رفتن به مطلب

فقط انرژی


ارسال های توصیه شده

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

ساعت 12.50 راه آهن بندرعباس.

من: خانم اینجا صف بلیط های اینترنتی است؟

1:نه...2: اجیم حواسش نیست، آره همین جاست...خنده

ساعت 13:5 داخل کوپه

من : سلام

1و2 : سلام...اه مثل اینکه با هم همسفریم

1و 2 بسیار شاد و سرحال و خوشتیپ بودن...سری ارتباط برقرار کردن و بعد از یک ساعت متوجه شدم که برای تفریح دارن به تهران میرن...1 متولد 71 و 2 متولد 69...1 همش به 2 دستور میداد و 2 بسیار با حوصله، پیروی میکرد...1 میگفت: 2 اصلا حوصله ارایش نداره و به خودش نمیرسه..

با خنده هاب بلند 1و 2 من هم خنده ام میگرفت.

ساعت 16

من: حوصلم داره سر میزه...

2: بیا با هدفون من این اهنگ رو گوش کن

با کلی اصرار، چندین اهنگش رو گوش دادم...

ساعت17

تصمیم گرفتیم بازی اسامی رو انجام بدیم.....1 حروف الفبا رو بگه..من و 2 هر چی اسم بذهنمون میرسه که با اون حرف شروع میشه بنویسیم...

1 به شوخی میگفت: این دو تا رو ، انگار دارن کنکور میدن، چه قضیه رو جدی گرفتن، ولی 2 با جدیت داشت رقابت میکرد..

موقع چک کردن حرف م، 2: منیر...من: منیر نداریم، منیره هست...2: نه، اسم مادر دوست پسر من منیر بوده

موقع چک کردن ش 2: شهام... من:w58.gif...2: اسم دوست پسرم بوده...من: همون که مادرش منیر بود؟ 1و2 حالا هر دو خندیدن...

1 به شوخی گفت: خب تو هم اسم دوست پسرات رو بنویس...به سردی گفتم تا بحال نداشتم..

ساعت 18:

من خطاب به 2

دختر اینقدر کفش های نوک تیز نپوش، سر پات که کلا شکلکش رو از دست داده و همه انگشتات هم که تاول زده...رنگ پوستش م که تیره شده

2 فقط خندید

1: ای وای مانتوم رو روی بند موند....

من: خب تماس بگیرید مادرتون برش داره، تا برگردید رنگش میپره

2: ماردمون رفت پیش داداشمون

ساعت 19

من: خیلی گرسنم هست بیای شام بخوریم...1و2 گفتن ما شام نمیخوریم..

نون بربری و پنیر مامانم برام آماده کرده بود...به اصرار من 2 هم باهام هم غذا شد ولی 1 رفت دراز کشید. 2 گفت: خوشبحالت که مامانت غذا همراهت کرده. گفتم: آره..دوره لیسانس هم همیشه نون و پنیر گردو صبح ها برام لقمه میگرفت مثل بچه ها میبردم دانشگاه و 2 لبخند تلخی زد.

  • Like 11
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 73
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

1 دیپلم گرفته بود و حالا منشی بود...اما 2 فوق دیپلم حسابداری داشت و حالا هم اقتصاد میخوند، دو شیفت هم کار میکرد.

به 2 گفتم کجا شاغلی؟ اسم محل کارش رو گفت و گفت که البته داییم نمیزاره جای دیگه برم. پرسیدم چرا داییت؟ نظر خانوادت چیه؟

گفت پدر و مادرم از هم جدا شدن و ما مستقل زندگی میکنیم...

بعد از اینکه 2 کنکور میده، خانوادش از هم جدا میشن، 2 همون سال سراسری قبول میشه و میره خوابگاه...تو خوابگاه بهش خیلی سخت میگذره و مجبور میشه بره خونه خالش...خالش هم اون رو میفرسته جای خودش در محل کار...2 هم درس میخونده و هم کار میکرده..تعریف میکرد که واسه اینکه پول کرایه نده چقدر پیاده روی کرده، گفت وقتی گفتی لقمه رو مادرت اماده کرده، بهت حسودیم شد.

میگفت باور میکنی، شده من سه روز هم غذا نخورده باشم...کفش های خالم و دختر خالم که کوچکتر از اندازه پام بوده که پوشیدم و پام اینجوری تغییر شکل داده.

کار کردم و کار و حالا برای خودم یک خونه اجاره کردم و خواهرم رو اوردم پیش خودم...یک ماشین قسطی هم خریدم و دو ماه پیش قسطش تموم شد...2 تعریف میکرد و من از خودم بدم میومد...منی که اینقدر غرق در نعمتم و بی توجه ..احساس ضعف میکردم....حس کردم در مقابلش هیچی نیستم...

حالا از آینده میگفت، از اینکه دوست داره دکترای اقتصادش رو بگیره، از اینکه همیشه یک خلا عاطفی در زندگیش بوده...بهش گفتم: مطمئنم موفق میشی. 1 بیدار شده بود. شاید از اینکه 2 با من درد و دل کرده بود ناراحت شده بود و یا اینکه یاد خاطرات افتاده بود...گریه میکرد....تصمیم گرفتیم بخوابیم..

اط تخت هر دو خواهر صدای گریه میومد و این بار من با گریه آنها آرام گریه کردم...

صبح نزدیک تهران

من: عجله ای ندارم ، چون هیچ کس منتظر من نیست.

2: هیچ وقت هیچ کس منتظر من نبوده

من: یک ابجی داری که به اندازه دنیا می ارزه

چند ساعت بعد از هم جدا شدیم و دانستم که چقدر قدرنشناس و کوچکم...چقدر دنیای من کوچیکه، چقدر ضعیفم و چقدر برای توجیه تنبلی های خودم دنبال توجیهم...

دوشنبه 4.4.92

  • Like 15
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

فائزه جان در مورد آرامش منزل مادربزرگش نوشته بود که یاد یک خاطره افتادمsigh.gif

14-15 سالم بود که یک دفعه ای تصمیم گرفتم چند روز از خونه دور باشم و برم منزل مادربزرگ و پدربزرگ مادری..چقدر خوش میگذشت...احساس استقلال یک هفته ای در سنین نوجوانی واقعا دلچسبه... نوه عزیزتر از فرزند هست و واقعا از پدر بزرگ عزیزم که هنوز نتونستم رفتنش رو هضم کنم و مادربزرگ مهربانم انرژی میگرفتم....یک هفته بعد از اینکه من رفتم خونه، پسر خاله حسودم از یک شهر دیگه پا شد، یک هفته اومد خونه مادربزگ:ws28: (چقدر این پسرها حسودن)

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

یک ساعت از بامداد روز 31 تیر 92 گذشته، مینای عزیزم خیلی زودتر از موقع تاپیک تبریک تولدم رو زده بود و کلی من رو به فکر فرو برد....5 مرداد داره نزدیک میشه، تاریخی که فقط یک سال به سال شناسنامه ای من اضافه میکنه...یک سال پر از حادثه گذشت...از مرداد سال گذشته همین امروز در ذهنم مدام مرور می شود...تک تک خاطرات، تک تک انسان ها...تک تک جملاتی که نباید میگفتم و گفتم...نباید می نوشتم و نوشتم...همه اتفاقات در همین یک سال گذشته بود....خیلی هاش رو یادم رفته بود ولی باز امشب یادم اومد:ws37: نسبت به خوبی هایی که دیدم بدی ها خیلی کمتر بود.......

تنوع انسان هایی که باهاشون آشنا شدم....محل زندگی، کلاس زبان، دانشگاه، انجمن

برنامه یک سال پیش رو برام خیلی نامفهوم هست، دقیقا نمیدونم چی پیش میاد، فقط میتونم یک تصمیمات کوتاه مدت بگیرم...

آرزو میکنم تمامی برنامه هام به گونه ای عالی منظم بشه و من رو در رسیدن به هدف برتر زندگیم پیش ببره:icon_gol: درست مثل این گیاه بر ناملایمات فائق بشم و رو به بالا رشد کنم. حتی در دل کویر ....

 

kml1l1v9rebdxhlkd4d.jpg

  • Like 12
لینک به دیدگاه

wq941e8hq5tfc9uueu9a.png

از بچگی 25 سالگی رو خیلی دوست داشتم....اصلا کلا عدد 5 رو خیلی دوست دارم...مثل پنجمین روز از پنجمین ماه سال :ws3:

و این است آغاز 25 سالگی.....

1392.5.5

  • Like 13
لینک به دیدگاه

یکی از مزایای قطعی های انجمن در نیمه شب این هست که فرصت مطالعه سایر نوشته های نت رو به میده، امشب به وبسایت محمدرضا شعبانعلی سر زدم....نوشته ها و دیدش به زندگی رو دوست دارم.....این متنش در نامه ای سرگشوده به فرزندی است که وجود خارجی نداره. خط به خط ، جمله به جمله متن رو قبول دارم و بسیار لمس کردم...دوست دارم جز گروه اول باشم...خودم دنیام رو بسازم نه اینکه منتظر باشم تا دیگری بسازه...

 

رها جان.مردم دنیا به دو دسته بزرگ تقسیم میشوند. آنهایی که خطر میکنند و دنیا را می سازند و محافظه کارانی که در آن «دنیای ساخته شده»، زندگی می کنند.آنها که خطر میکنند، همیشه متهم اند.متهم به شکستن مرزها، متهم به شکستن قانون ها، متهم به شکستن عرف و حتی: متهم به شکستن خویش.

 

محافظه کاران به تو می آموزند که:وقتی می خندی، این خطر وجود دارد که در دید دیگران ساده و نادان جلوه کنی.

وقتی گریه میکنی، این خطر وجود دارد که دیگران تو را ضعیف و احساساتی بدانند.

وقتی به دیگران نزدیک میشوی، این خطر وجود دارد که درگیر یک رابطه عاطفی شوی.

وقتی احساسات خود را آشکار میکنی، این خطر وجود دارد که «خود واقعی ات» را افشا کنی.

وقتی عاشق میشوی، این خطر وجود دارد که طرف مقابل، عشق متقابل نداشته باشد.

وقتی امیدوار میشوی، این خطر وجود دارد که وقایع زندگی، نا امیدت کنند…

 

نمی دانم میخواهی از کدام گروه باشی: اهل خطر یا اهل محافظه کاری.اما دوست داشتم از گروه نخست باشی.هر چند سختی هایش را می دانم.همواره به عنوان یک «متهم» زندگی خواهی کرد اما بدان که همان محافظه کاران، زمانی که دنیای جدیدشان را ساختی، دنیایشان را چنان بدیهی و واضح فرض خواهند کرد که تو گویی، از نخستین روز، حکم خلقت بر همین منوال بوده است.

 

رها جان. دیر یا زود باید انتخاب کنی که در «ناحیه ی خطر» زندگی کنی یا «خارج از خطر»…

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
  • 1 ماه بعد...

اینقدر همه چیز فشرده بود که حتی فرصت ثبتش رو نداشتم....قرار بود از طرف دانشگاه تیر به مشهد بریم که به مهر موکول شد و بعد از دفاع واقعا هم یک مسافرت دست جمعی میچسبید...با دوستای پایه و دوست داشتنی...بعد از مسافرت و انجام کارهای فارغ التحصیلی دیگه باید بر می گشتم، وسایلم رو جمع کردم که اکثرش هم کتاب بود...یاد قضیه اون عالمی افتادم که دانشش رو سوار بر الاغش به هر سو میکشید:whistle: شبی که در مسیر بودم خاله بهم پیام داد اگر فردا پایه هستی منتظرت بمونیم تا با هم بریم قشم، من هم که دلم لک زده بود برای قایق سواریhapydancsmil.gifنه نگفتم...بسادگی به یکی از جنوبی ترین نقاط ایران رسیده بودم...چقدر دریا دوست داشتنیه، چقدر بهم آرامش میدهhapydancsmil.gif

بعد از عید قربان و استراحت شروع کردم با دوستم به دنبال کار رفتن...نمیدونم چرا یک برنامه بلند مدت نمیتونم برای خودم بریزمhanghead.gif اولین کار رو در آخرین لحظات به تفاهم نرسیدم و شرایطشون رو قبول نکردم و خب آنها هم گفتن یک نیرو بیتشر نمیخوان و دوستم رو گرفتم:ws28: الان که فکرش رو میکنم میبینم شانس آوردم(گرچه همان لحظه هم اصلا ناراحت نشدم)..همون روز رفتم یک جای دیگه و دنباله علاقه همیشگیم...آب شیرین کن:ws3:فعلا اونجا شرایط در حال بررسی هست ولی بخش تحقیق هست و دوست دارم...ولی با توجه به شناختی که از خودم دارم نمیدونم چی پیش میاد، اما مطمئنم بهترین اتفاق میوفته:icon_gol:

دوشنبه 92.8.7

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

یکی از افتخارات همیشگی من این بود که در این دو سال خوابگاه چایی خور نشدم...ولی الان با اینکه یک هفته فقط سر کار رفتم....عجیب چایی خور شدم:ws3:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

گاهی روزهایی هست که همه چیزهای خوب با هم اتفاق میوفته و گاهی روزهایی که ضد حال پشت ضد حال...امروز هم چند مورد به در بسته خوردم..آخریش دیگه واقعا اعصابم رو بهم ریخت..ولی تصمیم گرفتم که تسلیم نشم و ادامه بدم...واسه همین شروع کردم به تلاشhapydancsmil.gif...تلاشم رو بیشتر میکنم تا به نتیجه دلخواهم برسم، با کارهای ساده شروع میکنم..

خدایا به امید تو:icon_gol:

92.9.16 پنج شنبه

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

ولی با توجه به شناختی که از خودم دارم نمیدونم چی پیش میاد

بله حدسم درست بود..متوجه شدم در کار اداری به دنبال آنچه که هستم نمیشه رسید....و این بار هم اومدم بیرون...یعنی آخرش چی میشه:ws3:

امروز دوستم تماس گرفته بود که یعنی یک کار که میکنی همه ایران باید بفهمنا...گفتم چرا:w58::w58: گفت: میخوای ازمون استخدامی شرکت کنی که تاپیکش رو تو نواندیشان زدی...با دل خجست خودت سه صفحه هم تنها جلو رفتی:ws28:

 

92.10.9 دوشنبه ساعت 19:24

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

درس هایی که واسه امتحان می خونیم تموم میشه و یادمون میره..اما هیچ وقت دوستی ها رو نمیشه فراموش کرد..از تمامی دروس دانشگاه خاطرات درس خوندن هاش با دوستام برام باقی مونده

84zdz4jaj9t757ijktmv.jpg

  • Like 6
لینک به دیدگاه

بلاخره برف امسال رو هم دیدم....دیشب شروع به بارش کرد...رفتم وسط حیاط و سرم رو به آسمون گرفتم...دونه های پنبه بود که از آسمون میومد...سفید و زیبا...صبح هم که رفتم برف بازی:hapydancsmil::hapydancsmil:

 

یکشنبه 92/10/22

1ks9ozmft9zsbl60w6d7.jpg

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

درود....

اولین بار با مفهوم فروم در باشگاه آشنا شدم..دانشجوی ترم های اول بودم. بعد هم که اینجا. 4 سال در این فضا بودم. با دوستان مختلفی آشنا شدم. تجربه های مختلفی رو بدست آوردم. اما حالا حس میکنم که باید از فضای مجازی برای همیشه برم....بلاخره نوبت من هم رسید.:ws3: با توجه به ضرورت استفاده از اینترنت ، نت رو هیچ وقت نمیشه کنار گذاشت. اما از این به بعد دوست ندارم که هیچ شخصیت مجازی داشته باشم. گرچه در تمام این مدت تلاش کردم که بین شخصیت مجازی و واقعیم تفاوتی وجود نداشته باشه.

برای تمامی دوستانم بهترین ها رو آرزو میکنم و امیدوارم هر کجا که هستید، شاد، سالم و موفق باشید.

در انتها یک هدیه از من به یادگار داشته باشید. اینها 5 حسرتی است که با پرسش از افراد نزدیک به مرگ پرسیده و جمع آوری شده است. امیدوارم تک تک این جملات رو با دقت مطالعه کنید. من نیز از این به بعد سعی میکنم به گونه ای زندگی کنم که گویی آخرین روز از زندگی من است.

 

1- کاش جرات اش را داشتم اون جوری زندگی می کردم که میخواستم، نه اون چیزی که دیگران ازم توقع داشتن.

2- کاش اینقدر سخت کار نمی کردم.

3- کاش شجاعتش را داشتم که احساساتم را با صدای بلند بگویم.

4- کاش رابطه ام رو با دوستام حفظ میکردم.

5- کاش شادتر می بودم...

 

جمعه 92/11/11

  • Like 8
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...