viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۰ نسرين ظهيري : موبايل بازها صف كشيدهاند جلوي ساختمان علاءالدين. زنگها به صدا در آمدهاند،از موسيقي كارتون بچههاي آلپ گرفته تا صداي خواننده آن طرف آب. هيچ موبايلي وقت زنگ زدن نميخواند: «مردماي مردم من/اگر جغدم به ويران بوم/يا اگر بر سر سايه از فرهما دارم/هر چه هستم از شما هستم/اين يادتان باشد» صداي م. اميد نميآيد. همچنان كه صداي گامهايش كه مسير زرتشت تا خيابان استانبول را گز ميكرد و شعرهايش را مزمزه تا به پاتوقش برسدو جنسش را به همسرايانش عرضه كند. حالا موبايل بازهاي كنار خيابان جمهوري با آهنگهاي تركيهاي به هم پز ميدهندبيآنكه بدانند جا پاي مردي گذاشتهاند كه روزگاري نه چندان دور اين مسير را براي زمزمه شعرهايش انتخاب ميكرد. اين را از زير زبان ايران خانم كشيدم. زني كه به سختي در مورد همسرش اظهارنظر ميكند. خيابان سرمازده مانع كسب نيست. كمربند، عطر ، بند كفش و. . . اخوان نه مجبور بود صف موبايل فروشها را بشكند و نه از فروشندهها به زور عطر بخرد. او شهريور هم ميتوانست منتظر پاييز بماند تا صداي برگهاي خشكيده شعرش را بارور كند. با اينكه كافه فيروز چند مغازه جلوتر از كافه نادري است اما اخوان كافه نادري را انتخاب ميكرده. كافه نادري نيمه بستهاست و سرم را ميگذارم روي شيشههاي در ورودي اش: «با توام،دريچه بيدار از كوچه هميشهترين هرگز/آهاي با توام ميشنوي باز هم سلام»آقاي بداقي مامور اطلاعات هتل نادري بر خلاف تصورم با شنيدن اسم اخوان تعجب ميكند: «۳۵ سال است كه اينجا كار ميكنم. كم بيش شاعر و هنرمند و نويسندههايي را كه اينجا رفت و آمد ميكردند ميشناختم اما اينكه شما ميگوييد را نميشناسم. شايد به خاطر پيري است كه اخوان ثالث توي ذهنم نمانده» رضا صبوحي ۴۵ سال پيش گارسون كافه نادري بودو حالا باز نشسته است و تلفني ميگويد كه من از نوجواني آنجا را ميچرخاندم: «به من ميگفتند آقا رضا. صادق هدايت و چوبك و بقيه هم ميآمدند. با هم شناس شده بوديم،اما خيلي سال گذشته اخوان را يادم نيست. »سپانلو آدرس ديگري ميدهد: «اخوان مدتي ميآمد كافه فردوس. سراغش را آنجا بايد گرفت. »از كافه نادري پرسان پرسان ميرسي به ساختمان بد قواره كه به شهادت پيرمردهاي كفاش مغازه پهلو به پهلو،روزگاري نه چندان دور بالاي سرش نوشته شده بودكافه فردوس. كافه فردوس از سال ۱۳۲۲ پاتوق صادق هدايت هم بود. صاحب آن پيرمرد ارمني مشهور به سبيل كه كاتوليك بود و بيفرزند. مي گويند سبيلهاي كلفتي داشت. كافه فردوس مركز دستههاي گوناگون روشنفكر و عناصر افراطي و برخي از افراد مرموز بود. آقاي سپانلو ميگويد: «اگر كافه فردوس همچنان در خيابان استانبول موجود است، ميشد رد نگاههاي اخوان را پيدا كرد. » اما حالا ساختمان سيماني جاي كافه نشسته و پيرمرد كفاش از دمخورياش با آدمهاي مشهور ميگويد: «اينجا اينطوري نبود. دكانها سادهتر بودند. نئون و سنگ كه نبود. ديوارها آجرهاي ساده داشتند ولي از اين قديميهاي خوشرنگ. همه مغازهدارها هواي همديگر رو داشتند اونوقت همين شاعرها به ما سلام ميكردند» پيرمرد كفاش فيلش ياد هندوستان كرده و ول كن خاطرات مرده نيست. حالا نوبت كافه فيروز ميرسد: «چند مغازه آن طرفتر كافه نادري يك بانك هست كه قبلا كافه فيروز آنجا بود» اين را آقابي بداقي ميگويد. اما آقاي منصور رئيس بانك ملي در حالي كه سندهايش را مرتب ميكند، مغازه كت و شلواري بغل را نشان ميدهد: «كافه فيروز از سال ۵۷ به بعد خراب شد. قسمتي را بانك خريد قسمتي همين مغازهدار بغل. من هم كه با شاعرها ميانه خوشي ندارم. »آقاي منصور تراولها را توي كشوي ميزش ميگذارد. ظاهرا دكان بغل بانك ملي نرسيده به چهار راه استانبول همان كافه فيروز است. كركره پايين كشيده شده و بناها مشغول تعمير. رضايي صاحب مغازه است و ميگويد كه بيشتر از ۲۵ سال است كه اين مغازه را خريده به قيمت يك ميليون تومان. قبل از آن هم اسباب بازي فروشي بود. حالا كت و شلواري است و داريم تعميرات ميكنيم. كافه فيروز فقط اين منطقه كم وسعت نبود. بلكه قسمتي از بانك ملي هم بود كه خراب شدو به محوطه بانك اضافه شد. صاحب مغازه اخوان ثالث را نميشناسد: «من ميدانم كه اينجا كافه فيروز بوده و پاتوق آدمهاي هنرمند مثل هنرپيشهها و حتي تختي هم اينجا ميآمده.» كركره كافه فيروز، ببخشيد مغازه كت و شلواري پايين است و مگس در آن پر نميزند. صداي مغازهدار توي دكان ميپيچد «شعر بلد نيستم ترانه مرا نه بگو تا دلت بخواد» 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده