قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۸ آوده اند كه در زمان قديم توتهاي سرخ و تيره رنگ درخت شاتوت زماني چون برف سفيد بوده است.اين توتها پس از رويدادي شگفت انگيز و اندوهبار سرخرنگ شدند:مرگ دو جوان عاشق اين دگرگوني را بوجود آورد. پيراموس(پيرام) و تيسبه كه نخستين،زيباترين مرد جوان،ودومي زيباروترين دختر مشرق زمين بود در شهر بابل مي زيستند كه شهر ملكه سميراميس بود.اين دو در همسايگي هم مي زيستند و ديواري مشترك خانه آنها را از هم جدا كرده بود.چون هر دو در همسايگي هم به بار آمدند و با هم بزرگ شدند،دل در گرو عشق يكديگر بستند.آنها مي خواستند با هم ازدواج كنند ولي پدر و مادرشان موافقت نمي كردند.با وجود اين جلو عشق را نمي توان گرفت.آتش عشق هرچه شعله ور تر و فروزانتر شود،بيشتر مي سوزاند.به علاوه عشق هميشه راههايي براي خود مي يابد.محال بود كسي بتواند اين دو جوان دلداده را كه دلي سوزان داشتند از يكديگر جدا كند. در ديواري كه خانه آن دو را از هم جدا ميكرد شكافي وجود داشت،كه هنوز كسي از وجود آن آگاه نشده بود،ولي از ديد و چشم عاشقان هيچ چيز پنهان نمي ماند.اين دو جوان عاشق ما شكاف را كشف كردند و از آن راه با هم سخن مي گفتند.گرچه آن ديوار شوم و نفرت انگيز آنها را از هم جدا كرده بود،امّا خود وسيله پيوند و ارتباط شده بود.آنها مي گفتند:"با بودن تو(اي ديوار)ما نمي توانيم يكديگر را لمس كنيم،امّا دست كم بگذار با هم سخن بگويي و رازونياز كنيم.تو راهي بنما تا سخنان عاشقانه به گوش عاشقان برسد.ما آدمها ناسپاسي نيستيم"بدين سان آنها با هم سخن مس گفتند.چون شب و زمان جدايي فرا مي رسيدهر دو بر ديوارها بوسه مي زدند و مي رفتند.هر بامداد كه روشنايي مي دميد و ستارگانِ آسمان را خاموش مي كرد و پرتو خورشيد شبنم بخزده بر برگ گياهان را خشك مي كرد،آن دو جوان دلداده دزدانه و پاورچين و پنهان از چشم اغيار به كنار شكاف مي آمدند،آنجا مي ايستادند و زماني عاشقانه رازو نياز مي كردند و چند گاهي از ستم روزگار غدّار و سرنوشت ستمكار زبان به گلايه مي گشودند،ولي هميشه نجواگونه سخن مي گفتند.سرانجام يك روز بردباري و توان پايداري در برابر ناملايمات و نارواييها را از دست دادند.آنها تصميم گرفتند كه شبهنگام بكوشند پنهاني از خانه بيرون آيند و از شهر بيرون شوند و خود را به فضاي باز بيرون شهر برسانند تا شايد در آنجا چند لحظه اي آزاد و بي دغدغه در كنار هم بگذرانند .آنها قرار گذاشتند كه يكديگر را در جايي كاملا آشنا ببينند:يعني در مقبره نينوس،زير يك درخت،درخت شاتوت كه زير بار توت سفيد غرق شده بود و چشمه اي نيز در نزديكي آن مي جوشيد.اين نقشه هر دو را شاد كرد.امّا زمان چنان به كندي مي گذشت كه مي پنداشتند روز پايان نخواهد گرفت. سرانجام خورشيد در دل دريا فرو رفت و در پي آن شب بالا آمد.تيسبه در آن هواي تاريك آهسته و پاورچين از خانه بيرون آمد و پنهان از همه چشمها راه مقبره را در پيش گرفت.پيراموس هنوز نيامده بود.دختر چند گاهي به انتظار نشست،زيرا عشق به او جرئت بخشيده بود.امّا ناگهان در پرتو نور ماه ماده شيري را ديد.آن جيوان درنده شكار كرده بود و پوزه اش خونين بود و اكنون به كنار چشمه آمده بود تا آب بنوشد و تشنگي خود را برطرف كند.شير با او فاصله داشت و تيسبه فرصت يافت بگريزد ولي به هنگام فرار ردايش از دوشش بر زمين افتاد.ماده شير در راه بازگشت به كنامش ردا را ديد و آن را به دندان گرفت و پيش از رفتن به درون جنگل آن را از هم دريد. پيراموس لحظه اي بعد از راه رسيد و ردا را ديد:ردايي به خون آلوده و از هم دريده،با ردّ آشكار پاي شير بر زمين.كاملا آشكار بود كه از ديدن اين منظره چه نتيجه اي گرفته مي شود.او كاملا مطمئن بود كه چه روي داده است:تيسبه مرده است.او اجازه داده بود معشوقه اش تنها به چنين جاي خطرناكي بيايد و خود زودتر نيامده بود تا از او پاسداري كند.با خود گفت اين من بودم كه تو را به كشتن دادم.سپس پارههاي ردا را از زمين برداشت و در حالي كه آنها را پيوسته مي بوسيد به طرف درخت توت برد.و گفت:"اكنون خون مرا نيز بايد بنوشي"اين را گفت و شمشيرش را كشيد و در پهلوي خود فرو كرد.خون فواره زد و بر توتها ريخت و آن توتها را به رنگ سرخ تيره در آورد. تيسبه هرچند كه از ديدن ماده شير به وحشت افتاده بود ولي بيشتر از اين مي ترسيد كه معشوق خود را تنها بگذارد.اندكي بعد دل به دريا زد و به خود جرئت داد.به سوي درخت شاتوت،كه از شاتوتهاي سپيد رنگ مي درخشيد و ميعادگاهشان بود،راهي شد.امّا نتوانست درخت را بيابد.البته يك درخت آنجا بود،ولي توتهايش سفيد و درخشان نبود.چون خوب به درخت نگريست،چيزي زير آن يافت كه تكان مي خورد.لرزان و هراسان سر برگرداند .امّا چند لحظه بعد چون خوب به سايه خيره شد آن را شناخت.پيراموس بود غرقه در خون خويش و در حال مرگ.سراسيمه به سويش رفت و او را در ميان بازوان گرفت.التماس كرد چشم بگشايد ،به او نگاه كند و با او سخن بگويد.تيسبه گريه كنان به او گفت :"اين من هستم،تيسبه،عزيزترين كِست."چون پيراموس نام معشوقه را شنيد پلك چشمان را كه سنگين شده بود گشود تا فقط نگاهي به سويش بيفكند.بعد مرگ از راه رسيد و چشمان او را بست.تيسبه شمشير او را ديد كه از دستش افتاده و كنار آن تكه پاره هاي به جا مانده از رداي خودش را.آنگاه بيدرنگ دريافت كه چه روي داده است.بعد گفت:"تو خود را با دستهاي خود كشته اي و با دست عشقي كه به من داشتي.من هم مي توانم شجاع باشم.من هم مي توانم عاشق باشم. "فقط مرگ مي توانست ما را از هم جدا كند.امّا اكنون ديگر نمي تواند" اين را گفت و شمشير را كه هنوز آغشته به خون پيراموس بود برداشت و در قلب خود فرو كرد.سرانجام خدايان به آن دو رحمت آوردند،و پدر و مادر آن دو عاشق نيز. رنگ سرخ تيره شاتوت يادبود ابدي و جاودانه اين عشق واقعي است و يك مجمر خاكسترِ دو انساني را در خود جاي داده است كه حتي مرگ نيز نمي توانست آن دو را از هم جدا كند. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده