رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

سرما نیشم می زند و دست و پایم به لرزه افتاده. سعی می کنم به سردی

 

هوا فکر نکنم. سرم را بلند می کنم و به آدمهایی که از سردی هوا سرد ترند

 

نگاه می کنم .خیابان ساکت و دلگیر است.

 

- مامان! مامان! این پسره رو ببین چقدر کثیفه! چرا خودش رو نمی شوره؟

 

دهانش را کج می کند و دماغش را چین می دهد، انگار موش مرده دیده.

 

- کامی، پسرم، بیا بریم داره دیر می شه.

 

دستش را می کشد و داخل فروشگاه می شوند.

 

نمی توانم چشم از لباسهای گران قیمتش بردارم. آن ها که می روند، از جایم

 

بلند می شوم و جلوی ویترین فروشگاه می ایستم. نگاهی به کت قهوه ای

 

رنگی که عاشقش هستم می اندازم.

 

- آهای پسر، زود باش، عجله دارم.

 

به سرعت برمی گردم. مردی چاق با کت و شلوار تیره و سیبیل های کلفت

 

پایش را روی میز کوچکم گذاشته.

 

- حسابی برقش بنداز.

 

سرم را به علامت تایید تکان میدهم، و به زور لب های سرما زده ام می جنبد:

 

- چشم آقا

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...