رفتن به مطلب

حرف های خاکستری


ارسال های توصیه شده

روزهای زیادی از زندگی ام می گذرد ، خوبی ها ، بدی ها ، خنده ها و گریه ها ، تحقیر شدن ها و مسخره کردن ها ، مغرور شدن ها و خرد شدن ها ، عصبیت ها و قه قه زدن های بیخود .. همه را تجربه کردم . اکنون به هر طرف نگاه می کنم جز چهره های موهوم و عجیب چیز دیگری نمی بینم ، همه ی چیزهایی که انگار می خواهند گولم بزنند و حتی ذره ای از هول و هراسی که در من است خبر ندارند . نمیدانم برای چه به دنیا آمدم و سرانجامم چیست و احساس می کنم هیچگاه برای این سوالات بزرگ و سرسام آور پاسخی نخواهم داشت . به اطرافم دقیق می شوم و حرف های پوچی می شنوم که به اندازه ی پر کاهی برایم ارزش ندارد و با اینحال همچنان در جریان است و مهم ترین چیزها توی این دنیا همین حرفهاست . هرچند تاسف من دردی دوا نمی کند و در هیچ نقطه ای در عالم جای ندارد با اینحال می دانم که باید تاسف بخورم . گاهی اوقات حالت تهوعی غلیظ به من دست می دهد ، بعد می خواهم استفراغ کنم چون فکرهایی توی ذهنم بالا و پایین می رود ، می پیچد و بعد خرابم می کند ، فکر آدمهایی که در زنده بودن خود حتی یکبار از خودشان نپرسیدند که معنای بودنشان چیست و چرا هستند ؟ نمیدانم هویت پوچ آن رجاله های بوف کور چرا همیشه پابرجاست و صادق باید خودکشی کند ؟ نمیدانم چرا شیطان را توی بهشت راه دادند که بعد آدم را گول بزند ؟ مگر شیطان رانده ی درگاه پروردگار نبود ؟ نمی دانم چرا همینگوی با تفنگ مغزش را متلاشی کرد ؟ چرا بیگ بنگ اتفاق افتاد ؟ و همه ی این چراها مرا در خود تنیدند و تنیدند و خفه ام کردند و زندانی ام کردند . امروز فهمیدم هر چرا یک میله ی زندان است و تا به زندان نیافتم آزادی را درنخواهم یافت . من از دست یکنواختی و روزمرگی و بیخودی خودم را توی زندان حبس کردم و این همان زندان آزادی است که تا هستم با من است .

لینک به دیدگاه

همیشه دلم می خواست آنکسی را که دوست داشتم به طبیعتی ببرم ، به یک مزرعه ی گندم که خوشه های زرد و سبز نارس اون مثل دانه های طلا زیر نور خورشید بدرخشند . آسمانی لاجوردی با چند لکه ابر سفید که از درون نقش خودشون رو خط زدند ، با نغمه ی چند سینه سرخ توی باغ هلو که شکوفه های صورتی و خنکش تازه بیرون زدند . شبنم هایی که زیر انوار طلایی آفتاب سوسو می زنن و کفش دوزکی که لای خاک و علف بالا و پایین می پره . دوست داشتم دستشو بگیرم و از بالای تپه ای که مشرف به گندم زاره تا ته اون بدوم و هوای خنک صبحگاهی رو در حالی که از سلولهای پوستمون وارد می شدن استنشاق کنیم و ریه هامونو پر و خالی کنیم و تنها گرمایی که حس می کنیم حرارت دستامون باشن که به هم قلاب شدن . بعد دلم می خواست روی خاک نمناک ولو می شدیم و رایحه ی رطوبت مخلوط با علف و گلهای وحشی رو می بوییدیم و سردی خاک و سایه ی درختان دوباره باعث می شد دستان گرم همو احساس می کردیم . و چقدر خوب بود بعد از اینکه خاکی و نمدار از زیر سایه ی درخت پا می شدیم به عمق باغ هلو می رفتیم و با نگاهی عمیق به مردمک در حالیکه برگهای صورتی با نسیمی ملایم به صورتمان می خورد آرام و آهسته یکدیگر رو می بوسیدیم .

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...