*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۹۰ " درود بر تمامی دوستـداران سهـراب " سهراب سپهري فرزند اسد الله سپهري در سال ۱۳۰۷ در روز ۱۵ مهر ماه به دنيا آمد. كودكي خود را در كاشان در باغي بزرگ به سر آورد. اين باغ كه يكي از باغ هاي زيباي كاشان بود به اجداد وي تعلق داشت. در خاندان سپهري بزرگ مرداني ظهور كرده بودند كه نام شان در تاريخ ادب و هنر ايران ثبت شده است. در ميان اجداد پدري سپهري نام مورخ الدوله نويسنده ناسخ التواريخ بيش از همه معروف است. او نيز بخش مهمي از زندگي و عمر خويش را در اين باغ به سر آورده بود و پس از آنكه در فنون تاريخ نويسي به حدي بالا رسيد توسط دربار قاجار به تهران احضار شد ولي اين باغ هم چنان پابرجا بود. تقدير چنين بود كه پس از گذشت ساليان سال كودكي در اين باغ به نشو و نما بنشيند كه از اوايل كودكي خويش داراي طبعي سرشار و رواني زيبا بود. سپهري كه بعدها به عنوان يكي از بزرگترين شاعران طبيعت گرا و طبيعت شناس ايران مورد قبول همگان قرار گرفت، اين جنبه مهم از شخصيت خويش را وام دار بزرگ شدن در اين باغ بود كه به سان پنجره اي بزرگ به آفاق طبيعت گشوده شده بود. آري بي گمان نقش اين باغ و طبيعت بكر كاشان در استغراق سپهري در جلوه هاي عميق طبيعت آن چنان پر رنگ و ملموس است كه هرگز نمي توان آن را ناديده گرفت. بي جهت نبود كه او پس از آن كه به يكي از نقاشان بزرگ ايران زمين بدل شد و در تهران آوازه اي بزرگ يافت، علي رغم معروف بودن و علي رغم سرگرمي هاي گوناگون كاري، هر گاه كه فرصت مي يافت خود را به كاشان مي رساند و در خلوت اين باغ به فكر فرو مي رفت.كوتاه سخن اين كه نمي توان از زندگي سپهري سخن به ميان آورد ولي از باغي كه در آن بزرگ شد سخن نگفت.واقع اين است كه هويت سپهري از جست وخيزهاي كودكانه او در باغي شروع مي شود كه ذكر آن در شعرش زيباترين ذكر است: باغ ما در طرف سايه ي دانايي بود. باري، سپهري در نخستين سال هاي زندگي با روحي ظريف و رواني لطيف چشم به نظاره هستي گشود و طبق سنت خانواده كه هنر آموزي جزو اصول آن به شمار ميرفت در سالهاي نخستين زندگي با مظاهري از هنر آشنا شد و آن گاه راه به مكتب و مدرسه برد. كودكي او يك كودكي زيبا و منحصر به فرد بود به گونه اي كه هيچ گاه نتوانست زيباييهاي آن را فراموش كند. او هم زمان با درس آموزي در دبستان به محيط پيرامون خويش و انسان هايي كه در كسوت هاي گوناگون مي ديد نظر داشت. شايد بتوان گفت از همان آغاز شاعر بود زيرا نگاه او به زندگي درست از همان اوان شكل گرفته است. بنابراين كودكي سپهري يك كودكي عادي و معمولي نيست بلكه كودكي شاعر بزرگي است كه الفباي شعري خويش را از كوله بار كودكي اش اندوخته و آموخته است. تركيب خانوادگي خاندان سپهري با وجود عمو هايي هنرمند اين اجازه را به طفل نوباوه داده بود كه با تجربيات از نزديك در تماس باشد. خاطرات سپهري نشان دهنده ماجراهاي شيرين و عزيزي است كه در متن آن ذوق و صفا به چشم مي خورد. اين ذوق و اين صفا بعدها نه تنها از بين نمي رود و نه تنها كاسته نميشود بلكه روبه تكامل و ازدياد دارد شايد بتوان گفت:مراحل پس از كودكي سهراب، شرحي است بر زيباييهاي بي پايان يك زندگي كودكانه. سپهري در كودكي خود بود و بعدها هر اندازه كه پيش رفت و بالندگي يافت، بر قوس خود وي دوايري ديگر افزوده شد. 5 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۹۰ در اين جا شرح كودكي زلال و انباشته از زيبايي وي را فرو گذاشته و ادامه زندگي او را پي ميگيريم. دوران درس آموزي سپهري در دبستان به شكل معمولي سپري شد. مثل همه كودكان مشق مينوشت، مثل همه كودكان بازيگوش بود، مثل همه كودكان از معلم ميترسيد، مثل همه كودكان از تعطيلات خوشش ميآمد و مثل همه كودكان تنبيه ميشد. اما او در چندين صفت با همه كودكان فرق داشت: اول اين كه عشقي عجيب به نقش داشت بنابر اين مثل همه كودكان نقاشي نميكرد بلكه مثل خودش نقاشي ميكرد. دومين تفاوت او با كودكان هم سن و سالش اين بود كه در خانه شور و شر به پا ميكرد ولي در مدرسه كودكي معصوم و طفلي بسيار مودب بود. بنابر اين تنبيه شدن او در مدرسه هيچ وقت به خاطر بازيگوشي يا شلوغي نبود بلكه به جهت اين بود كه بيش از اندازه نقاشي ميكرد. فراموش نكردهايم يكي از معلمانش وقتي ذوق عجيب او به كشيدن عكسهاي مختلف از دار و درخت و در و ديوار و اسب و جنگل را ديده بود با دل سوزي به او گفته بود:و همين نقاشي يك روز تو را بدبخت خواهد كرد. معلم درست ميگفت اما سخن او درباب اين كودك هرگز مصداق نداشت زيرا اين كودك كودكي معمولي نبود. درست كه پشت نيمكت نشسته بود ولي بيش از كودكان نيمكت نشين ميدانست. درست كه هر روز راه دبستان ميپيمود ولي استعدادي در جبين داشت كه منتظر بود پرده كودكي كنار رود تا او شكوفا شود. اين شكوفايي زماني آغاز شد كه پس از تحمل روزهاي كند و تند دبستان او راه به دبيرستان برد. نخستين جلوههاي طبع شاعرانه وجود اين كودك نقش دوست را از چنگال نقش رها كرد.بدين سان عنصر ديگري در زندگي وي نمايان شد كه اجازه نميداد يك بعدي بودند شخصيت او را در خود فرو برد. همين كه در ۱۷ سالگي ديواني را به چاپ سپرد نشان از آن دارد كه استعداد در وجود او همواره راهي به جولان ميجست. آشنايي با چهرههاي فرهنگي شهر كوچك كاشان اين اجازه را به سپهري نوجوان ميداد كه به مقولاتي فراتر و بزرگتر فكر كند. از اين رو سهراب هنوز پا به جواني نگذاشته بود كه در تعدادي از هنرهاي رايج و مرسوم دستي بر آتش داشت. خط زيبا،نقش زيبا، شعر زيبا و نگاه زيبا اوصاف آن روزگاران شخصيتي است كه بعدها هيچ يك از هنرهاي خويش را از دست نداده است. سپهري در ايام جواني اين توفيق را داشت كه مجمع الجزاير هنرهايي اصيل و ارزشمند شود.در ميان هنرهاي او در اين عهد، چيزي كه بيش از همه مهم است بيان زيبايي است كه صفت او محسوب ميشود. همين صفت است كه اخلاق و منش او را به منشي پر از جذابيت بدل كرده است. جذابيت سپهري چنان بود كه از ديد هيچ كس مخفي نميماند. دوستان او راويان خاطراتي هستند كه در يك سوي آن قضاياي تمام شده قرار دارد و در يك سوي آن جذابيت پايانناپذير جواني كه ميرفت فتح كند: فتح زندگي، فتح هنر، فتح آينده و سرانجام فتح جاودانگي. جاودانگي سهراب سپهري درست از جواني اش شروع شد. هنوز جوان بود كه الفباي فرزانگي را از روحش به سر انگشت ظهور آورد. نگاه فراخ او به پديدههاي ملموس و ناملموس كه بعدها عناصر شعر و شعور او را تشكيل دادند همگي ميراث بازمانده ايام جواني سپهري هستند. اشتغال جدي به درس و بحث و تمركز بسيار قوي به پديده هنر جواني سپهري را در عرصهاي پر روح ناپديد كرده است. آري، سپهري جواني خويش را به پاي هنر نهاد و دمي نياسود. اين اندازه تمركز و هنر وري نشان از آن دارد كه او در هنر به جست و جوي حقيقت و خويشتن مشغول بود. شتافتن به عرصههاي بعد كه خود را در تحصيلات دانشگاهي و مشغول شدن در كارهاي اداري نمايان ميكند هرگز نميتواند اشتياق جدي سپهري به مقولات هنر را از بين ببرد. گويا عهد بسته بود همه چيز را به خدمت هنر بياورد: از درس تا كار و از سمتهاي اجتماعي تا مقولاتي كه براي آينده نياز داشت. او حتي در دوره تحصيل در دانشگاه نيز بيش از آن كه به كتابهاي درسي بيانديشد به شكار جلوههاي هنري زمان ميگذاشت. از اين روست كه خاطراتش تماماً خاص و استثنايي هستند. باز شدن پنجره ي سفر زندگي وي را به افقي وسيعتر رهنمون ميشود. سپهري با پيوستن به قافله ي سفر شروعي ديگر را رقم ميزند. گوياطفل وجودي او منتظر دستي بود كه تا تولد دوباره را تجربه كند و آن گاه در زندگي و آثارش نمايان شود. اين دست بي گمان دست سفر بود: سفر در اقطار زمين و زمين را زير گامهاي تجربه لمس كردن. 5 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۹۰ سهراب سپهري پس از آنكه تحصيلات خويش را به پايان برد، در نخستين انتخاب دست به انتخابي بزرگ زد. اين انتخاب، انتخاب حركت و تحرك بود. از اين رو تن به حركت داد و راه رفت: از شرق تا غرب و چنين است كه او را در دهههاي مياني زندگي اش هرگز ثابت و ساكن نميبينيم بلكه هر روز در جايي است. اگر روزي در كارگاه نقاشي خويش است، چند روزي در زير خيمه طبيعت به نظاره ايستاده است. اگر روزي با دوستي قرار سكوت ميگذارد، چند روزي با مادر طبيعت قرار هم سخني ميگذارد. آري، قرار سكوت زيرا سپهري هرگز در جمعها لب به سخن نميگشود. در زندگي او سكوت و تفكر يكي از پررنگترين مسايل است كه تا امروز مورد توجه قرار نگرفته است. سپهري زندگي خويش را وقف خاموشي و نگريستن كرده بود. از اين رو بود كه هيچ كس از اصحاب هنر سخني را از او به ياد ندارد كه در رد و اثبات كسي بر زبان آورده باشد. منش سپهري نگريستن و گذشتن بود.منطق او منطق نبرد نبود بلكه اين گونه سامان گرفته بود كه همواره با مدارا سپري شود. او انساني منزوي نبود ولي به غايت منضبط و قانون مدار بود. سپهري به دوست گرفتن و دوست داشتن عقيدهاي ژرف داشت ولي هيچ گاه خود را از چارچوب انساني و اخلاقي كه براي خود تعريف كرده بود، خارج نميكرد. حوادث زندگي او چه كوچك و چه بزرگ و چه جدي و چه غير جدي در نهايت به انسان و طبيعت ختم ميشود. زندگي نامه او زندگي نامه انساني است كه راه سفر در پيش گرفته و به اوج سفر ميكند. اين اوج يك روز در شعر تجلي ميكند و يك روز در نقاشي. اين جا بايد ايستاد: سپهري مدار زندگي خويش را اين گونه رقم زد كه پيوسته در حال حركت و شدن باشد.اين شدن به شكل پرواز صورت ميگيرد و اين پرواز دو بال دارد: شعر و نقاشي. از دهه ۱۳۳۰ كه سفرهاي سپهري به خاور و باختر آغاز ميشود، او از تيررس معلومات و خاطرات دور ميافتد. چنين مينمايد كه زندگي او در اين برههها نامعلوم و نامشخص است اما هرگز چنين نيست زيرا در حقيقت اگر قواعد زندگي او را در نظر بگيريم كه مقداري از آنها در اين زندگي نام مورد اشاره قرار گرفت خواهيم ديد او همواره در مسير زندگي به سمت جلو ميشتابد. كوتاه سخن اين كه زندگي نامه او زندگي انسان پر شوري است كه با اسلوب خاص خودش زندگي خويش را به سر آورده و در نهايت به توفيقي بزرگ و كم نظير دست يافته است. رفتار بزرگ منشانه او با خانواده، دوستان، آشنايان،اصحاب هنر، اصحاب فكر و ديگر كساني كه در زندگي خويش با آنها در تماس بود نشان دهنده غناي روز افزون حيات انساني است كه نميتوان در باب او به مسائل متداولي چون: تولد، تحصيل، حادثه، كار، ازدواج، شغل، پول، ادعا، ديده شدن، استاد شدن و سرانجام مرگ بسنده كرد. زندگي نامه او حاوي فرم خاصي است كه فراتر از مسائل زاده شدن و از دنيا رفتن جلوه ميكند. به عبارتي ديگر: ما در زندگي نامه سپهري با عناصري پر از زندگي و عشق و تبلور و زيبايي مواجه هستيم. اين عناصر هم در شعر او و هم در نقاشي او به زيباترين وجه ممكن بازتاب يافته است. اكنون بي هيچ واهمهاي به سهولت ميتوان گفت: زندگي نامه سپهري، نقاشيهاي او و شعرهاي اوست. هر چند كه انسان بود و مثل آدميزادگان در زمين ميزيست، اما چنان كرده بود كه گويا زمين در او ميزيست. او وقتي ميگفت: من به آغاز مين نزديكم، در حقيقت زندگي نامهء خويش را با كوتاهترين جمله ممكن بيان ميكرد، بي آنكه سخني از سال و زاد و جا و شهر و مكان به زبان آورده باشد. شايد بتوان ادعا كرد: بند بند شهرهاي سپهري و نقش نقش نقاشيهاي او بريدهاي از زندگي اوست كه كل زندگي اش را در خودش جا داده است. اين موضوع اندازه واضح است كه شايد لازم نباشد به نمونهاي خاص اشاره كنيم. 3 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۹۰ صداي پاي آب كه در دهه ۳۰ ساخته شد، به وضوح نشان ميدهد كه سپهري در مجراي زندگي هر لحظه در حال نگارش زندگي و زيست نامه خود بود. در اينجا با اشاره گذار به مراحلي چند از زندگي شاعرانه نقاش هستي اين بيوگرافي را به پايان مي بريم. سپهري دهه اول و دوم زندگي خويش را با علم و هنر به سر آورد. دهه سوم زندگي اش را به تجربه اندوزي و سفر و دهه چهار زندگي خويش را بيشتر به سفرهاي دراز اختصاص داد. در اين دوره بود كه بارها و بارها به: ژاپن، فرانسه، ايتاليا، هندوستان، آمريكا، و بسياري ديگر از كشورهاي شرق و غرب سفر كرد. بسياري از آگاهان زندگي و شعر وي را تأثير پذيرفته از تعاليم خاور دور و اديان هند و بودا مي دانند. برخي ديگر معتقد شدهاند كه او تحت تأثير اديان ژاپن بوده است، اما درست اين است كه او انساني بود كه تعالايم خويش را از زندگي مي گرفت و هرگز هيچ يك از ميراث هاي درست و منطقي زندگي را نفي نمي كرد. براي او آنچه مهم بود، قرار داشتن در مدار زندگي بود، نه شرق و غرب. بنابراين خط پر رنگ حيات او، در اين نكته خلاصه مي شود كه در جستجوي زندگي به راه افتاده بود و قصد داشت تا آخرين قلمرو پيش برود. در اين ميان آشنايي و رفاقت او با ستونهاي بزرگ ادب فارسي و بيش از همه نيما يوشيج و فروغ فرخزاد نشان دهنده كشش و ذوق اوست. سپهري با همه بزرگان شعري ايران ايام خود دوستي داشت، اما در بين آنها استقلال خود را حفظ ميكرد. در هيچ يك از صفحات زندگي او به نمونه اي از تنش و بحران برخورد نمي كنيم، بلكه راه او راه هنر است و در اين راه سكوت را بر هر چيزي ترجيح مي دهد. بهترين شاهد اين موضوع انتشار آرام و تدريجي آثارش است. سپهري آثار خود را در فضايي آرام و در ساكن ترين و بي جنجالترين بخش هاي دهه ۳۰ و ۴۰ به دست چاپ سپرد و پس از سال ۱۳۴۵ تا مدت هاي مديدي شعر نگفت. در هيچ يك از زندگي نامه هاي موجود از علت اين موضوع سخن به ميان نيامده است و كسي نخواسته است كه بداند چرا شاعرِ صداي پاي آب و مسافر و حجم سبز از سال ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۹ كه پاي از هستي بيرون كشيد، چرا تنها ۱۴ قطعه شعر سروده است؟ اين موضوع داراي دلايلي است كه اين زندگينامه مجال بازپرداخت ان را ندارد و اميد است در جاي خود به تفصيل آن را مورد اشاره قرار دهيم. در نهايت: شاعر بزرگ عشق و هنر پس از تحمل يك دوره بيماري كه حدود دو سال طول كشيد، سرانجام در اول مرداد ۱۳۵۹ در سن ۵۲ سالگي بدورد حيات گفت، در حالي كه تنها شاعري بود كه غنچه غنچه شعرش بوي زندگي مي داد و تنها شاعري بود كه بيشترين حجم شعر را در سر زبان مردمان روزگار خود داشت. طبق وصيتش او را به زادگاه خودش در مشهد اردهال منتقل نمودند و با قطعه اي كه بر حسب تصادف از حجم سبز انتخاب شد، سنگ قبري برايش نهادند كه به وضوح فرياد ميزد: به سراغ من اگر مي آييد، نرم و آهسته بياييد، مباد كه ترك بردارد، چيني نازك تنهايي من... 5 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۹۰ من کاشی ام . اما در قم متولد شده ام . شناسنامه ام درست نیست . مادرم می داند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر ) به دنیا آمده ام . درست سر ساعت 12 . مادرم صدای اذان را می شنیده است . در قم زیاد نمانده ایم . به گلپایگان و خوانسار رفته ایم . بعد به سرزمین پدری . من کودکی رنگینی داشته ام . دوران خردسالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود . میان جهش های پاک و قصه های ترسناک نوسان داشت . با عمو ها و اجداد پدری در یک خانه زندگی می کردیم . و خانه بزرگ بود باغ بود . و همه جور درخت داشت ... . برای یاد گرفتن ، وسعت خوبی بود . زمین را بیل می زدیم . هرس می کردیم . در این خانه پدر ها و عمو ها خشت می زدند . بنایی می کردند . به ریخته گری و لحیم کاری می پرداختند . چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر می کردند . تار می ساختند . به کفاشی دست میزدند . در عکاسی ذوق خود می آزمودند . قاب منبت درست می کردند . نجاری و خراطی یش می گرفتند . کلاه می دوختند . با صدف دکمه و گوشواره می ساختند . کوچک بودم که پدرم بیمار شد . و تا پایان زندگی بیمار ماند . پدرم تلگرافچی بود . در طراحی دست داشت . خوش خط بود . تار می نواخت . او مرا به نقاشی عادت داد . الفبای تگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه ای خیلی چیز ها می توان یاد گرفت . من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه وچک از روی نقشه های خودم بافتم . چه عشقی به بنایی داشتم . دیوار را خوب می چیدم . طاق ضربی را درست می زدم . آرزو داشتم معمار شوم . حیف دنبال معماری نرفتم . در خانه آرام نداشتم . از هر چه درخت بود بالا می رفتم . از پشت بام می پریدم پایین . من شر بودم . مادر پیش بینی می کرد که من لاغز خواهم ماند . من هم ماندم . ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم . روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عمویم را دزدیدم و مدتی سواری کردیم . دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتم . از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم . چه کیفی داشت . شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم . تاریکی و اضطراب را میان مشت های خوب می فشردیم . تمرین خوبی بود . هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود . خانه ما همسایه صحرا بود . تمام رویاهایم به بیابان راه داشت و پدر و عموهایم شکارچی بودند . همراه آنها به شکار می رفتیم. بزرگ که شدم ، عموی کوچک تیراندازی را با من یاد داد . اولین پرنده ای که زدم یک سبزه قبا بود . هرگز شکار خشنودم نکرد . اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید . و هوای صبح را به میان کر هایم می نشاند . در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم . به پوست درخت دست کشیدم . در آب روان دست و رو شستم . در باد روان شدم . چه شوری برای تماشا داشتم . اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم . هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد .تماشای مجهول را به من آموخت . من سالها نماز خوانده ام . بزرگتر ها می خواندند . من هم می خواندم . در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند . روزی در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : «نماز را روی پشت بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید » مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم . تابستان ها به کوهپایه می رفتیم . با اسب و قاطر و الاغ سفر می کردیم . در یک سفر راه میان کاشان و قریه برزک را با پالکی پیمودیم . در گوشه باغ ما یک طویله بود . چارپا نگه می داشتیم . پدر بزرگ من یک مادیان سپید داشت . تند و سرکش بود و مرا می ترساند . 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۹۰ من از خیلی چیز ها می ترسیدم : از مادیان سپید پدر بزرگ ، از مدیر مدرسه ، از نزدیک شدن وقت نماز ، از قیافه عبوس شنبه . چقدر از شنبه ها بیزار بودم . خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد . عصر پنجشنبه تکه ای از بهشت بود . شب که می شد در دور ترین خواب هایم طعم صبح جمعه را می چشیدم. در دبستان از شاگردان خوب بودم . اما مدرسه را دوست نداشتم . خودم را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم . بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم . صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم . وقتی در کلاس اول دبستان بودم . یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کشیدم ، معلم ترکه انار را برداشت و مرا زد ، و گفت : « همه درسهایت خوب است . تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی ». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم . با این همه ، دیوار های کچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم . ده ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم . هنوز یک بیت آن را بیاد دارم : ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان نکردم هیچ یادی از دبستان اما تا هجده سالگی شعری ننوشتم . این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم . من دیر بزرگ شدم . دبستان را که تمام کردم . تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم . یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم . نمی دانم ، تابستان چه سالی ملخ به روستای ما هجوم آورد . زیانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم . راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم . وقتی میان مزارع راه می رفتم ، سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم . اگر محصول را می خوردند پیدا بود که گرسنه اند . منطق من ساده و هموار بود . روز ها در آبادی زیر یک درخت دراز می کشیدم و پرواز ملخ ها را در هوا دنبال می کردم . اداره کشاورزی مزد contemplation مرا می پرداخت . در دبیرستان ، نقاشی کار جدی تری شد . زنگ نقاشی نقطه روشنی در تاریکی هفته بود . میان همشاگردی های من چند نفری خوب بودند . نقاشی می کردند . شعر می گفتند. و خط را خوش می نوشتند . در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده اند . با همشاگردی ها به دشتها می رفتیم . و ستایش هر انعکاس را تمرین می کردیم. سالهای دبیرستان پر از اتفاقات طلایی بود . من هنوز غریزی بودم . و نقاشی من کار غریزه بود . شهر من زنگ نداشت . قلم مو نداشت . در شهر من موزه نبود. گالری نبود. استاد نبود. منتقد نبود. کتاب نبود. فیلم نبود . اما خویشاوندی انسان و محیط بود . تجانس دست و دیوار کاهگلی بود . فضا بود . طراوت تجربه بود . می شد پای برهنه راه رفت . و زبری زمین را تجربه کرد . می شد انار دزدید و moral تازه ای را طرح ریخت . می شد با خشت دیوار خو گرفت . معماری شهر من آدم را قبول داشت . دیوار کوچه همراه آدم راه می رفت . و خانه همراه آدم شکسته و فرتوت می شد . همدردی organic داشت . شهر من الفبا را از یاد برده بود ، اما حرف می زد . جولانگاه قریحه بود . نه جای قدم زدن تکنیک. در چنین شهری ما به آگاهی نمی رسیدیم . اهل سنجش نمی شدیم . شکل نمی دادیم . در حساسیت خود شناور بودیم . دل می باختیم . شیفته می شدیم . و آنچه می اندوختیم پیروزی تجربه بود. سه سال دبیرستان سر آمد . آمدم تهران . و رفتم دانشسرای مقدماتی . به شهر بزرگی آمده بودم . اما امکان رشد چندان نبود . در دانشسرا نان سیاه می خوردیم . ورزش می کردیم . و آهسته از حوادث سیاسی حرف می زدیم . با چقدر خامی. ورزش من خوب بود . در بازی فوتبال بیشتر wing forward بودم . از نقاشی چیزی نیاموختم . کمی با رنگ و پرسپکتیو آشنا شدم . محیط شبانه روزی ما جای جدال بود و درسهای خشک ، و انضباط بی رونق . و ما جوان بودیم ، و خام ، و عاصی . چند نفری دور هم گرد آمده بودیم ، با نقشه های شیطانی . چه آشوبی به پا می کردیم . اگر از سهم زغال سنگ ما می کاستند ، شبانه قفل انبار را می شکستیم . و میز های تحریر را از ذغال می انباشتیم . یا تخته قفسه ها را به آتش بخاری می سپردیم . شبهای تعطیل که از شبانه روزی در می آمدیم ، اگر دیر بر می گشتیم ، و در بسته بود ، از دیوار داخل می شدیم . دانشسرا تمام شد و من به کاشان بر گشم. دوران دگر گونی ها آغاز شد. خانه قدیمی از دست رفته بود. اجداد پدری در گذشته بودند. عمو ها در خانه های جدا می زیستند. خانواده من هم در خیابانی که به ایستگاه راه آهن می رفت ، روزگار می گذراندند. سال 1945 بود فراغت در کف بود . فرصت تامل به دست آمده بود . زمینه برای تکان های دلپذیر فراهم آمده می شد. در خانه ، آرامش دلخواه بود . چیزی به تنهایی من تحمیل نمی شد . می نشستم و رنگ می ساییدم . با رنگ های روغنی کار می کردم . حضور اشیاء بر اراده من چیره بود. تفاهم چشم و درخت مرا گیج می کرد . در تماشا تاب شکل دادن نبود . تماشا خاص بود . تنهایی من عاشقانه بود . نقاشی عبادت من بود . من شوریده بودم . و شوریدگی ام تکنیک نداشت. روی بام کاهگلی می نشستم . و آمیختگی غروب را با sensuality بامهای گنبدی شهر تماشا می کردم . بسادگی مجذوب می شدم. و در این شیفتگی ها خشونت خط نبود . برق فلز نبود . درام اندامهای انسان نبود . نقاشی من فساد میوه را از خود می راند. ثقل سنگ را می گرفت. شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود. آدم نقاشی من عطسه نمی کرد . راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم . و اعتبار فساد را در یافتم. 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۹۰ زندگی من آرام می گذشت . اتفاقی نمی افتاد . دگر گونی های من پنهانی بود . و اگر آفتابی می شد با دوستان قدیم - یاران دبیرستانی - به شکار می رفتیم . ما فرزندان وسعت ها بودیم . سطوح بزرگ را می ستودیم . در نفس فصل روان می شدیم . شنزار ها فروتنی می آموختند . جایی که افق بود نمی شد فروتن نبود . زیر آفتاب سوزان می رفتیم .و حرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت . اواخر دسامبر 1946 بود . و من در اداره فرهنگ کار گرفتم. آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار می کرد ، رنگ تازه ای به زندگیم زد . شعر های مشفق کاشانی را خوانده بودم . خودش را ندیده بودم . مشفق دست مرا گرفت . و مرا به راه نوشتم کشید . الفبای شاعری را او به من آموخت. غزل می ساختم ، و او سستی و لغزش کار را باز می گفت . خطای وزن را نشان می داد . اشارات او هوای مرا داشت. هر شب می نوشتم. انجمن ادبی درست کردیم . و شاعران شهر را گرد آوردیم . غزل بود که می ساختیم . اما آنچه می گفتیم شعر نبود . دو دفتر از این گفته ها را سوزاندم . من فن شاعری می آموختم . اما هوای شاعرانه ای که به من می خورد ، نشئه ای عجیب داشت . مرا به حضور تجربه های گمشده می برد . خیالاتی ام می کرد ، با زندگی گیر و دار خوشی داشتم . و قدم های عاشقانه بر می داشتم . کمتر کتاب می خواندم . بیشتر نگاه می کردم . میان خطوط تنهایی در جذبه فرو می رفتم . خانه ما به خلوت یک خیابان مشرف بود . از ایوان صحرا پیدا بود ، و برج و باروهای قدیمی . شب ها کاروان شتر از کنار خانه ما می گذشت . در جاده ای که به اصفهان می رفت، دور می شد و سحر گاه با بار هیمه به شهر باز می گشت . صدای شتر زیر دندان همه خواب هایم بود . طعم تجرد می داد . به پریشانی می کشاند . غمگین می کرد و روزگار مستی مقیاس بود . و من عاشق بودم . اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه می بستم ، و روانه دشت می شدم . می نشستم ، و نبض آفتاب را روی کوه های دور می گرفتم . به ستایش nuance عادت می کردم . تعادل را می آموختم . تابستان 1948 رسید . با خانواده به قمصر رفتم . و هوا خوش بود . کار من نقاشی بود . و کوه پیمایی . آنجا بود که با منوچهر شیبانی بر خوردم . و این برخورد مرا دگرگون کرد . شنبه دهم ژوئیه بود . که برادرم در دفتر خاطرات خود نوشت :« چون به خانه رسیدیم ، من و برادرم کار های خود را کرده به خانه یک نقاش که فقط به اسم او را می شناختیم روان شدیم . پس از پرسیدن بسیار زنگ در خانه ای را به صدا در آوردیم . کلفتی در را باز کرد . اسم ما را پرسید . چیزی نگذشت که خود نقاش آمد و ما را به درون برد . تا غروب آفتاب در خانه آن به سر بردیم . صحبت ما فقط از نقاشی بود » . آنروز شیبانی در ایوان خانه چیز ها گفت . از هنر حرف ها زد . وان گوک را نشان داد و من در گیجی دلپذیری بودم . هر چه می شنیدم تازه بود . و هر چه می دیدم غرابت داشت. شب که به خانه برگشتیم ، من آدمی دیگر بودم . طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم . فردای آنروز نقاشی من چیز دیگر شد . نقاشی من خوب نبود . خوبتر هم نشد . در مسیری دیگر افتاد . از آن پس شیبانی را بیشتر روز ها می دیدم . با هم به دشت می رفتیم . نقاشی می کردیم . حرف می زدیم . شیبانی شعر هایش را می خواند . از نیما می گفت . به زبان تازه شعر اشاره می کرد . و در این گشت و گذار ها بود که conception هنری من دگرگون می شد . همان سال به دانشکده هنر های زیبای تهران رفتم . دوران تحولات هنری محیط ما بود . انجمن خروس جنگی بیداد می کرد و نو با کهنه می جنگید. و میان این شور و ستیز ها کار من ذره ذره شکل می گرفت ... 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۹۰ سفرهای خارج از کشور: - سفر به ایتالیا (وی از پاریس به ایتالیا میرود.) - سفر به ژاپن (توکیو در مرداد ۱۳۳۹) برای آموختن فنون حکاکی روی چوب که موفق به بازدید از شهرها و مراکز هنری ژاپن نیز میشود.) - سفر به هندوستان (۱۳۴۰) - سفر مجدد به هندوستان (۱۳۴۲، بازدید از بمبئی، بنارس، دهلی، اگره، غارهای آجانتا، کشمیر) - سفر به پاکستان (۱۳۴۲، تماشای لاهور و پیشاور) - سفر به افغانستان (۱۳۴۲، اقامت در کابل) - سفر به اروپا (۱۳۴۴، مونیخ و لندن) - سفر به اروپا (۱۳۴۵، فرانسه، اسپانیا، هلند، ایتالیا، اتریش) - سفر به آمریکا و اقامت در لانگ آیلند (۱۳۴۹ و شرکت در یک نمایشگاه گروهی و سپس سفر به نیویورک) - سفر به پاریس و اقامت در «کوی بین المللی هنرها» (۱۳۵۲) - سفر به یونان و مصر (۱۳۵۳) - سفر به بریتانیا برای درمان بیماری اش سرطان خون (دی ۱۳۵۸) 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۹۰ نمایشگاه های نقاشی: از جمله نمایشگاه های نقاشی که سهراب سپهری در آنها حضور داشت، یا نمایشگاه انفرادی وی بودند، میتوان به موارد زیر اشاره کرد: - اولین دوسالانهٔ تهران (فروردین ۱۳۳۷) - دوسالانهٔ ونیز (خرداد ۱۳۳۷) - دو سالانهٔ دوم تهران (فروردین ۱۳۳۹، برندهٔ جایزهٔ اول هنرهای زیبا) - نمایشگاه انفرادی در تالار عباسی تهران (اردیبهشت ۱۳۴۰) - نمایشگاه انفرادی در تالار فرهنگ تهران (خرداد ۱۳۴۱، دی ۱۳۴۱) - نمایشگاه گروهی در نگارخانه گیل گمش (تهران، ۱۳۴۲) - نمایشگاه انفرادی در استودیو فیلم گلستان (تهران، تیر ۱۳۴۲) - دوسالانهٔ سان پاولو (برزیل، ۱۳۴۲) - نمایشگاه گروهی هنرهای معاصر ایران (موزه بندر لوهار، فرانسه، ۱۳۴۲) - نمایشگاه گروهی در نگارخانه نیالا (تهران، ۱۳۴۲) - نمایشگاه انفرادی در نگارخانه صبا (تهران، ۱۳۴۲) - نمایشگاه گروهی در نگارخانه بورگز (تهران، ۱۳۴۴) - نمایشگاه انفرادی در نگارخانه بورگز (تهران، ۱۳۴۴) - نمایشگاه انفرادی در نگارخانه سیحون (تهران، بهمن ۱۳۴۶) - نمایشگاه گروهی در نگارخانه مس تهران (۱۳۴۷) - نمایشگاه جشنوارهٔ روایان (فرانسه، ۱۳۴۷) - نمایشگاه هنر معاصر ایران در باغ موسسه گوته (تهران، خرداد ۱۳۴۷) - نمایشگاه دانشگاه شیراز (شهریور ۱۳۴۷) - جشنوارهٔ بین المللی نقاشی در فرانسه (اخذ امتیاز مخصوص، ۱۳۴۸) - نمایشگاه گروهی در بریج همپتن آمریکا (۱۳۴۹) - نمایشگاه انفرادی در نگارخانه بنسن نیویورک (۱۳۵۰) - نمایشگاه انفرادی در نگارخانه لیتو (تهران، ۱۳۵۰) - نمایشگاه انفرادی در نگارخانه سیروس (پاریس، ۱۳۵۱) - نمایشگاه انفرادی در نگارخانه سیحون تهران (۱۳۵۱) - اولین نمایشگاه هنری بین المللی تهران (دی ۱۳۵۳) - نمایشگاه انفرادی در نگارخانه سیحون تهران (۱۳۵۴) - نمایشگاه هنر معاصر ایران در «بازار هنر» (بال، سوییس، خرداد ۱۳۵۵) - نمایشگاه انفرادی در نگارخانه سیحون تهران (۱۳۵۷) 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده