رفتن به مطلب

بین شما کسی هست که مسلمان باشد


ارسال های توصیه شده

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره

پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

آری من مسلمانم

 

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه

افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله

گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا

پخش کند و به کمک احتیاج دارد ،

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی

پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای

کمک با خود بیاورد

 

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را

به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی

مسلمان نمیشود

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.

باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.

او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...

مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.

باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.

"برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي..."

باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!

مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.

باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...

برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز (نوشته: نوربرت لايتنر)

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

ملا و درویش

 

 

یک ملا و یک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير

ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و

ترديد داشت از آن بگذرد.. وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها

تقاضاي كمك كرد. درويش بلا درنگ دخترك رابرداشت و از رودخانه گذراند.

 

دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به

مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود

گفت:«دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف برخلاف

عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور

دادي.» درويش با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد: « من دخترك را همان جا

رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني...

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...