M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۳۹۱ این حکایت رو خوندم خیلی به دلم نشست....حکایت نویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند.:hapydancsmil: فقط کافیه خودمون رو باور کنیم....چند وقت پیش بود، باید برای موضوعی انتخاب میشدیم...همه از شیوه های مختلفی تلاش خودمون رو میکردیم...دوست عزیزی بهم گفت:سعی کن به جای اینکه منتظر بمانی تا انتخابت کنند آنقدر قوی باشی که دیگران از کارنکردن با تو احساس ضعف کنند....حرفش واسم خیلی ارزشمند بود...تمرکزم روی برنامه های خودم گذاشتم و در نهایت نتیجه مورد نظر رو هم گرفتم... در کتاب «اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید» چنین نوشته شده است: «خواجه عبدالکریم خادم خاص شیخ ما ابوسعید بود، گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایت های شیخ ما او را چیزی می نوشتم. کسی بیامد که شیخ تو را می خواند. برفتم. چون پیش شیخ رسیدم، شیخ پرسید: چه کار میکردی؟ گفتم: درویشی حکایت چند خواست، از آن شیخ، می نوشتم. شیخ گفت: یا عبدالکریم! حکایت نویس مباش ، چنان باش که از تو حکایت کنند.» 8 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مهر، ۱۳۹۱ همیشه نباید منتظر بود تا کسی برامون گل بخره...میتونیم خودمون به خودمون گل هدیه بدیم و کلی انرژی بگیریم:hapydancsmil: 11 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۱ عجب عنوانی برای تاپیک انتخاب کردم هر وقت میام بنویسم عنوانش جلوی من رو میگیره آه که چه عجیب دلم گرفته است انگار همین دیروز بود که اومد گفت سه ماه مرخصی گرفتم.....یه فلش بک به قبل ترش تیرماه بود که نتایج آزمون استخدامی اومده بود و قبول شده بود و سریع باید میرفت کاراموزی چقدر تو این مدت سعی کردم ازش فاصله بگیرم تا با رفتنش بهم نریزم ولی الان واقعا دلم تنگه...چقدر با هم بودن ها کوتاست و حالا من ماندم و باز تنهایی، به قول خودش برای اهدافت ماندی مگه این اهداف چقدر می ارزه که باید همیشه از عزیزان دور شد سپیده عزیزم خدا به همراهت 91.10.7 10 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۹۱ جودی!کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند وزندگی را يکمسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست يابندومتوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شايد نتوانند به مقصد برسند واگرهمبرسند ناگهان خود را در پايان خط می بينند. درحالی که نه به مسير توجه داشته اند ونه لذتی از آن برده اند. دير يا زود آدم پير و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت ديگر رسيدن به آرزوها و اهداف هم برايش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند ويک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. … جودی عزيزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از ديگران داريم آنها را دوست داريمو به آنها وابسته می شويم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بيشتر باشد علاقه و وابستگی ما بيشتر می شود. پس هرکسی را بيشتر دوستداريم و می خواهيم که بيشتر دوستمان بدارد بايد برايش خاطرات خوش زيادی بسازيم تابتوانيم دردلش ثبت شويم. --------------------- اکثر دخترهای دهه 60 با جودی بزرگ شدیم، با شادی هاش شاد شدیم و با غم هایش غصه خوردیم، دختر شاد و پرانرژی که گذشته بسیار سختی داشت ولی یک موقعیت عالی به دست آورد و زندگیش در مسیر دیگه ای قرار گرفت. هنوز هم که هنوزه هم سن و سال های من از دیدن این کارتون لذت میبرن...یادمه سال گذشته همچین روزایی بود با پایان امتحانات ترم اول، از دوستم سری کامل کارتونش رو گرفتم و دو روزه همش رو دوباره دیدم...تازه فهمیدم نصف داستان رو ما اشتباه متوجه شدیم و باز سرمون کلاه رفتبه شوخی با دوستان به هم میگفتیم اگر مجموعه رو کامل نشون ما میدادن زندگی مون در مسیر دیگه ای قرار میگرفت و از همه جهت از جودی الگو میگفتیم...خلاصه اینجوری مسئولان صدا و سیما در تغییر مسیر سرنوشت ما موثر هستند ولی داشتن یک بابا لنگ دراز همیشه جالبه...بابایی که راحت براش نامه بنویسی و از همه چیز و همه کس درد و دل کنی...اون موقع لازم نیست، حرفهایی را ناتموم گذاشت. 4.11.91 8 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۹۱ خیلی زیبا است. ملاقات ما با افراد مختلف بی دلیل و بی جهت نیست... این که ما و برخی افراد در مسیر زندگی هم قرار می گیریم، درحالی که جمعیت جهان به هفت میلیارد نفر می رسد؛ اتفاقی نیست! درجاده ی زندگی، بعضی افراد رهگذرهایی هستند که خاطرات خوشی را در اعماق قلب و خاطر ما برجای می گذارند، بعضی اشخاص عابرانی هستند که خاطرات تلخ درعین حال تجربه های ریشه ای و با ارزشی را برای همیشه بر وجودمان حکاکی کردند... بعضی ها در مسیر زندگی ما پابرجا می مانند؛ سرشار از برکت، گرما، شور، نعمت، نور. وخدا می داند چه اندازه سخت است قدردان واقعی این افراد بودن! بعضی ها می مانند؛ اما کم رنگ، بی صدا، پنهان، دور! ما در مسیر زندگی هم قرار میگیریم؛ برای یک تغییر، برای بیداری، بینایی و بهتر و نزدیکتر شدن به جایگاه واقعیمان در زندگی! این ملاقات ها چه شیرین چه تلخ، زیباست! 13 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، ۱۳۹۱ سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.كار را بر هیچ یك از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نمیشود، سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد. 7 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۹۱ گاهی اوقات با خودم فکر میکنم ای کاش هیچ موقع با انجمن یا بچه ها آشنا نمیشدم...محیط صمیمی که بارها تصمیم گرفتم دیگه نیام ولی نمیشه...پر از خاطرات شیرین و گاهی تلخ پس از سه سال ، حالا یک شخصیت مجازی دارم که نمیدونم تا چه حد به شخصیت واقعیم نزدیکه...دوستانی که شاید در هیچ مکان و زمان دیگه فرصت آشنایی نبود...دنیای مجازی قبل از آنکه ما حق تصمیم گیری داشته باشیم وارد زندگی روزمره ما شده...سرگرمی زمان تنهاییم شده نت و اینجا...مسلما خیلی چیزها رو بدست آوردم ولی به ازای اون خیلی چیزهای دیگه رو از دست دادم....این هم از جوونی ما دیگه 11 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، ۱۳۹۱ دیروز یک روز پر از انرژی و خوب بود....هم صحبتی با انسان های بزرگ که کلی بهم انگیزه داد امیدوارم این انرژی رو همیشه بتونم حفظ کنم...تازه استاد زبانم هم بهم گفت خیلی اجتماعی هستی که کلا واسم جالب بود.... چهارشنبه:91.11.25 8 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۹۱ امشب خیلی با نمک بود...بعد از مدت ها تصمیم گرفتم وارد سیستم گلستان بشم و معدلم رو چک کنم...به محض ورود پیغامی با این مضمون دیدم خب چاره دیگه ای نبود باید فرم نظر سنجی رو پر میکردم..ولی گزینه فارغ التحصیلان...خوش و خرم فرم رو پر کردم و منتظر ده روز دیگه که برم لوح تقدیرم رو بگیرم اما هیچ گزینه دیگه ای تو صفحم نبود...الان چرا این پیغام رو به من داده بودن ، 6 ماه دیگه تا فارغ التحصیلی من مونده که نکنه ادامه پروژه رو نزده باشم...سیستم یکی از بچه ها رو چک کردیم نه گزینه هاش سر جا بود...مشکل از من بود...یک لحظه شوکه شدم... با یکی از دوستان که تماس گرفتم گفت من همچین مشکلی داشتم بعد از چند ساعت درست میشه...خیالم راحت شد چک کردم الان درست شده بود...ولی باز دلم سوخت...فقط بخاطر یک نمره ، تازه اون هم میان ترمش جز دو نفر اول نمیتونم باشم 5 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۹۱ یک روز پر از انرژی مثبت...پر از اتفاقات خوب، اول از همه تمیزی فوق العاده هوا و بعد از اون رفتن به دانشگاه، وای که چقدر بد جلو مدیر گروه آبروم رفت از مدت ها پیش به همه گفته بودم که باید اسم پروژم عوض بشه چون نوع آب شیرین کنم رو تغییر دادم، دکتر با رویی باز استقبال کرد و گفت در جلسه گروه مطرح میکنیم و ما موافقت میکنیم ولی آموزش شاید اذیت کنه چون تا پایان ترم سه با تغییر نام موافقت میکنه ولی اشکال نداره حالا درخواستتون رو بنویسید، درخواست رو همونجا نوشتم(وای که چقدر نامه اداری نوشتن سخته) گفتن ادامش هم اسم پروژه جدید رو تعریف کنید، یکدفعه ای بذهنم رسید اسم قبلی رو یکبار دیگه چک کنم...که دیدم وای خوشبختانه حواسم بوده و نوع خاصی واسه آب شیرین کن قید نکرده بودم چقدر دلم واسه دانشگاه تنگ شده بود، تصمیم دارم باز فردا هم برم یک ایمیل خیلی خوب دریافت کردم که امیدوارم سال دیگه نتیجش رو ببینم.... یکشنبه 91.12.13 4 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۹۱ یک مدتی هست(کمتر از یک هفته) حس میکنم انرژی زیادی دارم تقریبا دارم مثل نوجوانی هام میشم(سر پیری و معرکه گیری) ولی دل باید جوون باشه..این چند روز درس و دانشگاه تعطیل، دارم واسه فستیوال فردا خودم رو آماده میکنم....بنظرم یک روز جالب و خاطره انگیزی باید باشه، از سوی دیگر برخی از دوستان خودشون رو برای آزمون دکترا دارن آماده میکنند ولی تصمیم دارم هر جوری که راحتم زندگی کنم، آنگونه که احساس آرامش کینم..از زندگیم لذت ببرم. دیشب خواستم کارت ورود به آزمون رو از سازمان سنجش بگیرم بدجوری دلم هوای خونه رو کرد، پدر عزیزم که همیشه قبل از هر آزمونی من رو یک ساعت زودتر میبرد محل برگزاری، آخ که چقدر من غر میزدم که بابایی هیچ کس نیست و میترسید که جا بمونم..همیشه مقید هست که همه جا سر موعد باشیم و این اخلاقش به من هم منتقل شده، مادر مهربانم که همیشه بیشتر از من نگران هست اصلا اینجوری آزمون دادن نمیچسبه، واسه همین منم امسال هیچی نخوندم 91.12.15 11 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۱ ساعت 10 قرار بود همه موسسه باشن و میزهاشون رو تزیین کنند تا ساعت 11 همه چیز آماده باشه و پرسش و پاسخ شروع بشه..من که 10.35 رسیدم و هانیه هنوز نیومده بود 10.55 بود که اومد...تو این مدت همه داشتن میزهاشون رو تزیین می کردن...همه هم هنرمند، صد بار تو دلم گفتم آخه آدم فنی تو رو چه به این قرتی بازی ها بدلیل شرایطم قرار شد اکثر وسایل رو هانیه بیاره و فقط جعبه رای و اینه رو من برم که آینه دوستم رو هم برداشتم بردم جعبه رای رو شبیه کادو درست کردم که در نهایت بهمون گفتن ، یک صندوق کلی میزان و هر میز یک صندوق لازم نداره...ولی ما جعبه مون رو روی میز گذاشته بودیم که واسه خیلی ها سوال شده بود، شب هم به عنوان یادگاری به هانیه دادمش. بلاخره هانیه و خواهرش اومدن...یک میز ساده ولی سنتی تزیین کردیم ، اولش خیلی اعتماد بنفسم افتاده بود تا اینکه نفر اول اومد و کلی از سنتی بودن چینشمون تعریف کرد، و بعد از اون افراد دیگه..از رومیزی و ظروف خوششون اومده بود.. نحوه ارتباط برقرار کردن و صحبتمون خوب بود..خودم راضیم..یک روز کاملا انگلیسی با کلی عکس و خاطره برخی از نمادها رو اینجا هم می نویسم سبزه: نماد رویش دوباره و امدن دوباره بهار است...اکثرا گندم و عدس سیر: نماد سلامتی و پزشکی سنجد: نماد عشق و هنگامی که درخت اون پر از شکوفه است کسانی که زیرش میرن عاشق میشن سمنو: نماد اتحاد و اینکه اکثرا خانم ها با همکاری یکدیگه اون رو درست میکنند سیب: نماد سلامتی و زیبایی سکه: نماد توانگری و کسب درامد سماق: به رنگ طلوع خورشید است و نشان میده که خوبی ها بر بدی ها غلبه کردن آینه: انعکاس روح ادمی تخم مرغ رنگی: به تعداد افراد خانواده تخم مرغ قرار میدیم و تزیینش میکنیم که نشون میده میخوان در یک جشن شرکت کنند. نماد زایش است. ماهی قرمز :در تقویم نجومی آخرین ماه ماهی است و برای خداحافظی با اون رو شروع سال جدید قرار داده میشه، البته نماد زندگی هم هست (ایرانی نیست یک جور برگزفته از فرهنگ چین است) نارنج: قرار دادن نارنج در یک کاسه آب نمایانگر چرخش زمین به دور خودش است. شمع : نماد روشنای و آگاهی سرکه: نماد صبر و خیلی موارد دیگه...و اینکه اکثرا از درختان ریشه دار استفاده میشده چون ایرانی ها میخواستن بگن ما ریشه داریم. چهارشنبه 91.12.16 9 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۱ این هم سفره هفت سین ساده ما 12 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۹۱ لوح تقدیر تالار مکانیک برای کاربران فعال سال 91....متنش رو خودم نوشتم و زحمت طراحیش رو آقا اسماعیل کشیدن...و برای کاربران فعال تالار فرستادیم...تا یادآوری کنیم که قدردان تلاش هاشون هستیم...آقا اسماعیل واسه من هم لوح زدن ، فقط واسه خودشون هیچ کس نزد خیلی دوستش دارم...واسه یادگاری اینجا هم قرارش میدم... 7 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۹۲ گاهی اوقات ، اتاق من شبیه یک سلول انفرادی می شود که دریچه آن به بیرون، فقط یک پنجره رو به کوچه است و تنها ملاقاتی ها ، اتاق ها یا سلول های کناری که مکالمه ای در حد سلام..خوبی؟چه خبر؟ می توان باهاشون داشت... گاهی اوقات آرزو میکنم، ای کاش اونقدر کار رو سرم ریخته بود که شب که میخواستم بخوابم، سرم رو که میزاشتم روی بالش، خوابم میبرد.. نه اضطراب آینده رو داشتم...و نه حسرت فرصت های از دست داده در گذشته...فقط حال هر وقت برنامم فشرده تر بوده، با برنامه تر و منظم تر جلو رفتم...امیدوارم هر چه زودتر از این سلول انفرادی مرخص شم 4 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۹۲ بهار و طبیعت سرسبزش به نیمه رسیده....چهارشنبه هفته گذشته با برخی از دوستای گل اینجا رفتیم پارک ملت، البته سال گذشته هم رفته بودم ، با پروین عزیزم میخواستیم بریم کفش بخریم که سر از پارک ملت درآوردیم و بعد از اون چقدر با هم صمیمی شدیم..و امسال که نیست ، تمام گل های لاله شهر، یادآور اوست... ولی امسال هم یک روز بیاد ماندنی شد...اول خودم رسیدم و بعدش میم شیمی گل..دو ساعت در محوطه خارجی پارک، با گل ها عکس گرفتیم و صحبت کردیم که فاطمه خبر داد: مینا هم داره میاد....چون مینا گفته بودیم نیایش پیاده بشه و خودمون ورودی پارک بودیم...بهش گفتم بیا سمت ورودی، ما هم بسمت نیایش میاییم....در مسیر بودیم که یک دختر خانم گل از کنارمون گذشت و بهم لبخند زدیم....به میم شیمی گفتم: مینا نبود، ضایع شدم..یک تماس باهاش گرفتم که دیدم، خودش بود...سه نفر شدیم....حالا سه نفره عکس میگرفتیم..که سارا هم یکدفعه از خونه حرکت کرد و به ما ملحق شد...چهارنفری رفتیم پاساژ صفویه و بعدش هم واسه ناهار سارا گفت بریم سوپراستار یک ایستگاه بالاتره...هر چی میرفتیم مگه میرسیدیم در این حین مینا خبر داد که نمیتونه بیاد و صبا هم گوشیش جواب نمیداد....فاطمه و دوستش هم زودتر از ما رسیده بودن.... ناهار رو با هم خوردیم و باز پیاده برگشتیم...که در میانه مسیر دیدیم، دوست فاطمه داره با یک خبرنگار مصاحبه صوتی میکنه ..من و میم شیمی برگشتیم، سوژش کنیم..که مصاحبشون تموم شد..خبرنگار خیلی ملتمسانه از ما هم درخواست کرد که باهاش مصاحبه کنیم ، هیچکدام قبول نکردن...من دلم سوخت و قبول کردم..سوالش هم این بود: به چه حرفایی گوش میکنید و چه حرفایی رو نشنیده میگیرید وقتی رسیدیم به پارک متوجه شدیم میم شیمی دوربینش رو موقع ناهار در رستوران جا گذاشته، دو تایی با هم برگشتیم...اول تاکسی گرفتیم ولی اونقدر ترافیک بود که پیاده شدیم و خودمون رفتیم...که خوشبختانه مسئول اونجا نگهش داشته بود و ما یک نفس راحت کشیدیم... بر که گشتیم باز عکس گرفتیم و برخی از دوستان سوتی های خفنی دادن.... از این همه عکسی که گرفتیم فقط سه تاش بدست من رسید در مسیر برگشت هم در اتوبوس اینقدر بچه ها شلوغ کردن که اطرافیان سردرد گرفته بودن و خلاصه....دیدار امسالم هم با گل های لاله خاطره انگیز شد:hapydancsmil: 3 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۲ یکشنبه 5 خرداد فاینال زبان بود و شاید تا مدتی باز نتونم برم...از الان خیلی دلم تنگ شده، این چند ترمی که رفتم، علاوه بر یادگیری زبان، فرصتی بود برای آشنایی با دوستانی خوب، سلیقه های مختلف و سن های متفاوت ... این هم کارنامه ام..یادم باشه که خیلی زحمت کشیدم، پس ساده فراموش نکنم 3 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۲ اولین بار نوزور 91 بود، 17 یا 18 فروردین، بعد از چند هفته خوب، باید بر میگشتم تهران، از سمت مهرآباد به خوابگاه، اولین نمادی که دیدم، برج آزادی بود...یک بغض خفته گلوم رو میفشرد...نه آروم میشد و نه سر باز میکرد...هر سری که از خونه اومدم تهران، این بغض خفته برام تکرار میشه...در عوض اون سمت همیشه پدرم، نیم ساعت زودتر برای استقبالم میاد....و اینجا تنها و غریب با یک چمدان و کوله...این صحنه و حس بارها برایم تکرار شد...چه در فرودگاه و چه راه آهن... اما این بار در منزل خودمان بار دیگر این بغض خفته به سراغم امد...حسرت 4 سال از بهترین سال های زندگیم که با خودخواهی گروهی بی ثمر و با یاس و نا امیدی گذشت. سال 88 صبح روز بعد از انتخابات، نتیجه مشخص شده بود ولی حالا ساعت از 16 گذشته و با قطعیت نتایج مشخص نشده....همه میدانیم چه شد و حق با چه کسی بود، اما دهانمان را بستند، امیدمان را گرفتند، شادی از دل ها و لب هایمان دزدیدند، در خیابان مانند مجرمان با ما برخورد کردند...یادگار ان روزها ، آهی است از اعماق وجود...امیدوارم که اوضاع بهبود یابد که دیگر توان پایداری ندارم شنبه 25 خرداد 92 5 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد، ۱۳۹۲ اینقدر هوس کردم، یک نفر گوشم رو بگیره...بشین پای پروژه پایانیت و جمعش کن، دختر سر به هوا........ 5 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۹۲ در یک کتاب تعبیر جالبی از بخشش خوندم... فرض کنیم ما یک عالمه هیزم بغل کردیم و روبروی آتش نشستیم و به آتش میگیم ، اگر من رو گرم کنی، هیزم بیشتری در تو میریزم..در صورتیکه اگر هیزم بیشتری میریختیم بیشتر گرم میشدیم...بخشش هم همین جوره...ابتدا باید ببخشیم تا بیشتر بدست بیاریم...مثل یک لبخند ساده، ما به دیگران لبخند بزنیم تا لبخند دریافت کنیم...یاد بدیم تا بیشتر یاد بگیریم... یکشنبه 2 تیر 92 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده