد و می چرخاند و تاب می دهد. لبة تیز و برنده اش را پایین می آورد و بر سر پیرزن نزول‌خوار می‌کوبد.»

 

راسکول‌نيکف در هنگام بازگشت متوجه می شود لیزاوتا، خواهر پیرزن نزول‌خوار، وارد آپارتمان شده است. در ظرف چند لحظه «لبة تیز تبر سر لیزاوتا را قطع می‌کند.» راسکول‌نيکف در اثر اعمال بدخواهانه‌‌اش بد و شرور شخصیت‌پردازی می‌شود. اعمال شریرانة راسکول‌نيکف با بی‌شمار کردار خوب و نیکش در تناقض است. او رأفت و مهربانی پنهانش را با وقت گذاشتن‌ها و خرج کردن‌های مداوم برای کمک به دیگران نشان می‌دهد. او در هنگام پرسه زدن در پارک متوجه دختری جوان با موهای زیبا می‌شود که از این سو به آن سو تلوتلو می‌خورد.

 

راسکول‌نيکف محبت خود را به آن دخترِ سراسر مست نشان می‌دهد. به او پول می‌دهد تا بتواند تاکسی بگیرد و به خانه‌اش برود. بار دیگر راسکول‌نيکف در هنگام ترک خانة مارملادوف است که این سخاوت بی‌منت را از خود نشان می‌دهد. وقتی او به آپارتمان مارملادوف و خانواده‌اش می‌رسد، متوجه می‌شود که خانة آنها چیزی نیست جز «اتاقی محقر که تنها ده قدم طول دارد و هیچ اثاثیه‌ای جز دو صندلی و یک کاناپه در آن وجود ندارد.»

 

راسکول‌نيکف به‌رغم اینکه خودش لباسی مندرس بر تن دارد، «دست در جیب می‌کند و سکه‌هایی که در تاورن به دست آورده را بدون آگاهی اهالی خانه کنار پنجرة اتاقشان می‌گذارد و به‌آرامی از در جلویی خانة مارملادوف خارج می‌شود.»

 

کارهایی که راسکول‌نيکف انجام می‌دهد مهربانی او را برملا می‌کند. کارهای ظاهری راسکول‌نيکف تنها دلیل شریف بودن او به حساب نمی‌آید. نیت‌های او ‌نیز ما را عمیق‌تر با ذات دل‌سوزش نزدیک و همراه می‌کند.

 

راسکول‌نيکف برای قتل پیرزن نزول‌خوار و خواهرش تبر را انتخاب می‌کند. کارکردهای چندگانة تبر نمادی است از جنبه‌های چندگانة وجود راسکول‌نيکف؛ او در پناه تاریکی شب با «تبری که آن را زیر کتش پنهان کرده» قدم می‌زند. کت او تبر را پوشانده است، همانطور که شرارت او نیکی‌هایش را پنهان کرده است. گرچه او سرانجام از تبر برای مقاصد شریرانه استفاده می‌کند، اما با انتخاب جسمی با دو کارکرد مختلف، او به‌طور ناخودآگاه می‌کوشد شرافتی را که در درونش موجود است حفظ کند.

 

دوستان حقیقی می‌توانند صفات و خصوصیات پنهان دوستشان را تشخیص دهند. رازومیخین، بهترین و صمیمی‌ترین دوست رودیا می‌داند که رودیا فرد خوش‌قلبی است. رازومیخین نزد مادر رودیا اعتراف می‌کند که پسرش «سرشت بی‌نظیری و دلی روئوف و مهربان دارد ... اما گه‌گاهی او به‌راحتی خونسرد و بی‌تفاوت می‌شود و رفتاری سنگ‌دلانه و بی‌عاطفه از خود نشان می‌دهد.»

 

رازومیخین دوپارگی شخصیت رودیا را درک می‌کند و تصدیق می‌کند که رودیا «علاقه‌ای ندارد که احساسات درونی خود را آشکارا بروز دهد و ترجیح می‌دهد کاری ظالمانه و خشن انجام دهد تا قلبش را آزادانه به روی همه بگشاید.» اگرچه رودیا «خود را بالاتر از دیگران می‌داند» اما رازومیخین خصایص و صفات شریف و ذات پاکش را تشخیص می‌دهد و اذعان می‌کند که او سزاوار این است که خود را بالاتر از دیگران بداند. نیکی ها و خیرهای رودیا از طریق دوست حقیقی‌اش آشکار می‌شود.

 

مردی ورای بطری

 

«به افتخار الکل! سرآغاز و درمان همة مشکلات زندگی بشر!» (هومر سیمپسون؛ شخصیت کارتون سیمپسون‌ها)

 

همه در جهان می‌دانند «لبخند ترحم» شبیه چیست. همة ما لااقل یک بار در عمرمان از آن استفاده کرده‌ایم و همه می‌دانیم معنای آن چیست. لبخند ترحم لبخندی است که بر روی صورتمان می‌نشانیم تا حس هم‌دردی‌مان را با فردی بیچاره نشان دهیم، اما در درون می‌دانیم که آن فرد مستحق هیچ ترحمی نیست، زيرا او مسئول اعمال خویش است.

 

بهترین مثال در‌این‌باره آدم‌های دائم‌الخمر و مست هستند. افراد مست معنای لبخند ترحم‌آمیز را خیلی خوب می‌دانند، زيرا بارها در هنگام قدم‌زدن‌های شرم‌آور و طولانی‌شان به منزل پذیرای آن از سوی عابران به انحای مختلف بوده‌اند.

 

دائم‌الخمرها می‌کوشند مشکلاتشان را با پناه بردن به الکل حل کنند. همان‌طوری که در عبارت طعنه‌آمیز هومر سیمپسون هم می‌بینیم که می‌گوید «سرمنشأ و... همة مشکلات زندگی ...»

 

افراد جامعه این اعتیاد را درک نمی‌کنند و احساس می‌کنند الکلی‌ها مستحق لبخند ترحم‌اند، زيرا افراد بدی هستند. این طرز نگاه درست است؛ اما بسیاری از دائم‌الخمرها قلب مهربانی دارند که گرفتار هیولای مخوف و شروری به نام الکل شده‌اند. در «جنایت و مکافات» مارملادوف توضیح می‌دهد که افراد مست و الکلی، هم خصایص بد دارند و هم خصایص خوب.

 

اعتیاد به الکل مارملادوف را تا پست‌ترین جایگاه پایین کشانده است. مارملادوف در تلاش برای حل این مشکل است، اما اعتیاد به الکل خصایص نیک مارملادوف را در خود فرو برده و غرق کرده است. داستایفسکی مارملادوفِ نشسته بر نیمکت بار را این گونه توصیف می‌کند: «مست بود اما با اطرافیانش پر آب و تاب و هوشمندانه صحبت می‌کرد.» مارملادوف در بار پیش اطرافیانش اعتراف می‌کند که او زندگی خانواده‌اش را ویران کرده است و تصدیق می‌کند که «صورتی حیوانی» دارد. عبارت‌های رک و بی‌پرده و انتخاب واژگان نویسنده، حاکی از این است که مارملادوف بر اعمال و رفتار شرم‌آور و گستاخانة خود واقف است. دلالت‌های ضمنی جملات مارملادوف او را به‌ اجبار فردی «بد» معرفی می‌کند.

 

اما با بررسی دقیق‌تر، می‌بینیم که شرافت در مارملادوف نمرده است. اولین نشانة مهربانی مارملادوف در سیما و ظاهر او نمود دارد. راسکول‌نیکف در اولین ملاقات درمی‌یابد که «دست‌هایش به‌خصوص کثیف و چرب و قرمز بود و ناخن‌هایی سیاه داشت.» این توصیفات نقبی می‌زند به خیر و شر وجود مارملادوف. رنگ سرخ نماد زندگی، اعتماد‌به‌نفس و شادی و خوشی است؛ تمام خصایصی که مارملادوف از آن بهره‌مند است. از سوی دیگر، سیاه نماد مرگ و شرارت است و بیانگر خصیصه‌ها و ویژگی‌های بد مارملادوف. خصوصیات ظاهری مارملادوف معرف خیر و شر شخصیت اوست.

 

شاید مارملادوف بتواند خصوصیات ظاهری‌اش را که معرف خیر و شر وجودش است تغییر دهد،‌ اما هرگز نمی‌تواند «دلالت ضمنی نام»اش را تغییر دهد. «مارملادوف» نماد این است که او این استعداد را دارد که مردی شریف یا شرور باشد. «مارملادوف» در زبان روسی به معنای نوعی نبات شیرین است. از‌آنجا‌که شیرینی بیش از حد می‌تواند فرد را مریض کند، رأفت و مهربانی مارملادوف طی زمان به ‌تدریج تحلیل می‌رود و شرارت‌های الکل بر زندگی او حکم‌فرما می‌شود. انتخاب نام «مارملادوف» ما را به این گمان رهنمون می‌کند که مارملادوف به‌رغم الکلی بودن صاحب نجابت و شرافت است.

 

مارملادوف به واسطة نامش مفتخر می‌شود. این اسم در خانوادة او باقی می‌ماند و به فرزندانش ارث می‌رسد. عشق مارملادوف به خانواده‌اش از طریق بیان (و انتخاب واژگان نویسنده) شرح داده می‌شود. وقتی در مورد خانواده‌اش صحبت می‌کند با شور حرف می‌زند و مکث‌های گاه و بی‌گاهی می‌کند تا واژگان مناسبی که در‌خور آنهاست بیابد و بر زبان آورد. مارملادوف آشکارا به اهمیت خانواده‌ آگاه است وقتی که به حاضران در بار می‌گوید: «آخر هر‌کسی باید بتواند به جایی پناه بیاورد.»

 

اگرچه مارملادوف به فرصتی که در اختیارش قرار گرفته «تا به جایی پناه آورد» آسیب وارد می‌کند، اما او به اشتباهاتش اذعان دارد و امیدوار است روزی عذابی که خانواده‌اش را دچار آن کرده جبران کند.

 

مارملادوف به حاضران در بار می‌گوید که تحمل دیدن عذاب خانواده‌اش را ندارد، برای همین هم هست که مست می‌کند. «به همین دلیل می‌نوشم. زیرا در نوشیدن درد و عذاب می‌جویم ... می‌نوشم چون می‌خواهم عذاب بکشم.»

 

ناامیدی مارملادوف در زمانی که زوال و انحطاط خانواده‌اش را توصیف می‌کند، نتيجة عشقی است که در قبال آنها احساس می‌کند؛‌ عشقی که رأفت و مهربانی واقعی او را آشکار می‌کند.

 

با بررسی دقیق‌تر داستان زندگی مارملادوف و واژگان و نمادگرایی نویسنده، خواننده به این نتیجه می‌رسد که به‌رغم حالت‌های پی‌درپی‌ مستی و دائم‌الخمر بودن دائمی، مارملادوف قلبی مهربان و رئوف دارد. به‌رغم مستی یا هر بدی که فرد ممکن است داشته باشد شرافت را می‌توان در قلب او یافت.

 

بدکار بودن حُسن است!

 

«هیچ‌کس نمی‌تواند نفْس مرا خوار و خفیف کند.» فردریک داگلاس تاجری موفق سوار بر اتومبیل گران‌قیمتش مشغول رانندگی در خیابان‌ بورلی‌هیلز است. او لحظه‌ای ترمز می‌کند تا آدرسی را از خانمی جوان بپرسد. از قضا این خانم جوان، یک زن خیابانی به نام ویوان است. مرد تا می‌آید تا موقعیت را درک کند دیگر یک آدم «بدکار» را نمی‌بیند، بلکه خود را روبه‌روی زنی زیبا می‌یابد. در «زن زیبا»، همانند دیگر فیلم‌های سینمایی، روسپی‌ها را موجوداتی «بدکار» می‌بینیم. ما معمولاً در این فیلم‌ها موقعیت یأس‌آوری که این افراد را به این راه کشانده نمی‌بینیم و شاهد هیچ حس ترحم و دلسوزی نسبت به آنها نداريم. اما در «زن زیبا» یک مرد نازنین به زن داستان «ویوان» کمک می‌کند و فرصتی می‌دهد تا نجابت‌ وجود خود را نشان دهد. سونیا مارملادوفِ «جنایات و مکافات»، همانند ویوان در فیلم «زن زیبا»، فاحشه‌ای است که قادر است نجابت و خوبی‌هایش را بروز دهد.

 

نویسنده نخستین باری که از این شخصيت نام می‌برد، او را یک فاحشه معرفی می‌کند. در نتیجة شغل غیراخلاقی و فاسد اوست که سونیا، فردی بدکار معرفی می‌شود. پدر سونیا وقتی دارد قصة زندگی سونیا را در بار برای راسکول‌نيکف تعریف می‌کند آشکار می‌کند که «دختر من زندگی‌اش را با مجوز زرد می‌گذراند.» به این معنا که سونیا روسپی است. مادر راسکول‌نیکف هم می‌شنود که سونیا «دختری جوان است که رفتار بدنامی دارد.» و بلافاصله اعلام می‌کند که سونیا «مهم‌ترین علت این مشکلات است.» شخصيت‌ها به‌سرعت ضمن تصدیق روسپی‌گری سونیا، این کار او را عملی غیراخلاقی می‌پندارند. ما نیز به واسطة روسپی‌بودن سونیا او را در ذهن فردی گناه‌کار و بدکار قلمداد می‌کنیم.

 

«بدکار» بودن سونیا به این دلیل است که او می‌خواسته شریف باشد. سونیا به این دلیل به روسپی‌گری رو آورده تا به خانوادة گرسنه و در حال فروپاشی‌اش کمک کند. پدرش، نامادری‌اش و بچه‌های آن دو، در اتاقی بسیار محقر که فقط ده قدم طول دارد» زندگی می‌کنند و حتی از عهدة پرداخت اجاره‌اش هم برنمی‌آیند. سونیا در تلاش برای کمک به خانواده‌اش فاحشه می‌شود و «تمام آنچه را درآورده به نامادری‌اش می‌دهد.» تلاش سونیا برای شریف بودن به نحو طعنه‌آمیزی به این منتهی می‌شود که به او برچسب بدکار ‌زده شود.

 

سونیا به سرعت از طریق ایمان از گرفتار شدن بر برچسب ننگینی که توأم با شغل فاحشگی است، رهایی می‌یابد. سونیا به‌رغم اینکه گناه‌کار است اما به خداوند ایمان دارد و به‌شدّت به تعالیم دینی مسیحیت پای‌بند است. ایمان سونیا به خداوند با نمادگرایی ویژه‌ای نشان داده می‌شود. راسکول‌نیکف برای اعتراف به قتل نزد او می‌رود. راسکول‌نیکف احساس می‌کند «باید نزد سونیا اعتراف کند» که برای رسیدن به رستگاری لیزاوتا را به قتل رسانده است. این رویداد نمادپردازی این جریان است که سونیا تجسم دین مسیحیت است؛ زيرا راسکول‌نیکف رستگاری را در وجود او می‌جوید.

 

بعدتر سونیا، هم ایمان و هم سرشت بسیار شریفش را با کارهایی که انجام می‌دهد بروز می‌دهد. او خواهان اصلاح راسکول‌نیکف است، به‌رغم اینکه می‌داند او مرتکب جنایتی مخوف شده است و این نشان از رأفت و مهربانی او دارد. پس از اعتراف به قتل، سونیا به راسکول‌نیکف می‌گوید «سر تقاطع بایست. زانو بزن و خاک زیر پایت را که آلوده‌اش کرده‌ای ببوس. باشد که خدا زندگی دوباره‌ای به تو اعطا کند.» پیش از اینکه راسکول‌نیکف نزد پلیس برود و اعتراف کند، سونیا به نشانة هم‌راهی خداوند «صلیب را بر او و خودش می‌کشد.» رأفت، مهربانی و خوش‌قلبی سونیا به او قدرتی می‌بخشد که به‌صورت فردي نجیب ظاهر شود. سونیا راسکول‌نیکف را با جملاتی «مهربان»، «لطیف و ملایم» نصیحت می‌کند که حسی از خلوص را ایجاد می‌کند. طرز بیان سونیا نجابت او را آشکار می‌کند و این نجابت جایگزین تصور اشتباهي می‌شود که به‌واسطة شغلش در ذهن مخاطب جای گرفته است. سونیا «خائفانه» به راسکول‌نیکف می‌گوید که بایستی در مراسم تدفین پدرش حضور یابد و سپس «لب از سخن می‌بندد.» نویسنده با به‌کار بردن واژة «خائفانه» و نیز «لب‌ از سکوت می‌بندد» بُعد لطیف‌ و نجیب سونیا را ارتقا می‌دهد.

 

در جای دیگری از رمان بار دیگر شاهد توصیف نجابت او توسط نویسنده هستیم. دلالت ضمنی و نمادپردازی سیمای سونیا خواننده را قادر می‌سازد بفهمد که سونیا انسان بدکاری نیست. «شاید نتوان او را زیبا نامید. اما چشمانش آبی و بسیار معصوم بود. وقتی چشمانش می‌درخشید نوعی مهربانی و بی‌آلایشی در صحبت‌های او بود که هر فردی را مجذوب خود می‌کرد.»

 

نویسنده اصرار دارد که «به زحمت می‌توانستی او را زیبا اطلاق کنی» به این منظور که قابلیتی برای او خلق کند تا بی‌عیبی او تمام‌عیار به نظر نرسد.

 

با‌این‌حال داستایفسکی با بخشیدن توصیفاتی چون «چشمانی آبی و معصوم» احتمال خطور این گمان که «سونیا به کلی بدکار است» را به ذهن خواننده از بین می‌برد.

 

چشمان آبی و زلال سونیا همچون آب، حسی از خلوص و رستگاری را القا می‌کند و خواننده را متقاعد می‌سازد که سونیا از معصومیت بهره‌مند است. او را این گونه توصیف می‌کند که «همیشه همچون دختربچه‌ها به نظر می‌رسد.»

 

سیما و نمود بیرونی سونیا به‌رغم ناپاکی و آلودگی‌هایش نماد نیکی و مهربانی‌ای است که بخشی از وجود اوست. در برداشت نخست ممکن است سونیا بدکار پنداشته شود، چون او فاحشه است. اما در جریان یک واکاوی دقیق‌تر معلوم می‌شود که شخصيت سونیا در کل داستان نمونه‌ و الگویی از «نیکوکاری» است.

 

گه‌گاه شرایط و موقعیت‌ زندگی افراد را وادار می‌سازد مرتکب کارهایی شوند که نیکی‌هایشان را در حاشیه قرار می‌دهد.

 

پایان معصومیت

 

همة این شخصيت‌ها از ویژگی‌هایی برخوردارند که به‌سادگی آنها را در معرض برچسب آدم‌های «بدکار» قرار می‌دهد. با‌این‌حال، کردار و اعمال آنها اثبات می‌کند که خیر و نیکی هم می‌تواند درون آدم‌های شرور موجود باشد. اگرچه ارتکاب قتل، راسکول‌نیکف را به مسیری کشاند که او را بدکار نشان داد، اما او با کردار و اعمالش و نویسنده با نمادهای خاص خودش ثابت کرد که او کارکتری است که هنوز شخصیتی عالی و ممتاز دارد. مارملادوف نیز از طریق عبارت‌هایی که نویسنده در گفت‌وگو با راسکول‌نیکف بر زبان می‌آورد، ‌بر شرارت و بدی که قرین با مستی و دائم‌الخمری مداوم اوست چیره می‌شود.

 

سونیا، دختر مارملادوف نیز با نشان دادن کردار نیک و صحبت‌های خیراندیش و نیک‌خواهش از خوردن برچسب ننگین روسپی بودن نجات می‌یابد.

 

ما شخصيت‌های دائم‌الخمر درون بار، فاحشه‌های سرگردان در خیابان و جانیانی که در خفا مرتکب جنایت می‌شوند را به دلیل «اعمالشان» جملگی «بدکار» می‌پنداریم. در‌حالیکه اگر زندگی این افراد را از همة جهات به‌طور دقیق و موشکافانه بررسي كنيم، قطعاً متقاعد خواهیم شد که برخی از آنها با شرایط بغرنجی رو‌به‌رو بوده‌اند و از سر تصادف و به واسطة اجبار به این راه کشانده شده‌اند. در‌عین‌حال در غیاب شرایط مصیبت و فلاکت، ‌می‌توان رگه‌هایی از شرافت را حتی در وجود یک قاتل نیز یافت.

 

این کار ممکن است به سادگی کمک به پیرزنی ناتوان برای عبور از عرض خیابان باشد یا به بزرگی اهدای مبلغ کلان به سازمانی خیریه. صرف نظر از شرارت و نجابت پنهان در وجود انسان‌ها، «آدم‌ها قلب مهرباني دارند.‬»

لینک به دیدگاه

سيري در زندگي و آثار داستايفسكي

 

● نويسنده: پرویز - شیشه‌گران

● منبع: ماهنامه - زمانه - 1389 - شماره 91، شهریور و مهر - تاريخ شمسی نشر 00/7/1389

 

 

فرزند دوم میخائیل آندره ئویچ در سی اکتبر 1821 به دنیا آمد و او را فئودور نامیدند. محلی که میخائیل دستیار سابق بیمارستان‌های نظامی در آن به کار اشتغال داشت و در آنجا فرزند نام‌آور او دیده به جهان گشود، در زمرۀ حزن‌انگیزترین زوایای مسکو به‌شمار می‌آمد. در این محل، در آغاز قرن نوزده، گورستانی وجود داشت که به مطرودان جامعه، یعنی به متکدیان، به مجرمان، به کسانی که به قطع رشتۀ حیات خویش دست یازیده بودند و بالاخره به اجسادی که هویت صاحبان آن ناشناخته باقی مانده بود، اختصاص داشت. همة این مجموعه «خانۀ مستمندان» ناميده می‌شد. به علاوه در همین محل، آسایشگاهی برای کودکان سرراهی و خانه‌ای برای نگاهداری دیوانگان و مؤسسۀ خیریه‌ای برای سالخوردگان تعبیه شده بود و به همین مناسبت خیابانی را که از آنجا می‌گذشت «خیابان آسایشگاه» می‌نامیدند. در اینجا بود که فئودور نوجوان توانست با دردمندترین و بینواترین ساکنان شهر آشنا شود. این تیره‌روزان تهیدست حس ترحم او را برمی‌انگیختند و بعدها در کانون توجه او قرار گرفتند و قلب پرطپش آثار او را ساختند. داستایفسکی برخلاف معاصران بزرگش، تورگینف و تالستوی که از خانواده‌ای مرفه و بافرهنگ اعیان زمین‌دار برخاسته بودند، به خانواده‌ای از رده‌های پایین طبقۀ متوسط مسکو تعلق داشت. پدرش، پزشک و جراح ارتش، و در مسائل خانواده آدمی بسیار خشن و سختگیر بود و بعدها به دست سرف‌هایش (کشاورزها) در قطعه زمین کوچکی که در خارج از شهر داشت به‌دلیل بدرفتاری با آنها به قتل رسید.

 

در سال 1823، زمانی که از سن فئودور بیش از دو سال نمی‌گذشت، خانواده به عمارت دیگری از بیمارستان نقل‌مکان ‌کرد؛ خانه‌ای که نویسندۀ آینده، سراسر ایام کودکی خود را در آن گذرانده بود.

 

داستایفسکی نوجوان، اشتیاق بی‌پایانی به گفت‌وگو با بیماران از خود نشان می‌داد؛ او ساعت‌ها، هنگامی که بیماران در زیر بار رنجی پنهان، در لباس‌های متحدالشکل بیمارستان، شکسته حال و رنگ پریده و غمگین به نظر می‌رسيدند، به آنها می‌نگریست، و با خود زمزمه می‌کرد که اینان تجسم دلخراش درد و مذلتی هستند که پدر می‌کوشد تا آن را در لفافۀ لغات و اصطلاحات لاتینی مخفی نگاه دارد و در خلوت اندوه‌زای هر غروب پروندۀ آنان را زیرورو کند.

داستایفسکی در کودکی با آسمان‌های گسترده بیگانه ماند؛ افق تصورات او را طارمی‌های بیمارستان محدود می‌کردند؛ به طوری که رابطۀ او با وجوه واقعی زندگی روسیه، تا آستانۀ نوجوانی، گسسته ماند. از ده سالگی به بعد بود که او با روستاهای روسی و با اعتقادات و سنن و آداب رایج در آن آشنایی یافت.

 

برای رسیدگی به امر آموزش او و برادرش، خانواده دو آموزگار وابسته به انستیتوی کاترین را به کار فراخواند. این انستیتو فاصلۀ چندانی با محل زندگی آنها نداشت. از این دو، یک تن خادم کلیسا بود و با حکایت شیرین خود دربارۀ وقایع زمان یوسف و شرح توفان نوح، کودکان را مسحور خود می‌داشت و آن دیگری معلم زبان فرانسه، موسوم به سوشار که موجبات آشنایی داستایفسکی را با ادبیات فرانسه فراهم ساخت.

 

تعلیم زبان لاتینی را پدر خود برعهده گرفت. اما او با سخت‌گیری و فحش و ناسزا باعث شد که نویسندۀ بزرگ بعدها به زبان و ادبیات لاتین علاقۀ چندانی نداشته باشد؛ به طوری که از میان تمامی شعرای کلاسیک رم، او تنها یک‌بار، آن ‌هم به نقل‌قول، به ژوه نال ــ طنزنویسی که امپراتوری رم را به مسخره می‌گیرد ــ اشاره‌ای دارد.

 

آشنایی داستایفسکی با مبانی فرهنگ قدیم، به‌واسطۀ شاعران دوره‌هاي گذشته چون راسین، شیللر، گوته و پوشکین فراهم آمد. ولی درعوض او بسیار زود جذب شیوه‌ای نو در ادبیات شد؛ شیوه‌ای نرم و انعطاف‌پذیر، گونه‌گون و عمیق که طی سده‌های میانه و عصر نوزایی پدید آمده بود و در کانون توجه ادبیات جدید اروپا قرار داشت. مظهر این شیوۀ نو، رمان بود که درواقع بازتاب منافع جدید طبقۀ بورژوازی به‌شمار می‌آمد؛ طبقه‌ای که طی اعصاری دراز، که از سدۀ سیزدهم آغاز می‌شد و به سدۀ هیجدهم می‌رسید، از بخشی از حقوق خویش محروم مانده بود. روح ابتکار طبقۀ سوم ــ سلسه مراتب اجتماعی فرانسه پیش از انقلاب 1789، که مشتمل بر قشرهایی چون کارگران و کشاورزان و بورژوازی بوده است ــ در این صورت ادبی، برای نخستین بار با مسائلی چون فردگرایی، پیکار در جهت استقرار سلطۀ اجتماعی، نفی اقتدار مذهبی، تحلیل سفسطه‌آمیز و بالاخره تمسخر و ریشخند آزاداندیشان، یعنی تمامی آنچه را که به تاریخ آداب‌و‌رسوم، خصلتی از نبرد میان اندیشه‌ها یا درام‌های فلسفی باز‌می‌یافت.

 

در سال 1833، تربیت فرزندان بزرگ خانواده در خانه به پایان ‌رسيد و داستایفسکی همراه برادرش میخائیل به طور نیمه‌وقت به پانسیون سوشار فرانسوی فرستاده ‌شدند.

 

در پاییز سال 1834، دو برادر وارد مدرسۀ شبانه‌روزی لئوپولد چرماک ‌شدند. در این مدرسه به آموزش ادبیات توجهی ویژه‌اي می‌شد.

 

سال 1837 مادر داستایفسکی ماریا فدروفنا پس از گذران یک ‌دورۀ طولانی بیماری و تحمل درد و رنج و تهمت و ناسزاگویی‌های همسرش بدرود حیات گفت. واقعۀ مرگ مادر موجب متلاشی شدن تمام عیار اساس خانوادۀ او ‌شد. پدرش از شغل طبابت کناره ‌گرفت و او و برادرش را با خود به پترزبورگ ‌برد تا مقدمات ورود آنان را به مدرسۀ مرکزی مهندسی نظامی فراهم آورد. مدرسه‌ای که داستایفسکی تا پایان عمر خاطرۀ خوشی از آن ندارد و در پایان عمر خویش به یاد می‌آورد: «من و برادرم را در پترزبورگ به مدرسۀ مهندسان نظامی سپردند و از این رهگذر آیندۀ ما را به تباهی کشاندند. به عقیدۀ من، این اقدام اشتباهی دهشتبار بیش نبود».

اما داستایفسکی طی پنج سالی که در مدرسۀ مهندسی نظامی پترزبورگ بود از مطالعۀ آثار ادبی دست برنداشت. کنجکاوی فکری بسیار زیاد، یکی از ویژگی‌های سرشت پرشور و احساساتی او بود. به جز آثار نویسندگان روسی که در میان آنان پوشکین و گوگول را بیش از همه می‌پسندید، آثار نویسندگانی چون سروالتراسکات، بالزاک، هوگو، ساند، سوء و... را دائماً بررسی می‌کرد.

 

سال 1843، داستایفسکی آموزش حرفه‌ای‌اش را در مدرسۀ مهندسی نظامی با سختی و مرارت بسیار به پایان برد و در آن زمان بود که تصمیم گرفت اشتغال در مهندسی ارتش را رها کند و تمام زندگی‌اش را وقف نوشتن نماید.

 

در آنجا بود که با انجمن تبلیغات که علیه حاکمیت تبلیغ می‌کردند آشنا ‌شد و همین آشنایی سبب شد که او تا مرز تیرباران شدن پیش رود و بعد با درخواست‌های مکرر اعدامش به چهار سال حبس با اعمال شاقه تبدیل شود. در زندان داستایفسکی با افراد شر؛ آدم‌هایی که بویی از انسانیت نبرده‌اند و از طرف دیگر با افراد خیر که بی‌گناه در زندان افتاده‌اند آشنا می‌شود و این در حالی است که ردپای هر دو طرف در آثار او کاملاً دیده می‌شود.

 

نخستین آثار او از بسیاری جهات، نشان از دورۀ پترزبورگی کار گوگول دارد؛ ولی با این داعیۀ اعلام شده که در زمینۀ عمق مطالعات روان‌شناختی، از این استاد مسلم سبک تجسمی پیش گرفته است.

 

در 19 اکتبر 1844 داستایفسکی به درخواست خود از مشاغل دولتی مستعفی شناخته شد و از این تاریخ به بعد به مرد ادبی آزاد مستقل مبدل ‌گردید. مردی که خود را یکسره مصروف هنر و استعداد خود ساخته است در این سال است که دست به نخستین ترجمۀ خود، «اوژنی گرانده» اثر بالزاک می‌زند. ترجمۀ «اوژنی گرانده» برای او یک مدرسۀ واقعی و درس عملی در هنر رمان به‌شمار می‌آید.

 

در بهار 1843 داستایفسکی نخستین رمان خود را ــ «مردم فقیر» ــ به پایان رساند. این رمان در فضا و حال و هوای «اوژنی گرانده» اثر بالزاک است که داستایفسکی تمام امیدها و طرح‌های خود را برای آینده بر آن استوار ساخته بود.

 

داستایفسکی تازه کار، به اقتضای زمان، قهرمانان نخستین آثار خود را از میان شخصیت‌های باب روز، یعنی از میان کارمندان، مأموران وصول مالیات، مال‌اندوزان، مالکان، دهقانان سرف و گاه پااندازان پترزبورگ برگزیده است. تلاش عمدۀ داستایفسکی در نخستین کارهای خود بر این بوده است که تصریح کند تهیدستان محکوم به آنند که دلبستگی‌های خود را در معرض آزمون‌های دشوار زندگی بگذارند؛ آنچه در این میانه دهشت افزاست، یک انیفورم مستعمل یا یک قناری مرده نیست، بلکه جو اجتماعی مختنفی است که در آن متعالی‌ترین مظاهر آزادی انسانی محکوم به نابودی است. داستایفسکی خود داستان شب‌های سپید را رماني احساساتی نامیده است.

 

رمان دوم داستایفسکی، به‌نام «آدم دوگانه»، بر مدار مطالعۀ روان‌شناسانه و عمیق از دوگانه شدن شخصیت انسان و رنج معنوی شدید کارمند دون‌پایه‌ای دور می‌زد که از نفرت و خشونت زندگی به ستوه آمده بود. داستایفسکی تا پایان عمر دلبستگی پایان‌ناپذیری، نسبت به این اثر گمنام خود احساس می‌کرد. ولی سال بعد، دراین‌باره نوشت: «داستان از فکر دلکش برخوردار بود و من هرگز در آثار خود به موضوعی تا بدین حد جدی نپرداخته بودم. ولی شکل رمان، زمینه‌ای برای توفیق آن باقی نمی‌گذاشت».

 

زندگی شخصی داستایفسکی آکنده از جو شکنجة متقابلی است که تأثیر خود را در آثار او نیز گذاشته است. داستایفسکی، کارشناس بزرگ زیروبم‌های روان انسانی به‌شمار می‌آید. گوگول پیش از همه نویسنده‌ای اجتماعی است و داستایفسکی پیش از همه نویسنده‌ای روان‌شناس. می‌توان گفت که آثار گوگول، آماری ادبی از اوضاع روسیه به‌شمار می‌آید و اما داستایفسکی با وسعت ویژگی‌های شخصیت‌هایش، انسان را تحت‌تأثیر خود قرار می‌دهد.

براساس چنین اندیشه‌ای داستان «زن صاحبخانه» نوشته ‌شد؛ داستانی که داستایفسکی را به مدت یک سال، یعنی از اکتبر 1846 تا دسامبر1847، به‌شدّت به کار وا می‌داشت. طی این مدت رسالۀ روان‌شناختی نخستین، به رمانی اصیل از رمز و راز و دهشت و نفرت بدل ‌شد؛ رمانی که براساس جدیدترین مسائل روان‌شناختی (دوگانگی احساسات زنانه، جبران یک گناه خیالی، نیروی القاي روانی و مانند آن) نوشته شده است. روش آفرینش هنری نیز به نوبۀ خود تغییر یافت؛ یکی از عناصر اساسي سبک داستایفسکی، یعنی خصوصیت الهام گرفته از مضمون و سبک، به اوج کمال خویش دست یافت و تیپ‌های مربوط به حومه‌های پایتخت، رنگ و بوی داستان‌های کوتاه رمانتیک به خود ‌گرفت. داستایفسکی خود به ویژگی غنایی نثر خود اشاره‌ای دارد و در ابتدای سال 1847، به برادر خود نوشت: «قلم من توسط چشمۀ الهامی که مستقیماً از روح من می‌تراویده هدایت می‌شده است». تمامی حوادث زن صاحبخانه در آثار بعدی داستایفسکی بسط یافته‌اند. زن صاحبخانه، هستة مرکزی رمان ابله را تشکیل می‌دهد که در آن نیز زن از دوگانگی احساس خویش در رنج است و در انتخاب میان میشکین فرشتۀ خصال و روگوژین جنایت‌پیشه در درون خود با تعارض روبه‌روست و بالاخره هم در شب پیش از ازدواج، به دنبال روگوژین می‌رود تا به دست این رشک‌ورز تیره‌دل کشته شود.

 

از ابتدای سال 1849، سالنامه‌های وطن، آغاز به طبع رمان بزرگ دیگری از داستایفسکی با نام تخیل‌برانگیز و شاعرانۀ «نیوتوچکانزوانووا» کرد. درونمایۀ اصلی رمان در این درام، در گناه و ندامت خلاصه نمی‌شود که تنها در سطح، با موضوع اساسی رمان مواجه است؛ بلکه نویسنده مایل است تا رسالت رهایی‌بخش یک هنرمند بزرگ را در جامعۀ معاصر، یعنی جامعۀ شقه شده‌ای که به ناگاه به برکت نیروی زایندۀ هنر، دوباره زندگی از سر می‌گیرد بیان کند. او در رویای ساختن و پرداختن رمانی چون «قهرمان عصر ما» اثر لرمانتوف بوده است؛ یعنی رمانی مرکب از پنج یا شش داستان کوتاه که تنها به واسطۀ شخصیت اصلی داستان، به هم پیوند می‌یابند. رمان نیوتوچکا، در اوج بسط موضوعی خویش و درست در زمانی که بر آن بوده تا به مضمون اصلی و پرفایده توجه كند قطع می‌شود و آنچه از این رمان در اذهان خواننده باقی می‌ماند، داستانی شگفت‌آور دربارۀ کودکان است.

 

داستایفسکی درونمایۀ نفرت و کینة طبقاتی را در نتیجه‌گیری رمان جنایات و مکافات جای داده است. به نظر راسکول‌نیکف، قهرمان داستان که به سیبری تبعید شده است، چنین می‌رسد که مغاکی غیرقابل عبور میان او و دیگران دهان گشوده است. اینان چیزی نظیر افراد ملیت‌های مختلف هستند که به دو اردوگاه متخاصم تعلق دارند، یک محکوم، شعله‌ور از خشم، خود را بر روی آن دیگری می‌افکند، و تنها مداخلۀ زندانیان از ریختن خون یکی به دست آن دیگری جلوگیری می‌کنند.

 

مسافرت داستایفسکی در معیت آپولینار یا سوسلووا به سرزمین اروپا، درونمایة یکی از رمان‌های شاخص او، یعنی قمارباز می‌شود.

 

داستایفسکی مقالاتی زنده و جذاب فئودور درشو با عنوان «یادداشت‌های یک قمارباز» را خوانده بود. این مقالات آزمونی در باب آداب رایج در قمارخانه‌های اروپایی و همچنین داستان درام شخصی فردی شیفته خطر بود.

 

این مقالات منبعی شد برای رمان کوچکی از داستایفسکی با عنوان «شهر رولت» که ناشر آن، استلوفسکی نام اثر را به «قمارباز» تغییر داد.

 

داستایفسکی در رویای آفرینش شاهکاری بود، برگرفته شده از پیچ در پیچی سرنوشت آدمیان که با نوسانات طاق و جنت، سرخ و سیاه و صفر و یک ارقام پیوند می‌خورند. آنچه نظر او را در این رمان بیش از همه به خود جلب می‌کرد ارائۀ «تیپی از یک فرد روسی مقیم خارج است» انسانی با طبیعتی صریح و صادق و بی‌نهایت فهیم که درعین‌حال با کمال، فاصله‌ای بسیار دارد. همسر دوم او برآنست که داستایفسکی خود، بسیاری از تأثرات و احساسات رمان خود را شخصاً تجربه و تحمل کرده است. او این واقعیت را تأیید می‌کند که انسان می‌تواند از خصوصیات روحی شاخصی برخوردار باشد و توانمندی روح خود را طی زندگانی خود به اثبات برساند و درعین‌حال نتواند بر مسیل سرکش خود در برابر قمار، چیره شود.

رمان در عرض بیست و شش روز و در فاصلۀ نگارش پنجمین و ششمین بخش از رمان جنایت و مکافات نوشته شده که نشان از اعتدال شگفت‌آور در خلاقیت هنری وی دارد. داستایفسکی در این رمان به مسائل گسترده‌ای در باب نقش نافرخندۀ پول در جامعۀ سرمایه‌داری و در بازارهای مکارۀ ثروت آن، یعنی در قمارخانه‌ها توجه كرده است.

 

قمارباز یکی از داستان‌های جذاب داستایفسکی و مبتنی بر زندگینامۀ شخصی اوست. موفق‌ترین شخصیت رمان، پولین است؛ دختری جوان، مغرور، باشهامت، متکی به خود، و قادر به رویارویی با همۀ هراس‌ها و شورها و هوس‌های زندگی است. درواقع عصارۀ نگرش داستایفسکی به آپولینار یا سوسلوو (معشوقۀ او) است.

 

او در قمارباز کندوکاوی دربارۀ خصوصیات رومی بورژوازی نوکیسۀ اروپای غربی ‌کرده است. او از زبان قهرمان داستان خود به ترسیم تابلویی طنزآمیز از «شیوۀ آلمانی انباشت دارایی و ثروت، با واسطۀ کاری شرافتمندانه‌ای می‌پردازد».

 

در نخستین شمارۀ مجلۀ عصر، داستایفسکی بخش نخست از رمان جدید خود موسوم به «یادداشت‌های زیرزمین» را به چاپ می‌رساند. به نظر می‌رسد که نویسنده بر آن بوده تا فرجام کار، منطقی باقی بماند و شک دردناکی را که طی بیست سال در او انباشته شده است بیان دارد. یادداشت‌های زیرزمین، از جمله عریان‌ترین آثار داستایفسکی به‌شمار می‌آید. هیچ‌گاه پس از آن، نویسنده بدین‌گونه به اخلاص و کمال از صمیمی‌ترین اسرار روح خود پرده برنداشته است. این نخستین چالش رویاروی با سوسیالیسم است که نویسنده بدان روی می‌آورد و نخستین آوای فردگرایی خومحور و غیراخلاقی است که از سینۀ او خارج می‌شود. او به ریشخندی پلید، همه آنچه را که ارج می‌نهاده نفی می‌کند. چنین به نظر می‌رسد که او خواسته است انتقام روزهای دشوار و پردغدغه و اضطراب خود در زندان با اعمال شاقه را از همۀ رهبران معنوی ایام جوانی خویش بازستاند.

 

قهرمان رمان یادداشت‌های زیرزمین انسان عزلت گزیده، منزوی و به سخریه‌پردازی است که نسبت به همۀ عناصر«مترقی» احساس نفرت و عناد می‌کند. به گمان او این گروه برای نیل به افتخار دربارۀ اصولی که جز دام و یاوه و مشتی دروغ نیست به معامله دست می‌زنند، اصولی که خود نیز بدان باور ندارند.

 

او حکایت می‌کند چگونه چنین شخصیتی در گوشۀ انزوای خویش، با فساد اخلاق، با محروم داشتن خود از هر نوع ارتباط انسانی، با گسستن از همۀ عناصر زنده و با بارور نگاه داشتن ریشه‌های کین و نفرت در سرداب خود، هستی خویش را به تباهی کشانده است. رمان دارای یک قهرمان زن نیز هست. ولی او نیز با جهان «عظمت و زیبایی» بیگانه است. او به همۀ مردان تعلق دارد، ولی از این‌ همه تنها به یک تن عشق می‌ورزد؛ هرچند که این یک تن دنی‌ترین انسان‌ها بوده باشد و این عشق سرانجام موجب نجات زن می‌شود و او را به جانب «حیاتی بارآور» به امید دست یافتن به چیزی بهتر و به رویای تشکیل خانواده رهبری می‌کند.

رمان جنایت و مکافات درواقع بسط و تعمیق یادداشت‌های زیرزمین است. در این رمان سترگ نیز پژوهشی فلسفی با درام زندگی فردی قهرمان داستان درهم می‌آمیزد. راسکول نیکف نیز نظیر مرد ساکن مرداب، از جهان کناره می‌گیرد تا بتواند قوانین تغییرناپذیر آن را مطابق ارادۀ آزاد خود، مورد تردید و انتقاد قرار دهد و در این انزوا، درد کشیده و در انتهای توش و توان خویش، نجات و رستگاری خود را در کنار دختري روسی می‌جوید، دختری که در ازای شکنجه و هتک حرمتی که مرد بر او روا می‌دارد، مهربانی و رحم و شفقت بدو ارزانی می‌دارد.

 

رمان جنایات و مکافات، از بسیاری جهات تداوم داستان کوتاه یادداشت‌های زیرزمین است که با انضمام تراژدی یک جنایت و مجموعۀ مسائل روانی و اخلاقی ناشی از آن دستخوش پیچیدگی بسیار شده است، و از این پس نیز بنای همۀ رمان‌های بعدی نویسنده، به لحاظ هنر و اندیشه بر این انگاره استوار می‌شود.

 

درام جنایت و مکافات براساس بحران عظیم مالی سال‌های دهۀ شصت زاده شد.

 

در رمان جنایت و مکافات، داستایفسکی براساس توصیف مورد علاقۀ پوشکین، «یک روایتگر سریع» است. نه در داستان جوان خام و نه در برادران کارامازوف، هیچ‌گاه به تصاویری چنین موجز که در آن طرح‌های سریع و شتابزده جایگزین توصیف‌هایی بسط‌یافته در صفحاتی بسیار می‌شود برنمی‌خوریم. داستایفسکی در شش سطر چنان تصویر خارق‌العاده و زنده‌ای از پیرزن رباخوار به‌دست می‌دهد که به سبب وجه نفرت‌آور و زنندۀ زن، عمل هولناک و غیر منتظرۀ راسکول نیکف می‌تواند به گونه‌ای توجیه شود.

 

رمان فلسفی داستایفسکی، مجموعه‌ای غنی از تیپ‌های مقیم پترزبورگ به‌دست می‌دهد که یادآور آلبوم‌ها یا «دورنماهای» چیره‌دست‌ترین نقاشان سال‌های 60 ــ 40 است. در تیپ‌های تلفیقی رمان جنایت و مکافات که آن همه با‌معنا و زنده به نظر می‌رسند، به‌‌رغم اتخاذ اسلوبی گاه ناهنجار، داستایفسکی خود را به مانند یک صورت‌پرداز چیره‌دست و موشکاف نشان می‌دهد. او علاقه‌ای وافر نسبت به گاو رنی ابراز می‌دارد و نام او را در رمان خود تحقیرشدگان و ستمدیدگان بيان كرده است.

 

یکی از تأثیرات مهمي که نقاشی در تمامی طول عمر بر داستایفسکی برجای گذاشت تابلویی از هانس هولبین جوان موسوم به مسیح مرده بود که داستایفسکی به هنگام اقامت در درسدن برای دیدارش آن ‌همه تشویش از خود نشان می‌داد. او درصدد بود تا در رمان ابله، تعبیر شاهزاده میشکین از شاهکار هولبین را بگنجاند. موضوعاتی چون الحاد و ایمان، رئالیسم و ناتورالیسم شاید می‌توانست دامنه‌ای بس گسترده به خود گیرد، ولی با وجود اینکه تابلوی موزۀ بال او را حیرت‌زده و سرشار از شور و شوق ساخته بود، از نگارش این تفسیر فلسفی بر اثر هولبین خودداری کرد. شاهزاده میشکین تجسم سیمای انسان آرمانی داستایفسکی است: فروتن و صدیق و حساس، دوستدار همۀ تحقیرشدگان و آزاردیدگان، کسی که در رویای تحقق صلح و نیکبختی برای تمامی انسان‌هاست، دوست کودکان، مدافع بیماران و حامی همۀ «مغضوبین» جامعه به‌شمار می‌آید و بدین سبب است که تمامی کسانی که در جامعه با توفیق روبه‌رو بوده‌اند در او به چشم یک بی‌عرضۀ بی‌آزار و در یک کلام «ابله» می‌نگرند.

 

ولی داستایفسکی برتری انکارناپذیر قهرمان داستان خود را نسبت به تمامی نمایندگان جهان مسلط پیرامون خود، به شيوه‌اي برجسته نشان داده است. او، قهرمان خود را به جهان ملک‌داران متظاهر به حمایت از هنر، اجاره‌داران بزرگ، سلاطین جهان مال و سرمایه، اغنیای نوکیسه و مردان موفق عرصۀ تجارت، که او را احاطه کرده‌اند وارد می‌سازد.

 

شاهزاده میشکین نسبت به ناستاسیافیلیپوفنا از احساسی عمیق که آمیزه‌ای از عشق و ترحم است، سرشار است. او حیرت‌زده از زیبایی غم‌انگیز زن، خطاب به او می‌گوید: «شما رنج فراوان کشیده و از این جهنم دست نخورده خارج شده‌اید».

 

شاهزاده میشکین نمونۀ فردي است که مؤلف آن را به سبب عشق، نیکی و انسان دوستیش درجايگاه انسانی آرمانی خود برگزیده است. ولی در جهان گوسالۀ زرین، این شخصیت در انقیاد قانون مشترک رنج و ناامیدی مرگ است. این نماد شاعرانۀ عمیقی است که داستایفسکی با ترس بدان، فرجام کار پاکی و زیبایی اخلاقی را در قلمرو جهانی که سودجویی و تجمل و جنایت بر آن حکم می‌راند، عرضه می‌دارد. در مقابل میشکین، روگوزین است که این شخصیت مظهر هوسی بی‌اختیار و درنده‌خوست که در عرصۀ مبارزه به حسادتی افسار گسیخته بدل می‌شود. این شخصیت، تحت سلطۀ «احساسی هیجان‌آلوده، تا مرز درد و رنج» قرار دارد. برای نقاب کشیدن از چهرۀ غرایز مفرطی که این چنین به درد و شکنجه می‌انجامد داستایفسکی طبیعتی ساده و صادق را برمی‌گزیند که با همۀ طراوت امیال و غرایزش به آسانی شعله می‌کشد و به اوج هیجان می‌رسد.

 

یکی از صحنه‌های قوي داستان، یعنی حضور شاهزاده میشکین و روگوژین بر بالین مرگ ناستاسیا فیلیپوفنا، «نطفۀ» تمامی رمان به‌شمار می‌آید و مرگ قهرمان زن داستان، ترحم متقابل دو رقیب، دو برادرخوانده نسبت به یکدیگر در کنار جسد زن محبوب خود، که به آنان امکان می‌دهد سرانجام شوم خویش را پیش‌بینی کنند، زندان با اعمال شاقه برای یکی، بیمارستان امراض روانی برای دیگری، پایان غم‌انگیز رمان است که از آن داستان انسان آرمانی داستایفسکی، که به حکم دادگاه عصر بی‌ترحم خود محکوم به مرگ و نابودی قطعی است جوانه می‌زند و می‌بالد. از میان صحنه‌های پرتلاطم و جستجوها و سرگردانی‌ها داستایفسکی ما را از میان انبوهی از آشوب‌ها و طغیان‌ها، فاجعۀ پایانی رهبری می‌کند: نقطۀ اوج درام، به پایان داستان احاله شده است.

 

ابله، شاعرانه‌ترین اثر داستایفسکی است و در این رمان بوده است که او، به بهترین صورت توانسته آنچه را که آن‌ همه بدان دلبسته بوده، یعنی آفرینش یک رمان، شعر را به زیبایی تمام متحقق سازد. براساس چنین داوری است که داستایفسکی دستورالعمل خود را ابلاغ می‌کند: «با زیبایی است که جهان رهایی خواهد یافت!»

 

رمان ابله زادۀ رنج عمیق روحی داستایفسکی در دوران عشق او در سمی پالاتینسک بوده است، عشقی که خود آن را قوی‌تر از مرگ می‌نامد؛ به همین دلیل صحنۀ انتهایی رمان ابله را باید در میان بزرگ‌ترین اوراق شعر جهانی قرار داد.

 

در رمان آزردگان، قهرمان اصلی داستان، مردی با سیمایی شیطانی بود که سلطه و اقتدار خود را بر سرنوشت تمامی شخصیت‌های بی‌گناه و رنجدیده این درام مه‌آلودۀ شهر بزرگ تحمیل می‌کرد. رمان براساس تعارض میان فضیلت و دئانت بنیان نهاده شده بود.

 

داستایفسکی در این رمان، به تعمیق وجوه سنتی شخصیت قربانی جوان اثر دست ‌زده و ریشه‌های اجتماعی درام اخلاقی خود را آشکار ‌ساخته است ناقدان به اين كتاب چندان توجهي نكردند. داستایفسکی خود نیز، با گذشت چند سال، دیگر هرگز به رمان ــ پاورقی بازنگشت؛ ولی پاره‌ای از وجوه این فرم را در آثار بعدی خود کماکان به‌کار ‌گرفت.

 

رمان خاطرات خانۀ مردگان، بر سه ستوان استوار روایت می‌شود که دربارۀ آداب زندگی در زندان، ترسیم سیمای زندانیان و داستان‌هایی که زندانیان از گذشته روایت می‌کنند نوشته شده است. داستایفسکی خود حاصل تلاش خود را چنین توضیح می‌دهد: «توصیف تمامی وجوه زندگی در زندان و ثمرۀ همۀ آنچه را که من در دوران چهار سالۀ اقامت خود در آن تجربه کرده‌ام در چهارچوب تابلویی واقعی، ملموس و حیرت‌انگیز».

 

داستایفسکی در رمان جوان خام از اصلی تبعیت ‌کرده، که خود آن را در فوریۀ 1870، در «پلان» رمان زندگی یک گناهکار بزرگ، تدوین کرده است. این اصل مبتنی است بر «عدم تشریح فکر اصلی داستان به یاری گفتار، فراهم آوردن مجال لازم برای آنکه فکر داستان را به حدس بتوان دریافت، توجه دادن مستعمر خواننده به اعتبار این فکر و به اهمیت زندگینامه و اینکه جا دارد آن را از اوان کودکی بیان داشت».

 

انسان آینده، مدام در مظان اتهام است.

 

آری چنین است قانونمندی اصیل و پیچیده‌ای که بر تألیف جوان خام تسلط دارد و در تمامی جریان رمان حضور آن احساس می‌شود. شخصیت اصلی داستان به صورت انسان جهان آینده که مدام شکلی نو به خود می‌پذیرد نشان داده می‌شود؛ ولی دربارۀ قهرمانان اصلی و فکر مسلط داستان باید «به گمان متوسل شد»؛ چنین مقتضایی است که لحن عمومی تمامی داستان را شکل می‌دهد، مبهم و پراعوجاج و دو پهلو و مرموز، که بعضی از حوادث رمان را به صحنه‌هایی معمایی و پاره‌ای از قهرمانان را به نمادهایی بدل می‌کند که می‌توانند به شیوه‌هایی گوناگون به نمایش درآیند. پرداخت طرح سیمای یک انقلابی روسیۀ آینده که داستایفسکی همواره به آن علاقه نشان می‌داد، به رمان برادران کارامازوف احاله داده شده بود، طرحی که مرگ نویسنده موجب تحقق نپذيرفتن آن شد و ما اکنون برآنیم در غیاب او راز این معما را بگشاییم.

 

دشواری عمدۀ کار داستایفسکی در گزینش سبکی کامل برای نشان دادن چگونگی شکل‌گیری شخصیتی جوان در بطن محیطی آلوده به غلیانی عمومی، از اینجا ریشه می‌گیرد. او باید در جستجوی وسیله‌های بیانی جدیدی باشد تا به یاری آنها بتواند مضامین اجتماعی و سیاسی نو که در برابر او قرار دارند و تا واپسین روزهای عمر دل‌مشغولش می‌دارند را بررسي كند.

 

فساد و فروپاشی، مضمون محسوس و بنیادی رمان است. سیر قهقرایی روسیه در عصر بعد از اصلاحات، بروز انحطاط در شئون خانوادۀ روسی، تشدید اختلال، بی‌نظمی، تشتت، آشفتگی و تباهی مستمر در سطح جهانی، ظهور تزلزلی تمام عیار در بنیان‌های اخلاقی و معنوی، توجیه گرایش به ناراستی و فریبکاری، آشفتگی معنوی و اغتشاش روحی، پوچی لحظه‌های حال، همه همه از خلال یادداشت‌های سال‌های 1874 و 1875 او احساس می‌شوند، ولی او تنها در لحظات پیش از مرگ طرح آنها را آغاز می‌کند.

 

رمان جوان خام به‌ جای اقبال خوانندگان، حیرت و تشویش بسیاری از ناقدان را برانگیخت، آنان دراین‌باره از «زیرزمین مشئوم» داستایفسکی، از «آداب ویژه زندان‌ها و روسپی‌خانه‌ها» و از «جهان ارواح بازگشته»‌ای سخن به میان آوردند که به جای جامعۀ انسان‌ها اختیار شده بودند؛ ولی با گذشت بیش از یک قرن اکنون شاهد جسارت خارق‌العادۀ نویسنده هستیم که عمری را در جستجوی فرم‌هایی بدیع از رمان مصروف داشته و گاه نظیر رمان جوان خام شکستی موقت را به گشاده‌رویی پذیرا شده تا سرانجام راه را برای پیروزی اثری چون برادران کارامازوف بگشاید، رمانی که از غلیان و جوشش شدید و گستردۀ اندیشه‌ها و رویدادهای عصری انقلابی پدید آمد و در پایان حتی به لحاظ فرم، فروپاشی یک امپراتوری را در خود منعکس ساخت.

 

موضوع رمان برادران کارامازوف بر پایۀ داستان زندگی ستوان دوم بازنشسته ایلیتسکی، یکی از دوستان ایام محبس داستایفسکی تدوین شده؛ کسی که در گذشته در هنگ خط مقدم توبولسک خدمت می‌کرده، متهم به قتل پدر و محکوم به بیست سال زندان با اعمال شاقه بوده است.

 

برادران کارامازوف رمانی به غایت پیچیده است؛ ظرافت و حساسیت خارق‌العاده در داوری، شدت عواطف، فرازها و فرودها، دیالکتیک ظریف در گفت‌وگوها و مباحثه‌ها و بالاخره نقدی نبوغ‌آمیز براساس حکمت الهی از شعر «منقش کبیر» همه و همه طبیعت سیاسی رمان را پنهان نگاه می‌دارند. با این وجود، این شاهکار نقش‌آفرینی اجتماعی و روان‌شناختی، با غبار اعتقادات ارتجاعی و صوفی‌‌منش آفرینندۀ خود که روسیۀ جوان سال‌های دهۀ شصت را دستخوش تلاشی و انحطاط و دچار کامل‌ترین نوع «تشتت» می‌داند رنگی از تیرگی به خود می‌گیرد. داستایفسکی که در مقام یک نویسندۀ سیاسی، در این رمان مضامین مربوط به حکومت متجدد، یعنی مسائلی نظیر عدالت و مطبوعات، مدرسه و ملیت‌ها، کلیسا و تبلیغات انقلابی را به وسعت تمام مطالعه و بررسی کرده است. برای تمامی مسائل زندگی داخلی روسیۀ استبدادی راه‌حل‌هایی را عنوان می‌کند که دقیقاً با برنامه‌های رسمی دولت همسویی و هم‌نوایی داشته باشد. او به مدافعه از اندیشه‌ها و گرایش‌های محافل حکومتی که در پایان عمر خود با آن در تماس و مراودۀ مستمر بوده است دست می‌زند.

 

برای همین خواننده در آن عصر خطابه‌های اخلاقی او را از موضوع خارج می‌بیند، ولی شخصیت‌ها و درام او را می‌پذیرد؛ زیرا همه چیز حکایت از عشق پرشور مؤلف نسبت به انسان‌ها و تلاش موفق او برای نفوذ به درون ارواح رنج کشیدۀ انسان دارد. «با همۀ تلاشی که مصروف می‌دارد تا مدافع ظلمت‌ها باشد، باز همچنان مشعلی بر آستانۀ تاریکی‌هاست».

رمان اساس خود را بر مخالفت خشونت‌بار میان شخصیت‌ها و رویدادها استوار داشته است. در یک قطب «دیوها» یعنی فئودورپاولوویچ و سمردیاکوف قرار دارند و در قطب دیگر «فرشتگان» یعنی آلیوشا و راهنمای معنوی او زوسیما.

 

داستایفسکی، درمقامی دست نایافتنی قرار داشت و زمانی که وقت آن می‌رسید تا به افکار خود نظمی ادبی ببخشد، هیچ مانع بازدارنده‌ای را بر سر راه خود تحمل نمی‌کرد. گاه در زیر بار تلاش برای دستیابی به اهداف خود یکسره از پای درمی‌آمد و زمانی بر اثر بروز وقفه‌ای طولانی در کار، دربارۀ تحقق نقشه‌هایش، دچار تردیدهایی دردناک می‌شد. دستخوش بحران دودلی، او همه آنچه را که از تابستان 1865 از رمان جنایت و مکافات نگاشته بود، در نوامبر همان سال به آتش کشید و بار دیگر همه چیز را از نو آغاز کرد. هشت بار در رمان ابله دست برد. به شهادت‌نامه‌هایی که برای رفقای خود ارسال داشته، در شش ماه اول نگارش رمان جن‌زدگان بارها و بارها دست‌نوشته‌های خود را از هم دریده، مطالب آن را تغییر داده و ده‌ها بار «پلان» کار خود را از بنیان دگرگون ساخته، انبوهی از یادداشت و چرک‌نویس فراهم آورده و سرانجام در برابر پیچیدگی دم افزون رمانی که در ذهن داشته، دستخوش نومیدی کامل شده است. در 9 اکتبر 1870 داستایفسکی در نامه‌ای به استراخوف نوشته است: « ... هرگز چیزی این‌ همه درد برای من به همراه نداشته است ... از آن در بیمم موضوعی که انتخاب کرده‌ام از حد توان من فراتر باشد. من این بیم را به جد و با درد بسیار احساس می‌کنم.» داستایفسکی به خواهرزادۀ خود اطلاع داده است: «پس از گذشت ماه‌های طولانی کار بی‌وقفه و شدید، همۀ آنچه را که نوشته بودم (حدود پانزده فرم چاپی) به دور ریخته و همه چیز را از نو آغاز کرده‌ام.» او سوگنامه خود را با شکوه‌ای تلخ به پایان می‌برد که به هق هق گریه‌ای طولانی شباهت دارد: «اوه سونچکا! اگر بدانید نویسنده شدن و بار سنگین نوشتن چنین غم‌انگیز و دشوار را بدوش کشیدن چه اندازه دردناک و فجیع است.»

 

در چنین لحظاتی او خود را در مقام آفریننده، به‌شدّت محکوم می‌کند. در سال 1870 به آپولون مائیکوف نوشته است: « ... ازآنجاکه من بیش از آنکه نقاش بوده باشم شاعرم، همواره موضوعاتی فراتر از مرزهای توانایی خود برگزیده‌ام.» و در نامه‌ای به استراخوف در سال 1871 افزوده است: «من فارغ از ارزیابی قدرت واقعی خویش و به انگیزش جهشی شاعرانه به صرافت بیان افکاری می‌افتم که آشکارا از من پیشی می‌گیرند.» ولی این همه دغدغه و هراس در مقابل توفیق عظیمی که آثار او با آن روبه‌رو می‌شوند بیهوده می‌نمایند و انکار می‌شوند.

 

 

 

 

منابع:

 

1ــ داستایفسکی زندگی و آثار لئویندگروسمان، ترجمۀ دکتر سیروس سهامی

2ــ نویسندگان روس به سرپرستی خشایار دیهیمی

3ــ دفتر یادداشت روزانۀ یک نویسنده، ترجمۀ ابراهیم یونسی

4ــ زندگی داستایفسکی و بررسی آثار او، مهرداد مهرین

لینک به دیدگاه

ممنون ... فرصت نکردم کامل پست ها رو بخونم ذخیره کردم تا بعدا دقیق بخونم ... داستایوسکی رو به خاطر زندگی عجیب و شخصیت عجیب ترش دوست دارم تا به حال کتابی ازش نخوندم به نظرم خوندن کتاب های داستایوسکی یه آمادگی کامل فکری و روحی می خواد ... تسخیر شدگان رو گرفتم که بخونم اما نتونستم احتمالا از جنایات و مکافات شروع کنم ...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...