rezaraesi 11 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۹۰ [h=2]ميخواهم زندگي كنم / روزنوشت[/h] برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام خواستم از عشق و دوستداشتن بگويم ديدم خيليها از اين باغ بيرونند. همانها كه بيش از همهي پرندگان جنگل هياهو به پا ميكنند اما فقط در كار تبديل سپيدي شير به سياهي قيرند. خواستم از انديشه بگويم ديدم اين روزها بسياري از مردم در فراغت از انديشه غوطه ميخورند، همانها كه به سان زمين عريان خود را به فراموشي سپردهاند. نه از طعم باران بهره ميبرند نه داغي آفتاب را احساس ميكنند. خواستم از خوشبختي بگويم ديدم خوشبختي در گرو شادي است و شادي همپاي رهايي. اما سالهاست شادي را از ما ربودهاند، همانها كه زندگيشان ضرباهنگي ندارد. كورمال ميروند و دائم در كار متركردن دوزخ و برزخ و بهشتاند و طراوت، تازگي و خنده را در چروكي، فرسودگي و رنگهاي تيره و تار تبليغ ميكنند. خواستم از عدالت بگويم ديدم خانه را به نفس دزدان كاركشته و تباه كنندگان حقوق شهروندي آلودهاند، همانها كه گفتند دزدان را مجازات خواهند كرد و مديريتشان را به جهان درس خواهند داد. خواستم از حق و انصاف بگويم ديدم آنان كه حاكمند و مدام آواز دلسوزي و بخشندگي سر ميدهند، به دنبال آنند تا دادههاي خدايي را هم از من بگيرند. همانها كه با توهم و تهديد و حرفهاي نامربوط ميپندارند خردمندتر از همه هستند و حقيقت نزد آنهاست. خواستم از ساز و كار دوستي و مودت بگويم ديدم اين روزها هيچ چيز بيش از بغض و كين پيونددهنده دلهايمان نيست، بغض و كينه از دشمناني كه مدعياند آنها همه چيز را بوجود ميآورند، حال آن كه فقط در همهمهي خون و صدور احكام بي اساس و ناعادلانه به دنبال آرامش و سعادتند. خواستم از تنگدستي و فقر بگويم ديدم دهانم را ميبندند. همانها كه ميخواستند از جامههاي ژنده گدايان اثري برجاي نماند، اما فقط بر تعداد رداي شاهانه و برجهاي سربه فلك كشيده خود افزودند. خواستم از مهر و محبت بگويم ديدم آنان كه به سوي من ميآيند ، از مهر چشم آن دارند كه خلاءهايشان را پر كنند. همانها كه معامله گر طلا و تمنايند و هستيشان را از من ميگيرند ، اما مرا به چيزي نميگيرند. دردا كه اين روزها وفور كاستي است. كاستي در عشق. كاستي در مهر. كاستي در عدالت. كاستي در اميد. كاستي در غيرت و شرف. كاستي در اعتراض . كاستي در اعتراف. كاستي در ادب، كاستي در شرم و شرف. همراهيام كنيد ! دلآزردهام. از همه چيز خود چشم پوشيدهام. ميخواهم به شور و شوقي كه از دوردستها در دل دارم دست يابم. اين جامه به تنم تنگي ميكند. سقف اين خانه دارد فرو ميريزد. ميخواهم خودم را نجات دهم . ميخواهم سرفراز بمانم. ميخواهم زندگي كنم. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده