Managerr 1616 مالک ارسال شده در 9 خرداد، 2013 وقتی هنوز در خواب و بیداری بودم، به یاد آوردم که در این شب، در گذشته زندگی کرده بودم و بیهیچ شکی دوباره میدانستم که خدا هست بالاخره میخواستم با او صحبت کنم مردی خیلی خیلی مهربان است، کسی گفت میتوانی خیلی راحت تلفنی با او تماس بگیری تلفن زدم صدایی شنیدم، صدایی بسیار دوست داشتنی زن بالدار مهربانی به نظرم رسید مثل عکسی که روی کارت تبریک میبینی گفته شد: خدا را میخواهید، شماره یک را بگیرید خدا را نمی خواهید، شمارهایی نگیرید شماره یک را گرفتم و همان زن بالدار گفت: تنها یک نفر پشت خط منتظر است و آن شما هستید بیاد دارم که میبایست مدت زیادی فکر میکردم تا بیدار شدم و خدا جایی در سرم گم شده بود. روجر کووپلاند 3
Managerr 1616 مالک ارسال شده در 9 خرداد، 2013 درها و پنجرهها را بسته بودیم درها و پنجرهها را بسته بودیم نمیخواستیم به دست شکمبارگان و ساعت سازان غارت و اسیر شویم رازهایمان خانه و زمان ایستا بودند م. در دلم خانه کردی مانند میمونی تنها در قفس وقتی خوب نگاه کردم چهرهات را دیدم شبیه، شبیه سیبِ پیر فراموش شده که در زمستان بازمییابی بیماری عشق است که با فراموشی نمیمیرد از دست رفتن آنچه، تو از دست نمیدهی جای قاب عکسی رنگ پریده بر دیوار که در گذشته عکسی بر آن بود، این بیماری است اما عشق، م- این من بودم همانگونه که دراز کشیده منتظر بودم بین خواب و بیداری بر بلندا – سفر- به سوی پایان شب منتظر تو بودم، اما نیامدی، نیامدی در آن زمان در- خانه- مکانی داشتیم و زمانی که پایان نمییافت، آنها از آن ما بودند و در رویا دیدیم که دیگر بیدار نخواهیم شد درمان می شدیم بی آنکه بدانیم از چه. 4
spow 44198 ارسال شده در 31 خرداد، 2013 بارها گفتهام و بار دگر میگویم /...../ که من دلشده این ره نه به خود میپویم در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند /...../ آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست /...../ که از آن دست که او میکشدم میرویم دوستان عیب من بیدل حیران مکنید /...../ گوهری دارم و صاحب نظری میجویم گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است /...../ مکنم عیب کز او رنگ ریا میشویم خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است /...../ میسرایم به شب و وقت سحر میمویم حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی /...../ گو مکن عیب که من مشک ختن میبویم 2
spow 44198 ارسال شده در 7 خرداد، 2014 سگهای رمانتیک - روبرتو بولانیو آن زمان، بیست سالم شده بود و دیوانه بودم. کشوری را باخته بودم، اما رویایی را بُرده بودم. تا وقتی که آن رویا مال من بود هیچ چیز مهم نبود. نه کار کردن، نه نیایش کردن، نه مطالعه کردن در آفتاب صبحگاهی در کنار سگهای رمانتیک. و رویا زنده بود در خلاء روح من. اتاقی چوبی، در سایه روشن، در اعماق نفسگاه استوا. و گاهی باز میگشتم به درون خودم و رویا را میدیدم: تندیسی جاودانه در اندیشههای سیال، کرمی سفید به لولیدن درون عشق. عشقی فراری. رویایی اندرون رویایی دیگر. و کابوسی که به من میگفت: تو بزرگ خواهی شد. تصویرهای رنج، هزارتو را پشت سر خواهی گذاشت و فراموش خواهی کرد. اما آن زمان، بزرگ شدن جُرمی خواهد بود. گفتم من اینجایم با سگهای رمانتیک و قصد دارم همینجا بمانم... 2
spow 44198 ارسال شده در 8 خرداد، 2014 هرکسی در هر چنگه ابر ، دوستی داشت هم از ان روست جهان ، در جوار دوستان ، اکنده از هول و پلشت مادرم نیز می گفت چنین دل به دوستان مسپار و در اندیشه چیزهای جدی تر باش گلونائوم 4
sam arch 55879 ارسال شده در 9 خرداد، 2014 خواب زده ست آنکه در خیالش خواب می دید... در بیداری زنگار روح... در خواب رویایِ شیرین تَن... و در خواب و بیداری..در برزخِ بود و نبود...مسئله اینست می گفت!... . . . ببخشید اگر به اینجا نمی خوره...در صورت لزوم حذف بفرمایید.. عصیان شعرواره ی من هم اینگونه بود... 3
ارسال های توصیه شده