Sh.92 3961 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 بهمن، ۱۳۹۰ هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده…شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.........................................................................بد يا خوب بودن بعضي از اتفاقات به طرز نگاه ما بستگي داره ، نگاهتون قشنگ . 12 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۹۰ ممنونم از تاپیک خوبت....خیلی موافقم.... چه بسا تهمتهایی که به دیگران میزنیم بخاطر اینه که توو ذهنمون اوون چیز رو داریم پرورش میدیم...و چون دووست داریم که اینطور باشه پس در پس چشمان ما همانگونه جلوه میکنه..... مثله دروغ میمونه......چون دوست داریم باورش کنیم پس باورش میکنیم چقدر خوبه تصمیمی میگیریم، از همه جهات بسنجیمش...حتی اگر شده خودمون رو جای طرف مورد نظر قرار بدیم..ببینیم اگه ما جای اوون بودیم چه میکردیم 5 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۹۰ بله منم قبول دارم طرز فکر ما میتونه خیلی چیزا رو عوض کنه ولی ذات طرف رو نمیتونه تغییر بده 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۹۰ یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود ! رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید... ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود." قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند و او قبل از اینکه حرکتی از همسرش سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده