رفتن به مطلب

داستان عجیب و غریب!!!حتما بخوانید


ارسال های توصیه شده

اتوموبیل مردی که به تنهایی سفر میکرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد بهسمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: ماشین من خراب شده. آیا می توانمشب را اینجا بمانم؟ رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب بهاو شام دادند و حتی ماشین او را ترمیم کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواستبخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل ازآن هرگز نشنیده بود. صبح فردااز راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند ”ما نمی توانیم این را به بگوییم، چون تو یک راهب نیستی”

مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد باز در مقابل همان صومعه خراب شد.

راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند وماشینش را ترمیم نمودند. آن شب بازهم آن صدای مبهوت کننده و عجیب را کهچند سال قبل شنیده بود، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبانبار گفتند ” ما نمی توانیم این را به تو بگوییم، چون تو یک راهبنیستی”

این بار مرد گفت ” بسیار خوب، بسیارخوب، من حاضرم حتی زنده گی م رابرای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من میتوانم پاسخ این سوال رابدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهبشوم؟”

راهبان پاسخ دادند:” تو باید به تمام نقاط کرده زمین سفر کنید و بهما بگویی که تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداددقیق سنگ های روی زمین ار به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال رابدهی تو یک راهب خواهی شد.”

مرد تصمیمش را گرفته بود. اورفت و ۴۵ سال بعد برگشت و دروازه صومعه را زد.

مردگفت:” من به تمام نقاط کره زمین سفرکردم و عمر خودم را وقف کاریکه از من خواسته بودید نمودم. تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱ ۱۴۵ ۲۳۶ ۲۸۴۲۳۲ عدد است و ۲۳۱ ۲۸۲ ۲۱۹ ۹۹۹ ۱۲۹ ۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد.”

راهبان پاسخ دادند:” تبریک میگوییم، پاسخ تو کاملاً صحیح است. اکنونتو یک راهب هستی ما اکنون میتوانیم منبع آن صدا را به تونشان بدهیم.”

رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت:” صدا از پشت آن دروازه بود”

مرد دستگیره در را چرخاند و لی در قفل بود. مرد گفت: ” ممکن استکلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به اودادند و او در راباز کرد.

پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید درسنگی را هم به او بدهند.

راهب ها کلید را به او دادند و در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دراز یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد. پشت آن در نیز دردیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.

و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد ولعل نفشقرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:” این کلید آخرین دراست” . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. اوقفل را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید ومتوجه شد که منبع صدای چه بوده است متحیرشد. چیزی که او دید واقعاً شگفتانگیز و باور نکردنی بود.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!09.gif19.gif

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...