رفتن به مطلب

★ღ☆ زیـبـا ؛کوتاه؛ عـاشـقـا نــه ★ღ☆


saba mn

ارسال های توصیه شده

  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 960
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

گاهی باید دستاشو بگیری تو دستت

و فقط یه جمله بهش بگی:

“من واسه یه لحظه بیشتر با

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
بودن

حاضرم همه دنیام رو بدم”

  • Like 1
لینک به دیدگاه

گــاهـی شــایـد لازم بـاشــد ،

از یــاد ببـــریـم

یـــاد آنهـــایی را که ،

بــا نبـــودنشان

بـودنمـــان

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
،به بازی گـرفــتند . . . !

لینک به دیدگاه

اگه عاشقی، سعی کن به عشقت برسی

چون وقتی

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
دیگه رفته…

اگه عاشق نیستی پس تلاش نکن که طعمش رو بچشی،

چون تلخترین شیرینی روزگاره

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ساده که باشی باید تنهایی را هم به جان بخری

این روزها سادگی خرید

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
ر ندارد ، چیپس ساده را میان بسته های فلفلی تصور کن !

لینک به دیدگاه

گیج در گوشه ای نشسته ولی...

در سراب خدای خسته ولی...

چشم هایی که باز؛ بسته ولی...

سایه اش عابر خیابان است

****

شعر حال مرا به هم میزد

زخم هایی که بر تنم میزد

حال و روز مرا رقم میزد

در تنم مرده ای پریشان است

****

باز سیگار دیگری روشن

خسته از این زمین بی روزن

فکر کردم به بی خدا مردن

مرگ از خواندنم هراسان است

****

شهر گندآبه ای پر از ماهی ست

فکر همخوابه گی کوتاهسیت

هر کسی سمت قبر خود راهی ست

مرده در گور ها فراوان است

****

در کفن ها خیال ها پوسید

هرکسی بود ، ماند تا پوسید

نعش ها در کنار ما پوسید

شهر در قبر خویش مهمان است

****

گاه گاه گاهی نگاه میکند و ...

هر چه مانده تباه میکند و ...

بخت من را سیاه میکند و ...

او که از خلقتم پشیمان است

****

خواب راحت، پیاده رو ،عابر

او و صد زخم مانده درخاطر

اخرین لحظه های این شاعر

اخرین ضجه های انسان است

****

امیراحسان دولت آبادی:icon_gol::icon_gol:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

نعش سنگین مرد غمگینی ، گوشه ای از اتاق می افتد

بعد مشروب و گریه و سیگار ، غزلی اتفاق می افتد

 

از نگاهی که مانده در چشمت ، امتداد نبودنت جاری ست

چشم هایت مرا نمیفهمند ، عکسی از روی طاق می افتد

 

باغبان تاجر است میفهمی ؟ چوب تنها درآمدش ...

روزیکاج پیری که غیرت باغ است ، عاقبت توی باغ می افتد...

 

قارقارش صدای رفتن توست ، که مرا میکشد به ویرانی

از پدر یک دولول مانده فقط ... زوزه ای و کلاغ می افتد

 

****

از پدر یک دولول مانده فقط ، که مرا میکشد به سمت خودش

که مرا میکشد به سمت عدم ، عاقبت اتفاق ....می افتد

****

امیراحسان دولت آبادی:icon_gol:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

حرفت که می شود با خنده می گویم :

 

یادش بخیر فراموشش کردم...

 

اما نمیدانند هنوز هم وقتی کسی اشتباه تماس میگیرد...

 

سست میشوم که نکند تو باشی ...

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

شده هرگز دلت مال کسی باشد که دیگر نیست؟

نگاهت سخت دنبال کسی باشد که دیگر نیست؟

برایت اتفــاق افتاده در یک کافـــه‌ی ابری

ته فنجان تو فال کسی باشد که دیگر نیست؟

خوش و بش کــرده‌ای با سایه‌ی دیوار وقتی که

دلت جویای احوال کسی باشد که دیگر نیست؟

چه خواهی کرد اگـر هر بار گوشی را که برداری

نصیبت بوق اشغال کسی باشد که دیگر نیست؟

حواس آسمانت پرت روی شیشه‌های مه

سکوتت جار و جنجال کسی باشد که دیگر نیست

شب سرد زمستانی تو هــم لرزیده‌ای هر چند

به دور گردنت شال کسی باشد که دیگر نیست؟

تصـــور کن برای عیدهـــای رفتــــه دلتنگـــی

به دستت کارت پستال کسی باشد که دیگر نیست

شبیــه ماهــی قرمـــز به روی آب می‌مانی

که سین‌ات هفتمین سال کسی باشد که دیگر نیست

شود هر خوشه‌اش روزی شرابی هفتصدساله

اگر بغضت لگدمال کسی باشد که دیگر نیست

چه مشکل می‌شود عشقی که حافظ در هوای آن

الا یا ایها الحال کسی باشد که دیگر نیست

رسیدن سهـــم سیب آرزوهایت نخواهد شد

اگر خوشبختی‌ات کال کسی باشد که دیگر نیست

  • Like 1
لینک به دیدگاه

محمد علی بهمنی

 

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایاب‌ترین مرجان ها

تپش تب‌زده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

منکه حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

  • Like 1
لینک به دیدگاه

محمد علی بهمنی

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل های من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم

اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است

تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-

برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوبترینم ! کافیست

محمد علی بهمنی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

نه

از خودم فرار کرده ام

نه از شما

به جستجوی کسی رفته ام که

مثل هیچ کس نیست

نگران نباشید

یا با او

باز می گردم

یا او

بازم می گرداند

تا مثل شما زندگی کنم.

محمدعلی بهمنی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

از خانه بيرون مي‌زنم ، اما کجا امشب ؟

شايد تو مي‌خواهي مرا در کوچه‌ها امشب

 

پشت ستون سايه‌ها ، روي درخت شب

مي‌جويم اما نيستي در هيچ جا امشب

 

مي‌دانم آري نيستي ، اما نمي‌دانم

بيهوده مي‌گردم بدنبالت چرا امشب ؟

 

هرشب تو را بي‌جستجو مي‌يافتم اما

نگذاشت بي‌خوابي بدست آرم تو را امشب

 

ها ... سايه‌اي ديدم ، شبيهت نيست ، اما حيف

ايکاش مي‌ديدم به چشمانم خطا امشب

 

هرشب صداي پاي تو مي‌آمد از هرچيز

حتي ز برگي هم نمي‌آيد صدا امشب

 

امشب ز پشت ابرها بيرون نيامد ماه

بشکن قرق را ، ماه من بيرون بيا امشب

 

گشتم تمام کوچه‌ها را ، يک نفس هم نيست

شايد که بخشيدند دنيا را به ما امشب

 

طاقت نمي‌آرم ، تو که مي‌داني از ديشب

بايد چه رنجي برده باشم ، بي تو ، تا امشب

 

اي ماجراي شعر و شب‌هاي جنونم

آخر چگونه سرکنم بي‌ماجرا امشب

 

محمد علي بهمني

  • Like 1
لینک به دیدگاه

با چشم هایت حرف دارممی خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم

از بهار،

از بغض های نبودنت،

از نامه های چشمانم...

که همیشه بی جواب ماند

باور نمی کنی؟!

تمام این روزها

با لبخندت آفتابی بود

اما

دلتنگی آغوشت

رهایم نمی کند،

به راستی...

عشق بزرگترین آرامش جهان است.

سید علی صالحی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...