spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ امروز پیکره اجتماع ما همچون اندامواره ای بیمار نیازمند طبیبانی دلسوز و حاذق است و این طبیبان که دردها را کشف کرده و مجاهدانه در راه درمان آن تلاش میکنند همان جامعه شناسانند. در حال حاضر جامعه ایران بیشتر از هر دوره ی دیگری نیازمند جامعه شناسی دقیق و علمی است تا از این رهگذر مقداری هرچند ناچیز از آلام تحمیل شده به پیکره ی اجتماع خویش را التیام بخشد . بدان امید ... 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ کارل مانهایم كارل مانهايم (Karl Mannheim) در ۲۷ مارس ۱۸۹۳ در يك خانواده يهودى در بوداپست مجارستان به دنيا آمد، مادرش آلمانى و پدرش مجار بود. او پس از پايان دوره متوسطه تحصيلات خود را در دانشگاه هاى بوداپست و برلين ادامه داد. او همچنين تحصيلات تكميلى خود را در فرايبورگ، هايدلبرگ و پاريس پى گرفت.مانهايم در سال ۱۹۱۵ در بازگشت به بوداپست انجمنى مركب از روشنفكران طرفدار لوكاچ را شكل مى دهد. پس از پايان جنگ جهانى اول و به دنبال روى كار آمدن جمهورى شوراها در مجارستان، شكست جمهورى پس از مدتى كوتاه و اشغال بوداپست توسط ارتش رومانى و ارتش ضدانقلاب لوكاچ، مانهايم و بسيارى ديگر كه اغلب از روشنفكران يهودى بودند از كشور گريختند. مانهايم در ۱۹۲۰ به هايدلبرگ گريخت و در سال ۱۹۲۶ در دانشكده فلسفه هايدلبرگ مشغول به تدريس شد. وى در ۱۹۲۹ به عنوان استاد جامعه شناسى و اقتصاد به دانشگاه فرانكفورت عزيمت كرد. در ۱۹۳۳ با افزايش قدرت هيتلر و حزب ناسيونال سوسياليست، مانهايم به دعوت مدرسه اقتصاد لندن (LSE) پاسخ مثبت داد و بدين ترتيب دور دوم مهاجرت وى به عنوان يك پناهنده سياسى آغاز شد. سرانجام مانهايم پس از سال ها فعاليت علمى و دانشگاهى در ۹ ژانويه ۱۹۴۷ در لندن درگذشت. کارل مانهایم را بیشتر به خاطر بسط جامعه شناسی معرفت می شناسند . او این عقاید را در کتاب ایدئولوژی و اوتوپیا شرح داده است . به عقيده مانهايم وظيفه جامعه شناسى معرفت و يا جامعه شناسى دانش عبارت است از تحليل روابط ميان جامعه و دانش. جامعه شناسی معرفت جامعه شناسی معرفت به منزله ی حوزه ای جدی،مستقل و قدرتمند از دانش بشری، تا دهه هفتاد قرن بیستم حضور چندانی در مباحث و مناقشات فیلسوفان نداشت. اما از اوایل دهه هفتاد بسیاری از فلاسفه بطور روز افزون به این حوزه توجه کردند و جامعه شناسی معرفت با سرعت اعجاب آوری در دهه های هفتاد و هشتاد میلادی پروار و پر نظریه گردید. در یک نگاه تاریخی همه آنها که محیط اجتماعی و تاریخی را سر منشا تاثیر و تغییر و به اصطلاح تعین فکر و معرفت در نظر گرفته اند از هواداران رسمی یا غیر رسمی رویکردی هستند که در تقسیم بندی های معاصر، مطالعات و تبعات جامعه شناسی معرفت نام گرفته است. در تاریخ تفکر غرب سابقه مرتبط دانستن فکر با واقعیات اجتماعی به دوره کلاسیک یونان باستان باز میگردد و حتی گفته میشود که این عقیده ی افلاطون که معرفت حقیقی را برای افراد طبقات پایین جامعه میسر نمی دانست گویای ارتباط میان جامعه و معرفت است . هرچند این ارتباط را به نحو شفاف تری میتوان در آرا اتمیستها و سوفسطاییان تشخیص داد. البته چنین دیدگاهی به غرب محدود نمیشود و در مکتب کنفوسیوسی چینی و هندوییسم و بطور بارز و مشخص در آرا ابن خلدون دانشمند مسلمان نیز رگه هایی از چنین تفکری وجود داشته است. بعد از حدود سه قرن پس از ابن خلدون، فراسیس بیکن با صحبت از بت های چهار گانه ی خود به عنوان منابع غفلت و گمراهی انسان نگاه دوباره ای به بحث ارتباط میان جامعه و معرفت انسان داشت. پس از او در میان آمپریست های انگلیسی نظیر لاک، هیوم و میل با تالیف آثاری درباره ی فهم انسان این ارتباط بیشتر مد نظر قرار گرفت و در اروپا هم فلاسفه اجتماعی مانند ویکو،روسو و منتسکیو رابطه فکر و جامعه را از روزنه های متفاوتی تقویت کردند. کانت تلاش کرد در فلسفه خود دو اردوگاه حس و عقل را آشتی دهد. در تفکر او جایی برای مؤلفه های اجتماعی وجود نداشت، فلسفه دیالکتیک هگلی و ادامه آن توسط شاگردان هگل بخصوص هگلی های جوان مانند بائر، استرنر،فوئرباخ، روگ و در نهایت مارکس و انگلس سعی در پر کردن این خلا فلسفه ی کانت داشتند. مارکس و سنت مارکسی شالوده ی تبیین فکر بر اساس تعین اقتصادی و طبقاتی اندیشه را پی افکندند و دورکم و سنت جامعه شناسی فرانسوی پیرو او مولفه های فکر را به اشکال و ماهیت های اجتماعی پیوند زدند و در نهایت ماکس شلر بود که به باز کردن ابواب و روزنه های جدیدتری در ارتباط فکر و جامعه دست یازید. پس از او مانهایم دومین شخصیتی بود که به شکلگیری جامعه شناسی معرفت کمک کرد و از آنجا که آثار او نسبت به آثار شلر از پیچیدگی های کمتری برخوردار بود با سرعت بیشتر منتشر شد و بطور رسمی معرف، جامعه شناسی معرفت شد. این حوزه ی فکری در حال حاضر علاوه بر آلمان که در واقع مهد جامعه شناسی معرفت است با سرعت فراوان و توسط جامعه شناسان بنام در فرانسه(در سنت دورکمی) در انگلستان(مانهایم، اشتارک،پولانی و…) در ایتالیا(پارتو و گرامشی) و در آمریکا در سه شاخه نظری اروپایی،پراگماتیستی-رفتارگرایی(تابعین دیویی،مید و جمیز) و شاخه ی کاربردی با سرعت فراوان رو به گسترش است. جامعه شناسی معرفت در معنای کلی و عام آن شاخه ای از جامعه شناسی است که رابطه ی فکر و جامعه را مورد بررسی قرار میدهد. جامعه شناسی معرفت در پاسخ به اینکه معرفت چه حوزه هایی را در بر میگیرد با این تقسیم بندی کلی موافق است که معرفت به چهار حوزه ی مجزای علم، فلسفه(اولی)، مذهب و ایدئولوژی تقسیم می شود. تمرکز این حوزه ی فکری بر شرایط اجتماعی معرفت است و در این ارتباط کل تولیدات فکری، اعم از ایدئولوژیها، مذاهب، فلسفه ها و علوم را به چهار چوب های تاریخی- اجتماعی شکل دهنده و دریافت کننده ی آنها متصل و مرتبط میداند و مسامحتا میتوان گفت که کار جامعه شناسی معرفت مطالعه ی رابطه ی زیربنای اجتماعی و روبنای ذهنی است. دکتر سعید زیبا کلام در کتاب معرفت شناسی اجتماعی طرح و نقد ارا مکتب ادینبورا تاریخ تکون و تطور جامعه شناسی معرفت را به سه دوره تقسیم میکند: دوره ی بنیان گذاری: که اجزا متفرّق و پراکنده ی جامعه شناسی معرفت در آثار مختلف مارکس، دورکم و شلر در حال تکوین و تقویم است. دوره ی دوم: دوره ی کاوشگری؛ که در آن جامعه شناسان معرفت عمدتا قابلیت ها و تبعات آن چارچوب کلی را که در دوره ی بنیانگذاری طراحی و پی ریزی شده بود کاوش میکنند. و دوره ی سوم ،دوره ی ادینبورا: از اواخر دهه شصت آغاز میشود که چرخشی بنیادین ، به لحاظ معرفتی در جامعه شناسی معرفت روی داد و با طرح نسبی انگاری بنیادین و تمام عیاری که به میان آورد در میان سایر مکاتب جدید جامعه شناسی . به عقیده مارکس : شيوه توليد در زندگى مادى خصيصه كلّى فرايند هاى اجتماعى، سياسى و معنوى زندگى را تعيين مىكنند . اين آگاهى بشر نيست كه هستى او را معين مىكند، بلكه متقابلاً اين هستى اجتماعى اوست كه آگاهى وى را مشخص مى سازد . یعنی طبقه ای که انسان در آن قراردارد افکار و نوع شناخت های او را مشخص می کند . یا به عبارت دیگر افكار مسلّط هر عصر، همواره افكار طبقه حاكمه آن بوده اند . مانهايم و نسبيت گرايى عامّ ) universal relativism) مانهايم متعهد شد كه تفسى ماركس را كليّت بخشد به گونهاى كه عوامل مشاجرهاى را از آن دور سازد. درنتيجه، او كوشيد تا ابزار كلى تحليل را تغيير دهد. يعنى چيزى كه ابتدائاً براى ماركس حكم وسايل حمله عليه دشمنان را داشت، او مىخواست ابزارى بيافريند كه به طور موثّر در تحليل از ماركسيسم همچون در تحليل از هر سيستم ديگرى از انديشه، مورد استفاده قرار گيرد. هنگامى كه در فرمول بندى ماركس توجه به كاركرد ايدئولوژى در دفاع از حقوق ويژه طبقه و به تحريف و ابطال آرائى جلب شده است كه از موقعيت ممتاز طبقاتى متفكران بورژوازى نشأت يافته، آراءِ خود ماركس توسط ماركسيستها به عنوان حقيقت و غير جانبدارانه ارزيابى مىگرديد، بدين خاطر كه آنها از طبقاتى برخاستند كه هيچ منافع ممتازى نداشته است تا از آن دفاع شود. بر طبق نظر ماركس، مدافعان وضع موجود به ناچار به آگاهى باطلى رهنمون شدهاند، در حالى كه منتقدان آنها، كه به طبقه در حال ظهور كارگر منتسباند، از چنين تأثيرات منحرف كنندهاى آزاداند و از اين رو به آگاهى حقيقى تاريخى تحريف نشده، دسترسى دارند. ولى جهت يابى مانهايم در قبال شناسايى از طريق تضّاد، اين احتمال را مجاز شمرد كه همه آراء و حتّى حقايق نيز وابستهاند، و از اين رو متأثر از شرايط اجتماعى و تاريخى جامعهاى هستند كه از آن ظاهر گشته اند. همين واقعيت مشابه كه هر متفكّرى با گروه خاصى در جامعه انتساب دارد. يعنى جامعه اى كه او در منزلت مشخصى را اشغال كرده و نقشهاى اجتماعى معينى را ايفا مىكند. جهان بينى روشنفكرانه او را تحت تأثير قرار مىدهد. "بشر از سطوح انتزاعى ذهن ژرف نگر، با اشياى اين جهان آن طورى كه هست مواجه نيست و نه آنها به عنوان موجوداتى تنها، اين چنين انحصارى، با بشر مواجهاند. بلكه متقابلاً، آنها با همديگر و عليه يكديگر در گروههاى متنوع سازمان يافته عمل مىكنند ، و درچنين هنگام، آنها با يكديگر و عليه يكديگر مى انديشند".) Mannheim(1929-1931)1954,p.3)لذا مانهايم به تعريف جامعه شناسى معرفتى به عنوان تئورى مشروط سازى انديشه به شرايط اجتماعى وجودى آن 2 رهنمون گرديد. از نظر او، همه معرفتها و انديشهها اگر چه به درجات متفاوت، به مكان و موقعيتى در داخل ساختار اجتماعى و فرآيند تاريخى مفيد مى باشند، تنها در مواقعى خاص، گروه مشخصّى بيشتر ازساير گروهها مىتواند به شناخت پديده اجتماعى نايل شود. ولى هيچ گروهى قادر نيست كه به شناخت تام و كامل آن دسترسى يابد. )اگر چه مانهايم در مواقع متعددى اين آرزو را تأكيد نمود كه روشنفكران مستقّل، ممكن است در عصر ما، به ديدگاه واحدى، آزاد از تعينات و تحددات و جودى دست يابند.( وظيفه اين رشته جديد اين بود كه ارتباط تجربى متقابل بين نقطه نظرات روشنفكرى و موقعيتهاى ساختى و تاريخى را كشف نمايد. به هر تقدير، ديدگاه مانهايم از همان آغاز با حجم زيادى از انتقاد، خصوصاً در آن زمينههايى كه به نسبيت گراى عام مىانجاميد، مواجه شد. گفته شده است كه اعتقاد به نسبيت گرايى و يا ربط گرايى ) Relationism )-واژهاى كه مانهايم آن را ترجيح مى داد _ حاوى تنقاضى درونى است زيرا كه بايد "قطعيّت" خود را پيش فرض نمايد. "جامعه شناسى معرفتى بايد اعتبار خود را از پيش فرض كند البته اگر اعتقاد مزبور داراى معنايى باشد." ) Dahlke-1940,p.87. ) حال اگر اين فرض پذيرفته شود كه همه انديشهها با شرايط وجودشان تعيين مىشوند و از اينرو همه حقايق نسبىاند، ديگر انديشه خود مانهايم نيز نمىتواند مدعى استثنايى ويژه باشد. در واقع مانهايم، بخصوص در نوشتههاى اوليهاش، باب چنين حملاتى را براى خود باز گذاشته بود. به هر حال به نظر مىرسد كه وى قصد نداشت به اين مطلب اشاره كند كه "تعينات وجودى تنها يك نوع از همه انواع تعيناتى است كه جائى براى آزمون افكار در دورههاى بعدى نمىگذارد. او صرحتاً بيان داشت كه در علوم اجتماعى همانند ساير رشتهها، ملاك نهايى حق يا باطل، در تحقيق و تفحص از عين خارجى يافت مىشود و جامعه شناسى معرفتى نمىتواند جايگزينى براى آن باشد".) ) 1929-1931 ( 1954,P.4 ) به هر تقدير، مهم نيست كه چه بيدقتىها و كمبودهاى روش شناختى گفتههاى مانهايم مورد داورى واقع شدهاند. زيرا او مقدارى مطالعات عينى بر روى موضوعاتى چون "انديشه محافظه كار") " Conservative thought (1922-1940) 1953,pp.77-164))و رقابت بمثامبه يك پديده فرهنگى"3 از خود بر جاى گذاشت، كه حتى توسط كسانى كه بر دستگاه نظرى مانهايم معترض بودند، به عنوان مشاركت هاى مهم او تمييز داده شده است. مهم ترين آثار مانهايم: - ايدئولوژى و يوتوپيا (۱۹۲۹) - انسان و جامعه در عصر بازسازى (۱۹۴۰) - شناخت روزگار ما (۱۹۴۳) - آزادى، قدرت و برنامه ريزى دموكراتيك (۱۹۵۰) - نقد «نظريه رمان» لوكاچ (۱۹۲۰) - مسئله نسل ها (۱۹۲۷) - رقابت به عنوان پديده اى فرهنگى (۱۹۲۸) 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ جامعه شناسي اجتماعي کارل مانهايم نويسنده: حسين بصيرت مانهايم برخلاف مارکس، عامل تعيين کننده فکر را اقتصاد و حتي مشخص تر طبقه نديد بلکه مجموعه عوامل زيستي را دخيل دانست. از نظر او، مسائلي که پيش روي ذهن قرار مي گيرند و راه حل هايي که به ذهن مي رسند، به صورت اجتماعي ساخته شده اند؛ بدين ترتيب همه افکار و عقايد و ايده ها (حتي، حقايق)، “ديدگاهي” يا “پرسپکتيوي” اند و ناشي از يک وضعيت تاريخي و وابسته به يک محل و موقعيت در ساختار اجتماعي و فرآيند تاريخي از آنجا که نظريات شلر از سويي بيشتر جنبه فلسفي داشت و دشوار فهم تر بود و از سوي ديگر، به زبان آلماني منتشر مي شد، نتوانست در کشورهاي آنگلوساکسون بخت مناسبي براي رشد و توسعه پيدا کند. در طرف مقابل، افکار مانهايم که بيشتر جنبه اجتماعي و چپ داشت و به زبان انگليسي هم منتشر مي شد، توانست در کشورهاي انگليسي زبان نفوذ بيشتري پيدا کند و در اين کشورها، جامعه شناسي معرفت، بيشتر از همه با نام مانهايم شناخته مي شود. اگرچه مانهايم واضع اصطلاح جامعه شناسي معرفت نبود، شايد بيش از هر فرد ديگري تلاش کرد، تا اين رشته را به دانش طلبان معرفي کند؛ لذا اکثرا او را بنيانگذار اين رشته قلمداد مي کنند. او جامعه شناسي معرفت را علمي تعريف مي کند که رابطه ميان معرفت و هستي را مورد بررسي قرار مي دهد. اين شاخه از دانش، به عنوان يک پژوهش تاريخي - جامعه شناسانه، در پي يافتن قالب هايي است که اين رابطه در سير عقلاني بشر به خود گرفته است. مانهايم، از شلر تندتر گام بر مي دارد و براي خرد و شناخت ما کارکردي بيشتر اجتماعي قائل مي شود و از اين رو نظريه مشارکت شلر را به يک سو مي نهد و از عامل هاي واقعي اجتماعي فکر سخن مي راند. به عنوان مثال، او مي کوشد تا در بررسي خود راجع به طرز تفکر محافظه کارانه و در جهت اثبات مفروضات و شرايط اجتماعي پيدايش اين گونه سبک فکر، نه تنها به نشان دادن ميزان تاثير وضع و مناسبات زندگاني يک فرد محافظه کار بر روي زبان (کلمات، جملات و اصطلاحات) او بپردازد بلکه حتي مقولات فکري و نظام انديشه اي محافظه کارانه را معلول وضع اجتماعي - تاريخي آن مي داند. با اين وجود، مانهايم تحت تاثير ديلتاي و در تفارق با مارکس، بين شناخت و جامعه رابطه اي بيانگر و معرف معتقد است، حال آنکه مارکس، اين رابطه را از نوع رابطه علي و معلولي مي شمارد. از نظر مانهايم، نگاهي به روابط بين يک گروه و گروه ديگر نشان مي دهد که مهمترين مشخصه آنها اين است که پيوسته در حال تضاد و تعارض با يکديگرند. هر گروهي براي کسب سلطه مبارزه مي کند و همين امر بر نوع عقايد و انديشه هايي که اين گروه ترويج مي کند، تاثير مي گذارد. از نظر مانهايم، رقابت بين گروه ها به خلق آرمان هايي مي انجامد که از موقعيت حاضر هر گروه فراتر مي روند و از دايره اعتقادات بسته آنها خارج مي شوند. اين انديشه ها بر دو گونه اند. از يک سو ايدئولوژي ها قرار دارند و گونه دوم نيز اتوپياست. هر اتوپيا مجموعه اي از انديشه ها و عقايدي است که چشم اندازي بديل براي آينده مطلوب جامعه به دست مي دهد و هرگروه اجتماعي در پي تحقق بخشيدن به آن است. به عبارت ديگر اتوپيا، نوع خاصي از تفکر آرزومندانه است. اما در طرف مقابل ايدئولوژي ها، با واقعيت اجتماعي همگام نيستند زيرا شامل انديشه هاي از مد افتاده اي هستند که از آنها حمايت مي شود تا مانعي در برابر تغييراتي که عملادر جامعه روي مي دهند، ايجاد کنند.هنگامي مي توان يک ذهنيت را اتوپيايي قلمداد کرد که با شرايط و موقعيت واقعي که پيرامون آن انديشه وجود دارد، منطبق نباشد و اين عدم انطباق، از آنجا آشکار مي شود که موضوعات مطرح شده در آن انديشه، در زمينه اجتماعي موجود، وجود ندارد. انديشيدن، همواره بر بنياد آرزو در امور انساني خودنمايي کرده است. مانهايم به چنين انديشه هايي، اتوپيا مي گويد. گاهي ايدئولوژي با اتوپيا خلط مي شود؛ چرا که هر دوره از تاريخ، حاوي عقايدي فراتر از نظام موجود بوده که نقش عقايد اتوپيايي را برعهده نداشته است. تفاوت انديشه هاي اتوپيايي با انديشه هاي ايدئولوژيکي آن است که انديشه هاي اتوپيايي برخلاف انديشه هاي ايدئولوژيکي درصدد تغيير و انقلابند. (با کمی تسامح میتوانیم بگوییم این اتوپیا در اندیشه مارکس و لوکاچ تحت عنوان آگاهی طبقاتی عنوان شده است) از طرفي، هميشه گروه مسلط که در همنوايي کامل با نظام موجود است، تعيين کننده آن چيزي است که اتوپيايي تلقي مي شود در حالي که گروه رو به اوج که با چيزهاي موجود سر ستيز دارد، گروهي است که آنچه را ايدئولوژيکي ناميده مي شود، تعيين مي کند.ميان اصطلاح ايدئولوژي و اصطلاحي که بيکن اشاره به سرچشمه هاي خطا به کار برده است، پيوندي وجود دارد. ايدئولوژي، به سپهري از خطاهاي طبيعتا روانشناسانه اشاره مي کند که برخلاف فريبکاري عمدي، از روي قصد و نيت صورت نمي گيرد، بلکه به نحوي اجتناب ناپذير، بر اثر برخي عوامل تعيين کننده علي به طور ناآگاهانه و نسنجيده سر مي زند. مطابق اين تفسير، تئوري بت هاي بيکن را بايد تا اندازه اي، پيش زاد مفهوم جديد ايدئولوژي دانست. بت ها عبارتند از پندارها يا پيش دريابي ها که چنانکه مي دانيم، انواعي دارند: طايفه اي، شخصي، بازاري و نمايشي. همه اين بت ها سرچشمه هاي خطايند که گاه از خود طبيعت بشر بر مي آيند و گاه ناشي از افرادند. همچنين مي توان آنها را به جامعه و يا به سنت نسبت داد. بسيار محتمل است که تجربه روزافزون انسان از امور سياسي، او را نخست، از عنصر ايدئولوژيکي در انديشيدنش آگاه ساخته و نسبت به آن ديدي انتقادي به او بخشيده باشد. مانهايم در اين مسئله که چه چيزي در وهله اول، گروه هاي اجتماعي را وادار به کشمکش مي کند، خيلي روشن سخن نمي گويد، او گاهي اوقات به ذکر عوامل اقتصادي خاصي چون پيدايش سرمايه داري مي پردازد و در ديگر موارد، اشاره هاي مبهمي به نيازهاي برآورده نشده و تحقق نيافته زمانه مي کند و حتي در پاره اي موارد اين تعارض را محصول برانگيختگي نيروهاي عاطفي ريشه داري توصيف مي کند که جامعه به نحوي سرکوبشان کرده است. اين ابهامات در نوشته هاي مانهايم هيچ گاه برطرف نمي شوند. او برخلاف مارکس، عامل تعيين کننده فکر را اقتصاد و حتي مشخص تر طبقه نديد بلکه مجموعه عوامل زيستي را دخيل دانست. از نظر او، مسائلي که پيش روي ذهن قرار مي گيرند و راه حل هايي که به ذهن مي رسند، به صورت اجتماعي ساخته شده اند؛ بدين ترتيب همه افکار و عقايد و ايده ها (حتي، حقايق)، “ديدگاهي” يا “پرسپکتيوي” اند و ناشي از يک وضعيت تاريخي و وابسته به يک محل و موقعيت در ساختار اجتماعي و فرآيند تاريخي. حاصل چنين ديدگاهي طبيعتا بروز يک نسبيت گرايي عام مي شود. اين درحالي بود که مارکسيست ها مي انديشيدند که تفکرات غالب، نتيجه طبقه غالب هستند، با اين حال، نظام فکري مارکس را صحيح و مصون از تاثيرات اجتماعي مي دانستند. در مقابل، مانهايم اين احتمال را مي داد که همه نظريات، حتي “صادق ” ها هم مرتبط با - و در نتيجه متاثر از - شرايط اجتماعي و تاريخي آنهاست. دين حقيقت که هم متعلق به گروهي از جامعه است و اينکه او جاي خاصي را در گروه دارد و نقش خاصي را ايفا مي کند - منظر عقلي او را شکل مي دهد. بدين ترتيب او به يک نسبيت جهاني قائل بود. از نظر او، در زمان هاي خاصي، گروه خاصي، به فهم بهتري از يک پديده اجتماعي ديگر نسبت به ديگر گروه ها برخوردار است ولي هيچ گروهي دسترسي کاملي به آن ندارد. همين نسبيت جهاني، انتقادات بسياري را براي تفکرات مانهايم به همراه داشت. اين انتقادها مي گفتند که همين مفهوم نسبيت، خود - متناقض است، چرا که بايد مطلق بودن خود را مفروض گيرد. اگر فرض بر آن است که همه انديشه ها از شرايط خارجي تاثير مي پذيرند و نسبي هستند، بنابراين تفکر خود مانهايم نمي تواند ادعاي استثنا کند. خود مانهايم - مخصوصا در آثار اوليه اش - اين انتقادات را مي پذيرفت ولي علوم دقيق را در مقابل علوم فرهنگي قرار مي داد و برخلاف علوم فرهنگي، براي علوم دقيق در برابر شرايط اجتماعي مصونيت قائل مي شد. چنانکه معلوم است، مانهايم در قبال پرسش هاي مطرح شده، پاسخ قابل قبولي مطرح نکرده است و سرانجام معلوم نيست که قصد او از معرفت هاي تاثيرپذير از عوامل اجتماعي و معرفت هاي تاثيرناپذير، کدام معارف اند. اين ناکامي مانهايم در تفکيک عملي انواع گوناگون معرفت که او بر وابستگي وجودي شان تاکيد دارد، بسيار چشمگير است. مانهايم در مقابل شلر، الگوي انديشه ها و ارزش ها را نيز متاثر از اجتماع مي داند. به اعتقاد او، رقابت و گزينش است که تعيين مي کند کدام نوع انسان، چه استانداردي و چه الگوي انديشه اي بر يک جامعه معين، مسلط خواهد شد. او خاطر نشان مي کند که در پرتو يک تحليل عيني، سخن گفتن از ارزش ها به عنوان اموري غيروابسته به گروهي که اين ارزش ها براي آن معتبرند، بي معنا خواهد بود. به عقيده مانهايم، ناچاريم بپذيريم که ارزش ها به لحاظ اجتماعي خلق شده اند. 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ هیستوریسیسم یا تاریخ باوری ۱ تاریخ باوری که در ترجمه تاریخ گرایی هم به کار رفته از واژه ی انگلیسی historicism و آلمانی historiscmus گرفته شده است که در دهه ۱۹۴۰ کاملا جای واژه historico ] وانگیلیسی historism [ که به همراه historicism هردو به معنای تاریخ باوری به کار برده می شد را گرفت.۱ منظور از اصطلاح نخست اشاره به تفکر آلمانی در این زمینه است . واز اصطلاح دوم ترجمه منظور کروچه از کاربرد storicismo ] واژه ایتالیایی [ بود که او در ۱۹۰۲ istorisismo را در زیبایی شناسی به کاربرد ۳و۲ هسته ی تاریخ باوری از این باور تشکیل می شود که تمامی ایده ها و آرمان های انسان در معرض دگرگونی قرار دارند. ] فردیش مای نکه[ هسته ی تاریخ گرایی را درنشاندن رویکرد فردیت بخشیدن ) individiualizing) به جای تعمیم (generalizing) می دید . تاریخ گرایی با توجه خود به فردیت و تحول ،انسان مدرن را از تعریف منجمد غیر تاریخی و فردیت گرایانه انسان و اخلاقیات او رهانیده است که از زمان روم باستان بر تفکر غربی تسلط داشته و به نظر مای نکه هنوز هم بر تفکر و عمل اروپای غربی حاکم است ۴ اما این واژه را کارل پوپر در کتاب فقر تاریخ باروری ( the poverty of historicism) با معنی کاملا متفاوتی به کار برد.چنانکه معنی که او از این واژه استفاده می کند در تضادی آشکار با تاریخ گرایی مرسوم ۵ قرار می گیرد . اگرچه برخی این کاربرد پوپر را طرد کرده و کنار گذاشته اند اما این هرگز به معنای فقر استنباط و اثبات او در این کتاب نبود. بلکه صرفا به خاطر گزینش این واژه با این معنی توسط اوست . به گمان پوپر تاریخ باوری رویکردی است در علوم اجتماعی که فرض می کند پیش گویی تاریخ هدف اصلی این علوم است و این هدف با کشف آهنگ ، مسیر ، قوانین و تکامل تاریخ به دست خواهد داد. به بیان دیگر از نظر پوپر تاریخ باور کسی است که ادعا کند اطلاع از علت رویداد های تاریخی با دقت به نتایج رویدادها ، می توان مسیر اصلی تارخ را کشف کرد واز آن درس گرفت ۶ معنایی که پوپر از تاریخ باوری به کار برد به معنای نظری بود که تاریخ را پیش بینی پذیر و دارای علیت می دانند . که با این معنا در تضادی آشکار با کار برد متداول آن یعنی پرهیز از تعمیم وتوجه به فردیت گرایی قرار می گیرد . اما آنگاه که پوپر دست نوشته ی فقر تاریخ باوری را نوشت واژه historicism هنوز غالبا برای اشاره به سنت آلمانی به کار می رفت و پوپر صریحا کاربرد historicism راز کابرد historism جدا کرد. ۷ ۲ منظور مانیز از کاربرد واژه ی historicism نه در معنای رایج آن بلکه در معنایی است که پوپر به کار برد ه است و می توان آن را جزم اندیشی تاریخی یا با اندکی تسامح به قول زیمل تاریخ گرایی افراطی نامید . که از دید او تاریخ گرایی افراطی ادعا می کند که کل مسئله فهمیدن مصنوع انسانی را با بازسازی شرایط و مراحل تحول زمانی اش حل می کند . مسایل مربوط به خصایص عینی و مستقل از زمان هستی به مسایلی فرو کاسته می شوند که درباره ی فرایند رشد و تحول این کیفیت هاست . یعنی مسایل مربوط به شدن ۸ .تاریخ باور در این معنا کسی است که تاریخ رادارای یک هویت مستقل می داند که فراتر از " زمان گذشته " کابرد می یابد .ضدیت پوپر با تاریخ باوری و تاریخ باور را می توان بدین شرح عنوان کرد : ۱) تاریخ باوران تمامیت خواه هستند ،چیزی که باید از آن تمامی احساسات توتالیتا ریستی شان را در یابیم. ۲) این احساس توتالیتاریستی نمی تواند موضوع یک مطالعه علمی باشد. ۳) بنابراین تاریخ باوران کسانی اند که سعی می کنند به مطالعه ] دانشی [ دست بزنند که ] در واقع [ نمی تواند علمی باشد.۸ که از دید هان کولی مخالفت معقول پوپر با تاریخ باوری را باید با نظمی دیگر اینگونه بیان نمود: الف )تاریخ باوران تمامیت خواهانی هستند که ادعا می کنند جامعه یک ارگانیسم است ( ارگانیسم اجتماعی ) ب )ارگانیسم اجتماعی یک تئوری علمی است اما صحیح نیست . پ ) بنابراین تاریخ باوران به اشتباه این تئوری را علمی می دانند۱۰ تاریخ باوری با این رابطه ای از تاریخ می گیرد آن را برای آینده هزینه می کند و این رابطه را به عنوان یک قانون واقعی اجتماعی در نظر می گیرد. در تاریخ باوری " قوانین واقعی اجتماعی قوانین تاریخی اند " و همین ایده ، مقیاس و سنجش بزرگ آینده را رهبری می کند. به بیانی یک نوع پیشگویی مدبرانه .۱۱ ایده ای که پوپر مطرح می کند در واقع بیان این نکته است که تاریخ باوران تاریخ را یک هویت قابل تعمیم می دانند که قواعد پنهان در آن قابل تعمیم به زمان حال است . چیزی که بسیاری فیلسوفان به آن معتقد بودند و با یک دتیرمینیسیم تاریخی ، تاریخ را دارای هویتی فرا زمانی می دیدند . در حالی که در این نگاه عنصر " زمان" تاریخ فراموش می شود . تاریخ اینجا نه آن چیزی که در گذشته اتفاق افتاده و به پایان رسیده بلکه هویتی است مستقل که ما می توانیم با رابطه ی که میان عناصر آن بر قرار می کنیم ( یا هست) برای امروز مان از آن درس بگیریم . تاریخ باور علاوه بر اینکه میان عناصر تاریخی یک رابطه ی علی قابل تعمیم می بیند ، خود این عناصر رانیز با در نظر گرفتن آن رابطه ی علی ، غیر قابل تاویل می کند و به قول بنیامین اینگونه عناصر تاریخی را از" تاویل پذیری های مکرر" باز می دارد .چرا که اگر او به تاویل های مکرر در متن تاریخ دست بزند آنگاه تاریخ تعمیم پذیر که از دل آن رابطه علی مذکور را بیرون آورده است نقض می کند . تاریخ باور نمی تواند رابطه ی پویای تاریخی را باورداشته باشد و درعین حال متن تاریخ را تاویل کند و اینجاست که ما با یک ایدئولوژی طرف هستم . ۳ ایدئولوژی "تاریخ باوری " تاریخ را فرا تر از"زمان گذشته " ( یا به قول زیمل "در زمانی " ) می داند . تاریخ تنها آن چیزی نیست که در گذشته اتفاق افتاده است بلکه رابطه ای است فراتر از زمان گذشته که می توان آن را با عنصر تعمیم پذیری به زمان حال آورده و از آن درس گرفت . عنصری که پوپر به همراه دو عنصر دیگر آزمایش و تازگی به تاریخ باوری نسبت می دهد و اینگونه به مخالفت با آن برمی خیزد در اولی او شرح می دهد که تاریخ باوران این را مجاز می دانند که در علوم اجتماعی ما می توانیم روی شرایط مشابه برای رسیدن به نتایج مشابه اعتماد کنیم . دومین عنصر این است که آزمایش های اجتماعی هرگز نمی توانند با جدایی از فاکتور های بیرونی موفقیت آمیز باشند. و تکرار پذیری با داشتن صرفا یک سری شرایط مشابه هرگز نمی تواند صورت بگیرد . "تازگی " تنها مبحثی است که با دقت و استادانه در بین این سه شرح داده می شود یک آزمایش تنها اگر به سوژه های جدید تعمیم داده شود معتبر است . این مبحث را پوپر با تاکید بر"عقده ادیپ" حالتی را گرایش به قانونمند سازی در تجارب اجتماعی جهت اصلاح توقعات دارد ،بیان می کند.۱۲ اگرچه تاریخ باوری خود یک ایدئولوژی است که دنیای حال را با باورهای تاریخی می نگرد و با این نگاه در نهایت به قول پوپر به توتالیتاریسم می انجامد ،اما معضل اصلی تاریخ باوری نه به مثابه ایدئولوژی بودن آن است بلکه زمانی است که ایدئولوژی ها تاریخ باور شوند . ایدئولوژی ها زمانی که تاریخ مدار و تاریخ باور شوند تاویل پذیری مکرر از آن ها رخت بر می بندد. و دقیقا توتالیتاریسم از همین جا چهره خودش را نشان می دهد. به گونه ای که ما با یک ایدئولوژی غیر قابل تاویل روبرو می شویم که تمامی عناصر وجودی تاریخی اش را کارگزاران آن بی قیدوشروط ] باید[ بپذیرند . عناصری که گاهی صرفا کاربردی تاریخی دارند و هیچگونه تفسیری نمی تواند آن را برای زمان حال پویا و دینامیک کند . بنابراین ایدوئولوژی هایی که تاریخ مدارند( ودارای تاریخ هستند ) همواره با مشکل توتالیتاریسم مواجه اند چرا که این ایدئولوژی به خاطر عنصر تاریخی اش غیر قابل تاویل برای زمان حال می شود واگر اینبار "تاریخ" تاویل شود به تشتی می انجامد که هرگز نه بر مدار تعمیم پذیری تاریخ خواهد بود و نه بر عنصرمستند تاریخی .چراکه عنصر مستند تاریخی غیر قابل تاویل است . و اگر تاریخ تاویل شود غیر قابل اجماع. بنابراین حذف "تاریخ " از ایدئولوژی تنها راه تاویل پذیر کردن متن آن ایدوئولوژی است... در مقابل ایدئولوژی هایی که تاریخ ندارند به راحتی می توانند با شرایط زمان تطبیق داده شوند و اینگونه همواره "در زمان " باشند نه اینکه " در زمان" بمانند. اینکه یک ایدئولوژی همواره در زمان باشد به این معنی است که بتوان آن را با زمان حال تطبیق داد حتی با استحاله ای که در نهایت چیزی ازآن ایدئولوژی اولیه باقی نماند و این تنها راه گریز از توتالیتاریسم در یک ایدئولوژی است. برای تاریخ باور بودن باید این اعتقاد را بدون قید و شرط پذیرفت که داده های تاریخی تعمیم پذیر و تکرار پذیرند . چرا که تنها اینگونه می توان از تارریخ درس گرفت و برای زمانه ی تاریخی چندان ارزشی قایل نباشیم و هویت اصلی تاریخ را فرا تر از زمان بدانیم و همان طور که پوپر می گوید پیشگویی مدبرانه اساس تاریخ باوری است که غیرقابل باور است. چرا که "تاریخ نشان داده که واقعیت های اجتماعی کاملا ] با یکدیگر [ متفاوت اند.۱۳ اگرچه ایده ی فوق خود نوعی تاریخ باوری است ،اما به عقیده پوپر عنصر اساسی تاریخ باوری که همان پیشگویی( prophecy ) است به وسیله خود تاریخ نقض شده است و تاریخ نشان داده است که واقعیت های اجتماعی همواره با یکدیگر کاملا متفاوت بوده اند . بنابراین عنصر تعمیم پذیری خود به خود از بین می رود . چراکه اساس پذیرش عنصر تعمیم پذیری تشابه رویدادهاست .البته نباید از این نکته غافل شد که پوپر تاریخ باوری را با نگاه پوزیتیویستی اش به چالش می کشد و نقد می کند و به همین دلیل به دنبال تایید یا رد "علمی " بودن تاریخ باوری بر می آید . با همان متدولوژی تجربه گرایی پوزیتیویستی . این ایده ی پوپر آنجا مشهود تر است که تاریخ باوری را با نجوم مقایسه می کند . چیزی را که نجوم به عنوان علم اکنون معرفی می کند همیشه علمی است چرا که قلمرویی واقعی را فراهم می کند برای آزمایش های دیگر اما از انجا که تاریخ این قلمرو را برای آزمایش و تجربه های دیگر فراهم نمی کند نمی تواند یک علم باشد. اما تاریخ باوری را صرفا نباید بانگاه پوزیتیویستی پوپر به چالش و نقد کشید . بلکه زمانی که ما از ایدئولوژی تاریخ باوری وتاریخ باوری ایدئولوژیکی سخن می گوییم در واقع از رویکردی سخن می گوییم که خواسته یا نا خواسته با محوریت قرار دادن تاریخ همه وسایل را برای رسیدن به هدف اش توجیه می کند . هدفی که می توان آن را همان ایدئولوژی نامید .ایدئولوژی که بر مبنای تاریخ باشد همواره در نهاد خود از کثرت گرایی می گریزد .چرا که مبنایی دارد به نام تاریخ که با وجود آن دیگر نمی توان به سادگی عقایدی را که حتی گاهی به صورت عینی مخل پیشرفت و سازگاری اش با زمان می شود بگریزد . در نگاه نقادانه ی پوپر یک آزمایش تنها زمانی که به سوژه های جدید تعمیم داده شود معتبر است و این قابلیت تعمیم از سوژه ای خاص به سوژه های جدید ) noreL) را یک تاریخ باور می پذیرد و یقیین دارد که سوژه های تاریخی فراتر از زمان خودشان عمل خواهند کرد . بنابراین یک ایدئولوژی که تاریخی مستند دارد به سختی می تواند امروزی شود و چه بسا هرگز نشود . تاریخ اینجا اگر چه عنصری از ایدئولوژی است اما یک ایدئولوژی تاریخ مدار تاریخ اش نیز خود می تواند یک ایدئولوژی مستقل باشد به گونه ای که این دو رابطه ای دو سویه ( اعم و اخص من وجه) دارند و حذف هر کدام به نابودی دیگر می انجامد . اگر تاریخ را در دل ایدئولوژی پنهان کنیم و آن گاه آن ایدئولوژی را شاخ و برگ بدهیم هرگز نه می توان بر آن شاخ و برگ ها اعتماد کرد ونه بر کانون آن ایدئولوژی که بر اساس تاریخ یا یک باور تاریخی بوده است یقیین داشت وتنها بایک جزم اندیشی تاریخی می توان آن ایدئولوژی را باور داشت ( یا به گونه ای زنده نگه داشت ) و توتالیتاریسمی که از آن صحبت شد دقیقا به خاطر همین جزم اندیشی تاریخی نسبت به ایدئولوژی هاست . تاریخ باوری نه تنها خود مروج توتالیتاریسم است بلکه زمانی که کانون یک باور عقیده (ایدئولوژی ) قرار گرفت ، خود نیز عقیده ای توتالیتار یسمی محسوب می شود چرا که نمی توان کثرتی را که "زمان" بر زمانه تحمیل می کند را بپذیرد و این عدم پذیرش است که به توتالیتاریسم بدل می شود. ۴ اگر چه عقیده ای که بر مدار تاریخ و تاریخ باوری شکل گرفته است بسیار تفسیر پذیراست و همین عامل تحریفی می شود که در نهایت به تشتتی می انجامد که هرگز قابل اغماض نیست ، اما هرگز تاویل پذیر نیست . تفاوت تفسسیر و تاویل در این است که تفسیر با پژوهش در متن شناخت و مناسبات و الزامات میان عناصر مادی اثر است در حالی که تاویل چیزی فراتر از تفسیر یعنی کشف آهنگ ناشناخته متن است که گاهی فراتر از متن خواهد بود . تفسیر اگر از دل چارچوب های مادی و عینی متن بیرون می آید تاویل با دخالت خواننده در متن ایجاد می شود . بنیامین ناقد را در واقع همان تاویل گر می داند و در مقاله ای در باره گوته استعاره ای را که البته نا متفاوت است برای فهم تفاوت میان تفسیر و نقد به کار برد اگر اثر هنری را به مراسم آتش زدن جسدی تشبیه کنیم مفسر به شیمی دان وناقد یا تاویل کننده به کیمیاگر همانندند . مفسر فقط به چارچوب ها و خاکستر ها توجه می کند و ناقد ]تاویل گر[ به شعله ها.مفسر وضع مادی موجود را می بیند و می سنجد اما تاویل گر با معما روبروست . معمای این که چه چیزهایی باقی خواهد ماند چه چیز ها هنوز زنده است (das lebendigen) .ناقد ]تاویل گر [ در پی محتوای حقیقی یعنی محتوای دگرگون شونده بر می آید . شعله ها بر او خبر از چیزی که "بود" می دهند . اما چیزی راکه هست نیز روشن می کنند . ناقد یا تاویل کننده چیزی راکه هست ولی به بیان در نمی آید یپیش می کشاند. ۱۴ در واقع مفسر می کوشد ازمیان آن چیز هایی که هست و برای همگان قابل درک است به کنکاش در متن دست بزند اما تاویل گر بایداز آن چیز هایی که نمی توان بیان کرد سخن بگوید. مفهوم "به بیان در نیامدنی " Ausdrucklose یکی از نکته های کلیدی اندیشه های بنیامین در زمینه هنر است و به شکل های گوناگون در آثار او مطرح شده است .این مفهوم پیوند دارد با تاویل . هر تاویل چیزی را بیان می کند اما حتی از تمامی تاویل ها ی ارایه شده باز نمی توان به بیان نهایی رسید یا به خود آن چیز پی برد. آن خود، به بیان در نیامدنی است. ۱۵ پس تاویل نیازمند متنی است که تاویل پذیر باشند و امکان ظهور تاویل ها را افزایش دهد. ایدئولوژی های تاریخی اینجا کاربرد اثر هنری بنیامین رادارند و صرفا نیازمند تفسیر نیستند. چرا که تفسیر تا جایی ارزش دارد که متن از دل زمان خود مابر آمده باشد . اما زمانی که ما می خواهیم ایدئولوژی را که مربوط به زمان مانیست از آن بهره ببریم دیگر صرفا تفسیر برای ما کار ساز نخواهد بود بلکه اینجا ما نیازمند تاویل هستیم و باید با تاویل آن را به زمان خود مان بیاوریم و اینگونه آنرا پویا کنیم . پس یک ایدئولوژی که مربوط به زمان مانیست قابل استفاده در زمان های مختلف است به شرطی که قابل تاویل و تاویل پذیر باشد و ازلازمه ی تاویل پذیری یک ایدئولوژی هم حذف "تاریخیت" آن ایدئولوژی است به گونه ای که باید تاریخ باوری از دل آن ایدئولوژی رخت بربندد. ما برای تاویل پذیر کردن یک ایدئولوژی راهی جز جدایی آن از تاریخ اش (هرچند مستند) نداریم. شاید این مشکل همواره بوده است که به جای تاویل کردن متن یک ایدئولوزی و چشم پوشی از تاریخ آن برای این منظور همواره _خواسته یا نا خواسته_ تاریخ آن ایدئولوژی تاویل شده است . در شکل کلی از یک ایدئولوژی (تاریخی) به دو گونه می توان از آن بهره برد. ـ نخست تطبیق دادن زمان حال به هر شکل ممکن با ان ایدئولوژی ـ دوم تطبیق ایدئولوژی با زمان و شرایط حال . در شکل اول به خاطر تاریخ مدار بودن آن ایدئولوژی به سختی می توان آن را امروزی کرد و چه بسا هرگز نتوان و دقیقا این عنصر تاریخ است که مارا از تاویل های مکرر نسبت به آن ایدئولوژی باز می داردواین البته می تواند به راحتی به توتالیتاریسم بینجامد. چرا که زمان خواه ناخواه نمی تواند بسیار ی از عناصر آن ایدئولوژی که در گذشته کاربرد داشته را بپذیرد و در نهایت برای پذیرش آن صرفا به زور و اجبار ( چه شخصی وچه عمومی ) باید متوسل شد. در واقع زمانی که ما ایدئولوژی را به قیمت چشم پوشی از زمان بپذیریم و برای تطبیق شرایط و زمان با آن ایدئولوژی بر آییم خواه ناخواه به توتالیتاریسم خواهیم رسید . اما به محض چشم پوشی از تاریخ و تاریخ باوری در یک ایدئولوژی خود به خود به شکل دوم قدم خواهیم گذاشت و عدم پذیرش تاریخ آن ایدئولوژی ( و نه جایگزینی تاریخی دیگر و تحریف تاریخ به شکل دیگر . ) ما آن زمان تاریخی را با زمان حال تطبیق می دهیم و بیشترین بهره را از آن می بریم و همان طور که تاریخ باوری در یک ایدئولوژی به توتالیتاریسم خواهد انجامید، چشم پوشی از تاریخ وتاریخ باوری در یک ایدئولوژی انعطافی به کاربران آن خواهد داد که نیاز زمان را کانون آن ایدئولوژی قرار خواهدداد . در واقع باید اعتراف کرد بر خلاف تصور ایدئولوژی هایی که تاریخ ندارند و نداشته اند و یا تاریخ شان به هر دلیلی کنار گذاشته شده است (مثلا به دلیل تحریف های بسیار در آن که در نهایت به خاطر عدم پذیرش شکاف های کلان میان آن ،پیروان آن آنرا کنار گذاشته اند و از آن چشم پوشید اند.) بیشتر می توانند منعطف و پاسخگوی نیاز های زمان باشند تا ایدئولوژی هایی که تاریخی سراسر مستند و مشخص دارند . داوود زهرانی پی نوشت ۱ که در آثار کسانی چون فردریش مای نکه ،فردریش شلگل و فئو ر باخ به کاررفته است. ۲ جورج لیشت هایم ،ترجمه مهید ایرانی طلب – فرهنگ تاریخ اندیشه ها جلد دوم ۱۳۸۵ (سایت باشگاه اندیشه ) ۳ که این واژه را کروچه در تقابل رویکرد خرد گرایانه یا شکلی به هنر بکار برد. ۴ جورج لیشت هایم فرهنگ تاریخ اندیشه ها ۵ اساسا تاریخ گرایی به معنایی فهمیده می شود که ترولیچ و ما ی نکه به کار بردند و امروز نیز با همین معنی فهمیده می شود . ۶ بابک احمدی رساله تاریخ ص ۱۰۶ مرکز ۱۳۸۶ ۷ فرهنگ تاریخ اندیشه ها ۸ گئورگ زیمل، ترجمه شهناز مسمی پرست –مقالاتی درباره تفسیر در علم اجتماعی ص ۱۵۵ (شرکت انتشار ) ۹ Aricle: is karl Poppers Critique of historicism Prof han Coolee/Department of Philosophy sngkan ۱۰ libid ۱۱ The Poverty of historicism p ۴۲ –۴۳ Popper K R London : Ro utledge ۱۹Z۶ ۱۲ Article : Poppers critique of marxism micheal burges ۱۳ Popper The Poverty of historicism ۱۴ بابک احمدی –خاطرت ظلمت ص ۵۱ چاپ سوم ۱۳۸۶ نشر مرکز ۱۵ همان 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ نظریه سرمایه اجتماعی در جامعه شناسی ایده سرمایه اجتماعی از 1995 به بعد شکل گرفته . ایده ای که مفهوم سرمایه اجتماعی از ان سخن می گوید با وجود شهرت اخیر خود برای جامعه شناسان حرف تازه ای ندارد. دورکیم در تقسیم کار اجتماعی نزدیک به یک قرن پیش آن را نوشته از تاثیر قدرت اخلاقی گروه ها برای مهار خودخواهی های فردی و ایجاد همبستگی مشترک در میان اعضا سخن گفته است. سرمایه انسانی : عواملی چون تحصیلات و آموزش های شغلی و وجود آنها در انسانها اشاره دارد. این مفهوم به معنی سرمایه گذاری برای پرورش انسانی فرهیخته، سالم و مطیع است و شامل مراقبت های خانوادگی سالها پیش از آغاز آموزش و پیش دبستانی تا بازار کار می شود. مهارت و توانایی هایی که افراد کسب می کنند، مانند توانایی هایی در زمینه کسب میزان تحصیلات ، توانایی های کلامی و ارتباطی، اعتماد به مفس ، قدرت رهبری مفهوم نوین سرمایه اجتماعی: روابط اجتماعی مبتنی بر اعتماد و شبکه های متراکم تعامل و هنجارهای مشوق عمل جمعی نیز توانایی تسهیل تولید و دستیابی به هدف را دارند. تفاوت سرمایه اجتماعی، با دیگر سرمایه ها این است که این شکل از سرمایه حاصل روابط و تعاملات اجتماعی مبتنی بر اعتماد و مشارکت اعضای گروه های اجتماعی است. به عبارت دیگر سرمایه اجتماعی متعلق به گروه هاست و نه افراد و به شکل عینی و فیزیکی وجود ندارد. تفاوت دیگر این است که سرمایه اجتماعی هرچه بیشتر مصرف شود افزایش خواهد یافت و در صورت عدم مصرف رو به کاهش و نابودی خواهد گذاشت. مهم ترین تعاریف از مفهوم آن از آن دو جامعه شناس برجسته یعنی پیر بوردیو و جیمز کلمن و پیروان او رابرت پاتنام و فرانسیس فوکویاما است. تعریف بوردیو: انباشت منافع بالفعل یا بالقوه ای که به تصاحب یک شبکه بادوام روابط کم و بیش نهادینه شده آشنایی یا بازشناخت متقابل مربوطند. از نظر بوردیو شبکه های اجتماعی موهبتی طبیعی نیستند و باید آنها را با انجام کنش های منطقی و قصدمند برای دستیابی به دیگر سرمایه ها و منابع پدید آورد . او سرمایه اجتماعی را یکی از اشکال سرمایه می داند . الف) سرمایه اقتصادی : که قابل تبدیل شدن به پول است و می تواند به شکل حقوق مالکیت نهادینه شود. ب) سرمایه فرهنگی: که تحت تاثیر برخی شرایط به سرمایه اقتصادی بدل می شود و به شکل کیفیات آموزشی نهادینه می گردد. ج) سرمایه اجتماعی : که تحت برخی شرایط به سرمایه اقتصادی تبدیل می شود. بوردیو برای تبدیل پذیری اشکال مختلف سرمایه و بر تقلیل نهایی همه اشکال سرمایه اقتصادی تاکید می کند. از نظر او سرمایه اقتصادی کار انسانی انباشته شده است. تعریف بوردیو از سرمایه اجتماعی نشان می دهد که این سرمایه دو عنصر دارد: نخست روابط اجتماعی که افراد را قادر به دستیابی به منابعی می کند که دیگران یعنی هم گروه هایش صاحب آنهایند. و دوم مقدار و کیفیت منابعی که حاصل فرد می شود. سرمایه اجتماعی این امکان را برای فرد فراهم می اورد تا به منابعی مانند اطلاعات ، فرصت های اقتصادی و اموزشی دست یابد. در نگرشی تا اندازه ای متفاوت و تعاریف مبتنی بر آن که عمدتا برگرفته از دیدگاه جامعه شناسی آمریکایی است سرمایه اجتماعی به اعتماد، تعاملات و هنجارهای مشوق عمل جمعی که در میان گروه های اجتماعی پدیدار شده و سبب تسهیل همکاری و تعامل و کاهش هزینه های عمل می شوند اشاره دارد. جیمز کلمن: به نظر کلمن سرمایه اجتماعی مانند دیگر اشکال سرمایه مولد است و امکان دستیابی به هدفهای معینی را که در نبود ان دست یافتنی است فراهم می آورد. کلمن سازمان اجتماعی را پدید آورنده سرمایه اجتماعی می داند و آن را با کارکردش تعریف می کند. از نگاه او سرمایه اجتماعی شیئی واحد نیست بلکه انواع چیزهای گوناگونی است که دو ویژگی مشترک دارند ، یک شامل جنبه ای از ساخت اجتماعی هستند و دو کنش های معین کنشگران جمعی را که در درون ساختار هستند تسهیل می کنند. سرمایه اجتماعی سبب می شود تا هزینه های دستیابی به هدفهای معینی کاهش یابد. هدفهایی که در نبود سرمایه اجتماعی دستیابی به آنها تنها با صرف هزینه های زیاد امکان پذیر می گشت. به این گونه کلمن بر سودمندی سرمایه اجتماعی تاکید می ورزد. منبعی برای همکاری، روابط دو جانبه و توسعه اجتماعی . به اعتقاد کلمن عواملی که سبب ایجاد گسترش سرمایه اجتماعی می شوند عبارتند از : کمک ، ایدئولوژی ، اطلاعات و هنجارها کمک : درخواست کمک افراد از یکدیگر مقدار سرمایه اجتماعی را بیشتر خواهد کرد. هرگاه عواملی مانند رفاه و فراوانی و کمک دولت سبب شود تا افراد نیازشان به یکدیگر کمتر شود ، میزان سرمایه اجتماعی کمتر خواهد شود. ایدئولوژی: اعتقاداتی مانند لزوم کمک به یکدیگر یا عمل به سود دیگری ، سبب پدید آمدن سرمایه اجتماعی می شود و از این رو آن دسته از اعتقادات مذهبی که بر ضرورت کمک و عمل به نفع دیگران تاکید دارند عامل مهمی در شکل گیری سرمایه اجتماعی هستند. اطلاعات: از نظر کلمن یک شکل مهم سرمایه اجتماعی ظرفیت بالقوه اطلاعات است که جزء ذاتی و جدایی ناپذیر روابط اجتماعی است. اهمیت اطلاعات در فراهم ساختن بنیان کنش است ، اما به دست آوردن هزینه دارد. کمترین چیزی که برای کسب اطلاعات لازم است، توجه می باشد که همیشه اندک است. یکی از وسایلی که از طریق آن اطلاعات می تواند به دست آید استفاده از روابط اجتماعی است و اطلاعاتی که از طریق این روابط حاصل می شود، کنش را تسهیل می کند. هنجارها: اگر در درون گروه های اجتماعی ، هنجارهای مؤثر و نیرومندی بر اینکه فرد باید منافع شخصی را رها کرده و به سود جمع عمل کند، وجود داشته باشد، سرمایه اجتماعی شکل خواهد گرفت. کلمن در کنار توجه به سودمندیهای سرمایه اجتماعی به ضررهای سرمایه اجتماعی هم توجه می کند . و از این موضوع بحث می کند که سرمایه اجتماعی ضمن ایجاد سهولت برای انجام برخی کنش ها ، برای برخی دیگر محدودیت ایجاد می کند. از نظر وی هنجارهای موجود در یک حوزه می تواند نوآوری در ان حوزه را کاهش دهد. رابرت پاتنام:از نظر پاتنام ایده اصلی سرمایه اجتماعی عبارتست از « شبکه ها و هنجارهای مرتبط با عمل متقابل» . او نیز چون کلمن بر سودمندی و کارکرد مثبت سرمایه اجتماعی برای افراد تاکید دارد. او نگران کاهش میزان سرمایه اجتماعی و پیامدهای ناشی از آن است. پاتنام در کتاب "بولینگ یک نفره" به مسئله تنزل سرمایه اجتماعی در امریکا می پردازد. شاخصهایی مانند " کاهش مشارکت در انتخابات" و " کاهش عضویت در انجمن های داوطلبانه" مانند انجمن اولیا و مربیان و کلوپهای بولینگ از نظر او بیانگر کاهش سرمایه اجتماعی در آن کشور است. اتفاقی که برای حفط و تداوم دموکراسی آمریکایی چون بلایی از آسمان تلقی می شود. پاتنام پیوند میان سرمایه اجتماعی و تولید کالاهای عمومی را ساده تلقی نمی کند. او بر این نظر است که " بدون شک سازوکارهایی از طریق آنها تعهد مدنی و همبستگی اجتماعی نتایجی را نظیر آموزشهای بهتر ، توسعه اقتصادی سریعتر ، جرائم کمتر، حکومت کارآمدتر در پی دارند، پیچیده و چندگانه اند. این یافته ها مستلزم اثبات بیشتر و شاید کیفی کردن هستند. تعریف پاتنام از سرمایه اجتماعی شباهت زیادی به تعریف کلمن دارد. از نظر وی سرمایه اجتماعی ان دسته از ویژگی های سازمان اجتماعی است که هماهنگی و همکاری را برای سود متقابل تسهیل می کند. این ویژگی ها عبارتند از: شبکه ها، هنجارهای معامله متقابل و اعتماد اجتماعی. شبکه ها: شبکه های رسمی و غیر رسمی ارتباطات و مبادلات در هر جامعه ای اعم از مدرن و سنت ی، فئودالی یا سرمایه داری و ... .جود دارند. این شبکه ها در نوع "افقی" و "عمودی" هستند. در شبکه های افقی شهروندانی عضویت دارند که از قدرت و وضعیت برابری برخوردارند. در این حالت همه کنشگران درگیر کنشها بوده با هم در ارتباطند و اطلاعات به صورت شفاف در اختیار کنشگران قرار می گیرد. در شبکه های عمودی شهروندانی عضویت دارند که وضعیتی نابرابر نسبت به هم دارند. در این حالت کنشگران باهم ارتباطی ندارند. به این معنی که رابطه کنشگران منقطع بوده و ایشان تنها اطلاعاتی را بدست خواهند اورد که منافع افراد در موقعیت بالاتر را به خطر نیاندازد و اطلاعات به صورت شفاف رد و بدل نمی شود. کنش های افقی قوی در شبکه های مشارکت مدنی مانند انجمن های همسایگی، کانون های سرود خوانی ، تعاونی ها، باشگاه های ورزشی و احزاب توده ای، روی می دهند. از نظر پاتنام شبکه های مشارکت مدنی یکی از اشکال ضروری سرمایه اجتماعی هستند. " هرچه این شبکه ها در جامعه ای متراکم تر باشند، احتمال بیشتری وجود دارد که شهروندان بتوانند در جهت منافع متقابل همکاری کنند. " شبکه های افقی انبوه تقویت همکاری درون گروهی را سبب می شوند. آنها با دور زدن شکافهای طبقاتی، همکاری گسترده تری را پدید می آورند. از نظر پاتنام هرچه ساختار سازمانی افقی تر باشد ، موفقیت نهادی آن در اجتماع بیشتر است خواهد شد. پاتنام میان عضویت در گروه های اداری نظم افقی مانند باشگاهه های ورزشی و ... ارتباط مثبتی متصور می شود. او شبکه عمودی یا سلسله مراتبی را فاقد توان برقراری اعتماد و همکاری اجتماعب می داند. زیرا جریان اطلاعات در شبکه عمودی نسبت به شبکه افقی ، شفاف و مؤثر نیست. همچنین هنجارهای معامله متقابل و مجازاتهای مربوط به تخلف از ان که مانع فرصت طلبی می شوند، در شبکه های عمودی برای مقامات عالی رتبه کمتر وضع شده و کمتر اجرا می شوند. پاتنام شبکه ای مشارکت مدنی را داری مزایای زیر می داند: افزایش هزینه های بالقوه عهدشکنی در معاملات تقویت هنجارهای قوی معامله متقابل تسهیل ارتباطات و بهبود جریان اطلاعات در مورد قابل اعتماد بودن افراد هنجارهای معامله متقابل: در هرگروه اجتماعی هنجارهایی هستند که مهمترین سودمندی آنها تقویت اعتماد، کاهش هزینه معاملات و تسهیل همکاری است. از نظر پاتنام مهمترین این هنجارها، هنجارهای معامله متقابل هستند. وی این هنجارها را از مولدترین اجزای سرمایه اجتماعی می داند. گروه ها و جوامعی که از این هنجارها اطاعت می کنند به شکل مؤثری بر فرصت طلبی و مشکلات عمل جمعی فائق می آیند. این هنجارها با شبکه های انبوهی از مبادلات اجتماعی مرتبط هستند و هریک یکدیگر را تقویت می کنند. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ اعتماد اجتماعی: پاتنام اعتماد اجتماعی را ناشی از دو منبع یعنی هنجارهای معامله متقابل و شبکه های مشارکت مدنی می داند. از نظر وی اعتماد، همکاری را تسهیل می کند و هرچه سطح اعتماد در یک جامعه بالاتر باشد، احتمال همکاری هم بیشتر خواهد بود. همکاری نیز به نوبه خود اعتماد را ایجاد می کند. به این ترتیب هرچه سرمایه اجتماعی بیشتر استفاده شود بجای استهلاک و کاهش، بیشتر افزایش خواهد یافت. از نظر پاتنام هرچه تعامل میان افراد بیشتر باشد، آنها اطلاعات بیشتری درباره یکدیگر به دست آورده و انگیزه های بیشتری برای اعتماد پیدا می کنند. در مجموع پاتنام منابع سرمایه اجتماعی را اعتماد، هنجارهای معامله متقابل و شبکه های افقی تعامل می داد که دارای ارتباطات درونی، خود تقویت کننده و خود افزاینده می باشند. بنا به اعتقاد پاتنام ویژگی بازتولیدی سرمایه اجتماعی منجر به تعامل اجتماعی همراه با سطح بالایی از همکاری ، اعتماد، معامله متقابل، مشارکت مدنی و رفاه اجتماعی می گردد. وی همچنین اضافه می کند که نبود این ویژگی ها در برخی از جوامع عهدشکنی، بی اعتمادی ، فریب و حیله و بهره کشی ، انزوا، بی نظمی و رکود را به دنبال خواهد داشت. فرانسیس فوکویاما: فوکویاما نظریه پرداز دیگر این حوزه در تعریف این مفهوم بیشتر بر هنجارها و ارزشهای غیر رسمی تکیه کرده و آن را اینگونه تعریف می کند: "سرمایه اجتماعی را به سادگی می توان به عنوان وجود مجموعه معینی از هنجارها یا ارزشهای غیر رسمی تعریف کرد که اعضای گروهی که همکاری و تعاون میانشان مجاز است در ان سهیم هستند. هنجارهایی که تولید سرمایه اجتماعی می کنند اساسا باید شامل سجایایی از قبیل صداقت، ادای تعهد و ارتباطات دو جانبه باشد. به این ترتیب در دیدگاه این سه جامعه شناس امریکایی، سرمایه اجتماعی موجب می شود، تا همکاری و تعامل میان اعضای گروه های اجتماعی به سهولت انجام گرفته و هزینه های عمل کاهش یابد. سرمایه اجتماعی عنصری مطلوب برای انجام همکاریهای درون گروهی است و هرچه میزان آن بالاتر باشد دستیابی گروه به اهداف خود با هزینه کمتری انجام می گیرد. اگر در گروهی به سبب نبود ویژگی های مانند اعتماد و هنجارهای مشوق مشارکت، سرمایه اجتماعی به اندازه کافی فراهم نباشد، هزینه های همکاری افزایش خواهد یافت و تحقق عملکرد بستگی به برقراری نظامهای نظارتی و کنترل پرهزینه پیدا خواهد کرد. در مقابل وجود سرمایه اجتماعی به میزان کافی و مناسب سبب برقراری انسجام اجتماعی و اعتماد متقابل شده و هزینه های تعاملات و همکاریهای گروهی کاهش می یابد و در نتیجه عملکرد گروه بهبود می یابد. پس: هرچه سرمایه اجتماعی در گروه بیشتر، هزینه همکاری و تعامل کمتر در نتیجه عملکرد و دستیابی به اهداف بیشتر هرچه سرمایه اجتماعی در گروه کمتر ، هزینه همکاری و نعامل بیشتر، در نتیجه عملکرد و دستیابی به اهداف کمتر اما به طور خلاصه همانگونه که پاکستون متذکر می شود می توان سرمایه اجتماعی را متشکل از دو مؤلفه دانست: پیوندهای علنی میان افراد : می باید ساختار شبکه ای عینی وجود داشته باشد که افراد را به یکدیگر مرتبط کند . این مؤلفه نشان می دهد که افراد در فضای اجتماعی به یکدیگر مربوطند. نوع ذهنی پیوند: پیوندها میان افراد باید نوعی ویژه باشد – دوجانه، مورد اعتماد و مستلزم احساس مثبت پس پیامدهای مثبت سرمایه اجتماعی هنگامی وجود دارد که دو مؤلفه متشکل ان همزمان و به میزان بسنده حاضر باشند. سطوح سرمایه اجتماعی: سطح فردی یا سطح خرد: بطور معمول هریک از افراد جامعه در شبکه یا شکه هایی عضویت دارد. منافع ناشی از این عضویت می تواند برای فرد مفید باشد. (رابطه دوستی) سطح گروهی یا میانه: روابط مبتنی بر اعتماد میان اعضای گروه موجب تشکیل سرمایه اجتماعی می شود . این سرمایه در اختیار تمامی اعضای گروه است تا از ان برای پیشبرد امورشان استفاده کند. (فروشندگان بازار عمده فروشی) سطح اجتماعی یا کلان: تعداد زیاد گروه های داوطلبانه در جامعه و روابط افقی میان آنها که بر پایه اعتماد است، سرمایه اجتماعی را تولید می کند که همه اعضای جامعه از آن بهره مند خواهند بود. از نگاه پاتنام سرمایه اجتماعی جامعه موجب می شود تانهادهای دموکراتیک حکومتی بهتر وظایف خود را انجام دهند و از نظر فوکویاما وجود سرمایه اجتماعی، نظم اجتماعی را به طریق مؤثر و کارآمدی حفظ و تداوم می بخشد. اگر در قالب کالای عمومی موضوع را تشریح کنیم، باید گفت سرمایه اجتماعی به عنوان یک پدیده اجتماعی در سطح فردی فراهم آورنده کالای شخصی است که برای سود اقتصادی با دیگر منافع شخصی مانند موقعیت تحصیلی استفاده می شود. در سطوح بالاتر سرمایه اجتماعی همچون کالایی عمومی است که اعضای یک گروه خاص یا تمامی اعضای جامعه می توانند از آن بهره برداری کنند. برای مثال امنیت اجتماعی در جامعه که حاصل سرمایه اجتماعی است می تواند ازسوی تمامی شهروندان استفاده شود. کارکردهای مثبت سرمایه اجتماعی: کنترل اجتماعی: این نوع از سرمایه اجتماعی برخاسته از درونی کردن هنجارهای اجتماعی، همبستگی محدود و اعتماد تحمیلی است. این سرمایه سبب می شود تا اعضای گروه هنجارهای حاکم را رعایت کرده و نظم لازم را برای فعالیت های گروه تامین کنند. این شکل از سرمایه اجتماعی مورد علاقه والدین، معلمان، مقامات پلیس است. زیرا سبب نظم ، تشویق اطاعت پذیری در افراد تحت امر می شود. (نظم حاکم در محیط های محدود و کوچک مثل روستا و شهرک) حمایت خانوادگی و خویشی (کلمن): خانواده سالم یعنی خانواده ای که پدر و مادر هر دو حضور دارند و خانواده هایی که وظیفه اصلی یکی از والدین تربیت فرزندان است، دارای سهم بیشتری از این سرمایه نسبت به خانواده های تک والدی یا خانواده هایی که پدر و مادر هردو به کار مشغولند. هرگاه سرمایه اجتماعی در شکل کنترل اجتماعی کاهش یابد، شکل دیگری از این سرمایه اجتماعی یعنی حمایت خانوادگی و خویشی افزایش یافته و نبوغ نوع نخست را جبران می کند. منافع ناشی از شبکه های فراخانوادگی: عمومی ترین کارکرد مثبت سرمایه اجتماعی منافعی است که بواسطه عضویت در شبکه های فراخانوادگی به دست می آید. این نگاه به تعریف بوردیو از سرمایه اجتماعی نزدیک است. او سرمایه اجتماعی را در شکل حمایت خانوادگی، منبع سرمایه فرهنگی می داند در حالیکه سرمایه اجتماعی را منافعی و منابعی در نظر می گیرد که افراد بواسطه عضویت در شبکه ها به دست آورند. این شکل از سرمایه اجتماعی بیشترین کاربرد تبیینی را در حوزه قشربندی دارد، شغل یابی ، تحرک عمودی در نردبان شغلی و موفقیت رد کسب و کار موضوعاتی هستند که با سرمایه اجتماعی مورد تحلیل و تبیین قرار می گیرند. ( مثل انجمن های اعتبار چرخشی زنان و دام) (محله های قومی و کسب و کار قومی مهاجرین) کارآمدی سازمانهای دموکراتیک: (پاتنام) عامل اصلی عملکرد خوب سازمانهای دموکراتیک در شمال ایتالیا سرمایه اجتماعی است. سرمایه اجتماعی بیشتر سبب می شود تا سازمانهای دموکراتیک کارامدتر و پاسخگوتر باشد. در مقابل هر سرمایه اجتماعی در جامعه کمتر باشد، سازمانهای دموکراتیک در ان جامعه کارآمدی پایین تری خواهند داشت. کارکردهای منفی سرمایه اجتماعی ساز و کاری که افراد و گروه ها به عنوان سرمایه اجتماعی مورد بهره برداری قرارش می دهند می تواند پیامدهای نامطلوب و کمتر خواستنی هم همراه داشته باشد. لذا لحاظ کردن سرمایه اجتماعی به عنوان خیر مطلق و در افتادن به ورطه بینات اخلاقی و صدور حکم های ارزشی نادرست است. از اشکال منفی سرمایه اجتماعی: طرد بیرونی ها: شبکه های اجتماعی که برای اعضای خود منابع و منافع فراهم می کنند می توانند کسان دیگری را در شبکه عضویت ندارند از دستیابی به آن منابع محروم کنند. (انحصار سنتی بازاریان یهودی بر الماس) مطالبات زیاده از اعضای گروه: همبستگی شدید گروهی تحت برخی شرایط می تواند مانع از موفقیت و ابتکار اعضای ساعی شود. مسئله سوری مجانی در این شرایط مطرح است. اعضای کمتر ساعی گروه همه نوع تقاضای مورد حمایت از ساختار هنجاری مشترک را بر افراد موفق تر نحمیل می کنند. (مثل زن و شوهر تهرانی با خانواده شهرستانی) محدودیت آزادی فرد: " همنوایی" یکی از ضرورتهای مهم مشارکت در گروه ها و شبکه های اجتماعی است. در یک شهر با روستای کوچک که همه همسایه ها همدیگر را می شناسند، فرد می تواند از مغازه سرگذر نسیه بگیرد. محیط خانواده و شبکه خویشاوندی مرجعی برای حمایت است. اما میزان کنترل اجتماعی در چنین وضعیتی بالاست و اغلب آزاذیهای فردی را بطور کامل با محدودیت مواجه می سازد. خانواده گرایی اگرچه مزایایی مانند حمایت های عاطفی، اجتماعی و اقتصادی با خود دارد اما از آنجایی که در این نوع از روابط اجتماعی حفظ انسجام گروه بر امور دیگر مقدم است، " فردیت" جایگاه چندان مهمی نخواهد داشت. اگر فردیت را به معنی موقعیت فراهم آورنده خلاقیت ، نوآوری و پیشرفت بدانیمآنگاه نباید انتظار زیادی از امکان تحقق تحرک، نوآوری و تنوع در محیط کوچک داشته باشیم. به عبارت دیگر هرچه اندازه یک اجتماع کوچک باشد به سبب محدودیت فضای تعامل اجتماعی و کاهش تنوع، روابط اجتماعی ویژگی نخستین را پیدا خواهد کرد. هنجارهای همسطح نزولی : وضعیت هایی هستند که در انها استحکام همبستگی گروهی ناشی از تجربه مشترک تیره بختی و مخالفت با جامعه اصلی است. در چنین شرایطی بیان موقعیت های فردی اعضای گروه به انسجام گروهی صدمه می زند. زیرا این انسجان دقیقا بر پایه عدم امکان چنین موفقیتهایی بنا شده است. نتیجه این وضعیت حاکمیت هنجارهای هم سطح نزولی است. کاربرد این هنجارها نگهداشت اوضاع در یک گروه عقب مانده است. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ جامعه شناسی معرفت وبر یکی از آخرین فرزندان جامعه شناسی به عنوان علمی مدرن، جامعه شناسی معرفت است که با شناخت جامعه شناسانه شناخت های انسانی، سعی در واکاوی پیوندهای خاستگاهی شناخت آدمی با زمینه اصلی هستی اجتماعی و تاریخی انسان دارد. ماکس وبر در این میان از مطرح ترین اندیشمندانی است که در بنیادگذاری این حوزه فراخ علوم اجتماعی نقشی بسزا داشته است. جامعه شناسی تفسیری، مفهوم تفهم، تیپ ایده آل، مفهوم عقلانیت، تز راسیونالیزاسیون و... از جمله عناصری است که در جامعه شناسی معرفت وبر قابل بازخوانی است. فارغ از این مسئله یکی از اولین و برترین جامعه شناسان معرفت در ایران دکتر منوچهر آشتیانی است که به تالیفی عظیم در این زمینه در سال ۱۳۵۵ پرداخته است و در چند سال اخیر نیز در چهار کتاب آرای مانهایم، شلر، مارکس و وبر را در زمینه جامعه شناسی معرفت مورد نقد و بررسی قرار داده است. لذا یکی از بهترین زاویه های کنکاش در زمینه جامعه شناسی معرفت وبر، کتاب تالیفی دکتر آشتیانی استاد جامعه شناسی است که مدتی را نیز شاگرد آلفرد وبر (برادر ماکس وبر) در آلمان بوده است. ((ماکس وبر و جامعه شناسی شناخت)) برای اولین بار در سال ۱۳۸۳ توسط نشر قطره در تیراژ ۱۱۰۰ نسخه در ۳۱۲ صفحه و با بهای ۲۵۰۰ تومان منتشر شده و مورد توجه علاقمندان جامعه شناسی معرفت قرار گرفته است. این اثر که در چهار فصل: ۱) شرح مختصر زندگی و آثار وبر ۲) طرح موضوع و مسئله ماکس وبر و جامعه شناسی شناخت ۳) بحث انتقادی درباره جامعه شناسی شناخت احتمالی وبر و ۴) منابع و مآخذ و تذکرات و ملاحظات و لیست آثار وبر و درباره وبر، در اختیار علاقمندان قرار گرفته با یادبود گادامر و آلفرد وبر استادان نویسنده به دیگر اساتید وی کارل لویت و دیتر هنریش که از سوی آشتیانی با عنوان ماکس وبر شناسان راستین معرفی شده اند، تقدیم شده است. در این مقال سعی می شود معرفی اجمالی از این کتاب صورت پذیرد با ذکر این مقدمه که نثر کتاب مانند سخنرانی های آشتیانی روان و حماسی و تا حدودی مارکسیستی و البته آکنده از اصطلاحات و لغات آلمانی است و در کل برای آشنایی و نقد وبر و جامعه شناسی شناخت او (بیشتر از منظر مارکسیستی)، اثری قابل ملاحظه و خواندنی است. ● شرح مختصر زندگی و آثار نویسنده در این بخش، زندگی وبر، حیات علمی و سیاسی او و داوری ها و نظریات مختلف درباره این جامعه شناس بزرگ آلمانی را واکاوی می کند و ضمن بررسی مفاهیمی چون عقل و اقتصاد و جامعه و معرفت نزد او و نیز بررسی کتاب اخلاق پروتستان و روحیه سرمایه داری به طور چشمگیری به رابطه مارکس و وبر می پردازد که به برخی از سرفصل های مطالب مطروحه می پردازیم. ۱) آشتیانی در بازخوانی زندگی وبر به این نکته اشاره می کند که وی استاد حقوق و سیاست اجتماعی و اقتصاد در دانشگاه برلین، فرایبورگ، هایدلبرگ و مونشن بوده، بنیانگذار انجمن جامعه شناسی و پایه گذار جامعه شناسی تفهمی محسوب می شود و آثار وی میان سه جریان جامعه شناسی تفهمی، تاریخ جهان و نظریه سیاسی نوعی وحدت ایجاد می کند و در نهایت سه شخصیت فیلسوف، مورخ و جامعه شناس ماکس وبر را به هم متصل می کند. البته آشتیانی تاکید می کند که ((زندگانی سیاسی ماکس وبر با تلاطم شایان توجهی روبرو گردیده است و همین امر به جامعه شناسی سیاسی او تلون شگرفی بخشیده و حتی گاه آن را تا حد جامعه شناسی فراگیر، تمام جامعه شناسی وبر وسعت داده است)). (صفحه ۱۵) در همین حیطه از اقدامات سیاسی وبر می توان به آموختن زبان روسی بعد از انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، راضی نمودن کارگران به حفظ وحدت کلی ملی، تشویق کلیسا به انجام رفورم های اجتماعی و منصرف کردن بورژوازی آلمان از اتکا به تفکرات ناسیونالیستی یکجانبه، مخالفت با سیاستهای جنگ طلبانه آلمانی در اوایل قرن بیست و... اشاره کرد. البته این موضوع موجب شده تحسین اندیشمندان مختلف از جمله ((کارل یاسپرس)) و ((هارناک)) را برانگیزاند که او را قوی ترین پیکر عقلانی اروپا می دانستند و در مقابل، مخالفت عده دیگری را موجب شود از جمله ((لوکاچ)) و ((مارکوزه)) که وبر را سخنگوی برجسته امپریالیسم آلمان در عصر ویلهلمی بر می شمردند. ۲) نویسنده در ادامه این سوال را مطرح می کند که آیا وبر دارای سیستمی مشخص است؟ و در پاسخ اشاره می کند که وبر ضمن دارا بودن تضاد در مراحل مختلف پژوهش، خود، شرح منظمی درباره سیستم جامعه شناسی خویش ارائه نکرده است، در اکثر موارد در نظراتش از علم فرهنگ به جای علم اجتماع سخن به میان آورده و نمی توان یک جامعه شناسی مشخص و سیستماتیک را از وی انتظار داشت. چنان چه ((وایس)) در پنج قلمرو تضادهای وبری را آشکار می کند: رابطه ارزشی و آزادی از داوری ارزشی – تفهم و شرح آن – فرآیند عقلانی شدن و عقلانیت – سپهر مقولات مرکزی وبر در سطوح تئوریکی و متدلوژیکی – فردگرایی در قلمرو نظر و روش. به هر صورت آشتیانی تاکید می کند که علیرغم این تناقض ها می توان جامعه شناسی وبر را در دو عرصه متمرکز دید چرا که ((وبر، لازم دیده است تا جامعه شناسی خود را به دو لحاظ تعیین کند و مستحکم سازد: یکبار به لحاظ علمی توانمندِ شرح و قادر به توصیف ... و بار دیگر از نقطه نظر علمی برای درک و تفهیم واقعیت های اجتماعی)). (ص ۲۹). ۳) با توجه به نگاه مارکسیستی دکتر آشتیانی، نویسنده در جای جای کتاب از مقایسه وبر و مارکس غفلت نکرده و از ابعادی وبر را تاثیرپذیر از مارکس می داند از جمله در رفتار شناسی، جامعه شناسی دین و... و از ابعادی دیگر بین این دو اندیشمند تضاد قائل است. به ادعای نویسنده، وبر یک جانبگی های به زعم خود دگماتیک مارکس را من جمله تبعیت روبنا از زیربنا رد می کند و حدسیات نبوغ آمیز مارکس همانند شکست نهایی کاپیتالیسم وپیروزی پرولتا را رد می کند. آشتیانی در عین این که معتقد است موضع گیری های انتقادی وبر علیه مارکس، الزاما بورژوایی نیست و از دیدگاه جامعه شناسی دین، نظریات او بارورتر از تئوری های مارکس هستند (صفحه ۴۰)، اما درعین حال جامعه شناسی شناخت مارکس را بسیار قدرتمندتر از وبر می داند و تاکید می کند روش او به شکلی است که ((به جای آن که به سوی روشن ساختن نحوه مناسبات تولیدی و مالکیت برود، بر عکس طبق رسم معمول در جهان بورژوازی به طرف تبیین مناسبات اجتماعی تعیین کننده حکومت می رود...گویا بحث بر سر احراز حق و تحقق عدالت در جامعه بشری نیست و پیام سوسیالیزه کردن جامعه در برابر بوروکراتیزه اجتماع و حکومت رنگ می بازد... این گونه تحلیلها اغلب توسط آن متفکرمآبانی انجام می گیرد که ...کام زندگی شان را از آخور سرمایه داری تا حدی سیر و لذا دستان فکرشان به افسار سرمایه داری تا حدی گیر است!)). (صفحه ۴۲ و ۴۳). در نهایت در این زمینه به کلام کارل لویت اشاره شده که توسط لوکاچ و اندیشمندان دیگری نیز تایید شده و آن این که ((ماکس وبر در اکثر برخوردهای خود با مارکس، نخست افکار او را سطحی و عامیانه می سازد و آن گاه غیر مستقیم به رد و نفی این افکار سطحی می پردازد)). ( صفحه ۹۱). ۴) نویسنده در پایان این بخش همچنین به بحث عقل نزد وبر نیز می پردازد و نقدهایی بر آن وارد می سازد و نیز بحث هایی درباره اقتصاد و جامعه، اثر مهم وبر ارائه شده است. ● طرح موضوع و مسئله «ماکس وبر و جامعه شناسی شناخت» ۱) در این فصل، نویسنده جامعه شناسی شناخت وبر را بیشتر مورد بررسی قرار می دهد. در ابتدا اشاره می کند که وبر و جامعه شناسی معرفت، رابطه ای سهل و ممتنع دارند! می دانیم که از یک سو وبر از پایه گذاران این سپهر است و از دیگر سو درباره این که او جامعه شناس معرفت است، سوالهای و تشکیک هایی وجود دارد! منوچهر آشتیانی در این زمینه می نویسد که آثار وبر با کسانی که صاحب اثر یا دارای تاثیر در جامعه شناسی شناخت هستند مثل مارکس و شئلر و مانهایم و لوکاچ و گورویچ و... قابل مقایسه نیست و تنها مقالاتی چند در این زمینه دارد! همچنین با مراجعه با دائره المعارف ها و تالیفات له و علیه وبر، نامی از او در سپهر جامعه شناسی معرفت نیست! در عین حال نمی توان از جامعه شناسی معرفت وبری غافل ماند که به واقع در همه زمینه ها ، همه جانبه نگر است، به جامعه شناسی تفهمی و تعمیقی عنایت دارد، سعی می کند به تشریح و تبیین فرآیندهای اجتماعی از حیث جریانهای شناختی نهفته در آن بپردازد و در سه پهنه جامعه شناسی دین، جامعه شناسی فرهنگ و مبادی و اصول جامعه شناسی از همه حیث (مقوله سازی ، تحلیل و متد) لایه هایی از جامعه شناسی معرفت را به نمایش می گذارد! 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ ۲) در ادامه به تعاریفی از جامعه شناسی شناخت اشاره شده، آن گونه که گورویچ آن را ((بررسی روابط یا همبستگی های کارکردی بین گونه های مختلف معرفت و صورت های گوناگون آن... از یکسو و قالب های اجتماعی... و طبقات اجتماعی... و عناصر میکروسوسیولوژیکی از سوی دیگر)) می داند یا مانهایم که معتقد است جامعه شناسی شناخت ((یک نظام جدیدالتاسیس جامعه شناختی است که از دیدگاه نظریه ای، آموزه ای درباره پیوند وجودی شناخت برپا می دارد... و می کوشد تا این پیوند وجودی فکر را بر مبنای محتواهای مختلف معرفتی مربوط به گذشته و حال بشریت مشروح سازد.)) (صفحه ۷۵). لذا به اعتقاد نویسنده جامعه شناسی شناخت در پی آن است که چگونگی تاثیر موقعیت اجتماعی فرد بر نحوه کارکرد و ساخت اندیشه و شناخت او را بشناسد و بالعکس. ۳) از دیگر موضوعات مهم در این بخش از نگاه نویسنده، تز راسیونالیزاسیون و بررسی عقلانیت در جامعه و تاریخ است. نویسنده اشاره می کند: وبر مشاهده می کرد که به تدریج دیانت، نقش خود را در ایجاد رفورم ها و اصلاحات اجتماعی از دست می دهد، نظریه های دینی به مرور فاقد اعتبار علمی و مشروعیت اجتماعی می شوند و جهان به سمت افسون زدایی و بیگانگی با خدا و عاری شدن از پیامبری حرکت می کند، در چنین جهانی به زعم وبر، الهیات، لیبرال می شود و دراینجاست که خرد و عقلانیت در زندگی انسان رشد می یابد، درونی شدن دیانت فردی رواج می یابد و جهان به سمت عقلانیت دائم التزاید حرکت می کند که وبر به تیپ شناسی و تبارشناسی و جامعه شناسی این عقلانیت گرایی در سرمایه داری جدید می پردازد و آشتیانی در دو سطح رابطه بنیادین میان راسیونالیزاسیون و سکولاریزاسیون را تشریح می کند. در ادامه به سه مفهوم راسیونالیته نزد وبر اشاره می شود و عقلانیت به مفهومی که در علوم تجربی به کار می رود، به معنای تفسیر مفهومی جریان های اجتماعی و به مفهوم اخلاق عملی مورد توجه قرار گرفته است. به هرحال دکتر آشتیانی بر این مدعا ست که ((آن چه از دیدگاه وبر در دورنمای گسترده پیدایش و تکوین دنیای مدرن هر ناظر منصفی را به نظاره می کشد، وجود تعاطی و تعاملی است که به طور مستمر بین کاپیتالیسم (یعنی نظام جدید سرمایه داری) و سکولاریسم (یعنی منش و شیوه زندگانی انسان های مدرن) و راسیونالیسم (یعنی نحوه تفکر انسان دوران مدرنیسم) وجود دارد.)) (صفحه ۱۰۶) و البته نویسنده سعی کرده به ارتباط هر یک از این مفاهیم با جامعه شناسی معرفت نیز بپردازد. ۴) مبحث مورد توجه دیگر در این فصل، نظریه قرابت انتخابی یا تجاذب گزینشی وبر است که از دیدگاه نویسنده نوعی نظریه وابستگی متقابل است که اساس آن را روش گزینش تشکیل می دهد و با دیالکتیک نهفته در نظریه روبنا و زیربنای مارکس مرتبط است. ارتباط این نظریه با جامعه شناسی معرفت و پیوند آن با نظریات جامعه شناسی شناخت مارکس و شئلر به تشریح بیان شده و مصادیق این نظر در آرای وبر از جمله ارتباط میان اشکال ساخت های اجتماعی و اشکال معین اقتصادی، بین روابط روحی و عوامل مادی، قرابت انتخابی میان رهبران اصناف و طبقات و قرابت انتخابی درونی بین اصول ساختاری فرقه با ساختار دموکراسی که در دو اثر ((اخلاق پروتستان)) و ((اقتصاد و جامعه)) یافت می شود، تبیین گردیده است. ۵) مفهوم تیپ ایده آل نیز به عنوان یکی از عناصر جامعه شناسی شناخت وبر در بخشی مجزا مورد توجه نویسنده قرار گرفته است. بدین شکل که ابتدا به نظریات اندیشمندان مختلف در این زمینه اشاره شده، سپس مطالبی درباره تکوین و تشریح این مفهوم و رابطه آن با جامعه شناسی شناخت نگاشته شده است. نویسنده چهار نوع تیپ ایده آل را در نزد وبر از هم متمایز می کند و ضمن این تقسیم بندی (مفاهیم نوعی تیپ ایده آلی، تیپ های ایده ها، تیپ های ایده آل ایده آلها و تیپ های ایده آل مربوط به ساختارسازی های ارتباطات معنایی) معتقد است که تمایز وبر نسبت به دیگر اندیشمندانی از جمله ارسطو، سیسرون و مونتسکیو که قبلا نیز به سنخ آرمانی اشاره داشته اند، این است که تنها به کاری انتزاعی روی نیاورده و در واقع تیپ ایده آل را با قلمرو معرفت شناسی مرتبط کرده است. ((وبر می کوشد تا از طریق آن (ارتباط با معرفت شناسی) این سنخ آرمانی (یا تیپ ایده آل) را با واقعیات متیقن تجربی در قلمروهای گوناگون اجتماع و تاریخ نزدیک و گاه حتی عجین سازد، لذا الگو سازی وبر از یکسو بر اساس قواعد تجربی و اصول تجربه است... و از سوی دیگر او سعی می کند حاصل مطالعه جزئیات را در خدمت کلیت و تمامیت مقولات مفهومی تنظیم کننده آنها قرار دهد.)) (صفحه ۱۳۹ و ۱۴۰). به هرحال تیپ ایده آل وبر از مفاهیم مهمی است که آشتیانی آن را ابزاری مفید برای اندازه گیری می داند، در عین این که روشی ایستا نیست و با تغییرات جامعه تغیر می کند و در نهایت به نظر نویسنده نوعی الگوی تفهیمی است که قادر است در پهنه تشکیل مفهوم و مدل به جامعه شناسان یاری رساند و ضمنا ارتباط جایگاه این مفهوم مهم در عرصه جامعه شناسی شناخت وبر از زوایا و ابعاد مختلفی از سوی نویسنده مورد واکاوی قرار گرفته است. ۶) آخرین بحث در این بخش، بررسی مفهوم تفهم است که در آثار مختلف وبر و به عنوان بنیاد جامعه شناسی تفهمی نقش زیادی دارد و به اعتقاد نویسنده، این مفهوم، دانش جامعه شناسی وبر را به قلمرو میراث عظیم معرفت شناسانه اروپایی نزدیک می کند. نویسنده تاکید می کند که وبر در پی شناخت واقعیت اجتماعی پیرامون خویش است، او جامعه شناسی را علمی واقعی و دارای نظم و نظامی خاص می داند و در تلاش است که بخش های مختلف معنی رفتاری و موقعیتی جهان زندگی و حیات علمی را نسبت به هم مقایسه شونده سازد. وبر در تعریفی از مفهوم تفهم که آن را محصول فرآیند رفتار اجتماعی انسانی می داند، ((تفهم را بر حسب جهت گیری آن به سوی نمونه مفهومی و ارزشی که هم به نحو عقلانی و هم به گونه عاطفی ساختاربندی شده است، معنی می کند.)) (صفحه ۱۸۵ و ۱۸۶). به زعم آشتیانی وبر به این واقعیت رسیده بود که ((اساسا علم تاریخ و جامعه شناسی نمی توانند حاوی شناخت چیزی باشند مگر آن که در بطن هستی اجتماعی و تاریخی آنها مفهوم و معنا و دریافتی مضمر باشد.)) (صفحه ۱۶۳). به هرحال دکتر آشتیانی در این بخش ضمن تشریح مفهوم تفهم و تقسیم بندی ها و انواع آن و بسط آن در جامعه شناسی شناخت وبر به کنش اجتماعی و ربط وثیق آن با تفهم، معنادار بودن کنش های اجتماعی، عمل اجتماعی و تاریخی انسان، کلیت اجتماعی و تاریخی و... هر یک به طور مفصل می پردازد و ارتباط این موضوعات با جامعه شناسی شناخت وبر را تشریح می کند. در نهایت نویسنده مدعی است که جامعه شناسی شناخت وبر بدون مفهوم تفهم بی معناست و ((عمل و کردار و کنش انسانی، طبق رای وبر، مولد و خاستگاه درک احساس مشترکی است که در بطن و متن درونیت و اجتماعیت یافتن اعمال (معنادار) آدمی پدید می آید و از اینرو هرگونه ارتباط پذیری نزد او عمیقا مترادف با معنی دار و یا فهمیدنی بودن است.)) (صفحه ۱۹۲). و لذا اصطلاح مفهوم نزد او بیانگر شکل عینی موقعیت های رفتاری و کنشی است و از دیدگاه این متفکر آلمانی تنها جهانی که به مفهوم تفسیر یابنده در برابر ما قرار گیرد، جهانی تغییر پذیر و دگرگون شونده است! ● بحث انتقادی درباره جامعه شناسی شناخت احتمالی ماکس وبر نویسنده در این فصل و نیز ابتدای فصل پیشین به صراحت، تشکیک هایی درباره جامعه شناسی شناخت وبر مطرح می سازد و با آن که صراحتا در جای جای کتاب ضمن تشریح به نقد آرای وبر نیز پرداخته است، اما لازم می داند که در بخشی جداگانه نیز انتقادهای کلی دیگر را پیرامون برخی آرای وبر خصوصا در زمینه جامعه شناسی شناخت او مطرح سازد. در این زمینه درباره تیپ ایده آل، از نامعین بودن سنخ آرمانی و آرمان های سنخ بحث می شود و این سوال را مطرح می کند که ((این ایده آل است که مضمون سنخ را تعیین می کند و یا این سنخ است که محتوای ایده آل را می سازد؟)) (صفحه ۱۹۷). همچنین درباره نظریه قرابت انتخابی وبر بحث و بررسی صورت پذیرفته و به تناقض ها و کلی نگری ها و سوالات و انتقادات در این زمینه اشاره می شود. سومین انتقاد در زمینه کار است و رویکرد مارکسیستی، نویسنده را واداشته تا این انتقاد را به وبر وارد سازد که وی ضمن بی اعتنایی به کار، آن را تنها به معنای اشتغال در نظر گرفته و با رویکرد خرد گرایانه و میکروسوسیولوژیکی از آن غفلت کرده است! بحث انتقادی دیگر نویسنده در زمینه مسئله تفهم است که ضمن توضیحی ادعا می کند وبر برای احتیاط از لغزیدن به سمت تفکر واقع گرایانه انتقادی و مارکسیستی، ملزومات و مقتضیات مربوط به واقعیات عینی زندگانی اجتماعی و تاریخی را آن طور که باید و شاید در تحلیل ها و محاسبات جامعه شناسانه خویش وارد نکرده است! آخرین انتقاد، مشکل عقلانیت یافتگی جوامع و شناخت انسانها نزد وبر است که در این زمینه نیز به تشریح بحث و نقد و بررسی صورت گرفته و در پایان سعی می شود به این سوال پاسخ داده شود که آیا می توان وبر را در زمره جامعه شناسان معرفت دانست یا نه؟ ● پایان پایان سخن دکتر آشتیانی اشاره به جامعه ایران و امکان یا عدم امکان ایجاد جامعه شناسی معرفت در آن است که با الهام از عقاید مارکس و آدورنو تاکید می کند: ((جوامعی که در اثر استمرار قرنها عدم رشد مناسبات تولیدیِ نظام یافته... و دیکتاتوری عرفی و شرعیِ نابود کننده تفکر علم مند، از تکوین فرآیند گفتگوهای عقلانی... و ساختارهای نهادین آنها در جامعه و تاریخ، دور و مهجور مانده اند، بحث هایی از قبیل آن چه پیرامون ماکس وبر در اینجا به عمل آمده اند، احتمالا مبهم و مغشوق خواهند ماند.)) (صفحه ۲۶۵). نویسنده تاکید می کند در چنین فضای مه آلود و مبهمی که پاسخ معرفت شناسانه برای آن ملت یا تصور ناکجاآبادهای غربت آلود است یا اندیشه های آرمان شناسانه و ایدئولوژی های حسرت برانگیز، در این موقعیت به احتمال زیاد امیدی به تولد جامعه شناسی علمی نیست و شاید برای رفع این نواقص ((عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی!!!)) 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ امیل دورکیم امیل دورکیم 1917-1858 دورکیم یکی از اولین چهره های دانشگاهی در علم جامعه شناسی بوده، که برای کسب کرسی جامعه شناسی در دانشگاه تلاش بسیار کرده است. متولد فرانسه و آشنا به مسایل روز اجتماعی بود. از خانواده یهودی و مذهبی برخاسته و تا مدتی علاقمند به ادامه راه پدر -کشیش شدن – بوده است. دورکیم از پوزیتیویست هایی است که در سنت کنت فکر می کرد و بحث او را ادامه داد. او معتقد بود دانشمند باید فارغ از ارزشهای خودش به مطالعه جامعه بپردازد. دورکیم تمام تلاش خود را برای مجزا ساختن علم جامعه شناسی، از روانشناسی و زیست شناسی کرد. واقعیت اجتماعی: واحد تحلیل مورد نظر دورکیم پدیده های اجتماعی یا واقعیت های اجتماعی social fact است. ویژگی های این مفهوم عبارتست از : شیوه عمل را گویند، چه ثابت و چه غیر ثابت، که قادر باشد خود را بر فرد تحمیل کند. واقعیت تا زمانی که هستی ای بیرون از ما نداشته باشد، نمی تواند خود را بر ما تحمیل کند. میزان بالایی از اجبار در ان است. در جامعه معین عمومی باشد. در عین حال قائم به خود و مستقل از نمودهای جزئی، وجود داشته باشد. علت تعیین کننده یک واقعیت اجتماعی را باید در میان واقعیت های ماقبل آن جستجو کرد و نه در حالات آگاهی فردی. قواعد اجتماعی مشخص و مبرز از پدیده هاست و به آن مانند شیء می نگرد. (شیء نگری) واقعیت اجتماعی برای متمایز کردن پدیده ها از ایدئولوژی ها و پیش داوری هاست. تلاش می شود به جای پیشداوری روی صفات خود پدیده تمرکز شود (مخالفت با قاعده تجاهل) دورکیم تلاش کرد تا هر پدیده اجتماعی را با دیگر پدیده های اجتماعی بسنجد، یعنی آنها را با پدیده های هم سطح مقایسه نماید. (مخالفت با تقلیل گرایی) تبیین علی – تبیین کارکردی – تحلیل تاریخی: دورکیم اعتقاد دارد که هم از تبیین کارکردی باید استفاده کرد و هم از تبیین علی. در مدل علی، علیت را برای ظهور پدیده ها نشان می دهیم. ما به دنبال علت و عوامل اجتماعی هستیم. در حالیکه در تبیین کارکردی به دنبال اثرات و کارکردهای پدیده هستیم. تحلیل کارکردی آشکار می سازد که یک مورد اجتماعی خاص مورد بررسی، چه تاثیرهایی بر عملکرد نظام کلی یا اجزای سازنده ان می گذارد. اما تحلیل تاریخی تحلیلگر را قادر می سازد تا نشان دهد که چرا تنها همان واقعیت مورد بررسی و نه واقعیت های دیگر، از نظر تاریخی توانسته است یک کارکرد خاص را بر عهده بگیرد. امر بهنجار و امر نابهنجار و مرضی: هدف همه علوم زیستی توضیح امر طبیعی و سالم است تا بتوان آن را از امر نابهنجار متمایز کرد. هرگاه شیرازه تنظیم های اجماعی از هم گسیخته گردند، نفوذ نظارت کننده جامعه بر گرایش های فردی، دیگر کارآیی اش را از دست خواهد داد و افراد جامعه به حال خودشان واگذار خواهند شد. دورکیم چنین وضعی را بی هنجاری می خواند. خودکشی به عنوان یک واقعیت اجتماعی : جامعه ای نیست که خودکشی در آن رخ ندهد و بسیاری از جوامع در دراز مدت ، نرخ خودکشی یکسانی دارند. این امر خود نشان می دهد که خودکشی را باید یک رخداد بهنجار و عادی به شمار آورد. جریان اجتماعی احساسات عمومی اند که از جمع به فرد منتقل می شوند. خودکشی نیز می تواند یک جریان اجتماعی باشد. اما افزایش ناگهانی میزان خودکشی در برخی از گروه های جامعه و یا کل جامعه یک رخداد نابهنجار و نشاندهنده اختلال های نوپدید در جامعه است. بر اساس بررسی های دورکیم پروتستانها بیش از کاتولیک ها، مجرها بیش از متاهل ها، شهری ها بیش از روستایی ها، بی فرزندها بیش از فرزند دارها خودکشی می کنند. او به این نتیجه رسیده اگر تعلق اجتماعی (همبستگی) و یکپارچگی (انسجام) بیشتر باشد امکان خودکشی کمتر است. انواع خودکشی: خودکشی خودخواهانه یا فرگرایانه egostic : هرگاه انسان از جامعه اش برکنار افتد و به امیال شخصی اش واگذار شود، پیوندهایی که پیش از این او را به همگنانش وابسته می سازد سست گردد ، تعلق و همبستگی با جامعه کم شود، خودکشی خودخواهانه اتفاق می افتد. خودکشی نابهنجار anomic : اگر تنظیم های هنجار بخش فردی سستی گیرند و از همین روی نتوانند تمایلات انسانها را مهار و راهنمایی کنند و وجدان جمعی سستی گیرد. یعنی در این جامعه نظم اجتماعی پایین است. در جوامع مدرن این نوع خودکشی بیشتر اتفاق می افتد. در زمانهایی که رونق یا بحران اقتصادی پیش می آید این خودکشی بیشتر اتفاق می افتد. مثل خودکشی ناشی از ورشکستگی خودکشی نوع دوستانه یا دیگر خواهانه altruistic : هرچه تعلق و همبستگی اجتماعی در جامعه ای زیاد شود افراد جان خود را برای دیگران به خطر خواهند انداخت. به عنوان نمونه رفتن به ارتش برای جانبازی در راه هم وطنان و یا هرگونه عمل انتحاری. خودکشی تقدیرگرایانه fantastic: اگر به دلیل فشارهای زیاد نظم اجتماعی فردی وادار به خودکشی شود، این خودکشی اتفاق می افتد. خودسوزی دختران ایلامی و یا زنان بیوه هندی از این دست خودکشی است. تقسیم کار: سوال اصلی دورکیم در کتاب تقسیم کار این بوده که جامعه ای که به سمت فردگرایی پیش می رود چگونه کلیتش حفظ خواهد شد؟ او اعتقاد دارد در جوامع جدید فردگرا شده، همبستگی قدیمی از بین رفته و جای آن همبستگی جدیدی بوجود آمده و لذا کلیت جامعه حفظ می شود. جامعه فردگراتر همبسته تر می شود. تقسیم کار از منظر او صرفا یک مقوله اقتصادی نیست. اثرات اقتصادی این پدیده در برابر کارکرد های اخلاقی و اجتماعی آن ناچیز است. بنابر این تقسیم کارنیز یک پدیده اجتماعی است. تقسیم کار همان تمایز یابی و پیچیده شدن امور است. تراکم مادی و معنوی علت تقسیم کار است. مقصود از تراکم مادی رشد جمعیت بر اثر مهاجرت و زاد و ولد است. منظور از تراکم اخلاقی گسترش و شدت ارتباطات بوده است. صور نابهنجار تقسیم کار: تقسیم کار نابسامان و تقسیم کار اجباری همبستگی مکانیکی و همبستگی ارگانیکی جامعه مکانیکی : در جامعه مکانیکی تفاوت وجود ندارد و افراد برمبنای مشاهدت همبستگی می آفرینند. این نوع همبستگی در جایی رواج دارد که حداقل تفاوتهای فردی وجود دارد و اعضای جامعه از نظر دلبستگی به خیر همگانی بسیار همسان یکدیگر می باشند. همبستگی ناشی از همانندی ، زمانی به اوج خود می رسد که وجدان فردی یکایک اعضای جامعه، منطبق با وجدان جمعی پرورش یابد و از هر نظر با انها یکی شود. این جامعه سرکوبگر است و خطاکار مجازات می شود.انواع مجازاتهای زاجره و تنبیهی در آن وجود دارد. وجدان جمعی خارج از افراد وجود دارد و نظم اجتماعی را می آفریند. ( وجدان جمعی: محکمترین ارزش ها و هنجارها که مشترک در میان اکثر افراد است و با قانون سرکوبگر به مورد اجرا گذاشته می شود ) تقسیم کار در سطحی بنیادی و بسیار ساده است. یکپارچگی نظام با یکپارچگی اجتماعی یکسان است. جامعه ارگانیکی: برعکس همبستگی ارگانیک نه از همانندی های جامعه بلکه از تفاوت هایشان پرورش می یابد. اینگونه همبستگی فراورده تقسیم کار است. هرچه کارکردهای یک جامعه تفاوت بیشتری یابند، تفاوت میان اعضای آن نیز فزونتر خواهد شد. اعضای این جامعه به وظایف و نقش های تمایز یافته به شدت وابسته می باشند. وابستگی متقابلشان بیشتر است و کمتر به باورهای مشترک می رسند. مجازاتها از طریق قانون جبران خسارت است. یعنی از حقوق ترمیمی، مدنی ، اساسی و تجاری استفاده می شود. از ویژگی های آن بالارفتن تشخص فردی و وابستگی بیشتر به جامعه است. یکپارچگی نظام بالا می رود . از رهگذر بازارها، دولت و مانند آن سازمان یافته می شود . یکپارچگی اجتماعی اهمیت کمتری می یابد ( هنجارها و ارزش های مشترک جامعه ) و در عوض یکپارچگی نظام فزونی می گیرد. یکپارچگی اجتماعی: در تمام جامعه ها یکپارچگی اجتماعی از طریق وجدان جمعی – شیوه های مشترک اندیشه (منطق، مفاهیم مکان و زمان، عقاید مشترک، هنجارها و ارزشها) به دست می آید. در جامعه هایی که همبستگی مکانیکی حاکم است، دین محور اصلی است. در جامعه های پیچیده تر مدرن، وجدان جمعی کمتر بر زندگی و فعالیت ما احاطه دارد ولی براساس اخلاق، آزادی فردی نهاده می شود. یکپارچگی نظام: در جایی که همبستگی مکانیکی مسلط است، یکپارچگی اجتماعی و یکپارچگی نظام یکی است، و به وسیله وجدان جمعی حمایت می شود. جایی که همبستگی ارگانیک مسلط است، یکپارچگی نظام ازطریق تقسیم کار صورت می پذیرد. جرم و جزا: نماد و نشانه همبستگی همان حقوق است. دورکیم بررسی کرده که آیا شکل حقوق تغییر کرده است یا نه ؟ برای همین او به جرایم توجه بیشتری داشته است. فلذا مجازاتهای آنها در جوامع نیز برایش مهم بوده است. دورکیم جرم را عملی می داند که مجازات در پی دارد. یا مجموعه اعمالی که بوسیله کیفرهای معین از تکرار آنها جلوگیری می شود و اعضای جامعه آنها را بصورت عام محکوم می کنند. جرم خاص جامعه سنتی آن عملی است که وجدان جمعی را جریحه دار می کند. در این جوامع مجازات زجر آور بوده است. در جامعه مدرن بیشتر حقوق مدنی ، اساسی و تجاری و ریز شده است. حقوق جزا خاص جامعه سنتی است. جامعه شناسی دین: درکتاب صور بنیادی حیات دینی معتقد است دین گذشته از بین رفته و در جامعه مدرن شکل جدیدی از دینداری وجود دارد.او منشا دین را جامعه می داند. دین از منظر دورکیم نظام یکپارچه ای از عقاید و اعمال مربوط به چیزهای مقدس است. عقاید و اعمالی که همه کسانی را که به آن معتقدند در یک اجتماع اخلاقی به نام کلیسا یکپارچه می سازد. پس در تعریف تمییزی بین چیزهای مقدس و نامقدس وجود دارد و قلمرو دین، قلمرو مقدسهاست. اعتقاد به امر مقدس خطا نیست اما به معنی واقعی کلمه حقیقی نیستند. همه نشان قدرتی نامیراست و دارای افتدار اخلاقی شدید بر فرد است. بازنمودهای جمعی، اقتدار جامعه بر هر یک از اعضای خود است. شکل اولیه دین را توتمیسم (تقدس بخشی به گیاهان و حیوانات ) می نامد. تراکم مادی و اخلاقی بوجود اورنده دین هم می باشند. دین بازنمود سمبلیک جامعه است. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ ديدگاه جامعه شناسي تالكوت پارسونز برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام تالكتوت پارسونز (1902 -1979) جامعه شناس آمريكايي يكي از بزرگترين نظريه پردازان قرن بيستم است. تفحص ژرف در آثار جامعه شناسان مهم اروپايي (وبر، دوركيم، پارتو) و تامل در مسائل و بحران هاي عظيم اين قرن سرانجام او را به سوي ساختن تئوري هاي جديد در رابطه با كنش فردي، نظام اجتماعي و سيستم فرهنگي كشاند. پارسونز براي عناصر فرهنگي و اجتماعي در شكل گيري سياست و اقتصاد نقش عمده اي قائل بود و در ترويج مكتب «كار كردگرايي ساختي» تلاش بسياري كرد. نظريه هاي كلان، بيان پيچيده، ديدگاه متعالي و تفكر نظام ساز وي، به شدت مورد ملامت و تهاجم بعضي حوزه هاي جامعه شناسي (بخصوص ديدگاه ديالكتيكي) قرار گرفته است. ۱. كاركردگرايي ساختي تئوري كاركردگرايي ساختي از يك سو كاركردها و نتايج پديده هاي اجتماعي را مورد توجه قرار مي دهد و از سوي ديگر بر رابطه پايدار و تداوم بين عناصر جامعه و كل نظام اجتماعي ناظر است. هر ساخت كه از روابط ثابت و پايدار تشكيل مي شود با يك سلسله كاركردها در نظام اجتماعي تناسب دارد. بنابراين كاركردگرايي ساختي از دو منبع الهام مي گيرد. يكي كاركردگرايي اي كه جامعه را داراي عناصري كه هر يك در جاي خود و به خوبي كار مي كنند و در كل نظام ضرورت دارند، تلقي مي كند و ديگري ساختارگرايي اي كه در آن پديده هاي اجتماعي از طريق كيفيت ساخت جامعه تحليل مي شود. در اين حالت اجزاي مجموعه به واسطه عامل ساختي در اتصال و ارتباط پيوسته و پنهاني هستند. كاركردگرايي ساختي شرط دوام نظام اجتماعي را در تامين كاركردهاي اساسي جامعه مي داند و هر ساخت نيز بر حسب ضرورت هاي كاركردي نظام اجتماعي تعين و تشكيل مي يابد. ۲ كنش اجتماعي كتاب ساخت كنش اجتماعي به بررسي عمل اجتماعي انسان و خصوصيات آن اختصاص دارد و به مطالعه رابطه هدف و وسايل، و نقش محيط در جامعه در شكل گيري كنش اجتماعي مي پردازد. پارسونز در اين كتاب ابتدا به ارادي بودن آن (هدفدار بودن) اشاره مي كند و سپس دلايل انتخاب هاي متفاوت افراد را با توجه به محدوديت هاي محيطي و زيستي مورد بررسي قرار مي دهد و آن گاه با تاكيد بر اهميت هنجارها و ارزش ها در تعيين اهداف و اعمال انسان ها به تبيين كنش اجتماعي مي پردازد. لويس كوزر جامعه شناس معاصر محورهاي اصلي ديدگاه پارسونز را در اين كتاب به شرح زير خلاصه كرده است: الف- كنش هاي انسان، اختياري و ارادي است نه فقط رفتاري زيستي و انفعالي. ب- عاملان كنش در جهت رسيدن به هدف ها تلاش مي كنند. ج- انتخاب هاي مختلف بين وسايل متفاوتي كه اين عاملان در تعقيب خواسته هايشان به كار مي گيرند می باشد. د- شرايط محيطي و بدني، محدوديت هايي را در انتخاب وسايل و انجام هدف ها ايجاد مي كنند در کنش نقش دارد . ه- مجموعه هنجارها و ارزش ها، انتخاب هاي فردي را از لحاظ وسائل و اهداف معين مي كنند. بنابراين كنش فرد، ارادي و هدفدار است و با توجه به محدوديت هاي محيطي و زيستي، توسط ارزش ها و هنجارهاي اجتماعي تعيين مي گردد. ۳ . نظام اجتماعي بخش مهمي از آثار پارسونز به تحليل شخصيت، سياست، اقتصاد و ارزش ها اختصاص دارد نظريات او در چهار زمينه مطرح مي شوند؛ زمينه فرهنگي (ايدئولوژي، معرفت و ارزش) زمينه اجتماعي (روابط متقابل) زمينه رواني (شخصيت كه به وسيله روانشناسي مطالعه مي شود) زمينه زيستي ( ارگانيسم « خواسته ها « نيازها) گرچه در واقع امر انساني عملي واحد است، اما بايستي زمينه هاي عمل را به عنوان چهار سيستم فرهنگي، زيستي، اجتماعي و رواني در نظر گرفت؛اين چهار سيستم در عين تمايز داراي پيوستگي و تداخل هستند و مي توان آنها را تحت يك سيستم عمومي تر كه سيستم عمل است قرار داد. ارتباط اين سيستم ها به شكل افقي نيست بلكه به نحوي رتبه بندي شده اند كه سيستم فرهنگي، سيستم اجتماعي را كنترل مي كند و به ترتيب سيستم اجتماعي، سيستم رواني را و سيستم رواني سيستم سياسي را. اين رتبه بندي به لحاظ اطلاع از بالابه پايين مي باشد و از لحاظ نيرو از پايين به بالا. يعني سيستم فرهنگي داراي بيشترين اطلاع و سيستم زيستي داراي بيشترين نيروست. در اين رابطه رتبه عالي تر، رتبه هاي پس از خود را كنترل مي كند. عناصر فرهنگي كه داراي خصيصه كلي هستند از طريق نهادي شدن در قالب سيستم اجتماعي به شكل هنجار و قاعده در مي آيند. مثلاارزش كلي عدالت (عنصر فرهنگي) در نظام قضائي نهادي مي شود و در قالب سيستم اجتماعي تحقق عملي مي يابد؛ ساخت همان نهادي شدن عناصر كلي فرهنگي است و داراي خصوصيات نسبتا پايدار مي باشد. عناصر نظام اجتماعي كه داراي ثبات و دوام هستند به چهار دسته تقسيم مي شوند؛ - ارزش ها (جهت گيري مطلوب سياست را مشخص مي كنند) - هنجارها (الگوهاي رفتار) - مجتماعات (برگرد ارزش ها و انديشه ها شكل مي گيرد) - نقش ها (اشكال عضويت و شركت افراد در اجتماعات) دكتر عباس محمدي اصل 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ رابرت کی مرتن الگوی کارکرد گرایی ساختاری رابرت مرتن مرتن در واقع شاگرد پارسونز محسوب ميشود و به لحاظ بينش و روش جامعه، شناختي هم از او تاثير پذيرفته است. اما او خود تاثيري بسزا بر ديدگاه كاركردگرايي ساختاري داشت و آن را تعالي بخشيد. تلاشهاي مرتن در نقد اصول و مباني كاركردگرايي كلاسيك قابل تقديراست. به عنوان مثال اصطلاحات كاركرد آشكار و پنهان نخستين بار توسط او وضع شدند. در ديدگاه كاركردگرايي كلاسيك همه عناصر ساختاري كاركردي دارند كه در نهايت در جهت تعادل كل نظام عمل ميكنند. اما مرتن با وضع اين دو اصطلاح ميخواست بگويد كه كاركردهايي كه عنصر ساختاري فقط محدود به كاركردهاي آشكار نيست و ممكن است ما با كاركردهاي غير قابل انتظار يا پنهان هم مواجه شويم. اگر بخواهيم او را به يكي از دو ديدگاه كلان جامعهشناسي يعني نظم و تضاد ربط دهيم علي القاعده او به اولي نزديكتر است. او در حقيقت جامعه را چون نظامي ميبيند كه داراي اجزاي مختلف است. در اين ميان او براي فرهنگ و ساختارهاي اجتماعي نقشي اساسي قائل است. به عقيده او اين عناصر ساختاري يعني فرهنگ و ساختارهاي اجتماعي در تعامل و هماهنگي با هم و با محيط و با ايفاي كاركردهاي مربوط به خود امكان تطابق نظام اجتماعي و سازگاري افراد را با محيط خويش فراهم ميسازند. در اين ديدگاه الگوي رفتاري افراد، از جمله شيوه سازگاري يا تطابق آنان با محيط، تابعي از شرايط و فرصتهايي است كه جامعه براي آنان فراهم ميكند. به سخن ديگر يعني علاوه بر متغيرهاي وابسته متغيرهاي مستقل هم خصلتي جمعي و ساختاري دارند و بر خلاف ديدگاه پارسونز ويژگيهاي فردي (زيستي-رواني يا ذهني- شخصيتي) آن طور كه بايد مورد توجه قرار نميگيرند. در هر صورت ميتوان گفت ساختارها و كاركردهاي اجتماعي دغدغه و مساله ذهني مرتن در جامعه شناسي بودهاند. او عليالاصول خود را مقيد به فعاليت در حيطه جامعه شناسي نظم و ديدگاه كاركردگرايي ساختاري كرده است اما نسبت به آن تعصبي ندارد و اتفاقا سعي كرده است كه در آن بازنگري كند و مباني بينشي آن را تا حدودي دستكاري كند تا به ساير ديدگاهها هم نزديك شود و در ضمن بتواند با جامعه شناسي تضاد هم مبادلهاي داشته باشد. مفاهیم کژکارکرد ، بی کارکرد ، تعادل خالص ، سطح های تحلیل ، کارکرد آشکار و کارکرد پنهان از اوست . 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ کارکردگرایی ساختاری Structural Functionalism - نظریه های جامعه شناسی الیاس شرف پور : کارکردگرایی ساختاری Structural Functionalism نظریه کارکردگرایی ساختاری(ساختی) یکی از عمدهترین نظریهها پس از شکلگیری جامعهشناسی است. این نظریه تمایز دهنده دوره کلاسیک جامعهشناسی با دوره مدرن است و به طور عمده از گرایشی کلی به سوی تحلیل کارکردگرایانه در قرن 19 نشأت میگیرد. کارکردگرایی ساختاری از رهیافتی بهره میبرد که جامعه را شامل نظامی از اجزاء مختلف به هم پیوسته میداند که ساختارهای گوناگون را شکل میدهند و هر کدام کارکردی خاص در کل نظام دارند. کارکردگرایی ساختاری ریشه در آثار کنت، اسپنسر، دورکیم و تعلق آنها به ارگانیسم، نیازهای اجتماعی، ساختارها و کارکردها دارد. کارکردگرایی، ریشه در تشبیه اندامهای اوایل قرن نوزدهم دارد و کهنترین دیدگاه مفهومی در جامعهشناسی است و تا زمانهای اخیر دیدگاه مسلط در این علم بود. کارکردگرایان بر سهم عناصر اجتماعی – فرهنگی در حفظ یک کل سیستمی جامعتر، اغلب اوقات به مفهومسازی نیازها یا ضرورتهای اجتماعی مبادرت ورزیدند. به عبارتی آراء آنها عبارت است از: 1) جامعه یک نظام در نظر گرفته میشود که دارای نیازها و ضرورتهایی است که میبایست برآورده شوند؛ تا بقاء جامعه را تضمین کنند. 2) با الهام از تکامل، آنها معتقدند نظامها دارای نیازها و ضرورتها و دارای حالات بهنجار و بیمارگون هستند، لذا به تعادل و ایستایی نظام اشاره میکنند. 3) جامعه وقتی یک نظام در نظر گرفته شد،مرکب از اجزای مرتبط تلقی میشود و در تحلیل اجزاء مرتبط، و اینکه چگونه این اجزاء مرتبط ضرورتهای کلهای سیستمی را برآورده و بدین ترتیب بهنجاری یا تعادل نظام را حفظ میکنند، در کانون توجه قرار میگیرد. 4) اجزای مرتبط چون مشخصاً در ارتباط با حفظ و یک کل سیستمی در نظر گرفته میشدند، از این رو تحلیل علی اغلب مبهم میگردد و در تکرارهای معلوم و غایتشناسیهای غیر منطقی فرو میغلطد (والبته تفاوتهایریزی بین کاردگرایی پارسونر و مرتنی وجود دارد) ساختارگرایی شیوهای برای اندیشیدن است که به تجزیه و تحلیل سیستمهای عمده با استفاده از بررسی ساز و کارها و عناصر تشکیلدهنده آن میپردازد. به لحاظ ماهیتی ساختارگرایی بیش از کارکرد به ژرفای ساختار بها میدهد و در بسیاری از موارد، مشابه دیدگاه مارکس و فروید است. این آیین فکری در نیمه دوم قرن بیستم در قلمرو فلسفه و علوم انسانی پدید آمد و سرچشمه تأثیرات فراوانی شد. همه ساختارگرایان متفقالقول هستند که پدیدارهای اجتماعی و فرهنگی رویدادهای واجد معنا هستند و در نتیجه دلالتهای آنها باید در مرکز پژوهش قرار گیرد. از این رو در تحلیل ساختاری بر مجموعه مناسبات میان اجزای هر ساختار در هر پدیدار تاکید میشود. با شناخت این مناسبات درون ساختاری است که یک پدیدار معنا پیدا میکند. ساختارگرایی از نظام نشانهای زبان آغاز میکند. اما فرهنگ نیز میتواند به مثابه دستگاهی سرشار از نشانهها مورد تحلیل ساختاری واقع شود. ساختارگرایی برای تحلیل هر پدیده فرهنگی و اجتماعی پیشنهاد میکند که نخست تفاوتهای درونی و صوری میان اجزای یک پدیده را که موجب ایجاد اشکال متفاوت آن پدیده از نظر معناهای فرهنگی میشود را بررسی کنیم. عناصر فرهنگی به خودی خود از الگوهایی ساختاری تشکیل یافتهاند و ظاهری بیمعنا دارند و تنها بررسی مناسبات، تفاوتها و تقابلهاست که به آنها معنا میبخشد. نظریه کارکردگرایی ساختاری در زمینهای وسیعتر یعنی تحت مجموعه نظریههای توافق قابل بحث و بررسی است. نظریههای توافق، ارزشها و هنجارهای مشترک را برای جامعه، بنیادی میانگارند و بر نظم اجتماعی مبتنی بر توافقهای صنفی تاکید میورزند و نیز دگرگونی اجتماعی را دارای آهنگی کند و سامانمند میدانند و البته میتوان این بحث را به یونان باستان و افلاطون، طرفدار توافق کشاند. کارکردگرایی ساختاری از جهتی به نیازهای کنشگران یا اجتماع و از طرفی به ساختار و سازمان توجه دارد. انواع کارکردگرایی ساختار آبرهامسون(1978) سه نوع کارکردگرایی ساختاری را برمیشمارد. 1) کارکردگرایی ساختاری مزدگرایانه؛ که در آن بر نیازهای کنشگران و انواع ساختارهای بزرگی مثل نهادهای اجتماعی و ارزشهای فرهنگی و ... اشاره میشود که به عنوان پاسخهای کارکردی به این نیازها پدیدار میشوند، تاکید میشود. 2) کارکردگرایی فیمابین؛ که در آن بر روابط اجتماعی، ویژه مکانیسمهایی که برای سازگاری پافشاریهای موجود در این رابطه به کار برده میشوند، تاکید میگردد. 3) کارکردگرایی اجتماعی؛ که بیشتر به ساختارهای اجتماعی و نهادهای پهن دامنه جامعه، روابط داخلی میان آنها و نیز تاثیرهای مقید کننده آنها روی کنشگان توجه دارد. سه جامعهشناس کلاسیک اسپنسر، کنت و دورکیم بر این نظریه بیش از همه تاکید داشتند دورکیم درباره ساختارها و کارکردها و رابطهشان با نیازهای جامعه، نظریات گوناگونی را بر حسب کارکردگرایی ساختاری مطرح کرد. آنچه مد نظر او بود اینکه در بررسی علتهای اجتماعی باید توجه کرد که یک ساختار معین چگونه به وجود آمده و چرا یک چنین صورتی به خود گرفته است و اما بر عکس در بررسی کارکردهای اجتماعی باید توجه کرد که یک ساختار معین چه نیازی را برای یک نظام گستردهتر برآورده. کارگرایان ساختاری به ویژه کاردگرایان اجتماعی، رهیافت کلان را در بررسی پدیدههای اجتماعی پذیرفتهاند. آنها بر کل نظام اجتماعی و تاثیر اجزای آن(به ویژه ساختارها و نهادهای اجتماعی) بر کل، تاکید میورزند. آنها برای اجزای نظام در تداوم عملکرد کل نظام، نقش مثبتی قائلند. آنها اجزای نظام و نیز کل نظام را در یک حالت توازن در نظر میگیرند، چنان که دگرگونی در یک جزء به دگرگونی در اجزای دیگر میانجامد. هر چند که کارکردگرایی ساختاری یک چشمانداز توازنی را میپذیرد اما لزوماً یک دیدگاه ایستا به شمار نمیآید. پیشفرضهای کارکردگرایی سهم پارسونز در شکلگیری کارکردگرایی ساختاری بیش از سایرین است. وی با تکیه بر پیشفرضهای مطرح شده در زیر به طرح نظریه کارکردگرایی ساختی پرداخته است: 1. سیستم اجتماعی یک کل دارای بخشهای مرتبط با یکدیگر، از قبیل سازمانها و نهادهای اجتماعی است؛ 2. سیستم اجتماعی دارای حیات و در حال استمرار و بقاست؛ 3. سیستم اجتماعی به گونهای طراحی شده که امکان ارتباط با سیستمهای دیگر را داشته باشد؛ 4. سیستم اجتماعی با مشکلاتی از قبیل نیازها یا درخواستهایی روبروست که موجب بقا و ادامه حیات سیستمها میشوند؛ 5. سیستم اجتماعی دارای خصوصیات نظم و تعادل است و اجزای آن به یکدیگر وابستهاند؛ 6. ثبات و تغییر در آن توأمان است؛ 7. سیستمها به واسطه شرایط محیطی محدود میشوند. پارسونز معتقد است کارکرد، مجموعه فعالیتهایی است که در جهت برآوردن یک نیاز یا نیازهای نظام انجام میگیرد. وی با این تعریف معتقد است 4 تکلیف برای همه نظامها ضرورت دارد: 1. تطبیق(Adaptation)؛ هر نظامی باید خودش را با موقعیتی که در آن قرار گرفته تطبیق دهد؛ 2. دستیابی به هدف(Goal Attainment)؛ یک نظام باید هدفهای اصلیاش را تعیین کند و به آنها دست یابد؛ 3. یکپارچگی و انسجام(Integration)؛ هر نظامی باید روابط متقابل میان اجزایش را تنظیم کرده و به رابطه میان چهار تکلیف کارکردیاش نیز انسجام ببخشد؛ 4. پایداری(Latency)؛ هر نظامی باید انگیزشهای افراد و الگوهای فرهنگی آفریننده و نگهدارنده این انگیزشها را ایجاد، نگهداری و تجدید کند. این چهار تکلیف با چهار نظام کنش، «سیستم زیستی» از طریق سازگاری و تغییر شکل جهان خارجی، «سیستم شخصیتی» از طریق تعیین هدف نظام و بسیج منافع برای دستیابی به آنها، «سیستم اجتماعی» از طریق کارکرد یکپارچگی و «سیستم فرهنگی» که از طریق وضوحبخشی به اهداف و ارائه الگوهای فرهنگی، پایداری را ایجاد میکنند، رابطه دارد. اصول انتقادی مرتون با اینکه پارسونز مهمترین نظریهپرداز کارکردگرایی ساختی است؛ اما شاگردش مرتون تنها نویسنده بیانیه مهم در مورد کارکردگرایی ساختاری در جامعهشناسی است. سه اصل مورد انتقاد مرتون که در تحلیل پیشینیان بود، عبارتند از: 1. وحدت کارکردی؛ وی معتقد است وحدت کارکردی فقط در مورد جوامع کوچک ابتدایی درست است و نباید به جوامع بزرگ تعمیم داد؛ 2. شمول عام؛ یعنی همه صور فرهنگی و اجتماعی، کارکرد مثبت دارند؛ 3. گریزناپذیری کارکردها؛ در اینجا مرتون اصطلاح کژکارکرد و کارکرد منفی برخی ساختارها و رسوم را بیان میدارد. بر اساس این اصل، نه تنها همه جنبههای معیار جامعه کارکرد مثبت دارند؛ بلکه ضرورت دارند. مرتون معتقد است باید آمادگی پذیرش این واقعیت را داشته باشیم که شقوق ساختاری و کارکردی گوناگون دیگری را میتوان در داخل جامعه پیدا کرد. کارکردگرایان ساختاری پیش از مرتون بر کارکردهای یک ساختار یا نهاد تأکید میورزیدند؛ اما مرتون معتقد است، باید بر کارکردهای اجتماعی تأکید شود تا انگیزههای فردی. به عقیده مرتون کارکردها عبارتند از عملکردهایی که تطبیق با سازگاری یک نظام اجتماعی را امکانپذیر میسازند. وی معتقد است باید کژکارکردها و بدکارکردها نیز در نظر گرفته شوند و همچنین کارکردگرایان ساختی نه تنها باید به کارکردهای آشکار(نیتمند) بلکه باید به کارکردهای پنهانی(غیر نیتمند) نیز بپردازند. همچنین وی برخلاف کارکردگرایان ساختاری پیش از خود که کل جامعه را مورد تحلیل قرار میدادند معتقد است در تحلیل کارکردی باید میان سطوح مختلف جامعه تفاوت قایل شد زیرا یک ساختار میتواند بخشی از جامعه کارکرد مثبت و برای برخی دیگری کارکرد منفی یا کثرکارکرد داشته باشد. انتقادات 1. از نظر ذاتی، نظریه دارای بینشی غیر تاریخی است؛ پدیدها بدون زمینههای تاریخی مورد توجه قرار گرفتهاند؛ محافظهکارانه است و به توصیه وضعیت موجود میپردازد؛ 2. از نظر منطقی و روشی، کارکردگرایان به جامعه واقعی و ملموس توجه ندارند و به جای آن به نظامهای انتزاعی میپردازند؛ 3. از نظر فراگیری و جهان شمولی، کارکردگرایان ساختی معتقدند نظریهی واحدی وجود دارد که با آن میتوان همه تاریخ را مورد تحلیل قرار داد؛ اما در واقع امر چنین نیست. منتقدان چنین طرح فراگیری را توهمی بیش نمیدانند و معتقدند که جامعهشناسی باید نظریههایش محدود به یک دوره تاریخی با دامنه متوسط باشد؛ 4. نظریه، توان مقابله با تقابل را ندارد زیرا هدف اصلی آن انسجام و سازگاری است؛ 5. نظریه، به کنشگر کمتر توجه کرده و در مقابل، بیشتر به ساخت اجتماعی و عناصر ساختی پرداخته است. منابع 1. ریتزر، جورج؛ نظریه جامعهشناسی در دوران معاصر، محسن ثلاثی، تهران، علمی، چاپ چهارم، 1379،ص119تا122 و ص178تا185. 2. آزادارمکی، تقی؛ نظریههای جامعهشناسی، تهران، سروش، 1381، چاپ دوم، ص27،52،57 و 58. 3. ج گرب، ادوارد؛ نابرابری اجتماعی دیدگاههای نظریهپردازان کلاسیک و معاصر، محمد سیاهپوش و احمدرضا غرویزاد، تهران، معاصر، 1373، چاپ اول، ص120 و 128. 4) ترنر، جاناتان؛ ساخت نظریه جامعهشناختی، لهسائیزاده، شیراز، 1372، چاپ اول، ص31، 30، 42 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ جامعه شناسی سیستمی 1 ( علی طائفی) جامعه شناسی سیستمی (همگرائی در مکاتب جامعه شناسی) مقدمه : جامعه شناسي همانند هر علم نوپديد ديگري در كوره راه پرفراز و نشيب پيدايي و رشد خود، تلاشها و مساعي بسياري از علما و فلاسفه علوم اجتماعي را پشت سر گذاشته و همچنان در كشاكش دست يابي بر شناخت، اندازه گيري و تبيين و توصيف پديده هاي اجتماعي در دنيايي از كشمكش ها و تقابل نظري پيش مي تازد. در فرا راه رقابت و همپايي علوم اجتماعي، بويژه جامعه شناسي با دانشها و علوم تجربي و طبيعي، ضروري مي نمود كه انديشمندان فعال در اين دسته علوم، تلاش بيش از پيش خود را صرف هرچه دقيقه و محض ساختن وسايل و روشهاي كشف حقايق و واقعيتهاي اجتماعي بنمايند. در اين راستا، كوششهاي متعدد چند گونه اي انجام شد تا موفقيتهايي را كه علوم دقيقه و محض از طرق روشهاي آزمايشگاهي و تجربي بدست آورده بودند، دستاويز قرار داده و با غسل تعميد اين روشها از آن نتيجه قابل قبولي براي علوم اجتماعي و جامعه شناسي بيرون آورند. عزم ها جزم شد و با كوله باري از اصول و مدلهاي برگرفته از علوم تجربي، بر واقعيتهاي جان سخت اجتماعي هجوم برده شد. اين تلاشها در انواع خود به چنان سرانجامي، انجاميد كه هنوز بسياري بر علمي بودن دانشهايي چون جامعه شناسي ترديد مي ورزند و بر ايدئولوژيك بودن آن صحه مي گذارند. عده اي بر تحصلي پنداشتن اين دسته علوم مي تازند و آن را به محافظه كاري و ناديده گرفتن علل و ريشه هاي اصلي نهفته در بطن و متن روابط و مناسبات اجتماعي و به بهانه برائت ارزشي و پرهيز از قضاوتهاي ارزشي، به حفظ وضع موجود نابرابر و غيرانساني محكوم مي نمايند و عده اي ديگر بر تندرويان و گاه واقع بينان منتقد يورش مي برند كه اين دسته از علوم را با صبغه هايي ايدئولوژيك و داوريهاي خودخواهانه و غيرعلمي آغشته مي سازند. با اينهمه نحله هاي عمده اي كه در جامعه شناسي سر برآورده و هنوز جان سختي مي نمايند، عبارتند از كاركردگرايي(Functionalism) ، ساختارگرايي (structuralism) و ديالكتيك گرايي (Dialecticism) ؛ كه در هر يك از اين نحله ها، رويكردهاي گاه متعددي نيز روييده اند كه بر پراكندگي و آشفتگي دروني اين مكاتب منجر شده اند. بگذاريد قبل از هر چيز تعريفي مشخص و تا حدي قابل قبول از روش تحقيق در علوم اجتماعي بدست دهيم و پس آنگاه به طرح و توضيح نحله هاي مذكور، بپردازيم. اصولاً « روش شناسي، مجموعه طريقه ها، شيوه ها و روشهايي است كه در زمينه هاي مختلف دانشها و علوم جهت شناخت ويژگيهاي قوانين حاكم بر پديده ها بكار برده مي شود. روش شناسي يا (Methodology) فن درست انديشيدن و شيوه تحقيق و اسلوب علمي بررسي امور و پديده هاست.» (گلابي، 13). با اين تعريف مي توان گفت كه روش تحقيق در علوم اجتماعي و بويژه جامعه شناسي نيز عبارتست از مجموعه روشهاي كشف قانونمنديهاي حاكم بر روابط ميان پديده ها و رخدادهاي اجتماعي خواه به صورت آشكار يا پنهان، در بطن مناسبات اجتماعي، جهت استخراج صفات و ويژگيهاي مشترك و تعميم آنها براي ارائه و پيشنهاد يك قانون تجربي يا نظريه اجتماعي. اساساً ويژگيها و وجوه تمايز علوم اجتماعي از علوم طبيعي عبارتست از: سريع تر بودن تحول موضوع اين علم، عدم استمرار قانونمنديهاي حاكم بر واقعيتهاي اجتماعي، كثيرالابعاد بودن اين واقعيتها، كيفي بودن آنها، قابل كنترل نبودن اين واقعيتها و قرار گرفتن محقق در زير بار ارزشها. از اين روست كه عدم توجه به اين وجوه افتراق، موجب بروز رويكردهاي یكسويه اي چون فردگرايي در برابر جمع گرايي، جبرگرايي در برابر اختيارگرايي، كميت گرايي در مقابل كيفيت گرايي و تداخل علم و ارزشها يا تخصص و تعهد شده است (عبداللهي، 16). چنين تداخلي تا جايي است كه هر فرد غيرمتخصص و ناآشنا به اين دسته از علوم و گاه حتي بدون آگاهي از دانش علمي امروز، در مسائل و معضلات اجتماعي اظهار نظرهاي قطعي مي كند و گاه در موقعيتهاي خاص موجب تشديد آن معضلات اجتماعي ميگردد. با اينحال محقق جامعه شناسي بايد آگاه باشد كه هر پديده يا مسئله اجتماعي در كليت نظام يافته اي تحت عنوان جامعه يا نظام اجتماعي- انساني، واقع است و هر بعد اين نظام اجتماعي يا عيني و انساني يا ذهني، يك بعد مهمي را تشكيل مي دهد كه مي تواند به عنوان علت يا معلول پديده مورد بررسي ملحوظ نظر باشد. هلموت واگنر (H. Wagner) مي نويسد: « جامعه شناسان ممكن است آرزو كنند كه رشته شان همچون يك پيكره واحدي بشود كه در آن تمامي زمينه هاي خاص از لحاظ منطقي يكپارچه شده و از لحاظ سيستمي در پيوند متقابل قرار گيرند و تحت چتر جامع نظريه عمومي، وحدت يابند... ». به نظر او كوششهاي قبلي جهت طبقه بندي نظريه هاي جامعه شناسي، اغتشاش تعدد بسيار رشته ها را منعكس مي سازد. هيچ توافقي نه با تعداد طبقه بنديها و نه با عناوين آنها وجود ندارد. مثلاً كينگزلي ديويس و تالكوت پارسنز قصد كاربست صرفاً نظريه عمومي را دارند. روسكو و هينكل، دو طبقه را از هم تميز مي دهند : اثبات گرايي جديد و نظريه كنش اجتماعي؛ زيمرمن، سه مقوله را معرفي مي كند: ساختارگرايي ايستا، تجربه گرايي نواثباتي و جامعه شناسي نوپويا؛ دانكن واسكز به تمايز رويكردهاي فرهنگي، رفتاري و بوم شناختي مي پردازند و مارتيندال از طبقه بندي پنجگانه استفاده مي كند: ارگانيسم گرايي اثباتي، نظريه تضاد، نظريه رسمي، رفتارگرايي اجتماعي، كاركرد گرايي جامعه شناختي؛ و نيكولاس تيماشف از شش زمينه معاصر صحبت مي كند: نو اثباتيون، بوم شناسي انساني، كاركرد گرايي، جامعه شناسي تحليلي، مكاتب فلسفي و جامعه شناسي تاريخي ... (واگنر، 736). از اينروست كه در « رسالت كنوني جامعه شناسي » گورويچ مي نويسد : جامعه شناسي با كنار نهادن مسائل كاذب ، بدنبال پالايش و بازنگري در دستگاه تفهمي خويش، روش و فنون خويش است. جامعه شناسي در جستجوي همنهاد (يا سنتزي) ميان توصيف تجربي و تبيين است ... . و اصولاً براي شناخت هر شئ يا پديده اي پس از شناختهاي جزيي و پراكنده اوليه و تدوين فرضيات، ارائه يك دستگاه نظري كلي و انتزاعي ضرورت دارد. دانش عبارتست از شناخت ضوابط پايدار و در نهايت قانونمنديهاي ثابت درحوزه مورد پژوهش خويش؛ قانونهايي كه مستقل از خواست پژوهنده و نيز خواست عناصر تشكيل دهنده موضوع مورد بررسي وجود داشته باشند و پيوسته در هر جا به يكسان اعمال شوند (ثاقب فر، 37 و 36) . يكسويه نگري و تك ساختي بودن در معرفت علمي و بويژه جامعه شناسي، جامعه انساني را با تلنباري از معضلات اجتماعي رويارو خواهد ساخت كه همگي پيامد برخوردهاي غيرواقعبينانه با چنين مسائلي، مي باشند. امروزه گرايش بسوي يك رويكرد يكپارچه و همه جانبه نگر چنان ضرورتي يافته است كه در بسياري از محافل پيشروي علمي، در دستور كار قرار گرفته است. دستيابي به يك جامعه شناسي سيستمي، راهبردي است براي شناخت واقعي تر پديده ها و واقعيتهاي اجتماعي و رهيابي هاي واقع گرايانه تر معضلات و مسائل اجتماعي. چنين راهبردي بدون يك همگرايي اساسي و بنيادي با كنار نهادن برخي وجوه افتراق و يكسويه نگرانه نحله هاي غالب جامعه شناسي، ميسر نخواهد بود. « جدا كردن عين از ذهن، مانند همه تجريدهاي مغز آدمي، خود يك عمل ذهني است براي شناخت آسانتر واقعيت؛ حال آنكه واقعيت چيزي يك بعدي نيست ، بلكه داراي ابعاد گوناگون ولي در گوهر خود، يگانه و يكتاست ... و بايد باز آنچه را كه گسسته است، پيوسته گرداند (ثاقب فر، 55). لذا با بررسي اجمال اصول اساسي و بنيانهاي نظري نحله هاي عمده كاركرد گرايي، ساختار گرايي و ديالكتيك گرايي، به طرح مباني و مقدمه جامعه شناسي سيستمي، خواهيم پرداخت. كاركردگرايي: كاركردگرايي يا (Functionalism) ، رويكردي است كه بنيانهاي نظري آن در اوايل قرن بيستم پي ريزي شده و به ياري تحقيقات تجربي بسيار صاحبنظران خود، به صورت يك نحله جامعه شناختي نظام يافته و غالب درآمده است. بنيانگذاران نخستين اين رويكرد عبارت از افرادي چون مالينوفسكي و رادكليف براون هستند كه با يك رشته مطالعات فرهنگي، به چگونگي وظايف يا كاركردهاي عناصر و اجزاي فرهنگي- اجتماعي پرداخته و با كشف آنها بر نقش عمده آنها در سلسله تعاملات اجتماعي، صحه نهادند. كاركردگرايي، از سويي واكنشي است در مقابل تحليل هاي علّي رويكردهاي راديكال و ماركسيستي در جامعه شناسي و از سوي ديگر مولود طبيعي انديشه ذره گرايي (Atomism) و تجزيه گرايي است كه عناصر و اجزا را جدا از كليت خود، مورد بررسي قرار مي دهد و با كشف سنخ كاركردهايش، موجه و ضروري مي شناسد. هر چند اين رويكرد در جريان رشد خود و در واكنش به انتقادات بسيار از سوي منتقدين و تندرويان جامعه شناسي، جهت گيريهاي متفاوتي بخود گرفته، ولي هرگز اصول اوليه و بنيانهاي نظري خود را از دست نداده است. با رجوع به مخرج مشترك رويكرد كاركردگرايي، بنظر مي رسد اين نحله شامل اجزا يا اصول مسلم زير باشد: 1- جوامع بايد در يك كليت، به عنوان نظامهايي متشكل از بخشهاي متقابلاً مرتبط، نگريسته شوند. 2- عليت در پديده هاي اجتماعي، چندگانه و متقابل است. 3- اگر چه يكپارچگي، هيچگاه تمام و كمال نيست ولي نظامهاي اجتماعي اساساً در يك حالت تعادل پويا مي باشند. مثلاً واكنش وفاق جويانه نسبت به تغييرات بيروني، بدنبال تقليل دامنه تغييرات دروني نظام است؛ لذا گرايش غالب نظام اجتماعي در راستاي ثبات و سكون مي باشد، بطوريكه از طريق مكانيزم هاي سازگاري و كنترل اجتماعي حفظ مي شوند. 4- بعنوان برآيندي از فرض سوم، كاركردهاي نامناسب، تنش ها و انحراف هايي وجود دارند كه مي توانند براي مدت مديدي دوام بياورند؛ هرچند كه عمدتاً تمايل دارند يا خود را رفع كنند و يا سرانجام به رسميت برسانند. 5- تغييرات عمدتاً به يك سياق تدريجي و وفاق جويانه و نه به شيوه انقلابي و يكباره رخ مي دهند؛ تغييراتي كه معلوم شوند شديد مي باشند، در واقع تحت تأثير روبناي اجتماعي هستند. 6- اصولاً تغييرات از سه خاستگاه اصلي ريشه مي گيرند: سازگاري نظام با تغيير برون زا، رشد از طريق تفكيك كاركردي و ساختي، و اختراعات و نوآوريهاي اعضا يا گروههاي داخل جامعه . 7- مهمترين و اصلي ترين عامل موجد يكپارچگي اجتماعي، وفاق ارزشي است. آداب و رسوم ، نه تنها عميق ترين و مهمترين خاستگاه يكپارچگي هستند، بلكه ثابت ترين جزء نظامهاي اجتماعي و فرهنگي نيز مي باشند (وان دن برگ، 696). به زعم وان دن برگ، جامعه شناس اطريشي، با وجوديكه جوامع در حقيقت گرايش بسوي ثبات، تعادل و وفاق را نشان مي دهند ولي آنها بطور همزمان در درون خودشان، گرايشهاي متضاد آن را نيز پرورش مي دهند. وفاق ارزشي، متشكل از اصلي ترين كانون يكپارچگي اجتماعي است. به يقين وفاق براي يكپارچگي، يك اصل مهم بشمار مي رود ولي در عين حال اين امر واقعيت دارد كه جوامع (شايد به جز جوامع كمتر تفكيك شده)، پيش از وفاق كامل، زوال مي يابند و اغلب اختلافات قابل توجهي را نسبت به ارزشهاي اساسي به نمايش مي گذارند. الگوي تعادل پويا با وجود ناچيز شمردن تغيير، دگرگون مي شود. تغيير وفاق جويانه نظام اجتماعي خواه در پاسخ به تغيير برون زا يا درون زا، يك شرط اساسي حفظ تعادل است. برعكس، عدم تعادل روزافزون يا عدم يكپارچگي مي تواند از ثبات و سكون برخي از اجزاي يك جامعه (مثل نظام هاي سياسي) ناشي شود كه در سازگاري با تغييرات بخشهاي ديگر جامعه، در مي مانند (برگ، 697). اصولاً رويكرد كاركردگرايي در جريان رشد خود، سه جهت عمده بخود گرفته است كه از قرار زير هستند: الف) كاركرد گرايي كلاسيك: كه غالباً با نام مالينوفسكي، مردم شناس انگليسي- لهستاني، به عنوان پدر كاركردگرايي همراه است. مالينوفسكي در مقاله خود بنام « فرهنگ كه به مثابه مانيفست فونكسيوناليسم » تلقي مي شود، نشان مي دهد كه چگونه تمام اشياي مادي مورد استفاده در جامعه به نيازهاي تكنيكي اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي و رواني پاسخ مي دهند ... او عقيده داشت كه جامعه و فرهنگ به مثابه مجموعه سازمان يافته و وحدت بخشي است كه كلي را تشكيل مي دهد و خود متشكل از بخشهاي مختلف و متعددي است. در نظر او جامعه ، نظامي به هم پيوسته و منظم است(وثوقي، 41 – 240). ضعف عمده كاركردگرايي از مشاهده ساختار اجتماعي به عنوان ستون فقرات ايستاي جامعه و ملاحظه تحليل ساختاري در علوم اجتماعي، مشابه علم تشريح در زیست شناسي ناشي مي شود. رادكليف براون بيش از هر كس ديگري عهده دار اين نگرش يكسويه است كه كاركردگرايي، تضادها و تناقض هاي لاينفك ساختار اجتماعي را ناديده می گيرد. كاركردگرايان با ناديده گرفتن يكي از خاستگاههاي حساس تغيير درون زا، مسائل تضاد و اختلاف بر سر ارزشها را تحت عناوين انحراف يا ناسازگاري، مطرح ساخته است (برگ، 698). به زعم برگ، مكتب كاركردگرايي به بيراهه ناچيز شماري تضاد و عدم تعادل و در عين حال فرض استمرار حركت تدريجي و يكنواختي جريان تغيير كشيده مي شود. ب) كاركردگرايي نسبي گرا؛ با پيشقراولي رابرت مرتن، به نقد سه اصل كاركردگرايي كلاسيك مالينوفسكي مي پردازد: 1- اصل وحدت كاركردي جامعه كه براساس آن عناصر فرهنگي و فعاليتهاي اجتماعي در كل نظام اجتماعي- فرهنگي، داراي كاركرد هستند و جامعه متشكل از عناصري است كه با يكديگر وحدت دارند. مرتن با قبول درجه اي از وحدت، آن را به طور تام و تمام نپذيرفته و در مورد جوامع پيچيده و قطور يافته، صادق نمي داند. 2- اصل عموميت كاركردي كه براساس آن هر عنصر اجتماعي يا فرهنگي داراي كاركرد است. 3- اصل ضرورت كاركردي كه هر عنصر فرهنگي- اجتماعي را براي جامعه ضروري قلمداد مي كند. مرتن با رد اين سه اصل كلاسيك، سه اصل ديگر پيشنهاد مي كند: 1- جايگزيني كاركردها، به جاي اصل ضرورت كاركردي،بدينسان كه همانگونه كه عاملي به تنهايي مي تواند چندين كاركرد داشته باشد، عوامل متفاوتي مي توانند يك كاركرد داشته باشد. 2- مفهوم كاركرد منفي يا (Dysfunction) با نتايجي كه مانع يا مزاحم تشكل و انتظام نظام مي باشند. 3- تفكيك بين كاركردهاي آشكار و پنهان در نظم، يا همنوايي نظام (وثوقي، 242). مهمترين خدمت مرتن به كاركردگرايي، طرح كاركرد نامناسب يا منفي است كه راه را براي تحليل « تغيير » گشوده و اين مكتب را از ايستايي صرف، رهانيده است. پ) كاركردگرايي ساختي: اين رويكرد جديد به عناصر فرهنگي و اجتماعي توجهي نداشته، نقطه عزيمت خود را « جامعه » قرار داده و از هر دو لحاظ كل و جزء مورد بررسي قرار ميدهد. در اين رويكرد مقتضيات يا الزامات كاركردي، كاركردهاي اساسي لازم براي ادامه بقاي جامعه به شمار ميروند. اين الزامات عبارتند از: « ارتباط ضروري با محيط اجتماعي و طبيعي به منظور تجديد نسل، تفكيك و تخصصي شدن نقش ها،ارتباطات، آموزشهاي عمومي، اهداف مشترك، اجتماعي شدن اعضا و كنترل موثر انواع انحرافات رفتار(وثوقي، 243). نظريه تالكوت پارسنز، نظريه پرداز مهم اين رويكرد، به عنوان كاملترين نظريه كاركردگرايانه در جامعه شناسي، به علت تأكيد بر ساختها، به رويكرد كاركردي ساختي (Structural-Function) معروف است. پارسنز جنون تئوري سازي دارد، آن هم نه تئوري معقول و نزديك به تجارب انسانهايي كه در اين كره خاكي مي زيند، بلكه « متاتئوري » (Meta theory) و به قول ديگري، «ابرتئوري». پارسنز خود نيز از عجز يا نخوت، در مقابل كساني كه او را به بيماري نظريه پردازي متهم مي سازند، اعتراف ميكند كه من يك تئوري ساز درمان ناپذير هستم (نظامي، 20- 118) .نظريه پارسنز داراي سه ويژگي اساسي است: 1- با توجه به كل نظام، به تحليل عناصر اجتماعي يا فرهنگي نپرداخته، به كل مجموعه نظر دارد تا شرايط ادامه حيات، كاركرد و تحول و تغيير آنها را بشناسد. چنين كاركردي داراي تحليل دو گانه اي است: امكان تفكيك ساختارهايي كه اجزاي اين نظام هستند، و آشكارسازي روابطي كه بين نظام و محيط آن وجود دارند. 2- با الهام از روشهاي بيولوژيك در علوم اجتماعي و استفاده از سيبرنتيك، نظريه ارتباطات و نظريه مبادله، به مدل خود پويايي بخشيده ، مفهوم كاركرد را از ساخت جدا كرده و با نظام مرتبط ساخت و مجموعه اي از فعاليتهاي دوگانه نظام را روشن كرد: پويش هاي تعامل و مبادله بين ساختهاي درون نظام، و روابط مبتني بر كنشهاي متقابل و مبادله ميان يك نظام و ساير نظامهايي كه آن را احاطه كرده اند. 3- اوضمن نقد فونكسيوناليسم كلاسيك، آن را به سوي فونكسيوناليسم تحول گرا تغيير داده است، چرا كه جامعه صنعتي را متحول ترين و كاملترين نظام اجتماعي مي داند (وثوقي، 47- 246). پارسنز، هميشه درباره داوطلب بودن مردم در فعاليتهاي اجتماعي حرف مي زند. اصولاً به نظر او زندگي اجتماعي بر اين امر جريان دارد كه مردم، داوطلبانه قدرتها را مي پذيرند و از آنها اطاعت مي كنند. برعكس بنديكس، از هوادان مكتب تضاد، معتقد است نمي توان از قدرتهاي مشروع در جامعه حرف زد، بلكه بايد از تسلط و فرماندهي سخن گفت. تسلط، زور را به دنبال دارد. در جامعه عده اي پايگاههاي مهمي را اشغال كرده و بر بقيه مسلط شده اند. وقتي از نظم اجتماعي سخن مي گوييم ، در واقع از تسلط اين گروه حرف مي زنيم (اديبي، 138). به گفته پل لازارسفلد، فونكسيوناليسم در جامعه مدرن، گرايشهاي محا فظه كار را تقويت كرد. در اين جوامع، همه چيز به خوبي هماهنگ نيست و نبايد نارسايي ها و نقايص را ناديده گرفت. لذا مفهوم جديدي به نام نايكارآيي (يا كاركرد نامناسب) را مطرح ساختند كه براي برقراري تعادل مجدد اجتماعي بايد اين انحرافات را (به عنوان كاركردهاي نامناسب) كنترل كرد (لازارسفلد، 101). در كل اينكه كاركردگرايي كاملاً عامرانه به سوي مطالعه نوع ويژه اي از پديده ها- مطالعاتي كه با تاريخ جامعه يعني گذار از يك شكل بندي اجتماعي و اقتصادي به ديگري هيچ ارتباطي ندارد- متوجه است. به اين دليل اين روش در اصل غيرتاريخي است. « لذا به همان دليل، كاركردگرايي به عنوان وسيله اي كارآمد در تجزيه و تحليل گروههاي اجتماعي كوچك و در ساخت نظريه هاي معروف جامعه شناسي ثابت مي گردد از قبيل نظريه هاي مربوط به برد متوسط (از مرتن). حال آنكه وراي اين حدود، كارآيي آن به شدت كاهش مي يابد (سادوسكي، 33). به نظر لوئيس كوزر، منازعه و ستيز، همانند همكاري و تعاون، داراي كاركردهاي اجتماعي است و نه تنها لزوماً كاركرد منفي ندارد، بلكه مقداري از آن بازمه كاركرد گروه و استمرار زندگي گروهي است. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ ساختارگرايي : روش شناسي ساختارگرايي (structuralism) كه بيشترين زمينه خود را در زبانشناسي و با تلاشهاي لوي اشتراوس، بدست آورد، برعكس تجزيه و تحليل ساختاري- كاركردي در جامعه شناسي، هرگز به دقت و همگونگي تنظيم نشد، بلكه واكنشي بود در مقابل تفكر تجزيه گرايانه و عنصر گرايي بدون توجه به ساختهاي نظام اجتماعي، اصول كلي اين نحله عبارتند از: 1. تأكيد بر كليت موضوع مورد مطالعه در اولويت اول، به ويژه در زبان شناسي دوسو سور و روان شناسي گشتالت. 2. مفاهيم ساخت و كاركرد از نظر ساختارگرايي و كاركردگرايي، اساسي هستند. در ساختارگرايي، برخلاف كاركردگرايي، تأكيد بر مفهوم ساختار نهاده شده و ماهيت كاركردي عناصرش به عنوان يكي از شروط اوليه پژوهش به كار مي رود. 3. ساختارگرايي با تأكيد خاص بر گوناگوني و چندگونگي كاركردهايي كه يك موضوع در اختيار دارد، به دو نتيجه روش شناختي مي رسد: نخست، هدف تحليل سنخ شناختي (Typo logic) ساختارها را معين مي كند؛ و در وهله دوم، لزوم برخورد ميان رشته اي (Interdisciplinary) با موضوع مورد مطالعه را مسلم قلمداد مي كند. 4. ساختارگرايي، بارها در آثار مربوطه به عنوان متضاد تاريخگرايي (Historicism) مطرح شده است. 5. در ساختارگرايي، تمايلي قوي جهت كاربرد روشهاي رياضي و ساير روشهاي صوري وجود دارد. اين امر در همنوايي با هدف آگاهانه صورتبندي شده ساخت، يك روش شناسي همبسته براي علوم اجتماعي و نزديكتر كردن آن به اصول شناخت در علوم طبيعي است. در كل روش شناسي ساختارگرايي در انواع گوناگون و ملموس خود براساس دو اصل استوار است: گرايش به تثبيت تركيب، يعني ساختار موضوع و تجريد از زمان تاريخي. اما درست همانطور كه تاريخگرايي پا را از مرز محدوديتهاي برخورد ناهمزمان فراتر مي گذارد، ساختارگرايي نيز تغيير و تبديل بنيادين برخورد همزمان است. يكي از فرضهاي ضمني مطالعه ساختار اين است كه عناصر يا اجزاء موضوع به وسيله خاصه هاي جوهري و موضوعي معين نمي شوند، بلكه به وسيله موضعشان در درون كل، بررسي شده ، يعني به وسيله نقش هايي كه اجرا ميكنند، معين مي شوند. بنابراين يك مطالعه مختص ساختارگرايي، مستلزم تحليل كارگزاري (Functioning) موضوع است و در نتيجه به عنوان مطالعه ساختاري- كاركردي ظاهر مي شود (سادوسكي، 244). ساخت، مجموعه اي است از روابطي كه ارتباط بين قسمتهاي مختلف يك مجموعه را حفظ مي كند مثلاً ساخت جامعه سرمايه داري نه تنها از تقسيمات طبقات اجتماعي دهقان، كارگر، بورژوا و خرده بورژوا و غيره تشكيل مي شود و نه فقط تناسب جمعيت طبقات مذكور مطرح است، بلكه شيوه ارتباط اين طبقات با يكديگر و كوششي كه براي سازگاري خود با شكل كلي مجموعه مي نمايند نيز مطرح است. اگر اين طبقات با يكديگر ارتباط نداشتند، نمي شد از جامعه مشخصي نام برد. « براي مكتب اصالت ساخت ، انسان جز بازگوكننده ساختها چيزي ديگري نيست. از وراي انسان و ناخودآگاهي او، ساختها منعكس مي شوند كه ممكن است اقتصادي، رواني يا زيست شناختي باشند... ، هر كسي تابع زمينه هاي ساختي خاص اجتماع خود و مقيد به آن است و خواه ناخواه از احكام ساختي و شبكه هاي روابطي كه جريان اعمال او را در راههاي خاصي مي اندازند، تبعيت مي نمايد (شيباني، 36). هر جايي كه ساخت وجود دارد، سيستم ارتباط و انتقال نيز وجود دارد. فايده سيستم اين است كه داراي نظامي است براي معنا دادن به اجزاي متشكله يك مجموعه. ارتباط از مشخصات هر سيستم است و يك گروه اجتماعي به علت اينكه داراي ساخت است، هميشه يك ميدان ارتباط و انتقال دارد. معروفترين پايه گذاران مكتب اصالت ساخت، لوي اشتراوس، فوكو و آلتوسر هستند كه به آنها لقب « سه تفنگدار » مكتب ساختارگرايي داده شده است. آيا مفهوم اصالت ساختارگرايي را جز اين بايد تعبير كرد كه عمل انسان مورد سؤال قرار گرفته است و قدرت او در تغيير جهان و توانايي او در خلاقيت مورد ترديد و بحث واقع شده است؟ ژان پل سارتر در مصاحبه اي مي گويد: « مهم اين نيست كه ساختار گرايان از انسان چه چيزي ساخته اند، بلكه آنچه مهم است اينكه انسان به آنچه كه از او ساخته اند، چگونه پاسخ مي دهد، آنچه از انسان ساخته اند، ساختها هستند يعني مجموعه هاي معني داري كه مورد مطالعه علوم انساني است. آنچه انسان مي كند، تاريخ را مي سازد كه در جامعيت خود، عملي برتر از اين ساختهاست (شيباني، 36). آيا مكتب اصالت ساخت با زايل نمودن موضوع شخصي و تحميل ساخت به انسان و با طرد و نفي انسانيت، مسئله اخلاق را ناخودآگاه ناديده نمي گيرد؟ ساختارگرايي، نقطه مقابل تحليلهاي تاريخ گرايانه است. هدف ساختارگرايي، مطالعه ساختار فرايند تاريخي نيست، بلكه هدف آن مطالعه همزمان ساختارهاست يعني ساختارهاي منفك از مضمون توسعه يا فرايند تغيير تدريجي، اساسي ترين خصيصه ساختارگرايي، گذار از ديدگاه جامع موضوع به عنوان يك كل به تجزيه و مطالعه متمايز ساختار و كارگزاري آن است. با همه اين احوال وظايف علمي معاصر مقرر مي دارد كه در روش ساختارگرايي و تاريخ گرايي نه فقط به عنوان روندهاي اصولاً متفاوت، بلكه به عنوان روشهاي تكميلي پژوهش نيز تلقي شوند. به قول پياژه : « ساختارگرايي در كل يك روش است نه يك آيين و چون يك روش است، بايد از نظر كاربرد، محدوديتهايي داشته باشد. به عبارت ديگر به سبب بارآورياش با تمام روشهاي ديگر پيوند برقرار مي سازد. » (سادوسكي، 252) وجوه اشتراك رويكرد سيستمي با رويه ساختاگرايي در اين است كه در ساختارگرايي كوشش اصلي، گروهبندي و ايجاد ارتباط در پديده هايي كه ساخت مشابهي دارند، مي باشد. دسترسي به قوانين واحد و ايجاد هم شكلي در پديده ها و در قوانين معرفت، نيز يكي از اهداف اصلي رويكرد سيستمي است (فرشاد، 188). ديالكتيك گرايي : ديالكتيك گرايي (Dialecticism) يا رويكردي است كه به طور خاص در جامعه شناسي با انديشمنداني چون ماركس؛ انگلس و سپس لنين، شناخته مي شود. در رويكرد جامعه شناسي ديالكتيكي ماركس، مباني نظري اين نحله در ماترياليسم ديالكتيك و مباني روشي آن در ماترياليسم تاريخي، تئوريزه شده است. از لحاظ روش شناسي تحقيق ديالكتيكي، شناخت ماهيت هر عنصري در ساختمان يك سازمان اجتماعي يا شناخت همبستگي مابين اين عناصر، تنها در صورتي ميسر است كه نظام روابط اجتماعي به عنوان يك كل تبيين شده و ماهيت آن تعيين گردد. روش شناسي جامعه شناسي ديالكتيكي، مستلزم دو گونه تحليل است كه هر دو بهم پيوسته و در عين حال متفاوتند: 1. تحليل شيء به عنوان يك « فرايند » يا جريان يا استمرار: در چنين حالتي، شيء چون يك نظام معين از روابط در نظر گرفته مي شود كه آن منظومه و روابط سازنده آن ، مبيّن پويايي و مكانيسم تكامل آن شيء است، 2. تحليل شيء به عنوان يك « چيز » كه در اين حالت شيء مورد بررسي چون مجموعه جامعي از عناصر و اجزاء معين در نظر گرفته مي شود كه هر يك از آن اجزا و ساختمان، مبين يك لحظه از ثبات نسبي آن چيز معين و نموداري از ساختمان آن مجموعه است (حميد، 255). بنابراين ساخت به عنوان جنبه « چيزي » پديده با « فرايند » به عنوان چنبه حركتي آن در ارتباط است. دستاورد كارل ماركس در علمي كردن جامعه شناسي و فاصله آن از فلسفه عبارتست از اثبات خصلت عيني و نسبي پديده هاي اجتماعي كه در ايجاد جامعه شناسي به عنوان يك علم، نقش اساسي ايفا كرد كه از قرار زير هستند: الف. عيني بودن علوم اجتماعي : ماركس برخلاف كنت مي پنداشت كه تمام مكانيسم هاي اجتماعي، با تأكيد بر تأثيرپذيري رابطه هاي حقوقي ، شكل هاي سياسي و ساختمان تشريحي جامعه از زيربناي اقتصادي، علم اجتماعي را بر پايه هاي كاملاً عيني بنا ساخت. ب. خصيصه تحول يابنده پديده هاي اجتماعي :همه عناصر واقعيت اجتماعي هم در ارتباط با يكديگر و هم در ارتباط مجموعه آنها با تاريخ نسبي اند. پ. تدوين نخستين نظريه عمومي علوم اجتماعي :كه نخستين نظام كامل توضيح پديده هاي اجتماعي، يعني نخستين جهان بيني را تشكيل داد... هيچ جهان بيني نيامده كه بتواند جانشين اين جهان بيني گردد (دوورژه، 12 – 11). از نقطه نظر جامعه شناسي ديالكتيكي، جامعه محصول تاريخي كنش متقابل اجتماعي افراد است. مفهوم كنش متقابل اجتماعي، مفهوم اساسي شكل بندي اقتصادي- اجتماعي است. كنش متقابل اجتماعي، روندي است دو جانبه كه از طريق دو يا چند عمل اجتماعي در چارچوب يك روند تحت بعضي شرايط زماني و مكاني عمل مي كند. از ديدگاه مادي، كنش متقابل اجتماعي شبكه است بهم پيوسته و زنجيره اي از كنش متقابل جنبه هاي مهم تاريخ اجتماعي كه در آن جنبه اقنصادي، عامل تعيين كننده است. جامعه شناسي ديالكتيكي جامعه را ارگانيسمي زنده، دايماً تكامل يابنده و يك نظام كاركردي بهم پيوسته مي داند كه موافق قوانين تاريخ، تكامل مي يابد... اين روش فونكسيونل علمي در بررسي زندگي اجتماعي، مستلزم بررسي دو گروه عمده قوانين است: 1. قوانين كلي پيدايش تكامل و از هم پاشيدگي ارگانيسم هاي اجتماعي و قوانين كلي كارگزاري و تكامل هر ارگانيسم ويژه اجتماعي. 2. قوانين خاص روابط بين نظام ها و روابط اجتماعي و ارگانيسم كل اجتماعي. اولين گروه قوانين اجتماعي، موضوع اصلي جامعه شناسي نظري (كلي) و دومين گروه، موضوع اصلي جامعه شناسي عملي (يا بررسي ها خاص اجتماعي) هستند (كامراني و ...، 31- 30). اين رويكرد برخلاف برخي كجفهمي ها كه جامعه شناسي ماركسي را متهم به جبرگرايي اقتصادي مي كنند، مدعي نيست كه نيروهاي اقتصادي، تنها علت كنش اجتماعي اند و بقيه عوامل بي تأثيرند، بلكه زندگي اجتماعي، نتيجه كنش متقابل پيچيده نيروهاي اجتماعي مختلف است. به نقل از خود ماركس؛ « طبق درك مادي تاريخ، عنصر تعيين كننده غايي در تاريخ، توليد و باز توليد زندگي واقعي است. ما جز اين چيزي نگفته ايم. پس اگر كسي اين گفته را به اينصورت در آورد كه عنصر اقتصادي تنها عنصر تعيين كننده است، نظر ما را به صورتي بيمعنا، مجرد و بي مفهوم در آورده است (كامراني و ... ، 231). انگلس در نامه خود به بلوخ مي نويسد: تحول اجتماعي به شكل كنش متقابل صورت مي گيرد : در اين كنش متقابل، حركت اقتصادي در نهايت بر تعداد بيشماري از رويدادهاي احتمالي اثر مي گذارد ولي عوامل روبنايي يعني اشكال سياسي مبارزات طبقاتي و نتايج آن، اشكال حقوقي و انعكاس تمام اين مبارزات در اذهان افراد (نظريات سياسي، حقوقي، فلسفي، مذهبي و ...) نيز بر اين كنش متقابل تأثير مي گذارند (كامراني ، 69). در اين رويكرد، پژوهش در نخستين اولويت قرار دارد. بنا به نظر ماركسيستها، بايد به مشاهدات تجربي پرداخت و در پرتو عوامل عمده اقتصادي- اجتاعي، آن را تفسير كرد. در كليه تحقيقات مستقل جامعه شناسي كه منجر به ارائه يك نظريه در سطح متوسط مي گردند، نظريه، تركيب و برآيندي از واقعيتها و نظريه تجربي و توجيه قانونمندي هاست كه گاه بصورت تعميمي و گاه بصورت تقليلي به نظريه منتهي مي شوند. ماده گرايي تاريخي نه تنها از دانشهاي نوين سود مي جويد، بلكه جهت اعمال نقش روش شناختي خود از يك فرايند مي گذرد كه مركب از عينيت، قانونمندي و جهت گيري است؛ بعبارت ديگر در اين مدل تركيب متناسب عينيت و ذهنيت، بدست داده شده است. با اينحال اساسي ترين خصيصه خاص جامعه شناسي ماركس، اين است كه در تحليل واقعيت اجتماعي، تاريخگرايي و ديالكتيك را بهم مي آميزد. « روش تحليل ديالكتيكي كه نسبت به تاريخگرايي ، يك روش شناسي كلي تر است، به سبب جهت گيري واقعي اش به تشكيل سازو كارهاي توسعه و تكامل، نه فقط بررسي تاريخي مناسب، بلكه بررسي ساختاري و كاركردي فرايندهاي اجتماعي را نيز در بردارد (سادوسكي، 249). جامعه شناسي ماركسيستي بر پايه ارتباط دروني نزديك همه پديده هاي اجتماعي استوار است. هيچيك از آنها را نمي توان جداگانه تحليل كرد. روبناها هم بر زيربنا تأثير متقابلي دارند بنحوي كه واقعيتهاي اقتصادي نيز خود عميقاً از عناصر ديگر واقعيت اجتماعي تأثير مي پذيرند به گفته دوورژه، بيرون از تاريخ، واقعيت اجتماعي وجود ندارد. ادغام كل تاريخ در جامعه شناسي يكي از اصول اساسي اين رويكرد است». انسان محصول تاريخ است؛ ولي تاريخ هم محصول انسان است: زيرا انسان تاريخ خاص خود را مي سازد. شرايط اجتماعي- اقتصادي ماهيت هر فرد را تعيين مي كنند، اما انسان با آگاهي از اين امر مي تواند بر آن شرايط اثر بگذارد...ماركسيزم، نخستين اقدام جهت آشتي دادن ميان دو گرايش اجتماع گرايي و روانشناسي گرايي است (دوورژه، 19). از ديدگاه روش شناسي ديالكتيكي، جزء و كل پيوسته در يكديگر مؤثر مي افتند. اما بي ترديد تأثير كل در هر يك از اجزاء به مراتب بيش از تأثير اجزا در كل مي باشد: « از نظر جامعه شناسي ديالكتيكي فرد و جامعه به عنوان جزء و كل، پيوسته در يكديگر مؤثر مي افتند. بنابراين هيچ فردي نيست كه يكسره از تأثير همه جانبه محيط اجتماعي بر شخصيت خويش بدور باشد ... اگر موقعيت اقتصادي- اجتماعي از جهتي براي عملي خاص مهيا و ويژگيهاي فردي نيز براي انجام آن عمل كاملاً مناسب باشد، در اين صورت تأثير فرد در جامعه بسيار خواهد بود (فرهاني اسلامي، 15- 13). بنا به گفته پل لازارسفلد، اساساً تضادي بين سنت ماركسيستي و جامعه شناسي عيني گرا وجود ندارد ... چرا كه ماركس همواره از توصيف جزئيات وضع آينده جامعه كمونيست اجتناب كرده است. در اين رويكرد ارتباط بين رشته اي نيز بسيار مورد تأكيد بوده است. چنانكه اسيپوف در دهه 60 از وضع جامعه شناسي در شوروي چنين ميان دانشمندان رشته هاي مختلف آموزشي است و اين امر در صورتي سودمند خواهد بود كه تشريك مساعي فلاسفه، جامعه شناسان، اقتصاددانان، حقوقدانان، آمارگران، قوم شناسان، جمعيت شناسان، روانشناسان و نمايندگان ديگر علوم اجتماعي و متخصصان زمينه هاي ديگري چون رياضيات، شمارشگري الكترونيكي، برنامه ريزي شهري، فيزيولوژي، پزشكي، آموزش و پرورش و بسياري ديگر را به همراه داشته باشد (اسيپوف، 7). به زعم اين دانشمند، موضوع جامعه شناسي علمي از يكسو عبارتست از درك زندگي اجتماعي در كليت تام و تمام و يكپارچگي دروني اش و از سوي ديگر شامل بستگي متقابل مراحل، روابط و پويش هايش مي گردد. جامعه شناسي ديالكتيكي، به عنوان يك علم تركيبي، بر فراز انبوهي از يافته هاي علوم اجتماعي قرار مي گيرد و قوانين فراگير تحول اجتماعي را به همراه اشكال عيني مسيري كه آنها در شرايط مختلف آشكار مي سازند، مطالعه مي كند (اسيپوف، 1). اين نحله، با همه تأكيدي كه بر تعيّن اقتصادي بعنوان عامل تعيين كننده غايي و نه علت تام و تمام، مي نهند، بر تفكر سيستمي نيز مدخلي دارد كه بقول سادوسكي، نه تنها اولين مثال تحليل يك سيستم پيچيده را بدست داده بلكه وسايل روش شناسي لازم براي اين هدف را نيز گسترش داده است: « در نتيجه كارهاي ماركس و در رأس همه آنها، سرمايه، براي نخستين بار، روش شناسي پژوهش سيستم ها را آنطور كه در جامعه به عنوان يك كل و در حوزه هاي مختلف زندگي اجتماعي بكار مي رفت، در خود جاي دادند ... وقتي كه ماركس سرمايه را مي نوشت، وسايل منطقي و روش شناسي ويژه پژوهش سيستمها را بوجود آورد (سادوسكي، 109). در بخش بعدي، به نزديكي هر يك از سه نحله عمده مذكور يا رويكرد سيستمي پرداخته و سعي خواهد شد كه رويكردي همگرا از اين نحله ها در قالب يك برخورد سيستمي، ارائه گردد. ليست منابع : اديبي، حسين و انصاري، عبدالمعبود: نظريه هاي جامعه شناسي ، نشر جامعه، تهران، 58. اديبي، حسين: سيري در گرايشهاي امروزين جامعه شناسي در امريكا، نامه علوم اجتماعي ، دوره 2، شماره 1، 57. صص 62 – 134 . اسيپوف ويونجكوك: برخي از اصول نظري، مسائل و روشهاي تحقيق در جامعه شناسي شوروي، ترجمه نويسنده چاپ نشده . برتالنفي، لودويك فون: مباني، تكامل و كاربردهاي نظريه عمومي سيستمها، ترجمه كيومرث پرياين، تندر، تهران ، 66 . ناقب فر، مرتضي: بن بست هاي جامعه شناسي، مجله نگاه نو، شماره 1. مهر 70، صص 68- 34. حميد، حميد: جامعه شناسي تاريخي و روش شناسي شناخت جامعه، در مجموعه انديشه هاي بزرگ فلسفي، نشر شرق، 56، صص 57- 249. دوورژه، موريس: روشهاي علوم اجتماعي، ترجمه خسرو اسدي، اميركبير، تهران، 62. سادوسكي، بلاوبرگ ويودين: نظريه سيستمها؛ مسائل فلسفي و روش شناختي، ترجمه كيومرث پرياني، تندر، تهران، 61. شيباني، ثريا: مكتب اصالت ساخت، نامه علوم اجتماعي، دوره 1، شماره 2، زمستان 47، صص 39- 28. طايفي، علي: تعهد علمي و عملي جامعه شناسي؛ علم و اخلاق در تحقيقات اجتماعي، مجله رونق، شماره 14 و 15، ص 40- 37. عبداللهي، محمد: جزوه روشهاي تحقيق در علوم اجتماعي، دانشكده علوم اجتماعي، دانشگاه علامه طباطبايي، تهران ، 67. فرشاد، مهدي: نگرش سيستمي ، اميركبير، تهران، 62. فرهاني اسلامي، محمدرضا: جامعه شناسي علمي و پويه تاريخ، فروردين، تهران، 60 . كامراني ، ح و نوريان، ع: نقدي بر جامعه شناسي، ترجمه و اقتباس، زوار، تهران، 52. گلابي، سيلوش: توسعه منابع انساني ايران: جامعه شناسي توسعه ايران ، نشر فردوس ، تهران، 69. لازارسفلد، پل: بينشها و گرايشهاي عمده در جامعه شناسي معاصر، ترجمه غلامعباس توسلي، اميركبير، تهران ، 70 . نظامي، اسعد: تالكوت پارسنز، تئوري ساز درمان ناپذير، نامه علوم اجتماعي، دوره 1، شماره 4، تير 53، صص 23- 116. وثوقي، منصور: فونكسيوناليسم و تغيير اجتماعي، نامه علوم اجتماعي جلد دوم، شماره 1، 69. -Van Den Berghe, Pierre L: toward a theoretical synthesis: Dialectic and functionalism, American sociological Review, 1963, vol. 28.No. 5 p.p. 695 - 705. -Wagner, Helmut, R: Types of Sociologixl theory: towards a systems of classification, A.S.R. 1963, vol. 28, No. 50 p.p. 735- 742. -G. Ritzer, Sociological Theory, Mc Grawhill, 1989. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ جامعه شناسی سیستمی 2 (علی طائفی) درطول تاریخ تفکرات اجتماعی، می توان دو جریان عمده فکری را در امور و پدیده های اجتماعی مختلف شناسایی و بررسی نمود : نخست، جریان فکری معتقد به بی قانونی امور و پدیده ها که ازافکار آشفته و نابسامان نشأت می گیرد و مروج نوعی هرج و مرج و آشفتگی فکری، جبریت کور، انفعال روحی انسان ها و هیچ گرایی بوده است و جریان دوم، نحله فکری معتقد به قانونمندی پدیده های اجتماعی طبیعی و فکری که کلیه امور و پدیده های طبیعی، اجتماعی و فکری را معلول قوانینی می داند که بر روابط پایدار امور و پدیده ها حاکم است. بر طبق این نظر در عرصه دانش و فلسفه علمی معاصر، هیچ پدیده ای بدون علت نیست و بین کلیه پدیده های جهان نوعی همبستگی ضروری و تأثیرات و روابط متقابل وجود دارد . در میان این جریان های عمده، دو دیدگاه مهم نیز در تبیین و تفسیر و شناخت پدیده ها وجود داشته است که عبارتند از : الف ) ذره گرایی (Atomism) با ویژگی های عنصر گرایی (Elementalism) و تجزیه گرایی (Fragmentalism). ب ) مکتب تشبیه اندا مواره (Organism) با ویژگی های کل گرایی (Holism) یا نگرش سیستمی (Systemic Approach) . اتمیسم یا ذره گرایی : پایه های این نحله فکری در آرا و نظریات فلاسفه یونان و برخی کشورهای شرقی است. این نحله با رنسانس علمی، مجدداً ترویج یافت. از قرون 16 تا 19 میلادی با تحقیقات و نظرات اندیشمندانی چون بیکن (قرون 16 و 17). برونو (نیمه دوم قرن 16) گالیله (نیمه اول قرن 17) رنه دکارت (نیمه اول قرن 17) نیوتن (قرون 17 و 18) و دیگر متفکران، مکتب اتمیسم به عنوان جهان بینی جدیدی غالب شد. تجزیه گرایی به عنوان یکی از شاخه های جدید این نحله، تقسیم هر پدیده به اجزای مختلف و بررسی جداگانه این اجزا را تنها شیوه مطلوب علمی در رابطه با درک و شناخت احوال و طبیعت اشیاء و امور موجود می انگاشت. سهولت این امر در علوم تجربی و طبیعی، مبنای این قضاوت قرار گرفت که اسلوب تجزیه گرایی تنها راه مطالعه امور و پدیده هاست. تفکر اتمیسم در اصل یک بینش مکانیستی است که به کلیه امور بی جان و جاندار، چونان دستگاهی ماشینی نظر می افکند که می توان کلیه اجزا و عناصر آن را به طور جداگانه مطالعه نمود و از این رهگذر به کل آن دستگاه پی برد (گلابی ، 14). از نظر این طرز نگرش مکانیستی و تجزیه گرایانه، هیچ خاصیتی در موجودات وجود ندارد که اجزایش، آن خاصیت را نداشته باشند؛ از این رو با شناخت ویژگی های عناصر و اجزای هر شی یا پدیده ای اعم از طبیعی و اجتماعی می توان به خاصیت کلی آن پدیده دست یافت. نگرش تجزیه گرایی با بار مکانیستی خود با وجود تکیه بر اصل علت و معلولی، دامنه این رابطه علمی را به روابط میان اجزا محدود کرده و علت نهایی و کارکرد و ساختار کل پدیده ها را به فراموشی می سپارد. با اینهمه ضعف و نارسایی این نگرش هنگامی آشکار شد که در تحلیل پدیده های پیچیده جوامع انسانی، بخصوص پدیده های چند بعدی روانشناختی و جامعه شناختی عاجز و درمانده شد . در ابتدا نظریات کلاسیک در جامعه شناسی نیز بر اندیشه های مکانیستی و قالب های فکری متداول در علوم فیزیک کلاسیک متکی بود. چنان که مفاهیمی چون تعادل، توازن قوا، سکون اجتماعی و قانون سکون یا « اینرسی »که در علم فیزیک برای اجسام مادی وجود داشتند، در جامعه شناسی نیز راه یافته بودند. در نتیجه دانش اجتماعی کلاسیک، چهره فیزیکی به خود گرفته، در واقع نوعی جامعه شناسی فیزیکی و علم فیزیک اجتماع پدید آمده بود. روش های مطالعه پدیده های اجتماعی نیز از این دیدگاه برگرفته شده بودند. در جامعه شناسی فیزیکی یا فیزیک اجتماعی، تفکرات تجزیه گرایانه و عنصر گرایی و کوشش برای دریافت اتم های اجتماعی، زیربنای شناخت اجتماعی را تشکیل می دادند. با پیشرفت علومی چون زیست شناسی و تفکر اجتماعی، مسلم شد که پدیده های اجتماعی از قوانین فیزیک پیروی نکرده و سیستم های بسته ای نیستند. چنان که متفکران اولیه جامعه شناسی، همچون اسپنسر جامعه را شبیه ارگانیسم زنده قلمداد کردند (فرشاد ، 82-181). یکی از تنوعات چنین اتمیسم اجتماعی، تصوری است مبنی بر این که جامعه، بعنوان تجمع و تراکم مکانیکی افراد، قلمداد شده و فرد به مثابه اتم یا ذره اجتماعی، تلقی می شود و وجه مشخصه آن مجموعه، خصلت های تغییرناپذیری است که ریشه آنها در ماهیت بیولوژیکی یا زیستی و در شرایط ناخودآگاه قرار دارد. نگرش کل گرایی : به زعم پیروان این نحله فکری، جهان و همه موجودات و پدیده های آن مرتبط به هم هستند و از یک روند کلی و عمومی حاکم پیروی می کنند. نگرش کل گرایی در چین، هند، ایران و یونان، ریشه ای تاریخی و دیرینه دارد. در آیین طریقت گرایی چین، زرتشت در ایران باستان و تفکر هر اکلیتی و افلاطونی و ارسطویی یونان قدیم ، چنین نگرش هایی به چشم می خورند تفکر ارگانیستی که در اوایل قرن بیستم شکل گرفت، ارگانیسم یا موجود زنده را « کلی یکپارچه » می داند که خاصیت اجزای آن در تمامیت و کلیت آن نهفته است. این تفکر ارگانیستی ، پایه نگرش سیستمی قرار گرفت (گلابی ، 16). چنین رویکردهایی بتدریج با گسترش دامنه خود در تفکر اجتماعی و رهیابی مسائل و معضلات اجتماعی و تحلیل آنها نیز رسوخ کرده، جای باز می کند. مفاهیم جامعه شناسی غربی در بررسی پدیده ها، مفاهیمی از جزء به کل هستند و به پدیده ها در رابطه ای که با کلیت دارند، چون مفاهیم فی حد ذات و بدون هیچ گونه پیوستگی منطقی با پدیده های دیگر می نگرند. در این مفاهیم «سیستم روابط اجتماعی » شبیه « شالوده اجتماعی » (Social Base) در نظر گرفته می شود و شالوده اجتماعی چونان چیزی که از عناصر متعددی که هر یک از آنها فی حد ذاته اند و با عنصر دیگر در هیچ رابطه ای نمی باشند، تلقی می گردد. در چنین تشریح ظاهری و سطحی، در حقیقت، شالوده اجتماعی، مجموعه ای است از اتم ای اجتماعی که گرد هم آمده اند ( حمید ، 52-251). رویکردهای کل بینانه و ارگانیستی نیز که در فرهنگ های چین و هند و ایران باستان، اساس جهان بینی ها را تشکیل می دادند، در طی قرون پانزدهم تا نوزدهم دچار بی توجهی و غفلت شدند. از طرفی علوم طبیعی، بتدریج استقلال و رشد شگرفی یافتند و شاخه های معرفت از یکدیگر جدا شدند، همچنین تفکر و جهان بینی مکانیستی و جزءبینانه، جای نگرش کل گرایانه را گرفت. این رویکردها، بتدریج دامنه خود را از علوم فیزیک و شیمی به علوم اجتماعی، خاصه روان شناسی و جامعه شناسی، نزدیک ساختند و ارتباط بین علوم نیز کاسته شد و این اعتقاد به گونه ای روزافزون تشدید یافت که می توان با شناخت اتم ها به شناخت کل دست یافت. طیف گسترده نظریه های جامعه شناسی معاصر، همراه با آشفتگی و تضادهای دامن گیرش انسان را به این نتیجه می رساند که پدیده های اجتماعی را به عنوان « سیستم ها » در نظر آورد. اگر علوم اجتماعی را شامل جامعه شناسی، اقتصاد، علم سیاست، روانشناسی اجتماعی، مردم شناسی فرهنگی، زبان شناسی و بخش بزرگی از تاریخ قلمداد کنیم و علم را کوششی مبتنی بر قانون تعریف کنیم (ترتیبی از واقعیت ها و تدوینی از تعمیم ها)، پس با اطمینان می توانیم بگوییم که علوم اجتماعی، علم سیستم های اجتماعی است و بنابراین به یمن پیدایش وجوه مشترک بسیار از قبیل تجزه گرایی، ذره گرایی و کل گرایی در علوم مختلف، اعم از فیزیک و زیست شناسی و روان شناسی و علوم اجتماعی، یک تفکر همه جانبه نگر و سیستمی ضروری می نمود (برتالنفی ، 57 ). امروزه، همگرایی در رشته های علمی، بویژه علوم اجتماعی، رشد روزافزونی می یابد. روش شناسی صوری جهان را به مثابه تابلویی ترسیم می کرد که خطوط اصلی آن را اصولی بدیهی و از پیش داده شده یا داده های پیش از تجربه تشکیل می داد و در قالب این اصول بدیهی اجزایش را توجیه می کرد.. این روش شناسی اسلوب غالب اسکولاستیک غرب در اروپای قرون وسطی بود. در عین حال روش شناسی تجربی که بازتاب افراطی روش شناسی صوری بود، بنیانش بر رویکرد استقرایی استوار بود که حقایق جهان خارج را تجربی پنداشته و معتقد بود که هیچ حقیقت غیرتجربی وجود ندارد و بنابراین، تجربه، اولین شرط نیل به حقیقت است . با اینحال به یمن دانش بشری و به تبع اقتباس از قانونمندی های کل نگر و جامع اندیش علوم معاصر، روش شناسی علمی پای به عرصه وجود می نهد. روش شناسی علمی از ترکیب پویای روش شناسی صوری و تجربی بدست می آید که بنا به نیاز از هر دو استفاده می کند. چنان که محقق از زندگی عملی اش (تجربه) آغاز می کند و با واقعیت ها برخورد می کند و بعد از عالم ذهن، این واقعیت ها را به هم مربوط ساخته ، موضوعی را از بین موضوعات دیگر انتخاب می کند . عوامل موثر در آن را نیز در قالب فرضیه پیش بینی می کند و برای تأئید یا رد این فرضیه ها، دوباره به واقعیت ها یا عمل باز می گردد؛ همچنین اطلاعات لازم را جمع آوری می کند و این اطلاعات را با کمک فکری خود تجزیه و تحلیل می کند و سرانجام با تعمیم وجوه مشترک فرضیه ها، ذهن او به یک نظریه می رسد و این نظریه باز به میدان عمل باز می گردد ( عبداللهی ، 14) . پس در مرحله حرکت از فرضیه به تئوری، از روش شناسی تجربی یا استقراء استفاده می شود و در مرحله استنتاج فرضیه از تئوری، از روش شناسی صوری یا قیاسی استفاده می گردد؛ یعنی هم با عینیت و عالم بیرون از ذهن و هم با ذهنیت یا عالم درون، ارتباط برقرار می شود . با وجودی که جدا کردن «عین» از «ذهن»، مانند همه تجریدهای مغز انسانی، خود یک عمل ذهنی برای شناخت آسانتر به حساب می آید، اما واقعیت، چیزی یک بعدی نیست، بلکه دارای ابعاد گوناگون و در گوهر خود، یگانه و یکتایی است. واقعیت در ذات خود پراکنده و چند پاره نیست، بلکه یگانه، همبافت و همگون است. گرچه ذهن برای شناخت آسانتر واقعیت به ناچار از سر ناتوانی به جدا کردن و گسستن آن می پردازد، اما در همین مرحله نمی تواند و نباید بایستد و باید آنچه را که گسسته است دوباره پیوسته گرداند ... کار مجدد ذهن، بیرون کشیدن وحدت از میان کثرت و یگانگی از میان چندگانگی است . همان گونه که باز باید به انتزاعی کلی تر بپردازد و دستگاه های منظم نظری بسازد و در قالب آنها واقعیت را بهتر بشناسد ( ثاقب فر،55 ). اصولاً برخوردهای یکسونگرانه با مسائل و موضوع های اجتماعی مورد پژوهش در روابط اجتماعی، محقق علوم اجتماعی و جامعه شناسی را در نهایت امر با انعطاف ناپذیری نظریات راهبردی خود در جهت تحلیل ، کشف و چاره جویی مسائل و موضوعات روبه رو می سازد و ناخواسته او را به جانبداری و تعصب و در عین حال ، بی ثمری و نابکارآیی سوق می دهد . نحله های یکسویه متعددی که در آشفته بازار بینش ها و روش های جامعه شناسی به گونه ای روبه رشد در حال شکوفایی و طرح هستند ، همه ناشی از عدم درک یکپارچه واقعیت های به هم پیوسته و تام و تمام می باشند . به قول «گونار میردال» «حتی اگر کسی پژوهش خود را درباره موضوع مشخصی از سر فرصت طلبی و مصلحت بینی با نظریات تحریف شده ، شروع کند ، ادامه پژوهش اجتماعی ، بخودی خود ، بتدریج نظریات تحریف شده پژوهشگر را تصحیح می کند ، زیرا که حقایق لگدپران هستند ... » به این معنا که یکسویه نگری محقق در فرآیند تحقیق یا توجه به عینیت ها بدون ذهنیت و نظریه ها و برعکس آن ، خودبخود نتایجی را به دست خواهد داد که در حل و چاره جویی معضلات و مسائل مورد تحقیق دچار وقفه یا درماندگی خواهند شد و این به عبارتی یک نوع واکنش واقعیت هاست که با تعصب ها و یک بعدی نگری ها ، همچنان خدشه ناپذیر خواهند ماند ( طایفی ، 37 ). چنین واقع یابی ( Fact Finding ) به مثابه تمثیل زیبای مولانا جلال الدین رومی است که « حقیقت را چونان آینه ای تمام نمای می شمارد که گویی با اصابت بر زمین خرد شده و تکه هایش در دست هر جوینده حقیقتی ، چون رخ می نمایاند ، بینندگان را بر این امر مشتبه می سازد که تمام حقیقت را دریافته اند ». همچنان که کثرت با وحدت و مفرد با جمع همراه است ، سیستم نیز نه فقط به عنوان یک مجموعه ، بلکه به عنوان مجموعه به هم پیوسته ای از عناصر ظاهر می شود که از کلیت خاصی برخوردار است ؛ پس سیستم را می توان در سطح غیرصوری با خصایص زیر تعریف کرد : 1) سیستم ، مجموعه ای کلی از عناصر متقابلاً وابسته است . 2) وحدت ویژه ای با محیط تشکیل می دهد . 3) معمولاً سیستم مورد بررسی ، عنصری از سیستمی در رده بالاتر است . 4) عناصر هر سیستم مورد بررسی به نوبه خود به عنوان سیستم هایی از دسته پائین تر پدیدار می شوند (سادوسکی ،130)، از این رو سیستم به عنوان یک مجموعه کلی مرکب از عناصر متقابلاً وابسته ای است که از ساختار و سازمان برخوردار است و در کنش متقابل خود با محیط، رفتار مشخصی را متجلی می سازد که ممکن است «واکنشی» باشد؛ یعنی به واسطه تأثیر محیط، و یا کنش باشد یعنی به وسیله تأثیرات محیطی و اهداف خود سیستم که متضمن دگرگون سازی محیط است . نقایصی که در رویکردهای دیگر تفکر اجتماعی و جامعه شناسی وجود دارند منجر به آن شده تا رهیابی های سنتزی یا همگرا ، بیشتر مورد توجه قرار گیرند. مقایسه ای بین این رویکردها و رهیافت همگرا یا سیستمی ، می تواند دریچه ای باشد برای طرح هدف و آماج اصلی این مقاله ، یعنی جامعه شناسی سیستمی (Systemic Sociology)، محدودیت ها و کمبودهایی که بر رویکردهای ساختار گرایانه و کارکرد گرایانه وارد است به شرح زیر می باشد : 1) تعاریف کارکردی در مورد سیستم های بزرگ ، غیر ممکن و حداکثر بدیهی اند . 2) روش های ساختی و کارکردی، گاه در تعریف و تشخیص مکانیسم های کارکرد و تحول سیستم های اجتماعی ، دچار اشکال می شوند؛ همچون تحقق مفاهیمی مثل شعور اجتماعی، به عنوان یکی از عوامل تنظیم کننده اجتماعات که در کارکرد و محیط اجتماعی وارد نمی شوند . 3) روش های ساختی و کارکردی، کم و بیش بر اصل شمول (Inclusion) استوارند؛ مثلاً در کارکردگرایی، کارکرد یا کارکردهایی از یک سیستم در قالب شمول آن سیستم در سیستمی جامعتر تعریف می شود . نظریه «تنش ها» در جوامع نیز بر این اصل مبتنی است. این روش در تجزیه هایی از سیستم های اجتماعی که کاملاً از اصل « شمول » پیروی نمی کنند، کمبود خواهد داشت . 4) کارکردگرایی عمدتاً با کارکرد سیستم های اجتماعی و نه با تحول آن سروکار دارد ، چون تحول سیستم اجتماعی در محدوده اصلی «شمول» قرار نمی گیرد . 5) چون در این مکاتب «ساخت و کارکرد فعلی» یک سیستم اجتماعی، حائز اهمیت و دارای اصالت است ؛ از این رو بر مفاهیمی چون «تعادل گرایی»، «نهادهای پایدار اجتماعی» و ... تکیه می شود (فرشاد ، 87-186)، اما پدیده هایی مثل فرایندهای اجتماعی، تاریخ، تغییر و تحول جامعه در پشت صحنه تفکر و عمل قرار می گیرند و به آنها بصورت ارزش ها و عوامل منفی و مطرود نگریسته می شود؛ از این رو ، این تفکرات ساختار گرایانه و کارکردگرایانه، بینش هایی محافظه کارانه بوده، در آنها جایی برای مفاهیمی چون تحول و تغییر وجود ندارد . اصول کلیت در کارکردگرایی و ساختار گرایی به ترتیب در مفاهیم «کارکرد» و «ساختار» به اجرا درآمده است، اما در برخورد سیستمی، مفهوم مرکزی، طبعاً مفهوم گسترده تر «سیستم» است که ارتباطی نزدیک با تعداد مفاهیم دیگر دارد که عبارتند از ساختار، سازمان پیوند، رابطه، عنصر و کنترل، برخورد سیستمی که بنیاد مفهومی اش تا این حد گسترده تر است، برتری های مشخصی بر کارکردگرایی و ساختارگرایی دارد، زیرا تصویر مفصل تری از همبستگی موضوع و روش های مطالعه آن عرضه می دارد. برخورد سیستمی همراه با دو گرایش دیگر روش شناسی (مذکور) در دانش امروزی، تأکید خاصی بر جنبه های صوری روش شناسی می گذارد . برخلاف ساختارگرایی و کارکردگرایی ، نظریه سیستم ها ، نه فقط دستگاه های ریاضی و منطقی را از سایر رشته های دانش اقتباس می کند ، بلکه در ساخت ریاضیات عالی ، بیش از پیش به کوشش مستمر و استوار دست می یازد (سادوسکی ، 40) بنظر می رسد ما قربانی نیروهای تاریخ باشیم . رویدادها به نظر ناشی از چیزی بیش از تصمیم ها و کنش های فردی اند و بیشتر ناشی از سیستم های اجتماعی هستند؛ خواه این سیستم ها، پیش داوری ها، ایدئولوژی ها، گرایش های اجتماعی، شیوه های تولید و تباهی تمدن ها باشند یا غیر آن (برتالنفی ،30). انتقاد اصلی از کارکردگرایی، بویژه در تفسیر «پارسنز» این است که بر حفظ وضع موجود، تعادل، همسازی، هم ایستایی ساخت های نهادی پویا و غیره، بیش از حد تکیه می کند و در نتیجه تاریخ، فرایند ، تغییر اجتماعی تاریخی، تکامل هدایت شده درونی و غیره دست کم گرفته می شوند و در نهایت به عنوان مفاهیم انحرافی با ارزش منفی ظاهر می گردند ؛ بنابراین ف نظریه پارسنز از نوع نظریه های محافظه کارانه و همنواگرانه ای است که از سیستم به گونه ای که هست دفاع می کند و به طور مفهومی ، تغییر اجتماعی را نادیده می گیرد و مانع آن می گردد (برتالنفی،230). حال آن که در نظریه سیستمی، حفظ وضع موجود و تغییر، نگهداری از سیستم و کشمکش درونی به یکسان در هم می آمیزند و بنابراین می توان آن را به منزله چارچوب منطقی مناسبی در نظریه پیشرفته جامعه شناسی به کار برد. مفهوم کارکرد نیز در روش شناسی این نحله ، دارای نقایصی است . این مفهوم محدودیت هایی کاملاً صریح بر ساختار و روش واقعی استدلال تحمیل می کند. تحلیل کارکردی، بویژه کم و بیش صریح، بر پایه اصل «شمول» استوار است؛ یعنی یک کارکرد یا مجموعه مشخصی از کارکردهای یک سیستم از طریق شمول آن سیستم در یک کل گسترده تر معین می شود. تحلیل کارکردی اصولاً روش ساختاری – کارکردی را از جنبه های زیر محدود می سازد : 1)تعاریف کارکردی، در مورد سیستم هایی که بزرگترین چشم انداز ممکن را دارند، یا غیرممکن یا حداکثر بدیهی اند؛ 2)روش ساختاری، کارکردی در شرح و تعریف سازوکارهای کارگزاری و تکامل سیستم ها با مشکلات چشمگیری برخورد می کند، 3)روش ساختی – کارکردی برای تجزیه هایی که مبتنی بر اصل شمول نیستند، نامناسب است، 4)کارکردگرایی در شکل نوین خود به سمت تحلیل کارگزاری (Functioning)سیستم ها متوجه است و مسائل تکامل سیستم ها به آن مربوط نمی شود ... تکامل را نمی توان بر اساس اصل شمول (یا در برگیری) توصیف کرد (سادوسکی ، 64-263). اصولاً در نظریه عام جامعه شناسی، باید بین سه اصل روش شناسی تأثیر و تأثر متقابل وجود داشته باشد: الف)رابطه بین جزء و کل جامعه ، ب)رابطه بین تجزیه و نظریه، پ)رابطه بین پدیده های مادی و آرمانی (ادیبی و انصاری، 25). بدینگونه که تحقیق تجربی همیشه مستلزم تجزیه حوزه های جزیی مشخصی از کل جامعه است که در غیر این صورت تحقیق تجربی ، تصورناپذیر است، این تجزیه نیز بدون وجود نظریه ای از کل جامعه ممکن نیست . با وجودی که تبیین صحیح رفتار هنگامی میسر است که به زمینه های مادی اش مرتبط می شود ، در عین حال فرآیند آرمانی و کنش متقابل اجتماعی تنها در همبستگی کلی وجود دارد . به عبارت دیگر ، پیچیدگی اجتماعی در تحقیقات جامعه شناسی ابعاد مختلفی دارد که ارتباط میان آنها برای تحلیل جامع و کل نگر ضروری است: «تأثیر و تأثر شرایط اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک، فرهنگی، تکنیکی و سازمانی در کل جامعه »، «تأثیر متقابل عوامل مادی و آرمانی»، «تأثیر متقابل کمیت و کیفیت» و «پیچیدگی تاریخی» . از سوی دیگر از بین رویکردهای مختلف جامعه شناختی ، برای مخالفت دیالکتیک با برخورد سیستمی، مطلقاً هیچ مبنایی وجود ندارد ... گسترش پژوهش سیستم ها، تجلی تأثیر مرامی و روش شناختی است که دیالکتیک بر علم نوین اعمال می کند. روش شناسی سیستمی، یکی از کاربردهای مفاهیم عام روش شناسی دیالکتیک در موضوع خاص است (سادوسکی،10). برتری جامعه شناسی مارکسیستی این است که به یک دستگاه نظری کلی (ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی) اعتقاد دارد که دستگاه منطقی بسامانی است که می تواند واقعیت های پراکنده را در درون خود انسجام ببخشد و تبیین کند و ذهن نظم گرای و هماهنگ جوی آدمی را خرسند سازد (ثاقب فر،64). اساساً تصویر سیستمی از شکل بندی های اقتصادی- اجتماعی عمدتاً در نحله دیالکتیک مارکسیستی جامه عمل پوشید . در نتیجه تلاش های مارکس و در رأس همه آنها، با کتاب «سرمایه»، برای نخستین بار در تاریخ تفکر انسان، روش شناسی پژوهش سیستم ها را آنگونه که در جامعه به عنوان یک کل و در حوزه های مختلف زندگی اجتماعی به کار می رفت، در خود جای دادند ... وقتی مارکس کتاب سرمایه را می نوشت وسایل منطقی و روش شناسی ویژه پژوهش سیستم ها را به وجود آورد. اصول مارکس درباره مطالعه «کل های » ارگانیک (صعود از مجرد به مجسم، وحدت دیالکتیک تحلیل و ترکیب، وحدت دیالکتیکی منطقی و تاریخی، شناسایی پیوندهای گوناگون در موضوع مورد مطالعه و کنش های متقابل شان، ترکیب تصویرهای ساختاری – کارکردی و تکوینی موضوع و غیره ) به صورت مهمترین مولفه روش شناسی نوین شناخت علمی درآمدند که توسط مارکسیسم توسعه داده شد (سادوسکی،109). به زغم این نحله جامعه شناختی، جامعه ارگانیسم زنده ای است که در آن نه عوامل تصادفی ، بلکه عناصری از یک مجموعه که با هم رابطه «فونکسیونل» دارند و خود تابع طرز کار قوانین عینی حاکم بر تکامل اجتماعی اند ، با یکدیگر در کنش متقابل هستند، این کنش های متقابل میان عناصر نیز تصادفی نیستند . بنیانگذاران جامعه شناسی مارکسیستی، جامعه را وحدت تفکیک ناپذیر دو جنبه روابط اجتماعی (مادی و معنوی) می دانستند. جامعه شناسی مفهوم شکل بندی اجتماعی – اقتصادی را ارائه کرد که برای نخستین بار در تاریخ علوم اجتماعی، معیاری برای تشخیص پدیده های مهم از غیر مهم در شبکه پیچیده پدیده های اجتماعی فراهم کرده است (کامرانی، 54 -153) . کارهای فردریک انگلس هم مفاهیمی را در بردارد که ماهیت برخورد سیستمی و پیش نیازهای پیدایشش را در علوم نوین ، روشن می سازد . انگلس از یک سو ماشین گرایی یا سازوکارگرایی (Mechanism) را در علوم طبیعی مورد انتقاد قرار می دهد و دفاع ناپذیری روش شناسی تبدیل «پیچیده» را به «ساده» و «کل» را به اجزایش اثبات کرد که توسط اکثریت پیروان برخورد سیستمی در کشورهای سرمایه داری نیز به طور خودآگاه یا ناخودآگاه پذیرفته شده اند و از سوی دیگر انگلس، نظری ژرف درباره فعالترین «نقاط رشد» علم اقامه کرد . گرچه بنیانگذاران مارکسیسم، هیچ مطالعه خاصی از مسایل فی نفسه سیستم ها را برای ما باقی نگذاشتند، اما آنها نظریه سیستم مربوط به توسعه اجتماعی و جواب های مشخص زیادی را که در طی مطالعاتشان از جامعه بعنوان یک کل به دست آورده اند، برای ما به ارمغان گذاشتند. یکی از مهمترین اکتشافات انجام شده بوسیله نظریه و روش شناسی ماکسیستی، تفسیر سیستمی آن از واقعیت اجتماعی بود. این تفسیر در قوانین شکل بندی نظام های اجتماعی – اقتصادی، در استقرار روابط سیستم ها در حوزه های مادی و معنوی حیات جامعه و در اکتشاف جبریت (علیت گرایی) کیفیت دوگانه پدیده های اجتماعی تجلی یافته نظریه ماکسیستی توسعه اجتماعی- تاریخی، علت تغییر جهت شناخت شناسی بسیار اساسی در ادراک جهان بود؛ «نظریه موضوع مرکزی» (centrism Object) جایش را به نظریه سیستم مرکزی ( System-Centrism) داد (سادوسکی،112) . اما آیا برخورد سیستمی فقط تکراری بیهوده است از آن چیزی که قبلاً در آثار ماکسیستی به قاعده درآمده است ؟ برای پاسخ به این سوال باید به دو عامل مهم توجه کرد : الف) یکی از اساسی ترین خصایص ویژه انقلاب علمی و تکنولوژیک معاصر، عملکرد گسترده مفاهیم سیستم ها در قلمروهای گوناگون علم به تکنولوژی و مدیریت است . چون وظایف و گرایش های موجود توسعه علوم و تکنولوژی معاصر، جوابگوی پیدایش برخورد سیستمی اند، لذا کاملاً واضح است که محتویات و شکل های ویژه برخورد سیستمی شدیداً به مشخصات توسعه علوم و تکنولوژی معاصر وابسته اند. همچون رشته های سیبرنتیک، مهندسی سیستم ها، پویایی شناسی سیستم ها و تحلیل سیستم ها در مدیریت . ب) عامل دوم به رابطه بین برخورد سیستمی و دیالکتیک به عنوان یک روش شناسی فلسفی مربوط است. در نوشته های اخیر پایگاه و وظایف برخورد سیستمی و دیالکتیک یکسان تلقی شده اند (سادوسکی، 14-113) . بهر حال، اساسی ترین خصیصه جامعه شناسی مارکسیستی این است که در تحلیل واقعیت اجتماعی، تاریخ گرایی و دیالکتیک را به طور موفقیت آمیزی ترکیب می کند (ماتریالیسم تاریخی). روش تحلیل دیالکتیکی که نسبت به تاریخگرایی، یک روش شناسی کلی تر شناخت است، به سبب جهت گیری واقعی اش به سوی تشکیل ساز و کارهای توسعه و تکامل، نه فقط بررسی تاریخی مناسب، بلکه بررسی ساختاری و کارکردی فرآیندهای اجتماعی را نیز در بر دارد. کتاب سرمایه مارکس که به مطالعه سازوکارهای شکل بندی سیستم سرمایه داری مربوط است، تحلیل های فرآیند کارگزاری و تکامل را از نزدیک درهم می آمیزد و به درستی به عنوان مدل بررسی تاریخی و ساختاری تلقی می شود؛ مثلاً مارکس کاوش خود را با تعریف پول به عنوان یک عنصر «کارکردی» نظام اقتصادی شروع می کند و سپس منطق تکامل تاریخی این عنصر را ارائه می کند، اما وارد بحث مربوط به شرح تاریخچه پول نمی شود و با نامیدن تحلیل خود به عنوان یک تحلیل «شبه تکوینی» (Pseudo-genetic) و نه به شکل تاریخی واقعی تحقق اش این نکته را مورد تأکید قرار می دهد. از این رو تحلیل تاریخی در این زمینه یکی از وسایل فهم برخورد ساختاری – کارکردی با موضوع مورد مطالعه ظاهر می شود و این روند در شناخت اجتماعی آشکار ساخته بود که تاریخگرایی به هر صورت تنها راه برخورد با مطالعه پدیده های اجتماعی نبود (سادوسکی،49-248) . بدینگونه مارکسیسم بطور نظری و از لحاظ روش شناسی ثابت کرد که این نوع مسائل قابل حل هستند. امری که برخورد سیستمی نیز می کوشد تا کشمکش احکام روش شناختی تاریخگرایی و ساختارگرایی را رفع کند . در تفکر سیستمی، هر یک از جنبه های ساخت، کارکرد، تاریخ و تضاد و تناقض و وجوه دیگر برای خود دارای اهمیتی هستند و بر هر یک از آنها تأکیدی در خور بعمل می آید. دانش سیستمی بر خلاف تفکر ساختگرایانه یا تاریخگرایانه، قوانین خاص، دست یابد. در سیستم های اجتماعی، عناصر سیستم نه تنها با محیط خارج تبادل اطلاعاتی و انرژی می کند، بلکه در درون سیستم نیز از آن تبادل برخوردار است. سیستم های اجتماعی عموماً دارای مکانیسم های پس خوراننده، تنظیم کننده و کنترل هستند. این مکانیسم ها در سیستم های اجتماعی، نه تنها در تنظیم و حفظ موجودیت سیستم، نقش عمده ای دارند، بلکه نسبت به ارگانیسم های منفرد از پیچیدگی بیشتری برخوردارند و نیز دارای توانایی جهت گیری عمومی و سازش که در برابر تغییر رخ می دهد، می باشند. سیستم های اجتماعی از درون و بیرون باز هستند (فرشاد،189). 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ با چنین ساز و کارها و ویژگی هایی که گفته شد، سیستم های اجتماعی، شخصیتی متمایز از سیستم های مادی و ارگانیسم های زنده به خود می گیرند و گرایش به تعادل گرایی و حفظ ساخت به عنوان اهداف اصلی موجودات زنده ، در سیستم های اجتماعی از درجه اولویت ساقط می شوند. با تغییر شرایط خارجی و تحت تأثیر ارتباطات داخلی ساخت و کارکرد سیستم اجتماعی نیز دچار تحول می شود. تعادل گرایی (homeostasis) در سیستم اجتماعی، جای خود را به فرم زایی (morphogenesis) می دهد. به این ترتیب، شخصیت باز سیستم های اجتماعی که سازگاری و تغییرپذیری، ساخت و کارکرد آنهاست، متجلی می شود. بر این اساس ، مبانی تفکر سیستمی از چند اصل تشکیل می شود که عبارتند از : 1) مفهوم کلیت: اندیشه سیستمی بر خلاف تفکر تجزیه گرایانه یا عنصر گرا، کل پدیده را اساس قرار می دهد. در این جا استدلال بر این است که شناخت یک سیستم کل از شناخت ماهیت و خواص عناصر میسر نمی گردد. در این مکتب، یک کل یا سیستم، خود دارای شخصیت و کارکردی است که در عناصر متشکله آن وجود ندارد . 2) مفهوم سیستم و تصور یک کل با مفهوم ارتباط بین اجزاء سیستم نزدیک است . ارتباط بین اجزای یک سیستم، ارگانیک، متقابل و پویا می باشد . 3) تمامیت ارتباط های یک سیستم در قالب یک مفهوم کلی به نام ساخت و یا سازمان سیستم قابل بیان است . ساخت یا نظام یک سیستم را می توان متشکل از سطوح یا طبقاتی تصور کرد . ساخت عمقی یک نظام سیستمی، معرف سطوح یک سیستم و سلسله مراتب میان آن سطوح سیستم می باشد . 4) از عمده ترین ارتباط ها ، ارتباط کنترلی است که سطوح مختلف یک سیستم از لحاظ کارکرد ، تغییر و توسعه به یکدیگر پیوند می یابند. 5) هدف گرایی سیستم (فرشاد،41-40). نگرش سیستمی، کلیه پدیده های موجود در طبیعت و اجتماع را مرتبط به هم و موثر درهم می داند و روابط پایدار آنها را قانونمند تلقی می کند که روند حاکم بر پدیده ها را تشکیل می دهند. حد و مرز هر پدیده در رابطه با پدیده های دیگر تعیین می شود؛ بدین معنا که یک پدیده به مثابه سیستم عناصر خود ، در عین حال عنصری از یک سیستم بزرگتر است ... هر پدیده یا شیء در عین حال که نسبت به عناصر خود ، سیستم محسوب می شود ، نسبت به سیستم های بزرگتر ، یک زیر سیستم قلمداد می گردد (گلابی، 16). هر واقعیت یا پدیده اجتماعی، مربوط به جامعه ای است که در آن یک کلیت یا نظام اجتماعی – انسانی غالب است و این نظام ترکیبی است پویا از دو جنبه اجتماعی یا عینی و انسانی یا ذهنی که «اولی» شامل روابط و ساختارهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و دینی می شود که باید در سطح کلان یا کلیت نگر بررسی شود و «دومی» مربوط به فرد یا افرادی می شود که خصوصیات شخصی آنها مثل گرایش ها، خواست ها، وضع خانوادگی و غیره را شامل می گردد که باید در سطح خرد مطالعه شوند . بنظر «ریتزر» واقعیت و پدیده اجتماعی، در واقع شاید مجموعه درهم و تفکیک ناپذیری از سطوح خرد و کلان عناصر عینی و ذهنی متعدد باشد، حال وجه غالب عینیت و ذهنیت در یک پدیده در چه سطحی از خرد و کلان واقع است یا بر عکس، سطوح دوگانه واقعیت با چه وجهی از عناصر عینی و ذهنی توأم می باشند ، به نوع پدیده اجتماعی وابسته است که در بوته بررسی قرار دارد . به زعم جرج ریتزر ف واقعیت اجتماعی از سطوح و ابعاد متفاوت و متعددی تشکیل می شود که در روابط متقابل خود از ترتیب خاصی نیز برخوردار بوده و از خرد به کلان یا برعکس رده بندی شده اند . او بر خلاف مدل های پیوند سطوح خرد و کلان گورویچ که اشکال عمده اش پیچیدگی محض مدل اوست ، در دو پیوستار ( Continum ) به تصویر این سطوح می پردازد . پیوستار نخست پیوند دهنده ، سطوح خرد و کلان واقعیت اجتماعی که برخی نقاط کلیدی نیز در آن مشخص شده است (ریتزر،16-515) : آنتونی گیدنز با نظریه ساختی شدن خود ، نقطه عزیمت تحلیل اجتماعی را نه آگاهی و نه ساختار اجتماعی بلکه بیشتر دیالکتیک بین کنش ها و شرایطی می داند که در پروسه زمان و مکان در حال وقوع است . «ریتزر» در تصویر بعدی خود به ترکیب متقابل روابی بین دو پیوستار فوق پرداخته و با طرح آن به صورتی شماتیک ، اذعان می دارد که واقعیت و پدیده اجتماعی به واقع امر شاید مجموعه در هم و تفکیک ناپذیری از سطوح خرد و کلان عناصر عینی و ذهنی متعدد باشد ، حال وجه غالب عینیت و ذهنیت در یک پدیده در چه سطحی از خرد و کلان واقع است یا برعکس سطوح دوگانه واقعیت با چه وجهی از عناصر عینی و ذهنی توأم می باشند، به نوع پدیده اجتماعی وابسته است که در بوته بررسی قرار می گیرد . تصویر زیر ، نمای یکپارچه و ادغام شده دو پیوستار مختلف پدیده های اجتماعی را نشان می دهد : از دیگر پیشروان پیوند ابعاد خرد و کلان واقعیت اجتماعی، آنتونی گیدنز ( A.Giddens ) می باشد که با نظریه ساختی شدن ( structuration ) خود، نقطه عزیمت تحلیل اجتماعی را نه آگاهی و نه ساختار اجتماعی ، بلکه بیشتر دیالکتیک بین کنش ها و شرایطی می داند که در پروسه زمان و مکان در حال وقوع است . این نگرش هستی شناختی گیدنز سبب می شود نه تنها با تمایز خرد و کلان ، بلکه به شیوه ای تاریخی ، بصورتی فرایندی پویا به سوی تحلیل پدیده های اجتماعی پیش رویم، (ریتزر، ص 89-487). یورگن هابرماس (J.Habermas) نیز در پی ادغام نظریه کنش در سطح خردنگر و نظریه سیستم ها در سطح کلان است . هر چند که در این راستا ، بعدها به تبع پارسنز به سوی نظریه کنش، گرایش یافته و نظریه سیستم ها را در آن قابل تقلیل و استحاله می یابد . جامعه شناسی سیستمی در پی ساختن نظریه ها و سنخ پردازی هایی است که در مورد تمام تمدن ها قابل تطبیق باشند و در مجموع زبان مشترکی را برای تمام چارچوب ها مشخص می سازند که در داخل آنها علوم اجتماعی می کوشند، قانون ها و سنخ شناسی های نسبی را تدوین کنند (دوورژه، 62). بنظر «راپوپورت» (Rapoport) ، یک ارگانیسم زنده دارای مشخصات زیر است : 1- هر ارگانیسم دارای ساخت است ؛ یعنی از اجزاء مرتبط تشکیل یافته است . 2- هر ارگانیسم زنده دارای کارکرد یا عملکرد است . چنانچه ارگانیسم زنده مادی باشد ، کارکرد آن متوجه حفظ حالت زیستی است . 3- ارگانیسم ها دائماً در حال شدن هستند . ارگانیسم های زنده بتدریج رشد می کنند ، تکامل می یابند ، می میرند و متلاشی می شوند ، ارگانیسم ها ، اعم از موجودات زنده سیستم های حیاتی ، ملت ها ، نهادهای اجتماعی و غیره ، همگی دارای ساخت ، کارکرد و تاریخ ، و یا «بودن» ، «رفتار» و «شدن» هستند . جدول نظریه ارگانیکی سیستم ها از راپوپورت در زیر ارائه می شود . [TABLE] [TR] [TD=width: 24%]سطح سیستم ارگانیگی[/TD] [TD=width: 23%]ساخت (بودن)[/TD] [TD=width: 26%]جنبه های سیستم (کارکرد یا رفتار) [/TD] [TD=width: 26%]تحول (شدن)[/TD] [/TR] [TR] [TD]اجتماع[/TD] [TD]جامعه شناسی انسان شناسی فرهنگی [/TD] [TD]جامعه شناسی اقتصاد [/TD] [TD]تاریخ[/TD] [/TR] [TR] [TD]نهاد[/TD] [TD]نظریه سازمان ها[/TD] [TD]علوم سیاسی جامعه شناسی تئوری شرکت ها [/TD] [TD]تاریخ علوم سیاسی مردم شناسی فرهنگی [/TD] [/TR] [TR] [TD]گروه کوچک[/TD] [TD]روان شناسی اجتماعی[/TD] [TD]روان شناسی اجتماعی[/TD] [TD] [/TD] [/TR] [TR] [TD]فرد[/TD] [TD]آناتومی[/TD] [TD]روان شناسی[/TD] [TD]روان شناسی رشد بیوگرافی[/TD] [/TR] [TR] [TD]اندام[/TD] [TD]آناتومی[/TD] [TD]فیزیولوژی[/TD] [TD]جنین شناسی،نظریه تکامل[/TD] [/TR] [TR] [TD]یاخته[/TD] [TD]یاخته شناسی[/TD] [TD]فیزیولوژی یاخته ای شیمی زیستی [/TD] [TD] [/TD] [/TR] [/TABLE] جوامع انسانی از دیدگاه سیستمی، سیستم هایی باز هستند که همانند سایر سیستم های متعالی، دارای خواصی چون سلسله مراتب، نظام، قانونمندی و پویایی می باشند. سلسله مراتب در این معنا، به ارتباط میان افراد یک جامعه و کل جامعه به عنوان ساخت عمقی یک سیستم گویند . نظام سیستمی انسان و جوامع انسانی نیز از پویش و تغییر بری نیست . در واقع آنچه واقعیت دارد، تغییر و پویایی است. البته تغییر و پویش انسان ها و جوامع انسانی تصادفی نبوده، بلکه هر گونه تحولی در آن سیستم ها، نتیجه نیاز سیستم می باشد . از ویژگی های تفکر سیستمی بنا به نیازهای اجتماعی و سیستمی علم و جامعه، وحدت شناختی است؛ یعنی ایجاد علوم بین رشته ای (interdisciplinary) ؛ همچون فیزیک زیستی، شیمی حیاتی، آمار اجتماعی، شیمی و اجتماع، اقتصاد اجتماعی، اقتصاد سیاسی، جامعه شناسی پزشکی، جامعه شناسی ریاضیات، جامعه شناسی دینی و غیره . تأثیر نگرش سیستمی در جامعه شناسی عامل وحدت بخش بوده است. در جامعه شناسی سیستمی، نظرگاه مکاتب مختلف جامعه شناسی مانند اصالت ساخت، کارکرد، تطور، تاریخ و تضاد و غیره بصورتی یکپارچه به هم پیوند می یابند و با طرد وجوه تفارق، پایه های تئوریک آن را تحکیم می بخشند. جامعه شناسی سیستمی با بهره گیری از اسلوب ها و روش های تحلیل ساختی، کارکردی ، تطورگرایی و تحلیل اسنادی – تاریخی و روش تطبیقی و غیره ، قانونمندی های عام و خاص حرکت بر پدیده های اجتماعی را کشف می کند (گلابی، 18-17). تجزیه و تحلیل اقتصادی باید عوامل اجتماعی، روانی و حتی اخلاقی را هم مورد توجه قرار دهد. به عبارت دیگر اقتصاددانان نیز با این نیاز روبرو شده اند که مفهوم کاملاً پیچیده مدیریت باید با توجه به فرایندهای اجتماعی مورد تجزیه و تحلیل قرار می گیرند و محتویات این مفهوم صورت بندی شود (سادوسکی، 15). در رویکرد سیستمی، نگرش های گوناگون مثل ساختار گرایی، کارکردگرایی و تاریخگرایی وجوه افتراق خود را از دست می دهند و هر یک در کالبد دانش سیستمی جایی بخصوص می یابند . البته وجود خصوصیتی مثل کل گرایی در مکتب ساختارگرایی که ارکان تفکر سیستمی است، به مراتب و هماهنگی آن مکاتب با دانش سیستمی و جای گرفتن اندیشه های فوق به گونه ای همساز و مکمل یکدیگر در چشم انداز جهان بینی سیستمی، کمک زیادی می کند . در ارتباط با روش های عمومی معرفت علمی جدید باید از استقرا که روش استدلالی ذهن در گذار از امور جزیی به قوانین و اصول کلی است که روش قیاس که استنتاج امور جزیی از احکام کلی می باشد و همچنین از دو روش تکمیلی تجزیه و ترکیب که برای شناخت دقیق تر ، امور و پدیده ها را به عناصر و اجزاء مختلف تقسیم و سپس با تلفی و ترکیب اجزاء آن ، پدیده را به صورت یک کل بازسازی می نماید ، صحبت کرد . روش تجزیه و ترکیب به عنوان دو شیوه تفکر و دو شیوه شناخت پدیده ها از هم جدایی ناپذیر و مکمل یکدیگرند . نگرش سیستمی نیز در دانش و فلسفه علمی امروز در تعارض با نگرش تجزیه گرایی نمی باشد ، بلکه تجزیه یک سیستم به عناصر و اجزاء مختلف ، همواره باید در ارتباط با هم و به صورت کلیتی یکپارچه مورد بررسی قرار گیرند ؛ به جدای از کل (گلابی،16) برای تلفیق رویکردهای جامعه شناختی جهت ایجاد یک مبانی بینشی و روش علمی و همگرا در جامعه شناسی ، باید از تقابل و دیالکتیک ابعاد دوگانه نظر و عمل یا تئوری و پراتیک سود جست . جدول زیر ترکیب پویا و همگرایی جامع نحله های مهم جامعه شناسی را در قالب جامعه شناسی سیستمی نشان می دهد: [TABLE] [TR] [TD=width: 33%]دیالکتیک گرایی[/TD] [TD=width: 33%]کارکرد گرایی و ساختگرایی[/TD] [TD=width: 33%]برخورد سیستمی[/TD] [/TR] [TR] [TD]توجه به اصل تضاد در روابط و ساخت نظام اجتماعی، روابط تولیدی تعیین کننده نوع و تغییر ساخت اجتماعی، تغییر و تحول رو به کمال و مارپیچ، اصل مبارزه طبقاتی، موتور تحرکات اجتماعی، توجه به تاریخ به عنوان پس زمینه حال و بنیان آینده، تغییر انقلابی، طریق گذار و دگرگونی اجتماعی، تبیین علمی- تاریخی دیالکتیک پدیده ها در تحلیل، کل نظام اجتماعی به عنوان واحد اصلی بررسی و تبیین، جمع گرایی مقدم بر فرگرایی، اصالت برابری و عدالتخواهی اجتماعی، علیت در امور اجتماعی ،چند جانبه است، رابطه دیالکتیکی زیربنا و روبنای اجتماعی در نظام، تأکید بر مناسبات تولیدی درساخت اجتماعی [/TD] [TD]توجه بر وفاق جمعی در ارزش های اجتماعی ، وفاق جمعی، اصل نو نظام اجتماعی،سکون اجتماعی، اصل کارکردی و نسبتاً ثابت، تعادل نسبتاً پویا برای توجیه تغییرات تدریجی، مقتضیات و ضرورت های کارکردی در حال تمایل به انطباق با تغییرات برون زاد ، تبیین غایی،کلید تحلیل اجتماعی، جامعه انسانی به عنوان نظام همبسته و متشکل از اجزا، فردگرایی مقدم بر جمع گرایی، اصالت سودمندی و تجارت آزاد در اقتصاد، علیت در امور اجتماعی بصورت دوجانبه، کلان نگری در تحلیل روابط و توجه به اجزاء تأکید بر روابط میانفردی و جزءنگری یا ساخت های ذهنی. [/TD] [TD]توافق و تضاد در یک پیوستگی باز، تعارض و وابستگی متقابل دو روی جامعه، سکون و تغییر به عنوان اصل تز،آنتی تز،سنتز، توافق بر تعادل پویا ناشی از تز،آنتی تز،سنتز، توجه به ضرورت ها و مقتضیات کارکردی در فرایند تاریخ،ت تحول تدریجی، همراه تحول انقلابی :مسیر پرنوسان، تحلیل طولی و عرضی: زمان+مکان و علت ها و غایتها، نظام اجتماعی متشکل از همبستگی اجزا و کل ، واقعیت نظام اجتماعی،حاکم بر افراد جامعه و نقش فرد در فرایند، تلفیق مناسب برابری خواهی با انگیزه های مشارکت مردمی، روابط علی متقابل و چند جانبه، امکان وجود چندین نظام تقریباً مجزا در کل نظام، ترکیب مناسب مناسبات اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و ... [/TD] [/TR] [/TABLE] باید منطق صوری با منطق استقرایی تلفیق شود . به عبارت دیگر با جمع قیاس و استقرا بتوان به تلفیق عینیت و ذهنیت ، کمیت و کیفیت ، نظریه و عمل ، انتزاع و انضمام ، خرد و کلان پرداخت . هر مسأله اجتماعی یا پدیده و واقعیت اجتماعی دارای ابعاد و خصایص ویژه ای است که می تواند از طریق تلفیق مذکور در یک مدل جامعه شناسی سیستمی ، به صورت جامعی مورد بررسی قرار می گیرد ، مدل زیر سعی در ارائه چنین تصویری دارد : گرایش به یافتن قانون و نظام کلی، هماهنگ و همبافت، از سرشت خودگیتی و جهان هستی طبیعت، جامعه و ارگانیسم سرچشمه می گیرد و ذاتی ذهن آدمی و واقعیت های متقابلاً مرتبط پیرامون انسان است. هیچ دانشی نتوانسته و نمی توان از این نگرش همگرا و سیستمی بگریزد. ارائه تفسیر نگارنده در این جا از نظریه عمومی سیستمی، تلاش برای فراتر رفتن از عرصه پژوهش سیستم، به مفهوم دقیق کلمه را توجیه می کند؛ تلاشی که هدفش یافتن معنایی برای مقایسه القا و ترویج برخورد سیستمی با جریان های همزاد تفکر علمی معاصر از قبیل ساختگرایی ، کارکرگرایی و دیالکتیک گرایی در جامعه شناسی است . منابع : 1-ادیبی،حسین و انصاری،عبدالمعبود: نظریه های جامعه شناسی ، نشر جامعه ، تهران ، 58. 2-ادیبی،حسین:سیری در گرایش های امروزین جامعه شناسی در امریکا، ناه علوم اجتماعی ،دوره 2 ، شماره 1 ، 57 ،صص62-134. 3-اسیپوف و یونچکوک : برخی از اصول نظری،مسائل و روش های تحقیق در جامعه شناسی شوروی،ترجمه نگارنده ، چاپ نشده . 4-برتالنفی،لودویک فون : مبانی،تکامل و کاربردهای نظریه عمومی سیستم ها ، ترجمه کیومرث پریانی ، تندر ، تهران ، 66. 5-ثاقب فر،مرتضی:بن بست های جامعه شناسی ، مجله نگاه نو ، شماره 1 ، مهر 70 ، صص 68-34. 6-حمید،حمید:جامعه شناسی تاریخی و روش شناسی شناخت جامعه ، در مجموعه اندیشه های بزرگ فلسفی ، نشر شرق ، 56 ، صص 57-249. 7-دوورژه ، موریس: روش های علوم اجتماعی ، ترجمه خسرو اسدی ، امیرکبیر، تهران ،62. 8-سادوسکی ،بلاوبرگ ویودین:نظریه سیستم ها،مسائل فلسفی و روش شناختی،ترجمه کیومرث پریانی،تندر،تهران،61. 9-شیبانی،ثریا:مکتب اصالت ساخت،نامه علوم اجتماعی،دوره 1،شماره2،زمستان47،صص39-28. 10-طایفی،علی:تعهد علمی و عملی جامعه شناسی؛علم و اخلاق در تحقیقات اجتماعی،مجله رونق،شماره 14و15،ص40-37. 11-عبداللهی،محمد:جزوه روش های تحقیق در علوم اجتماعی،دنشکده علوم اجتماعی،دانشگاه علامه طباطبایی،تهران67. 12-فرشاد،مهدی: نگرش سیستمی ،امیرکبیر،تهران،62. 13-فرهانی اسلامی،محمدرضا:جامعه شناسی علمی و پویه تاریخ،فروردین ،تهران60. 14-کامرانی ،ح و نوریان،ع: نقدی بر جامعه شناسی،ترجمه و اقتباس،زوار،تهران 52. 15-گلابی،سیاوش:توسعه منابع انسانی ایران؛جامعه شناسی توسعه ایران،؛نشر فردوس،تهران69. 16-لازارسفلد،پل:بینش ها و گرایش های عمده در جامعه شناسی معاصر،ترجمه غلامعباس توسلی،امیرکبیر،تهران70. 17-نظامی،اسعد:تالکوت پارسنز،تئوری ساز درمان ناپذیر،نامه علوم اجتماعی ،دوره1،شماره4،تیر53،صص23،116. 18-وثوقی،منصور:فونکسیونالیسم و تغییر اجتماعی،نامه علوم اجتماعی،جلد دوم،شماره1،69. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ مفاهیم و عناصر اصلی سازنده نظریه های جامعه شناسی نظریه کارکردی جامعه سیستم ناشی از گروههای در حال تعاون طبقه اجتماعی موقعیت هم سطحی از افراد که درآمد و شیوه زندگی یکسانی دارند که در اثر نقش های مختلف و انتظارات افراد و گروه ها ایجاد شده است تغییر اجتماعی غیر قابل اجتناب در یک جامعه پیچیده،تا حد زیادی به خاطر مشارکت های مختلف گروههای مختلف نظم اجتماعی از طریق جریان نهاد سازی و درونی کردن فرهنگ ارزش ها اجماع روی ارزش های مشترک،جامعه را متحد می کند نهادهای اجتماعی ارزش های مشترک و وفاداری را ترویج می کند،مانند مدارس و وسایل ارتباط جمعی که باعث وحدت جامعه می شود قانون و دولت قوانینی را اجرا می کند که نشان دهنده وفاق ارزشی جامعه است سطح تحلیل کلان بنیان گذاران دورکیم،پارسونز و مرتن موقعیت فرد اجتماعی شده برای تحقق کارکردهای اجتماعی اساس کنش متقابل اجماع بر ارزش تمرکز مطالعه نظم اجتماعی سطح ساخت اجتماعی نظریه تضادی جامعه سیستمی نا استوار از گروه های مخالف طبقه اجتماعی گروهی از مردم که در علایق اقتصادی و قدرت شریک اند،به خاطر موفقیت گروهی در استثمار دیگران به وجود آمده و توسعه یافته است تغییر اجتماعی ضروری به خاطر اختلاف قدرت،قابل اجتناب از طریق نظم بخشی مجدد سوسیالیستی جامعه نظم اجتماعی به وسیله اجبار سازمان یافته طبقات مسلط حفظ می شود ارزش ها علایق متضاد جامعه را تقسیم می کند.سراب وفاق ارزشی به وسیله طبقات مسلط حفظ می شود نهادهای اجتماعی ارزش های مشترک وفاداری را ترویج می دهند که ار امتیازات ویژه حفاظت می کند قانون و دولت قوانینی را اجرا می کند که به وسیله طبقات مسلط برای حفظ امتیازاتشان تحمیل شود سطح تحلیل کلان بنیان گذاران مارکس،میلز و دارندروف موقعیت فرد به واسطه ی قدرت،اجبارو سلطه شکل داده می شود اساس کنش متقابل قدرت،تقابل و محدودیت تمرکز مطالعه ساخت اجتماعی سطح تغییر و تقابل اجتماعی کنش متقابل نمادی جامعه سیستمی از کنش و واکنش طبقه اجتماعی افراد با موقعیت اجتماعی و ارتباط با یکدیگر تغییر اجتماعی متاثر از موقعیت اجتماعی و ارتباط با یکدیگر نظم اجتماعی درک مشترک از معانی و انتظارات ارزش ها درک مشترک از معانی و انتظارات نهادهای اجتماعی مفاهیم و معانی مشترک را ترویج می دهند قانون و دولت قوانینی که مورد توافق کنشگران است سطح تحلیل خرد بنیان گذاران مید،کولی و گافمن موقعیت فرد رابطه بین کنشگران اساس کنش متقابل معانی مشترک تمرکز مطالعه کنش متقابل سطح از طریق نماد ها معنی می یابند و دنیای اجتماعی را از طریق کنش متقابل می سازند جامعه شناسی دو خطر همواره جهان را تهدید می کند,نظم و بی نظمی معرفی علم جامعه شناسی مبانی جامعه شناسی (۱) :معرفی علم جامعه شناسی به طور کلی علوم بر سه دسته اند : ۱. علوم مادی(غیرارگانیک) :با تکیه بر مطالعه مواد بی جان مانند زمین شناسی که سنگهای مختلف را بررسی میکند. ۲.علوم حیاتی(ارگانیک):با تکیه بر مطالعه ارگانیسم زیستی موجودات زنده مثل علم زیست شناسی. ۳. علوم اجتماعی (فوق ارگانیک): با تکیه بر مطالعات رفتاری واجتماعی بطوریکه رفتار جاری در جامعه را به عنوان یک کل بررسی مینماید تا شیوه ها وسبکهای کلی رفتار در یک منطقه در یک زمان ویک مکان خاص را روشن سازند. واما مبحث حاضر ؛ مربوط به شاخه ای از علوم دسته سوم یعنی علم "جامعه شناسی "sociologyمی باشد. اگر چه پیشرفت در علم جامعه شناسی به اندازه ترقی ها ی علوم دسته اول ودوم نیست اما میتوان گفت این علم ؛ در طی زمان پیشرفتهای چشم گیری کرده است و پیشرفت وتکامل آن هنوز هم ادامه دارد. تعریف علم جامعه شناسی: جامعه شناسی را میتوان به علمی تعریف کرد که محیط زندگی قوم یا ملت خاصی را با توجه به مرزها و حریم مشترک آن به صورت یک کل از لحاظ رفتاری و فر هنگی مطالعه مینماید تا اینکه شیوه های مسلط رفتاری بر فرهنگ وعادات و رسوم یک کل فرهنگی- آرمانی را مشخص کرده ومورد مطالعه قرار دهند.این علم دارای شاخه های متعدد وبسیار گسترده ای همچون : جامعه شناسی روستایی. جامعه شناسی دینی. روانشناسی اجتماعی و... میباشد. مبانی جامعه شناسی (2): مهمترین مفاهیم کاربردی در علم جامعه شناسی : ۱. فرهنگ و واژگان مرتبط با آن مانند: فرهنگ پذیری : همان جریان اجتماعی شدن ما انسانها از ابتدای تولد تا لحظه مرگ که توسط فراگیری مفاهیم فرهنگی واجتماعی از ساده ترین رویه های زندگی گرفته تا پیچیده ترین روشهای زیستن میباشد. فرهنگ آرمانی یا فرهنگی که باید موجود باشد تا جامعه بقا یابد اما ممکنست تحقق نیابد و فرهنگ موجود یعنی فرهنگی که درست یا نادرست ؛ به هرحال بر زندگی کنونی یک جماعت از مردم مسلط است و همه از آن پیروی میکنند. واپس مادندگی فرهنگی : اینکه در جریان تحول فرهنگها بخش یا بخشهایی از فرهنگ دست نخورده و بصورت سنتی وپیشین خود باقی بمانند. واپس گرایی فرهنگی : بدان معنا که پس از یک دوره نو گرایی و تجدد طلب ؛ جامعه باز هم متوجه فرهنگ سنتی خود شود واین میتواند به دلایل متعددی همچون مشکلاتی باشد که تهاجم فرهنگی از طرف بیگانگان ایجاد کرده است. سازمان فرهنگی ؛ نهاد فرهنگی ؛ دگرگونی فرهنگی ؛ ضدفرهنگ و....... ۲. مفهوم هنجار و مفاهیم وابسته به آن : ارزشها : احساسات مشترک یک ملت. آداب ورسوم :شیوه های عملی مورد احترام برای یک ملت. عرف :که قوانین بخشی از عرف هستند. وعرف یعنی ویژگیهای معنادار رفتار هر قوم. ۳. مفهوم نقش و مفاهیم منشعب از آن مانند فشار نقش. تعارض نقش و... ۴. گروه ها : مانند گروهای اولیه. گروههای ثانویه ۵. نهاد ها :مانند نهادهای اولیه. نهاد های ثانویه نکته بسیار مهم : مفهوم نهاد با مفهوم گروه تفاوت زیادی دارد. گروه یعنی اجتماعی که انسا ن در آن عضو میشود و آن دو نوع است : اولیه. ثانویه. گروهای اولیه گروهایی هستند که انسان در مراحل اولیه زندگی پیش از ورود به نهاد های رسمی همچون مدرسه با آنها تماس پیدا میکند وابتدایی ترین شیوه های رفتار را از انها می آموزد مثل خانواد ه یا گروه همسالان. گروهای ثانویه هم عبارتند از مدرسه. دانشگاه. محیط کار. اما نهادها نظامهایی از این الگوهای پیش آموخته اجتماعی شدن هستند که این الگوهار ا تحت حمابت خود بسط وتوسعه میدهند. نهاد ها برای بر آوردن نیازهای گوناگون اعضای جامه بنا شده اند مثل نهاد آموزشی که شامل مدرسه. دانشگاه و... میشود. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ نظریه تکاملی پارسونز پارسونز جهت مقابله با انتقاداتی که نظریه ی وی را ایستا و فاقد قابلیت برخورد با دگرگونی اجتماعی می دانستند ؛سرانجام از سال 1996 به بعد به بررسی دگرگونی اجتماعی و بویژه تکامل پرداخت . نخستین عنصر سازنده اش در این کار فرایند تمایز بود . او فرض را بر این گرفته بود که هر جامعه ای از یک رشته خرده نظام ساخته می شود که از نظر ساختار و کارکرد با هم متفاوتند . پس با تکامل یافتن جامعه خرده نظام های جدید تمایز می یابند و البته اینها باید تخصیص یافته تر و تطبیق پذیرتر باشد پس از نظر نظام تکامل یافته تر نظام متعالی تر است و جنبه رشد تطبیق پذیری چرخه دگرگونی تکامل را به وجود می اورد. جامعه دستخوش تکامل باید از نظام انتسابی به سوی یک نظام دستاوردی حرکت کند.به عبارتی مشارکت افراد وگروههایي که از سهیم بودن کامل در گرداندن نظام محروم بوده اند باید از محرومیت رها یی یابند و اعضای جامعه فرد گردنند همچنین با تمایز یافتن بیش از پیش ساختارها و کارکردهای اجتماعی نظام ارزشی جامعه نیز دستخوش تغیر شوند. پارسونز رخداد تکامل را مرحله به مرحله و غیر خطی می انگارد و سه مرحله گسترده را در این فرایند نام میبرد که بر پایه ابعاد فرهنگی این مراحل را از هم جدا میسازد . 1- ابتدایی 2- میانی 3- نوین تحول اساسی در انتقال از مرحاه اول به مرحله دوم توسعه زبان بویژه زبان نوشتاری است وتحول بنیادی از میانی به نوین قواعد نهاد مند نظم هنجار بخش یا قوانین است به هر حال تحلیل پارسونز از تکامل کوشش است برای به نظم کشیدن گونه های ساختاری و ارتباط متوالی آنها ، پس نوعی تحلیل ساختاری تطبیقی بشمار میرود. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ نظریه کارکرد گرائی ساختاری تالکت پارسونز کارکرد گرایی ساختاری تالکت پارسونز : پارسونز معتقد است یک کارکرد مجموعه فعالیت هایی است که در جهت برآوردن یک نیاز یا نیازهای اجتماعی انجام می گیرد بر اساس این تعریف چهار تکلیف را برای همه ی نظام ها ضروری می داند : 1- تطبیق: یعنی هر نظامی باید با محیطش سازگاری ایجاد کند و محیط را با نیازهایش سازگار کند. 2- دستیابی به هدف: هر نظامی باید هدف های اصیل خود را تعیین کند و به آنها دست یابد . 3- یکپارچگی : هر نظامی باید روابط متقابل اجزایش را تنظیم کند. 4- سکون یا نگه داشت الگو : هر نظامی باید انگیزش های افراد و الگوهای فرهنگی آفریننده و نگهدارنده یاین انگیزش ها را ایجاد نگهداری و تجدید کنند .این چهار تکلیف با چهار نظام کنش پیوند دارد که به شرح زیر است: الف) ارگانیسم رفتاری ب) نظام شخصیتی د)نظام فرهنگی ج) نظام اجتماعی دراینجااین سطوح به دو شیوه ترکیب شده اند :*هر یک از سطوح بالاتر سطوح زیرین خود را در این سلسله مراتب تحت نظارت دارند هر یک از سطوح پایینتر شرایط و انرژی مورد نیاز برای سطوح بالاتر را فراهم می کند . از لحاظ محیط فعالیت نظام کنش پایین ترین سطح که همان محیط جسمانی و ارگانیک است جنبه های غیر نمادین بدن انسان ،ساختمان بدنی و اعضایش را شامل می شود . در بالا ترین سطح واقعیت نمایی قرار دارد که به نظر پارسونز روشن ساختن گرایش کلی جوامع بشری به برخورد نمادین با عدم قطعیت ها دلواپسی ها و فجایع بشری است که با معنی دار بودن سازمان اجتماعی در تعارض است. انتقادهای ذاتی عمده ومنطقی و روش شناختی به کارکرد گرایی ساختاری : الف ) یکی از انتقادهای عمده این است که این نظریه به اندازه ی کافی به تاریخ نمی پردازد، یعنی درواقع ذاتاً غیر تاریخی است . ب) عدم اعتماد به روند دگرگونی اجتماعی. (ترنر وماریانسکی هم معتقداند که این عدم توجه وجود دارد و اگر هم مختصر توجهی است بیشتر از دیدگاه تحولی است تا از جنبه ی تکاملی ) ج) بارزترین و رایج ترین انتقاد، عدم پرداختن به قضیه ی کشمکش است. کارکردگرایان ساختاری، کشمکش را لزوماً مخرب میدانند. آبراهامسون می گوید :که اینها در مورد توافق اجتماعی ، استواری و یکپارچگی غلو میکنند در مجموع برداشت کلی ، محافظه کارانه است دیویدلاک ،کوین، گولدنرو... از تکیه وتاکید بر جنبه هنجار بخش نظام فرهنگ انتقاد کرده اند و این دبستان را یک نظام ایدئولوژیک میدانند . این انتقادهای ذاتی عمده ، دو جهت بنیادی را نشان میدهد : 1 - این که آشکارا به نظر میرسد که این نظریه تاکید تنگ بینانه ای دارد که نمیگذارد بسیاری از قظایا وجنبه های مهم جهان اجتماعی را بررسی کند .2_ اینکه همین تاکید به این نظریه رنگ و بویی محافظه کارانه میدهد چنان که در پشتیبانی از وضع موجود و نخبگان مسلط عمل کرده و هنوز هم تا اندازه ای می کند. انتقادهای روش شناختی ومنطقی : الف ) مبهم و نا روشن است ، برای مثال منظور از ساختار ، کارکرد و نظام اجتماعی دقیقاً چیست ؟ به دور از هر گونه جامعه واقعی است یعنی بیشتر توجه به نظامهای اجتماعی انتزاعی دارد . ب) ادعای عام و جهان شمول بودن این نظریه در حالی که هیچ نظریه فراگیری وجود ندارد و منتقدان معتقداند که بهترین چیزی که جامعه شناسی می تواند به آن دل ببندد نظریه های محدود به یک دوره تاریخی وبا دامنه متوسط است . ج) فقدان ابزار تحقیقی و تحلیلی حتی شیوه ی مقایسه را مخدوش ساخته و خود نیز روش های کارامدی ایجاد نکرده است. * بدتر از همه این نظریه (کارکردگرایی ساختاری) مبتلا به غایت شناسی نا موجه است، یعنی ناتوان از شناسایی رابطه ی غایت شناسی میان جامعه و اجزای متشکله ی آن است. خصلت همان گویی ، استدلال این دبستان را مبتلا به دور می سازد ، یعنی چرخه ای را بوجود می آورد که "کل بر حسب اجزاء و اجزاء بر حسب کل " تعریف می شود. مسئله هابزی نظم: نیرویی که از جنگ اجتماعی همه علیه همه جلوگیری می کند عبارت است از :نظام اجتماعی- نظام توقعاتی ، در اینجا کارکرد های توامان این دو نظام موجب استقرارنظم و در نهایت اثبات می شود. پارسونز به شیوه یکارکردگرایی ساختاری به مسئله نظم پاسخ گفت که به نظر او با یک رشته مفروضات عمل می کند . 1- نظامها از خاصیت نظم و وابستگی متقابل اجزا برخوردارند . 2- نظام ها گرایش به حفظ خود به خودی نظم دارند. 3- نظامها می توانندایستا باشند یا با یک فرایند دگرگونی سامانمند عمل کنند 4- ماهیت بخشی از نظام به صورت های دیگر نظام تاثیر میگذارد . 5- نظامها مرزهای محیطشان را حفظ میکنند . 6- تخصیص و یکپارچگی دو فرایند بنیادیند که برای حالت توازن نظامها ضروری است . 7- نظامها گرایش به حفظ خود دارد یعنی مرزها ی روابط اجزا با کل را حفظ میکند ، تنوعات محیطی را تحت نظر دارند و گریش به دگرگونی داخل نظام را مهار میکند . پارسونز به خاطر جهت گیری ایستایش بسیار مورد انتقاد بود و همین باعث شد اندک اندک به دگرگونی روی آورد همچنانکه میداند سرانجام بر تکامل جوامع تاکید کرد چهار نوع نظام کنش پارسونز: 1) نظام اجتماعی : از مجموعه ای از کنشگران فردی ساخته میشود که در موقعیتی که دسته کم جنبه فیزیکی یا محیطی دارد با همدیگر کنش متقابل دارد این کنشگران بر حسب گرایش به ارضای حد مطلوب برانگیخه میشود و رابطه اشان با موقعیتهایشان و همچنین با همدیگر بر حسب و به واسطه یک نظام ساختار بندی فرهنگی و نمادهای مشترک مشخص میشود . پارسونز واحد بنیادی در بررسی نظام اجتماعی را آميزه ي نقش و منزلت می گيرد و همچنین ارزشها و هنجا رها را در تحلیل فرد به کار میگیرد . منزلت به یک جایگاه ساختاری در داخل نظا م اجتماعی اطلاق میشود و نقش همان کاری است که یک کنشگر در همان موقعیت انجام میدهد . کنشگر بر حسب اندیشه و اعمال در نظر گرفته نمی شود بلکه بر حسب موقعيتی که در نظام اجتماعی دارد . پارسونز شیوها ی انتقال ارزشها و هنجارها را طی روند اجتماعی شدن وملکه ذهن شدن ( ارزش بصورت بخشی از وجود کنشگر یا وجدان اجتماعی او در می آید ) میشناسد و می گوید :ترکیب الگوهای جهت گیری ارزشی که به وسیله کنشگر طی روند اجتماعی شدن بدست می آید با ید تا اندازه ی زیادی نتیجه ی کارکرد ساختار نقش بنیادی و ارزش های مسلط نظام اجتماعی باشد. پارسونز چنین تصور می کرد که کنشگران در فرایند اجتماعی شدن گیرندگانی منفعلند واجتماعی شدن را فرایندی محافظه کارانه ای می داند که طی آن تمایلات نیازی کودکان را به جامعه پیوند می دهد و همین نظام اجتماعی وسایل برآورده شدن این تمایلات را فراهم می سازد . پارسونز اجتماعی شدن را یک تجربه عمرانه می انگارد . اجتماعی کردن و نظارت اجتماعی در این نظام مکانیسم های اصلی اند (البته هر نظام اجتماعی باید در برابر برخی از تنوعات و کجروی ها مدارا کند) یک نظام اجتماعی انعطاف پذیر نیرومندتر از نظام اجتماعی است که تا ب هیچ گونه کج رو ی را ندارد . پارسونز چهار خرده نظام را نام میبرد که در جهت تثبیت وتکمیل توازن کارکرد دارند . 1) اقتصاد : اقتصاد که کارکردش تطبیق با محیط از طریق کار تولید و تخصیص برای جامعه است . 2) سیاست : کارکردش دستیابی به هدف از طریق پیگری هدفهای اجتماعی و بسیج کنشگران و منابع در جهت این هدف است 3) نظام اعتقادی: کارکردش سکون از طریق انتقال فرهنگ به کنشگران است 4) عرف اجتماعی : کارکردش یکپارچگی است ( قوانین ). همین عرف است که عناصر سازنده جامعه را هماهنگ میسازد . 2) نظام فرهنگی : پارسونز فرهنگ را نیروی عمده ای می انگاشت که عناصر گوناگون نظام اجتماعی را به همدیگر پیوند می دهد .فرهنگ میانجی کنش متقابل میان کنشگران است و شخصیت و نظام اجتماعی را با هم ترکیب میکند . فرهنگ این خاصیت را دارد که کم و بیش میتواند بخشی از نظامها ی دیگر گردد . پارسونز فرهنگ را نظام الگو دار و سامانمندی از نمادها میداند که هدفهای جهت گیری کنشگران ، جنبه های ملکه ی ذهن شده نظام شخصیتی و الگوهای نهادمند نظام اجتماعی را در بر میگیرد . قابلیت انتقال و اشاعه فرهنگ از نظامی به نظام دیگر از خصلت نمادین ذهنی فرهنگ ناشی میشود .پارسونز به این نتیجه میرسد که معیارهای اخلاقی همان "شگردهای یکپارچه کننده و حاکم بر نظام کنش " میباشند . در نظریه پارسونز فرهنگ یک نظام مسلط است و او خود را یک جبر گرای فرهنگی مینامد . 3)نظام شخصیتی : این نظام در لفافهای از سایر نظامها پرورده شده وشکل میگیرد با این همه به جهت پیوندهایش با ارگانیسم خود و بی همتایی تجربه زندگی شخصی به یک نظام مستقل تبدیل میشود . پارسونز شخصیت را " نظام سازمان یافته ای از جهت گیری و انگیزش کنش کنشگر فردی می انگارد " . پارسونز و شیلز تمایلات نیازی را مهمترین واحدهای انگیزش کنشی و عنصر سازنده شخصیت میداند .آنان تمایلات نظامی را از کششها جدا میدانند و میگویند : کششها همان گرایشهای فطری و " انرژی جسمانی که کنش را امکان پذیر میسازد " میباشند . پارسونز میان سه گونه تمیلات نیازی بنیادی تمایز قایل میشود : 1- نخستین گونه کنشگران را وامیدارند تا در روابط اجتماعیشان به دنبال عشق ـ تایید و ... بروند . 2- دومین گونه ، ملکه ذهن شده ای را در بر میگیرد که کنشگران را به رعایت معیارهای گوناگو ن وا میدارند . 3- سومین گونه ، چشمداشتهای نقشه کنشگران را به دادن و ستاندن پاسخها ی متناسب سوق میدهد . پارسونز از نظام شخصیتی انفعالی که نقطه ضعف آشکار نظریه ی او به شمار می آید ،به نظر می رسد که آگاه بوده است.او در این موارد کوشیده است تا به شخصیت قدری خلاقیت ببخشد. 4 ) ارگانیسم رفتاری : این نظریه را فقط برای این در نظریه اش گنجانده بود که منبع انرژی برای نظام های دیگرش بود. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده