Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ درسیصد مایلی یابیشتر ازیکی از ایالات اکوادور بنام چیمبرازو ، و یکصد مایلی ایالت کوتوپاکسی و در میان وحشی ترین علفزارهای آندز در اکوادر ، آنجا که دامنه شگفت انگیز کوه، جدا از دنیای انسانهاست ، کشور نابینایان قرار دارد . در گذشته ، در آن سالهای دور ، آن دره آنقدر وسیع و روح نواز بود و به دنیای خارج ارتباط داشت ، که انسان می توانست از تنگه های وحشت ناک یخی در بالای گذرگاه آندزعبور کند ، و به علفزارهای جلگه ای آنجا برسد . به خاطر همین زیبایی است که انسان به این محل وارد می شود . یک یا چند خانواده را در نظر بگیرید که از اهل پرومی باشند و دارای نژادی دو رگه ای ، که از هوسرانی و ظلم یک حاکم شرور اسپانیایی گریخته اند . بعد از طغیان حیرت آور در میندوبامبا ، زمانی که در کیوتو برای هفده شبانه روزتماما شب بود ، و آب در یاگواشی به شدت گرم شد ، و تمام ماهیان رنگارنگ در آب حتی تاسرحد گوایاکویل غوطه ورمانده و می مردند ، در هرجا در امتداد زمین های پست سراشیبی های اقیانوس آرام ، رانش های زمین وجود داشت ، و برفها به سرعت ذوب می شد. وریزش می کرد ، و باعث سیلابهای ناگهانی می شد . تمامی یک سوی قله آروکا رانش کرد و با غرشی رعد آسا به پایین لغزید . و کشور نابینایان را از معرض دید بشر پنهان کرد . و دسترسی انسان را به آنجا بکلی قطع کرد . امابرای یکی از ساکنین اولیه این محل سرنوشت این گونه رقم خورده بود که در موقع جابجایی تنگه در آن سوی دیگر قرار گیرد ، وجبرا از دنیای انسانها دور بماند . او پس از مدتی مجبور شد که غم از دست دادن زن و فرزند و دوستان و تمام متعلقات خود را کنار بگذارد و همه را به باد فراموشی بسپارد . و در دنیای جدید دیگری در پایین دست های دره شروع به زندگی مجدد کند . او زندگی مجددی را نا امیدانه و مایوس ادامه می داد ، از این ره آورد تنبیه و فشاری که سرنوشت برای او رقم زده بود . بعد از مدتی نابینایی بر او غلبه کرد ، ودر درون دخمه ها وغارها به هلاکت رسید . اما داستانی را برجای گذاشت که تا به امروز در میان اهالی کردیلیراس آندز وجود دارد . او گفت که دره تمام آنچه راکه انسان میتوانست آرزو کند در بر داشت .از دنبال کردن لاماها در کودکی به یاد داشت که چگونه آنها را با دست پاچگی دنبال می کرد و شلاق می زد ، از آب شیرین ، چراگاه ها و آب وهوای خوب ، تپه های همراه با شیب ملایم ، خاک قهوه ای رنگ پر برکت با بته های در هم پیچیده که میوه های فراوان در بر داشت . و در طرف دیگر جنگل های عظیم درختان کاج که مانع ریزش بهمن از بالای کوه می شد . در بالادستها ، از سه طرف ، صخره های وسیع با سنگ های خاکستری و یشمی با کوه های یخچالی آنجا را احاطه کرده بود . اما هیچ گاه جریان کوه یخ به سوی آنجا جاری نمی شد ، بلکه بوسیله شیب های دور دست به آنسو رانده می شد .و فقط گاه گاهی توده های برف عظیمی در اطراف دره می افتاد .در این دره نه باران می بارید و نه برف می آمد . اماچشمه های زیادی باعث ایجاد چراگاه های سبز پربار شده بود .به طوری که تمام فضای دره بطور طبیعی آبیاری می شد ، و ساکنین محل در آنجا به خوشی روزگار می گذراندند . به حیوانات اهلی چنان خوش می گذشت که پروار می شدند و زاد و ولد می کردند . اما یک چیز خوشبختی آنها را تحت تاثیر زیادی قرار داده بود و این خوشبختی را برهم می زد . بیماری عجیبی در دره شیوع پیدا کرد .این بیماری نوزادانی را که متولد می شدند نابینا می کرد ، و تا حدی بزرگتر ها و جوانها راهم متاثرمیکرد . و آنها هم دیدشان کم می شد . می بایست علاج یا تریاقی بر علیه این بیماری خانمان سوز و طاعون نابینایی که باعث خستگی مفرط ومشکلات خطر آفرینی شده بود، جستجو می شد. در آن روزها ، در چنین مواردی ،انسان از میکروبها وعفونتها اطلاعی نداشت . امادر عوض به گناهان معتقد بود ، وبه نظرمی رسید که دلیل این پریشانی می بایست در اهمالی باشد که از پی بی دینی ونداشتن مکان عبادت و کشیش در آنجا بوجود آمده باشد . و این گونه بود که مهاجران قبلا به محض ورود به دره زیارتگاه و معبدی برپا می کردند . او نیز به معبد احتیاج دشت . معبدی آرام و خوش ظاهر می بایست در دره بنا می شد . او بنای مقدس با پتانسیل های قدرتمند آیینی همراه با اشیاء ارزشمند قدیمی و مدال های عجیب نیاز داشت ، و به دنبال حقیقت آیین و نیایش و دعا بود . در توبره اش شمشی از نقره قدیمی قرار داشت که تاآن زمان آن را به حساب نیاورده بود . او در دره اصراری بر این نداشت که برای بعضی چیزها بخواهد متوسل به دروغ شود . همه آنها زیور آلات و پولشان را جمع کرده بودند . نیازی برای جمع کردن چنین خزائن و زیور آلاتی در آنجا در خود نمی دیدند ، با خود گفت ، بهتر است آنها را به نیروهای مقدس در ازای کمک خواستن برای شفای بیماری هدیه کنیم . تصور ذهنی من از این کوه نشین تیره چشم این گونه است : جوانی آفتاب سوخته ، لاغر و عصبی ، با کلاهی لبه دار و ظاهری وخامت بار و تب دار ، و مردی که روش ها و سنت های زندگی آن سوی دره را نمی شناخت . و نمی دانست که داستانش رابه کسانی می گوید که با چشمان زیرک ، مانند کشیش محافظه کاری در مقابل اعتراضی بزرگ او را می نگرند . شاید اکنون او را اینگونه می توانم تصور کنم که در جستجوی آن بود که با دینداری و علاجهای لغزش ناپذیر به مقابله با این مشکل برود. تنها ترس بی پایانی که او باآن مواجه بود ، لغزش مجدد تنگه بود که یک بار اتفاق افتاده بود . اما از بقیه داستان تیره روزی این مرد اطلاعی ندارم . آن چه مانده است ، مرگ ناگوار او بعد از چند سال است . از بدشانسی در دوردست ها ، رودی که یکبار تنگه را ایجاد کرده بود اکنون از دهانه یک غار صخره ای دوباره بیرون زد. و داستان بیچارگی اش، داستان بیمار گونه اش به داستان نژادی از مردان نابینا تبدیل شد که در گوشه ای از آنجا ، ممکن است امروزه در بین مردم شنیده شود . و در میان جمعیت کم آن درۀ اینک فراموش شده و دور افتاده بیماری لا علاج راه خود را ادامه می داد. قدیمی تر ها چشمانشان کم سو می شد ، و کورمال کورمال راه می رفتند . جوان تر ها همه چیز راتیره وتار می دیدند . کار به جایی رسید که بچه هایی که متولد می شدند نابینای مطلق بودند . اما زندگی در آن درۀ ظرف مانند شبنم زده و گم شده در جهان هستی به سادگی راهش را ادامه می داد ، نه خار یا گلی ، نه حشرات موذی ، یا هر حیوان درنده ای بستر آرام پرورش لاماها را که آرام در بالادست رودخانه چرا می کردند برهم نمی زد . قدرت دید در این دیار آنقدر به تدریج در حال پنهان شدن بود که به ندرت کسی به آن توجه داشت . آنها جوانتر ها را در دره به این سو و آن سو هدایت می کردند . تا شاید تمام نقاط دره را به آنها بشناسانند . این گونه بود که در نابینایی مطلق ، یاد می گرفتند که در آن شرایط ادامه حیات دهند . حتی با حوصله زیاد و صرف وقت ،یاد گرفته بودند که بطور نابینا آتش را کنترل کنند، و آن را در اجاق های سنگی روشن نگه دارند . دغدغه ابتدایی آنها در اول بی سوادی بود . فقط کمی فرهنگ وتمدن اسپانیایی را که آمیخته با چیزی از سنت ها وهنرهای قدیم و فلسفه گم شده پرو بود تجربه کرده بودند. نسل ها پس از نسلی گذشت ، آنها خیلی چیزها را فراموش کرده بودند ، و چیزهای جدید ابداع کرده بودند . سنت های گذشته شان از دنیای بزرگتر که روزی از آن آمده بودند ، به افسانه ها پیوست و رنگ باخت . اما در خیلی از چیزهایی که به بینایی و چشم ارتباط نداشت پیشرفت کرده بودند و قوی شده بودند . و اساسا شانس ماندگاری و ادامه حیات با کسانی بود که افکاری با هنجارهای آن زمان داشتند . و افکارشان را از طریق صحبت و شنوایی به دیگران می رساندند ، و دیگران را ترغیب می کردند . و همین طور دیگران هم به کسان دیگر . این افکار و سنت های جدید از راه تولد و وراثت به دیگری منتقل می شد . تاثیرات رفتارهای قدیم کم شد و یک جامعه کوچکی باادراک و فهم مشترک شروع به ازدیاد کرد . آنها مشکلات اجتماعی واقتصادی که پیش می آمد را با ادراکات خودشان بدون داشتن حس بینایی سامان می دادند . نسل ها در پی هم گذشت . زمانی رسید که فرزندی متولد شد که پانزده نسل از نیاکانش که با شمش نقره ای در جستجوی کمک خدایان از دره بیرون زده بود و هیچ گاه باز نگشته بود فاصله داشت ، دو باره تقدیر این سرنوشت را رقم زد که مردی از دنیای خارج به این جامعه بپیوندد ، و داستان این مرد چنین است . او یک کوه نورد از کشور نزدیک کیوتو بود . مردی که در پایین دست ها نزدیک دریا زندگی می کرد . و خیلی دنیا دیده بود وپر از تعهد و تیز بینی ، و خواننده کتابهایی با نسخ اصلی . او را به میهمانی انگلیسی هایی برده بودند که برای بالا رفتن از کوه ها به حوالی اکوادر آمده بودند .تا جایگزین یکی از سه راهنمای سویسی شود که بیمار شده بود . او گوشه به گوشه کوه ها و دره ها را می شناخت و صعود زیادی داشت. و این بار نتیجه تلاش هایش باعث شد که در پاراسکوتوپتل یعنی مترهون در آندز وارد شود و به دنیای خارج بپیوندد و در آنجا گم شود . داستان اتفاقی که برایش افتاد و بارهاو بارها نقل گردیده و نوشته شده است بدین گونه است . ابتدا بهتر است اشارات راوی را از زبان پیش کسوت آنها بشنویم : او به تلاشهای گروه برای غلبه کردن به صعود دشوار و شیب تند آخرین و بزرگترین تنگه اشاره دارد ، آنها دیدند که به دنبال ساختن پناه گاهی در شب در میان تخته سنگ بزرگ ، نونیز چگونه با برخورداری از قدرت خارق العاده واقعی ،از بین آنها رفته بود .آنها فریاد زدند و هیچ جوابی نشنیدند . دو باره فریاد زدند ، سوت زدند و برای بقیه شب حتی برای پیدا کردن او تا صبح نخوابیدند . همین که سپیده صبح دمید ، آنها فقط اثری از سقوط او را در برف ها دیدند . دیگر غیرممکن بود که بتواند کوچکترین صدایی از خود در آورد . او به طرف شرق به سوی یک کوه ناشناس لغزیده بود .و در دوردستهای پایین کوه به توده ای لغزنده و شیب دار از برف برخورد کرده بود . بعد از آنکه کمی بخود آمد ، لنگان لنگان پاهایش را در میان برف های بهمن کشاند . رد پاهایش در برف مستقیم به لبه گودال ترسناک ومخوف می رسید و بعد از آن همه چیز محو می شد . در پایین و دور دستهای مه گرفته شیب کوه ، فقط توانستند درختانی را ببینند که از بریدگی عمیق دره سر برآورده بودند . آنجا همان جایی بود که کشور گم شده نابینایان قرار داشت . اما آنها نمی دانستند که آنجا کشور گم شده نابینایان است ، وازهیچ راهی نمی توانستند آن رااز بالای دره باریک تشخیص دهند . نزدیک بعد از ظهر بود که با ناامیدی از پیدا کردن او به تلاش هایشان پایان دادند . و قبل از این که حمله دیگری تدارک دیده شود دیده بان را فرا خواندند و باز گشتند . 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ در انتهای شیب تند کوه او به هزاران پا پایین تر لغزیده بود ، و در میان ابری از برف در بالای شیب لغزنده برف ها حتی خیلی لغزنده تر از آنچه در بالا دیده می شد افتاد . اودر پایین دره گیج و مبهوت و کمی بی حس افتاده بود، اما هیچ گونه شکستی در بدنش وجود نداشت . ودرآخر به طرف شیب ملایم تر لغزیده بود . بعد از چند دور غلتیدن ، بی حرکت ماند . و در میان توده ای از برف و مه که انباشته شده بود و جانش را نجات داده بود مدفون شد . کمی به خود آمد وتصور کرد که مانند بیماری در بستر افتاده است . و با ذکاوتی که به عنوان یک کوه نورد در خود سراغ داشت ، محل استقرارش را بررسی کرد . خود را از زیر برفها آزاد تر کرد و بعد از کمی استراحت ، سرش را از زیر برفها بیرون آورد تا جایی که دیگر می توانست ستاره ها را ببیند . مدتی دراز کشید ، و متعجب از اینکه برایش چه اتفاقی افتاده است و به کجا پرت شده است ، شروع کرد اعضای بدنش را برای سالم بودن امتحان کند . فهمید که چندتا از دکمه هایش کنده شده و کتش بصورت وارونه به سرش کشیده شده است . چاقویش دیگر در جیبش نبود و کلاهش را هم با این که زیر چانه اش محکم کرده بود ، از دست داده بود. در همان حال به فکر افتاد که برای زنده ماندن باید پناه گاهی بسازد و به دنبال سنگ های گشت که یخ نبسته بودند. تا بتواند دیواره ای بنا کند ، اما دید تیشه اش را هم از دست داده است. کمی به خود آمد و به این نتیجه رسید که باید سقوط کرده باشد . بنابراین بالا را نگاه کرد . بنظر می رسید نور ماه خیلی بالا بود و از آن بالا چه پرواز ترسناکی داشته است . مدتی دراز کشید ، و خیره خیره به صخره رنگ و رو رفته ای که مانند برجی سربه فلک کشیده بود نگاه کرد . نور ماه لحظه به لحظه خود رااز موج فرو نشسته در تاریکی بالا می کشید . تابش نورماه به برفها و زیبایی خیال انگیزش اورا در جای خود نگه داشت . فریادی که معلوم نبود حاکی از گریه یا خنده بود ، اورا در برگرفت ، بعد از مدتی بی حرکت ناگهان دریافت که در لبه پرتگاهی از برف قرار گرفته است . نور ماه بر روی شیب صخره های پر از برف می تابید . آن سو تر تکه های شکسته شده و ریخته شده صخره ها بود . کمی با خودش تقلا کرد ، تمام اندام هایش بی حس شده بود . همراه با درد از زیر توده برفی که دورش را گرفته بود به پایین خزید ، کمی پایین تر رفت تا به تکه سنگ ها نزدیک شد . خود را روی سنگ بزرگی انداخت تا کمی بخوابد ، و آخرین قطرات آبی که در قمقمه اش به جا مانده بود نوشید ، و ناگهان به خواب فرو رفت . با صدای خواندن پرندگان که بر روی درختان پایین تر بودند بیدار شد . بلند شد و فهمید که از بالای کوه به گودال وسیعی سقوط کرده است که به وسیله آب همان برفهایی که او را به اینجا کشانده است ایجاد شده است . کمی آنسو تر در روبروی او ، دیواره دیگری از صخره بلندی در مقابلش سر به آسمان کشیده بود . دیواره های این دره بسوی مغرب و مشرق کشیده شده بود . و آفتاب صبحگاهی چنان بر روی آن تابیده بود ، که رشته کوه هایی که در سمت غرب قرار داشت و بلندی تنگه را نمایان کرده بود را روشن می کرد . به نظر می رسید که گودال شیب دار دیگری هم در پایین وجود داشت . با قندیل هایی که از آب برف درست شده بود . آن سو تر کوه متروک دیگری را دید و بالاخره بعد از صعود از صخره ای ، مشکل خاصی برای بالا رفتن از آن شیب در خود ندید. بردباریش راحفظ کرد ، نگاهی به بالای دره انداخت . این بار دماغه تنگه را از پایین در میان مرغزارهای سبز ، بازتر و وسیع ترمی دید. و در میان آنها حالا نظرش به دسته ای از کلبه هایی افتاد که ظاهری عجیب و غریب و نا آشنا داشت . بعضی وقت ها طوری به جلو حرکت می کرد که انگار چهار دست و پا بر روی سینه دیوار راه میرفت . بعد از مدتی برخورد اشعه های آفتاب بر روی برفهای تنگه کمتر شد . صدای زمزمه پرندگان هم کمتر به گوش می رسید . هوا در اطراف او سرد و سردتر شد ، اما دره دور افتاده با خانه هایش برای او کاملا تلالو بیشتری داشت . حالا به شیب تندی رسیده بود و در بین سنگ ها بیشتر توجه کرد ، از آن جا که مردی مشاهده گر بود سرخس ناشناخته ای را یافت که از شکاف ها با ساقه های سبز پر رنگ بیرون زده بود . کمی از آن را چید و جویدو دید که می تواند جلو گرسنگی اش را بگیرد. در اواسط روز عاقبت به خارج از گلوگاه تنگه رسید . و به دشت باز آفتابی وارد شد . خیلی خسته شده بود و عظلاتش هم گرفته بود . در زیر صخره ای نشست . قمقمه اش را با آب که از چشمه جاری بودپر کرد وآن را نوشید، و قبل از اینکه روانه خانه ها شود ، برای مدتی دراز کشید .آنجا به چشمانش عجیب می آمد .در حقیقت تمام سیمای دره در نظر او عجیب می آمد . بیشتر زمین های هموار آن مرغزار نمدار و خیس بود ، که باگلهای زیبای وحشی زیباتر شده بود . و انگار طبیعت با وسواس عجیبی آن جا را آبیاری می کرد. شواهدی دید که حاکی از به بار آوردن میوه در آن دره با روش های خاص و منظم بود . در بالا دست دیواری بلند دره را در بر گرفته بود و آنچه که بنظر یک کانال آب می آمد که قطرات ریز آب از آن خارج می شد و گیاهان مرغزار را آبیاری می کرد . در بالای تپه ها دسته های لاما در حال چریدن در لابلای علف های تازه رسته بودند . آلونک ها ظاهرا مکان هایی برای غذا دادن به لاما ها بود ، که در این جا و آن جا ساخته شده بودند . جریان های نهرهای کوچک به هم می پیوست و به کانال اصلی در مرکز دره ، که به وسیله دیواری بلند در هر طرف احاطه شده بود ملحق می شد. به صورتی که نمای ظاهری آن برای بیننده تداعی یک دهکده متروک و دور افتاده را می کرد . و سنگ فرش تعدادی از گذرگاه ها با سنگ های سیاه و سفید که جداولی کوچک و منظم وعجیب و غریب در هر جا دور آنها را احاطه کرده بود ، به این واقعیت تحقق بیشتری می بخشید . خانه های مرکز دهکده خیلی بی شباهت به خانه های درهم و برهم و تودرتوی خانه های روستاهای کوهستانی که او یک بار بطور اتفاقی دیده بود نبود. آن ها پشت سر هم در یک ردیف از هر سوی خیابان اصلی با نظم خاص وبطور شگفت انگیزی تمیز قرار داشتند . نماهای آن ها رنگ های متفاوت داشت . وبه وسیله در های کوچکی به داخل باز می شد ، مانند سوراخ هایی که در دیواری حفر کرده باشند . در هیچ کدام از خانه ها پنجره ای قرار نداشت . دیوارها را روکشی گچ مانندخاکستری رنگ یا شاید در بعضی جاهاخرمایی کمرنگ وقهوه ای تیره پوشانده بود ، که از دور نمایی رنگارنگ داشت ، وبنظر می رسید که بطور نامنظم و عجیبی رنگ آمیزی شده بود . در اینجا بود که با دیدن این کار ناشیانه و بدور از مهارت و استادی برای اولین بار کلمه نابینا در ذهن این کاوشگر نقش بست . و با خودش فکر کرد که هرکس این کار را کرده است باید فردی نابینا باشد . از مکانی با شیب تند پایین آمد ، وبه دیوار و آب راهه ای رسید که در اطراف دره می گذشت . دره در آنجا مانند ناودانی تنگ و باریک شده بود و آب های مازاد و فاضلاب آبشار مانند ، راه خود را به صورت رشته های باریک لرزان به ته دره پیدا می کرد . در آنجا توانست مردان و زنانی را ببیند که بر روی توده های علف روی هم ریخته شده خوابیده بودند . تصور کرد که آنها درحال خواب نیمروزی هستند . کمی آن سو تر از چمنزار ، ونزدیکتر به دهکده ، بچه ها خوابیده بودند . با کمی نزدیک تر شدن به دهکده ، سه مرد را مشاهده کرد که سطل هایی بر گرده شان داشتند و در امتداد جاده باریک که به طرف دیوار احاطه شده بود به سوی خانه هایشان می رفتند . آن ها جامه هایی از پوست لاما برتن داشتند ، پوتین ها و کمربندهایشان چرمی بود . و کلاه های پارچه ای داشتند که در پشت و اطراف گوش هایش یقه داشت . راه رفتن آنها به ردیف و پشت سر هم در امتداد یک خط بود . در حال راه رفتن به آرامی قدم برمی داشتند و مانند آدم هایی که تمام شب را نخوابیده باشند ، خمیازه می کشیدند . احساسی حاکی از آرامش واطمینان خاطردر چهره آنها پیدا بود ، چنانکه گویی قابل احترام واعتماد بودند . با دیدن آن ها نونیز بطوری که نمایان باشد و دیده شود بر روی صخره ایستاد ، و فریاد بلندی کشید که انعکاسش چندین باردر دره پیچید. آن سه مرد ایستادند، و دستانشان را طوری حرکت می دادند که گویی همدیگر را جستجو میکردند، و صورت هایشان را به این سو وآن سو می گرداندند . نونیز آزادانه به سوی آنها اشاره کرد ودست تکان داد . اما به نظر می رسید با همه اشاره ای که کرد او را ندیدند . و بعد از مدتی راهشان را به سوی کوه درطرف راست ادامه دادند. فقط در جواب او فریادی زدند. نونیز دوباره فریاد زد ، ودوباره ، و بیهوده به اشاره کردن ادامه می داد . با این کار اودوباره کلمه نابینا را به مخیله اش راه داد و با خود گفت : "احمق ها ، باید نابینا باشند ." بعد از فریاد ها و خشم زیاد ، نونیز ازنهری گذشت و به دروازه ای رسید که از این سوی دیوار به دهکده راه داشت . نونیز به آنها نزدیک شد . حالامطمئن شده بود که نابینا هستند . و مطمئن از این که اینجا همان کشور نابینایان است که در افسانه ها آمده است . فهمید که محکومیت او رقم خورده است . آن سه نفر با حسی ماجراجویانه و کنجکاو بدون این که به همدیگر نگاهی داشته باشند پهلو به پهلوی هم ایستادند ، در حالی که گوش هایشان به سوی او تیز شده بود . و او را از طریق قدمها ی نا آشنایش مورد قضاوت قرار می دادند . آن ها مانند کسی که ترسیده باشد به هم چسبیده ایستاده بودند ، و اوتوانست چشمانشان را ببیند که پلک هایش فرو رفته و خشکیده بود وچنان گوی ترکیده در کاسه چشمانشان فرو رفته بود . اظهاراتشان حاکی از ترس بود ، به طوری که این را از صورت هایشان می شد خواند . یکی از آنها گفت :" مردی با زبان اسپانیایی حرف می زند که کمی تشخیص آن سخت است . یک مرد آنجاست ، شاید بجای یک مرد یک روح ، او دارد از صخره ها پایین می آید ." اما نونیز بااطمینان جوانی که دوباره به زندگی باز گشته باشد، قدم بر می داشت . تمام داستان های قدیمی در باره دره گم شده و کشور نابینایان به ذهنش باز گشته بود . و در افکارش این ضرب المثل نقش می بست." در کشور نابینایان مرد یک چشم پادشاه است ." " در کشور نابینایان ، مرد یک چشم پادشاه است ." مانند افراد متمدن و با فرهنگ با آن ها احوال پرسی کرد . با آن ها صحبت کرد ، بااین تفاوت که او می توانست از چشمانش نیز استفاده کند . یکی از آنها از دیگری پرسید،"این اهل کجاست برادر پدرو؟""اهل کوه ها و صخره ها." نونیز گفت:" از بالای کوه ها می آیم . آنسوی کوه ها ، خارج از این کشور ، جایی که انسان ها می توانند ببینند .از نزدیکی های بوگوتا ، جایی که صدها هزار نفر آدم وجود دارد. و جایی که شهر آنقدر پهناور است که از دید می افتد . پدرو با خودش زمزمه کرد :" ببینند" " ببینند." نابینای دوم گفت :" او از دل صخره ها بیرون آمده است ." نونیز مشاهده کرد که پارچه لباسشان از نوع قدیمی از مدافتاده و پر از وصله وپینه است . آن ها برای گرفتن او با حرکتی ناگهانی به سوی او هجوم بردند در حالی که هر یک دستهایش راکاملا باز کرده بود . اوخود را عقب کشید تا از گزند انگشتان آنان که به سوی او هجوم برده بود، دور بماند . مرد نابینا درحالی که حرکات او را دنبال می کرد گفت:" بیا اینجا " او را کاملا در بغل گرفت و اینجا بود که نونیز گرفتار آنها شد . آن ها شروع به لمس کردن او کردند و تا این کار را تمام نکردند هیچ حرفی نزدند . او فریاد زد :" مواظب باش ." این در حالی بود که انگشتی روی چشمش قرار داشت و می فشرد . آن ها فکر کرده بودند که این اعضاء ، با پلک های متحرک و لرزان ، چیز عجیبی بود که در او قرار داشت . دوباره چشمهایش را لمس کردند . نابینایی که نامش پدرو بود گفت :" یک موجود عجیب کوریا ، زبری موهایش را لمس کن ،مثل موهای لاماست ." کوریادر حالی که چانه نتراشیده نونیز را با دستان لطیف و کمی نرم و مرطوبش لمس می کرد گفت :" زبر و خشن ، مانند صخره ها که او را زاییده اند، شاید سر عقل بیاید ." نونیز قدری تقلا کرد تا خود را از زیر دستان آنها نجات دهد اما آنها او را محکم تر چسبیدند . دوباره گفت :" مواظب باشید ." مرد نابینای سوم گفت :" او حرف می زند ، یقینا او یک انسان است ." پدرو گفت :" اوه ، چه کت زبری دارد ، آیا تو خارج از این دنیا بودی ؟" نونیز گفت:" خارج از این دنیا ، بالای کوه ها و یخچال ها ، درست بالای آن جا ، نیم راهی تا خورشید . خارج از دنیای بزرگ با عظمت ، که به پایین می رود . دوازده روز سفر تا دریا . " به نظر می رسید که کمتر به او اعتماد دارند . کوریا گفت :" پدران ما گفته اند که انسانی ممکن است بوسیله نیروهای طبیعی بوجود آید . بوسیله این گرما و رطوبت و پو سیدگی ، پوسیدگی ." پدرو گفت :"بیایید او را پیش بزرگترها وریش سفید های محل هدایت کنیم ."کوریا گفت : " اول فریادی بزن تا مبادا بچه ها از هیبتش بترسند .پیدا کردن او یک موفقیت خارق العاده است !" بنابراین آنها فریادزدند ، و پدرو نونیز رابا دستانش گرفت و به سوی خانه ها هدایت کرد. او گفت :"من می توانم ببینم." و د ستش را عقب کشید . کوریا گفت :" ببینم !" نونیزدر حالی که به عقب برگشت بطوراتفاقی دستش به سطل پدرو برخورد کرد گفت :" بله ببینم ." نابینای سومی گفت :" حس های او هنوز به کار نیفتاده اند ." او تلو تلو هم می خورد و حرفهای نامربوط می زند ."با دست او را هدایت کن ." نونیز در حالی که می خندید گفت :"هر طور که بخواهید." نابینایان مرد بینا را هدایت کردند . به نظر می رسید که آنها از بینایی چیزی نمی دانستند . نونیز گفت :" خوب ، در یک موقع مناسب به آنها یاد خواهم داد که بینایی چیست . " او شنید که مردم فریاد می زدند و تعدادی از اشکال و چیزهای عجیب را دید که در سر راه به دهکده چیده شده بود. او دید که مواجه شدن با انسانهای کشورنابینایان بیش ازاین که برایش سرگرم کننده باشد حوصله اش را سر می برد و بیش از حد اعصابش را تحت تاثیر قرار می دهد . همان طور که به محل نزدیکتر می شد ، دهکده را بزرگتر از آن چه تصور کرده بود می دید . گچ کاری پوشش خانه ها بطور عجیب و غریب ، جمعیتی از بچه ها و زنان و مردان ، (زنان و مردان و کودکان در نظر او خیلی شیرین و جذاب آمد چون همه را با چشمانی بسته و فرورفته مشاهده کرد .) به دور او جمع شدند و خود را به او نزدیک می کردند ، او را با دستان لطیف و نرمشان لمس می کردند و او را می بوییدند و به هر کلمه ای که او می گفت گوش می دادند . اگر چه بعضی از دختران جوان و کودکان از او فاصله می گرفتند ، آن چنان که گویی می ترسیدند . در حقیقت صدای او در مقابل توجهی که آن ها را بطور لطیفی حساس کرده بود خشن و زبر و بی ادبانه بود . مردم او را حلقه کردند . سه راهنمای اوبا تلاشی غیر قابل توصیف کاملا به او چسبیده بودند ، و بارها او را انسان وحشی مولود صخره ها و کوه ها خطاب می کردند. او گفت :" بوگوتا ، بوگوتا ، بالای قله ی کوه ها ." پدرو گفت:" شنیدید ؟ یک مرد وحشی که کلمات وحشیانه می گوید . بوگوتا ، فکر او هنوز کامل نشده ، احساساتش ناقص است و زبانش تازه باز شده است ، چند کلمه بیشتر یاد نگرفته .تلو تلو هم می خورد ، یک بار به سطل من برخورد کرد ." یک پسر کوچک دستش را نیشگون گرفت و با تمسخر و خنده داد زد ، بوگوتا، بوگوتا . او گفت :" بله ، بوگوتا همان جاست که دهکده شما در آن واقع است . من از آن دنیای بزرگ می آیم . جایی که انسانها چشم دارند و می بینند . " آن ها بر او نام بوگوتا گذاشتند . کوریا گفت :" او تلوتلو هم می خورد ، آن هم دو بار وقتی به اینجا می آمدیم ، یک بار به سطل پدرو برخورد کرد . معیوب است . او را نزد بزرگان بیاورید." ناگهان او را از میان گذرگاه باریکی از انسان به داخل اتاقی تاریک و بدون هیچ روزنه ای انداختند . در انتهای اتاق آتش کمی سو سو می زد . جمعیت در پشت سر او فشار زیادی می دادند و خود را به جلو می کشیدند ، بطوری که جلو نوری را که از بیرون می آمد بستند . قبل از این که بتواند خود را جمع و جور کند ، او را با سر بر روی پاهای مردی انداختند که در اتاق نشسته بود . همانطور که با سر به پایین می افتاد بازویش به صورت یک نفر برخورد کرد . با خود حس کرد که دستش به چه جای نرمی خورده است . ناگهان فریاد خشمناکی به گوشش رسید. و برای لحظه ای دید که در میان دستان زیادی که او را احاطه کرده بودند، تقلا می کرد . گویا یک جنگ یک طرفه بود . چیزی از آن موقعیت دستگیرش نشد. پس ناچارا دراز کشید. او گفت "من افتادم ، در این تاریکی مطلق نتوانستم ببینم ،" سکوتی حاکم شد . چنانکه گویی اشخاصی که در اطراف بر اثرازدحام دیده نمی شدند سعی می کردند حرفهایش رابفهمند ، سپس صدای کوریا گفت : "او چیزی نیست جز موجود تازه خلقت شده ، موقع راه رفتن تلوتلو می خورد و کلمات نامفهومی می گوید که هیچ چیزی از حرفهایش فهمیده نمی شود . " دیگران هم در باره اش چیزهایی گفتند که او شنید ویاناقص فهمید . او با کمی مکث پرسید ، "ممکن است بلند شوم ؟ قول می دهم دو باره باعث دردسر نشوم ."آنها باهم مشورت کردند وبه اواجازه برخاستن دادند . صدای پیرمردی در تاریکی شروع به سوال کردن از او کرد ، و نونیز سعی کرد دنیای بزرگی را که از آن به این دره افتاده بود توضیح دهد ،و آسمان و کوه ها و بینایی و عجایبی مانند این را به آن ریش سفیدهایی که در آن تاریکی در کشور نابینایان نشسته بودند بفهماند.اما آنها آنچه را که او می گفت نه آنچنان می فهمیدند و نه باور می کردند ، چیزی واقعا خارج از انتظاراتش ، آنها حتی خیلی از کلماتش را نمی فهمیدند. برای چهارده نسل این مردم نابینا بوده اند و از تمام دیدنی های جهان محروم بوده اند . نام هایی که برای همه چیز های دیدنی وجود داشت برای آنها از بین رفته بود ویا بیرنگ شده و تغییر کرده بود . داستان دنیای خارج بیرنگ شده بود و به داستان بچه ها تغییر یافته بود، و علاقه و دلبستگی شان به آنچه در بیرون از دایره دیوارهای صخره های لغزان بالای کوه ها بود از بین رفته بود ، مردان نابینای نابغه ای از میان آنها برخاسته بودند و پاره ای از عقاید و سنتها را که آنها با خودشان از روزهای بینایی شان آورده بودند سوال می کردند ،و همه این چیزها رابه عنوان خیالات بیهوده و توهمات واهی کنار گذاشته بودند ، و آنها را با توضیحات عاقلانه و معقول جایگزین کرده بودند ،تمام تصورات آنهاهمراه با چشمانشان چروکیده شده بود و آنها برای خودشان تصورات جدیدی با گوش هاو نوک انگشتان بیش از حد حساسشان بوجود آورده بودند ،کم کم نونیز با حیرت دریافت که انتظارات او از این مردم فراتر از آن چه بود که پیش بینی کرده بود. و بعد تلاشهایش برای توضیح دادن بینایی به آنها ضعیف تر شد و بیش از آن دیگراصراری نمی کرد. مانند نسلی متحیر از موجود تازه درست شده ای که سعی داشت شگفتی های متناقض احساسات راشرح دهد ، آرام شد . و شاید کمی هم سرکوب شد . و از این به بعد دستورات آنهارا هم گوش می کرد ، و یکی از پیرترین مردان نابینا برای او زندگی راتشریح کرد . و فلسفه را و دین را ، و این که چگونه جهان (یعنی دره آنها ) در ابتدا یک حفره خالی در دل صخره ها بوده است. و اینکه در ابتدا موجودات غیر حیوانی بدون داشتن معرفت لمس به دنیا آمده بودند ، و لاماها و چند موجود دیگر که احساس کمی داشتند ، و سپس انسان و در آخر فرشته ها ، که یکی از آن فرشته ها میتوانست بشنود و بخواند و صداهای بال زدن از خود در آورد.اما هیچکس نمی توانست او را لمس کند . نونیز ابتدا گیج شد اما بعد دریافت که منظور اوپرندگان است . او خطاب به نونیز ادامه داد، و گفت که چگونه زمان تقسیم شده است به دو بخش گرم و سرد، که همان معادل روز و شب است . و این که چگونه گرما برای خوابیدن و استراحت ساخته شده است و کار کردن در سرماچقدر خوب است . همانطور که امروز هست . اما به میمنت فرخندگی ورودش تمام شهر نابینایان در خواب بوده اند ، او گفت که نونیز مخصوصا باید خلق شده باشد که یاد بگیرد ، و به عقل و خرد خدمت کند . آنها فهمیده بودند که نونیز برای همه انحرافات ذهنی اش و رفتار سهل انگارانه اش باید جرات داشته باشد. ونهایت تلاشش را برای یادگیری انجام دهد. و به خاطر آن همه مردم که در درگاه خانه بودند با زمزمه هایی او را تشویق کردند . او گفت شب ، (که برای نابینایان همان روز بود. ) حالا تمام شده و بهتر است همه بروند بخوابند . او از نونیز پرسید آیا می دانی خواب چیست ؟ نونیز جواب داد بله. اما قبل از آن او غذا درخواست کرد . آنها برایش غدا آوردند . شیر لاما در یک کاسه و نان نمک زده زبر و خشن ، و اجازه دادند که او درجایی تنها ، به دور از جایی که صدای غذا خوردنش را نشنوند ، غذا بخورد ، و بعد از آن چرتی بزند تا اینکه نسیم خنک غروب کوهستان بوزید و آنها دوباره کارشان را شروع کنند . اما نونیز اصلا چرت نزد . درعوض ، در همان جا که رها شده بود، نشست ،در حالی که به اندامهایش استراحت می داد، و شرایط پیش بینی نشده ورودش را بارها و بارها در ذهنش مرور می کرد . گاه گاهی می خندید بعضی وقتها با تحیر و گاهی با خشم . او گفت :"ناقص ذهن ! این ناقص عقل ها نمی دانند که دارند پادشاه و حاکم ازبهشت آمده شان راتمسخر می کنند ، باید ببینم که آنها سر عقل می آیند ، باید کمی فکر کنم ، باید کمی فکر کنم ." او هنوز درحال فکر کردن بود که خورشید غروب کرد .نونیز به همه چیزهای زیبا نگاه ویژه ای داشت، و بنظر می رسید که درخششی که از طرف برفها و یخچالها بسوی دره در هر طرف می تابید زیباترین چیزی بود که تا کنون دیده بود . چشمانش در آن غرور دست نیافتنی دهکده و دشتهای نمناک آن دیار می گشت . عمیقا در نورغروب فرو رفت و ناگهان موجی از احساسات قوی او را در برگرفت ، و از ته قلبش خدا را شکر کرد که قدرت دیدن را به او عطا کرده بود . او صدایی شنید که اورا در بیرون از روستا فریاد می زد ." آی کجایی ، تو ، بوگوتا بیا اینجا ." درحالی که لبخند می زد ایستاد . می بایست به این مردم نشان می داد یکبار و برای همیشه که بینایی برای انسان چه کارهایی انجام می دهد . بهتر است آنها او را جستجو کنند اما پیدایش نکنند . صدا گفت ."تکان نخور بوگوتا." او بی صدا خندید و دو قدم دزدکی از جاده کنار رفت . "علف ها را لگد نکن ، بوگوتا ، این کار ممنوع است ." نونیز حتی خودش هم صدای پایش را نشنیده بود، او با حیرت ایستاد . صاحب صدا در مسیرباریک بسوی او دوید. او خود را به داخل جاده کشید ، و گفت :"من اینجا هستم ." مرد نابینا گفت :" چرا وقتی تورا صداکردم نیامدی ؟ آیا باید مثل بچه ها تو را هدایت کنم آیا نمی توانی راهی را که می روی بشنوی ؟" نونیز خندید ، و گفت :" من می توانم آن را ببینم نه بشنوم ." مرد نابینابعد از مکثی کوتاه گفت : "اصلا می فهمی چه می گویی ؟ ببینم ! اینها چه حرف های بیهوده ایست که می زنی؟ ، این مسخره گی ها را بس کن و صدای پای من را دنبال کن ." نونیز او را دنبال کرد. درحالی که قدری آزرده بود گفت :" نوبت من هم میرسد ." مرد نابینا جواب داد ،" یاد می گیری خیلی چیز دیگه هست تا در این دنیا یاد بگیری ،" "هیچکس به تو نگفته که در کشور نابینایان مرد یک چشم پادشاه است ؟" مردنابینا که بدون احتیاط بالای سرش ایستاده بود پرسید، "نابینا یعنی چه ؟ چهار روز گذشت ، و روز پنجم هم .اما پادشاه نابینایان هنوز در بین آنها به غریبه ای ناخوانده و بد شکل و بی فایده شبیه بود که هویتش معلوم نبود . او دیگر دریافته بود ،که خیلی مشکل بود که خودش را بیشتر از آنچه انتظارش را داشت به آن ها بفهماند، و در همین میان ، در حالی که کودتایش را در ذهنش مرور می کرد، آنچه را که به او گفته شده بود انجام داد ، و کم کم راه ها و رسوم کشور نابینایان را می آموخت . او دریافت که کارکردن و به این سو و آن سو رفتن مخصوصا در شب یک کار خسته کننده بود ، واین اولین کاری بود که تصمیم گرفت آن راتغییر بدهد. آنها زندگی یک نواخت و ساده ای داشتند. از آنجا یی که پارسایی و خوشبختی عناصری هستند که باید بوسیله انسان فهمیده شود ، این آدمها ، بخوبی آن را رعایت می کردند . آنها کارمی کردند اما نه حریصانه ، آنها غذا و لباس به اندازه کافی برای نیازهایشان داشتند. آنها روزها و فصل هایی برای استراحت داشتند. آنها موسیقی و آوازهای زیادی می ساختند. و دربین آنها محبت وعشق وجود داشت ، و بچه های کوچک عشق را به خانه هایشان می آورد. عجیب بود که با چه اعتماد و دقتی در دنیایی که سرنوشت برایشان رقم زده بود به این سو و آن سو می رفتند ،آنچه را که می دید، برای ارضا کردن نیازهای اساسی آن ها درست شده بود ، هر مسیر صاف وهمواری برای یک نفراز اهالی دره ، دارای همان معنا بود که برای دیگران بود ،و بوسیله شکاف خاصی بر روی سنگ فرش هایش تشخیص داده می شد. تمام موانع و پیچ و خم های جاده یا چمنزار از خیلی وقت پیش هموار شده بود ، انگار طبیعت همه چیز را برای بر آورده کردن نیازهای آنها در اختیارشان گذاشته بود ، حس های دیگر شان بطور شگفت آوری تیز و حساس شده بود . آنها می توانستند آهسته ترین اشاره ای را که یک مرد از ده ها قدم آن سو تر می کرد قضاوت کنند و بشنوند . حتی به جرات می توان گفت که می توانستند صدای ضربان قلب همدیگر را بشنوند . آهنگ کلمه از دیرباز جای بیان آن کلمه را گرفته بود . و اشاره لمسی ، و کار آنها با تبر و بیل و چنگک به همان راحتی بود که کار یک کشاورز در باغ . حس بویایی آنها واقعا خارق العاده بود . آنها می توانستند تفاوت های افراد را به خوبی و سادگی یک سگ تشخیص دهند . و آنها به اطراف می گشتند تا از لاماها ، که در میان صخره ها زندگی می کردند و به دیواره روستا می آمدند تا غذا و پناهگاهی بیابند ، با راحتی و اطمینان نگهداری کنند .این همان وقت بود که عاقبت به نونیز اثبات شد و فهمید که چطور آنها حتی راحت تر از او و با اطمینان به اطراف حرکت می کردند. 1 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ او بیش از این که سعی کند خود را متقاعد کند به آنها متعرض می شد . زیرا او در چندین موارد سعی کرده بود به آنها مفهوم بینایی را بفهماند. او گفت : "ای مردم،به اینجا نگاه کنید، چیزهایی درمن هست که شما آنها را درک نمی کنید." چندین بار یکی دو نفر از آنها به حضورش آمدند :آنها با صورتهایی سر به زیر و گوشهایی که با زیرکی به طرف او تیز شده بود نشستند ، و او نهایت تلاشش را کرد تا به آنها بگوید آنچه که انسان ها با آن می بینند چیست . در میان شنونده هایش دختری بود که پلک هایش از دیگران کمتر قرمز و فرورفته بود ، بطوری که می شد تصور کرد که او داشت چشمانش را که مخصوصا امید به تشویق و ترغیب داشتند از دیگران مخفی می کرد ، با او از زیبایی های بینایی صحبت کرد ، از تماشا کردن کوه ها ، از آسمان و آفتاب ، اما آنها به حرفهایش با بی اعتقادی حیرت آوری گوش می کردند که حاکی از محکومیت او در باورهایشان بود. آنها گفتند که در حقیقت منکروجودهیچ کوهی بودند ، و می گفتند که آنسوی صخره ها یعنی جایی که لاماها می چرند آخر دنیاست ، در آنجاست که بام تهی و غار مانند جهان ظاهرمی شود ، و شبنم و بهمن ها فرو می ریزند . وقتی که او مصرانه مدعی بود که جهان آنطور که تصور آنها بود پایان یا سقفی ندارد، آنها گفتند که افکارش شرارت آمیزو شیطانی است . تا جایی که می توانست آسمان و ابرها و ستارگان را برای آنها تشریح کرد . بنظر می رسید که این حرفها برایشان وقیحانه و حاکی از بی مغزی بود ، و آن را به مثابه پوچی وحشتناکی می دانستند که به جای بام صافی از چیزهایی که به آن اعتقاد داشتند قرار می گرفت ، این اعتقاد متاعی از ایمان در آنها بود که آن بام غار مانند بطور بدیعی برای لمس کردن صاف و ملموس بود ، او دید که آنقدر زیاد از حرف هایش ناراحت می شدند که مجبور شد تمامی ظاهر آن موضوع را رها کند ، و سعی کرد تا به آنها ارزش عملی بینایی را نشان دهد ،یک روز صبح پدرو را در گذرگاهی که مسیر هفدهم نام داشت دید که بسوی خانه هایی که در وسط دهکده قرار داشت می آمد ، اما هنوز خیلی دور بود که چیزی بشنود یا بویی استشمام کند ، و او داشت خیلی چیزها به آنهامی گفت . او پیش بینی کرد "چند لحظه دیگر ، پدرو اینجا خواهد بود ،"پیرمردی اظهار داشت که پدرو هیچ کاری در مسیر هفدهم ندارد ، و سپس چنانکه گویی در تایید آن ، و آن فرد همانطور که نزدیک می شد انگار حرف هایش را شنیده باشد ، پیچید و به تقاطع جاده دهم رفت ،و همچنین با قدمهای چابکی به طرف دیوار خارجی برگشت ، آنها وقتی که پدرو وارد نشد نونیز را مسخره کردند . و بعدها وقتی او از پدرو خواست شخصا آن را تایید کند ، پدرو انکار کرد و روی از او برگرداند ، و بعد از آن با او خصومت ورزید . سپس او آنها را وادار کرد تا به او اجازه دهند راه دوری را به بالای چمنزارهای شیب دار به سوی دیوار با یکی از افراد متهور و نترس برود ، و برای او هر آنچه را که میان خانه ها می گذرد شرح دهد ، او متوجه چند رفت و آمد مشخصی شد ، اما چیزهایی که واقعا بنظر می رسید برای این مردم معنادار باشد فقط داخل و یا پشت خانه های بدون پنجره بود . واین تنها چیزهایی بود که بوسیله آن میخواستند او را امتحان کنند ، که حتی از اینها هم او نه می توانست چیزی ببیند یا بگوید ، و بعد از شکست خوردن از این تلاش ، و تمسخری که آنها نمی توانستند فرو بنشانند ، اوبه فکر افتاد که متوسل به زور شود ، او به فکر افتاد که یک بیل بدزدد و ناگهان بر سر یکی یا دو نفر از آنها بکوبد و آنها را به خاک بیندازد ، و در این مبارزه عادلانه مزیت های بینایی و چشم ها را به آنها نشان دهد ، اوبه خاطر این راه حل خیلی دور شد تا بیلی بدزدد، و سپس چیزی را در باره خودش کشف کرد ، و آن این بود که برای او غیرممکن بود که بتواند در خونسردی مرد نابینایی را بزند . او مردد ماند ، و دید که همه از اینکه او یک بیل دزدیده بود آگاه بودند . آنها هوشیار ایستاده بودند ، درحالی که سرهایشان به یک طرف بود و گوشهایشان را به طرف او خم کرده بودند تا ببینند بعد چه کار می کند. یکی از آنها گفت :"بیل را بزار کنار ." وآن وقت بود که احساس نوعی وحشت همراه با بیکسی به او دست داد .اودیگر داشت مطیع و رام می شد . سپس او یک نفر را با زور به عقب پرت کرد و به دیوار خانه ای کوفت . و از روی او گذشت و به بیرون از دهکده رفت . او از این سو و آن سو به یکی از مرغزارهایشان رفت . درحالی که رد پایی از علف های لگد مال شده را در پشت پاهایش به جا می گذاشت ، ناگهان در کنار یکی از راه هایشان نشست . او قدری احساس سبکی همراه با کمی سرگشتگی کرد که برای همه آدمها در شروع یک مبارزه پیش می آید . داشت این را می فهمید که نمی توان حتی با آرامش خاطر با موجوداتی که در اساس از لحاظ مغزی با او متفاوت هستند و پایین تر ازتفکرات او قرار دارند، بجنگد. در دوردست او تعدادی از مردها را دید که بیل ها و چوب هایی دردست داشتند و از خیابان خانه ها بیرون می آمدند . و در یک خط گسترده ای در چند مسیر به طرف او می آمدند . آنها به آرامی نزدیک شدند ، درحالی که با همدیگر مکررا صحبت می کردند ،و هر از گاهی تمامی آدم هایی که محاصره اش کرده بودند می ایستادند و هوا را استشمام می کردند و گوش می کردند تا صدای پایش را بشنوند. اولین باری که این کار را کردند نونیز خندید، اما بعد از آن دیگر برایش عادی شد و خود را کنترل کرد . یکی از آنها راهش را به طرف علفها در مرغزار کج کرد ، و بصورت دولا و خمیده درحالی که راهش را استشمام می کرد به پیش آمد . برای پنج دقیقه او گسترده شدن آرام کمربندی از انسان که او را محاصره کرده بودند را تماشا کرد ، و سپس با وضعیت سردر گمی دیوانه وار هر سو را نظاره کرد. ایستاد . یک قدم یابیشتر به طرف دیوار پیرامونی رفت. برگشت ، و چند قدمی به عقب برداشت . در آنجا همه آنها بصورت نیم دایره او را احاطه کرده و ایستاده بودند . در حالی که بی حرکت بودند و همه گوش هایشان آماده شنیدن بود . او نیز بی حرکت ایستاد ، با هر دو دستش محکم به بیل چسبیده بود . آیا با آنها مبارزه می کرد ؟ ضربانی در گوشهایش دوید با این آهنگ که "در کشور نابینایان مرد یک چشم پادشاه است ،" آیا می بایست به آنها حمله ور می شد؟ او به دیوارغیر قابل صعود و بلند برگشت ، غیر قابل صعود بودن آن به خاطر عایق کاری صاف آن بود، و ضمنا سوراخ سوراخ شده با درهای کوچک . او همچنین کسانی را که در جستجوی او هر لحظه نزدیکتر می شدند ، ودر پشت آنها نیز کسانی که از جاده مشرف به خانه ها داشتند می آمدند می دید . آیا می بایست به آنها حمله می کرد ؟ یکی از آنها صدا زد :" بوگوتا، بوگوتا، کجا هستی ؟" او بیلش را هنوز محکم تر چسبیده بود، و بسوی چمنزارها یعنی جایی که محل سکونت آنها بود نزدیک شد، و مستقیما حرکتی کرد که همه متوجه او شدند . او باخود قسم یادکرد : " اگر به من دست بزنند آنها را خواهم زد ،به خدا قسم آنها را خواهم زد . " او فریاد زد ." به من نگاه کنید ، من قصد دارم هرکاری را که خواستم در این دره انجام دهم . آیا می شنوید؟ قصد دارم هرکاری که خواستم بکنم و هرجا خواستم بروم !" آنها به سرعت هر چه تمام ترداشتند بطور کورمال کورمال بر سر او می ریختند . شبیه بازی مرا بگیر نابینایان شده بود ، آن هم با چشمهایی که به جز یک نفر، رنگ روشنایی به خود ندیده بودند. یک نفر فریاد زد :" بگیریدش " او خودش را در دایره سست هلالی شکل دنبال کنندگان یافت . و احساس کرد که ناگهان او می بایست نیرو و اراده خود را باز یابد . با صدایی که حاکی از تصمیم و اراده محکم بود فریاد زد . " شما نمی فهمید ، شما نابینا هستید ،و من می توانم ببینم . مرا تنها بگذارید !" "بوگوتا ! بیل را بزار کنار ، از چمن ها بیا بیرون !" دستور آخر ، که با غرور شهر نشینی او عجیب می آمد ، طوفانی از خشم در او به همراه آورد . او گفت : " می کشمتون ،" در حالی که از هیجان نفس نفس می زد . " به خدا ، می کشمتون ، منو تنها بگذارید !" او شروع به دویدن کرد ، روشن بود که نمی دانست به کجا باید فرار کند. به طرف نزدیکترین مرد نابینا دوید ، زیرا وحشتی که در او ایجاد شده بود او را مصمم می کرد که او را بزند . ایستاد و سپس خواست با سرعت از صف بسته آنها بگریزد . به سمتی رفت که شکاف زیادتری داشت ، و درهردوطرف آدم هایی با ادراک سریع و بالای شنوایی که می توانستند کوچکترین صدا را از دور تشخیص دهند، قرار داشتند. به طرف هریک از آنها هجوم برد . خود را به جلو پرتاب کرد اما دید تقلا بی فایده است و نزدیک بود دستگیر شود . و صدای برخورد ! برخورد بیل ها به هم بود . او ضربه آرام دست و بازویی را احساس کرد ، و بافریادی از درد پایین افتاد ، و او را درمیان گرفتند . کاملا در میان ! سپس دید که دوباره او را به خانه ها نزدیک می کنند . و مردان نابینا ،درحالی که بیل ها و چوب هایشان را در هوا می چرخاندند ، گویا در پی منظور خاص و معناداری به این سو و آن سو می دویدند . در همان موقع صدای پاهایی را در پشت سرش شنید ، ومرد بلند قدی را دید که عربده کشان به سوی او حمله ور شده بود . از کوره در رفت ، بیلش را به کمی آنسو تر به طرف تعقیب کنندگان پرتاب کرد ، و به دور خود می چرخید و فرار می کرد، درحالی که با فریاد به آرامی از زیر دست این و آن می گریخت . مضطرب و وحشت زده بود .با عصبانیت به جلو و عقب می دوید ، و حتی موقعی هم که احتیاج به جاخالی دادن نداشت جاخالی می داد . و همانطور که با دلواپسی و اضطراب هر سوی خود را نظاره می کرد ، ناگهان سکندری خورد و بر زمین افتاد . لحظاتی چند روی زمین افتاده بود . و آنها متوجه افتادن او شدند . در دور دست در دیوار پیرامونی ناگهان دریچه کوچکی مانند یک بهشت ظاهر شد ، وبطور وحشیانه ای با شتاب بسوی آن روانه شد . او حتی به اطراف و تعقیب کنندگانش هم نگاهی نینداخت ،و خود را بر روی پلی لغزاند وبا تقلا از راه باریکی در میان صخره ها خزید، و مانندلامای جوانی بی تجربه و ترسو، باجهش از نظرها پنهان شد ، و با صدای نفس های بلند و سینه سوز کمی آرمید تا نفسی تازه کند . و این گونه کودتایش به انتهای کار رسید . برای دو شبانه روز بدون غذا و پناهگاهی در بیرون از دیواره دره نابینایان بسر برد ، و در باره آنچه ناخواسته برسرش آمده بود فکر کرد .در طی این تفکرات او مکررا و دائما در ذهن جستجو گرش ضرب المثل مضحک و نابود شده "در کشور نابینایان مرد یک چشم پادشاه است ." را تکرار می کرد . اساسا تمام تفکراتش پیداکردن راه هایی برای جنگیدن و غلبه کردن بر این مردم بود ، و واضح بود که هیچ راه عملی دیگری میسر نبود. او هیچ سلاحی نداشت ، و بدست آوردن آن هم خیلی سخت بود . آفت تمدن حتی در بوگوتا هم او را گرفته بود ، و او نمی توانست چنین چیزی را به خود بقبولاند که به پایین برود و یک مرد نابینا را بکشد . البته اگر این کار را در مورد یکی از آنها هم می کرد ، مانند آن بود که با همه آنها کرده است . به زودی خستگی بر او غلبه کرد و دیر یا زود می بایست می خوابید !... سعی کرد در بین درختان کاج غذا پیدا کند ، و موقعی که شبانگاه سرد می شد ، جایی درست کند که در زیر شاخه های کاج راحت بخوابد ، و بااعتماد کمتر ، با استادی وتردستی ، لامایی را بگیرد. اما چگونه با دستان خالی او را بکشد ، شاید با سنگ بر سر آن زدن ، و بالاخره شاید مقداری از آن را هم بخورد . اما لاماها به او مشکوک بودند و با چشمان قهوه ای بی اعتمادشان او را زیر نظر داشتند ، و وقتی او جلو می رفت آنها خود را عقب می کشیدند . روز دوم ، ترس و لرز و تشنج بر او غلبه کرد . عاقبت به پایین آمد و خود را به دیواره کشور نابینایان کشاند ، و سعی کرد شرایطی را ایجاد کند .در حالی که فریاد می زد در طول رودخانه خزید ، تا اینکه دو مرد نابینا از دروازه شهر بیرون آمدند و او آنها را متوجه خود کرد و با او صحبت کردند . او گفت :" من دیوانه بودم ،اما حالا از نو ساخته شده ام ." آنها گفتند :"حالا بهتر شد ." او گفت :"حالا عاقل تر شده ام ، و از آنچه انجام داده ام شرمنده ام ." سپس بدون اینکه هدفی داشته باشد بی غرض شروع به گریه کرد ، زیرا حالا خیلی ضعیف و مریض شده بود ، و آنها این را یکی از علایم بهبودی اومی دانستند و برایشان راضی کننده بود . آنها از او سوال کردند که آیا هنوز هم به کلمه "دیدن " فکر می کرد ؟ او گفت :"نه ، آنها همه احمقانه بود ، این کلمه اصلاهیچ معنایی ندارد ." آنها پرسیدند که در بالای سر چه وجود دارد ؟ در حالی که باحالت عصبی اشک می ریخت . گفت :"حدود ده در ده پا به بلندی یک مرد هست تا به بام بالای دنیا برسید، یعنی صخره ها، که خیلی خیلی صاف هستند . قبل از اینکه سوال دیگری از من بپرسید کمی غذا بمن بدهید تا از گرسنگی نمیرم ." انتظار تنبیه هولناکی را داشت ، اما این آدمهای نابینا انعطاف پذیرو تا حدی دلسوز بودند . آنها در مورد این شورشی چیزی جز اثبات یک حماقت کلی و پستی و دنائت نمی دیدند .و بعد از این که او را شلاق زدند ، او را مامور کردند تا ساده ترین و سنگین ترین کاری که برای هر کسی داشتند انجام بدهد ، و او ، از آنکه می دید هیچ راه دیگری برای زنده ماندن ندارد ، آنچه راکه به او گفته می شد سر به زیر و مطیع انجام می داد . چند روزی مریض بود ، و آنها بامهربانی از او پرستاری کردند . این باعث شد که اطاعتش از آنها صادقانه تر باشد . اما آنها اصرار داشتند که او در تاریکی استراحت کند ، و این برایش یک بدبختی بزرگی بود . و فلاسفه نابینا نزد او می آمدند و از رفتار لجوجانه و شرارت آمیز ذهن او برایش حرف می زدند ، و شکیات او را در باره دریچه ای صخره ای که به جهان آنها پوشش می داد واو آن ها را باور نداشت ، جواب می دادند برطرف می کردند. به طوری که او تقریبا شک کرد که آیا درحقیقت او قربانی یک توهمی بود که حتی نمی بایست بالای سرش را هم نگاه کند تا آسمان را ببیند. حالا دیگر ضرب المثل قبلی جایش را به این داده بود . خواهی نشوی رسوا ، همرنگ جماعت باش . بنابراین نونیز یکی از ساکنین کشور نابینایان شد ، و عجیب وغریب بودن این مردم در نظر او از حالت کلیت خارج شد ، و به فردیت گرایش یافت ، و کم کم همه چیز برایش آشنا و عادی می شد . درحالی که دنیای آنسوی کوه ها بیشتر و بیشتر برایش غیر واقعی و دور از ذهن می نمود . ارباب او مردی بنام یاکوب ، که موقعی که عصبی نبود ، خیلی مهربان بود . همچنین پدرو، عموزاده یاکوب ، و مدینا ساروتا ، که کوچکترین دختر یاکوب بود . او را در دنیای نابینایان خیلی کوچک به حساب می آوردند ، زیرا او چهره ای روشن و صاف همراه با سادگی و معصومیت کودکانه خاصی داشت ، که برای آنها رضایت بخش نبود ، صافی شفافی که از ایده آلهای زیبایی زنانگی در دیدگاه یک مرد نابینا بود . اما ابتدا زیبایی او نظر نونیز را جلب کرد ، وکم کم برایش به عنوان یکی از زیباترین موجود در کل خلقت جلوه کرد . پلک های بسته اش فرو رفته و قرمز نبود ، اما به نظر می رسید که ممکن بود هر لحظه دوباره باز شوند . مژگان بلندی داشت ، که چشمانش را مانند قبرستانی فرو ریخته و از شکل افتاده نشان می داد . و صدایش مانند صدای بچه ها قدرتمند بود ، که گوشهای تیز عاشقان و دلدادگان دره را راضی نمی کرد . به طوری که اورا خیلی کوچک خرد به حساب می آوردند و هیچ کس عاشق او نبود . 1 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ زمانی رسید که نونیز به این فکر افتاد که آیا می توانست او را تصاحب کند ، اومی بایست برای بقیه روزهای زندگیش در آن دره می ماند ، و برای بقیه زندگیش فکری می کرد . قدری او را تماشا کرد ، و بدنبال فرصتهایی بود که با او صحبت کند ، و ناگهان متوجه شد که آن دختر برای اولین بار توانسته بود او را مشاهده کند. یک بار در موقع استراحت روزانه آنها پهلو به پهلو در تاریکی زیر نور ستارگان نشستند ، و موسیقی دلپذیری شنیده می شد . دستش به سوی او دراز شد و این جرات را به خود داد تا آن را فشار دهد . سپس او نیز از روی دلسوزی و محبت دستش رافشارداد . و یک روز ، همانطور که در تاریکی مشغول غذا خوردن بودند ، احساس کرد که دستهای مدینا ساروتا با نرمی زیادی در جستجوی پیدا کردن او بود ، و وقتی که موفق شد ، در همان موقع شعله آتشی زبانه کشید و او لطافت صورتش را زیر نور آن توانست ببیند . در آن موقع سعی کرد قدری با او صحبت کند . یک روز وقتی مدینا ساروتا در زیر نورتابنده ماه تابستانی نشسته بود او به پیشش رفت . در زیرنور ماه صورتش نقره فام وشگفتی آور بود . او به پاهایش افتاد و عشق و محبتش را ابراز کرد ، و به او گفت که چقدر برایش زیبا و دوست داشتنی بود . اوچنان با صدای عاشقانه ولطافت محبت آمیزی اما همراه با ترس با او صحبت کرد ، که آن دختر تا آن زمان چنین ستایشی را لمس نکرده بود. بنابراین هیچ جواب قطعی نداد ، اما روشن بود که این حرفها او را خوشحال کرده بود . بعد از آن هر وقت می توانست فرصتی پیدا کند با او حرف می زد . دره دیگر دنیای او شده بود ، و دنیای آنسوی کوه ها یعنی جایی که انسان در آفتاب زندگی می کرد ، به نظر می رسید مانند قصه پریانی شده باشد که روزی در گوش های آن دخترک نابینا نجوا کند . حالا دیگر خیلی محتاطانه و با ترس در باره بینایی با او حرف می زد . برای آن دختر بینایی به معنای تخیلات شاعرانه ای بیش نبود، و به توضیحات او از ستارگان و کوه ها و زیبایی خیره کننده خودش که گویی یک جرم افراط گرایانه برای نابینایان بود گوش می داد . او آنها را باور نمی کرد ، و فقط نیمی از آنها را می فهمید ، اما بطور شگفت انگیزی اشتیاق نشان می داد ، و طوری وانمود می کرد که به نظر می رسید کاملا فهمیده است . این عشق باعث شد که روز به روز ترس نونیز کمتر و جراتش بیشتر شود . تا جایی که خواست او را از یاکوب و دیگر بزرگان برای ازدواج خواستگاری کند، اما خود آن دختر دلهره داشت و هر بارآن را به تاخیر می انداخت . تا اینکه یکی از خواهرهای بزرگ ترش به یاکوب عشق آن دو را اطلاع داد. در ابتدا مخالفت زیادی برسر ازدواج نونیز و مدیناساروتا وجود داشت ، نه به این خاطر که ارزش برای آن دختر قایل شوند ، بلکه از این رو که نونیاز را سفیه و عقب افتاده ، موجودی بی کفایت حتی پایین تر از شان یک انسان می دانستند . خواهرهایش به سختی با آن مخالفت می کردند و آن را ننگ و بی اعتباری برای همه شان می دانستند ، و یاکوب پیر اگر چه او را با همه نابهنجاری که داشت ، به عنوان یک خانه زاد مطیع ، دوست می داشت ، سرش را تکان داد . وگفت که این کار نمی توانست انجام گیرد . مردان جوان همه عصبانی شدند، زیرا این ایده را یک نوع تخریب نژادی می دانستند ، و غریبه ای که آن گونه مهمل می بافت را نمی توانستند به عنوان هم کیش خود بپذیرند . یکی از آنها که برای ناسزاگفتن و زدن نونیز قدم پیش نهاده بود ، به سختی مغلوب شد . سپس برای اولین بار او در آن دره متروک ، برتری های دیدن و بینایی را دریافت . و بعد از آن که درگیری تمام شد ، هیچکس جرات دست بلند کردن به سوی او را نداشت . اما هنوز آنها این ازدواج را غیرممکن می دانستند. یاکوب پیر دلسوزی زیادی برای آخرین دختر کوچکش نشان می داد ، و از این که صدای گریه هایش را بشنود آزرده می شد. "می دانی عزیزم ، او سبک مغز است ، او توهم دارد ، اصلا کار درست نمیتواند انجام دهد ." مدینا ساروتا با گریه گفت :" می دانم پدر ، اما او از قبل بهتر شده است . روز به روز بهتر می شود . او قوی است ، پدر عزیزومهربان ، قوی تر و مهربان تر از هر مرد دیگری در جهان . او مرا دوست دارد ، و پدر ، من هم او را دوست دارم ." یاکوب پیر از این که دخترش نصیحت هایش را گوش نمی کرد و او را تسلی ناپذیر می دید مضطرب می شد ، و بعلاوه اضطراب او از این بود که نونیز را به خاطر خیلی چیزها دوست داشت . بنابراین رفت و در محلی بنام شورا ، که تاریک و بدون پنجره بود با دیگر بزرگان نشست ، و روند مذاکره را در آنجا دنبال کرد ، و در این لحظه خاص گفت : " او از آنچه قبلا بود بهتر شده است. بعید نیست یک روز او را صحیح و سالم مانند خودمان ببینیم ." سپس بعد از آن یکی از بزرگان ، که تفکر عمیقی داشت ، ایده ای به نظرش رسید . او درمیان این مردم به عنوان حکیم و پزشک داروساز بزرگ شناخته می شد ، و او تفکر فلسفی و بدیعی داشت . و ایده درمان نونیز از آن بیماری عجیب و غریب ناگهان در فکرش خطور کرد . یک روز وقتی که یاکوب در خانه حاضر بود ، او موضوع نونیز را پیش کشید . او گفت :" من بوگوتا را معاینه کرده ام ، و این مورد برای من خیلی واضح تر شده است. فکر می کنم که احتمال معالجه شدن او خیلی زیاد است ." یاکوب گفت : " این همان چیزی است که من همیشه امیدوار بوده ام ." پزشک نابینا گفت :" مغزش متاثر شده است ،" و بزرگترها در اطراف حرف هایش را با زمزمه تایید کردند . یاکوب پیر گفت : " آه ، چه چیزی آن را متاثر کرده است ؟" دکتر در جواب به سوال خودش گفت : " این . " "آن چیزهای عجیبی که چشم گفته می شود ،و همان چیزی که قرار است تورفتگی ملایم قابل قبولی در روی صورت او ایجاد کند، در بوگوتا این ها بیمار شده اند ، و در مورد بوگوتا این بیماری به مغزش اثر کرده است . آنها بیش از حد برجسته هستند ، او مژه دارد و پلک هایش حرکت می کنند ، و در نتیجه مغزش در وضعیت تحریک دایمی و دیوانگی است . " یاکوب پیر گفت : " بله . " "بله ." " و من معقولانه فکر می کنم ،بدون هیچ شکی می توانم بگویم ، به خاطر معالجه کامل او ، تمام آنچه که باید انجام بدهیم یک عمل جراحی ساده است . یعنی ، در آوردن این دو عضو تحریک کننده ، آن موقع او دارای عقل سلیم می شود . آن موقع عقلش کاملا سر جایش می آید و یک شهروند کاملا قابل احترام خواهد شد ." یاکوب پیر گفت : " خدا را شکر می گوییم که به ما چنین علمی عطا کرده است ." و راهی شد تا به نونیز این خبر خوشحال کننده و امیدوارکننده را بگوید . اما وضع نونیز ازدریافت این خبر به ظاهرخوب ، خوشحال کننده نبود ، بلکه بهم ریخت و به موجودی سرد و ناامید تبدیل شد . یاکوب پیر گفت :" از لحنی که شما بخودتان می گیرید ، هر کس ممکن است فکر کند ، مراقب دختر من نیستید ." اما این مدینا ساروتا بود که نونیز را ترغیب می کرد تا از جراحان نابینا روی گردانی کند. نونیز گفت:" مسلما تو نمی خواهی که من موهبت بینایی خود را از دست بدهم ؟ " او سرش را بالا گرفت ." نه ! " "دنیای من چشمانم هستند." دخترک سرش را بزیرانداخت . "چیزهای زیبایی وجود دارند، چیزهای زیبای قشنگی ، گلها ، خزه های بینابین سنگها ، نرمی و زبری روی یک تکه خز ، آسمان نامتناهی با ابرهای متحرک ، غروب ها و ستارگان . حتی تو هم هستی ، به خاطردیدن تو هم که شده ، داشتن بینایی خوب است ، دیدن آن صورت متین و جذابت ، لبهای مهربانت ، دستهای حلقه شده زیبا و عزیزت ... آنچه که تو صاحب آنی همان چشمان من است ، چشمانی که مرا برای تو نگه می دارد ، و درعوض آنچه که این احمق ها جستجو و لمس می کنند، من بوسیله آنها تو را می بینم . و من باید آن ها را برای تو نگه دارم . من باید تو را لمس کنم ، بشنوم ، وبا از دست دادن آن ها دیگر تو را نبینم . باید زیر آن بام صخره ای و سنگی و تاریک بیایم ، آن بام مخوفی که در زیرش تصورات شما نهفته است .... نه :" شما مرا وادار نخواهید کرد که چنین کاری بکنم ." شک غیر قابل قبولی دراو ایجاد شده بود . ایستاد ، دیگر سوالی نکرد . دخترک گفت : " ای کاش ، گاهی وقتها " مکثی کرد . او کمی با نگرانی گفت : " بله !" " ای کاش گاهی وقتها اینطور حرف نمی زدی ." "چطور" " می دانم آن زیباست ، آن تصورات توست . آن را دوست دارم ، اما حالا ..." احساس سردی کرد. با کمی ضعف گفت :"حالا" دخترک کاملا بی حرکت نشست . " منظورت اینست ، فکر می کنی من باید بهتر شوم ؟ شاید بهتر " او خیلی چیزها را داشت بسرعت درک می کرد . احساس خشم کرد ، درحقیقت خشم در سرانجام تاریک سرنوشت ، و همینطور احساس همدردی برای درک کم آن دختر ،همدردی همراه با تاسف . او گفت : "عزیزم " و توانست ببیند که دختر سعی داشت در سادگی کلام چگونه چیزهایی که قویا روحش را آزرده بود ونمی توانست بگوید را ازخود دورکند. بازوانش را به دور او حلقه کرد ، و او را بوسید ، و آنها برای مدتی در سکوت نشستند . با صدایی که کمی مردانه به نظر می رسید عاقبت گفت :" آیا بنا بود موافقت کنم ؟" دخترک دستهایش را بدور او انداخت ، درحالی که وحشیانه می گریست . با گریه گفت : "اگر موافقت می کردی ، اگر فقط این کار را می کردی !" برای یک هفته قبل از عمل می بایست او را از پستی و بردگی به سطح یک شهروند نابینا ارتقا دهند . نونیز خواب را فراموش کرده بود، و همیشه در مواقع گرم روزهای آفتابی ،درحالی که دیگران با خوشبختی چرت می زدند ، یا درجایی می نشست و به فکر فرو می رفت ویا بی هدف به اطراف می رفت ، و سعی می کرد تا فکرش را از بلاتکلیفی رها کند . او جوابش را داده بود، حتی موافقت هم کرده بود ، اما باز مطمئن نبود . و بالاخره زمان موعود فرا رسیده بود . خورشید با شکوه و جلال بر روی قله های طلایی نشسته بود . و آخرین روز بینایی برای او در حال تمام شدن بود . قبل از اینکه از مدینا ساروتا جدا شود و برای خوابیدن برود چند دقیقه ای را با او به سر برد . او گفت : " فردا ، دیگر نخواهم دید ." او جواب داد ."عزیزم " و با تمام قدرت دستانش را فشرد ، و گفت :" آنها به تو صدمه می زنند اما خیلی کم ، و تو از این درد خلاص می شوی ، عزیزم ، از آن خلاص می شوی ، برای من ... عزیزم ، اگر قلب و زندگی یک زن می توانست جایگزین آن شود ، من آن را به تو پرداخت می کردم . عزیزترینم ، با صدای لرزانم می پرداختم ." نونیز سرشار از تاسف برای خودش و او شد . اورا در میان بازوانش گرفت وبرای آخرین بار به صورت شیرینش نگاه کرد . با آه سردی به او گفت :" خدا حافظ " و دوباره نجواکرد ."خدا حافظ." و در سکوت روی از او برگرداند . می توانست صدای پس و پیش رفتن آرام پاهای او را بشنود ، وچیزی در آهنگ صدای پاها وجود داشت که او را به گریه کردن شدید وادارنمود . کاملا تصمیم داشت که به جای خلوتی برود ، جایی که علفزارهای زیبا با نرگس های سفید داشت ، و در آنجا بماند ، تا زمان قربانی شدنش فرا برسد . اما همانطور که می رفت ، چشمانش را بیشتر باز کرد و دید صبح شده است . صبح مانند یک فرشته در زره طلایی ، خود را به پایین سراشیبی می کشاند ... 1 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ برای او این طوربنظر می رسید که قبل از این شکوه و جلال ، او و این جهان نابینا در دره ، و عشق او، و همه ، گودال گناهی بیش نبود . بر خلاف تصمیمش برای باز گشت ، او راهش را ادامه داد و دیگر برنگشت ، ادامه داد تا از میان دیواره پیرامونی گذشت و به خارج از صخره ها رسید ، و چشمانش همیشه بر روی درخشش یخ و برف در زیر نور آفتاب خیره بود .او زیبایی بی انتهایشان را نظاره کرد و تصورش بر روی آنها اوج گرفت به چیزهایی که حالا می بایست برای همیشه رهایشان کند . او به فکر جهان بزرگ آزادی افتاد که از آن دور افتاده بود ،دنیایی که متعلق به او بود ، و او دیدگاهی از آن سراشیبی های زیاد داشت ، مسافت به مسافت ، با بوگوتا، مکانی از زیبایی های مملو از هیجان ، افتخاری در روز ، شگفتی روشنی در شب ، جایگاه کاخ ها و فواره ها و مجسمه ها و خانه های سفید ، که به زیبایی در مسافت دور قرار داشت . در حالی که راهش را به سوی خیابانها و جاده های شلوغ ادامه می داد ، وهرلحظه نزدیکتر و نزدیکترمی شد . به فکر افتاد که چگونه ممکن است یک نفربتواند برای یک روز یا بیشتر از میان این گذرگاه ها به پایین بیاید. او به فکر سفر از طریق رودخانه افتاد. روز به روز ، از بوگوتای بزرگ تا دنیای وسیعتر آرام آن سوتر ، از میان شهرها و روستاها ، جنگلها و دشتها ، رودخانه خروشان روزها بعد از روزها ، تا جایی که سواحل رود تمام می شد و کشتی های بخار بزرگ چلپ چلپ کنان می گذشتند ، و آن موقع می توانست به دریا برسد ، دریای بی انتها ، با هزاران جزیره اش ، هزاران جزیره، و کشتی هایش در میان مه در دوردستها پشت سر هم به این سو و آن سوی آن جهان پهناور سفر می کردند . و در آنجا ، بدون محصور بودن در کوه ها ، او آسمان را دید ، آسمان را ، نه مانند دایره ای روشن که ما در اینجا می بینیم ، بلکه کمان آبی رنگ غیر قابل اندازه گیری ، ژرفنای بی انتهایی که در آن ستارگان دوار شناور بودند ... چشمانش پرده بلند کوه ها را با کنجکاوی وصف نا پذیری موشکافی می کرد. مثلا ، اگر کسی اینگونه ادامه می داد ، در بالای آن آب راه و در آن تنگه دودکش مانند ، ممکن بود یک نفربلند سیما ازمیان آن کاج های کوتاه بیرون بیاید که در آن تپه دریایی به اطراف بدود و هر لحظه بزرگ تر و بزرگ تر شود تا اینکه از بالای تنگه بگذرد . و سپس؟ آن دامنه سنگلاخ را به تسخیر درآورد . از آن پس شاید یک صعود ممکن است پیدا شود تا او را به بالای آن پرتگاه که در زیر برف ها قرار داشت برساند ، و اگر آن دودکش نتواند ، پس گذرگاه دورتر دیگری به طرف شرق ممکن است این منظور را بهتر برایش به انجام برساند . در آن موقع او در بالای آنجا ، برروی برفهایی که به درخشش کهربا ست، و نیم راهی دیگرتا به بالای قله آن ویرانه های زیبا نیست ، خواهد بود. او نگاهی گذرا به دهکده انداخت ، سپس برگشت و آن را محکم واستوار از نظر گذراند . به فکر مدیناساروتا افتاد، او در دور دست خیلی کوچک و دورافتاده شده بود . دوباره به طرف دیواره کوه برگشت ، همان پایینی که روز برایش آمده بود . سپس خیلی با احتیاط شروع به بالا رفتن کرد . وقتی که غروب شد او خیلی بالا نرفته بود ، اما طوری در بالا قرار داشت که از دسترس نابینایان محفوظ مانده و دور شده بود .او خیلی بالاتر بود ، اما هنوزمی بایست بالاتر از آن می رفت . لباس هایش پاره شده بود، اندام هایش خون آلود بودند ، در خیلی از جاهایش خون مردگی وجود داشت ، با این حال او دراز کشید، چنانکه گویی به آسایشی رسیده بود ، آن گاه لبخندی در چهره اش نمایان شد . درجایی که استراحت می کرد، به نظر می رسید که دره در یک گودالی تقریبا مایل در پایین قرار داشت . و قبلا آن با غبار و سایه تیره شده بود . اگرچه کوه های اوج گرفته اطراف آن چیزی شبیه به نور و آتش بود . کوه های اوج گرفته اطرافش نور و آتش بود ، و اجزای کوچک صخره ها ی نزدیک و در درسترس با زیبایی ماهرانه ای نمناک شده بود ، مانند رگه های معدنی سبز مایل به خاکستری ، تلالو نور برف های یخ زده در اینجا و آنجا وجود داشت ، گلسنگ های نارنجی خیلی کوچک زیبا درست نزدیک صورتش پدیدار شده بود . سایه های شگفت انگیز عمیقی در تنگه بود . آسمان آبی به ارغوانی عمیقی تبدیل می شد ، و ارغوانی به تاریکی درخشنده ، و در بالای سر، وسعت بی کران آسمان . او پیش از این توجهی به آنها نداشت . کاملا بی حرکت در آنجا دراز کشید . لبخندی زد چنانکه گویی از این وضع که از دره نابینایان که روزی فکر می کرد پادشاه آن خواهد شد گریخته بود . درخشش غروب گذشت و شب فرا رسید و او هنوز به آرامی دراز کشیده بود ودر زیرنور ستارگان در حالی که احساس سردی می کرد، لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نقش بسته بود . 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده