ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ سرما نیشم می زند و دست و پایم به لرزه افتاده. سعی می کنم به سردی هوا فکر نکنم. سرم را بلند می کنم و به آدمهایی که از سردی هوا سرد ترند نگاه می کنم .خیابان ساکت و دلگیر است. - مامان! مامان! این پسره رو ببین چقدر کثیفه! چرا خودش رو نمی شوره؟ دهانش را کج می کند و دماغش را چین می دهد، انگار موش مرده دیده. - کامی، پسرم، بیا بریم داره دیر می شه. دستش را می کشد و داخل فروشگاه می شوند. نمی توانم چشم از لباسهای گران قیمتش بردارم. آن ها که می روند، از جایم بلند می شوم و جلوی ویترین فروشگاه می ایستم. نگاهی به کت قهوه ای رنگی که عاشقش هستم می اندازم. - آهای پسر، زود باش، عجله دارم. به سرعت برمی گردم. مردی چاق با کت و شلوار تیره و سیبیل های کلفت پایش را روی میز کوچکم گذاشته. - حسابی برقش بنداز. سرم را به علامت تایید تکان میدهم، و به زور لب های سرما زده ام می جنبد: - چشم آقا 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده