Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ گیم ! دیگر کسی توی کافه نمانده بود مگر من و صفورا که هنوز بنا نداشت از توی قفسش بیرون بیاد. سرم را گرم جمع کردن میز ها و مرتب کردن وسیله ها کردم تا بلکه خودش بفهمد بازی تمام شده و باید بزند بیرون. اما هر بار که نگاهش کردم ؛ درست مثل هر وقت دیگری به نظر می رسید که در طول آن روز به نظر می رسید. با این فرق که دیگر به قفسش عادت کرده بود و از کسی نمی خواست برود و کلیدش را از خانه شان – که نشانی جایی بود در جنوب شهر و خیلی از کافه فاصله داشت – بیاورد. تا بتواند قفلی را که زده بود به درش باز کند و از آن تنگی عذاب آور خلاص شود. قهوه ساز را خاموش کردم و کلید فن را خواباندم . آن وقت ؛سیگاری از خستگی روشن کردم و رفتم کنارش نشستم. از همان جا توی قفس، برگشت و زل زد توی چشم هایم . طوری که مجبور شدم به بهانه ی این که دود سیگارم را بدهم بیرون – سمتی که نرود طرفش و اذیتش نکند – صورتم را بر گرداندم و نگاهم را بدوزم به جایی . و بعد بر گردم و دوباره نگاهش کنم. شاید که چشمش را ازم گرفته باشد. اماهنوز داشت وقیحانه نگاهم می کرد. این بود که بهش گفتم : تصمیم نداری بیای بیرون ؟ گفت : می خام . اما من که از صب دارم یه بند داد می زنم کلید ندارم...چرا هیش کی نمی خواد باور کنه ؟! خودم را بی خیال نشان دادم . نگاهی انداختم به ساعت پاندولی کافه و گفتم : مهم نیس. چیزی تا یازده نمونده. پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت و دوخت به انگشت هایش که نه خیلی کشیده بودند و نه خیلی کپل و کوتاه. و ناخن هایی داشنتند. که انحنا ی روی شان شدید بود . طوری که در کناره ها می رفت توی گوشتش و آن ها را بالا می آورد. بعد که دوباره بفهمی نفهمی خندید و لبش را هم دندان گرفت گفت : راستی راستی باورت شد ؟... خواهرم کجا بود مرد حسابی ؟! حال و روز همه ی آن مشتری هایی را پدا کرده بودم که چندتایی شان ؛ امروز توی یک مخمصه ی واقعی گیر افتاده بودند و هیچ جوری نمی توانستند ازش بیرون بیایند. این مخمصه که اگر کلید همراهش بود پس چرا از جیبش بیرون نمی آورد تا بتواند قفل را باز کند و اگر همراهش نبود ، تکلیف من چیست و باید چه خاکی توی سرم بریزم ؟ با بی قیدی خندیدم و گفتم : اینم یه بخش بازی یه لابد . اما تا ابد که نمی تونه ادامه داشته باشه . می تونه ؟ و بعد ابرو انداختم بالا و توی دلم تحسینش کردم که حاضر نبود حتا آن وقت شب از بازی اش دست بر دارد و برای همین ؛ داشت مرا می ترساند و نگرانم می کرد. توی قفس جابه جا شد و تکیه اش را داد طرفی که نگاهش کاملا به من باشد. آن وقت گفت : نه ، تا ابد نمی تونه ادامه داشته باشه . یه جوری باید تموم شه. این بار ،نکردم صورتم را بر گردانم . بی هیچ تکلفی دود سیگارم را طرفش دادم بیرون و با پررویی خیره شدم بهش. پرسید : هیچ وخ گیم دیدین ؟ سرم را تکان دادم و گفتم : اره. گفت : قشنگ بود نه ؟ گفتم : معرکه بود. گفت : اینم یه جور گیمه واسه خودش . زبانم را توی دهانم چرخاندم و پرسیدم : می خای بگی تو موقعیت مایکل داگلاس ام ... یعنی داره باهام مث اون بازی می شه ؟ گفت : خیلی مغرور به نظر می رسیدی . باید یکی یادت می داد غرور زیاد آدمو زمین می ندازه. خیلی به خودت مطمئن بودی. خودم را چر خاندم تا روی میز پشت سرم ،زیر سیگاری را پیدا کنم و سیگارم را که رسیده بود به وسط هایش اما سینه ام دیگر نمی کشید دودش را فرو بدهد خاموش کنم . و طوری چرخیدم و بهش پشت کردم که ؛ خودم را بی تفاوت و بازی اش را که داشت ازش حرف می زد بی اهمیت نشان بدهم. در حالی که اصلا این طور نبود و داشت زهره ام را می ترکاند. پرسیدم : بعدش قراره چه اتفاقی بیفته ؟ زبانش را کشید دور لب هایش و با لوندی مخصوص به خودش ، دوباره لب پایینی اش را گرفت به دندان. طوری که به نظر برسد دارد بیشتر فکر می کند تا یادش بیاید . اما معلوم بود پاسخش را به تاخیر می اندازد تا به گیم اش هیجان هرچه یشتری بدهد و مرا بیشتر از آن چه بودم ؛ توی هوا معلق نگه دارد. آن وقت پرسید :ببینم ...می تونم روسری مو بردارم ؟ نمی دانم چرا . اما شانه ام را انداختم بالا و طوری این کار را کردم که یعنی خودش می داند. با این حال ؛ شکل و قیافه ام را طوری بهش حالت دادم که معنی اش تقریبا این بود که اگر این کار را نکند بهتر است . با این وجود ؛ گره روسری اش را باز کرد و گذاشت بیفتد روی شانه و دور گردنش. مدل موهایش جفت سوزان هایوارد بود . مثل اغلب فیلم هایی که ازش دیده ام . کوتاه . اما پر از فرهای بزرگ و متوسط که نوکشان پیچ می خورد و تیز می شود. طوری که گوش هایش کشیده و قشنگش را نه می پوشاند و نه می گذاشت تمام شان را ببینی . توی این حال و وضع؛ کمی آشنا به نظرم آمد. انگار یک جایی ، یا یک وقتی دیده باشمش. آن قدر پاسخ دادن بهم را کش داد که ناچار شدم کمی جدی تر بهش یاداوری کنم که : نگفتین خط بعدی چی یه . گفت : اینه که شما باید برین کلید و بیارین. و طوری گفت شما انگار که از اساس هم قرار بوده من بروم و کلید قفسش را برایش بیاورم و هرچه از صبح تماشا کرده ام ؛ فقط جزئی از بازی اصلی بوده است . عینکم را با پشت دستم بالا دادم و چشم هایم را مالاندم. کاری که بهش عادت دارم و ساعتی یکی دو بار تکرارش می کنم. از سر ناچاری و برای آن که نشان داده باشم غافلگیر نشده ام گفتم : باشه. حرفی نیس...نشونی بدین . و بلند شدم تا تلفن بزنم آژانس نزدیک کافه و ازشان بخواهم یک ماشین برای مان بفرستند. اما همین که گوشی را برداشتم ، برگشت و بهم گفت جایی که باید بروم و کلید را بردارم و با خودم بیاورم ؛ خیلی دور نیست و اگر بخواهم ، از کافه راه کمی ست تا خانه اش. که بروم و کلید را که خیلی اتفاقی از دستش افتاده توی یکی از گودی های سوتین صورتی رنگ کمد لباس هایش ، برش دارم . سوتینی که پیش از آن که راه بیفتد و بیاید پیانو ؛ مجبور شده درش بیاورد تا مبادا توی قفس، بیشتر از ان چیزی که خودش را برای آن آماده کرده بوده ؛ احساس خفگی کند. به حق چیز های نشنیده! نشان نمی دادم ؛ اما به کلی منقلب شده بودم و حالم را نمی فهمیدم. به آسانی و با استادی محض ؛ خزیده بود توی کافه ام ؛ داشت به نرمی می خزید زیر پوست خودم،وقیحانه پیش می رفت و تنم را داغ می کرد. از همان جا توی بار و پای تلفن پرسیدم : کجاس خونه تون ؟ که دستش را از بین نرده های قفس بیرون آورد ، به جایی بیرون کافه اشاره کرد و گفت : همین رو به رو . این ساختمون آجری یه...طبقه ی دوم ... همون واحدی که چراغاش خاموشه... همون. رفتم پای پنجره ی کافه و به جایی که داشت با دست بهش اشاره می کرد و نشانی اش را می داد ؛ خیره شدم. خودش بود . همان دخترک جلفی که تاپ های نارجی و بنفش می پوشید و همین که می دید آمده ام و نشسته ام پشت میز کنار پنجره ی کافه ؛ هر کجا که بود ، می آمد آن پشت و خودش را نشانم بدهد و با چشم سوم زنانه اش هم مرا بپاید. همان دخترکی که دست کمش گرفته بودم و اگر بخواهم توصیفش کنم ؛ باید بگویم رو به روی پری سیما ، روی یک تکه ابر قلنبه ی دیگر لم داده و دارد به طرز وقیحانه ای اغواگری می کند. اما بر خلاف پیراهن صورتی ، پر چین و بلند پری سیما در آن تصویر ؛ این یکی یک پیراهن دکولته ی چسبان قرمز براق پوشیده که نمی شود توصیفش کرد و به تان گفت چه طور روی تنش بند است . چون نظام اخلاقی جامعه،اجازه ی توصیفش را نمی دهد! و البته ؛ یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند مجلسی هم کرده پایش که وقتی پا می اندازد روی پا و می افتند روی ساق آن پای دیگرش ، باز هم طوری ست که توصیفش نا ممکن است و دارد چیزی را طوری می نوشد که اگر بشود بهش اشاره کرد ؛ خیلی بهتر طبیعت اغواگر این دخترک دست تان می آید. اما حیف که نظام اخلاقی جامعه باز هم چنین اجازه ای نمی دهد و آدم از بیان بعضی تصویرها که حالا ممکن است نا خوشایند باشند اما عوضش اثرات تربیتی درستی دارد، محروم می کند. لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ چه قدر بد است که هر کسی باید سنگ صاف خودش را داشته باشد! گل گیسو که از در آمد تو ؛ دید صفورا توی بار است و دارد فنجان ها را که شسته و خشک شده ، مرتب می کند و هر کدام شان را می چیند کنار هم . و می گذاردشان هر جایی که باید باشند. سلام کرد و بی آن که کیفش را بگذارد جایی ، نشست روی صندلی کنار کانتر بار و رفت توی نخ صفورا . که بعد این که جواب سلام گل گیسو را داد؛ هنوز سرش گرم چیدن فنجان ها بود و نکرد توجه بیشتری به گل گیسو نشان بدهد. انگار که از دید او ، هیچ کدام شان برای آن دیگری چیز تازه ای نیست و هر دو ، خیلی وقت است همدیگر را پذیرفته اند . اما آن طوری که گل گیسو نگاهش می کرد ؛ معلوم بود که دارد از خودش می پرسد این خانومه تو بار کافه باباییم چی کار می کنه ؟ خیلی آرام صدایم کرد و طوری گفت بابایی که خودم بروم جلو و سرم را ببرم نزدیک دهانش. و طوی که مبادا صفورا چیزی بشنود پرسید : این خانومه... گفتی اسمش چی بود ؟ گفتم : صفورا . پرسید : پرفورمانس داره ؟ گفتم : امروز که شنبه نیس. به وضوح دمغ شد : گفتم لابد داره بازی می کنه . گفتم : نه . داره واقعا کمکم می کنه. پرسید : یعنی دیگه من نیام ظرفاتو بشورم ؟ گفتم: کی گفته . هنوزم بارمن اولم تویی. پرسید : حقوقم بهش می دی ؟ گفتم : هنوز نه . ولی اگه موندگار شد و دیدم خوب کار می کنه ، یعنی اگه دیدم آدم مسئولیت شناسی یه؛ یه وقت دیدی استخدامش کردم. در حالی که تمام مدتی که با من حرف می زد حتا یک لحظه چشم لحظه از صفورا بر نداشت ؛ با دلخوری پرسید : تو ازش خاستی کمکت کنه ؟ خب من که می اومدم ظرفاتو می شستم . گفتم : نه . خودش این جوری خاست ... بهم گفت بیکاره، تو خونه حوصله ش سر می ره ... اگه اشکالی نداشته باشه یه چند روزی بیاد کمکم . منم گفتم بهش کمک کنم حوصله ش سر نره از بیکاری. بعد؛ سرم را کردم توی گوشش و به نجوا گفتم : بعضی یا که دنبال کار می گردن ، این جوری از آدم تقاضای کار می کنن . کیفش را روی دوشش جابه جا کرد و گفت : پولمو بده می خام برم. گفتم : تو که امروز چیزی نشستی . دل آزرده گفت : خب به من چه ! می خاستی ندی این خانومه برات بشوره . این بود که دست کردم توی دخل و گشتم از بین همه اسکناس های کثیف و پاره و بد ریخت و قیافه ؛ یک هزار تومنی تر و تمیز برداشتم و دادم دستش که از وقتی درازش کرده بود طرفم ، هنوز پایین نینداخته بودش. پول را که می گذاشت توی جیب کیفش ، صفورا هم به مان اضافه شد. رو کرد به گل گیسو و گفت : چه زود شال و کلاه کردی خانوم خانوما. گل گیسو گفت : کاری نیس که بکنم . شما شستی شون که . صفورا گفت : تو رو خدا ببخش . کسی بهم نگفته بود این کار مال شماس . بعد رو کرد به من و با جدیت گفت : از فردا دیگه محاله دس به فنجونا بزنم . لطفا یه کار دیگه بهم بدین. گل گیسو ؛ این را که شنید نیشش باز شد . که صفورا هم معطل نکرد . از بار رفت بیرون ، روی یک صندلی نشست و گل گیسو را کشید طرف خودش . سرش را گرفت بین دو تا دستش ، پیشانی اش را بوسید و بهش گفت : بهم می گی اسمت چی یه ؟ گل گیسو گفت : یعنی شما نمی دونین ؟ صفورا گفت : از کجا باید بدونم . این بابات که هیچی لو نمی ده به آدم . گل گیسو کلاهش را از سرش برداشت و گفت : گل گیسو . صفورا گفت : چه اسم با مسمایی . خیلی بهت می یاد. این بود که گل گیسو مقنعه اش را هم برداشت و رگه های طلایی رنگ توی موهایش را نشان صفورا داد و پرسید : اینو می بینین ؟ صفورا دستش را برد توی موهای گل گیسو و یک دسته از موهای مشکی گل گیسو را که آن رگه های طلایی هم تویش بود گرفت توی دستش . آن وقت گفت : چه جالب... این مادرزادی یه ؟ وقتی که پرسید نگاهش سر خورد سمت من . گفتم : آره . از مادرش ارث برده . این را که شنید ؛ گل گیسو را بین پاهایش کمی برد عقب . دوباره و در مجموع به موهایش نگاه کرد و گفت : اگه ندونه ، آدم فکر می کنه داده های لایت کردن براش... خیلی خوشگله گل گیسو . کاش منم موهام این طوری بود. دیگه پول نمی دادم بالای های لایت. و طوری به گل گیسو خندید که دوباره دندان های مرواریدی قشنگش که آدم را محو خودش می کرد پیدای شان شد. بعد بهش گفت : منم یه دختر دارم همسن تو . گل گیسو پرسید : اسمش چیه ؟ صفورا گفت : هوممم... «صفا» . باید یه روز بیارمش باهاش آشنا شی. و دوباره دستش را کرد توی موهای گل گیسو و آن رگه ی طلایی را انداز ورانداز کرد. گل گیسو پرسید : تو رو خدا . می یارینش ؟ صفورا گفت : خب اره عزیزم . چرا نیارمش ؟ گل گیسو پرسید : کی ؟ صفورا شانه اش را انداخت بالا و گفت : قول نمی دم به این زودی یا بیارمش. چون یه جای دیگه زندگی می کنه... پیش باباش. گل گیسو برگشت طرف من و بهم گفت : چه جالب مث منو تو. بعد دوباره رو کرد به صفورا و ازش پرسید : چن سالشه ؟ صفورا موهای گل گیسو ا مرتب کرد و گفت : گفتم که ... همسن و سال تو باید باشه. تو چن سالته ؟ گل گیسو گفت : هف سالمه. صفورا گفت : اونم هف سالشه . منتهای مراتب ، قدش از تو کوتاه تره . یه خورده سبزه ترم هس... به خودم رفته. آن وقت دست های گل گیسو را که گرفته بود توی دستش ول کرد . نگاهی انداخت به دستکش های نیمه ی گل گیسو و انگار که از دیدنشان به هیجان آمده باشد گفت : خدای من چه دسکشای قشنگی . گل گیسو نگاهی به دستکش هایش انداخت و انگار که به شان یا به مادرش ببالد گفت : کار مامانمه . صفورا ازش پرسید : می تونی از مامانت بپرسی از کجا خریده منم یه جفت شو واسه صفا بخرم ؟... چه پرزای بلندی ام داره. چه قدم نرمن. گل گیسو سرش را تکان داد و گفت : اینا رو از جایی نخریده. برام بافته مامان پری. صفورا ازش پرسید : مگه اسم مامانت پری یه ؟ گل گیسو گفت : نه . پری سیماس . ما صداش می کنیم مامان پری. هم من . هم بابایی. صفورا گفت دیگه مزاحمت نباشم . انگار می خواستی بری خونه . و دوباره پیشانی گل گیسو را بوسید و بهش گفت صبر کند تا ببیند چی برایش دارد. آن وقت بلند شد آمد داخل بار و توی کیفش دنبال چیزی گشت . و وقتی که دستش را بیرون آورد، یک نگروکیس توی دستش بود که از همان جا روی کانتر بار خم شد و درازش کرد طرف گل گیسو : بیا بگیرش... دو تا دارم ازش. یکیش مال تو . گل گیسو نگاهی بهم انداخت . طوری که بخواهد از طرز نگاهم بفهمد اجازه دارد آن را بگیرد یا نه . که من با حرکت سرم بهش فهماندم اگر دلش می کشد می تواند آن را بگیرد. این بود که جلو آمد و بستنی زمستانی را از صفورا گرفت. همان طوری که کیف روی دوشش بود زیپ جیب اضافه ی کیفش را باز کرد و بستنی زمستانی را گذاشت تویش و وقتی داشت دوباره زیپش را می بست ، از صفورا تشکر کرد. مقنعه اش را کشید سرش و گفت : اسم هیش کدوم از دخترای کلاس مون «صفا» نیس... اصلا فکر نکنم تو مدرسه مون «صفا» باشه. صفورا ازش پرسید : ببینم... گل گیسو رو جدا می نویسن یا سر هم؟ گل گیسو گفت : هر کی یه جور می گه ... بابایی می گه جدا می نویسن. آن وقت آمد جلو که طبق رسم همیشگی مان، مقنعه اش را بدهم بالا و بیخ گوشش را ببوسم. این بود که مجبور شدم روی میز بار آن قدر خم شوم که بتوانم ببوسمش. بعدش گفت خداحافظ و بی ان که نگاه مان کند رفت. صفورا گفت : دختر با نمکی یه . دو تایی که با هم باشین ، آدم و یاد کریمر علیه کریمر می ندازین. اگه پای یه آب میوه گیری باشین که دیگه رد خور نداره ! گفتم : نگفته بودی خودتم یکی داری. گفت : مث دخترت زود باوری ها... دخترم کجا بود ساده. نمی شد روی چیزی که می گوید حساب کرد . چون درباره ی او ؛ هیچ چیز قطعیت نداشت و باکش نبود اطلاعات غلطی درباره ی خودش به دیگران بدهد. چیزی که کار تحلیل کردنش را از آن چه بود سخت تر و خواندن دستش را دشوار تر می کرد. گفتم الان بر می گردم . ان وقت از کافه زدم بیرون و توی پیاده رو ، راه افتادم دنبال گل گیسو و همین که بهش رسیدم دستم را گذاشتم روی شانه اش . جا خورد. برگشت و گفت : وای خدا . ترسیدم بابایی. ازش خواستم بنشینیم روی جدول سیمانی کنار پیاده رو . ان وقت ازش پرسیدم : امروز یه طور دیگه بودی گل گیسو . مث همیشه نبودی. روی جدول کنارم نشست و پرسید : مگه چطوری بودم ؟ گفتم : گرفته بودی... انگار حالت از یه چیزی گرفته بود. پرسید : می شه این جمعه بریم کوه ؟ گفتم : چرا نشه... حالا چرا ؟ گفت : واسه این که یه چند تایی سنگ صاف پیدا کنیم. پرسیدم : سنگ صاف می خوای چی کار ؟! گفت : واسه لِی لِی می خام. هر وخ تو مدرسه با بچه ها لِی لِی بازی می کنم ؛ همش می بازم به شون . گفتم : چرا می بازی. تو که قدت بلند تر از همه س . چرا باید ببازی؟... شاید سنگ تو خوب پرت نمی کنی ؟ دست کرد توی یکی از جیب های کیف مدرسه اش. یک تکه سنگ کوچک و ناصاف نشانم داد و گفت توی باغچه ی مدرسه پیدایش کرده و از آن به بعد ، با همان لِی لِی بازی می کند. آن وقت ادامه داد :... چون خیلی صاف نیس می بازم. ببین گوشه هاشو... یه طرفشم قلمبه س. وقتی می ندازمش نمی افته توی خونه ای که دلم می خاد بیفته. وقتی ام می افته همون جایی که دلم می خاد؛ بهش پا که می زنم ، یا خیلی می ره جلو یا یه کم. اینه که همه ش یارو خط وای میسته یا می ره بیرون. واسه همین همه ش می سوزم. پرسیدم : مگه همتون با یه سنگ بازی نمی کنین ؟! گفت : نه هر کی واسه خودش، یه سنگی داره. گفتم : خب... از مال اونایی استفاده کن که سنگ شون صافه. گفت : اونا که سنگ شونو نمی دن به دیگران... می ترسن ببازن. «دیگران»! راستش را بخواهید ؛اولش جا خوردم از این که چرا کلمه ای آن قدر رسمی را به کار برده . اما خوب که فکرش را کردم ، دیدم بچه حق دارد دمغ و افسرده باشد. دارد به زبان بی زبانی بهم می فهماند از این همه نارفیقی متحیر است. از غریبه فرض شدن دلخور است . که نمی گوید سنگ شان را نمی دهند به بقیه و عوضش می گوید سنگ شان را نمی دهند به دیگران. تا بهم بفهماند از دید بعضی بچه ها؛او «دیگر» است نه یکی از خودشان . و دارد از یک جور نابرابری شکوه می کند که به نظرش درست نیست و می خواهد بهم بفهماند اگر می بازد؛ مال این نیست که استحقاقش را ندارد بلکه مال این است که امکانات برابری ندارد. گرفتمش توی بغلم و خیلی محکم به خودم فشارش دادم. و همان طور که توی بغلم بود؛ سرش را بوسیدم و بهش گفتم : غصه نخور خوشگلم. همین جمعه می ریم کوه. هرچی که دلت می خواد ، سنگای صاف پیدا می کنیم... فقط به یه شرط. پرسید : چه شرطی ؟ گفتم : به شرط این که به هر کدوم از بچه های کلاس تون یه دونه از اون سنگا رو هدیه بدی. نترسی از این که یه وخ خودت ببازی. گفت : باشه . گفتم : قول ؟ انگشت کوچکش را از زیر حلقه ی دست هایم که هنوز دور تنش حلقه بودند آورد بیرون و گرفت طرفم. من هم انگشت کوچکم را قلاب کردم به انگشتش و دوباره بوسیدمش. آن وقت بلند شدیم، خودمان را تکاندیم و بعد خداحافظی؛ هر کدام مان راه افتادیم سمتی که باید می رفتیم. او طرف خانه و من طرف کافه که ؛لابد در مدتی که نبودم سفارش خیلی ها روی دست صفورا مانده بود. توی چند قدمی که تا کافه راه بود؛ با خودم فکر کردم چه قدر بد است که آدم باید همیشه سنگ صاف خودش را داشته باشد و هیچ کس نباشد سنگ صافش را به آدم قرض بدهد. از ترس این که مبادا یک وقت خودش ببازد. لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ خورشید؛ توی هشت دقیقه ی طلایی اش صفورا مشغول پاک کردن لوله ی بخار قهوه سازم بود و من داشتم با گل گیسو حرف می زدم. تلفن کرده بود و داشت می پرسید می تواند برود بخوابد یا نه. که گفتم چرا نتواند. اگر مسواکش را زده و شیر اخر شبش را هم خورده آباژور توی هال را روشن کند؛ برود به رختخوابش و برای خودش،من و مادرش دعا کند و بعد بخوابد. گفت : آخه صدای تلویزیون بلنده. گفتم : خب خاموشش کن. کمی من و من کرد و بعد گفت : آخه... پرسیدم : آخه چی... عمه ات اون جاس؟ گفت : آره. ازش پرسیدم چرا از عمه اش نخواسته صدای تلویزیون را کمتر کند و پیش از آن ؛ برداشته جلو او به من تلفن زده و از صدای بلند تلویزیون شکایت دارد. نتوانست جوابی بهم بدهد. باز هم من و من کرد و آمد چیزی بگوید که بهش گفتم : می دونی به این کار چی می گن ؟ گفت : نه. حسابی از دستش عصبانی شده بودم و نمی توانستم آن را بروز ندهم. گفتم : به این کار می گن بی احترامی... بدجنسی. چیزی نگفت . معلوم بود از خودش خجالت کشیده که برداشته و پیش از آن که از خواهرم بخواهد صدای تلویزیون را پایین بیاورد؛ به من تلفن کرده و با این روش مزوّرانه به عمه اش فهمانده که اگر می خواهد تلویزیون ببیند بهتر است برود خانه ی خودشان تا مزاحم خوابیدن او نباشد. برای همین ازش خواستم«بی احترامی» را همان جا پشت تلفن برایم بخش کند و بهم بگوید چند بخش است. با تاخیر شروع کرد به بخش کردن : بی... اح... تِ... را... می.پنج بخشه. پرسیدم :بدجنسی چه طور. بدجنسی چند بخش گل گیسو ؟ با صدای ضعیفی که درش شرمندگی موج می زد گفت : سه بخشه. بد... جن... سی. گفتم بهتر است نخوابد . از عمه اش که لطف کرده و رفته پیشش تا مبادا از تنهایی بترسد و خوابش نبرد؛بخواهد که چندتایی«بی احترامی» و چند تا«بدجنسی» بهش سرمشق بدهد. آن وقت بنشیند و ده خط از روی آن بنویسد. وگرنه مجبورم سخت تر از این ها تنبیهش کنم. گفت : آخه هنوز ج رو نخوندیم. گفتم : مهم نیس. هر وقت که باشه باید یاد بگیری. چه بهتر که همین الان باشه. و بدون این که باهاش خداحافظی کنم گوشی را گذاشتم. هیچ چیز به اندازه ی این جور بدجنسی ها ی حقیرانه که توی ذات بچه ها نیست اما از بزرگ تر هایش تعلیم می گیرد،اذیتم نمی کند. چیزی که بیشتر از صدبار درباره اش به پری سیما تذکر داده ام . که اجازه ندارد به خاطر حساسیت های زنانه اش و رابطه ی غیر دوستانه ای که تقریبا هر زنی با هر خواهر شوهری دارد – و من به هیچ کدام شان در این باره حق نمی دهم – رابطه ی گل گیسو و خانواده ی مرا به هم بزند. یعنی طوری رفتار کند که گل گیسو پیش خودش فکر کند او هم باید مثل مادرش باشد. و بیشتر از صد بار بهش گفته ام اگر قرار باشد به خودم اجازه بدهم تا به رابطه ی دخترم با دیگران شکل بدهم؛می توانم توی کمتر از یک هفته کاری کنم که همین که خاله یا مادربزرگش را ببیند،حس کند که یک چیزی دارد از ته حلقش بالا می آید و الان است که بزند بیرون. اما به خودم حق نمی دهم رابطه ی دو نفره را بزنم خراب کنم چون رابطه ی من با یک کدام شان رابطه ی خوبی نیست. صفورا که آمد؛ نشست روی چهار پایه ی مخصوص من و شروع کرد به پاکت کردن کارت تخفیف ها. فقط برای این که چیزی گفته باشم،ازش پرسیدم هیچ می داند فیلم ها تازه از کی شروع می شوند ؟ پرسید : از کی ؟ گفتم : از وقتی زنا پاشون به قصه باز می شه. تا پیش از اون هر اتفاقی هم که بیفته ارزش دراماتیک نداره.در واقع می تونی فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده. زنا اِ ن قدر موجودات با ارزشی اند. خندید . گفتم : دارم جدی می گم . هیچ فیلمی دیدی که فیلم باشه اما یه زن تو مرکز توطئه هاش نباشه. هیچ اختلافی رو سراغ داری که سر زنا نباشه؟ هیچ درگیری یی هس که به اونا مربوط نباشه ؟ هیچ تنشی هس که سرش زنا نباشن ؟ حتی رونده شدن مون از بهشت ؛بازم باعث و بانیش یه زن بود. گفت : هی... خیلی داری تند می ری. گفتم : از کوره که در می رم این طوری ام... باید یه گیری به یکی بدم. حالا منطقی نباشه. پاکت ها تمام شده بود اما چند تایی کارت روی دستش مانده بود. گفت : پاکتا تموم شدن. جالبه ... همیشه پاکت کم می یاد نه کارت. یک فرانسه برای او و یک ترک تلخ برای خودم ریختم و آمدم نشستم کنارش. فنجانی را که برایش گذاشته بودم نزدیک دستش؛ برداشت و گرفت زیر دماغش و بعد که بخارش را بو کشید گفت : یه کم بوی ترشیدگی می ده. باید از یه جایی دیگه بخریش. گفتم : هیچ می دونی تو اولین صفورایی هستی که دیدمش؟ ابرویی بالا انداخت و گفت : نمی دونستم... اما حدس می زدم. گفتم : خیلی به ندرت ممکنه پیش بیاد آدم دختری رو ببینه که اسمش صفوراس. ممکنه آدم مریم یا میترا زیاد دیده باشه،اما صفورا به زحمت. گفت : شایدم اصلا هیچ وخ نبینه. گفتم : درسته ،شایدم هیچ وخ نبینه. واسه همینه که آدم باید هر جور شده ازش سر در بیاره. می ارزه به دردسرش. پرسید : می خای از کارم سر در بیاری ؟ گفتم : آره بدم نمی یاد. گفت : ممکنه برات گرون تموم شه ها. نمی ترسی ؟ گفتم : بچه می ترسونی ؟... من پام. گفت : تا تهش ؟ گفتم : تا تش. با تاخیر پرسید : هیچ وقت تازگی یا خورشید و توی هشت دقیقه ی طلاییش دیدی؟ وقتی داره تو افق گم می شه ؟ انگار که یه سینی مسی گر گرفته باشه؟ درست در غرب و جنوب غربی شهر؛ رشته کوهی ست که مثل نعل اسب شهر را گرفته توی دل خودش و هیچ وقت خدا نمی گذارد خورشید مجازی را که بیشتر وقتها شبیه یک پرتغال نارنجی ست ببینید. از وقتی که یک دایره ی کامل است تا وقتی که یکهو توی افق غیبش می زند. طوری که اگر یک لحظه چشم ازش برداشته باشی و دوباره نگاهش کنی؛ جا می خوری از خودت می پرسی کجا رف... این که همین الان این جا بود؟! گفتم : نه ... خیلی وقته ندیدمش. گفت که اگر پایه باشم و فردا قبل از غروب کافه را برای یکی دو ساعتی تعطیل کنم ؛ او هم پایه است که بزنیم به کوه. برویم روی قله اش بنشینیم و روی صخره ای رو به شرق،خورشید نارنجی را نگاه کنیم که چه طور توی افق فرو می رود. دم غروب فردا؛همان جایی بودیم که او دلش خواسته بود. روی یک صخره. رو به غرب و در حال تماشا کردن خورشید توی هشت دقیقه ی طلایی اش. روسری اش را برداشته و انداخته بود روی شانه هایش و من دوباره،همان طوری که یک چشمم به خورشید بود ؛ رفته بودم توی نخ فر موهای روی شقیقه اش که نصف بیشتر گوشش را هم می پوشاند. و داشتمبا خودم فکر می کردم که ای کاش می شد دوربینی چیزی بردارم و توی همان نور نارنجی؛ طوری از این ناحیه ی صورتش عکس بگیرم که گوش کم پیچ و تاب و قشنگش، بیفتد توی عکس. که انتهای یک دسته از فر موهایش، حفره ی ظریف و نرم آن را پوشانده بود و بعد تیزی شان دور خورده و رسیده بود به شقیقه هایش. پرسید : از زنت جدا شدی ؟ گفتم : یه جورایی. برگشت و دوباره نگاهم کرد . آن وقت عین ان چیزی را که خودم تحویلش داده بودم پسم داد : یه جورایی ؟! گفتم : جدا زندگی می کنیم . به خاطر یه چیزایی که دوس ندارم کسی راجبش ازم توضیح بخاد. پاهایم را از زیر زانو کمی مالاندم.باد سردی می وزید و سرما را می برد تا مغز استخوانم . دوباره چشم دوخت به خورشید که دیگر چیزی نمانده بود باقیمانده اش هم توی افق گم و گور شود. آن وقت پرسید : خدایا اسمش چی بود؟... گل گیسو گف بهم... داشت خودش را به نفهمی می زد. گفتم : پری سیما. گفت : اسم قشنگی یه. گفتم : آره . اونم از اون اسماس که خیلی کم پیش میاد آدم شنفته باشه یا بشنوه.... اصلا واسه همین بود که خواستم از کارش سر در بیارم. پرسید : قشنگه ؟ گفتم : قشنگ که می گی ؛ دقیقا منظورت چی یه. گفت : یعنی خوشگله ؟ گفتم : به گمونم . یه زن روس مجسم کن که فارسی حرف می زنه. توی چادرم قشنگی ش ضرب در هشت می شه. با تعجب پرسید : حالا چرا هشت ؟! گفتم : خب شونزده... به هر حال مضربی از دو یا چاره. بعد رو کردم بهش که داشت ابرو می انداخت بالا از تعجب و گفتم : ازت خوشگل تره... اما به قشنگی تو نیس. یک حال کوچک ازش گرفتم. اما به سرعت یک باج کوچک هم ضمیمه اش کردم تا از روی صخره ای که حالا رویش ایستاده بودیم و داشتیم آماده ی برگشتن می شدیم؛ یک وقت بال نکشد و نگذارد برود. این پرنده ای که خودش؛ یک روز قفسش را هم آورده بود توی کافه ام. آن وقت رفته بود نشسته بود تویش و فقط وقتی بیرون آمده بود که توانسته بود مرا بگذارد جای خودش! چیزی نگفت . هدفون آی پاد شافل اش را گذاشت روی گوشش و بعد، خودش را از یقه داد توی مانتوی تنگ و چسبان جگری رنگی که رویش یک پولیور گل گشاد پوشیده بود. که آن را با کامواهای خیلی درشت رنگ و وارنگ بافته بودند و تا پایین زانو هایش امتداد داشت. و به نظر ؛ گذاشتش توی جیبی که پولیورش از تو داشت. جایی کنار سینه هایش. پیش از آن که راه بیفتیم تا بر گردیم ؛ خواستم سیگاری آتش بزنم . اما باد نمی گذاشت فندک روشن بماند تا نک سیگارم را بگیراند. این بود که وقتی خم شده بودم و داشتم با تنم بادگیر می ساختم؛ آمد روبه رویم ایستاد . خودش را بهم نزدیک و بادگیرم را با بدنش تکمیل کرد. آخ که چقدر دلم می خواست محض دلخوشی من هم که شده ، یعنی یک بار هم که شده؛ پری سیما چنین لطفی در حقم بکند. یعنی بدنش را پشت به باد خیمه کند تا من بتوانم سیگارم را بگیرانم. نه این که وقتی بو ببرد می خواهم سیگاری روشن کنم؛ برود روی یک صخره ی دیگر بنشیند و خودش را سرگرم دید زدن افق بکند. تا یک وقت نبیند خدای نکرده دارم بهش خیانت می کنم! همین که سیگارم را روشن کردم،دودش را دادم بیرون و سرم را بلند کردم؛ دستش را آورد جلو . سیگار را از پشت لبم برداشت. یک کام کوچک ازش گرفت و دوباره گذاشتش گوشه ی لبم. کاری که دوست نداشتم هیچ وقت خدا پری سیما،حتا برای این که عصبانی ام کند؛ انجام دهد. که روز اخر کرد و مجبور شدم همان جا بهش بگویم اسباب و اثاثیه اش را جمع کند و از خانه ام برود بیرون. چون نمی توانم دیگر بهش نگاه کنم. فکرش را بکنید. یک زن روس که فارسی حرف می زند و توی چادر خوشگلی اش در عدد هشت ضرب می شود – و هر وقت که می ایستد به نماز خواندن ، دل تان می خواهد بروید روبه رویش بنشینید و تا ابد بهش نگاه کنید – سیگارتان را از گوشه ی لبتان بردارد و شروع کند به کشیدن . فقط برای این که حرص تان را در بیاورد. چون وقتی فکرش را کرده؛هیچ راه دیگری بهتر از این که سیگار شوهرش را بردارد و بگذارد گوشه ی لبش تا کفرش را در آورده باشد، به نظرش نرسیده! توی سرازیری کوه، وقتی داشتیم پایین می امدیم و صفورا یکی دو جایی نزدیک بود سر بخورد؛ مجبور شدم دستش را بگیرم توی دستم. که مثل دست های پری سیما یخ نیست. یعنی طوری نیست که هر وقت خدا آن ها را بگیرید؛ فکر کنید یک قالب یخ گرفته اید توی دست تان. مثلا برای این که امتحان کنید و ببینید چه قدر می توانید یخی اش را تاب بیاورید. راستش ، طوری سرد است پری سیما که هر وقت خدات او را ببینید؛ پاهایش را گذاشته روی بالش یا دسته ی مبل که فشارش بالا برود و این قدر حس نکند سرش دارد گیج می رود و در حالی که شما دارید از گرما تلف می شوید ؛ یک بند به تان نگوید چه قدر سرده. کولرو خاموشش کن.یخ زدم . می خواهم بگویم طوری همیشه سردش است که هرچه برگردید و بهش بگویید که شما دارید از گرما تلف می شوید؛باز هم گوشش بدهکار نیست. همیشه ی خدا فشارش افتاده پایین. چون قدش بلند است و خون؛ نمی کشد از بدنش بالا برود و خودش را برساند به مغزش. این است که هر وقت بیدار می شوید؛ تا دو سه ساعتی قادر به تحلیل هیچ چیز نیست. برای همین است که من خیلی وقت ها که نیکول کیدمن را دیده ام، دلم برای تام کروز بیچاره سوخته است . که باید همیشه ی خدا شکلاتی چیزی همراهش باشد که بدهد کیدمن بخورد تا سرش گیج نرود و جلو همه نقش زمین نشود. این طور زن ها ؛ خیلی هم کم زایند. یعنی دل شان نمی خواهد وقتی دارند سی چهل سالگی شان را مجسم می کنند؛ببینند که یک مشت بچه دارند از سر و کول شان بالا می روند و به از ریخت افتادگی سینه هاشان، خیلی بیشتر اهمیت می دهند تا دل داغ دیده ی شوهرشان. که چهار پنج تایی بچه دل شان می کشد و باید در غم نداشتن شان و این که دیگر نخواهد شد که دوباره بابا بشوند؛بسوزند و بسازند. لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ این بار آخر اما ؛ زنگ نزد ؛ همین که آمدم در خانه را باز کنم و بروم بیرون تا چندتایی نوار بهداشتی پروانه ای بالدار متوسط مای بی بی بخرم و برگردم – و احتمالا با یک پلاستیک سیاه توی دستم که مغازه دار ها معمولا نوار بهداشتی را طوری مخفیانه می پیچند توی شان و دستت می دهند که انگار دارند جنس قاچاقی رد و بدل می کنند ؛یا توی چنین چیزی می پیچندشان برای این که یک وقت کسی نبیند تا تو از خودت خجالت نکشی که آمده ای و نوار بهداشتی خریده ای، یا شاید هم با خودشان فکر می کنند نوار بهداشتی یک چیز ناموسی ست که باید حتما توی چیز سیاهی مخفی شده باشد که چشم کسی بهش نیفتد – پشت در؛ رحیم آقا پستچی محل مان را دیدم. که داشت از زین موتورش پایین می آمد تا زنگ بزند و برگه ای را که توی دستش بود تحویلم بدهد. همین که مرا دید گفت : نامه دارین اقا. آقا رحیم ؛ پستچی قدیمی محل ماست که من خیلی دوستش دارم . چون هیچ وقت نشده نامه که می آورد ؛ بایستد و هی این پا و آن پا کند تا من دست بکنم توی جیبم و پولی بهش بدهم بابت کاری که به خاطرش حقوق می گیرد. راستش را بخواهید؛ او از آن معدود آدم های شرافتمندی ست که می شناسم . و به این خاطر؛ شده که دلم خواسته از موتورش بیاید پایین ، کلاه کاسکتش را بردارد، بیاید جلو تا بتوانم بغلش کنم و ببوسمش و بهش بگویم چه قدر کیف می کنم از این که طبع بلندی دارد و عین این چُس خورها – که مثل مور و ملخ تمام شهر را گرفته اند – دائم خدا این پا و آن پا نمی کند تا کسی چیزی برایش پرت کند. مثل استخوانی که برای سگ پرت می کنند تا برود دنبال کارش و آدم را به حال خودش بگذارد. بلکه همیشه از موتورش امده پایین . گذاشته روی جک ، کاسکتش را برداشته، چند قدمی امده جلو ، دست داده و بعد نامه ای گذاشته کف دستم یا از زیر در سر داده توی حیاط خانه. مگر این که زمستان باشد یا بارانی برفی باریده باشد . که در این صورت ؛ صبر می کند تا بروید پایین و خودتان نامه تان را بگیرید که مبادا یک وقت چیز مهمی تویش باشد و خیس بخورد. رسید نامه را گذاشتم روی در آهنی سفید خانه و با خودکاری که بهم داد،امضایش کردم. ازش تشکر کردم و تعارفش کردم بیاید تو. از این تعارف های بی پایه ای که معلوم نیست چرا خرج هم می کنیم. چون معلوم است که پستچی برای خودش هزار تا کار دارد و کم کم، باید نامه ی شصت تا آدم را برساند دست شان و احتمالش نمی رود دعوت تان را قبول کند و بیاید تو. تازه اگر هم بخواهد بیاید تو،لابد پیش خودش فکر می کند با بوی بد جوراب هایش چه کار کند. که همین که پایش را از کفش هایش می آورد بیرون ؛ تمام دنیا را بر می دارد. چون ندارد کفش تخت چرم بخرند و همیشه ی خدا کفش های پلاستیکی می پوشند . که هم ارزان تر است و هم برای آن ها که هی باید از موتورشان بیایند پایین و زنگ این خانه و آن خانه را بزنند، با صرفه تر است. چون دوام بیشتری دارند. من هم خیلی وضعم بهتر از آقا رحیم نیست . اما چیزی که هست؛ نمی توانم کفشی بپوشم که تختش پلاستیکی ست. حالا هر چه قدر که می خواهد قشنگ باشد. یا زورم نرسد کفش تخت چرمی که می خرم، از آن اعلاهایش باشد که دل آدم را می برند از قشنگی. راستش را بخواهید؛ کفش یکی از آن معدود چیزهایی ست که شخصیت آدم را لو می دهد و اگر خیلی دل تان می خواهد بفهمید کی چه کاره است، اول به کفش هایش نگاه کنید. چون پیش می آید لباس تن آدم مال دوستش باشد. یعنی طرف رفته باشد پیش دوستش و بهش گفته باشد یک قرار مهم دارد و باید ادم متشخصی به نظر برسد. چیز ابرومندی هم ندارد که تنش کند. این است که لطف کند و لباس هایش را بهش قرض بدهد . اما کمتر پیش می آید دل آدم رضایت بدهد کفش کس دیگری را بپوشد یا بدهد کفشش را یکی دیگر پایش کند. این است که اگر بخواهد؛ می توانید از روی کفش آدم ها بفهمید طرف چه وضع و حالی دارد. حتا می توانید بفهمید از این نوکیسه هاست که سر سفره ی دیگران بزرگ شده یا اصل و نصب دار است و پدر و مادری بالای سرش بوده. حالا می خواهد تخت کفشش پلاستیکی باشد یا نباشد. پستچی باشد یا نباشد. از این جهت این را می گویم چون به نحو عجیبی، هرچه آدم شرافتمند دیده ام؛ بیشترشان کارمند اداره ی پست بوده اند. ازش خداحافظی کردم و در را بستم. یک اخطاریه ی قانونی بود که بهم تذکر داده می داد حداکثر ظرف یک هفته از رویت، بروم به شعبه ی پنج دادگاه خانواده و تکلیف مهریه ی زنم را روشن کنم. مثل برق گرفته ها ؛ که تا مدتی حال خودشان را نمی فهمند و هی به خودشان یا دور و برشان نگاه می کنند،گیج بودم. پیش خودم گفتم شاید اشتباهی چیزی شده و این برگه که بالایش عکس یک ترازو هم گراور شده مال من نباشد . اما وقتی به اسمم که با خط نکبتی روی برگه نوشته شده بود خیره شدم؛ دیدم مال خودم است نه مال همسایه ای کسی. به این خاطر، از پله ها که بر می گشتم بالا ؛داشتم با خودم می گفتم نوار بهداشتی بالدار متوسط یا هر نجاست دیگری را بعد هم می شود خرید. اما نمی شود آدم همین حالا نرود و از زنش نپرسد این برگه ای که دارد توی دستش خودنمایی می کند، مال چیست. کلید انداختم و در ورودی خانه را باز کردم. کتم را کندم . انداختم روی جالباسی و خودم رفتم توی هال نشستم روی یک مبل . از این ها که وقتی می نشینی،تا خرخره فرو می روی توی شکم شان و اصلا ستون فقرات ندارد. پری سیما توی آشپزخانه بود و داشت یک پیاز بزرگ را پوس می کند و زیر لبی به خودش می گفت چه قد تند لعنتی،اشکمو در اورد. اما همین که چشمش به من افتا د که نرفته برگشته بودم؛ از همان جا پرسید: چه زود برگشتی. گرفتی؟ گفتم : نامه داشتم اومدم بخونمش. پرسید : از کی ؟... آخ چشمم... خدا کور شدم. گفتم : از یه آقایی به اسم رعنایی. پرسید : رعنایی؟ نمی شناسمش. گفتم : مث این که قراره باهاش آشنا شیم. مدیر دفتر شعبه ی پنج دادگاه خانواده س. بدون آن که صدای پایش را بشنوم – انگار که تمام راه را مثل این مرتاض های هندی روی هوا آمده باشد – آمد و پشت سرم ایستاد. طوری که فقط از هوایی که دور و برم جابه جا شد؛ حس کردم باید کسی بالای سرم ایستاده باشد و دارد طوری که دلش هم برایم سوخته و البته از خودش هم خجالت کشیده، از آن بالا نگاهم می کند. انگار که دارم توی ذهنم با خودم حرف می زنم اما طوری ست که بقیه هم دارند می شنوند؛ گفتم : اگه برم پیشش، حتما ازش می خام این برگه رو بده به خودم. باید پیش خودم نگهش دارم. چیز ارزشمندی یه. چیزی نگفت. گفتم : کی دیگه ممکنه پیش بیاد که بخام از خونه برم بیرون نوار بهداشتی بالدار متوسط بخرم؛ اون وخ یه آدم شریفی مث آقا رحیم که روزی صدتا زنگ می زنه در خونه ی این و اون تا نون زن و بچه شو در بیاره، از این برگه ها بده دستم؟... خیلی احتمالش کمه، نه؟ این جمله ی را دیگر ، رو کرده بودم بهش. یعنی برگشته بودم و داشتم نگاهش می کردم. که گفت پاره اش کنم بیندازم دور. عصبانی بوده، رفته پیش یه وکیل و بهش گفته دیگر نمی تواتند باهام زندگی کند. او هم یادش داده که برود مهریه اش را بگذارد اجرا. بعد هم که این کار را کرده، یادش رفته دوباره برود پیش وکیلش تا ازش بخواهد دیگر پی اش را نگیرد. به خاطر بچه م... باید بسوزم و بسازم. طوری این جمله ی آخر را گفت که اگر او را نمی شناختی؛لابد پیش خودت فکر می کردی ازین زن هایی است که دائم خدا مشغول شانه کردن گیس یکی از هشت تا دخترشان اند یا نشسته اند پای یک کپه لباس از لباس های بچه هاشان و دارند یک سره اتو می کشند. طوری که باید می نشستی و یک دل سیر برایش گریه می کردی! آن وقت دوباره رفت توی اشپزخانه. تخته ی گوشت پلاستیکی را که من نمی فهمم چرا هنوز بهش می گویند تخته؛ از توی کابینت برداشت و روی میز ناهار خوری آشپزخانه مشغول شد به خرد کردن پیازها که بریزدشان توی ماهیتابه ای که روغنش داشت جلز و ولز می کرد. از همان جا که نشسته بودم؛ رو کردم بهش و ازش پرسیدم : حالا چی بهش گفتی؟ گفتی من مرد بدی ام ؟ خندید و گفت : آره بهش گفتم طاقتم طاق شده. گفتم دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم. خسته شدم از دست دیوونه بازی یاش. یک لحظه دست از کار کشید و بعد که چشم هایش را مالاند ادامه داد : از همین چیزا دیگه. گفتم : همین چیزا یعنی چی ؟ گفت : زنا می شینن به درد و دل کردن از شوهراشون چی می گن معمولا ؟ با تاکید ازش پرسیدم : ببینم. بهش گفتی بهت خیانت می کنم؟ گفتی شبا دیر می یام خونه ؟ گفتی می رم می شینم با دوستام به قمار کردن ؟ گفتی همه ش پی عشق و تفریح خودمم؟ گفتی شما دارین تو خونه گشنگی می کشین اون وخ من همه ش پی یللی تللی خودمم؟... بهش گفتی الکُلی شدم، هرویین می کشم، زیر سرم انگار بلند شده؟... اینا رو گفتی بهش؟ ملتفتش کردی شازده رو؟ دوباره دست از سر پیاز ها برداشت . دماغش را کشید بالا و گفت : بس کن دیگه. کافی یه... حالا من یه غلطی کردم. وبعد، کمی نگاهم کرد و حتا با نگاه ملتمسانه اش که از یک جفت چشم معصوم و بی غل و غش می آمد طرفم؛ ازم خواست بس کنم. شورش را در آورده ام. دست کردم توی جیب پیراهنم و پاکت سیگارم را در اوردم. یک نخ ازش کشیدم بیرون و بعد پاکتش را انداختم روی میز عسلی کنار مبل . آن وقت سیگارم را گذاشتم گوشه ی لبم وبعد فندک زدم و هر وقت که خواستم خاکسترش را بتکانم؛تکاندم توی پوست پرتغال خشک شده ای که افتاده بود روی میز و لبه هایش برگشته بود بالا و به قایق نارنجی رنگی می مانست که بادبانی چیزی نداشته باشد. توی خشکی توی ماسه های ساحل هم،خم شده باشد روی طرف سنگین ترش. با این که همیشه دور از چشم او سیگار می کشیدم و این اواخر هم می فهمید و به روی خودش نمی آورد؛ اما هیچ وقت پیش نیامده بود که توی خانه سیگار روشن کنم. شنیدم که کارد را انداخت روی تخته ی گوشت و از پشت بهم نزدیک شد . دست هایش را که لابد با گوشه ی پیش بندش پاک کرده بود، گذاشت روی شانه هایم و بعد دور گردنم حلقه کردشان و خم شد که بیخ گوشم را ببوسد. برگه را سر دادم روی میز.بعد دستم را بردم طرف دست های مثل یخش و قلاب شان را که خیلی هم قرص و محکم نبود؛ از هم باز کردم و کنارشان زدم. طوری بهش بر خورد و مجبور شد دستش را ، حتا از روی شانه ام بردارد. اما هنوز ایستاده بود و داشت از بالا بهم نگاه می کرد. پرسیدم : بهت نگف چه چشای قشنگی داری ؟ با معصومیتی که هیچ کجا نمی توانید پیدایش کنید مگر توی لحن گوسفندی که جرعه ی آخر اب را به زور هم که شده به خوردش می دهند – و از همین جا می فهمد که چیزی تا آخر عمرش نمانده – پرسید : کی ؟ هیچ وقت خدا گوشه کنایه ها را نمی گیرد و هرچه بخواهید بگویید ، باید صاف و پوست کنده بهش بگویید تا بلکه. چون خودش اهل این نیست که یک چیزی را که می خواهد به تان بگوید؛ بپیچد توی هزار تا لفافه و یک طوری بگوید که انگار نگفته. تا اگر یک وقت ازش بپرسید چرا اینو گفتی ؟ بتواند برگردد و بگوید اصلا نمی خواسته همچین چیزی به تان بگوید . این برداشتی ست که خودتان دارید و او مسئولش نیست. گفتم : معلومه کی... وکیله دیگه. کفرش در آمد و گفت : خیلی وقیحی. گفتم : یادت نرفته باشه یه وقت اینم بهش بگی... که خیلی ام وقیحم. و بعد صاف و پوست کنده بهش گفتم : حالم ازت بهم می خوره. چیزی نگفت . رفت توی اتاقش و شروع کرد به پوشیدن لباس هایش. دود سیگارم را بی مهابا می دادم توی هوا و اصلا باکم نبود که دارم یک قاعده ی نا نوشته ی ده ساله را نادیده می گیرم. یعنی این همه سال این قانون نکبت را تاب آورده بودم و حالا می خواستم یک باره بزنم زیرش. پیش خودم می گفتم به جهنم که ناراحتش می کنه. به درک که از کوره درش می بره. وقتی خواست از خانه بیرون بزند؛ گفتم دو سه دقیقه ای صبر کند. آن وقت رفتم توی اتاق و بیشتر لباس هایش را بدون آن که نظم و ترتیبی در کار باشد، انداختم توی یک چمدان بزرگ مسارفتی و به زور بستمش. بردم کنار در، همان جایی که ایستاده بود. بعد ؛ آن دستی را که نکرده بود توی جیب بارانی خاکی رنگش گرفتم. انگشت هایش را که انگار هیچ حسی توی شان نبود و داشتند یخ می زدند باز کردم و دسته ی چمدان را گذاشتم کف دستش . چیزی نگفت. فقط مات نگاهم کرد و در حالی که دسته ی چمدان هنوز توی دستش بود، از روی عصبیت ؛ با دست دیگرش سیگارم را چنگ زد. ناشیانه یک کام عمیق ازش گرفت و در حالی که داشت جلو خودش را می گرفت تا از تلخی سیگار یک وقت به سرفه نیفتد؛ پرتش کرد زمین و رفت. با این کارش تهدیدم کرد و چیزهایی بهم گفت که لابد از روی نجابتش نمی توانست صاف برگردد و بهم بگوید. این بود که وقتی رسید به اولین پاگرد راه پله، بهش گفتم : برو پیش وکیلت. حتما راهنماییت می کنه که بعدش باید چی کار کنی. آن وقت در را پشت سرش بستم. و بعد سیگارم را از روی زمین برداشتم؛ رفتم کنار پنجره ای که ازش می شد تا سر کوچه ی بن بستی که خانه ی ما آخرش واقع شده را دید. و با نگاه ؛ تعقیبش کردم که داشت چمدانش را روی قرقره های بزرگ زیرش، روی آسفالت ناهموار کوچه، به سختی و مشقت پشت سرش می کشید و یواش یواش دور و دورتر می شد. انگار که توی چمدانش، سربی چیزی بار داشته باشد. می خواهم بگویم؛ اِن قدر به آرامی دور می شد. تصویر زنی تنها و ستمدیده ، آن هم توی یک کوچه ی بن بست و در روزهای آخر شهریور که هوا دارد رو به سردی می رود و هر لحظه احتمال دارد سرما بخوری؛ در حالی که چمدانی گرفته دستش یا دارد آن را به سختی پشت سرش می کشد و دور می شود – و لابد زن توی تصویر هم دارد پیش خودش فکر می کند حالا کجا را دارم که بروم ؟ و برای همین است که آن قدر با تانی و نگرانی می رود – از ان تصویرهایی ست که دل آدم را به درد می آورد. می خواهم بگویم اگر یک ذره ی رحم و مروت داشته باشید؛ هیچ بعید نیست اشک تان سرازیر شود. با این حال؛ دلم اصلا برایش نسوخت. اما پیش خودم فکر کردم چه قدر این زن خری رو که داره از پیش چشمم دور می شه دوسش دارم. که لابد دارد از خودش می پرسد حالا کجا رو دارم که بروم؟ کاش حماقت نکرده بودم، توی همون طویله مونده بودم. من دیوانه ام. یعنی گاهی که به سرم می زند؛ کارهای بی منطقی می کنم فقط به این خاطر که از دلش تصویرهای قشنگی در می آید و من می میرم برای دیدن این طور تصویرها. و البته بیشتر وقت ها هم پشیمان می شوم که دیدن یک تصویر قشنگ ؛ واقعا می ارزید به این که من بزنم حال یک کسی را بگیرم و این طور ظالمانه آزارش بدهم ؟ اما باز هم پیش می آید که بزند به سرم و کاری بکنم که باز هم آخرش مجبور بشوم این را از خودم بپرسم. برای این است که می گویم من دیوانه ام و اگر کسی نتواند باهام زندگی کند؛ باید بهش حق داد. دوباره که نگاهش کردم؛ دیگر توی کوچه نبود. لابد می رفت به یک هتل ارزان قیمت. مثل همیشه که حرف مان می شد و می رفت به یک هتل ارزان قیمت. یعنی ان قدر نجیب است که توی یک چنین موقعیتی ؛ باز هم به فکر جیب شماست. چون طولی نمی کشد که به تان زنگ می زند و می گوید یه گروه مسافر پاکستانی تو لابی هتل مشغول قوّالی ان. نمی یای بریم تماشا ؟ یا این که زنگ می زند و می گوید چه صبحانه ی مفصلی داره این هتله. قبل نه و نیم این جا باش بریم یه دلی از عزا در آریم. گل گیسو رو نیار... مث ماه عسل مون. این بار آخری اما ؛ زنگ نزد. لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ یک فصل بی رمق و کسل کننده کافه ؛ حسابی خلوت بود. یک فصل بی رمق و کسل کننده. فقط یک مشتری، آن هم جایی پشت به بار نشسته بود و داشت برای خودش کتاب می خواند و هر چند دقیقه ای یک بار ؛ صفحه اش را ورق می زد و بعد با دست می کشید روی شیرازه اش تا صفحه ای که درش بود سرجایش محکم شود و دوباره بر نگردد همان جایی که قبلش خوابیده بوده. و صفورا داشت روی همه چیز توی بار دستمال می کشید و هر چیزی را که ممکن بود برق بیفتد، برق می انداخت که پری سیما زنگ زد. همان طور که داشتم در یک قوطی کنسرو ذرت را باز می کردم تا چیپس و پنیر مشتری کتاب خوانم را ردیف کنم؛ گوشی تلفن را برداشتم . گذاشتم بین گوش و شانه ام و همین طور که هی چرخ می زدم تا این را بردارم یا آن را بگذارم؛ باهاش حرف زدم. گفت : می خوام یه سر برم خونه. می تونم ؟ گفتم : چرا که نه. پرسید : گلی پیش توئه یا رفته خونه ؟ گفتم : گلی کدوم خری یه ؟ گفت : هرچی تو بگی... گل گیسو. گفتم : امروز اصلا نیومده کافه. سرد بود، گفتم نیاد. ترسیدم مریض شه تو راه. گفت : پس من یه سر می رم خونه... ناهار براش ببرم؟ گفتم : بد نیس. قرار بود زنگ بزنه براش کباب بیارن، بهش بگو سفارش نده. گفت : مرسی که اجازه دادی. گفتم : مرسی که داری می ری. گوشی را گذاشتم؛حس کردم تمام مدت صفورا فالگوش ایستاده بود تاببیند چه کسی زنگ زده و چه کارم داشته. چون همین که گوشی را گذاشتم برگشتم طرفش؛ خودش را زد به آن راه و پرسید : برم برات چیپس بخرم ؟ و یک پاکت خالی چیپس را که با نُک انگشت هایش گرفته بود نشانم داد . که بلافاصله هم پایش را گذاشت روی اهرم سطل زباله و همین که درش باز شد، انداختش آن تو. یعنی از همان بالا طوری ولش کرد که توی هوا پیچ خورد و افتاد توی دهان گشاد و باز شده ی سطل. گفتم : زحمتت می شه. شانه انداخت که : نه . چه زحمتی. این بود که دست کردم توی دخل و سه چهار هزار تومنی دادم بهش. گرفت و از در پروانه ای بار زد بیرون. اما پیش از ان که غیبش بزند پرسید : فقط چیپس ؟ گفتم : دو سه پاکتم شیر. و بعد که نگاهی هم انداختم توی فریزر کوچکی که زیر کانتر بار مخفی شده؛ اضافه کردم : یه پاکتم خامه لطفا. چشمک نرمی و ریزی بهم زد. یعنی که فهمیده. و ان وقت از کافه زد بیرون و چیزی نگذشت که دوباره پیدایش شد. با چیز هایی که بهش سفارش داده بودم . که یکی یکی شان را از پاکت کاغذی مخصوصی که مارکت محل مان داده برایش چاپ کرده اند تا همه ی چیزش مال خودش باشد و فرق بکند با بقیه ی مارکت ها - و من به خاطر همین همیشه تحسین اش کرده ام که نداده روی پاکت پلاستیکی اسمش را چاپ کنند - در آورده و هر کجا که لازم بود گذاشت. بعد؛ یک بستنی زمستانی هم از توی پاکت برداشت و همین طور که داشت نشانم می داد گفت : اینم واسه ی خودم خریدم. دستمزدم. آن وقت بهم نزدیک شد. و وقتی اصلا انتظارش را نداشتم ؛ بستنی زمستانی را از قسمت خامه اش که روی تمامش را یک لایه کاکائو گرفته، گذاشت روی نوک دماغم و بی معطلی با کف دست فشارش داد. طوری که له شد و همان جا روی دماغم ماند. لابد قیافه ی مضحکی پیدا کرده بودم یا شده بودم شبیه این دلقک ها. چون زد زیر خنده و آن قدر کم صدا ریسه رفت که تقریبا سرخ شد. من که از این کارش بهت زده شده بودم و مثل برق گرفته ها خشکم زده بود؛ فقط توانستم به نرمی بخندم. آن وقت بود که امد جلو . دستم را گرفت و برد روبه روی آینه ای که روی دیوار کافه طوری نصب شده که تو بتوانی توی بار؛ حواست به در کافه هم باشد. از دیدن خودم توی آن وضع و حال ؛ خنده ام گرفت. اما همین که آمدم دستمال را که کنار دستم بود بردارم تا خامه ها را از روی بینی ام پاک کنم؛ دستم را گرفت و آن وقت با آن دست دیگرش ، اول ته ویفری بستنی زمستانی را از روی صورتم برداشت و گذاشت توی دهانش و شروع کرد به جویدنش. طوری که صدای خرت خرتش را که از زیر دندان هایش بیرون می آمد خوب شنیدم. و بعد با انگشت اشاره اش؛ بیشتر خامه ای را که روی بینی ام مانده بود انگشت کشید. و آن وقت شروع کرد به لیسیدنش و همان طوری که داشت با لوندی انگشتش را لیس می زد گفت : این جوری خوشمزه تره . هیچ وخ امتحان کردی ؟ برگشتم تا دستمالی بردارم و صورتم را باهاش پاک کنم. اما همین که برگشتم؛ او را دیدم که روبه رویم ایستاده و یک بستنی زمستانی را که از لفافش بیرون آمده ، گرفته دستش و دارد نشانم می دهد. و طوری دارد نگاهم می کند که انگار منتظر است آن را ازش بگیرم و روی صورتش له کنم. این بود که نگروکیس را ازش گرفتم و فشار دادم روی بینی کوچک و ظریفش که با قوس نرم و ملایمی به پیشانی اش می رسد. کمی که نگاهش کردم و خیلی نرم خندیدم. آن وقت بهش گفتم : بقیه ش با خودت . انگار که نجوا کند گفت : خیلی خری . گفتم : راس می گی. خیلی خرم. در حالی که با آن لب و دهن و دندان های مرواریدی اش می خندید؛ سرش را آورد بیخ گوشم و بهم گفت آدم باید خیلی خر باشه که همچین فرصتی رو از دست بده. با سری که تکان دادم؛ تصدیق کردم همین طور است که او می گوید. اما شانه ام را هم انداختم بالا و یک برگه ی دستمال که برای خودم کشیده بودم بیرون اما به کارم نیامده بود را دادم دستش . با دلخوری دستمال را ازم گرفت و شروع کرد به پاک کردن صورتش. که خون دویده زیر پوستش و به سرخی گراییده بود. بعد؛ رفت طرف ظرفشویی و صورتش را با آب سرد شست. راستش را بخواهید از این که زده بودم توی ذوقش و سر خورده اش کرده بودم. خودم را سر زنش می کردم. اما پیش خودم فکر کردم نباید بهش اجازه می دادم از یک حد متعارف بهم نزدیک تر بشود و بعد آن که حسابی بهم نزدیک شد؛ به خودش اجازه بدهد که بیاید و روی شانه هایم بنشیند. پاهایش را هم از دو طرف سرم آویزان کند و بعد شروع کند به تحقیر کردنم. مثل همه ی اغلب زن ها که همین که مردی گیرشان می افتد؛ می دوند و خودشان را می رسانند بالای شانه هایش. آن قدر پکر شده بود که حتا تا وقتی که موقع بستن کافه ازم خداحافظی کرد و رفت آن طرف خیابان؛ تا در مجتمع شان را باز کند و برود به خانه اش – یعنی بیشتر وقت ها که نگاهمان افتاد به هم – طوری نگاهم کرد که انگار بخواهد بگوید می دونم چه بلایی سرت بیارم و پاک دمغ و دلخور به نظر می رسید. حق داشت . کدام مرد دیگری جز من که یک موی گند و نکبت پری سیما را با هزارتا مونیکا بلوچی هم عوض نمی کنم؛ آن قدر احمق است که از خیر خامه ای بگذرد که روی صورت دختری با لب و دهن او – و با آن دندان های ردیف مثل مروارید- منتظر است تا بهش انگشت بکشی. اما پا پس می کشد و بهش می گوید خودش فکری به حال خامه هایی بکند که روی صورتش ماسیده اند؟! و تازه؛ یه دستمال کاغذی هم که به کار خودش نیامده، بدهد دستش؟! می خواهم بگویم باید بهم حق بدهید که حتا خاطره ی زنی را که هر بار باهام دعوایش می شد، می رفت به یک هتل ارزان قیمت – تا فردا که می روم دنبالش خیلی توی خرج نیفتم – با هیچ زن دیگری توی عالم عوض نکنم. حتا اگر دائم خدا تحقیرم کرده باشد که چرا مثل شاهزاده های توی کتاب قصه های بچگی اش نیستم. لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ بیا . هر وخ دلت خواس بیا! وقتی رسیدم به خانه که ، گل گیسو تازه رفته بود توی رختخواب و همین که صدای پیچاندن کلید را توی توپی قفل شنید؛ دوید تا خودش را برساند به در و پیش از آن که من بازش کنم، او در را باز کند و دفعتا خودش را بیندازد توی بغلم. و طبق عادت همیشگی اش؛ پاهایش را قلاب کند دور کمرم و اجازه بدهد که زیر گلویش را که من کشته مرده ی نرمی اش هستم و با هیچ چیز دیگری معاوضه اش نمی کنم،ببوسم. عاقبت رضایت داد که از دوشم بیاید پایین . یعنی همین که من آن قدر خم شدم تا پایش به زمین برسد؛ دستش را که دور گردنم حلقه کرده بود باز کرد و ذوق زده، خبر دست اولی بهم داد : باورت می شه؟ مامانی این جا بود! گفتم : جدی ؟... لابد شوخی می کنی. گفت : خیلی کیف داد. نمی شه هر روز بیاد؟ گفتم : اگه می شد هر روز بیاد که هیچ وخ نمی رف. گفت چه بد و اخم هایش را کرد توی هم و لب و دهنش را هم ور مالید. که مثلا خودش را غمگین نشان بدهد و با پشت چشمش طوری نگاهم کرد که اگر می توانم ، ترتیبی بدهم تا او بتواند هر روز مادرش را توی خانه خودمان ببیند. و طوری که؛ اگر این کار را نکنم خیلی از دستم دلخور خواهد شد. حین این که کت و کلاهم را می کندم تا اویزان کنم به جالباسی؛ شروع کرد به تعریف کردن کارهایی که با مادرش کرده. گفت که اولش اتاقش را به اتفاق هم مرتب کرده اند و همه ی ان عروسک هایی را که از کمد اتاقش آورده بود پایین و قدش نمی رسیده که دوباره بگذارد سرجای شان؛ باهم گذاشته اند توی طبقه ی بالایی کمدش . بعد رفته اند توی آشپزخانه و خورش آلولپه ای را که مامانش آورده بوده ؛ گذاشته اند گرم شود. آن وقت نشسته اند تا تهش را خورده اند و با آن که می دانسته اند من چه قدر خورش آلولپه دوست دارم و حاضرم جانم را برایش بدهم؛ حتا یه ذره ازش برایم نگذاشته اند . اما قبلش زنگ زده اند به کبابی محل و گفته اند برای گل گیسو کباب نفرستند . چون مامانش آمده و برایش خورش آلولپه آورده! بعدش هم نشسته اند روی کاناپه و در حالی که مامانش بغلش کرده بوده؛ برایش یک کتاب قصه ی سه بعدی خوانده. همان داستانی که تویش هانسل و گرتل می روند توی یک کیک خامه ای که شکل خانه است و من هم قبلا برایش چندباری خوانده ام. اما؛مامانی اش یک جور دیگری برایش خوانده که او فکر می کرده راستی راستی خودش توی کیک خامه ای ست. آن قدر که برگشته و به مامانش گفته خیلی نزدیک شومینه نشستیم مامانی. نکنه خامه ش اب شه ؟ و بعد هر دو به این شوخی گل گیسو حسابی خندیده اند. طوری که مامان پری اش از خنده، غش کرده بوده. بعد رفته اند لباس های گل گیسو را مرتب کرده اند و گذاشته اند توی دراورهای کمدش و طوری این کار را کرده اند که لباس های زیر ش از لباس های بیرونش – جدا باشد و بشود خیلی راحت پیداشان کرد . آن وقت مامانی سرش را کرده توی کمد اتاق گل گیسو . که همین که از بیرون یا از مدرسه می آید ؛ لباس هایش را باعجله می کند و اویزان می کند آن تو و هی بو کشیده و بهش گفته دلش نمی خواد سرش را از انجا بیرون بیاورد و کاش می شده از بوی توی کمدش؛ یک شیشه پر کند و برای خودش ببرد. بعدش هم به گل گیسو گفته برود کارتون ببیند و او که ازش پرسیده مگر می خواهد کجا برود؛ بهش گفته می خواهد برود توی کمد بابایی بنشیند و یک کم بو بکشد. کاری که توی خونه ی ما رسم بود و هر وقت که یک کدام از ما دلش برای آن دیگری تنگ می شد؛ می رفت توی کمد اتاق او و چند دقیقه ای توی کمد او ، همه چیز را بو می کشید و ریه هایش را از عطر تن و لباس آن دیگری پر می کرد. راستش را بخواهید؛ ما وقتی برای اولین بار متوجه این حکایت شدیم که گل گیسو برای چند روزی رفته بود پیش «بابا حسین»اش که پدر پری سیما باشد. یعنی گل گیسو این طوری صدایش می کند و بهش نمی گوید بابا بزرگ. که وقتی دارد ازش حرف می زند؛ ما بفهمیم دارد از پدر مادرش حرف می زند نه از پدر پدرش. غروب یک روز دلگیر اواخر شهریور بود گمانم. من و پری سیما پای تلویزیون نشسته بودیم که ناگهان پری سیما اشکش سرازیر شد روی گونه هایش و من که ازش پرسیدم چرا دارد مثل ابر بهار گریه می کند ؛ گفت که یک دفعه دلش برای گل گیسو تنگ شده و هُرّری ریخته است پایین و الان است که از غصه دق کند چون تا پیش از آن نشده بوده که گل گیسو؛ این همه مدت از ما دور باشد. پرسیدم : می خای بهش زنگ بزنیم ؟ گفت : نه همین نیم ساعت پیش باهاش حرف زدم. این بود که رفتم ومانتوی سبز کم حالی را که مال مهد گل گیسو بود و هنوز نکرده بودیم بیندازیمش توی ماشین لباسشویی وستینگ هاوس مان تا بشوردش؛ از توی کمد اتاق گل گیسو برش داشتم و اوردم دادم به پری سیما و بهش گفتم : بیا بو بکش. فکر می کنی پیش ته. همین که مانتوی گل گیسو را گرفت زیر بینی اش بو کشید، حالش به نسبت قبل خیلی بهتر شد؛ رو کرد به من طوری که انگار خبر داشته باشد پرسید: تو همیشه این کار و می کنی . نه ؟ گفتم : خب آره. از کجا فهمیدی ؟ گفت : چون ندیدم هیچ وخ دلت واسه ما تنگ شه. از آن روز به بعد؛ این شد یک روال معمول توی خانه ی ما. یعنی همین که یک کدام مان نبود و دل آن دیگری برایش تنگ می شد؛ برای این که دلتنگی اش به کلی رفع بشود، می رفت توی کمد اتاق ان دیگری، زانو بغل می زد و هوای آن جا را بو می کشید. طوری که یک بار- همین اواخر که پری سیما گذاشت و رفت - یک شب که از کافه برگشتم و دیدم گل گیسو نه روی تخت خودش است نه روی تخت ما؛ فهمیدم باید توی کمد اتاق مادرش پیدایش کنم. این شد که وقتی رفتم و کمد اتاق پری سیما را باز کردم؛ دیدم که گل گیسو سرش را گذاشته روی خرس پش مالوی سفیدش – که قد خودش است- و همان جا خوابش برده . در حالی که یک پلیور درشت باف پر نقش و نگار مادرش را هم که پری سیما موقع رفتن جا گذاشته بود؛ گرفته توی بغلش. همان پلیوری که هر وقت می پوشید و کلاهش را هم که از همان کامواست می گذاشت سرش – طوری که کمند موهای عسلی رنگش از زیر کلاه بیرون می زد و می افتاد روی شانه هایش و تا نزدیکی کمرش هم می رسید- جفت این اسکی بازهای بلوند سوئدی می شد که روزهای آفتابی می روند اسکی و از ارتفاعات که سرازیر می شوند، موهای شان توی باد همین جوری پیچ می خورد و گاهی بر می گردد و می چسبد به عینک های آفتابی خوشگل شان. طوری که نمی توانند جلوشان را ببیند و نیمه های مسیر ؛ روی برف ها می خورند زمین و همین طور که دارند هی پشتک و وارو می زنند و اختیارشان دیگر دست خودشان نیست - و چوب اسکی های شان هم هرکدام پرت شده است یک طرف – تا پایین پیست سر می خورند. با این حال که وقتی این پولیورش را می پوشد خیلی شبیه می شود به آن اسکی بازهایی که گفتم؛ اما نه فقط بلد نیست اسکی کند، بلکه اگر بزند و یک وقت برفی ببارد که از ساق پا بالاتر است؛ باید دستش را بگیری که بتواند چند قدمی روی برف راه برود. و اگر خودت را ذلیل هم بکنی ؛ حاضر نیست آخر شب با شما و گل گیسو بیاید بیرون و آدم برفی درست کند. می خواهم بگویم این قدر دائم خدا سردش است و حاضر نیست از پای شومینه که تا اخر هم شعله اش را بالا می کشد؛ جم بخورد. طوری که بیشتر وقت هایی که برف می بارد، ازش می پرسم راست شو بگو. منو بیشتر دوس داری یا این شومینه رو ؟ که نمی کند بگوید تو رو. بلکه بیشتر وقت ها با خونسردی می گوید الان، شومینه رو. چه قدر شد که با گل گیسو التماسش کردیم که با ما بیاید بیرون و برف بازی کند. اما هیچ وقت خدا پا نداد و همیشه نشست پای شومینه جاش و خیلی که خواست به مان لطف کند ؛ آمد پای پنجره و برای ما که داشتیم توی حیاط گوله برفی درست می کردیم و می زدیم سر و کله ی هم – یا داشتیم یک هویج می کردیم توی صورت آدم برفی مان تا حکم دماغش باشد – فقط دست تکان داده و دوباره آن ها را گذاشت زیر بغلش. یعنی حتا همان جا پای شومینه هم، به نظر می رسید سردش باشد. وگرنه لزومی نداشت توی خانه هم دست هایش را بگذارد زیر بغلش که گرم تر باشند . پس چه بسا داشت خودش را پیش ما ، توی حیاط و زیر برف تصور می کرد و برای همین سردش می شد. یا این طور به نظرش می رسید . چه می دانم. در هر حال؛ من که هیچ وقت به یک نتیجه ی روشن و قاطع در این زمینه نرسیدم. گل گیسو که رفت خوابید؛ گوشی تلفن را برداشتم و رفتم کنار پنجره . دقیقا همان جایی که پری سیما اغلب اوقات – درست شبیه جیمز گندولفینی توی فیلم آخرین قلعه که دائم خدا می ایستاد پشت پنجره ی اتاقش که رو به محوطه ی زندان باز می شد و مراقب بود مبادا رابرت ردفورد خطایی ازش سر بزند که نتواند او ببیند و نتواند بابتش قشقرقی را بیندازد و تنبیهش کند – می ایستاد و من و گل گیسو که زیر برف بازیگوشی می کردیم و تمام دلهره ی تمام سال مان را یک جا می ریختیم از وجودمان بیرون؛ نگاه می کرد. و البته گاه گداری برای مان دست تکان می داد. یا مرتب پنجره را باز می کرد و به گل گیسو که کلاه پشمی دست بافی سرش بود، می گفت کلاه پالتوتو بکش رو سرت. می شنوی گل گیسو؟... مهم نیس کلاه سرته. اونم بکش سرت. یا بهم می گفت شال گردن گل گیسو را که هی شل می شد و از گردنش می افتاد، پشت سرش گره بزنم و محکم کنم . وگرنه باد می پیچد توی سر و سینه اش و دوباره لوزه هایش باد می کنند. و مرتب غر می زد که حوصله ی مریض داری ندارد . یهش زنگ زدم و گفتم این آخر بی انصافی و بی مرامی ست که او بتواند بیاید خانه ی ما و برود توی کمد اتاق هر کدام از ما؛ آن وقت ما این فرصت را نداشته باشیم که پا بشویم برویم خانه اش تا همین کار را بکنیم. گفت : بیا... هر وخ دلت خاس ، بیا . لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ سیگار پیچ یکی از آن هایی که از قاعده ی پشت میز باز نشستن و با من حرف زدن و کشیدن روی حسابش معاف است، پیر مرد روزنامه فروش با مرامی ست که هر وقت همه ی روزنامه هایش را فروخته باشد؛ آخری اش را می آورد برای من. همیشه روزنامه را می گذارد روی میزی جایی و بعد می آید کنارم می نشیند و همین طور که من دارم به کارهایم می رسم؛ باهام حرف می زند. حالا از هر کجا که دل خودش بخواهد . می خواهم بگویم من که هیچ وقت توی بند این نبوده ام که از کارش سر در بیاورم . که مثلا پیش از این چه کاره بوده و چرا حالا دارد روزنامه می فروشد. ما از طرز حرف زدنش و طوری که روی صندلی کانتر بار می نشیند؛ هر کس او را ببیند می فهمد که یا دارد از سر نداری و ناچاری این کار را می کند یا عشقش کشیده که سر پیری- که هیچ کار دیگری ازش بر نمی آید – چنین کاری بکند. و گرنه طوری که او پا می اندازد روی پا؛ معلوم است که یک وقتی برای خودش کسی بوده. کفشی هم که می پوشد همین را می گوید. که از این هش ترک هاست که اگرچه از عمرش گذشته؛ اما هنوز خودش را سر پا نگه داشته و از ریخت نیفتاده. و فقط روزنامه هم نمی فروشد. یعنی پیش می آید که دست می کند توی جیبش و چیزهایی ازش بیرون می اورد و نشان تان می دهد که ممکن است خیلی وقت باشد که دنبالش می گردید. طوری که فکرش را هم نمی کرده اید بتوانید آن را پیش او پیدا کنید یا اصلا ، یک وقتی گیرتان بیاید. یک بار که آمد و روزنامه ام را گذاشت روی بار، دست کرد توی جیبش و یک سیگارپیچ نقره ی روسی که رویش عکس تزار را قالب زده بودند؛ از جیب بغلی کتش در آورد و نشانم داد. که من نیم ساعت تمام گرفته بودم دستم و انداز ورندازش می کردم و دلم نمی امد برگردانم بهش و خیلی دلم می خواست مال خودم باشد. یعنی باهاش سیگاری بپیچم و پیش خودم فکر کنم چخوف ام یا بولگاکف ام. که دل سگ را نوشته و من بیشتر از شصت بار خوانده ام و اگر باز هم دست بدهد؛ شصت بار دیگر هم می خوانمش و به همه هم توصیه می کنم حتما یک ده بیست باری بخوانندش. این بود که ازش پرسیدم سیگارپیچ اش را از کجا خریده که من هم بروم و یکی برای خودم بخرم. بهم خندید و گفت مشکل بشود از این سیگارپیچ ها، هنوز پیدا کرد و ادامه داد: البته چینیش تو بازار ریخته. فتّ و فراوونه. اما اگه روسی شو بخای ؛ باید راه بیفتی تو کوچه ها مث من روزنامه جار بزنی. بلکه یه پیرزن، از یه خونه ی قدیمی بیاید بیرون. ازت خوشش بیاد. بهت بگه واستا برات یه چیز خوب دارم... ببینم سیگار می کشی؟... که برگردی بهش بگی مگه از دندونام پیدا نیس؟ پیرزنه هم برگرده بهت بگه راس می گی ها. چرا به عقل خودم نرسید یه نگا به دندونات بندازم. واستا... همین جا واستا، الان بر می گردم. ان قدرم طولش بده که به خودت بگی یعنی ممکنه هیچ وخ بر نگرده. یا از خودت بپرسی یعنی ممکنه برگرده؟ اما وقتی می آید؛ برات این سیگار پیچو بیاره که تو اصلا بلد نیستی باهاش کار کنی... به پیرزنه بگی حالا چه جوری باهاش سیگار می پیچن همشیره؟ اونم برگرده بگه من از کجا بدونم؟... خدا بیامرز آقامون باهاش سیگار می پیچید. هیچ وقتم یادم نداد. یعنی همش می رف تو حیاط سیگارشو چاق می کرد. منم نرفتم تو نخ سیگار پیچیدنش که یاد بگیرم. اگه می خای؛ باید خودت یاد بگیری چه جوری باهاش سیگار می پیچن حاج آقا. بعد برگشت و ازم پرسید : چی یه، انگار چش تو گرفته؟ گفتم : باید پول شو بگیری. گفت : پس چی که می گیرم. خیالت از راه آوردمش؟ همان طور که خم شده بودم و بیشتر وزنم را انداخته بودم روی میز بار پرسیدم حالا چن قیمت هس؟ گفت : چن می ارزه گمونت؟ گفتم : شما فروشنده ای. گفت : آنتیکه ها. گفتم : بازارگرمی نکن. گفت : نمی خای مال خودم... بی زحمت یه چایی واسم بریز .دهنم ماسید بس که داد زدم روزنامه. توی یک فنجان بزرگ سفید رنگ ، اب جوش ریختم و بعد؛ نخ یک تی بگ لیپتون را باز کردم و انداختم توی فنجان و گذاشتم کنار دستش که یک سیگار ارزان قیمت نازک هم لای انگشت های پوست و استخوانی لرزانش دود می شد و دود سنگین و کرختش هم ، دور خودش پیچ و تاب می خورد و بالا می رفت. و یا می نشست روی تن فیگارو ها، لوموند ها یا گاردین هایی که داده ام در هم و بر هم ، چسبانده اند روی دیوار ها و سقف کافه . تا مفت و مسلم؛ به پیانو یک جور هویتی داده باشم که هیچ کجای دیگر نشود پیدایش کرد. آقای دبیری، چای که می گذاری برایش؛ تا مدتی بهش دست نمی زند و می گذارد که خوب عصاره اش ته فنجان بیرون بزند و آن پایین حسابی غلیظ بشود. آن وقت مقداری مقوای سر نخ را می گیرد و آن قدر کیسه ی چای را مثل پاندول توی فنجان تکان می دهد که یک دست بشود و بتواند آن را سر بکشد. صفورا همان وقت که من تازه شکر را گذاشتم کنار دست دبیری سر رسید. به هر دوی ما سلام کرد و آمد توی بار. روزنامه را برداشت و نگاهی بهش انداخت. گفت : تیترشونو باش. غلط داره. و روزنامه را طوری سر داد روی تخته ی بار که بتوانم خودم ببینم. که برداشته اند و نوشته اند«عقب نشینی اروپا از تهدیدات بی پایه» و آن وقت کیفش را آویزان کرد به جالباسی. که حالا تقریبا مال خودش شده بود و هر وقت که من یا گل گیسو چیزی بهش آویزان می کردیم ؛ برش می داشت و می گذاشت روی گیره های مخصوص به خودمان . بعد از ان بود که آمد و دوباره به مان اضافه شد. این بود که سیگار پیچ را نشانش دادم و ازش پرسیدم : به نظرت چن می ارزه؟ پرسید : مگه می خای بخریش؟ گفتم : آره. همیشه دلم می خاسته یکی شو داشته باشم. همان طور که سرش را به نشانه ی بی اطلاعی تکان می داد؛ شانه اش را هم انداخت بال و گفت : نباید بیشتر از سه چار تومن بیارزه. گفتم : مال عهد عتیقه ها. گفت : پس خیلی نباید عمر کنه. پرسیدم : از کجا می گی؟... اینا که خراب بشو نیستن. یه سره توتون بریز، سیگار بپیچ. توتون بریز، سیگار بپیچ. انگشتش را گذاشت روی بدنه ی سیگار پیچ. طوری که کمی توی دستم بچرخد و خودم بتوانم ببینم. گفت : غلتک شو ببین. جاش گشاد شده ها. دبیری پرید وسط حرفش : تو سر مال می زنه این خانوم. هیچ مرگش نیست. پیرزنه می گفت : آقاشون تا روز آخر داشته باهاش سیگار می پیچیده. فنجان چای را برد تا نزدیک لبش و پیش از آن که ترشان کند ادامه داد: تازه رَوون شده خانوم. فقط رسیدگی می خاد. و بعد که لبش را تر کرد گفت : می گم... چه قد گُلن این پیرزنایی که به شوهراشون می گن«آقامون»... تازگی ها شنیدی از زنای این دوره که به شوهراشون بگن آقامون؟ زنم زنای قدیم...با معرفت ...لوطی...با مرام. من و صفورا هر دو زدیم زیر خنده . گفتم : طفره نرو . بگو چن. دبیری گفت : جهنم و ضرر. هش تومن. گفتم : گرون می گی. گفت : نه حرف من، نه حرف خانوم... شیش تومن بده خیرشو ببینی. صفورا رفت طرف قهوه ساز و من دست کردم توی دخل و شش تا هزار تومنی تر و تمیزتر شمردم و دادم دست دبیری. گرفت و بعد که تا زدشان؛ گذاشت شان توی جیب ساعتی کتش که پیرمردها کت شان بی برو برگرد یکی دو تایی ازشان دارد. اما مال دبیری، ساعتی بهش وصل نبود. یا اگر بود؛ من هیچ وقت خدا ندیدم دستش را بکند توی جیب ساعتی اش و از این ساعت ها ازش بیرون بکشد. از این ها که درش را می دهند کنار و بعد؛ وقتی می خواهند به صفحه اش نگاه کنند، سرشان را می گیرند بالا و چشم های شان را هم تنگ می کنند تا لابد عقربه های نازکش را بهتر ببینند. تا بفهمند ساعت چند است و یادشان بیاید که خیلی وقت است نشسته اند و باید بروند باغچه ی حیاط خانه شان را اب بدهند. پول ها را که می گذاشت توی جیبش گفت : مث این که اوضاع دنیا بدجوری بَلبشو شده. همه دارن قاطی می کنن. چیزی نمونده بزنن به تنگ هم. پرسیدم : چه طور مگه؟... یه چای دیگه بریزم؟ پشت دستش را با ریش تازه ور آمده اش خاراند و گفت : همه دارن سر هم داد می کشن. این جور وقتا کافی یه یکی شون سر بخوره. یا یه بابایی پیدا شه، یه نارنجک حروم ولیعهد اتریش کنه. دیگه هیش کی نمی تونه سر و ته شو هم بیاره. یه بار همین طوری مفت مسلم دنیا ریخ به هم. صفورا ازش پرسید: شما سن تون قد می ده به جنگ دوم؟ دبیری گفت : شیش سالم بود. ملت از گشنگی چشاشون زده بود بیرون. صفورا سیگارپیچ را برداشت و ازم پرسید : خریدیش عاقبت ؟ گفتم : شیش تومن. نه حرف تو، نه حرف آقای دبیری. صفورا گفت : ولی غلتکش گشاد کرده ها. گفتم : منظورت یاتاقان شه. دستش را مشت کرد و در حالی که داشت فشارش می داد گفت : حالا هرچی... گمون نکنم توتونو بتونه خوب کیپ کنه ها. برای همین مشتش را بیشتر فشار داد ن=تا بهم نشان بدهد سیگارپیچی که دارم می خرم، باید با توتون چه کار کند اما احتمالا نخواهد کرد. دبیری با لحن ملتمسانه ای گفت : همشیره؛ نزن تو پر ما . بذار کاسبی مونو بکنیم... اصن شما می دونی شعر فرنگیس مال منه؟ یعنی من گفتمش؟ صفورا گفت : جدی می گین؟ دبیری گفت : آره به خدا. خودم دادمش به قمیشی. عماد رام ام البته خوندش، ولی مال قمیشی گل کرد. صفورا رو کرد به من و با شگفتی پرسید : جدی می گه آقای دبیری؟ گفتم : خودش که این جوری می گه. دبیری گفت : اون وقتا تهرون بودم. نبش ناهید تو جمهوری، یه کافه بود که پاتوق نصرت رحمانی بود. می رفتم اون جا بلکه باهاش دم خور شم. یه روز یه پیرمرده اومد نشس تو کافه. سفارش ودکا داد. بعد یه سیب زمینی پخته از جیبش در آورد گذاش رو میز... نشسته بود روبه دیوار... هی با مش می کوبید رو سیب زمینی پخته ؛ هی می گف: لا مصب فرنگیس... نامرد فرنگیس... خونه خرابم کردی... الاهی خونه ت خراب شه فرنگیس... همون جا نشسم تندی شعرشو نوشتم. اون وقتا قمیشی بالای همون کافه یه اتاق داشت . گاگداری فرهاد ام می اومد پیشش خدابیامرز. با هم می زدن می خوندن.هی... یادش بخیر. رفتم زنگ خونه شو زدم. اومد پشت پنجره ، دید منم. کلید و انداخ پایین... یه حالی داشتم وقتی پله ها رو دوتایکی می رفتم بالا که نگو. در اتاق شو که وا کردم، کفش نکنده رفتم تو. نشسم رویه تخت فنری مه لابه لای پیانو و گیتار و درام و پرکاشن و این طور چیزا وسط اتاق گذاشته بودش. فرهاد ام نشسته بود پای تخت، داش واسه خودش گیتار می زد و زمزمه می کرد... اون وقتا خارجی خون بود. قمیشی ام همین جور. شعر و دادم بهش و گفتم یه نگا بهش بنداز سیا. همین الان، پایین تو کافه گفتمش. همون جا که خوندش؛ فل فور ملودی شم ساخت. اگه فرهاد اون روز اون جا نبود فرنگیس این نمی شد. که... خدابیامرز پاشو می ذاش یه جا، سنگین می شد جَو. و بعد؛ انگار که رفته باشد توی همان حال و هوا، شروع کرد به خواندن فرنگیس: شب... شب که می شه تو کو... چه ی غم؛ آسمون... بارون... می... باره. اما ادامه نداد . عوضش گفت : یه آلبوم پر کرده بود به زحمت. ولی کمپانی یا ازش نمی خریدن. فقط یکی شون راضی شد همین فرنگیسو بذاره لای چن تا آهنگ دیگه. دو روز نگذش؛ هر جا می رفتی، می خاس جمهوری باشه... لاله زار باشه... پهلوی، تجریش... داشتن فرنگیس و زمزمه می کردن ملت. صفورا که محو حرف های دبیری شده بود گفت : من که باورم نمی شه . یعنی خودتون شعر فرنگیسو گفتین ؟ دبیری بهش برخورد : دروغم چی بوده همشیره. می گی نه از خودش بپرس. صفورا رو کرد بهم و پرسید : داری بذاریمش؟ گفتم : آره باید تو اون سی دی سفیده باشه که روش طرح پروانه داره. صفورا شروع کرد به گشتن بین سی دی هایی که توی یک جعبه ی کائوچویی؛ جایی کنار کیس کامپیوتر گذاشته شده. درست زیر بار. جایی که دیده نمی شود و هیکل درشت و نتراشیده اش توی ذوق نمی زند. وقتی من و دبیری داشتیم حساب روزنامه های ماه قبل مان را می کردیم؛ شنیدیم که فرنگیس شروع شد به پخش شدن توی فضای سرد و بی روح کافه منتشر شدن و روح داد بهش. برای همین؛ نه من، نه دبیری و نه صفورا، تا فرنگیس به اخر نرسید و به تدریج توی دل آهنگ بعدی محو نشد؛ هیچ کدام مان لب نزدیم. چشم هم نزدیم. در تمام این مدت؛ دبیری چشم هایش را بسته بود . انگار که رفته باشد توی جمهوری دهه ی پنجاه. و از این خیال قشنگ و بی نظیر که من بهش حسابی حسودی ام شد، بیرون نیامد. از خیال آن کافه ی سر ناهید و آن اتاق قمیشی بالای سقف کافه که فرهاد هم، گاه گداری آن جا پیدایش می شد. و لابد همان جا بوده که اولین بار با خودش زمزمه کرده: تو فکّ... رِ ... یک... سَقّ... فَم... یه سَقّ... فِ بی... روزَن از فکر این که بعد او؛ دیگر چه کسی می تواند فکر و سقف را ان طوری ادا کند که او می کرد؟ و فکر این که چرا کسی بهش فرصت نداد باز هم به مان یاد بدهد که کلمه ها اصل تلفّظ شان چیست؟ بغضی افتاد بیخ گلویم که یکهو؛ توی تمام دست ها و تمام شانه ها و تمام پشتم منتشر شد. آن قدر که مجبور شدم از کافه بزنم بیرون. دست هایم را بگیرم به دو شاخه از درختی که آن طرف تر کافه است و بعد سرم را انداختم پایین؛ همه ی بغضم را روی زمین، با نفس عمیقی که کشیدم و بیرون دادم، خالی کنم. دبیری که از کافه بیرون آمد، دستش را گذاشت روی شانه هایم و بعد که مرا کشید توی بغلش؛ دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. سرم را گذاشتم روی سینه اش و همه ی عقده ام را ریختم توی کت پیچازی رنگ و رو رفته ای که بوی سیگارهای ارزان قیمت ایرانی می داد... و مثل برادر مرده ها؛ گریه کردم. لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ این طور وقتا؛ نباید دور و ورش باشی! صبح سحر؛ مجبور شدم بروم راه آهن دنبال پری سیما که امتحان های ترم آخرش را داده و همه ی بار و بنه اش را هم بار زده و با خودش آورده بود. این بود که نمی شد ازش بخواهم خودش ماشین بگیرد و بیاید خانه، چون شبش تا دیر وقت بیدار بوده ام و داشته ام قسمت بیست و دوم کافه پیانو را می نوشته ام و تازه ساعت سه و نیم صبح آمده ام بالا و کنار گل گیسو خزیده ام زیر لحاف. که از وقتی مادرش نیست می آید روی تخت ما کنار من می خوابد. و حالا چه طور ساعت پنج و نیم صبح دوباره بیدار بشوم و بروم دنبالش و تازه آن همه بارو بنه را هم بگیرم کولم و بکشانم شان تا آپارتمان خودمان. در حالی که چشم هایم از زور خستگی باز نمی شود و سرخ شده مثل یک کاسه ی خون . که اگر ببیندم ؛ خودش دلش به حالم خواهد سوخت که چرا آن وقت صبح مرا کشانده راه اهن. همه ی چیزی که بار زده و اورده بود؛ خلاصه می شد توی سه چهار ساک و یک چمدان. اما مثل این که داده باشد توی همه شان سرب ریخته باشند. چون آن قدر سنگین بودند که مجبور شدم چرت دم صبح یکی از این باربرها را که بلدند چه طور ایستاده بخوابند و من همیشه دلم خواسته بدانم چه طور این کار را می کنند پاره کنم. تا بار و بنه ی پری سیما را تا نزدیک پارکینگ ایستگاه راه آهن هم که شده؛ بیاورد برای مان. توی ماشین ، همین که یکی دو کیلومتری از راه آهن دور شدیم ؛ پری سیما گفت از این که دوباره برگشته است توی این شهر دلگیر که جمعه های سنگینی دارد – طوری که ادم دلش می خواهد بمیرد – غصه اش گرفته. هر طور که شده؛ توی امتحان دکترا هم قبول خواهد شد و دوباره بر خواهد گشت تهران. که بهش گفتم برای ما هم بهتر است. بعد از این، کمتر از دست خرده فرمایش هایش به ستوه خواهیم آمد و گل گیسو هم مجبور نیست پاهایش را مرتب کرم بمالد. تعجب کرد. پرسید : چه ربطی داره به کرم؟ برایش گفتم دفعه ی پیش که آمده بوده ، روی کاناپه نشسته بوده و داشته به کف پاهایش کرم می مالیده و همین طور محو کانال مُد شده بوده؛ گل گیسو تیوپ کرم را برداشته و شروع کرده به مالیدن کرم به تخت پاهایش. و وقتی که من بهش گفته ام این کارها را از مامانت یاد نگیر، تو پوستت خداداد چرب است و هنوز باید چیزی به شان بمالی که اگر بتواند چربی اش را بگیرد؛ برگشته و بیخ گوشم گفته کرم نمی مالد تا پوست پایش خشک نشود و ترک نخورد. بلکه این کار را می کند تا مثل مامانی بهانه داشته باشد که هی به دیگری بگوید من پاهامو کرم زده م. لطفا تلفنو بده، من ... لطفا سوهان ناخونو از رو کمد آینه ی اتاقم بیار... لطفا یه لیوان شیر برام بریز بیار. و از این قبیل خرده فرمایش ها که هیچ وقت خدا تمامی ندارد. سر صبحی، و با وجود این که هر دوی مان خسته بودیم و به زور چشم های مان را باز نگه می داشتیم؛ حسابی خندیدیم. پری سیما گفت :ای بدجنس. حساب شو دارم. و من گفتم : اتفاقا برداشت بچه خیلی حکیمانه بود. به عقل خود منم نرسیده بود چه حقه ای داری سوار می کنی با کرم مالیدن به پاهات... ده سال آزگار چه خرحمالی ها که ازم نکشیدی با همین حقه بازی ها! به خانه که رسیدیم؛ صندوق عقب ماشین را باز کردم .اما وقتی آمدم یکی از آن ساک های کذایی را بردارم- که معلوم بود تویش پر است از این کتاب های سنگین دو هزار صفحه ای ادبی درباره ی «ادب کهن پارسی» و از این قبیل چرندیات- دیدم محال ممکن است از پس بالا بردن شان بربیایم. این بود که گفتم بعدا سر فرصت می برمشون بالا. و اعتراض که کرد؛ اضافه کردم اگر همین جا توی حیاط و پیش چشم در و همسایه که حتا این وقت صبحی از صدای ماشین بیداز شده اند و شک ندارم دویده اند پشت پنجره تا زاغ سیاه مان چوب بزنند التماس هم بکند؛ محال ممکن است حتا یک کدام شان را همین الان بردارم و بگذارم روی دوشم و مثل حمال ها سه طبقه ببرمش بالا. خودش هم به چشمش نمی دید که آن ها را پشتش بکشد و بالا ببردشان. این بود که گذاشتیم شان همان جا و خودمان رفتیم بالا. لباس های مان را کندیم و گرفتیم کنار گل گیسو تا لنگ ظهر خوابیدیم. یعنی درست تا وقتی که؛ از سر و صدای اُرگ اسباب بازی اش بیدار شدیم. که تعمداً برش داشته و آورده بود بالای سرمان و شروع کرده بود به هنر نمایی و هرچه قدر هم که التماسش کردیم بلکه از تولیدات هنریِ پُر سرو صدا و گوش خراشش دست بردارد؛ دست برنداشت که نداشت. آن قدر که از ناچاری بیدار شدیم و یک راست رفتیم توی آشپزخانه، زیر کتری را روشن کردیم و بعد که سر و صورت مان را شستیم؛ نشستیم به صبحانه خوردن. صبحانه که می خوردیم؛ پری سیما تازه فرصت کرد نگاهی به دور و بر خانه بیندازد. آن وقت شروع کرد به غر زدن که دست مان درد نکند. برداشته ایم و چه خانه زندگی یی برایش ساخته ایم! گل گیسو گفت : به من چه... پیشنهاد بابایی بود. پری سیما ازش پرسید: چی یشنهاد باباییت بود؟ گل گیسو گفت : بابایی گفتش مامانی از سایت دانشگاشون ای میل زده که فردا صبح زود می رسه، یه وقت خونه بازار شام نباشه. دور و برو مرتبی کنیم. بعدش گف بیا یک خونه یی براش جمع و جور کنیم که وقتی میاد، ذوق زده شه ! پری سیما گفت : خب... بعد؟ و طوری گفت خب... بعد که ؛ از وضع و حال خانه خودش می فهمد بعدش چه شده بلکه فقط می خواهد از زبان خودمان بشنود. و وقتی هم که داشت می گفت خب... بعد؛ نگاه زیر چشمی تهدید آمیزی هم به من انداخت که داشتم روی یک تکه نان تست شده، کره می مالیدم تا بعدش مربای بالنگ بمالم و بدهم دست گل گیسو که از ترکیب این سه تا خیلی خوشش می آید. گل گیسو گفت : خُب... بعدش بهم گف امروز که از مدرسه اومدم خونه؛ می تونم لباسامو دربیارم هر تیکه شو بندازم یه جا. هر جا دلم خاس... به خدا راس می گم! پری سیما گفت : ادامه بده... بگو. دارم می شنوم. گل گیسو گفت : ناهار که خوردیم، ظرفا رو نشست. نون خشکا رو ریختش کف آشپزخونه. بعدش گفت که با پاهام خوب پخش و پلاشون کنم. تازه گفتش که زیر پام له شون کنم. یه طوری که خورد و خاکشیر شن. پری سیما به من نگاه می کرد که سرم و انداخته بودم پایین. اما خطابش به گل گیسو بود: عجب!... ادامه بده. داره دم به دقیقه قشنگ تر می شه داستان! گل گیسو ساندویج کره مربایش را زا دستم گرفت. اما تا وقتی دنباله ی ماجرا را به طور مشروح برای مادرش توضیح نداد که به خوبی در جریان ما وقع قرار بگیرد؛ بهش گاز نزد: تازه این جاشو گوش کن مامانی... عصرشم شکر و گریپ فروت آوُرد که با قاشق بخوریم شون. شکر که می ریخ رو گریپ فروتا، اصن دقت نکرد نریزد زمین. بعدشم که خوردیم شون؛ گف بیا پوستاشو پرت کنیم طرف هم. تو ایران باش من رُمِ داستان. پری سیما گفت : رُم باستان نه داستان... کاش منم بودم تو بازی تون شرکت می کردم. شرط می بندم خیلی به تون خوش گذشته... زن نباشم اگه از دماغتون در نیارم! گل گیسو یک گاز به ساندویچش زد و گفت : نگا کن! هر کدوم شون افتاده یه جا. و ان وقت با دست؛ به جای یک کدام شان که افتاده بود روی میز تلویزیون و یک کدام دیگرشان که افتاده بود روی کنده های نسور شومینه و فقط پیکره ی سوخته اش باقی مانده بود اشاره کرد. که از همان جایی که در آشپزخانه که نشسته بودیم و صبحانه می خوردیم به خوبی دیده می شدند و حسابی توی ذوقِ زنی می زدند که من و گل گیسو، بین خودمان بهش می گوییم«ملکه ی جارو برقی ها». حالا چرا؟! بس که مشغول جارو کشیدن است و دائم خدا دارد لوله ی خُرطومی جارو برقی را که دور پایش پیچیده باز می کند. یا دارد از برق می کشدش. وگرنه؛ یا دارد دوشاخه اش را به برق وصل می کند؛ یا پایش را گذاشته روی اهرُمی از جارو برقی مان که همین که پایت بگذاری روش، سیم بلندش جمع می کند و مثل یک قرقره می پیچد دور خودش. اصلا لقب«ملکه ی جارو برقی» را یک چنین وقتی بود که بهش دادیم. وقتی که یک دستش را زده بود به کمرش، توی یک دستش خرطومی جاروبرقی بود و یک پایش را هم ظفرمندانه گذاشته بود روی اهرم سیم جمع کن جارو برقی و همان طور که سیم کشیده می شد توی دل جارو برقی؛ داشت با غرور کهنه سربازی که دارد از بالای یک بلندی به منطقه ی تازه تصرف شده اش نگاه می کند، دور و بر خانه را هم وارسی می کرد که مبادا جایی از زیر دست جارو برقی جانش در رفته باشد! هنوز توی همان حس و حال بود که دراز کشیدم روی زمین. با گوشی همراهم یک عکس ازش گرفتم و از گل گیسو خواستم نگاهی بهش بیندازد. و بعد ازش پرسیدم چه اسمی روش بذاریم مناسب تره؟ که گل گیسو گفت ملکه ی جاروبرقی چه طوره؟ و این اسم برایش ماند که ماند . با این تفاوت که رفته رفته متکامل تر شد. یعنی روزی از روزها تصمیم گرفتیم که یک «ها» هم به آخرش اضافه کنیم که حوزه ی حکومتش فقط به جارو برقی پارس خزر خودمان – که یک مدت کیسه اش گیر نمی آمد و پری سیما نمی توانست با عزیز دلبندش دم به دقیقه بیفتد به جان خانه – محدود نباشد. این شد که از آن به بعد صدایش زدیم«ملکه ی جارو برقی ها». حالا و بعد از مدت ها؛«ملکه ی جارو برقی ها» به خانه برگشته بود و خودش را با یک فاجعه مواجه می دید که تعمداٌ و به افتخار بازگشتش ترتیب داده شده بود! من؛ آرام ارام می خندیدم و داشتم خودم را اماده می کردم که غُر زدن های پری سیما را بشنوم و با این وجود،به این تصویر ساده لوحانه اش توی قطار که حتماٌ به سفارشش گوش داده ایم و دور و بر خانه را برایش مرتب کرده ایم یک دل سیر بخندم. اما گل گیسو که گویا بنا نداشت دست از گزارش دادن بکشد؛هنوز مشغول گزارش دادن بود که دیگر چه کارهایی کرده ایم: تازه... باید بری اتاق منو ببینی. هرچی تو کمدا بوده الان پخش زمینه. پازلام،لِگوآم،خونه سازی م... هرچی فکرشو بکنی پخش و پلاس ... همه شم تقصیر بابائی یه. پری سیما گفت : یه پوستی از دوتایی تون بکنم که درس عبرت شه براتون! آن وقت بلند شدو رفت جارو برقی اش را- که شک ندارم بیشتر از من بهش عشق می ورزد و خیلی دلش می خواهد پُر زور تر و مکنده تر از این باشد که هست – آورد و داد دستم تا همان وقت همه جا را حتا زیر یکی یکی مبل ها را جارو بزنم. گل گیسو را هم برد توی اتاقش. در را رویش بست و گفت تا اتاقش را کاملا مرتب نکرده، حق ندارد پایش را بیرون بگذارد. و خودش؛ توی آشپزخانه افتاد به جان کاشی های آشپزخانه که نمی دانم چه خصومتی باهاشان دارد. چون روزی نیست که با یکی از این اسکاچ برایت های اصل که قیمت خون ادم است، نیفتد به جان شان و آن ها را نسابد. تا این که عاقبت ، نزدیکی های غروب؛ خانه تکانی تنبیهی مان تمام شده بود. من نشسته بودم روی کاناپه و در حالی که از کمر افتاده بودم– بس که این گوشه و ان گوشه ی خانه را جاروبرقی و بعد دستمال کشیده بودم – داشتم روزنامه می خواندم. گل گیسو هم نشسته بود روی یکی از صندلی های نهارخوری و روی میز؛ تکالیف مدرسه اش را انجام می داد. و پری سیما طبق معمول فرو رفته بود توی دل مبل و داشت طی یک مراسم آئینی – که کم کم بیست دقیقه ای تشریفاتش طول می کشد- پاهایش را کرم می مالید و فرصت طلبانه زمینه را اماده می کرد تا همین که یک کدام مان پا شدیم؛ ازمان بخواهد برویم و از پاکت شیر توی یخچال ، یک لیوان شیر برایش بریزیم و بدهیم دستش تا آن را سر بکشد. چرا؟! چون پاهای خودش چرب است و نمی تواند تا مدتی روی سرامیک ها پا بگذارد! تشریفاتی که خیلی هم طولانی ست و از مدتی که قاعدتاٌ لازم است تا کرم به خورد پوست آدم برود؛ خیلی خیلی بیشتر است. تازه آن موقع بود که سراغ کافه پیانو را گرفت و پرسید کجاهاشی؟ ... از علی چه خبر؟ اون دختره، پرفورمانسش چی بود ؟ همایون چه بلایی سرش اومد؟ از آقای باربد و مادرش چه خبر... و از این قبیل سوال ها. که گفتم وقت خوبی ست تا همه ی آن بیست و دو قسمت کافه پیانو را که تا دیشب نوشته ام، بدهم بخواند. این بود که رفتم و پرینت آن ها را که گرفته بودم و گذاشته بودم بالای کتابخانه آوردم و دادم دستش . دو هفته ی پیش؛ تا قسمت دوازدهمش را خوانده بود و گفته بود قصه ی خوبی از کار در خواهد آمد. خب خودش یک پا قصه نویس است و اگر بگوید کار خوبی از آب در آمده، می شود روی حرفش حساب کرد. اما همین که قصه ها را دادم دستش بهم گفت من که پا شده ام؛ لطف کنم و یک لیوان شیر هم برایش بریزم... پاهایش را کرم زده، چرب است نمی تواند روی سرامیک ها راه برود! گل گیسو زیر زیرکی نگاهی بهم انداخت. پوزخندی زد و طوری که مادرش نشنود بهم گفت : این طور وقتا نباید دُور و ورِش باشی. هنوز اینو نفهمیدی ببعی بیچاره ؟! لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ یه حسّی بهم می گه این دختره واقعی یه! برای او که این کتاب های دو هزار صفحه ای چرند نکبت را می خواند- که حال آدم از محتویات شان به هم می خورد- این که بنشیند و ده دوازده قسمت کوتاه از یک داستان بلند به این قشنگی و باحالی را یک بند بخواند که مثلش را هیچ کجا نخوانده؛ کار سختی نیست و خیلی زمان نمی برد. گرچه خواهی نخواهی ؛ باز هم مثل همه ی کارهای دیگرش و مثل جریان خون توی بدنش و مثل نفس کشیدنش، مثل فکر کردنش و مثل خیلی چیزهای دیگرش کُند است. طوری که همیشه به شوخی بهش می گویم وقتی خدا داشته او را می آفریده؛ لابد دستگاهش را گذاشته بوده روی فشار ضعیف. چون اگر انگشت تان را بدهید دستش و بگویید فشارش بده؛ طوری آن را فشار می دهد که شما خنده تان می گیرد و باورتان نمی شود کسی به قد و قواره او،نتواند بیشتر از این انگشت تان را فشار بدهد. یعنی حقیقتا طوری ست که وقتی چیزی می نویسد، مثل این است که فقط می خواسته حالا یک اثری از خودش به جا بگذارد. می خواهم بگویم تا این حد نمی تواند به چیزی فشار وارد کند. و روی دور کند هم بوده. چون کاری که برای دیگران پنج تا ده دقیقه زمان می برد؛ برای او کم کم یک ساعتی طول می کشد. نمونه اش همین ظرف شستن که بعد شام یا ناهار؛ حوصله ی من و گل گیسو را سر می برد و تازه وقتی می آید پیش مان می نشیند که ما خواب مان می اید و باید به رویم به قول بچگی های گل گیسو «نانا» کنیم. همین جور که پرینت ها را ورق می زد و قصه ها را یکی یکی از نظر می گذراند؛ زیر چشمی هم بهم نگاه می رکد. فکرش را می کردم که از قسمت چهاردهم به بعد برود توی فکر و با خودش بگوید نکند یک وقت این صفورا، یک صفورای واقعی باشد که دارد شوهرم را ازم قاپ می زند؟ یا از خیالش بگذرد که عجب خریتی کردم گذاشتم رفتم تهران فوق لیسانس بگیرم. که خیلی به حقوقم اضافه بشود بیست سی هزار تومن است. و مدام سر کوفت بزند که چرا رفته فوق لیسانس بگیرد. می مُردم اگر توی خانه می نشستم وَرِ دل شوهرم و محکم برای خودم نگهش می داشتم؟! احتمالا توی همین فکرهای زنانه بود که علی – همان که برای تان تعریف کردم چه پسر ماه و آقایی ست و پیش از آن که از خانه بیرون بزند خنجری چیزی نمی بندد به کمرش تا همین طور بی خودی بزند به شکم این و آن و از این کارش لذت ببرد – تلفن کرد تا بهم بگوید بعد از آن قسمتی که صفورا از کافی من می خواهد برود و از خانه اش کلید قفس را بیاورد؛ منطقا انتظار یک سری روابط جدی تر عاطفی را داشته. و از این که دیده روز بعدش صفورا امده و انگار نه انگار شروع کرده توی کافه به کار کردن، جا خورده است. طوری هم گفت روابط جدی تر عاطفی که هر دوی مان به شکل عاطفی روابطی که انتظارش را داشته یا تصورش را می کرده؛ خندیدیم. اما هیچ کدام مان نکردیم به روی خودمان بیاوریم. من داشتم به علی توضیح می دادم که این روش بازی صفوراست که از بالاترین سطح شروع کند،ناگهان آن را به کمترین سطح برساند و آن وقت آرام آرام؛ دوباره برساندش به بالاترین سطح. این طوری به کافی من داستان می فهماند که آخر بازی ، از دید او باید کجا باشد. یا در واقع هست. اما خودش می آید و روی پایین ترین نقطه می ایستد تا بهش اثبات کند که چه طور با وجود این که کافی من از آخر و عاقبت خودش با خبر است؛ اما کاری هم از دستش بر نمی آید و باید به بازی صفورا تن دهد. همان وقت که من داشتم این توضیحات را به علی می دادم؛ پری سیما داشت نماز مغرب و عشایش را می خواند. اما همین که نماز مغربش تمام شد، گفت که شرط می بندد این دختره صفورا واقعی ست. در حالی که خنده ام گرفته بود، به علی گفتم گوشی را نگه دارد. مثل این که کار من و پری سیما؛ دارد سر این دخترک صفورا به جاهای باریکی می کشد و راستی راستی بیخ پیدا می کند. آن وقت به پری سیما گفتم : تو نماز تو بخون خواهشاٌ. به بحث ادبی رجال کاری نداشته باش! علی داشت توی گوشی تلفن می خندید و می گفت اتفاقا می خواسته همین را ازم بپرسد. که ما – یعنی من و پری سیما – هیچ وقت سر این داستان و این دخترک صفورا دعوامان نمی شود؟! گفتم تا حالا که نشده. اما از قسمت پانزدهم به بعد هیچ بعید نیست . دختره، راستی راستی داره باورش می شه. اما پری سیما دست بردار نبود و با وجود این که خنده ی روی لبش هم محو نمی شد؛ هنوز هم اسرار داشت این دختره واقعی یه، شک ندارم. به علی گفتم ماجرا داره بیخ پیدا می کنه. سر فرصت بهت زنگ می زنم خودم و گوشی را گذاشتم. آن وقت نگاهی به پری سیما انداختم که توی چادر نماز، از هر وقت دیگری مهربان تر و معصوم تر است و بدون این که لباس راهبه ها تنش باشد؛ بیشتر از هر کسی آدم را یاد برنادت سوبی رو می اندازد. گفتم : دیوونه نشو پری... تو زده به سرت؟ همان طوری که هنوز چادر نماز گل دارش سرش بود؛ آمد نشست روی کاناپه ی کنار دستم و گفت : تو بیشتر شخصیَتات، حتی اسماشون واقعی ان. خیلی ام شبیه خود واقعی شون دراومدن. همین یکی توشون خیالی یه؟ می خای باور کنم؟ گفتم : خب آره. واسه این که قصه باید گره داشته باشه... لازم بود یه زن رقیب وارد داستان شه. اینه که مجبور شدم بسازمش. گفت : ولی از گوشه کنایه هات معلومه بیشتر جذب اونی تا زنت. گفتم : خب آره . باید خواننده رو توی حیص و بیص این نگه دارم که آخرش چی می شه یا نه؟! باید توی این شک باشه خواننده یا نه که راوی آخر سر صفورا رو انتخاب می کنه یا زن شو ؟! پرسید: تو یا راوی ؟! توجه گل گیسو جلب شده بود به بحث ما. این بود که مداد و دفترش را گذاشته و آمده بود کنار مادرش و خودش را مثل یک گربه ی لوس؛ ول کرده بود توی بغل او. آن وقت رو کرد به پری سیما و بدون این که او یا من در نهایت توجهی بهش نشان بدهیم، پرسید : با سراسر چه جمله ای می شه ساخت ؟ گفتم : تو زده به سرت؟... با این حساب که تو می گی؛ هیچ قصه نویسی نباید هیچ وخ بشینه یه رمان بنویسه. چون ممکنه زنش تصور کنه نکنه این مرده شوهرمه، نکنه این زنه رقیبَ مه؟ گفت : ولی توی کارای اونا، شخصیتا هیچ کدوم شون واقعی نیستن. ساختگی ان. گفتم : از کجا می دونی. دونه دونه شون خبرت کردن؟! جوابی نداشت بدهد. برای همین بلند شد تا برود بایستد و نماز عشایش را بخواند. اما دنباله ی چادرش را که دور سرش می پیچید گفت : اونا رو ازش بی خبرم. ولی یه حسّی بهم می گه این دختره واقعی یه. گفتم : حسّت خیلی بی جا کرده. اصلا حسّت از کجا اینو بهت می گه ؟ رو چه حسابی؟ رفته بود ایستاده بود به اقامه. اما دست هایش را انداخت و گفت : دیشب تو قطار؛ تو کوپه مون یه پیر دختره بود که از تهران تا این جا یه بند زار می زد. گفتم : خب ؟ گفت : یه زنه بود که خیلی بهش گیر داد... که چرا داره همین جوری یه ریز گریه می کنه. مگه چشه؟ گفتم : خب ؟ دوباره آمد نشست روی کاناپه و ادامه داد : آخرش نزدیکای صُب به مون گف بو برده نامزدش که این جا تو پتروشیمی کار می کنه داره بهش خیانت می کنه. پرسیدم : خب؟... این به من چه مربوطه... مگه من نامزد اون پیردختره ام؟! گفت : نه. ولی دلم براش خیلی سوخت. تو دلم گفتم خدا رو شکر. شوهر من اگه بی پوله،اگه بیکاره، اگه سیگار می کشه یا هر عیب دیگه ای داره،این یه عیبو نداره. خدام زود گذاش کف دستم. خندیدم و گفتم : تو دیوونه شدی پری سیما جوادی. بس که تو اون خراب شده سُرب نشسته تو ریه هات؛ زده به سرت... آخه داستان من چه دخلی داره به حکایت اون پیر دختره تو قطار؟ می فهمی داری چی می گی؟! گفت : ممکنه منطقی نباشه؛ اما یه چیزی تو دل مه که بهم می گه صفورا واقعی یه. نمی شه کلا ساختگی باشه. گفتم : خر نشو پری. خودتم می دونی داری مزخرف می گی... هرکی بشنوه بهت می خنده. یه وخ نگی اینا رو جایی. گفت : دوساله نیستم سر خونه زندگی م . هرکی ام جات باشه، هوایی می شه. چشم دوختم توی چشم هایش و گفتم : دیگه داری عصبیم می کنی. چیزی نگفت. بلند شد رفت روی جانمازش ایستاد و اقامه بست. تمام مدتی که داشت نماز می خواند؛ از همان جا که نشسته بودم بهش نگاه کردم که اصلا حال روز خودش را نمی فهمید و فکرش، هر جایی بود مگر آن جایی که باید باشد. برای همین نمازش که تمام شد پرسید : چند تا سجده رفتم؟ با دلخوری گفتم : نشمردم... کنتور که نیستم. گل گیسو که آمده بود و نشسته بود روی زانوی من پرسید: مگه کنتور می شمره بابایی؟ گفتم : آره خب. کنتور کارش شمردنه. دوباره پرسید : چی رو می شمره؟ گفتم : برق، گاز،آب... این جور چیزا رو. پرسید : واسه چی؟ گفتم : واسه این که صورت حساب شو سر هر ماه بدن آقا رحیم بیاره برامون. پرسید : همونا که سه چارتاشو از زیر در می ندازن تو خونه مون؟ شکل هم ان؟ گفتم : آره بابایی همونا... واسه چی می پرسی؟ خندید و گفت : آخه کنتور که انگشت نداره. با چی می شمره؟ گفتم : با چرخدنده هاش. گفت : آها. گفت آها؛ گرچه که قطعاٌ نمی دانست چرخدنده چیست. و حتما خیلی هم دلش می خواست بداند که کنتور با چرخدنده هایش چه طور چیزی مثل گاز را می شمرد که اصلاٌ قابل شمردن نیست. اما فهمیده بود که اگر بخواهد همان وقت از این چیزها سر در بیاورد؛ احتمالاٌ بهش خواهم گفت دست از سرم بردار و حالا وقت این جور سوال و جواب ها نیست. برای همین، رفت سر درس و مشقش و در حالی که تهِ مداد را گذاشته بود توی دهانش؛ لابد داشت فکر می کرد با سراسر چه جمله ای می تواند بسازد. چون هیچ کدام مان بهش کمک نکرده بودیم و تکلیف داشت هر طور که شده؛ باهاش یک جمله ای که معنا بدهد و قشنگ هم باشد بسازد. پری سیما؛ نمازش که تمام شد کمی تسبیح چرخاند و زیر لب ذکر گفت. بعد گذاشتش وسط جانماز و آن وقت از روی حوصله، جانمازِ ترنجش را تا کرد. دُرُست مثل همیشه. که ممکن نیست جانمازش را ببینید که مثل نوبت قبل تا نخورده باشد. می خواهم بگویم طوری ست که اگر قبلا جانمازش را دیده باشید؛ پیش خودتان فکر می کنید از وقتی که دفعه ی قبل آن را دیده اید کسی بازش نکرده و رویش نماز نخوانده. فی الولقع؛ این قدر توی این کار دقیق و با حوصله و برای جانمازش اهمیت قائل است. اما همین که جانمازش را مثل همیشه تا کرد؛ بدون این که حتا نگاهی به مان% لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ یه حسّی بهم می گه این دختره واقعی یه! برای او که این کتاب های دو هزار صفحه ای چرند نکبت را می خواند- که حال آدم از محتویات شان به هم می خورد- این که بنشیند و ده دوازده قسمت کوتاه از یک داستان بلند به این قشنگی و باحالی را یک بند بخواند که مثلش را هیچ کجا نخوانده؛ کار سختی نیست و خیلی زمان نمی برد. گرچه خواهی نخواهی ؛ باز هم مثل همه ی کارهای دیگرش و مثل جریان خون توی بدنش و مثل نفس کشیدنش، مثل فکر کردنش و مثل خیلی چیزهای دیگرش کُند است. طوری که همیشه به شوخی بهش می گویم وقتی خدا داشته او را می آفریده؛ لابد دستگاهش را گذاشته بوده روی فشار ضعیف. چون اگر انگشت تان را بدهید دستش و بگویید فشارش بده؛ طوری آن را فشار می دهد که شما خنده تان می گیرد و باورتان نمی شود کسی به قد و قواره او،نتواند بیشتر از این انگشت تان را فشار بدهد. یعنی حقیقتا طوری ست که وقتی چیزی می نویسد، مثل این است که فقط می خواسته حالا یک اثری از خودش به جا بگذارد. می خواهم بگویم تا این حد نمی تواند به چیزی فشار وارد کند. و روی دور کند هم بوده. چون کاری که برای دیگران پنج تا ده دقیقه زمان می برد؛ برای او کم کم یک ساعتی طول می کشد. نمونه اش همین ظرف شستن که بعد شام یا ناهار؛ حوصله ی من و گل گیسو را سر می برد و تازه وقتی می آید پیش مان می نشیند که ما خواب مان می اید و باید به رویم به قول بچگی های گل گیسو «نانا» کنیم. همین جور که پرینت ها را ورق می زد و قصه ها را یکی یکی از نظر می گذراند؛ زیر چشمی هم بهم نگاه می رکد. فکرش را می کردم که از قسمت چهاردهم به بعد برود توی فکر و با خودش بگوید نکند یک وقت این صفورا، یک صفورای واقعی باشد که دارد شوهرم را ازم قاپ می زند؟ یا از خیالش بگذرد که عجب خریتی کردم گذاشتم رفتم تهران فوق لیسانس بگیرم. که خیلی به حقوقم اضافه بشود بیست سی هزار تومن است. و مدام سر کوفت بزند که چرا رفته فوق لیسانس بگیرد. می مُردم اگر توی خانه می نشستم وَرِ دل شوهرم و محکم برای خودم نگهش می داشتم؟! احتمالا توی همین فکرهای زنانه بود که علی – همان که برای تان تعریف کردم چه پسر ماه و آقایی ست و پیش از آن که از خانه بیرون بزند خنجری چیزی نمی بندد به کمرش تا همین طور بی خودی بزند به شکم این و آن و از این کارش لذت ببرد – تلفن کرد تا بهم بگوید بعد از آن قسمتی که صفورا از کافی من می خواهد برود و از خانه اش کلید قفس را بیاورد؛ منطقا انتظار یک سری روابط جدی تر عاطفی را داشته. و از این که دیده روز بعدش صفورا امده و انگار نه انگار شروع کرده توی کافه به کار کردن، جا خورده است. طوری هم گفت روابط جدی تر عاطفی که هر دوی مان به شکل عاطفی روابطی که انتظارش را داشته یا تصورش را می کرده؛ خندیدیم. اما هیچ کدام مان نکردیم به روی خودمان بیاوریم. من داشتم به علی توضیح می دادم که این روش بازی صفوراست که از بالاترین سطح شروع کند،ناگهان آن را به کمترین سطح برساند و آن وقت آرام آرام؛ دوباره برساندش به بالاترین سطح. این طوری به کافی من داستان می فهماند که آخر بازی ، از دید او باید کجا باشد. یا در واقع هست. اما خودش می آید و روی پایین ترین نقطه می ایستد تا بهش اثبات کند که چه طور با وجود این که کافی من از آخر و عاقبت خودش با خبر است؛ اما کاری هم از دستش بر نمی آید و باید به بازی صفورا تن دهد. همان وقت که من داشتم این توضیحات را به علی می دادم؛ پری سیما داشت نماز مغرب و عشایش را می خواند. اما همین که نماز مغربش تمام شد، گفت که شرط می بندد این دختره صفورا واقعی ست. در حالی که خنده ام گرفته بود، به علی گفتم گوشی را نگه دارد. مثل این که کار من و پری سیما؛ دارد سر این دخترک صفورا به جاهای باریکی می کشد و راستی راستی بیخ پیدا می کند. آن وقت به پری سیما گفتم : تو نماز تو بخون خواهشاٌ. به بحث ادبی رجال کاری نداشته باش! علی داشت توی گوشی تلفن می خندید و می گفت اتفاقا می خواسته همین را ازم بپرسد. که ما – یعنی من و پری سیما – هیچ وقت سر این داستان و این دخترک صفورا دعوامان نمی شود؟! گفتم تا حالا که نشده. اما از قسمت پانزدهم به بعد هیچ بعید نیست . دختره، راستی راستی داره باورش می شه. اما پری سیما دست بردار نبود و با وجود این که خنده ی روی لبش هم محو نمی شد؛ هنوز هم اسرار داشت این دختره واقعی یه، شک ندارم. به علی گفتم ماجرا داره بیخ پیدا می کنه. سر فرصت بهت زنگ می زنم خودم و گوشی را گذاشتم. آن وقت نگاهی به پری سیما انداختم که توی چادر نماز، از هر وقت دیگری مهربان تر و معصوم تر است و بدون این که لباس راهبه ها تنش باشد؛ بیشتر از هر کسی آدم را یاد برنادت سوبی رو می اندازد. گفتم : دیوونه نشو پری... تو زده به سرت؟ همان طوری که هنوز چادر نماز گل دارش سرش بود؛ آمد نشست روی کاناپه ی کنار دستم و گفت : تو بیشتر شخصیَتات، حتی اسماشون واقعی ان. خیلی ام شبیه خود واقعی شون دراومدن. همین یکی توشون خیالی یه؟ می خای باور کنم؟ گفتم : خب آره. واسه این که قصه باید گره داشته باشه... لازم بود یه زن رقیب وارد داستان شه. اینه که مجبور شدم بسازمش. گفت : ولی از گوشه کنایه هات معلومه بیشتر جذب اونی تا زنت. گفتم : خب آره . باید خواننده رو توی حیص و بیص این نگه دارم که آخرش چی می شه یا نه؟! باید توی این شک باشه خواننده یا نه که راوی آخر سر صفورا رو انتخاب می کنه یا زن شو ؟! پرسید: تو یا راوی ؟! توجه گل گیسو جلب شده بود به بحث ما. این بود که مداد و دفترش را گذاشته و آمده بود کنار مادرش و خودش را مثل یک گربه ی لوس؛ ول کرده بود توی بغل او. آن وقت رو کرد به پری سیما و بدون این که او یا من در نهایت توجهی بهش نشان بدهیم، پرسید : با سراسر چه جمله ای می شه ساخت ؟ گفتم : تو زده به سرت؟... با این حساب که تو می گی؛ هیچ قصه نویسی نباید هیچ وخ بشینه یه رمان بنویسه. چون ممکنه زنش تصور کنه نکنه این مرده شوهرمه، نکنه این زنه رقیبَ مه؟ گفت : ولی توی کارای اونا، شخصیتا هیچ کدوم شون واقعی نیستن. ساختگی ان. گفتم : از کجا می دونی. دونه دونه شون خبرت کردن؟! جوابی نداشت بدهد. برای همین بلند شد تا برود بایستد و نماز عشایش را بخواند. اما دنباله ی چادرش را که دور سرش می پیچید گفت : اونا رو ازش بی خبرم. ولی یه حسّی بهم می گه این دختره واقعی یه. گفتم : حسّت خیلی بی جا کرده. اصلا حسّت از کجا اینو بهت می گه ؟ رو چه حسابی؟ رفته بود ایستاده بود به اقامه. اما دست هایش را انداخت و گفت : دیشب تو قطار؛ تو کوپه مون یه پیر دختره بود که از تهران تا این جا یه بند زار می زد. گفتم : خب ؟ گفت : یه زنه بود که خیلی بهش گیر داد... که چرا داره همین جوری یه ریز گریه می کنه. مگه چشه؟ گفتم : خب ؟ دوباره آمد نشست روی کاناپه و ادامه داد : آخرش نزدیکای صُب به مون گف بو برده نامزدش که این جا تو پتروشیمی کار می کنه داره بهش خیانت می کنه. پرسیدم : خب؟... این به من چه مربوطه... مگه من نامزد اون پیردختره ام؟! گفت : نه. ولی دلم براش خیلی سوخت. تو دلم گفتم خدا رو شکر. شوهر من اگه بی پوله،اگه بیکاره، اگه سیگار می کشه یا هر عیب دیگه ای داره،این یه عیبو نداره. خدام زود گذاش کف دستم. خندیدم و گفتم : تو دیوونه شدی پری سیما جوادی. بس که تو اون خراب شده سُرب نشسته تو ریه هات؛ زده به سرت... آخه داستان من چه دخلی داره به حکایت اون پیر دختره تو قطار؟ می فهمی داری چی می گی؟! گفت : ممکنه منطقی نباشه؛ اما یه چیزی تو دل مه که بهم می گه صفورا واقعی یه. نمی شه کلا ساختگی باشه. گفتم : خر نشو پری. خودتم می دونی داری مزخرف می گی... هرکی بشنوه بهت می خنده. یه وخ نگی اینا رو جایی. گفت : دوساله نیستم سر خونه زندگی م . هرکی ام جات باشه، هوایی می شه. چشم دوختم توی چشم هایش و گفتم : دیگه داری عصبیم می کنی. چیزی نگفت. بلند شد رفت روی جانمازش ایستاد و اقامه بست. تمام مدتی که داشت نماز می خواند؛ از همان جا که نشسته بودم بهش نگاه کردم که اصلا حال روز خودش را نمی فهمید و فکرش، هر جایی بود مگر آن جایی که باید باشد. برای همین نمازش که تمام شد پرسید : چند تا سجده رفتم؟ با دلخوری گفتم : نشمردم... کنتور که نیستم. گل گیسو که آمده بود و نشسته بود روی زانوی من پرسید: مگه کنتور می شمره بابایی؟ گفتم : آره خب. کنتور کارش شمردنه. دوباره پرسید : چی رو می شمره؟ گفتم : برق، گاز،آب... این جور چیزا رو. پرسید : واسه چی؟ گفتم : واسه این که صورت حساب شو سر هر ماه بدن آقا رحیم بیاره برامون. پرسید : همونا که سه چارتاشو از زیر در می ندازن تو خونه مون؟ شکل هم ان؟ گفتم : آره بابایی همونا... واسه چی می پرسی؟ خندید و گفت : آخه کنتور که انگشت نداره. با چی می شمره؟ گفتم : با چرخدنده هاش. گفت : آها. گفت آها؛ گرچه که قطعاٌ نمی دانست چرخدنده چیست. و حتما خیلی هم دلش می خواست بداند که کنتور با چرخدنده هایش چه طور چیزی مثل گاز را می شمرد که اصلاٌ قابل شمردن نیست. اما فهمیده بود که اگر بخواهد همان وقت از این چیزها سر در بیاورد؛ احتمالاٌ بهش خواهم گفت دست از سرم بردار و حالا وقت این جور سوال و جواب ها نیست. برای همین، رفت سر درس و مشقش و در حالی که تهِ مداد را گذاشته بود توی دهانش؛ لابد داشت فکر می کرد با سراسر چه جمله ای می تواند بسازد. چون هیچ کدام مان بهش کمک نکرده بودیم و تکلیف داشت هر طور که شده؛ باهاش یک جمله ای که معنا بدهد و قشنگ هم باشد بسازد. پری سیما؛ نمازش که تمام شد کمی تسبیح چرخاند و زیر لب ذکر گفت. بعد گذاشتش وسط جانماز و آن وقت از روی حوصله، جانمازِ ترنجش را تا کرد. دُرُست مثل همیشه. که ممکن نیست جانمازش را ببینید که مثل نوبت قبل تا نخورده باشد. می خواهم بگویم طوری ست که اگر قبلا جانمازش را دیده باشید؛ پیش خودتان فکر می کنید از وقتی که دفعه ی قبل آن را دیده اید کسی بازش نکرده و رویش نماز نخوانده. فی الولقع؛ این قدر توی این کار دقیق و با حوصله و برای جانمازش اهمیت قائل است. اما همین که جانمازش را مثل همیشه تا کرد؛ بدون این که حتا نگاهی به مان بیندازد، رفت توی اتاق و در را هم پشت سرش بست و چراغِ اتاق را هم نکرد روشن کند. قطعاٌ می خواست برود کنج اتاق. زانوهایش را بغل کند و فکر کند که چه قدر بد بخت و بیچاره است که شوهرش عاشق دختری شده که خیلی باهوش و دلربا و حشری ست و اگر پا بدهد؛ می آید توی یک کلّه پزی پایین شهر و می نشیند با شما به بنا گوش خوردن. و اَبدآ باکش نیست که لباسش بوی تن کارگرهایی را بگیرد که کم کم؛ یک ماه است خودشان را نشسته اند. یعنی؛ نرسیده اند که خودشان را بشورند. و اصلاٌ و اَبدآ؛ دلش از این که توی همان کاسه هایی برایش آبِ کلّه پاچه بریزند که همین نیم ساعت پیش یک کارگر شهرستانی نشسته و تویش سنگکِ تازه ترید کرده و خورده، ریش نمی شود. و لابد بعد که نشست و این ها را مجسّم کرد؛ دلش به حال خودش بسوزد و بزند زیر گریه. طوری که ما حتا صدایش را هم نشنویم و فقط گاهی حس کنیم از جایی، صدای ناله های خفیف زنی می آید که فهمیده بهش خیانت شده و حالا دارد به پهنای صورتش اشک می ریزد. یک کم که گذشت و دیدم که صدای ناله ها خیال قطع شدن ندارد، رفتم در اتاقش را باز کردم و گفتم حالا که این طور است و بنا را گذاشته به کج خیالی؛ همین حالا پا می شوم و می روم خانه ی صفورا تا باهاش، تا خود صبح خوش بگذرانم. او هم بنشیند و تا خود صبح زار بزند و عین این گربه های آبستن آخر شب- که خواب را به همه حرام می کنند و نمی گذارند ملت بخوابند- زوزه بکشد و نگذارد همسایه ها کپّه ی مرگ شان را بگذارند! این ها را گفتم و از خانه بیرون زدم. چون هر چه فکر کردم؛ هیچ جور دیگری نمی شد سروته داستانی را که داشت بالا می گرفت هَم آورد. لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ درست حرف بزن الاغ . بابات زبون نفهمه! هیچ وقت خدا ساعت نمی بندم. چون می ترسم بهش نگاه کنم و ببینم عمرم دارد با چه سرعتی ترسناکی تمام می شود درحالی که به هیچ کدام از کارهایم نرسیده ام. این است که بیشتر وقت ها مجبور می شوم جلو کسی را بگیرم و ازش بخواهم نگاهی بیندازد و بهم بگوید ساعت چند است. گرچه؛ خیلی اطمینانی هم نیست که آن ها بهت لطف داشته باشند و ساعت دقیق لحظه ای را که تویش هستی را بهت بگویند یعنی عادت شان است که همه چیز را به نفع تنبلی وحشتناک شان گرد می کنند. طوری که هنوز هفت دقیقه مانده باشد به هشت؛ بهت می گویند هشت و اگر هفت دقیقه هم ازش گذشته باشد؛ باز هم بهت می ویند هشت. می خواهم بگویم؛ واقعا معلوم نیست چرا ساعتی خریده اند که دقیقه شمار هم دارد . وقتی که هیچ وقت خدا به کارشان نمی آید و به اندازه ی تخم شان هم برای شان اهمیت ندارد که هفت دقیقه از هشت گذشته باشد یا هنوز هفت دقیقه دیگر داشته باشیم تا بهش برسیم. از پیرمرد اتوکشیده ی محافظه کاری که داشت با احتیاط تمام روی یخ های سطح پیاده رو راه می رفت تا مبادا بخورد زمین و لگن خاصره اش بشکند و تا آخر عمر – که به برآورد من خیلی هم بهش نمانده بود- مجبور بشود یک وری راه برود یا به کلی خانه نشین بشود پرسیدم : ببخشین. ساعت چنده؟ سرش را گرفت بالا. از زیر عینک پنسی اش بهم نگاه کرد و گفت : نمی فروشمش. و آن وقت خودش، به این شوخی بی مزه ای که پیرمردها خیلی با آن صفا می کنند- و هر بار که به کار می برندش، لابد پیش خودشان فکر می کنند چه آدم شوخ طبع و زنده دلی هستند- خندید. بعد؛ دست کرد توی جیب ساعتی اش و یک ساعت صفحه سفید وست اندواچ که فکر کنم از پدرش بهش ارث رسیده بود – چون من که قریب سی سال است ندیده ام ساعت جیبی کسی وست اندواچ باشد یا اگر باشد، هنوز کار بکند- آورد بیرون. که زنجیر نقره ی قشنگی هم داشت و از تمیزی برق می زد. و بعد که زیر نور ملایم چراغ کوچه نگاهی به عقربه های ساعتش انداخت – که ثانیه شمارش هم از این ثانیه شمارهایی نبود که سر هر ثانیه یک توقف کوتاه دارند- برگشت و بهم گفت : یازده و بیست و سه دقیقه و... الان پونزده ثانیه. آن وقت راهش را گرفت و رفت و بی آن که منتظر تشکرم بماند ؛ آرام آرام ازم دور شد. اما من ؛ ترجیح دادم بایستم و به احترام این همه ارزشی که پیرمرد برای ثانیه شمار ساعتش قائل است، تا مدت ها بهش نگاه کنم و پیش خودم تحسینش کنم که توانسته ساعتش را این همه سال نگه دارد و طوری باهاش رفتار نکند که بعد یک مدت ناچار بشود بیندازدش دور و بدهد یکی از این جدیدها بخرد. که به مفت خدا هم نمی ارزد و آدم عُقش می گیرد آن ها را پشت دست کسی ببیند. چه برسد به این که ؛ یکی برای خودش بخرد و ببندد به دستش و فکر این نباشد که دیگران ممکن است چه قضاوتی درباره اش بکنند. از خانه ی ما تا کافه – و خانه ی صفورا که روبه روی کافه واقع شده- راه زیادی ست که نمی شود پای پیاده رفت . یعنی،نه این که نشود. اما آن وقت شب و با وجود ان سوز کشنده ای که می وزید و از راه بینی می خزید توی ریه هایت و تو را می ترساند که مبادا ذاتالریه کنی و بیفتی گوشه ی خانه و نتوانی به کسب و کارت برسی؛ دیوانگی بود که بخواهی از آن جا تا خانه ی صفورا پیاده گز کنی. این بود که رفتم کنار خیابان و چشم کشیدم تا ماشینی چیزی از راه برسد و مرا تا نزدیکی های کافه برساند. یعنی تا سر خیابانی که از خیابان اصلی جدا می شد و کافه ، وسط هایش واقع می شد. ماشینی که گیرم امد، برای خودش یک اثر قیمتی عتیقه به حساب می آمد. می خواهم بگویم آن قدر از عمرش می گذشت که مثلش را فقط می شد توی موزه ای جایی دید. یک رامبلر مدل دهه ی پنجاه سورمه ای قُر و دَبّه که داشت با جان کندن و مشقت تمام ؛ خودش را از سربالایی زیر گذر خیابان بالا می کشید. و در حقیقت به وضعی که ؛ آدم با خودش فکر می کرد الان است که متلاشی بشود و لاستیک هایش هم قل بخورند و بروند از سرازیری پایین و زیر پل زیر گذری که دارد به زور ازش بالا می آید – بعد که خوردند به دیواری جایی – دور خودشان تاب بخورند و بیفتند زمین. لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ فقط مثل خود اسپرسو ؛ بخار نمی کردم! چراغ اتاق صفورا روشن بود اما خودش دیده نمی شد . مانده بودم که بروم به کافه بخوابم یا زنگ خانه ی صفورا را فشار بدهم. توی کافه ، باید می خوابیدم . فوقش یه فنجان قهوه زهرمار می کردم ، سیگاری می گیراندم و بعدش می گرفتم می خوابیدم اما پیش صفورا؛ لابد خوش می گذشت. این بود که حتا نکردم کرکره ی کافه را یک کم بدهم بالا، دل دل کنم و پیش خودم بگویم با صفورا بیشتر بهم خوش خواهد گذشت و بعد دوباره بدهمش پایین، قفلش کنم و آن وقت بروم آن طرف خیابان و زنگ آپارتمان صفورا را فشار بدهم. برای همین ؛یک راست رفتم طرف در ورودی مجتمعی که آپارتمان صفورا طبقه ی سومش واقع شده. و برای اینکه یک وقت پشیمان نشوم ؛ انگشتم را بی معطلی گذاشتم روی زنگی که می دانستم زنگ خانه ی صفوراست. سوم از پایین و از راست البته. از پشت ایفون گفت : بله؟ گفتم : چرا اشغالاتونو نذاشتین دم در؟ صدایم ا شناخته بود. چون همین که یک کم مکث کرد ، گفت : چه آشغالی خوش صدایی. آدم دلش می خواد دعوتش کنه بالا. و اف اف را فشار داد تا زنجیرش را بکشد عقب. که زنجیر هم به نوبه خودش زبانه ی قفل را بکشد طرف خودش تا در باز شود و من بتوانم بروم تو. از راه پله های مرمر مجتمع بالا بروم و از در اپارتمانش – که چه بسا برای خاطر من نیمه بازش گذاشته بود – وارد خانه اش شوم. خودش دیده نمی شد؛ اما صدایش می آمد که داشت بهم می گفت : کفشاتو در نیار. راحت باش... الان پیدام می شه... دارم خودمو واسه ت خوشگل می کنم. آخر لوندی و دلبری بود و بلد بود چه طور با یک کلمه با یک نگاه معنادار؛ خرفت و هلاکت کند. همین که پایم را می گذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر می روم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می شود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست. توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمی شوم. از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتاب های جیبی چاپ شان می کرد و آدم دلش ضعف می رفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافه های درجه دو و سه برنامه اجرا می کنند؛ چه می شود. که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط می بندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد. اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست . بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست . و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخه های تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کناره های کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبه های شان ریخته باشد، سخت تر ورق می خورند. وقتی که عاقبت پیدایش شد؛ طوری لباس پوشیده و لباس هایی پوشیده بود که بازهم مورد پسند نظام اخلاقی جامعه ما نیست و نمی شود درباره اش بیشتر توضیح داد. یک جفت گالش بی ساق کاموایی هم کشیده بود به پا که نمی رسید به قوزکش. و آدم که نگاهشان می کرد ؛ یاد این صندل های چوبی هلندی می افتاد که فقط توی نقاشی های کتاب قصه های بچه ها ممکن است نمونه اش را دید . یعنی طوری حاشیه هایش خیلی بی نظم و دقت کوک سیاه خورده بود که ؛ آدم با خودش فکر می کرد یک صندل واقعی ست که یک کفاش هلندی – یک وقتی که خیلی هم بی حوصله بوده- نشسته و برای دخترش تراشیده. نیامد جلو دست بدهد و همان جا روی یک مبل راحتی از این ها که بادش می کنند و پشتش بفهمی نفهمی پیداست – نشست و پاهایش ا دراز کرد روی یک میز مربع شکل که رویش پر بود از خرت و پرت. طوری که وقتی می خواست پایش را بگذارد روی میز ؛ مجبور شد با نک پا کنارشان بزند که راحت باشد. آن وقت گفت : این وقت شب این وَرا؟ را گم کردی ؟ کتاب را که داشتم به زحمت فشار می دادم لای کتاب های دیگر ، یک لحظه نشانش دادم و ازش پرسیدم : اینو خوندیش؟ گفت : هزار بار... البته هزار بار که اغراقه. ولی هَفَش باری خوندمش. رفتم نشستم روی مبلی که روبه روی مبل او واقع شده بود و نکردم مثل او پاهایم را دراز کنم روی میز . بلکه فقط کف شان را گذاشتم روی لبه ی میز و بعد که رو کردم بهش پرسیدم : کجاش یادته ؟ گفت : اونجاش که بابای کله گُندش،بعد یه مدت می ره دیدن پسره. گفتم : اون جاش که شاه کاره . نظیرنداره. خندید : پسره تازه از توی وان دراومده بود . از هولش، پودر قهوه رو میریزه رو بدنش . باباش که می بینه ، بهش می گه فکر نمی کرده قهوه یه همچین کاربردی ام داره. خنده ام گرفت. کاربرد! این باباها واقعاچه اصطلاحاتی برای خودشان دارند. می خواهم بگویم یاد نصفه شبی افتادم که کتاب را عصرش گرفته بودم دستم و دیگر نتوانسته بودم بگذارم زمین . و این جا که رسیده بودم، خنده ام گرفته بود. طوری که دلم را گرفته بودم و از زور خنده؛ می پیچیدم به خودم و نمی توانستم جلو خنده ام را بگیرم. طوری که بابا بیدار شده بود. آمده بود در اتاقم را باز کرده بود و ازم پرسیده بود چته؟ و پیش خودش فکر کرده بود که لابد ، چرسی بنگی چیزی کشیده ام که دارم این طور یک بند می خندم و نمی توانم جلو خودم را بگیرم. با نگرانی آمده و ازم _ که هنوز داشتم یک بند می خندیدم و نمی توانستم جوابش را بدهم _ پرسیده بود ببرمت دکتر؟ و من فقط توانسته بودم بهش بگویم نه. طوریم نیس. تو برو بخواب. اما دوباره خوابیده بودم روی زمین و در حالی که هنوز می خندیدم و دلم را فشار می دادم وبعد که بابا در را بسته بود؛ گفته بودم خار... حرومزاده. و بابا که انگار شنیده بود؛ در اتاقم را دوباره باز کرده بود و با دلخوری ازم پرسیده بود معلومه چته؟ چرا مزخرف می گی؟ لابد خیال کرده بود دارم به او فحش می دهم . برای همین؛شکّش تبدیل به یقین شده بوده که توی این عالم نیستم . در حالی که من فقط داشتم هاینریش بُل را تحسینش می کردم. فی الواقع؛طبق عادت همیشگی ام که وقتی می خواهم کسی را تحسینش کنم – نویسنده ای کسی را که یک حال درست و حسابی بهم داده- فحش خواهر بهش می دهم. یعنی کتاب را همان طور که باز است برمی گردانم روی فرش. بلند می شوم و از هیجان سیگاری روشن می کنم و راه می روم و با هر پُکی که به سیگارم می زنم؛ مرتب بهش فحش خواهر می دهم و اصلاً هم رعایت هیچ کس و هیچ چیز را نمی کنم. لابد از حسادت این که پس چرا من نمی توانم کسی را وادار کنم که تحسینم کند. هنوز داشتم از یادآواری آن شب حظ می بردم که پرسید: اومدی قهر؟ گفتم : می خاس بشینه به زار زدن که گفتم می رم بیرون. پرسید : بهش گفتی میای این جا؟ گفتم : آره بهش گفتم... لابد حالا بیشتر زار می زنه. از آن گوشواره ها گوشش کرده بود که من عاشق شانم. از آن هایی که یک حلقه ی بزرگ است. که بعضی زن ها و دخترها می اندازند گوش شان و آن وقتی که این کار را می کنند، اگر سبزه تر از حد معمول باشند؛ مثل یک برده ، مطیع و رام به نظر می رسند و آدم با خودش فکر می کند هرچیزی ازشان بخواهی پا می دهند. گفتم : با خودش فکر می کنه تو واقعی باشی... می گه نمی شه همه چیز یه جاپایی تو واقعیت داشته باشن،الّا تو. سیگاری از تو پاکتی که افتاده بود روی میز برداتش و آتش زد . از این ها که طعم نعنا می دهند و من ازشان متنفرم. اما طوری گرفت دستش _ یعنی گذاشت لای انگشتهایش_ که من جان می دهم برای این که یک زنی، سیگار را این طوری بگذارد لای انگشت هایش. یعنی از کمر سیگار بگیردش نه از گردنش. یعنی نه از جایی نزدیک ***** که عادت مردهاست. آن وقت پرسید : مگه واقعی نیستم ؟ گفتم : باید لمست کنم. گفت : خب لمس کن... می ترسی گُر بگیری؟ پاهایش را طوری روی میز جابه جا کرد که اگر بخواهم ؛ خم بشوم ، پایش را بگیرم و فشار بدهم تا ببینم واقعی ست یا نه. به این خاطر؛ پاهایم را از لبه ی میز برداشتم و گذاشتم زمین. دستم را بردم طرف پایش و از روی گالش، انگشت شستش را گرفتم و فشار دادم . به قدر کافی ؛ واقعی به نظر می رسید. منظورم این است که آن قدر که شک تو درباره ی این که وجود دارد یا نه؟ بر طرف بشود،واقعی بود. اما محض اطمینان ؛ دستم را بردم جلوتر و با انگشت کشیدم روی قوزک پایش که هرمی شکل و تیز بود. اما با قوس ظریفی می رسید به ساق پایش. آن وقت دوباره برگشتم عقب و توی مبل فرورفتم. پرسید : چی شد ؟واقعی بودم؟ گفتم : آره... باید واقعی باشی. یعنی نمی شه که واقعی نباشی. سرش را گرفت بالا و شروع کرد به قهقهه زدن. طوری که آدم می توانست غبغب نرم و لطیفش را به خوبی ببیند و از دیدنش به وجد بیاید. همان طور که سرش را گرفته بود بالا؛ پکی به سیگارش زد و گفت : لابد اومدی بخای پامو از زندگیت بکشم بیرون... عین این فیلمای مثلثی. نه ؟ فقط شانه انداختم بالا و نکردم چیزی بگویم. سرش را اورد پایین . زل زد توی چشم هایم . ان وقت چشم هایش را طوری تنگ کرد که انگار بخواهد چیزی را به خاطر بیاورد . سرش را دوباره داد بالا. به سقف نگاه کرد و گفت : بذار ببینم ... وقتی می خای بگی «غیر ممکنه» چی می گی به جاش؟ در حالی که دست بردم توی موهایم؛ آمدم به کمکش که:: می گم «محال ممکنه». سرش را آورد پایین و گفت : آره . می گی محال ممکنه... محال ممکنه کو تا بیام. اومدی تو بازی، تا آخرشم باید دووم بیاری... پس نکش. گفتم: بازی مال اینه که آدم ازش لذت ببره. گفت : من که دارم حسابی ازش لذت می برم! سیگارش را گذاشت لای گیره ی یک زیر سیگاری فلزی که من مثلش را هیچ کجا ندیده بودم. طوری که باید سیگارت را از ***** ، فشار می دادی توی یکی از گیره هاش تا بتواند نگهش دارد. تا اگر یک وقت گذاشتی رفتی و پاک یادت رفت که سیگارت دارد خودش دود می شود؛ برنگردد و نیفتد روی میزی جایی چیزی را بسوزاند. آن وقت پاشد تا برود توی آشپزخانه ی کوچک خانه اش که با یک آویز ، از هال اختصاصی خانه اش جدا شده است. از این آویزها که یک مشت مهره های رنگی شیشه ای کوچک و بزرگ از توی یک تعداد نخ شیشه ای بلند رد شده اند و مجموعا از یک جایی آویزان می شوند . و تو برای این که بتوانی ازش رد بشوی، باید پشت دستت یک تعدادشان را بدهی کنار تا راهی برای خودت باز کنی. از همین ها که من هیچ وقت نفهمیدم چه قشنگی دارند که توی هر خانه ای ده دوازده تا ازشان آویزان است. یعنی طوری ست که تقریبا جایی نیست که بخواهی واردش بشوی و مجبور نباشی اول از همه؛ یک مشت منگوله ی چوبی یا سرامیکی یا شیشه ای را بدهی کنار. وقتی دستش را برد لای آویزها و داشت کنارشان می زد؛ برگشت و ازم پرسید : چی می خوری . یه اسپرسوساز خونگی دارم. دلونگی یه... پایه ای ؟ گفتم : چرا که نه. از همان جا توی آشپزخانه ؛ وقتی کلید اسپرسوساز دلونگی اش را فشار داد تا آبش گرم شود و بعد که خم شد تا فنجانی چیزی از توی کابینت های آشپزخانه اش بردارد گفت : ولی فنجون مخصوص اسپرسو ندارم . یه کم گنده تر از اونه که به کار اسپرسو بیاد. و آن وقت یکی شان را نشانم داد. بعد؛ روی نُک پا رفت طرف پنجره ی کوچک آشپزخانه اش که روبه حیاط مجتمع باز می شد. پرده تورش را کنار زد ، روی بخار نازکی که سطح شیشه را پوشانده بود دست کشید و آن وقت گفت : داره کج می باره. معنی اش اینه که زود بند می یاد. برف را می گفت . که وقتی آمده بودم زنگ خانه اش را فشار بدهم ؛ نم نمک شروع به باریدن کرده بود و من پیش خودم گفته بودم چه خوب که داره برف رو برف می شینه. شاید بشه با گل گیسو یه آدم برفی بسازیم فردا. یک آدم برفی بزرگ. که بشود یک کیف چرمی هم ، از این ها که نامه رسان های توی کارتون دارند بیندازیم گردنش و بعد که یک کلاه پشمی گذاشتیم سرش؛ یک پیپ کائوچو هم فرو کنیم گوشه ی دهن کج و کوله اش. طوری که کمکم؛ سه چهار روزی تاب بیاورد و بشود از بالا، یعنی از پشت پنجره؛ هر وقت دلت خواست پرده را کنار بزنی و نگاهش کنی و ببینی که چه طور رفته رفته آب می شود. همین که جمله اش تمام شد؛«ها» کرد روی شیشه تا بیشتر بخار بگیرد. آن وقت با انگشت شروع کرد به کشیدن چیزی که از جایی که من نشسته بودم، شبیه یک دلقک مست به نظر می رسید. یعنی از حالت چشم ها و شکل لب و لوچه اش که می شد این طور استنباط کرد. و به همان با مزگی هم بود. با یک کلاه بوقی که سرش ستاره داشت ؛ یک دماغ گرد و گنده و یک دهن گشاد که تمام صورتش را پوشانده بود. اما همین که تکمیلش کرد و همین که چند ثانیه ای بهش خیره شد ؛ با پشت دست کشید رویش. طوری که چیزی ازش نماند. مگر انتهای کلاهش که پیچ می خورده و افتاده بود روی پیشانی اش. آن وقت بدون این که برگردد و بهم نگاه کند ، ازم پرسید : کدوم جمله ش یادت مونده؟ گفتم : اون جاش که می گه « یه دلقک مست، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می کند.» برداشت و با نُک ناخن؛ این جمله بُل را روی سطح بخار گرفته ی شیشه که هنوز پاکش نکرده بود نوشت. و در همان وضع ازم پرسید: می دونی هر رمانی یه جمله طلایی داره؟ سرم را تکان دادم و گفتم : آره. گفت : می دونی تموم قصه، تو همون یه جمله خلاصه می شه؟ گفتم : آره... دقیقاً. اسپرسوها را که گذاشت روی میز؛ آمد کنارم نشست . روی دسته ی مبل . پاهایش را گذاشت روی لبه ی میز و سرم را گرفت توی بغلش. موهایم را بو کشید و طوری آن را داد توی ریه هایش؛ که انگار دارد یک دسته رازقی را بو می کشد. بعد_ که همان طور که بغلم کرده بود_ صورتش را گذاشت روی سرم و خیره شد به به بخاری که از روی سطح شیری رنگ اسپرسوها؛ بلند می شد و توی کرختی هوا غیبش می زد. جایی که من هم نگاهم را دوخته بودم به همان جا و تنم از تو، مثل فنجان اسپرسوی خودم داغ شده بود. فقط مثل خود اسپرسو؛ بخار نمی کردم، توی هوا تاب نمی خوردم و گم و گور نمی شدم. ازم پرسید : اگه یه داستان بلند نوشته بودی جمله ی طلاییش چی بود ؟ یک کم که فکر کردم گفتم : شاید این « اگر می بینید کسی کار بزرگی نمی کند، برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند؛ یا اساساً آدم کوچکی ست». شایدم این که « خوب نیست آدم با عروسکش طوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه؛ دل نداره و نمی تونه نفرینش کنه. از قضا؛ آهِ شون خیلی ام دامنگیره». لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ بس که مثل زهرمار تلخ است! طوری که معلوم باشد دارم چیزی را ازش تقاضا می کنم نه این که بهش حکم می کنم؛ گفتم : بی خیال شو صفورا. خودش را پس کشید : آخه چرا ؟ گفتم : چه می دونم... مثلا چون دُرُس نیس. گفت : نه. آن وقت بلند شد و بعد آن که دوباره نشست همان جا که پیش از رفتن به آشپزخانه همان جا نشسته بود گفت : اولش یه بازی بود اما... یواش یواش جدی شد برام. گفتم : سربه سرم نذار... واسه زنا فقط یه چیز جدی یه. اونم اینه که مُد جدید ناخون چی یه. باید گرد مانیکورش کنن یا صاف. همیشه ی خدا همین طور است. بازی زن ها با آدم؛ همیشه اولش حکم تفنّن را دارد. اما یک کم که می گذرد؛ دو طرف می بینند که نه، خیلی هم تفنّنی در کار نبوده و مثل این که یک چیزهایی پشتش خوابیده که نمی شود نادیده اش گرفت. چیزی که اولش توی دل آدم ، یک نقطه ی خیلی ریز است که می توانی نادیده اش بگیری . اما همین که یک کم بهش توجه نشان بدهی؛ آن قدر بزرگ می شود که همه ی دلت را ممکن است بگیرد. پاهایش را دوباره روی میز دراز کرد : می شه گالشامو دربیاری. داره خفه م می کنه. با دو دستم؛ نُک گالش هایش را گرفتم و با هم کشیدم شان از پایش بیرون و بهش گفتم : به همین راحتی که گالشاتو در می یاری می تونی مرد زندگی تم عوض کنی. و وقتی برگشتم عقب و تکیه دادم به پشتی مبل ، ادامه دادم : از این جهت به زنا حسودیم می شه . آن وقت گالش هایش را توی هم گرد کردم و انداختم طرفش . گفت : ممکنه یه چیزایی رو از دس بدی اما ببین چی به جاش به دَس می یاری. و طوری گفت ببین چی به دس می یاری که انگار بیانسی است یا خود جوانی های کندیس برگن. که این دومی؛ به یک مادیان وحشی یک دست سفید با یال های بلند، توی علفزارهای سرسبز یورکشایر می مانست که دارد خرامان خرامان برای خودش راه می رود و باد، کاری می کند که یال هایش توی هوا موج بخورند و مدام بیفتند روی چشم های آبی محسور کننده اش . که هر وقت خدا آدم می دیدش _ می خواست توی سولجربلو باشد یا هر جای دیگری_ دوست داشت مال خودش باشد. یا کم کم ؛ بتواند یکی دوباری ازش سواری بگیرد. گفتم تهِ دلم یه جوری یه و آن وقت فنجان اسپرسو را برداشتم و لبم را تر کردم. با وجود این که ، هیچ وقت نتوانسته ام یک اسپرسو را تمام کنم. بس که مثل زهرمار تلخ است. می خواهم بگویم طوری ست که هیچ وقت توی کافه پیش نمی آید که فکر کنم انگار یه چیزی کم دارم . چه می دونم؛ شاید یه فنجون اسپرسو. بهش برخورد. رو ترش کرد و رفت توی فکر. لابد انتظارش را نداشت به این صراحت بزنم توی پرش و بهش بگویم خوب که فکرش را می کنم ؛ اگر بخواهم پری سیما را با او تاخت بزنم، چیزی که عایدم نمی شود هیچ؛ ضرر هم می کنم. این است که بهتر است بازی اش را تمام کند و بگذارد به زندگی ام برسم. همان طور که هنوز پاهایش روی میز بود نیم خیز شد و فنجان اسپرسو را برداشت و بعد که دوباره تکیه داد؛ گذاشت روی لبش. کمی لبه ی فنجان را دور تا دور مالید به لبهایش و خوب که بخاری که ازش بلند می شد پیچید توی سوراخ خای ظریف و نرم بینی اش و با یک نفس عمیق، بوی کرخت کننده ی اسپرسو را که کشید توی ریه هایش؛ تازه آن وقت کمی ازش را مزه مزه کرد. گفتم : درسته که پری سیما هیچ وخ دکمه هامو نمی دوزه. یعنی نمی کنه هر چن وخ یه بار، یه نگاهی به پیرهنام بندازه که اگه دکمه هاش دارن وا می رن بدوزه شون. یا نشده هیچ وخ ببینم نشسته پای تشت، داره یقه ی پیرهن مو صابون می کشه_ تازه یه بدجنسی های زنونه ی ریزم داره که آدمو کفری می کنه_ اما اینا رو مادر منم داشته، خواهرمم داره... عوضش زن درستی یه. یعنی اگه بهش بگی دلت نمی خواد یه وخ از این جین کوتاها بپوشه، محال ممکنه پاش کنه... خیلی که دلش بکشه؛ می گه بذار وقتی باهاتم یکی دوباری بپوشم که عقده نشه بارم... چیزی که اعصاب مو به هم ریخت این بود که رف پیش یه وکیل نَسناس و نشست باهاش به درد دل کردن... حتا الان که دارم بهش فکر می کنم ؛ داره حالم بد می شه . فنجان اسپرسو را که سر کشیده بود گذاشت روی میز . جایی بین پاها و زیر سیگاری عجیبش. دست کرد و از پاکت سیگار نعنایی زنانه اش _ همان طور که افتاده بود روی میز و ***** چندتایی شان هم از سر پاکت بیرون زده بودند_ سیگاری برداشت و یک فندک رومیزی؛ از این ها که پایه دارند و شکل چراغ نفتی اند روشنش کرد. دود اولش را داد بیرون و دوباره سیگار را گذاشت گوشه ی لبش. آن وقت بهم گفت : تو داری ترسِ تو بروز می دی. پرسیدم : از چی؟ گفت : روشنه دیگه... از تازگی. از هر موقعیت تجربه نشده... از یه وضعیتی که نمی شناسیش یا بهش اعتماد نداری. راست می گفت. به چیزی که عادت می کنم؛ محال ممکن است عوضش کنم و دلم می خواهد تمام عمر باهام باشد. یعنی طوری ست که گاهی وقت ها، که شده عروسک رنگ و رو رفته ی بی دست و پایی را دیده ام کسی گذاشته کنار خیابان ؛ دلم خواسته برش دارم و ببرم به صاحب پست فطرتش نشان بدهم . و از وجود بی وجود نامردش بپرسم وقتی عروسکش نو بوده و هنوز یک چشمش نیفتاده بوده، بازهم حاضر بوده بگذاردش کنار خیابان ؟! آن وقت در حالی که هاج و واج مانده و نمی داند چیزی را که دارد می بیند یا می شنود باید باور کند یا نه و دارد یک طور مخصوصی هم بهم نگاه می کند؛ دستش را بگیرم بدهم بالا و عروسکش را بگذارم زیر بغلش و بهش بگویم نذارش کنار خیابون یکی لگدش کنه. یا ماشینا روش گل بپاشن. یا وسط یه خروار زباله؛ فقط دستش بیرون زده باشه. انگار که داره از کسی کمک می خاد. چون به خاطرش تنبیه می شی... تو خونه یه چشم عروسک دارم. یه کم سخته اما اگه کارش بذاری؛ دُرُس می شه مث روز اولش... خوب نیست آدم با عروسکش جوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه... مرد حسابی؛ ان قد ساده نباش. با خودت فکر نکن عروسکا چون عروسکن، دل ندارن و نمی تونن نفرینت کنن... از قضا؛ آهِ شون خیلی ام دامنگیره. ادامه داد: یه نواختی بهت اطمینان می ده. اگه کسی بخاد به هَمش بزنه، وحشت می کنی. واسه همینه که از زنت دلخوری. این که رفته پیش یه وکیله نشسته باهاش به درد دل کردن؛ همش بهانه س... می ترسی کاری بکنه که یه نواختی زندگی تو یه وخ به هم بزنه ... کاری که خودت جرئت شو نداری؛ می خای هیش کی ام جرئت شو نداشته باشه. گفتم : می تونی تا صُب فلسفه ببافی صفورا. اما فقط فلسفه س... چیزی که دارم ازش حرف می زنم زندگی مه. گفت : بده که یه کم به زندگیت هیجان بدم؟ دست بردم توی موهایم و گفتم : از قضا ، از همین هیجان شه که می ترسم. خندید. یعنی شروع کرد به قهقهه زدن و دوباره سرش را برد بالا و وقتی که آوردش پایین گفت : یعنی می گی تمومش کنیم. به همین بی مزّگی؟! گفتم : به همین بی مزّگی. خاکستر سیگارش را تکاند توی دستش و دوباره یک کام ازش گرفت. و بعد؛ خم شد طرفم و دستش را دراز کرد تا باقی مانده ی سیگارش را ازش بگیرم. گفتم : از اینا که طعم نعنا می دن خوشم نمی یاد. خاکستر کف دستش را ریخت توی زیر سیگاری و گفت : به یه شرط. چیزی نگفتم . گفت : بازم پیشت کار کنم. گفتم : نه. انگار که التماس بکند گفت : لااقل بذار پرفورمانسَ مو داشته باشم... فقط شنبه ها. فکرش را می کردم عئض لطفی که بهم بکند؛ پاداشی چیزی بخواهد. برای همین گفتم : قبول... ولی فقط ماهی یه بار. کمی که فکر کرد گفت : قبول... دلم نمی یاد اذیتت کنم. هرجور تو بخای. این بود که ازش تشکر کردم و گفتم بازی کوتاهی بود. یعنی اصلاً شروع نشده تمام شد. اما حقیقتش؛ قشنگی های خودش را هم داشت. آن وقت بلند شدم که بروم و سه چهار ساعتی را که تا طلوع آفتاب مانده بود، توی کافه سر کنم. او هم بلند شد و تا پای در، آمد به بدرقه ام . من بیرون بودم و او به در نیمه باز خانه اش تکیه داده بود که گفت : یه چیزی دُرُس می کردیم می خوردیم با هم. پرسیدم : مثلاً؟ گفت : بَروبَکس می میرن واسه کوکو سبزی صفورا. گفتم : بدم نمی یاد بدونم علت مرگ و میر رفقات چی یه. گفت : پس بیا بشین... دودقیقه ای ردیفش می کنم. گفتم : می رم از کافه ذو تا آبجو بیارم. با لحنی که ملامت ازش می بارید گفت : اونم پیدا می شه. بیا بشین محافظه کار. بیا! این را که گفت ؛ در را هم با تکان شانه اش طوری هُل داد که خودش به آرامی بسته شود. انگار که هزار بار پیش از این، در را به همین نحو پشت سر کسی بسته باشد. چون ، در که به لنگه اش رسید؛ طوری بسته شد که فقط صدای افتادن زبانه توی مادگی شنیده شد ، نه چیزی بیشتر. بعد که ابرویی بالا انداختم تحسینش کردم که چه طور توانسته در را با این ظرافت ببندد؛ برگشتم و نشستم روی مبل های وسط هال اختصاصی خانه اش. اما همین که رفت به آشپزخانه تا ترتیب شام شب مان را بدهد؛ ترجیح دادم بلند شوم و بروم پیشش. جایی که بهش نزدیک تر باشم و نشانش بدهم که از حالا به بعد؛ طور دیگری بهش نزدیکم و خودم را مدیونش می دانم. گفتم : مسخرهَ س که آدم بعد قطع رابطه، تازه بخاد اطلاعات شو کامل کُنه. اما هیچ وخ از خودت برام نگفتی. با لحنی که گویا بخواهد ملامتم کند ، به کنایه گفت : اصلاً فرصت دادی وصل شیم که بعدش قطع رابطه مصداق پیدا کنه؟! سبزی های خرد شده ی آماده را که از فریزر فیلکو اش بیرون می آورد _ که معلوم بود از این دست دوم هاست اما باز هم جنازه اش می ارزید به این ال جی های کُره ای _ پرسید : واقعاً دلت می خواد بدونی؟ اما منتظر نشد جوابی ازم بشنود. ادامه داد : راست شو بخوای ، یکی یه دونه بابام . یه خر پول مایه دار که پولش از پارو بالا می ره .شیش هف کلاس بیشتر نخونده اما تو پول در آوردن اوسّاس. در فریزر را که می بست ادامه داد: تو کار معدنه. خودش که می گه خاک می فروشه اما به قیمت طلا. سبزی ها را که از توی پاکت ریخت توی همزن تا یخ شان را بگیرد گفت : می خاس دکترشم. ولی من عشق تئاتر بودم. همزن را که راه انداخت و دستش را که زد به کمرش و نگاهش را دوخت به من؛ یک پرده صدایش را بالاتر برد : بهش گفتم من از خون بدم می یاد بابا. می فهمی؟ اما حالی ش نبود. گفت اگه برم تئاتر بخونم از خونه بیرونم می کنه. گفتم بکن . کی غمِ شه. وقتی همزن را خاموش کرد و آن وقت تخم مرغ ها را به سبزی های خُرد شده اضافه کرد و گفت : نشستم واسه هنر خوندم . این جا رو زدم که نمونم تهران... بلکه در رَم از دست گیر دادناش. همچین بفهمی نفهمی غیرتی یه. کمی از پنیر توی یخچالش برداشت و ریخت توی سبزی ها که حالا کف کرده بودند : نتیجه ها رو که می دادن؛ به مامانم گفته بود عاقّم می کنه اگه هنر پیشگی بخونم. گفتم به دَرَک . عاقّم کنه. گفته بوده خرجشو نمی دم . گفتم نده. خودم خرجَ مو در میارم. خنده اش گرفت. مخلوط سبزی و تخم مرغ و پنیر را ریخت توی یک کاسه ی گود و ادامه داد : با مغز گردو موافقی؟ گفتم : بدم نمی یاد. پرسید : زرشک چی ؟ گفتم : نه. گفت : منم بدم می یاد. دسته جمعی می رن ته ماهیتابه می سوزن. آن وقت خم شد و از توی یک کابینت و از توی یک مشت شیشه ی در دار؛ کمی مغز گردو برداشت، با دست ریزشان کرد و ریخت توی مایه ی کوکو. گفتم : واسه این که پُف کنه، نباید تخم مرغو اول می نداختی. باید آخر سر این کارو می کردی. وقتی ام که می خای هَمِش بزنی ؛ در واقع نباید هم بزنی ش. باید زیر و روش کنی. وگرنه خیلی پُف نمی کنه. گفت : حوصله داری... اگه بخای خیلی قواعدو رعایت کنی، خوشمزه نمی شه. آن وقت رفت طرف ظرف شویی، یک ماهیتابه ی چدنی برداشت و گذاشت روی گاز تا داغش کند. و بعد رو بهم گفت : تو این چُدنی یا بهتر وَر می یاد. بعد؛ یک قالب کره از توی یخچال برداشت و لفاف آلومینیومی نقره ای رنگش را کند و انداخت توی زباله دان اهرمی اش. آن وقت قالب کره را گذاشت وسط ماهیتابه که یکهو یادش آمد چیزی را ازم نپرسیده : ای وای. نپرسیدم ازت... دوس داری با کره سرخ شه یا روغن؟ و بعد که مانده ی گره ی روی انگشتش را لیسید؛ رو کرد بهم و پرسید : اگه خیلی برات مهمّه، ماهیتابه رو عوضش کنم؟ گفتم : نه... اتفاقاً خوشمزه ترم می شه... داشتی می گفتی. تا کره آب شود گفت : خب دیگه... پا شد اومد این جا رو واسم خرید. ماهی چارصدپونصدم می فرسته واسه خرجم. ای وای... دیدی چی شد؟... نزدیک بود نمک یادمون بره. رفت و با یک نمکدان که از روی کانتر آشپزخانه برداشت؛ شروع کرد به پاشیدن نمک روی مایه ی کوکو.اما برای لحظه ای از نمک پاشیدن دست برداشت و پرسید : کم نمک یا با نمک؟ گفتم : مث خودت. لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ این شد که دوباره شروع کرد به نمک پاشیدن. اما همان طور که نمک می پاشید توی مایه ی کوکو؛ نگاه سرزنش باری بهم انداخت و برای این که دوباره ملامتم کرده باشد گفت : نه این که خیلی چشیدی آقای ملاحظه کار! آن وقت ؛ دوباره نگاهی از زیر چشم بهم انداخت. اما نه آن قدر طولانی که لبخند نرم و کم رمقم را ببیند. چون مجبور بود مایه ی کوکو را بردارد و برود سر وقت ماهیتابه. که کره های تویش پاک آب شده بودند ، دوغاب شان داشت می سوخت و هی؛ قهوه ای و قهوه ای تر هم می شدند. نشستم روی یک چارپایه و گفتم : جای نون بربری تازه خالی. گفت : تو شهر شما که باید خواب شو ببینی. راستی چرا این جا نون بربری نیس؟ گفتم : واسه این که این جا طبقه ی زحمتکش نداره. خندید و گفت : حواست باشه به تُرکا بد نگی یه وخ... از قبل گفته باشم که حساب دستت باشه، نگی نگفتی ها! آن وقت همه ی مایه ی کوکو را خالی کرد توی ماهیتابه و خوب که با پشت چنگال صاف و صوف شان کرد، در شیشه ای را گذاشت رویش. یک چارپایه کشید طرف خودش و نشست : خب تو بگو... نوبت توئه. پرسیدم : از کجا؟ گفت : از خودت. از کارت... که هرچی که بوده کافه داری نبوده. گفتم : یه مجله در می آوُردم... نمی فروخ تعطیلش کردم. پرسید : چرا؟ پرسیدم : چرا نمی فروخ یا چرا تعطیلش کردم؟ گفتم : چرا نمی فروخت. پرسیدم : سیگار دیگه ای نداری... من سیگارامو تموم کردم. گفت آره. اتفاقا دارم و از همان جا که نشسته بود؛ دست کرد توی یخچالش و یک پاکت باز نشده ی وینیستون قرمز برداشت و سُرداد روی میز طرفم و گفت : اصله. سیگارم را که آتش زدم گفتم : نمی فروخ چون تا شماره ی آخری که منتشرش کردم؛ می دونستم اما نمی فهمیدم که ژورنالیست باید پشت سر مردم جا بگیره. ببینه مردم کجا می رن، اونم بره همون جا... حالا هر جهنم درّه ای که می خاد باشه باشه... ولی من همیشه یه چن قدمی ازشون جلوتر بودم. عین احمقا؛ توقع د اشتم اونا راه بیفتن بیان هرجا که من می رم. بعدش البته، می رفتن همون جایی که من قبل اونا رفته بودم اون جا. اما تو این فاصله که من رفته بودم و بعدش که اونا تصمیم می گرفتن پاشن بیان؛ من از اون جا رفته بودم یه جای دیگه. این بود که هیچ وخ نشد همزمان یه جا باشیم. واسه همین ؛ باد می کرد رو دکه. هرچی چاپ می کردم برگشت می خورد لعنتی. یعنی یه جوری شده بود که هروقت می رفتم تو زیر زمین دفترم؛ دلم از غصه می خاس بترکه. هی ستون شماره های برگشتی می رَف بالاتر... شماره به شماره... کاش فقط بالا می رفتن وامونده ها. مرتب زیادم می شدن. از زیر در شیشه ای و بخار گرفته ی ماهیتابه؛ پیدا بود که کوکوها داشتند یواش یواش وَر می آمدند و پُف می کردند لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ گدار میش ها همین که کف کافه را با زمین شور از تمیزی برق انداختم و دُور و بر را هم مرتب کردم؛ رفتم سراغ کامپیوترم که مانیتورش روی تخته ی بار گذاشته شده و از این نازک هاست که هیبت زیادی ندارد و آدم در می ماند که الکترون ها پس از کجا پرتاب می شوند به صفحه اش؟ روشنش کردم و منتظر ماندم بالا بیاید تا بتوانم میل باکس ام را چک کنم. آن هم بعد سه چهار روزی که نکرده بودم بازش کنم و ببینم پیغامی دارم یا نه. دکمه ی کانکشن اینترنتم را فشار دادم و منتظر شنیدن صدای مخصوصی وصل شدن به اینترنت شدم . که هرچه از فشّ و فشّ این بی سیم های مسخره ی پلیس متنفرم؛ عاشق این هستم که روزی کمِ کم، دوسه باری بشنومش. گرچه که در ظاهر امر و بس که فرکانسش پایین و بالا می رود و کش می اید و نمی آید و انواع و اقسام پارازیت ها هم به گوشت می رسد؛ اما نمی دانم چه طور است که من این قدر کشته مُرده اش هستم و اگر یک روز نشنومش این موسیقی درهم و برهم را ، حالم روبه راه نیست یک طورهایی. و تا مشتری ها آرام آرام سر برسند؛ به بیشتر نامه هایی که برایم رسیده بودجواب دادم . همایون فقط برایم نوشته بود «نمی یای تهران؟» و البته عکس یکی از این مردهایی را هم برایم فرستاده بود که بدن شان انگار استخوان ندارد و می توانند خود را هر طور که بخواهند خم کنند. می خواهم بگویم طرف طوری خودش را از کمر خم کرده بود که توانسته بود سرش را بین دو پایش ببرد تو و از پشت به خودش نگاه کند. در جواب نوشتم : شاید به همین زودی آمدم. برای این که قهوه ی استارباکس ام تمام شده و باید بروم کافه رئیس تا چند کیلویی ازشان بخرم. ضمناً آرزو می کنم که یک روزی روزگاری؛ تو هم بتوانی مثل این مردک، آن قدر منعطف باشی و طوری خودت را خم کنی و بپیچانی که «خود واقعی»ات را ببینی و عاقبت، «خودگمشده»ات را پیدا کنی! فرحناز برایم نوشته بود: ببخشید که نتوانستم دفعه ی پیش بیایم کافه. تقصیر پری سیما بود که گفت کارتان از این حرف ها گذشته و از دست کسی کاری ساخته نیست... راستی ؛ گل گیسو می گفت همکار تازه گرفتین برای کافه... ببینم. واقعا نمی شود کاری برایتان کرد؟ برایش نوشتم : خواهرت چنان تحقیرم کرده که دیگر نمی توانم باهاش زندگی کنم. حتا اگر حاضر باشد بدنش را هم خیمه کند تا بتوانم سیگارم را بگیرانم. یا از بین کتاب قصه های بچگی اش بیاید بیرون و مرتب نرود آن تو و همان توقعی را از من نداشته باشد که زن های شان از یک شاهزاده ی دانمارکی یا یک نجیب زاده ی انگلیسی دارند. یا حتا اگر شصت و پنج تا بچه ی قد و نیم قد هم برامی بیاورد که از سر و کولم بالا بروند ؛ باز هم حاضر نیستم ببخشمش. با قوه فروختن و پیشخدمتی این و آن را کردن؛ تا حالا نصف کمتر مهریه اش را جمع کرده ام . نصف دیگرش را هم به همین زودی جمع می کنم و می دهم بهش تا برود دنبال کار و زندگی اش . یک مرد مایه دار متشخص هم پیدا کند و باهاش ازدواج کند و همان روز اول؛ تا می تواند باری خودش طلا و جواهر بخرد. یا از این پیراهن هایی که یقه ی خرگوشی دارند؛ یک ده بیست تایی برای خودش بخرد و توی کمد آویزان کند. دست هم را بگیرند و بروند توی این پاساژهای بالای شهر راه بروند و مرتب خرید کنند و بدهند کسی همه ی خریدشان را بگذارد توی صندوق عقب سوناتا ی آبی نفتی شان. سالی پنجاه و دوبار بروند شمال . یک ویلای خوشگل روبه دریای کثیف مازندران که من عُقّم می گیرد ازش کرایه کنند برای صدو پنجاه شب که وقتی اجاره اش را مردک می دهد، خواهرت به خودش ببالد که پشتش به چه مرد قوی دست و دلبازی گرم است. بروند و از این تلویزیون های پلاسمای چهارصدوبیست اینچی بخرند و بگذارند توی پذیرایی خانه شان که طول و عرضش همان قدری باشد که یک ضربه ی تایگر وودز می تواند توپ گلف را تا نهایتش جابه جا کند. یا ده بیست تا کلفت و نوکر استخدام کنند که دم به دقیقه برایش شیر بریزند. نه! با این حال که خیلی دوستش دارم و می دانی که هنوز هم می میرم برایش؛ اما به هیچ قیمتی حاضر نیستم خودم را به شکل احمقانه ای دوباره در معرض این قرار بدهم که زنی بتواند برگردد و بهم بگوید«بدبخت». خیلی زن ها هستند که بدبختی مثل مرا می خواهند که به هیچ قیمتی حرف زور توی کَت شان نمی رود و با هر کس که بخواهد به شان زور بگوید؛ می جنگند. حتا اگر زن و بچه شان سختی بکشند یا مجبور بشوند کاری بکنند که حقّ شان نیست. و یا دستمزد آن کاری را که می کنند ؛ نتوانند بر ای زن شان یا تولد دخترشان چیزی بخرند. من زنی می خواستم که بفهمد چرا داریم سختی می کشیم. آدم خیلی شرافتمندی نیستم. اما همین یک ذره شرفم را نمی دهم که باهاش دوخط تلفن دستی بخرم و دم به دقیقه؛ زنگ بزنم به زنم تا بهش بگویم دوستت دارم. تا خاطرش جمع شود که واقعا دوستش دارم و برایم عادی نشده. من مسئول رویاهای خودم هستم، نه خواهرت یا هیچ زن دیگری. و درباره ی دخترم؛ فقط همین قدر مسئولم که انسان بار بیاید و آن قدر عزت نفس داشته باشد که برای خاطر یک جفت کفشی که دلش می خواسته داشته باشد؛ یک وقت قید نجابتش نزند. صفورا هم یک دختر تهرانی ست که این جا تئاتر می خواند. شنبه ها توی کافه ام پرفورمانس داشت که از حالا به بعد ، فقط ماهی یک بار خواهد داشت . به خواهرت و گل گیسو هم اطمینان بده که این دخترک مثل «خورشید توی هشت دقیقه ی طلایی اش» بود. همان قدر مجازی. همان قدر زود گذر. بعد که این ها را نوشتم و دوباره خواندم شان؛ دیدم نامه ام به فرحناز ، بیشتر شبیه یک بیانیه علیه مصرف زدگی ست تا جوابی که آدم به خواهر زنش می دهد. با این حال یک جایی توی مای داکیومنت ام ذخیره اش کردم. برای آرشام که یک دوست اینترنتی ست و اصلا نمی شناسمش؛ فقط می دانم یک جایی ست که مردمش مثل بچه ی آدم حرف نمی زنند_ چون نامه هایش یک جور خاصبی فارگلیسی ست_ و ازم پرسیده بود «از گل گیسو چه خبر؟» نوشتم : معلوم نیست چرا این دختر بچه ها، همین که «طای دسته دار» را یادشان می دهند؛ زود بر می دارند روی یک کاغذ می نویسند«لطفاً وارد نشوید!» و می چسبانند به شیشه ی ورودی اتاق شان؟! و معلوم نیست چرا همین که چیزی سرشان می شود؛ از آدم می خواهند برای شان یک دفترچه ی خاطرات بخری که بشود بهش قفل بزنی و کلیدش را هم پیش خودت نگه داری! گل گیسو برداشته و با همان خط خرچنگ قورباغه اش و البته کج؛ پشت یک تکه مقوای اشتن باخ نوشته «لطفاً وارد نشوید!» و زده روی در اتاقش. شاید راهش این بود که نباید می گذاشتم برود مدرسه تا با سواد شود. با این که باید به شان می سپردیم «طای دسته دار» را یادش ندهند! در هرحال تا «طای دسته دار» پیش رفته اند و همین روزهاست که عین و غین هم یاد بگیرد و بردارد روی مقوای پرتقالی رنگی که چسبانده به در اتاقش، چیزهای نامربوط دیگری هم بنویسد. جواب آرشام را که می دادم، حس کردم چیزی توی دهنم افتاده که وقتی خوب با زبانم بهش ور رفتم و جنسش را بررسی کردم؛ فهمیدم که باید یک تکه ی کوچک از آن دندانی ازِم باشد که داده ام پر کرده اند. اما گاه گداری پیش می آید که یک تکه ازش کنده می شود و نگرانم می کند که دارم روز به روز پیر و پیرتر می شوم بدون آن که به بیشتر آرزوهایم رسیده باشم. این بود که از سر زبان برش داشتم و گرفتم نُک انگشت هایم و یک مدت بهش خیره شدم. و بعد که یک فحش ناموسی حواله کردم به دندان پزشکی که با آمالگام تقلبی دندانم را پُرکرده اما پول اصلش را ازم گرفته؛ انداختمش توی زیر سیگاری. کانکت شدم و جواب همایون ، فرحناز و آرشام ؛ هرسه را باهم پست کردم. آن وقت دوباره دیس کانکت شدم تا بنشینم و جواب بقیه را بنویسم. برای یک مشتری غریبه که همان وقت سر رسیده و یک ترک کم شیرین خواست؛ ترتیب یک ترک سفارشی را دادم که سرصبحی بنشیند به جانش و حالش را ببرد. نه این که بیشتر قهوه بریزم. بلکه بیشتر بهش ور بروم و به نحو درستی دمش بیاورم. مرد میانسالی بود که ازم دعوت کرد سر میزش بنشینم . با آن که نمی خواستم و اصلاً دل و دماغش را نداشتم ؛ اما نشستم و بهش گوش دادم. که همان طور که داشت سرسرکی و از سر بی حوصلگی یک روزنامه ی صبح محلی را ورق می زد؛ حرف هم می زد. می گفت کارش ویزیتوری قهوه است و بیشتر کافه های خوب و رسمی شهر قهوه شان را از او می خرند. و اگر بخواهم؛ می تواند برای من هم قهوه بیاورد و چک وعده دار هم قبول می کند . که ازش تشکر کردم و گفتم من قهوه ام را فقط از تهران و از خاچیک می خرم. فکر نکنم قهوه ی هیچ کجای دیگری به مشتری هایم؛ و اصلاً آنها به کنار، به خودم بچسبد. که شانه اش را بالا انداخت و روزنامه اش را دوباره پیش کشید تا لابد دوباره به خواندنش تظاهر کند. اما در حینی که این کار را می کرد گفت : باشه. میل، میل شماست. آن وقت بود که بلند شدم و برگشتم سر نوشتن بقیه ی نامه ها . برای دانیال که یک دانشجوی پزشکی سال آخر است و بچه ی نازنینی هم هست و نشانی اش توی یاهو کینگ دنی است _ و من به همین حساب«عالیجناب» خطابش می کنم تا مثلا احترامش را نگه داشته باشم _ نوشتم: سلام عالیجناب! برای نوشتن یک داستان کوتاه که همین دیشب ایده اش به ذهنم رسید؛ باید بدانم فاکتورهای خونی چند فقره اند. هرکدام شان توی خون چه غلطی می کنند. کی یا چی ترتیب ساخته شدن شان را می دهد. یا کی یا چی، ترتیبی می دهد که بمیرند. آن هایی که می دانم کارشان خوردن بیگانه هاست؛ چه طور خودی را از غیر خودی تشخیص می دهند و آیا هیچ اتفاق می افتد که بیگانه خوار ها بزند به سرشان و شروع کنند به خوردن خودی ها و سیستم را به باد فنا بدهند؟ اصلاً بگو ببینم. هر کدام شان چه شکلی اند و چند روز یا چند وقت عمر می کنند و بعد که می میرند ، مادر مرده ها را کجا دفن شان می کنند یا چه طور دفع می شوند. چون داستانم درباره ی آن فاکتورهای کارگری ست که اکسیژن می برند این طرف و آن طرف. اما یک روز؛ یک کدام شان بقیه را تحریک می کند که بزنند به در بی خیالی و بارشان را بگذارند زمین. یک جایی تجمع کنند و بگویند تا زمانی که وضعیت کاری شان بهبود پیدا نکرده، محال ممکن است چیزی را جابه جا کنند. از آن طرف یک بیگانه خوار هم بقیه را تحریک می کند به این که محض امتحان هم که شده ؛ یک روز شروع کنند به خوردن خودی ها. این است که به کمکت احتیاج دارم. زودتر لطفاً. نامه ی او را که ذخیره کردمغ رفتم سراغ نامه ی علی. که نوشته بود: خیلی عجیبه. دیگه نه فیلم، نه رمان، ، نه موسیقی؛ هیچ کدوم حال سابق و بهم نمی ده. معلوم نیست چه مرگم شده. تو چی فکر می کنی؟ برایش نوشتم : خدا بیامرزدت. کارت تمام است بچه. دلت زن می خواهد. یعنی داستانش این است که هر مردی؛ یک وقتی می رسد به این جا که دیگر هیچ چیز حال سابق را بهش نمی دهد و خودش هم نمی فهمد که این دگرگونی از کجا آب می خورد . معنی روشن و خودمانی یک چنین وضعیتی این است که طرف، دلش یک بغل گرم می خواهد که مال خودش باشد. یعنی کار با فاحشه و تک پران و مثل آن هم پیش نمی رود . فقط یک زن و آن هم مال خود خودت؛ دوباره ردیف می کند. وگرنه هیچ بعید نیست کارت به جنون و دیوانگی هم بکشد. یعنی اگر بخواهی مانعش بشوی؛ چیزی نمی گذرد که عقلت ضایع خواهد شد. این است که مبادا جلوش را بگیری. اما یک راهی هست که می توانی سر این بحران که من اسمش را گذاشته ام«بحران بغل گرم مال خود آدم» شیره بمالی و برای یک چند سالی دست به سرش کنی. آن هم این است که هرطورشده دلبرکی را گیر بیاوری ، خفتش را بچسبی و برای دوسه ماهی صیغه اش کنی. البته مراقب باش کاری دست خودت یا زنک ندهی. یعنی نبینم بعد دوماه برداشته ای برایم نوشته ای عاشقش شده ای و نمی توانی ازش دل بکنی. از هر زنی می شود دل کند. یا چه می دانم... شکمش را بالا آورده ای و حالا نمی دانی چه خاکی به سرت بریزی و ازم راهنمایی بخواهی که عواقب قانونی کورتاژ چیست تو که این چیزها سرت می شود؟! می خواستم همین جا نامه را تمام کنم. اما وقتی یاد «گدارمیش ها» افتادم، برایش اضافه کردم: وقت گدار زمستانی میش های کوهی که می رسد؛ از همه ریش سفیدترشان می روود روی صخره ای روبه شرق می ایستد و هوا را بو می کشد . و همین که حس می کند قرار است برفی ببارد؛ راهش را کج می کند به سمتی که بو کمتر از آن طرف نمی آید. آن وقت پشت سرش؛ گله میش ها هم راه می اغتند و هرکجا که او برود باهاش می روند. حالا ممکن است این وسط ، صدتاشان هم از صخره پرت شوند پایین و نفله شوند. برای همین ، گدار زمستانی میش ها؛ اغلب پر خون و خونریزی ست و جنگلبان ها برای این که سر میش های بیچاره را شیره بمالند و کاری کنند که نروند گدار و خودشان را از دید آن ها بی خودی به کشتن ندهند_ یعنی کاری کنند که میش ها پیش خودشان فکر کنند اگر میش پیر درست فهمیده و واقعاً زمستان توی راه است، پس چرا توی کوه و کُتَل این قدر علف ریخته؟! لابد این بابا عقلش ضایع شده و اشتباه می کند که زمستان توی راه است_ می روندو بسته های علف پرت می کنند توی مسیر میش های زبان بسته. این است که حتا اگر میش پیر قسم خدا و زن و بچه را هم بخورد که خودش با همین دماغ خودش بو کشیده و فهمیده فردا یا فوقش پس فردا برف می بارد؛ میش های احمق از جای شان جُم نمی خورند. تازه ممکن است طوری نگاهش کنند که دست زن و بچه اش را بگیرد و بگذارد برود. و از ناسپاسی قوم و قبیله اش هم تا عمر دارد دلخور باشد. آن قدر که اگر بهار بعد دنبالش هم بفرستند؛ بگوید دیگر تخمش هم نیست که چه به روز قوم و قبیله اش می آید... اصلاً بروند گُه شان را بخورند. وقتی این قدر الاغ اند که گول چهارتا پارک بان حیات وحش را می خورند که سرخود؛ نمی گذارند طبیعت کار خودش را همان طوری پیش ببرد که برایش طراحی شده. حالا توهم جلو دلت علی جان، یک «بغل گرم» بینداز که مال خودت باشد. یعنی دلت فکر نکند آن بغل گرم، مال هیچ کس دیگر غیر خودت نیست. این است که تا یکی دوسه سالی البته؛ آن بحرانی که برایت گفتم نمی اید سراغت و باز هم می توانی از فیلم و قصه لذت ببری. یعنی بنشینی دور از اجتماع خشمگین را ده دوازده بار دیگر هم ببینی و باز هم دلت برای آن گوسفند چران فیلم بسوزد. یا بازی جرمی برت را توی فیلم شرلوک هلمز ببینی و دائم خدا فحش ناموسی بدهی بهش. به خاطر این که؛ حرامزاده ی جادوگر بلد است چه طور با پلک چشمش هم بازی کند. لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ اگر که تنها یک طرف مقصر بود ! نامه ی علی و دانیال را که سند کردم ؛ گل گیسو از راه رسید. دوید توی بار و گفت دویست تومن بهش بدم تا بدهد به کسی که دم در کافه ایستاده و اگر هرکس دویست تومن بهش بدهد، برایش ویولون می زند. دست کردم توی جیبم و یک دویست تومنی نو دادم بهش و وقتی داشت می دوید تا از کافه بیرون برود، بهش گفتم : بگو بیاد تو کافه بزنه. کسی که ویولون می زد؛ جوانک سفید موی استخوانی ریزه میزه ی کوری بود که پشتش بفهمی نفهمی قوز داشت. از این عینک ها زده بود که کور ها می زنند و از این عصا ها داشت که مخصوص کور ها ست و با یک تکه نخ بلند و محکم ، پیچ خورده بود دور مچ دست چپش . همان دستی که با ان ؛ سر ویولون را گرفته بود و تهش را گذاشته بود روی دوشش. از گل گیسو که او را گرفته بود و آورده بود توی کافه و آن جا دستش را رها کرده بود پرسید : چی بزنم دختر خانم؟ گل گیسو کیف کرد از این که یکی دارد بهش می گوید دختر خانم. برای همین رو کرد بهم و با خنده ازم پرسید: تومی گی چی بزنه؟ گفتم : چی بلده بزنه؟ جوانک که سفیدی موهایش نسبتی با سنّش نداشت ؛ سرش را کج کرد طرف صدای من و گفت : بیشتر آهنگارو بلدم آقا. پرسیدم :«امشب در سر شوری دارم» رو می تونی بزنی؟ گفت : بله می تونم . و آن وقت آرشه اش را گذاشت روی سیم های ویولون رنگ و رو رفته اش. یکی دو باری برد و آورد و بعد شروع کرد به نواختن . ویولونش کوک کوک بود و نوای محزون کم نظیری داشت که مثلش را کمتر شنیده بودم. گل گیسو؛ همان جا نشست روی یک صندلی و بدون این که کمترین سابقه ای از این آهنگ داشته باشد ، رفت توی فکر . لابد دلش یکهو هوس مامان پری اش را کرده بود. یا رفته بود توی نخ این که چرا بعضی ها کورند. یا چرا بعضی از دختر ها ، سنگ صاف شان را نمی دهند به دیگران تا باهاش لی لی بازی کنند. چون دیدم که پاک توی این دنیا نیست و تا وقتی که جوانک کارش تمام نشد و آرشه را از روی سازش بر نداشت؛ از حیال هرکجا که درش بود بیرون نیامد. جوانک؛ آن قدر قشنگ زد که گفتم حیف است ازش نخواهم بنشیند و باهاش آشنا نشوم. به گل گیسو گفتم دستش را بگیرد و بنشاندش روی یک چهارپایه کنار بار. و وقتی که نشست ، ازش پرسیدم چای می خورد یا قهوه . که گفت چایی بی زحمت. برای همین؛ توی یک فنجان مخصوص برایش آب جوش ریختم و گذاشتم کنار دستش . کیسه ی چای را کمی توی فنجان چرخاندم و خوب که رنگ داد؛ برش داشتم و انداختمش توی سطل. آن وقت دستش را گرفتم و چسباندم به فنجان تا بداند کجاست و یک وقت نکند دستش بی هوا بخورد بهش و خودش را بسوزاند. توی نخ این بودم که چطور دستش را حتا برای یک لحظه از فنجانی که داده بودم دستش ، دور نمی کند تا مبادا گمش کند . که یک دفعه به ذهنم رسید ازش بخواهم روزی یک ساعت و نیم؛ دم غروب بیاید به کافه و برای مشتری هایی که طالب اند ساز بزند. عوضش ، ازم حقوق بگیرد و اگر مشتری ها انعامی هم دادند؛ مال خودش باشد و بگذارد جیب خودش. هربار که می خواست چیزی بگوید؛ عوض دهان گوشش را می گرفت طرف شما و حرف می زد. جوری که ادم فکر می کرد دارد با زمین حرف می زند. گفت : مزاحم کسب تون می شم. گفتم : چه مزاحمتی... از خدامه... رونقی می گیره کافه م. گل گیسو که تا آن وقت ساکت بود، سرش را آورد بیخ گوشم و گفت : عالی می شه بابایی. ولی یه وقتایی بگو بیاد که منم باشم. خیلی آرام ؛ طوری که فقط او بشنود بهش گفتم : آخه سر ظهر که خلوته. کسی نیس که بهش سفارش بده. اون وخ چیزی گیرش نمی یاد بنده خدا. سرش را به نشانه ی این که پذیرفته حق با من است تکان داد. برای همین رو کرد به جوانک و بهش گفتم : قرارمون از فردا... دم دمای غروب. و بعد که چایش را سر کشید؛ بلند شد تا برود که گل گیسو از توی بار دوید تا بهش کمک کند. برای همین ویولونش را از روی کانتر بار با احتیاط برداشت و داد دستش. آن وقت دست دیگرش را گرفت و قدم به قدم، تا بیرون کافه همراهش رفت. وقتی برگشت ؛ مثل همیشه کیفش را آویزان کرد به دسته ی یک صندلی و بعد آمد توی بار. پیشبندش را بست و ازم پرسید: کورا هیچ چی رو نمی بینن بابایی؟ گفتم : کی گفته کورا چیزی رو نمی بینن؟ خیلی ام دیدشون از ما بهتره. پرسیدم چه طوری؟ گفتم : خدا که چیزی رو از آدم می گیره ، عوضش ده تا چیز دیگه به آدم می ده. پرسید : مثلاً ؟ گفتم : مثلاً این که کورا اگه نمی بینن؛ عوضش گوش شون خیلی از گوش ما که می شنویم بهتر می شنوه. پرسید : سخته آدم کور باشه ؟ گفتم : امتحان کن. پرسید : چه طوری؟ گفتم : با خودت قرار بذار امروز همه ی ضرفا رو بشوری به شرط این که تما مدت چشات بسته باشن. گفت : باشه. این بود که چشم هایش را بست و سعی کرد برگردد و برود طرف سینک ظرف شویی. و من پشت به او ؛ نشستم به نوشتن چیزی که بگذارم توی وبلاگم. و گاهی وقت ها؛ پشت بهش و رو به مانیتور ازش پرسیدم : ببینم. چشاتو که وا نکردی یه وخ؟ که هر بار گفت نه و هر بار هم که نگاهش کردم؛ دیدم با جدیت دارد پلک هایش را به هم فشار می دهد که مبادا یک وقت چشم هایش باز شوند. و دیدم دارد کورمال کورمال؛ فنجان ها را کف می مالد و آب می کشد. تمام مدت ساکت بود. فقط یک بار ازم پرسید: راستی... صفورا خانوم کجاس؟ گفتم : دیگه نمی یاد کمکم. با همان دست های کف آلود و در حالی که هنوز یک لیوان بلند مخصوص میلک شیک توی دستش بود؛ آمد پیشم و ازم پرسید: یعنی دیگه هیچ وخ نمی یاد؟ و طوری ازم پرسید که انگار ذوق کرده باشد از این خبر. چون از خوشی، عهد و پیمانش را هم از یادش برده و بدون آن که حواسش باشد؛ چشم هایش را باز کرده بود. دست هایم را از روی صفحه کلید برداشتم، روی صندلی چرخی زدم و گفتم : تو که وا کردی چشماتو. گفت : آخ... ببخشین یادم رَف.و طوری گفت ببخشین ؛ که انگار خودش بیشتر از من متاسف باشد که عهد و پیمانش را فراموش کرده و چشم هایش را ناخواسته ، باز کرده است. که واقعاً؛ همین طور هم بود. برای همین دوباره چشم هایش را بست و عصاکش، رفت طرف ظرف شویی. گفتم : فقط برای پرفورمانسش می آید... اونم ماهی یه بار. آن وقت رو به مانیتور چرخیدم و دوباره انگشت هایم را گذاشتم روی صفحه کلید. از همان جا پای ظرفشویی ازم پرسید : فکر می کنی بالا خره صفا رو بیاره؟ گفتم : فکر نکنم... خیلی بعیده که بتونه از باباش اجازه بگیره. بس که برای این و ان نوشته بودم؛ دستم نمی رفت پُست بلند تری برای وبلاگم بنویسم. برای همین؛ فقط یک جمله نوشتم و فرستادمش برای پابلیش شدن. مال یک فرانسوی به اسم لاروش بود که یه وقتی این جمله ازش را جایی خوانده بودم و به نظرم خیلی قیمتی آمده بود : جدل ها تا به این اندازه دوام نمی آوردند. اگر که تنها یک طرف مقصر بود! لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ قشنگه . آدمو می بره تو فکر! آخرین مشتری که آمد و آخر سر ، ناگهان غیبش زد ؛ و من بعدش مجبور شدم چراغ ها را یکی یکی خاموش کنم و بعد یک مشت کارهای معمول دیگر، کرکره ی کافه را بدهم پایین و بروم خانه؛ یک آدم امنیتی بود که یک وقتی با من و پری سیما مصاحبه کرده بود تا بفهمد ما جاسوسی چیزی هستیم یا نه! تا بعد بنویسد به جایی که ؛ از دید او ما می توانیم مجله ای برای خودمان داشته باشیم یا نه. و بعد از ان هم چندباری همدیگر را دیده بودیم. کافه مطلقاً خالی شده بود که سر و کلّه اش پیدا شد. و با این که نسبت به آن وقت ها چاق تر شده بود؛ عوضش سبک بار تر به نظر می رسید. چون داده بود ریشش را با ماشین نمره ی یک زده بودند و می شد از روی خط و خطوط صورتش ببینی و تشخیص بدهی که چه موجود مهربانی ست. در حالی که تو؛ یک وقت با خودت گفته بودی این ها دل هم دارند یا نه ؟ و هیچ وقت خدا می کنند بچه های شان را کول بگیرند و بهش خرسواری بدهند؟ یا نه. از روی عادت؛ و بس که خودشان را برای این و ان گرفته اند و قُمپُز در کرده اند؛ حتا برای بچه های شان هم خودشان را می گیرند؟ طوری که بچه ی مادر مرده ، زهره اش می ترکد از این که برود و کول بابایش بنشیند؟ من که هربار به شان فکر می کنم؛ خیالم می رود پیش خدا و این که چه قدر خدا بودن سخت است. می خواهم بگویم این که از همه ی رازهای ریز و درشت آدم ها با خبر باشی و گاهی بدت نیاید که ازشان استفاده کنی؛ خیلی وسوسه بر انگیز است. از این جهت است که می گویم ، یک جور خدا هستند برای خودشان. یعنی طوری ست که از جیکّ و پوکّ تو باخبرند و حتا می دانند پای کدام درخت و کی شلوارت را کشیده ای پایین و همان طور ایستاده شاشیده ای. و به خاطر این جنایت وحشتناکی که مرتکب شدهای؛ ممکن است تا آخر عمرت هم تو را نبخشند. می خواهم بگویم، به مراتب از خداهم زندگی را سخت تر می گیرند و خیلی چیزها را که ممکن است نادیده بگیرد و چشمش را بگذارد روی هم ؛ آن ها نمی توانند نادیده بگیرند. یعنی با خودشان فکر می کنند اگر چیزی را نادیده بگیرند ، چه بسا خدا نبخشدشان. و می ترسند یک وقت ازشان حساب پس بکشد که چرا با وجود آن که می توانسته اند؛ خشتکِ آن بنده اش را که یادش نبوده مردم روزه دارند و دهانش می جنبیده، نکشیده اند به سرش! این است که حقیقتاً کار پر زحمتی دارند و من که هیچ وقت خدا دلم نمی خواهد جای آن ها را و مسئول این باشم که بابت گناه دیگران، من حساب پس بدهم . خودم کم گرفتای و کم گناه دارم که هنوز گناه یک نفر دیگر را هم من مادر مرده گردن بگیرم؟! گرچه خیلی از آن هایی که می شناسم ، دل شان غُنج می زند برای این که از این خودکارهایی داشته باشند که پیرس برازنان دارد و همین که می گیرد سمت کسی؛ طرف نقش زمین می شود. یعنی یک موج صوتی می خورد بهش که گیج و منگش می کند. یا چیزی ببندند به کمرشان که برجستگی اش از زیر کت شان پیدا باشد و بقیه را به این نحو بترسانند. یا بی سیمی بگیرند دست شان و پیش همه؛ رو بهش بگویند شاهین شاهین ، مرکز... شاهین شاهین ، مرکز. و ان وقت دست شان را از روی دکمه بردارند و بعد یک مدت که بی سیم شان فشّ و فشّ پخش میکند؛ دوباره بگویند :شاهین شاهین ، مرکز. و از این که خودشان شاهین اند و به یک مرکزی هم وصل اند، کیف عالم را می کنند! اگر بگویم انتظار هر کسی را داشتم به جز او ، راست گفته ام. برای همین ؛ وقتی پشتم را از سینک ظرف شویی برگرداندم و دیدم نشسته و رفته توی نخم، جا خوردم. اما بعدِ ثانیه ای رفتم جلو و باهاش دست دادم و محض خنده گفتم : مگه واسه قهوه چی گری ام بایدمصاحبه داد؟ خندید و او هم محض شوخی گفت : تا قهوه چی کی باشه. قهوه چی داریم تا قهوه چی! گفتم : یا سر صُب پیداتون می شه یا آخر شب. که آدم هول ورش داره. روز خدا، ظهرم داره ها مومن خدا! دوباره خنده اش گرفت و ازم خواست راحت باشم. از «راحت باش»ی که داد؛ پیدا بود که بازنشستی ، باز خریدی شده و من نباید ازش بترسم. گرچه که من ؛ هیچ وقت خدا ازشان نترسیده ام . نه از او و نه از هیچ کدام دیگرشان. یعنی هرچه فکر می کنم. نمی فهمم چرا باید ازشان بترسم. این درست که از جهاتی شبیه خدا هستند و چند درجه هم ازش سختگیرترند؛ اما هرچه که باشند ، خودش که نیستند. می خوام بگویم هرچه قدر که امور دنیا دست من است؛ دست آن ها هم هست. رفتم طرفش و باهاش دست دادم. و هنوز که دستمان توی دست هم بود ازش پرسیدم : آخرشم اومدی گوسفند چرونی ؟ خندید و گفت : آره حکایت گوسفند چرانی اش این بود که وقتی پری سیما از مصاحبه با او برگشته بود پیشم ؛ برگشت و بهم گفت کسی که باهاش مصاحبه می کرده ، مرتب ازش می پرسیده درباره ی چیزی بهم مشکوک نیست . مثلا لباس هایم بویی چیزی نمی دهند؟ انگار طرف می خواسته بهش بفهماند که من سیگار می کشم اما از زنم مخفی می کنم. این بود که پری سیما برگشت و ازم پرسید نکند سیگار می کشم و ازش پنهان می کنم؟! عصرش که رفتم دفتر کارم؛ زنگ زدم بهش که باید ببینمش. برای همان غروب فردا؛ توی لابی یک هتل چهار ستاره شهر قرار گذاشت . پیش از من رسیده بود و نشسته بود روی صندلی های زرشکی رنگ لابی هتل. که روی یک پایه ی استیل سوار بودند و ادم می توانست خودش را هرچه قدر که عشقش می کشد؛ بچرخاند و تاب بدهد. همین که نشستم کنارش و بهش سلام کردم ؛ گفتم بهش که به نظرم یک چند وقتی بهتر است برود گوسفند چرانی کند. یعنی برود دهاتی جایی و ازشان خواهش کند که بگذارند دوسه روزی گلّه ی گوسفندهایشان را ببرد به چَرا. تعجب کرد. چون چشم هایش را تنگ کرد و ازم پرسید : چه طور مگه؟ گفتم : برای این که فکر می کنم اگر یک تعداد گوسفند را ببرد چراَ؛ لابد توی همان دوسه روز اول عاشق گوسفند هایش می شود. و لابد دم غروب آتشی روشن می کند . و لابد برای خودش چای دم می کند و می نشیند برای گوسفندهایش نی می زند و همین طور که صدای نی اش پیچیده توی دشت ؛ می رود توی نخ چشم های درشت و مظلوم گوسفندها که اغلب تر است و ادم هروقت که نگاه شان می کند؛ پیش خودش فکر می کند الان است که بغض شان بترکد و بزنند زیر گریه . چیزی نگفت . حتی یک کلمه . و فقط نگاهم کرد . برای همین پی حرفم را گرفتم و گفتم کار شما مثل کار قصاب هاست . نه این که مثل قصاب ها لازم باشد . ساطور بردارید و بیفتید به جان گوسفند ها یا سرشان را ببرید و اویزان شان کنید . به میخ که پوست شان را بکنید. نمی خواهم بگویم شما این کار را می کنید. نه. بلکه می خواهم بگویم کاری دارید که درش؛ خیلی کم پیش می آید که آدم بخواهد رحم و مروتی از خودش به خرج بدهد. یعنی طبیعتش طوری ست که اگر این کار را بکنید و با آدم ها رفیق باشید یا دلتان برایشان بسوزد ؛ نمی توانید کارتان را پیش ببرید. اما به خاطر اقتضای شغل تان؛ ممکن است یواش یواش دل تان از مهر به آدم ها خالی شود . جوری که یک وقت به خودتان بیایید که اگر خدای نا کرده آب جوش بریزند روی دست دخترتان؛ تاول بزند و پوستش ور بیاید؛ دل تان از این که نگاهی به دستش بیندازید ریش نمی شود و روی تان را بر نمی گردانید. یعنی آن قدر دل سنگی پیدا می کنید. برای همین ؛ باید سالی کم کم یک ماه از این پوسته بیایید بیرون . بروید یک تعداد گوسفند راببرید به چَرا و سعی کنید که عاشق شان بشوید.گرچه نمی خواهد خیلی هم به خودتان زحمت بدهید . همین که دوسه باری چشم تان بیفتد به چشم های درشت و نمناک گوسفندها، کارتان تمام است . آن وقت می توانید برگردید و یک مدت دیگر، مشغول همین کارتان بشوید و خاطرتان جمع باشد که اگر آب جوش بریزد روی دست دخترتان؛ تاول بزند و بعدش هم پوست بترکاند ؛ دل تان ریش می شود اگر بهش نگاه کنید. بدون این که واکنشی نشان بدهد؛ بهم خیره مانده بود و داشت گوش می داد به موعظه ای که خیال نداشتم تمامش کنم . فقط گاهی باید یک پایش را که روی زمین بود اَهرم می کرد تا بتواند کمی به چپ یا راست بچرخد. من هم خیال نداشتم به این زودی ها از روی منبری که ازش بالا رفته بودم ، بیایم پایین. این بود که ادامه دادم:... آن وقت نمی کنید به زن مردُم که خیلی بدش می یاد شوهرش سیگار بکشد و اگر بفهمد پنهان از چشم او سیگار می کشد ممکن است رابطه شان بهم بخورد؛ برگردید و بهش هر طور که شده حالی کنید که شوهرش دزدکی سیگار می کشد و ای دل غافل، خبر ندارد. و یک وقت از این که زندگی کسی را که مثل شما فکر نمی کند از هم پاشانده اید؛ لذت نمی برید و کیف تان کوک نمی شود. برای همین است که به تان می گویم بد نیست یک مدت بروید گوسفند بچرانید و چوپانی کنید. راستش را بخواهید؛ اگر من جای او بودم و یک کسی بر می گشت و بهم می گفت بهتر است بروم و گوسفند بچرانم ، آن هم برای این که آدم مهربان و رقیق و القلبی باقی بمانم؛ بر می گشتم و می کوبیدم توی دهنش. البته خیلی هم معلوم نیست که این کار را می کردم یا نه! چه دیدی؛ شاید هم ازش تشکر می کردم به خاطر این که راهی یادم داده که می توانم به کمکش ، از خودم و از نَفسَم مراقبت کنم. می خواهم بگویم حالا من یک چیزی گفتم. خیلی هم معلوم نیست من چه کار می کردم این طور وقتی. اما کاری که او کرد؛ این بود که برگشت و قسم خدا خورد که نمی خواسته چیزی به زنم بفهماند که اگر بفهمد، لابد کفرش در می آید و بین مان شکر آب می شود. قسم که خورد ؛ گفتم با این که باور کردنش سخت است اما ازش قبول می کنم. برای همین ؛ بدون این که دیگر پی حرفم را بگیرم ، نشستیم و چای مان را خوردیم حالا مدت ها بعد آن روز ؛ روی یک چهارپایه توی کافه ی من نشسته بود و آن طرف بار و هنوز دستش توی دستم بود. که داشتم به گرمی هم فشارش می دادم. دست هم را که ول کردیم، پرسیدم چه می خورد. پرسید :بهم می یاد کاپوچینو سفارش بدم؟ گفتم : چرا نیاد. قهوه که ربطی به موضع آدم نداره مومن خدا. گفت : پس یه کاپو که کفش حسابی زده باشه بالا. کاپوچینو را که ردیف می کردم ؛ از حال و روزش پرسیدم. برایم گفت بازنشته شده و دارد «کاردل»می کند. زده به سفالگری. یک چرخ کوزه گری خریده و گذاشته گوشه ی پارکینگ خانه اش . بعد نماز صبح می رود به کارگاهش و قبل نماز شب می زند بیرون و با حقوق بازنشتگی یی که ای بدکی نیست روزگارش را سر می کند. یک کوره هم خریده که سفال هایش را خودش می پزد. البته؛ ان قدر بزرگ هست که از بیرون هم کار بگیرد. تمام بچه مذهبی هایی که دیده ام _ مگر علی _ از دَم این طور مرامی دارند. یعنی اگر ده تا رولکس هم بسته باشند پشت دست شان؛ باز هم زمین و زمان را از روی وقت نمازشان اندازه می گیرند. گفتم : چه صفایی هم لابد می کند. وقتی یک طاس کوزه گری را ورز می دهد؛ یا دارد پا می زند که چرخ بچرخد و گل توی دستش شکل بگیرد. گفت : نمی شه وصفش کرد. کاپوچینو را گذاشتم کنار دستش . نشستم روی چهارپایه ای توی بار و ازش پرسیدم می داند سرخ پوست ها در باره ی آفرینش چه افسانه ای دارند؟ که گفت نه. این بود که برایش توضیح دادم: ناکسا معتقدن خدا وقتی تو کارگاه سفالگریش داشته آدمو می ساخته؛ سه تا نمونه می سازه . اولی رو که می زاره تو کوره؛ زود درش می یاره. سفیدپوستا، رگ و ریشه شون بر می گرده به این نمونه. دومی رو که می ذاره، دیر ورش می داره.سیاپوستا از قماش این دومی ان. تازه خدا دستش می یاد که چقدر زمان لازمه که ادمو بذاره تو کوره تا یه چیز خوش آب و رنگ از تو کوره در بیاد. نه خام خام باشه. نه به کلی بسوزه. گفت : اونام لابد سرخ پوستن! پوزخندی زدم و گفتم : آره . می گن ما نه مث سفید پوستا کم پختیم که خام بمونیم ، نه مث سیاه پوستا زیادی حرارت دیدیم که به کلی بسوزیم. خندید و گفت : خیلی انتزاعی یه. گفتم : خیلی ام خودخواهانه س. گفت : ولی قشنگه. می دونی... آدم و می بره تو فکر که نکنه حق با اونا باشه. دست بُرد که فنجان کاپوجینو را بردارد و لبش را تر کند. پرسید : شما چه طوری با روزگار؟ گفتم : خدا رو شکر . بد نیستم. پرسید : اهل و عیال؟ گفتم : آخرشم فهمید دزدکی سیگار می کشم. گفت : آن قدر که تو سیگار می کشیدی بنده ی خدا، هرکی باشه می فهمه... لازم نبود من بهش تفهیم کنم که. از این که با لحن مخصوصی گفت تفهیم خندیدم و چیزی نگفتم . گذاشتم کاپوچینو را مزه مزه کند، آن وقت بگذاردش روی تخته بار و بعدش با قاشق؛ باقی مانده ی کفش را بردارد و باهاش ور برود. کف بالا آمده ی کاپوچینو را که قاشق کشید و رسید به خودش و در حالی که یک بار هم آن را هم زد _ و چشم دوخت به مرکز گود افتاده ی قهوه اش که داشت پیچ می خورد اما رفته رفته از سرعتش کم می شد و بالا می آمد _ و همین که قاشقش را گذاشت کنار فنجانش؛ آهی کشید و گفت : از اون روزا؛ فقط همین رفاقتا برام مونده. مگه یکی دو نفری از شماها که نخاستن با هم رفیق باشیم... یعنی نفهمیدن همه چی بازی یه. گفتم : دست آخر نفهمیدم باید چی صدات کنم... هر بار یه اسمی داشتی. گفت : حالا مجتبام. گفتم : اشتباه نکن آقا مجتبا... اتفاقا اونایی که می گی ؛ بازی رو بیشتر از اونی که باید، جدی گرفتنش. حرفم که تمام شد؛ یک لحظه صورتم را برگرداندم تا خاطرم از خاموش بودن قهوه سازم جمع شود؛ چشم هایم را که از زور خستگی مالاندم و برگشتم طرفش؛ دیدم غیبش زده و دیگر توی کافه نیست. فقط ؛ فنجان کاپوچینوی نصفه کاره اش را روی کانتر بار دیدم که هنوز بخار کم رمقی ازش بلند می شد . اما خودش مثل قطره آبی که اگر ظهر تابستان بیفتد روی موزائیک های گُر گرفته ی حیاط خانه، یک هو ناپدید می شود؛ غیبش زده بود. *** از کافه که بیرون زدم ، نگاهم افتاد به خانه ی کلنگی روبه روی کافه ، که هربار بیکار می شوم ؛ پیپم را بر می دارم و می آیم پشت پنجره اش می نشینم . به سرشاخه ی درخت عرعر پیاده روی روبه روی کافه خیره می شوم و همیشه از خودم می پرسم کدام احمقی اسم درخت به این قشنگی را گذاشته عرعر؟ و زل می زنم به خانه ی متروکه ی قدیمی سازی که ؛ انگار پنجاه سال آزگار است کسی درش را باز نکرده و کسی هم خیال ندارد هیچ وقت خدا بازش کند. برگشتم روبه کافه تا کرکره را پایین بکشم و قفلش کنم. که حس کردم دلم لک زده است بعد مدت ها بروم به خانه. تا بخزم زیر لحاف گل گیسو . دستم را از زیر گردن نرم و نازکش طوری رد کنم که مبادا بیدار شود. سرش را بر گردانم روی کتفم و همین طور که دارم پیشانی اش را می بوسم؛ موهایش را هم بو بکشم. من؛ می میرم برای این بچه. لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ در پایان : دو نکته را باید به تان بگویم . اول این که : حقیقتش را بخواهید؛ چیزی که باعث شد دوازدهم دی ماه سال هشتادو پنج بنشینم پای نوشتن کافه پیانو و صبح سحر سیزدهم بهمن ماه همان سال هم تمامش کنم، این بود که : خیلی وقت بود احساس بی فایدگی و بی مصرف بودن می کردم و علاوه بر این ؛ یک بار هم که دختر هفت ساله ام برداشت و ازم پرسید: «بابایی تو چی کاره ای؟!» هیچ پاسخ قانع کننده ای نداشتم که بهش بدهم. یعنی راستش را بخواهید به خودم گفتم : تا وقتی هنوز زنده ام، چند بار دیگر ممکن است پیش بیاید که این را ازم بپرسد و من چند بار دیگر می توانم ابرویم بیندازم بالا و بهش بگویم: «خودمم نمی دونم بابایی.» اما اگر می نشستم و داستان بلندی می نوشتم و بعد منتشرش می کردم؛ میتوانستم بهش بگویم : اگر کسی یک وقت برگشت و ازت پرسید بابات چه کاره است، حالا توی مدرسه یا هر جای دیگری؛ یک نسخه از کافه پیانو را همیشه توی کیفت داشته باش تا نشانش بدهی و به شان بگویی«بابام نویسنده س. حالا شاید خوب ننویسه، اما نویسنده س.» علتش این بود که نشستم و کافه پیانو را نوشتم. و دوم این که : در نوشتن کافه پیانو از واقعیت های پیرامونم سود زیادی برده ام. چه درباره ی رویداد ها ، چه در باره ی شخصیت ها و چه حتا در مورد اسامی شان. که یک وقت توی وبلاگم؛ از آن تحت عنوان «پیکسل هایی از واقعیت در دنیای مجازی» یاد کردم. پس باید به تان بگویم که قریب بهاتفاق شخصیت ها واقعی و تا حدود قابل ملاحظه ای ، بر کاراکتر های شان منطبق اند. حتا اسامی بسیاری شان واقعی اند و رویدادهای حقیقی ریز و درشتی که در کافه پیانو رخ می دهند، کم یا زیاد؛ مبنایی در واقعیت دارند. امّا همه ی این ها؛ باز هم دلیل نمی شود که یکا یک شان را واقعی و دقیقاً با واقعیت منطبق بدانید. از جمله آقای سعید دبیری، ترانه سرای محترم فرنگیس؛ روزنامه فروش نبوده و نیستند یا من قهوه خانه ای ندارم و هرگز قهوه چی نبوده ام! با آن که دوست داشتم ، باشم. فرهاد جعفری/مشهد/زمستان1385 cafe@goftamgoft.com لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده