رفتن به مطلب

نوشتن گفتن نیست/ رضا رئیسی


ارسال های توصیه شده

آموختم…

 

فرزندان ما با اندوهی که در جان داریم بیگانه اند. آن ها از خستگی که با غم گره خورده و آرام آرام به درون مان پا می گذارد بی خبرند. ما انقلابی را از سر گذرانده ایم. جنگی و جنگ هایی را پشت سر نهاده ایم. دیوانگان و قلدرانی را تحمل کرده ایم. عزیزانی را از دست داده ایم. ما از همه چیز خود چشم پوشیدیم تا به واژه عدالت، آزادی و استقلال جامه عمل بپوشانیم، غافل از آن که گروهی از ابتدا در پی آن بودند تا از انقلاب، جنگ و خون شهدا خلع های شان را پر کنند. اکنون هر یک به نوبه خود تجربه هایی را بدست آورده ایم و من نیز از سی و چند سال گذشته که عمده آن با ترکش های انقلاب و جنگ طی شد، درس ها آموختم.

 

آموختم ملتی که زندگی و آینده اش را صرفاً بر اساس شور و شلوغی، احساسات و ریاکاری و توهم و خیال برپا می کند زمانی به بی اعتمادی و سردرگمی می رسد. آن چه از زندگی، مبارزه و تلاش خود ساخته است گلویش را می فشارد و ناگزیر بار دیگر باید پوست بیندازد.

 

آموختم حکومت ها می آیند و می روند و عادات دیرین پا برجاست. این بار در نظامی که به نام خدا آغازگر همه چیز بود. سال های سال به نام دین کلاه گشادی بر سر مردم گذاشتند. همان طور که حکومت شاهنشاهی به نام رفتن بسوی دروازه تمدن نسل پیشین را به بیراهه کشاند. هر چند از ماست که بر ماست. با این که مردمانی بی خرد نیستیم اما چندان هم وقت صرف نمی کنیم تا خالص را از ناخالص جدا سازیم. گاه تند می رویم و گاه کُند. همین ضعف می شود اساس قدرت برای قدرت طلبان و سیاه کاران.

 

آموختم طبق سنت دیرین پول مملکت بی صاحب است. در این سالها نیز هر کس آمد هر قدر توانست برداشت و هر قدر خواست به این و آن بخشید. روز روشن یکی پول بانک ها را کش رفت و آن یکی دستور داد کش ندهید.

 

آموختم برای مردمی که به آگاهی کامل نرسیده باشند انتخابات نمایشنامه ای است به سمت پوچی؛ و جز در چند مورد استثناء، آن زمان که ما با شور و شوق پای صندوق های رأی می رفتیم، جماعتی رِند و فرصت طلب قدرت را بین خودشان تقسیم کرده بودند.

 

آموختم وقتی حکومتی فقط از منظر سیاسی و تقسیم بندی های جناحی به مردمش نگاه می کند زندگی، فرهنگ، تاریخ و رابطه صمیمانه ملت را به تباهی خواهد کشاند و مردم را به ستون دو، سه، چهار به جنگ یکدیگر می فرستد.

 

آموختم میان حُسن نیت و رسیدن به نتایج خوب بسیار فاصله است. بسیار کسان آمدند که در لباس حاکم و عالم و استاد مردم را نشادند، واژه های عشق، برادری، عدل، آزادی، قناعت، ایثار، مهربانی، بخشش، انسانیت و رستگاری را بر لب رقصاندند. روضه ها خواندند و دیگران را گریاندند، لاکن با دست های لطیف شان جیب ملت را خالی کردند و بر صورت یتیمان سیلی نواختند.

 

آموختم برای ممانعت از بازگشت استبداد نیازمند درک کامل مکانیزم های استبدادیم و تا چنین درکی وجود نداشته باشد، شور و شوق انقلابی دوام زیادی نخواهد داشت.. بزودی همه چیز به روال گذشته بازمی گردد و دوباره تیغ و طلا و تزویر حرف اول را می زند.

 

آموختم علاوه بر آن که سیاست پدر و مادر ندارد، اغلب سیاست مداران نیز بی پدر و مادرند. دست شان دست مرگ است. چنان سیاه که نتوان فشرد. چهره شان نیز آن قدر زشت است که هیچ چیز غبطه آوری در نگاه و حال شان نخواهی یافت.

 

آموختم دولتی که فقط لفاظی می کند تا به قدرت برسد و بیش از همه دولت ها ادعای خدمتگزاری به مردم را دارد، نه تنها کفش در پای پابرهنگان نمی کند، بلکه شلوارشان را هم از پای شان درمی آورد.

 

آموختم در نظامی که شایسته سالاری معنا و مفهوم ندارد، فقط تازه به دوران رسیده ها، دلال ها و کسانی موفق اند و صاحب حرف که نان شان را در تنور چابلوسی و فرصت طلبی می پزند.

 

آموختم آن دسته از هنرمندان و نویسندگانی که نخواهند بنده زر و زور و تزویر باشند، همواره در موقعیت صفرند و برای نوشتن کتاب های ماندگار و واقعی ناگزیرند جوهر قلمشان را از خون دل تأمین کنند و برای خلق یک اثر خود را ویران سازد.

 

آموختم دولتمردانی که می خواهند به مردم یاد دهند که صداهای درون شان را خاموش کنند و فقط به صدایی که از بلندگوها می آید گوش دهند، برای ماندن در صحنه و حفظ قدرت، عزیزترین یاران و هموطنان خویش را اگر نتوانند در امواج تحقیر غرق نمایند، در آغوش خود آنقدر می فشارند تا خفه اش کنند.

 

آموختم در زمان بحران هر کس مطابق شخصیت خودش واکنش نشان می دهد و حکومتی پایدار است که نسبت به مردم غرض ورزی نکند. حکومتی که برای رودر رویی با مخالفان در قید دستبند و باتوم و گاز اشک آور نباشد. حکومتی بدون نفرت و برای همه.

 

آموختم همه چیز تقصیر نظام نیست. مردم هستند که نظام را می آفرینند و گروهی از آن ها هستند که رهبران و دولتمردان را از راه به در می کنند. آن ها را فریب می دهند و از ترس جان یا طلب نان دست شان را می بوسند و زبان می ریزند و باعث می شوند که آن ها احساس کنند دنیا را به زیر نگین دارند و احدی نباید دست به افشاء یا برکناری شان بزند.

 

آموختم ما مردمی بی تفاوت نسبت به اندیشه ایم. اندیشه ها را در کتاب ها می ریزیم و کتاب ها را در کتابخانه ها نگهداری می کنیم. واژه اصلاح و تغییر را هزاران بار بر زبان رانده ایم. کلمه رشد و آگاهی را بسیار روی کاغذ گریانده ایم و از اجرای نظم و پیشرفت بسیار گفته ایم اما نه نوشتن گفتن است، نه گفتن عمل می شود.

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...