Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ شعر به عقيده هايدگر، داراي خاصيتي است كه از خواست و اراده ما بيرون است. شاعر نميتواند ارائه كند كه شعر بگويد؛ شعر خودش ميآيد. ما هم كه خوانندگان شعر او هستيم نميتوانيم به خواست و اراده خودمان در برابر آن واكنش ابراز كنيم. بايد به شعر تسليم شويم و بگذاريم روي ما كار كند. این شعرهای عصیان زده خودشان می ایند گاه از زبان من گاه اززبان تو وهمگی بی اراده تسلیم شعری هستم که می اید... می اید... ... 7 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ حوا مرا ببخش، ادم نمیشوم... جسمی شکسته و روحی پر از خراش عاشق نمی شوم ، دلواپسم نباش دستانی از تهی ، پاهایی از ورق فکر مرا نکن ، امروز بهترم 6 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ قندهای سیاه خود شیرین تراند، از من قتدهایی که هنوز هم چغندر اند بیچاره بغض چای تلخ 6 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ صدای پای توفان و تگرگ است شبیه قصه پائیز و برگ است كسی آهسته در گوش دلم گفت: عنان زندگی در دست مرگ است 4 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ تهوع احساس پوچی برگه هایی سفید سوال هایی که بی جواب خواهند ماند لبخندهایی که باید زد درسهایی که از قبل آموخته ایم تکرار.... تکرار.... تکرار.... برتو نهیب میزنند که بی فایده ای.... چون که مثل آنها نیستی... مثل آنها فکر نمیکنی... مثل آنها حرف نمیزنی.... تزویر.... تزویر... تزویر... چه میخواهی؟ سوال بی جوابیست ... میخواهی فرق داشته باشی ... میخواهی از نو بسازی میخواهی دنیا را از آن خودت کنی و فکرها را بیدار.... ولی نمیشود. ویک کلمه تا ابد در گوشت زنگ خواهد خورد..... تقدیر... تقدیر... تقدیر... 4 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ من یک زنم که.... عاصی شدم ، بریده ام از اینهمه عذاب از گریه های هر شبه ام بین رختخواب ده سال می شود که برایم غریبه ای ده سال می شود که خرابم فقط خراب . . . شاید تو هم شبیه دلم درد می کشی شاید تو هم همیشه خودت را زدی به خواب از من چه دیده ای که رهایم نمی کنی ؟ جز بیقراری و غم و اندوه و اعتصاب جز فکرهای منفی و تصمیم های بد جز قرصهای صورتی ضد اضطراب اصلا تو بهترین بشری! من بدم. . . بدم بگذار تا فرو بروم توی منجلاب * * * لعنت به من دومرتبه در خواب دیده ام دارم به مرد زندگی ام می دهم جواب پاشو بیا تمام تنم را کبود کن من یک زنم که با لگدی می شوم مجاب ! 4 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ جسمی شکسته و روحی پر از خراش عاشق نمی شوم ، دلواپسم نباش دستانی از تهی ، پاهایی از ورق فکر مرا نکن ، امروز بهترم حال مرا مپرس ، چیزی مهم که نیست این دلشکستگی ، اقرار بی کسیست درگیر من مشو ، همدم نمی شوم حوا ، مرا ببخش ، آدم نمی شوم! تقصیر تو نبود ، نه من نه بخت خود تو عشق خط زدی ، من خواستم نشد درگیر عادتم ، سرگرم خود شدن در مرز یک صعود ، دیگر نه تو نه من از پشت این سکوت ، از این نقاب و نقش حال مرا بفهم ، جرم مرا ببخش امروز بهترم ، حوا بیا ببین دلتنگ من مباش ، من مرده ام همین شکل خودم شدم ، تلخ و بدون رحم در انتهای خویش ، حال مرا بفهم شکلی شبیه خود ، با چشم گریه سوز باور نمی کنم ، آیینه ام هنوز ازپشت این سکوت ، از این نقاب و نقش حال مرا بفهم ، جرم مرا ببخش امروز بهترم ، حوا بیا ببین دلتنگ من مباش ، من مرده ام همین جسمی شکسته و روحی پر از خراش عاشق نمی شوم ، دلواپسم نباش دستانی از تهی ، پاهایی از ورق فکر مرا نکن ، امروز بهترم حال مرا مپرس ، چیزی مهم که نیست این دلشکستگی ، اقرار بی کسیست درگیر من مشو ، همدم نمی شوم حوا ، مرا ببخش ، آدم نمی شوم! مرتضی لطفی 4 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ حکایت از چه کنم ؟ سینه سینه درد اینجاست / هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاستنگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری است / بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست بیا که مسئله بودن و نبودن نیست / حدیث عهد و وفا می رود، نبرد اینجاست بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش / هنوز با غم این برگ های زرد این جاست به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند / چو چشم باز کنی ، صبح شب نورد این جاست جدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است/ تو را ز خویش جدا می کنند، درد اینجاست 3 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۰ اي امت بدبخت ، بدين زرق فروشان از ناصرخسرو اي امت بدبخت ، بدين زرق فروشان جز از خري و جهل ، چنين بنده چراييد؟ خواهم كه بدانم كه مر اين بي خردان را طاعت ز چه معني و ز بهر چه نماييد؟ گر راست بخواهيد كه : امروز فقيهان تزوير گرايند و شما اهل رياييد از حكم الهي به چنين فعل بد ، ايشان اندر خور حدند و شما اهل خطاييد اي حيلت سازان علما ، نيك پديد است كز حيله مر ابليس لعين را وزراييد هر گه كه در كيسه رشوت بگشايند در وقت ، شما بند شريعت بگشاييد هرگز نكنيد و ندهيد از حسد و مكر نه آنچه بگوييد نه هرچ آن بنماييد فقه است مر آن بيهده را سوي شما نام كانرا همي از جهل شب و روز بخاييد گوييد كه بدها همه بر امر خداي است جز كفر نگوييد ، چو اعداي خداييد آنرا كه ببايدش ستودن ، بنكوهيد وآنرا كه نكوهيدن شايد ، بستاييد با جهل شما در خور نعليد به سر بر نه در خور نعلين كه پوشيد و بياييد ابليس رها يابد از آتش ، اگر ايدون در حشر شما ز آتش سوزنده رهاييد 3 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۰ گیرم که هزار مصحف از برداری با آن چه کنی که نفس کافر داری سر را به زمین چه می نهی بهر نماز آنرا به زمین بنه که بر سر داری ابوالسعید ابوالخیر 3 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۰ | گــشــتــن ایـن گــنــبــد نـیـلــوفــری || گر نه همی خـواهد گشت اسـپـری | هیچ عـجـب نیسـت ازیرا که هسـت || گـشــتــن او عـنـصــری و جــوهـری | هسـت شـگفت آنکه همی ناصـبـی || ســیـر نـخــواهـد شــدن از کـافــری | نـیـسـت عـجـب کـافـری از نـاصـبـی || زانـکـه نـبـاشـد عـجـب از خـر خـری | نـاصـبــی، ای خـر، سـوی نـار سـقـر || چـــنـــد روی بــــراثـــر ســـامـــری؟ | در سـپـه سـامـری از بـهـر چـیـسـت || بــر تــن تــو جـوشـن پــیـغـمـبــری؟ | جـوشـن پـیغـمبـری اسـلـام تـوسـت || زنـده بـدین جـوشـن و این مـغـفـری | فـایـده زیـن جــوشـن و مـغـفـر تــو را || نـیـسـت مـگـر خـواب و خـور ایـدری | مـغــفــر پــیـغــمــبــری انـدر ســقــر || ای خـر بــدبــخـت، چــگـونـه بــری؟ | نـام مـســلــمــانـی بــس کــرده ای || نـیـسـتـی آگـه کـه بــه چـاه انـدری | نــحــس هـمــی بــارد بــر تــو زحــل || نام چـه سود است تـو را مشتـری؟ | راهـبــر تــو چــو یـکـی گـمـره اسـت || از تــو نــخــواهــد دگــری رهــبـــری | چـونکه نشوئی سلب چـرب خـویش || گر تـو چـنین سخـت و سره گازری؟ | من پـس تـو سنبـل خوش چون چـرم || گــر تــو هـی گـوز فــگــنـده چــری؟ | دیـن تــو بــه تــقـلـیـد پــذیـرفـتـه ای || دیـن بــه تــقـلـیـد بــود ســرســری | لــاجــرم از بــیـم کــه رســوا شــوی || هـیـچ نـیـاری کــه بــه مـن بــگـذری | چـون سـوی صراف شـوی بـا پـشـیز || مـانـده شـوی و خـجــلـی بــرسـری | خــمــر مــثــل هـای کــتــاب خــدای || گرت بجای است خرد، چون خوری؟ | خـمـر حــرام اسـت، بــسـوزد خـدای || آن دل و جــان را کــه بـــدو پـــرروی | گـرت بـپـرسـد کـسـی از مشـکـلـی || داوری و مــشــغــلــه پـــیــش آوری | بانگ کنی کاین سخن رافضی است || جــهــل بــپــوشــی بــه زبــان آوری | حــجــت پــیــش آور و بـــرهــان مــرا || جـنگ چـه پـیش آری و مسـتـکبـری | مـن بــه مـثــل در سـپــه دیـن حــق || حـیـدرم، ار تــو بــه مـثــل عـنـتــری | تــا نــدهــی بــیــضــه عــنــبـــر مــرا || خـیـره نـگـویـم کـه تـو بـوالـعـنـبــری | خــیـز بــیـنـداز بــه یـک سـو پــشـیـز || تــا بـــدلــت زر بــدهــم جــعــفــری | تــا تــو ز دیــنــار نــدانــی پــشــیــز، || نه بـشـنـاسـی غـل از انگـشـتـری، | هــیـچ نــیـاری کــه ز بــیـم پــشــیـز || ســوی زر جـــعــفــریــم بـــنــگــری | چــنـد زنـی طــعـنـه بــاطــل کـه تــو || مـــرتـــبــــت یـــاران را مـــنـــکـــری | بــا تـو مـن ار چـنـد بـه یـک دیـن درم || تــو زه ره مــن بــه رهــی دیــگــری | لــاجــرم آن روز بـــه پـــیــش خــدای || تـو عـمـری بــاشـی و مـن حـیـدری | فــاطــمــیـم فــاطــمــیـم فــاطــمـی || تــا تــو بـــدری ز غــم ای ظــاهــری | فـاطـمـه را عـایـشــه مـارنـدر اســت || پــس تــو مــرا شــیـعــت مــارنـدری | شــیـعــت مــارنـدری ای بــدنـشــان || شــایـد اگــر دشــمــن دخــتــنـدری | مــن نــبـــرم نــام تــو، نــامــم مــبــر || مــن بــریـم از تــو، تــو از مــن بــری | گـرچــه مـرا اصـل خـراسـانـی اسـت || از پــس پــیــری و مــهــی و ســری | دوسـتـی عـتــرت و خـانـه ی رسـول || کـــرد مــرا یــمــگـــی و مـــازنــدری | مــر عــقــلــا را بــه خــراســان مـنـم || بــر سـفـهـا حـجــت مـسـتــنـصـری | حـکـمـت دینی بـه سـخـن های مـن || شد چـو بـه قطر سـحـری گل طری | نـنــگــرد انــدر ســخــن هـرمــســی || هـر کـه بــبــیـنـد ســخــن نـاصــری | گـرچـه بــه یـمـگـان شـده مـتــواریـم || زیـن بــفــزوده اســت مــرا بــرتــری | گـرچـه نهان شـد پـری از چـشـم مـا || زیـن نـکـنـد عـیـب کـسـی بــر پـری | خوب سخـن جـوی چـه جـوئی ز مرد || نــیــکــوی و فــربــهــی و لــاغــری؟ | نـیـسـت جـمـال و شـرف شـوشـتــر || جـز بـه بـهـاگـیـر و نـکـو شـشـتـری | چــون شـکـر عـسـکـری آور سـخــن || شــایـد اگـر تــو نـبــوی عــســکـری | فـخـر چـه داری بــه غـزل هـای نـغـز || در صــفــت روی بـــت ســعــتــری؟ | ایـن نـبــود فـضـل و، نـیـابــی بــدیـن || جــز کــه فــرومــایـگــی و چــاکــری | فخـر بـدان است بـدانی که چـیست || عــلــت ایــن گــنــبــد نــیــلــوفــری | واب درو و آتـــــش و خــــاک و هــــوا || از چـــه فـــتـــادنـــد در ایـــن داوری | هـر کـه از این راز خـبـر یافـتـه اسـت || گـوی ربـوده اسـت بـه نیک اخـتـری | مـــدح و دبـــیــری و غـــزل را نـــگـــر || عــلـم نـخــوانـی و هـنـر نـشــمـری | دفـتـر بــفـگـن کـه سـوی مـرد عـلـم || بـی خـطر اسـت آن سـخـن دفتـری | حجـت حجـت بـجـز این صدق نیست || بــا تــو ورا نــیــســت بــدیـن داوری ناصرخسرو 3 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ می دردم از درد چیزی شبیه بیرون خزیدنم از زهدان دردانه ام درد می کشید از فرط ِ من چیزی شبیه مهربانی های تو مادرم را می گویم! هر چه فکر می کنم دردهایش را مرهمی نمی یابم از زخم های زندگی که بسیار است. هدایت نمی شوم بیرون می زنم از رودخانه ای که در تو جاری ست نام رنج را پدر گذاشتند الفبای نام تو که همیشه مادر است مادر را هر طور صدا بزنی با درد بر می خیزد حتی اگر از نیمه شب گذشته باشد با لیوانی بر بالینت دست روی سرت دردهایت را به آغوش می کشد. مادر، نامادری هم که باشد مادر است. مزدک بنجه ای 4 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ 1 اتفاق بزرگی است دوست داشتن تو در کنار من در کنار تو پس خواب ها چه می گویند؟ ----------------------------------------------------- 2 راه گم کرده را راه پیدا می کند. ------------------------------------------------- 3 دست هایم پر از مسافرانی که هر ایستگاه گوشه ی چشم تو می رسند. ----------------------------------------------- 4 به شمارش نفس هایم گوش سپرده ای تپش قلبم را نمی شنوی؟ 3 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ بازی لیلی دایره بود دست بود و پا رویای کودکانه ای که فراموش نمی شود هیچ گاه هیچ گاه دوان دوان به تابستانی گرم می رسم عمه می گفت: مزدکی بابا بود شوهر لیلی بود پا پیش می گذاری در خواب هایم فراموش نمی کنم هنوز در خوابم؟ - اول من - نه اول من - دیروز تو اول بودی - تو رو خدا من اول شروع کنم - باشه اول تو - : 3 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۳۹۰ اینجا همه سفید ها خاکستری شدند وقتی صدای سرفه همسایه می رسید وقتی که جای دست تو بر صورتم نشست وقتی صدای گریه من تا خدا رسید * اینجا همه سفید ها خاکستری شدند وقتی که باران بر لباس شسته می بارید وقتی به دست روزهای آخر پاییز خورشید مرده بر تنم تابید * اینجا همه سفید ها خاکستری شدند وقتی برادر داد می زد ، داد وقتی معلم درس می پرسید با چوب می زد بر سر فریاد * اینجا همه سفید ها خاکستری شدند وقتی که مردی نان آور مرد وقتی که یک کولی سر بازار آن میوه نشسته را می خورد * اینجا همه سفید ها خاکستری شدند وقتی کلاغی رفت تا بن بست وقتی جوان هرزه ای بی جا دل را به چشمان کسی می بست * اینجا همه سفید ها خاکستری شدند وقتی که عابر می گذشت از شب وقتی که از دیدار تو من سیر می شدم می مرد قلب کوچکم در تب * اینجا همه سفید ها خاکستری شدند وقتی که شعر سبز من خشکید خاکستری شد آسمان عشق نیلوفر تنهایی ام پیچید ... فریبا شش بلوکی 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۳۹۰ زیرخاک چه پرسشي؟ چه پاسخي؟ خودم جواب مي دهم ... تو را شبيه دسته گل... شبي به آب مي دهم! ... شبي كه شعرهاي من... دگر تمام مي شود... شبي كه دست هاي تو... به من حرام مي شود! ... شبي كه بوسه ي اجل مرا به خواب مي دهد... چه باشكوه و بي صدا... به من شراب مي دهد! ... شبي كه آخرين نفس ز غصه پاك مي شود... تمام خاطرات من ... اسير خاك مي شود! ... شبي كه سيب مي دهد درخت خانه ي خدا ! و من دخيل بسته ام ... تو را به شاخه اي جدا ! ... نگو كه بي وفا شدم! تو را ز ياد برده ام ! كفن بكن مرا ولي... گمان مبر كه مرده ام! ... فقط نهان نمي كنم... دگر تورا ز ديگران ... مرور مي كنم تو را ... به زير خاك مهربان ! ... 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۳۹۰ مرگ خدایا! خالق یکتای دانا! مهربانا! من اینجاو.... تو آن بالای بالا! نه دیروزو... نه امروزو... نه فردا.... فقط حالا همین حالای حالا بگیر این دست های خسته من گره وا کن ز پای بسته من * خدایا مرگ تنها راه چاره است بده مرگم که قلبم پاره پاره است. ... 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۳۹۰ يادگاري دلم آوارگي را دوست دارد نسيم رهگذر از كوچه تو نگاه منتظر بر پيچ جاده صداي سادگي را دوست دارد ... شبي افتاد از دستت چو شيشه شكست و بي صدا صد تكه گرديد شبي بيچاره شد از برق چشمت همين بيچارگي را دوست دارد ... نمي دانم چه بوده در نگاهت كه دل را برده تا امواج و طوفان نمي دانم چه كردي با دل من؟ كه اين دلدادگي را دوست دارد ... مرا روزي كه كارم با تو افتاد به اوج كهكشانها برده بودي به لبهايم سرودي تازه دادي دلم اين تازگي را دوست دارد ... ولي روزي كه رفتي تا هميشه غروب يك خزان درمن نهادي دلم ديوانه شد از درد دوري ولي ديوانگي را دوست دارد ... سه شنبه ساعت نه يا ده شب نوشتم تا بماند يادگاري كه دل آواره ديدار تو گشت و اين آوارگي را دوست دارد ... 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ پوزه هاي خونيمنمان برق ميزد زير نور شكسته ماه و شكمهاي دريده پدرانمان به حفره اي ميمانست كه در خود ميكشيد قطرات اشك زرد رنگمان را. پيشانيهامان را چنگ زديم تا رشد چروكهارا متوقف كنيم. اما شكستگي ، بيرحمانه تند ميرسيد ..... مرگ، با شهوتي آشكار بر برامدگيهاي افسوس دست ميكشيد، مانند مردي كه زني را نوازش ميكند ..... جانوران كوچك و تيره در حفره هاي زمان پنهان ميشدند و ما پريده رنگ و مسلول سرفه كنان در بطن مادرهامان سيگار ميكشيديم ..... زخمهامان با قانقاريايي سيال ميدرخشيد از درد ، و چركابه مرگ ميچكيد از اندام متورم رنج ..... متراكم و ژوليده در انتهاي سياهيها مكثي كوتاه بود زندگي. و درندگاني فرسوده آرام و ساكت و انديشناك بر لبه سقوط ميمكيدند با تنهاشان، پايان را ..... در انتحاري ترين لحظه ياس. ميشود كه دكمه چشمان بيتابي در حفره چشمان خسته ات بدرخشد و از ژرفاي ظلمت شعله اي بشكوفد كه چيزي در وجودت دريده شود و از كنج غريب لبخندت خون جاري شود. اكنون خيره و عاشقانه در هم و زمان ميماند از شتاب تا ابديتي متولد شود مجید ذوالفقاری 3 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۹۱ دنیا فقط سودای چشمان ترم دارد لبخندهای مبهمی پشت سرم دارد دنیا بدون تو شبیه جنگلی سرد است اینقدر در هر گوشه اش "نامحترم" دارد شب های من خواب تو را از حفظ می بینند در خواب ها تصویر شام آخرم دارد در خواب های بالشم کابوس باران است هر صبح می بینی که چشمانم ورم دارد این هفته ها... نه! قرن ها از رفتنت رفتند موهای من حسی شبیه مادرم دارد یک ماه افتادی میان حوض و رقصیدی یک عمر باید از میان تو برم دارد دیشب پدر می گفت تا فردا کمی مانده بیچاره او، اینقدر آسان باورم دارد کابوس باران - مرتضی درخشان 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده