رفتن به مطلب

کافه پیانو نوشته فرهادجعفری


ارسال های توصیه شده

ورودی کافه

 

هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را ، حالا هرچه که می خواهد باشد ؛پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام . یعنی یاد نگرفته ام عکس چیزی باشم که هستم .یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی آدم ها ،منزلت معنوی می دهد . از این منزلت های معنوی دروغینی که خوب به شان دقیق شوی؛تصنعی بودن شان پیداست.

پس بی هیچ تکلفی ؛ به تان می گویم و برایم اهمیتی ندارد که تا چه حد ممکن است ازش برداشت نادرستی داشته باشید . اعتراف می کنم که حالم دارد از بیشتر چیز ها به هم می خورد و قبل از همه ، از خودم.

از این که شش هفت سال آزگار است نتوانسته ام یک دست کت و شلوار تازه بخرم که وقتی می پوشمش،آنقدر به هم شخصیت بدهد که فکر کنم باید یک کاری بکنم . وگرنه ؛ قدر و قیمت کت و شلوار به این قشنگی را ندانسته ام .

و هیچ سالی توی همه ی این سال ها نبوده است که همیشه دو جفت کفش داشته باشم که یک جفت شان ؛واکس خورده و تمیز باشد.که وقتی پایم می کنم؛حس کنم باید قدم بزرگی بردارم و گرنه حق مطلب را درباره ی کفش به این قشنگی اُدا نکرده ام . وهیچ پیراهنی هم نداشته ام که وقتی دکمه هایش را یکی یکی روبه روی آینه می بندم ؛با خودم فکر کنم لعنتی از آن پیراهن هایی است که وقتی تنت می کنی ،بهت تکلیف می کند که زود باش ،بجنب .یک کاری بکن.

و همیشه خدا هم از این جوراب های «سه جفت هزار تومن» پایم کرده ام که پای آدم بدجوری تویشان احساس سبکی و جلفی می کند و اعتماد به نفس را از آدم می گیرد.طوری که هربار به شان نگاه می کنی؛به خودت می گویی نه .با این پاپوش ها،همان بهتر که سرت توی لاک خودت باشد.

و ریشم را همه ی این مدت ؛با این تیغ های «سه بسته ی پنج تایی هزار تومن» کره ای اصلاح کرده ام .و هر وقت کشیده ام شان روی پوست صورتم ،و بعد که نگاهی توی آینه بهش انداخته ام؛به خودم گفته ام یادش به خیر. ژیلت چه اعتماد به نفسی بهت می داد.

کافه را باز کرده ام ،برای این که با در آمدش بتوانم یکی دو دست کت و شلوار تازه بخرم که تویش احساس هویت کنم. دو جفت کفش تخت چرم بخرم که وقتی می پوشمشان ؛فکرکنم حالا هرچی ،اما باید قدمی بردارم. پیراهنی بخرم که وقتی دکمه هایش را می بندم؛فکر کنم یک چیز دیگر هم جور شد برای اینکه تکانی به خودم و دور و برم بدهم.

از این جوراب ها بپوشم که اصلا گران نیست، اما پای آدم تویش احساس سبکی نمی کند و می تواند قدم های بلندی بردارد. ریشم را هم دوباره بتوانم با مچ تری اصلاح کنم . و البته بتوانم مهریه ی پری سیما را هم جفت و جور کنم که برود پی کار و زندگی اش و از تحقیر کردنم دست بردارد.

این همه حرف زدم برای این که به تان بگویم : لباس ها اینقدر مهم اند توی بودن و توی «چگونه بودن» مان . و اگر می بینید کسی کار بزرگی نمی کند ،برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند؛یا اساساُ ،آدم کوچکی است.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

این بار آلبالویی شو بخر !

از در که آمد تو ،دماغش را گرفت و گفت :وای خدا. بوی سیگارت آدمو خفه می کنه . و بعد ؛با یک جور لا قیدی قشنگ که طبیعت اوست ،کیف کوله پشتی شکل سرمه ای رنگش را که داده ایم اسمش را رویش دوخته اند؛انداخت گردن یک صندلی لهستانی نزذیک بار و خودش آمد رو به من که داشتم قهوه بخار می دادم نشست.

گفت :سلام .

گفتم : سلام بابایی.

پرسید :سفارش چی داری ؟

همین طور که شیر جوش را دور میله ی بخار دستگاه ،مثل رقص زمین می چرخاندم و تاب می دادم،گفتم:چیزی نیس که تو از پسش بربیای ...امروز موهاتو چه شکلی بستی ؟مث جودی آبوت یا دم اسبی ؟

بی حوصله ؛مقنعه ی سفیدش را کند و داد بگذارم توی بار.جایی که پیش چشم مشتری ها نباشد و خودم ببینم که موهایش را مثل جودی آبوت بسته است نه دم اسبی مثل مادرش.بعد هم گفت که دیکته اش را شده هفده.

هنوز داشتم قهوه را بخار می دادم و بو می کشیدم .گفتم : چه خوب.

که گفت دوستش بهش گفته حتما بابات دعوات می کنه.

چشمم توی دل قهوه جوش بود ؛ در عین حال چهره ی گرد شده اش را روی بدنه ی استیل قهوه جوش می دیدم . طوری که انگار لپ هایش را گرفته باشند و هر کدام را کشیده باشند یک طرف.

گفتم :بابای خودش دعواش می کنه . از دید من هیفده خیلی بدتر از شونزده نیس. تازه به مراتب از هیجده بهتره .

پرسید : به مراتب یعنی چی بابا؟

گفتم : به مراتب ؟

گفت : خب آره ...به مراتب .

ماندم که چه طور برایش «به مراتب» را معنی کنم . این بود که ناچار شدم دستگیره ی بخار قهوه ساز را ببندم ، قهوه جوش را بگذارم روی دستگاه و با دست هایم طول و عرض زیادی را نشانش بدهم و بگویم : به مراتب یعنی...این.

گفت : یعنی همون «خیلی» دیگه.

گفتم :نه دقیقا خود «خیلی»...یه خورده اندازه شون با هم فرق می کنه .«خیلی» معمولا با هیچ چی مقایسه نمی شه . اما «به مراتب» نسبت به یه چیزی بیشتره.

قهوه را که به نظر دم کشیده بود ریختم توی فنجان های شکلاتی رنگی که انگار وقت گل بودن ،لبه شان را با چاقو توی زاویه ی سی و پنج درجه و روبه پایین ؛از جایی بالاتر از دسته اش بریده باشند و اَنگِ قهوه خوردن است.

سینی را گذاشتم پیش دستش تا ببرد و بگذارد روی میز دختر و پسر دلبرکی که پیش پای او آمده بودند و نشسته بودند پشت میزی که پای پنجره است .

وقتی برگشت؛گفت که توی مدرسه با یکی از دختر ها دعوایش شده .ازش پرسیدم چرا؟ که گفت زبانش را برای او در آورده بود ،بدون این که او کاری کرده و مستحقش بوده باشد. بعد هم آمده و محکم زده توی بازویش.

گفتم : خب ؟

گفت : خب منم حق شو گذاشتم کف دستش .

بعد ،زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : خودت گفتی .

گفتم : کار خوبی کردی . حق آدم زورگو رو باید گذاش کف دستش . تازه باید با نوک کفشت می کوبیدی به ساق پاش تا دردش بگیره . بیا... بیا این پشت فنجونامو بشور تا چربی روشون نماسیده .

فنجان ها را که دید ، دادش در آمد : تو که همه رو گذاشتی واسه من !

گفتم : بابتش حقوق می گیری . مگه نه ؟

آن وقت خم شدم و توی گوشش نجوا کردم که لطفا صدایش را برای من بلند نکند . وگرنه مجبورم گوشش را بکشم که حتما دردش خواهد آمد .

با وسواسی که از مادرش به ارث برده ،شروع کرد به شستن فنجان ها.اول؛ راه آب سینک را بست.بعد؛کمی مایع ظرفشویی ریخت روی فنجان ها . آن وقت شیر آب گرم را باز کرد تا خرخره ی کاسه ،سطح آب بالا بیاید. توی این فاصله،دستکش های لیمویی رنگ کوچکش را کشید به دستش که مخصوص خود اوست . البته قالب دستش نیست؛ اما طوری هم نیست که ما بتوانیم دست مان کنیم.

وقتی داشت می پوشیدشان ؛گفت که باید یک جفت دیگر برایش بخرم و بعد که با پشت دست دماغش را خاراند ادامه داد : این بار آلبالویی شو بخر. هیچ وخ آلبالویی شو برام نخریدی... باشه ؟

پرسیدم چه طور مگه و بعد که لبخند شیطنت آمیزی زدم ادامه دادم : وقتی می پوشی شون فکر می کنی شبیه کُلفتا شدی ؟

گفت : آره . عین اون خانومه که سه شنبه ها می یاد خونه کارامونو می کنه... از کجا فهمیدی بدجنس ؟

گفتم : می خاستی از کجا بفهمم ؟... چون چارشنبه س .

از خستگی؛ همان جا توی بار نشستم روی یک صندلی و سیگاری پیچیدم و آتش زدم. با رول پیپر استیلی که امیر قادری _ هفته ی پیش که شام اومده بود خونه ی ما و مدام می گفت چه قورمه سبزی خوشمزه ای و دلیلش هم این بود که شبیه قورمه سبزی مادرش شده _ با خودش آورده و بهم هدیه داده بود.

دود سیگاری که به زحمت پیچیده بودم ؛ توی هوای گرم کافه می پیچید و درست می رفت طرف گل گیسو که تازه داشت فنجان ها رو آب می کشید.

پرسید : نمی تونی بذاریش کنار ؟

گفتم : به این سادگی یا که تو فکر می کنی نیس .

گفت : پس چه طور عمو منوچهر تونسته ؟

برایش گفته بودم دوستم _ که توی لندن عکاس است و من همین قدر درباره اش می دانم نه بیشتر _ یک وقتی بهم ایمیل زده بود و گفته بود اگر آدرس بدهم ، چیزی برایم می فرستد که خودش توانسته با آن سیگارش را بگذارد کنار.

پرسید : گفتی اسمش چی بود ؟

حواسم پیش یخچال بود که امروز زده بود به در تنبلی و نمی کرد آب را یخ بزند.

پرسیدم : چی اسمش چی بود ؟

گفت : همون دستگاهه دیگه .

گفتم : این هِیلتور ... این هَلیتور ... یا یه همچین چیزی .

گفت : سخته . نمی تونم بگم .

گفتم فنجان هایش را بشورد . مزدش را بگیرد و برود پی کارش و کاری به کار سیگار کشیدن من هم نداشته باشد . بزرگ که بشود می تواند بگوید این هَلیتور . پس خیلی نگران نباشد .

گفت برای خودم می گوید . توی تلویزیون گفته اند سرطان ریه می گیرم.

آن وقت رو کرد بهم و پرسید : سرطان ریه چیه بابایی ؟

گفتم آن ریه ای که درباره اش حرف می زنند مال خودم است و خودم می دانم با آن چه کار کنم. سرطان ریه هم یک جور مرض مزخرفی ست که معمولا سیگاری ها می گیرند و چیزی نمی گذرد که آن ها را به وضع بدی می کشد.طوری که موقع مردن به خِرخِر می افتند.

چیزی نگفت . رفت توی دنیای خودش و وقتی که تمام فنجان ها را دانه به دانه آب کشید و گذاشت کنار سینک تا خشک شوند ؛پیش بندش را باز کرد. آن وقت آویزانش کرد به دسته ی برنجی آن دری از کابینت های بار که زیر ظرفشویی است.

ازش پرسیدم می خواهد برسانمش یا نه . که گفت نه می خواهد تا خانه پیاده برود و قدم هایش را بشمرد . این بود که پیشنهاد دادم یک قوطی خالی آبجوی بالتیکا بردارد و توی پیاده رو ، بیندازد جلوی پایش . و همین طور که پیش می رود ؛ هی بهش پا بزند تا به خانه برسد . خیلی کیف می ده . مخصوصا که اگه آدم کفش نونواری هم پاش باشه .

مقنعه اش را پوشید . کیفش را برداشت و انداخت گردنش . صورتش را آورد جلو تا مقنعه اش را بدهم بالا و بیخ گوشش را ببوسم . آن وقت ، دست کرد توی سطل زباله و یک قوطی بالتیکا ی مچاله نشده پیدا کرد و برش داشت .

قوطی را نشانم داد پرسید : می شه اینو ورش دارم ؟

گفتم : چه خوبه که اجازه می گیری... اما چه فایده که بعدش !

این شد که قوطی را انداخت توی سطل و دوباره پرسید : می تونم این و ورش دارم ؟

گفتم : حالا آره .

هر دو خندیدیم .آن وقت هزار تومن گذاشتم توی جیبش و با دست ، زدم پشت باسنش . یعنی که بهتر است تا شب نشده، راه بیفتد و برود . این بود که راهش را کشید و رفت سمت در و پشت سرش که آن را می بست ؛ توی درگاه کافه، برگشت و با شیطنت گفت : ای ببعی بی اِراده .

مثلا حرصم گرفته باشد که پیش مشتری ها برگشته و بهم گفته ببعی بی اراده .برای همین ؛هجوم بردم بلکه بگیرمش. یعنی این طور نشان دادم که می خواهم بگیرمش و حسابی گوشمالی اش بدهم اما حقیقتا قصد گرفتنش را نداشتم تا گوشش را بگیرم و بپیچانم. این بود که از ترس؛در را محکم بست و پا گذاشت به فرار.

کمی که گذشت از کافه بیرون زدم و با نگاهم، توی پیاده رویی که پر بود از درخت های لخت و عور پاییزی؛ تعقیبش کردم . که چه طور قوطی خالی را انداخته بود پیش پایش ، مدام بهش پا می کوبید و می بردش جلو و کِلرت و کِلرتی راه انداخته بود که نگو .لابد کفر همسایه ها را در می آورد سر ظهری .

  • Like 4
لینک به دیدگاه

متوسط بودن؛ حال به هم زنه گل گیسو !

 

مطابق معمول همیشه ؛ همین که آمد تو دماغش را گرفت . اما بر خلاف همیشه ؛ کیفش را نینداخت گردن آن صندلی لهستانی نزدیک بار . که همیشه کیفش را با لاقیدی می اندازد رویش و بعد می آید کنار کانتر بار می ایستد به حرف زدن با من. با شرح کامل این که امروز توی مدرسه چه کار کرده یا چه نمره ای گرفته یا معلمش چه پیغامی بهم داده .

بلکه یک راست اومد توی بار و با انگشت ، فقط اشاره کرد به دماغش که با دست آن را گرفته بود . یعنی این که خودم از خودم عقل داشته باشم و بفهمم . و البته کیف و کلاهش را هم گذاشت روی صندلی من که هر وقت پایم تیر می کشید؛از ترس واریس چند دقیقه ای می نشستم رویش و شروع می کردم به مالیدن شان.

در همان وضع با صدای گرفته ی تو دماغی اش سلام کرد : سلام ببعی .

همیشه بابایی را طوری می گوید که به نظر برسد می گوید ببعی و کلی با این شوخی اش حال می کند.

دماغم را گرفتم و گفتم :سلام... ببعی هم خودتی .

خندید و دست از سر دماغش برداشت . شروع کرد به حکایت کردن این که توی سرویس شان؛یک دختره نزدیک بود سر پیچ از در ماشین که یکهو باز شده بوده پرت شود بیرون . چون احتیاط نکرده و موقع سوار شدن در را خوب نبسته بوده .

گفتم : تو که کنار در نمی شینی . می شینی ؟

که گفت نه .همیشه می نشیند وسط تا خاطر مامانی جمع باشد و اضافه کرد: قول انگشتی دادم بهش.

هر بار که می خواهد قولی بدهد که بهش وفادار بماند ؛انگشت کوچک دست راستش را پیش می آورد و قلاب می کند به انگشت کوچک دست شما و بعد قولش را مرتب و شمرده شمرده ، طوری که انگار بقراط است و دارد یک عده دانشجوی سال آخر پزشکی را سو گند می دهد؛تکرار می کند .

پرسیدم : دیروز کیف داد ؟

وقتی داشت مقنعه اش را می کند تا بگذارد پشت بار و آن وقت پیشبند صورتی اش را که عکس یک پیانو هم رویش سوزن دوزی شده بپوشد ،پرسید :چی کیف داد ؟

گفتم : معلومه . اون قوطی یه دیگه.

گفت : آره . فقط حیف که سر چهارراه رف زیر یه ماشین گندهه... از اونا که پارسال پیرار سال خانوم چادری یا سوار می شدن ؛ از اونا.

گفتم : پاجرو

گفت : آره پاجرو.

آن وقت ازم پرسید :بابایی ما پولداریم ؟

گفتم :نه . ما طبقه ی متوسط رو به پایینیم .

پرسید : یعنی چی ؟

گفتم : یعنی نه آنقدر داریم که ندونیم باهاش چی کار کنیم ؛ نه آن قدر ندار و بدبخت بیچاره ایم که ندونیم چه خاکی بریزیم سرمون .

آن وقت بهش گفتم : متوسط بودن؛ حال به هم زنه گل گیسو . تا می تونی ازش فرار کن . پشت سرت جا بذارش . خب ؟... نزار دستش بهت برسه .

آمد طرفم و گفت :اینو می بندی واسم ؟

آن وقت پشتش را کرد به من و دوسر بندک هایی را که باید پشت کمرش گره زده شوند تا پیشبندش هی نرود این طرف و آن طرف؛ داد دستم تا گره بزنم . گفتم اگر عقلش را به کار بیندازد لازم نیست هی بیاید پیش من تا پیشبندش را برایش گره بزنم . با این حال بندک هارا داده بود دستم ،پشت کمرش گره زدم .

وقتی داشت می رفت طرف سینک ظرفشویی تا فنجان ها و پیاله های چرب بستنی را آب بکشدپرسید : آخه چه طوری ؟

طوری که گویا بخواهم ملامتش کنم گفتم : بناس تو عقلتو به کار بندازی نه من.

آقای باربد مشتری این ساعت های کافه است . مرد میان سالی متخصص خط میخی. و برای آن که بفهمید چه شکلی ست ؛ کافی ست مردی را مجسم کنید که از فرط سرخ و سفیدی، صورتی رنگ . با مو های جوگندمی. از آن هایی که ریش و سبیل شان زرد شده . آن هم درست در جایی که دود سیگار وقتی پشت لب شان است ، می زند بالا یا پایین . یک جور زرد خوش رنگ که به قهوه ای کم حال می زند.

صفورا می گوید برای همین است که تا به حال ازدواج نکرده . نه به آن خاطر که جاهایی از ریش و سبیلش زرد شده ؛ نه! چون اتفاقا خیلی هم خوشگل است و آدم بدش نمی آید شوهر چشم نوازی مثل او داشته باشد.اونم با این همه فضل و کمالات که هیشکی مثل شو نداره .بلکه به آن خاطر که تخصصش خط میخی ست و کدام زنی ست که به این خاطر ، به خودش ببالد یا پیش در و همسایه یا فک و فامیل فخر بفروشد به این که فقط یک نفر خط میخی بلد است و آن یک نفر هم شوهر اوست ؟!

و صورتش ؛ترکیب بی نظیری از رنگ های ملایم دوست داشتنی است. به خصوص هر وقت هوا سرد می شود و آن جلیقه ی زرشکی رنگ یقه هفتش را می پوشد . آن هم روی پیراهن خاکستری کم حالی که یقه های آهار خورده ی شقّ و رقّی دارد.

اگر این طور باشد؛ باید بنشینی ، دستت را بگذاری زیر چانه ات و چشم هایت را هم بفهمی نفهمی تنگ کنی. آن وقت ، مدت ها به این تابلوی امپرسیو نیستی که پر است ا زجلوه های رنگی از طیف های گو ناگون؛خیره بمانی .

یعنی حقیقتا طوری است که نمی توانی چشم ازش برداری . و بس که آرام و بی سرو صداست و سرش توی لاک خودش؛گاهی به خودت می گویی کاشکی آقای باربد یا کسی مثل او پدرت بود . می خواهم بگویم ؛من که این طور دلم می کشد.

اگر این طور می بود ؛ آن وقت لازم نبود تمام عمرت را با او بجنگی تا عاقبت بهش بفهمانی تو مال خودتی نه مال او یا هیچ کس دیگر .و همه ی حقی که درباره ات داشته ؛فقط همین بوده که اسمی رویت بگذارد که وقت به دنیا آمدنت، عشقش می کشیده رویت بگذارد. همین .و حالا که از این حقش استفاده کرده و اسمی رویت گذاشته که عشقش می کشیده ؛دیگر باید دست از سرت بردارد و تو را به حال خودت بگذارد.

راستش اگر می شد ترتیبی داد که کسی بتواند اسم خودش را خودش بگذارد روی خودش ، یا می شد توی همان هفته ی اول نظرش را بپرسند که دلش می خواهد چی صدایش کنند؛ آن وقت از دید من باباها حتی همین حق را هم نداشتند و باید می گذاشتند خود آدم هر اسمی را که عشقش می کشد روی خودش بگذارد. یعنی من که این طور فکر می کنم و اگر ممکن بود؛ دوست داشتم خودم بگردم و اسمی روی خودم بگذارم که پسند خودم باشد.

چون سرنوشت آدم ها به طور مرموزی ، به سرنوشت آدم معروفی که اول بار آن اسم مال او بوده مربوط است و بابا ها اصلا حواس شان به این مطلب نیست و به این خاطر ؛ ممکن است اسم پسرشان یا دخترشان را چیزی بگذارند که سرنوشت شان آخر غم انگیزی داشته باشد.

یک بار این را به گل گیسو گفتم . در واقع ؛ بعد از ظهر یک روز تابستانی که با هم رفته بودیم دوچرخه سواری اما خسته شده بودیم و داشتیم دوچرخه هامان را با دست مان پیش می بردیم و انگار که هیچ کس دیگر غیر ما دو تا توی عالم نیست با هم حرف می زدیم؛ ازش پرسیدم می دونی بزرگترین لطفی که در حقت کردم چی یه بابایی ؟سرش را طوری تکان داد که همان معنی را می داد . در عین حال گفت : نه، چی یه ؟

یک لحظه ایستادم و همین که او هم ایستاد بهش گفتم : اسمی واست انتخاب کردم که هیشکی جز خودت نداره . تو ابن شانسو داری که نفر اول باشی... به اسمت یه جوری قالب بده که همه دل شون بخاد اسم بچه شونو بذارن گل گیسو... بهم قول بده. باشه ؟

واقعا معلوم نبود منظورم را فهمیده یا نه، اما گفت باشه . و آن وقت انگشت کوچکش را دراز کرد طرفم تا قول انگشتی بهم بدهد . قول انگشتی بهم بدهد که طوری رفتار خواهد کرد که هیچ کس، از این که اسمش را گذاشته اند گل گیسو ،دلخور نباشد.

آقای باربد طبق عادت همیشگی اش که رو می چرخاند به من و با دست سفارش می دهد؛ و من خودم باید از روی اشاره های دست او، و زوج و فرد بودن روزهای هفته،یا دم ظهر و شب بودن وقتی که او این جاست را بفهمم و خودم حدس بزنم چه می خواهد _ ترک یا فرانسه ، کاپو یا اسپرسو _ رو کرد به من و سفارش یک ترک کم شیرین داد.

همیشه همین طور است . هر ظهر سه شنبه؛بعد از ان که کلک یک چای شیرین شده با شکرهای درشت کوبایی را توی سه نوبت می کند و بعد از آن دونخ از سیگار های باریک ایرانی اش را به طرز مخصوص به خودش دود می کند به هوا _ که دود کرخت بد بویی هم دارند _ یک فنجان ترک کم شیرین هم سفارش می دهد. تقریبا نصف پاکت سیگارش را با همان یک فنجان فهوه دود می کند و خوب که گرسنه اش شد ؛ یک چیپس و پنیر مخصوص که باید پر باشد از دانه های کنسرو شده ی ذرت _ و سس ترکیبی معرکه ای که باز هم خودش دستورش را داده و عطر و طعم بی نظیری دارد _ باید گذاشته شده باشد روی میزش .

و طوری این کار صورت بگیرد که انگار او شاهزاده ای چیزی ست . یعنی هر چیزی را باید با کمال احترام گذاشت روی میزش و توقع هیچ پاداشی هم ازش نداشت . و البته؛ به ندرت پیش می آید که با کسی بیاید کافه . اما هر بار هم که کسی همراه اوست ، پیرزن سالخورده ی مبادی آدابی ست که از ریخت و قیافه اش و طرزی که دست هم را می گیرند پیداست که طرف،باید مادرش باشد.

اما طوری ست که انگار دو نفر غریبه نشسته باشند پشت یک میز . یا انگار کسی مجبورشان کرده باشد که باید بروند یک جایی و یک مدت را با هم باشند . چون؛ من که هیچ وقت خدا ندیدم آن ها در تمام طولی که نشسته اند و دارند چیز می خورند یا نمی خورند، با هم حرف بزنند .

حالا اگر یک وقت که من پشتم به آن هاست یا سرم گرم است به مشتری دیگر و چیزی به هم می گویند که من نمی شنوم ؛شاید . اما گل گیسو هم که یک مدت رفته بود تو ی نخشان ، یک بار ازم پرسید :بابایی اون خانومه زن اون آقاهه س؟

این را که پرسید ؛ گوشه ی لبم را بردم بالا و انگار سوال نامربوطی پرسیده باشد،گفتم : می خوره زن و شوهر باشن ؟

گفت : ... می خای بگی مامان شه ؟

گفتم : احتمالا .

پرسید : احتمالا یعنی چی ؟

گفتم که باید باهوش باشد و معنی بعضی از کلمه را خودش از روی طرز ادا کردن شان بفهمد . از آن گذشته ؛اگر قرار باشد معنی همه ی کلمه های عالم را از من بپرسد ، پس من کی به کارم برسم .

گفت : خب از کی بپرسم ؟

گفتم : یه سوم شو از من بپرس . یه سوم شو خودت حدس بزن ... یه سوم شم که با قی می مونه ، از مامانت بپرس .

پرسید : یه سوم یعنی چه قدر ؟

از فرط کلافگی ،نفس عمیقی کشیدم و وقتی به آرامی همه اش را از بینی ام دادم بیرون ؛ گفتم که این یکی را از مادرش بپرسد . که هر ماه ؛یک سوم چندر غاز حقوق معلمی اش را می دهد به چیز های حصیری که من ازشان نفرت دارم ،یک سومش را به نمد و گلیم و این جور چیزها که بعد یک ماه می گذاردشان سر کوچه و یک سوم دیگرش را هم کاکتوس می خرد و می گذارد پشت پنجره ها که ما باید آب شان بدهیم. و چون نمی دهیم ؛ اغلب خشک می شوند و نمی دانیم با گلدان های شان چه خاکی به سرمان بریزیم .

گل گیسو که پاک گیج شده بود پرسید : امروز باید برم خونه ی کدوم تون ؟

گفتم باید برود خانه ی مادرش و سر راه ، یک پاکت شیر از سوپر مارکت سر کوچه هم بگیرد و با خودش ببرد.

این که می گویم مال همان وقتی ست که گل گیسو رفته بود توی نخ آقای باربد و مادرش . وگر نه همین که ظرف هایش را شست ، پیشبندش را که باز کرد و قبل از این که تا بکند و بگذارد توی کشویی که وسیله های خود او را می گذاریم آن تو ؛ آمد پیشم و گفت کله اش را به کار انداخته و فهمیده است که چه طور باید بدون کمک کسی پیشبندش را ببندد. برای همین ،آن را از پشت آویزان کرد به خودش .بندک ها را روی شکمش گره کرد و بعد؛ پیشبند را دور تنش چرخاند . آن وقت طوری به من نگاه کرد که انگار اقلیدوس است و توانسته مثلث تازه ای کشف کند که تا به حال همه از آن بی خبر بوده اند.

ازش پرسیدم تمام مدتی که داشته ظرف می شسته و صدایش در نمی آمده ، داشته به همین فکر می کرده که چه طور باید به تنهایی پیشبندش را ببندد به کمرش ؟ یعنی آنقدر معمای سختی بوده که این همه مدت ، حل کردنش طول کشیده ؟

که گفت نه . داشته به این هم فکر می کرده که نکنه قهرن با هم ؟! و گرنه چرا این آقاهه با مامانش حرف نمی زنه ؟

گفتم فضول کار مردم نباشد . امروز قاعدتا باید بروی به خانه ی مادرش اما چون مادر ش می خواسته برود به کتابخانه و بگردد دنبال چند تا منبع برای پایان نامه اش ؛ باید برود خانه ی خودمان و پیش از آن که من برسم ، دوش هم گرفته باشد.

این بود که خیلی زو شال و کلاه کرد که برود. برای همین حق الزحمه اش را گذاشتم کف دستش و تا دم در باهاش رفتم .

وقتی داشت می رفت و وقتی هنوز دستم روی شانه اش بود پرسید : قاعدتا یعنی چی بابایی ؟

گفتم : اومدم خونه واست توضیح می دم .

پیشانی اش را بوسیدم و زدم پشتش که یعنی برو . پرسید حوله ی حمامش را داده ام بشورند ؟ که گفتم نه . خودم دیشب شسته ام فقط کافی ست بگذارد روی بخاری تا نَمَش گم و گور شود .

از بیرون کافه ،با نگاه که توی پیاده رو تعقیبش کردم ؛ دیدم سرش را انداخته پایین، و پاهایش را هفت کرده و دارد برگ های خشک کف پیاده رو را با خودش می برد جلو .

یواش یواش؛ توی نظرم کوچک و کوچکتر شد .

آن قدر که دیگر نمی دیدمش .

  • Like 3
لینک به دیدگاه

لونه ی گنجیشک واقعی ؟!

مطمئنی ؟!

تا دم دمه های غروب ؛هیچ کس حتی در کافه را باز نکرد که بپرسد نشانی خانه ی پسر خاله اش دقیقا کجاست . یک جور شماره گذاری مضحک دارد کوچه های اطراف پیانو که همه را مَنتر خودش کرده و روزی نیست که هَفَشدَه نفری سرشان را نکنند توی کافه و با تعجب نپرسند پلاک نوزده که این جاس . پس چرا پلاک بیست و یک همین بغل نیس ؟ قاعدتا باید همین بغل باشه که !

 

فقط گل گیسو تلفن کرد و گفت معلم شان ازشان خواسته همین پنج شنبه ؛ با خودشان یک لانه ی گنجشک واقعی همراه ببرند .

پرسیدم :لونه ی گنجشک واقعی ؟!... مطمئنی ؟!

گفت : آره ... گفتن باید واقعی باشه .

گفتم خودم زنگ می زنم مدرسه تا بپرسم ماجرا چیست و آن ها دقیقا چه چیزی ازمان خواسته اند و بعد خبرش می کنم . قسم خدا خورد که گفتن باید لونه ی گنجیشک واقعی باشه . به خدا راس می گم .

گفتم : باید مطمئن شم .

 

 

گل گیسو گوشی را گذاشت ،شماره ی مدرسه را که دادم به تلفن دستی ام ؛گذاشتم تا خودش بگیرد . هیچ وقت خدا حافظه ی اسم و شماره نداشته ام و محال ممکن است شماره ی جایی چیزی یادم بماند . یعنی یک طوری است که گاهی اوقات ناچار می شوم زنگ بزنم و از پری سیما یا کسی بپرسم امروز چندم بُرجه ؟ یا شماره ی بابا اینا چنده ؟ یا امروز چند شنبه س پری ؟

 

 

گوشی را خانمی برداشت که انگار ناظم مدرسه بود . از آن جایی این را فهمیدم که صدایش به خرخر افتاده بود و معلوم بود که داشته از سر صبح تا همان وقت؛ یک بند سر بچه های مردم که سپرده اند دستشان تا دُرست تربیت شان کنند، جیغ می کشیده. تا به خیال خودش ،خوب تربیتشان کند !

پرسیدم داستان این لانه ی گنجشک که بچه ها باید پنج شنبه با خودشان ببرند مدرسه چیست . که گفت معلم علوم بچه ها می خواهد به شان نشان بدهد چه طور پرنده ها برای خودشان لانه می سازند.

 

 

ازش پرسیدم حالا چه اصراری ست این لانه ای که قرار است بچه ها با خودشان بیاورند ،واقعی باشد ؟یعنی من باید از درختی جایی بالا بروم و به هر زحمت که شده ، یک لانه ی واقعی گنجشک پیدا کنم و آن را بر دارم بیاورم پایین و بدهم گل گیسو با خودش بیاورد مدرسه تا معلم شان برایش توضیح بدهد گنجشک ها چه طوری برای خودشان لانه می سازند ؟!

 

 

خندید و گفت احتمالا گل گیسو قضیه را بد منتقل کرده و منظور خانم شیبانی معلم کلاس اول ، این نبوده که لانه ی یک گنجشک بدبخت مادر مرده را کسی از جایی بردارد و آن ها را این سر زمستانی «بی در کجا» کند . و تاکید کرد گل گیسو جون فقط باید یه مقدار از این برگای سوزنی شکل درخت کاج را با خودش بیاره مدرسه . همین.

 

 

این بود که ناچار شدم کافه را برای چند دقیقه ای رها کنم به امان خدا و بزنم بیرون .و توی کناره ی خیابان کم رفت و آمد ی که پیانو در حاشیه اش واقع شده؛ بگردم دنبال یک کاج با اصل و نسب که برگ هایش ریخته باشند پایش و تا آن وقت ، سپور ها جارو نکرده و آتش شان نزده باشند و دورش ننشسته باشند به چای خوردن و خستگی در کردن .تقریبا یک پاکت کاغذی متوسط ؛ پر از برگ های سوزنی شکل خشک شده ، مربوط به یک کاج بلند بالای پدر مادر دار که همین نزدیکی کافه است ؛ جمع کردم و با خودم آوردم . وگذاشتم جایی که پیش چشمم باشد و شب،وقتی کافه را می بندم و راه می افتم سمت خانه ؛یادم باشد که آن را باخودم ببرم .

 

 

آن وقت یک فنجان ترک تلخ ریختم برای خودم و آمدم نشستم کنار پنجره ای از کافه که روبه خیابان است و تا نصفه هایش را هم داده ام ویترای کشیده اند .از آن ویترا هایی که معمولا روی شیشه ی پنجره های ثابت سقف کلیسا ها می کشند .

یک آدمی که توی هوا معلق است و دور سرش پر است از دایره های نورانی . طوری که انگار آدم مقدسی ، فرشته ای چیزی باشد . با یک مشت مرد ریشوی اسب سوار این پایین که کلاه خود سرشان است و و گرز و شمشیر گرفته اند دست شان . که دارند راه خودشان را می روند و اصلا حواس شان به آن مرد نورانی نیست که دارد از بالا نگاه شان می کند .

که توی دستش یک چلیپای نقره ای رنگ هم هست که انگار علامت یک چیز مقدس دیگری غیر از خودش باشد . نگرانی توی چهره اش موج می زند و می خواهد به شان که دارند راه را عوضی می روند ، این مطلب را به هر زحمتی که هست حالی کند. اما طوری ست که انگار او را نمی بینند.

 

ولی من که همیشه با خودم فکر کرده ام که این مردهای ریشو ی اسب سوار اورا می بینند اما تعمدا خودشان را به نفهمی می زنند . چون زین و یراق کرده اند بروند جنگ و حالا نمی شود دفعتا برگردند و بگویند آن آدمی که توی هوا معلق بوده و دور سرش هم پر بوده از این هاله های رامبراند ی ؛ به مان گفت برگردیم ، این بود که ما هم برگشتیم!

 

 

همیشه برای خودم ترک تلخ می ریزم . نه این که بعد شکری چیزی بهش اضافه نکنم ؛ نه !اما این عادت از وقتی برایم مانده که خودم قهوه چی نبودم . می رفتم توی کافه های لجن در مالِ دیگران می نشستم و مجبور بودم دائم خدا بهشان تذکر بدهم قهوه ی مرا از پیش خودشان شیرین نکنند . چون چیزی نفرت انگیز تر از این نیست که کس دیگری ، از پیش خودش تشخیص بدهد قهوه ات چه قدر باید شیرین باشد و هرچه قدر دلِ زهر مار گرفته ی خودش خواست برایت شکر بریزد.

 

 

می خواهم بگویم آن قدر به شیرینی اش حساسم که اگر دانه های شکر را بزرگتر از این می ساختند که حالا می سازند _ یعنی می شد آن ها را بشمری و اگر کسی بهت نمی خندید _حتما آن ها را می شمردم و بعد می آنداختم توی قهوه ام .

 

 

بوی قهوه ؛باید مخلوط می شد با بوی توتون پیپی که مخصوص خودم است و نمی دهم هر احمقی بگذارد گوشه ی دهنش و آب نکبتش را هم خالی کند توی جایی که می گذارم لای دندان هایم و بعد هوف می کشم.

تا مثلا مرام نشان داده باشم و بهش ثابت کرده باشم پیپ معرکه ای ست و خوب کام می دهد و هیچ کس مثل آن را ندارد . توی دنیا یکی ست و آن یکی هم مال من است !

این بود که پاشدم و پیپم را از توی کشوی نازکی توی بار که وسایل من آن توست، بردارم و روشنش کنم . اما تلفن زنگ زد و ناچار شدم از خیر پیپ بگذرم.

می خواهم بگویم آدم چه طور می تواند با پری سیما کمتر از ده بیست دقیقه ،تازه کمِ کَمش؛ حرف بزند و همان طور که دارد حرف می زند ، پیپش را هم با همه ی تشریفات و دنگ و فنگش کار سازی کند ؟

 

 

بنا بر این؛ ترجیح دادم سیگاری بگیرانم . گوشی را ببرم پای پنجره . بنشینم روی یک صندلی . پاهایم را داراز کنم و بیندازم روی دسته ی یک صندلی دیگر و همین طور که از بالای ویترای دارم به سر شاخه های درخت عرعر پیاده روی روبه رو نگاه می کنم و دود سیگارم را هم توی هوا حلقه می کنم و تعقیب شان می کنم که چه طور جذب هوای کرخت کافه می شوند؛گوش کنم که پری سیما دارد چه می گوید و در عین حال ،بروم توی نخ پنجره ی بالایی آپارتمان روبه رو که باید شش هفت طبقه ای باشد . اما من ؛فقط تا طبقه ی سومش را می بینم اگر که از این جا بهش نگاه کنم.

 

 

هر وقت خدا می آیم این جا و پا می اندازم روی پا ؛ دخترک جلف دیوانه ای که لابد با خودش فکر می کند ممکن است حاضر باشم یک موی گند و کثافت پری سیما را با او تاخت بزنم ، می دود می آید پشت پنجره و دستش را می گذارد زیر چانه اش . یعنی روی طاقچه بیرونی پنجره که به زحمت تا کمرش می رسد. و آن وقت طوری که من فکر کنم دارد به جایی جز پیانو نگاه می کند _ اما خوب می دانم که دارد با چشم سومش مرا می پاید _ نگاهم می کند .

 

 

راستی که چقدر باید خر باشد مرد زن و بچه داری که تن بدهد به عشوه گری های یک دخترک مریض که دائم خدا تاپ های نارنجی و بنفش می پوشد و بخش هایی از بدنش را هم _ که نظام بسیار اخلاقی جامعه ی اخلاقی ما مانع توصیف آن است _ بیرون می اندازد بلکه به خیال خودش ،از راه به دَرت کند .

راستش ؛ من که حالم از این طور مردها به هم می خورد و این که هر وقت پاک بی کار و بی مشتری باشم می آیم این جا ، پا می اندازم روی پا و می روم توی نخ پنجره ی طبقه ی دوم آپارتمان رو به رو؛ فقط برای این که نشانش بدهم کور خوانده و چقدر بچه است که فکر می کند با این کار ها می تواند قاپم را بدزدد.

 

 

گذشته از این ، اگر یک نفر اصرار داشته باشد همین که دید شما آمده اید به سرشاخه های درخت عرعر جلو خانه شان نگاه کنید تا از خودتان بپرسید به چه مناسبت اسم درخت به این خوشگلی را عرعر گذاشته اند ؟ مثل زن های خراب بدود پشت پنجره و مدام بخش هایی از بدنش را بیندازد بیرون که نظام اخلاقی جامعه ی ما از توصیف آن پرهیز دارد ؛ واقعا چرا باید خودتان را از چنین فضیلتی محروم کنید ؟!

آن هم وقتی می دانید که می توانید جلو خودتان را بگیرید و نروید توی نقشه هایی که باز هم نظام اخلاقی جامعه ی اخلاقی ما ، آن را نمی پسندد !

 

 

مگر آدم وقتی غریزه ی اصلی را نگاه می کند ، می تواند شارون استون را بگیرد توی بغلش ؟! خب این هم مثل همان است . یک تصویر قشنگ که شیشه ای چیزی ، نمی گذارد دست تان بهش برسد . دست کم درباره ی این دخترک جلف دیوانه که من این طور احساسی دارم .

وگرنه خیلی دلم می خواست دستم به شارون استون می رسید تا انگشت کوچک پای چپش را می گرفتم بین دو انگشت دست را ستم و هر چه قدر که دلم می خواست بهش نگاه می کردم تابلکه بفهمم از کدام فرقه زن هاست ؟ از این هاست که سخت وفادارند بهت؛ یا از آن هاست که زود ازت دل می کند ؟! از این هاست که مهم است برایشان که طرف به خوشگلی و آقا منشی رابرت ردفورد باشد یا نه ؛ از قماش این هایی ست که برای شان مهم است که طرف ، فقط به نکبتی شان پن نباشد ؟!

 

 

با همان صدای گرفته ی بی حالش ، که مخصوص خود اوست و من نشنیده ام که صدای هیچ کس دیگری پشت تلفن مثل او باشد _ یعنی طوری ست که انگار تازه از خواب بیدار شده و دارد چیز محرمانه ای را طوری در گوش تان می گوید که مبادا کس دیگری بشنود _ پرسید : کجا نشستی ؟

گفتم : می شه بلند تر حرف بزنی ؟

دوباره ، اما بلندتر گفت : پرسیدم کجا نشستی ؟

گفتم : پشت پنجره .

گفت : دختره چی ... لابد اومده پشت پنجره ؟

گفتم : آره ، اما انگار حالش خیلی خوش نیس.

پرسید : چه طور مگه ؟

گفتم : چون دائم خدا داره خودشو می خارونه .

گفت : اینو گوش کن . دو بیت شعر ه که نمی دونم مال کی یه . یکی از بچه ها ؛ گوشه ی برگه ی امتحانیش برام نوشته :

گه ملحد و گه دهری و کافر باش / گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بچشد عذاب تنهایی را / مردی که ز عصر خود فراتر باشد

گفتم : خب ... منظور ؟

 

 

می دانستم که روی کاناپه ی گوجه فرنگی رنگ وسط پذیرایی خانه اش _ که همیشه دلش می خواسته یکی از آ ن ها را داشته باشد و من نتوانسته بودم برایش بخرم _ دراز کشیده و سیم تلفن را هم پیچیده دور انگشت هایش . مدام آن را باز می کند و دوباره می پیچاند دور یک انگشت دیگرش.

همان انگشتی که وقتی شب عروسی مان مجبور شدم حلقه ی ارزانی را که خریده بودم سُر بدهم دور آن انگشتش ؛ از کشیدگی شان و قوس ظریفی که ناخن هایش داشت حیرت کردم . و خب ؛ توی دلم خدا را حسابی شکر کردم که مجبور نیستم تمام عمر ، به یک سری انگشت های کوتاه بد قواره که من هیچ رقم دوست شان ندارم ؛ خیره شوم و دائم خدا به بخت و اقبالم لعنت بفرستم .

گفت : هیچی دیدم قشنگه گفتم برات بخونم .

گفتم : لطفت مستدام . اما تو تلفن نکردی بهم بگی یکی از بچه هات ، چی رو گوشه ی برگه ی امتحانی ش نوشته ... درس حدس زدم ؟!

کمی که خندید ،گفت می خواهد راجع به گل گیسو صحبت کند . تا اگر بتواند، متقاعدم کند حضانت دخترم را بدهم به او .

 

 

فنجان قهوه را که تا پای لبم برده بودم بالا ، آوردم پایین و دوباره گذاشتم توی نعلبکی . دقیقا توی گردی اش که اصلا برای همین ساخته اند . که توی هر جایی که رسید ، فنجانت را نگذاری . شاید هم برای اینکه وقتی داری روی سینی می بری اش این طرف و آن طرف سر نخورد و روی خودش بر نگردد.

 

 

پکی زدم به سیگارم و گفتم محال ممکنه و بعد خیره شدم به حلقه های دودی که ساخته بودم . که همین طور پشت سر هم و با سرعت یک نواخت ؛ بالا و بالاتر می رفتند و رفته رفته ، هی گشاد و گشاد تر هم می شدند . و همان طور که مرتب گشاد می شدند ، توی هوای کرخت کافه؛ محو می شدند .

 

 

پرسید : آخه چرا ؟

گفتم : چون دختر منه .

و با لحنی گفتم دختر منه ، که انگار خودم به تنهایی ترتیب ساختنش را داده باشم .

گفت : دختر منم هس .

 

 

گفتم : اگر دختر تو بود ، توی مدرسه می گفتن جوادی بیاد پای تخته . یا می گفتن جوادی پاشه بره گچ بیاره . ولی این کارو نمی کنن . می دونی چرا ؟

گفت : این که دلیل نمی شه .

گفتم : خیلی خوبم دلیل می شه .

چند ثانیه ای مکث کرد . نفس عمیقی کشید و آن وقت توی گوشی تلفن، خالی اش کرد . بعد از آن بود که برداشت و گفت که با من نمی شود حرف زد و به تفاهم رسید، بدون این که کار آدم به داد کشیدن و خودش را چنگ زدن نکشد.

 

 

گفتم می شود و روزانه خیلی ها با من حرف می زنند و مجبور هم نمی شوند صورت شان را چنگ بیندازند. اما بله . دلیل های کوچکی دارم که کسی نمی تواند انکارشان کند یا آن ها را نادیده بگیرد .

 

 

برای همین ؛ نتیجه می گیرند که نمی شود با من حرف زد. که او هم یکی از همان هاست. برای این که من خیلی از این مقدماتِ مسخره را که هیچ نتیجه ای ا زشان عاید آدم نمی شود ، نادیده می گیرم و یک راست می روم سر خانه ی آخر. سربازم را وزیر می کنم و می گویم کیش . طرف فکر می کند هنوز مات نشده و دنبال راهی ست که از کیشی بیاید بیرون . اما یک کم که می گذرد ، می بیند از همان اولش مات بوده و داشته ام دستش می انداخته ام . این است که عصبانی می شود ومی گوید با تو نمی شه بازی کرد .

 

 

گفت مثل این که تاس کبابش دارد ته می گیرد و باید برود زیرش را خاموش کند . چون صدای جلز و ولزش می آید و الان است که بسوزد.

گفتم چه کیفی می کند لابد . کهمی تواند توی تاس کبابش ،هر چه قدر که دل خودش می کشد آلو بخارا بریزد و نگذارد به کلی آبش خشک شود . و من پیشش نیستم که دائم خدا بهش غُر بزنم آخه کدوم بی سلیقه ای توی تاس کبابش این همه آلو بخارا می ریزه که تو می ریزی ؟!

 

 

خنده ای تحویلم داد و گفت بعدا ، سر فرصت ؛ دوباره بهم زنگ خواهد زد. اما قبل این که گوشی را بگذارد با تاکید بهم گفت : اگه هیچی مال خودم نباشه ، تاس کباب تاس کبابِ خودمه . اینو که نمی تونی منکرش شی . می تونی ؟!

گفتم : آره . ولی هیچ دیونه ای اِن قد که تو آلوبخارا می ریزی تو تاس کبابت ، توی تاس کبابش آلو بخارا نمی ریزه ... اینو قبول کن پری سیما جوادی !

 

دخترک که دیده بود سرم گرم حرف زدن با تلفن است و نمی کنم نگاهش کنم ؛ لابد رفته بود پی قرتی بازی های دیگرش . چون نمی دیدم پشت پنجره خم شده باشد و در حالی که دستش را زیر چانه اش پایه کرده است ؛ زیر چشمی ، پیانو را هم دید بزند. با چشم سومی که همه ی زن ها بی بُرو برگرد ؛ کم کم یکی ازش دارند و هیچ معلوم نیست کجای بدن شان است .

 

 

می خواهم بگویم کسی نمی تواند انگشتش را بگذارد یک جای بدن زن ها و بگوید چشم سوم زن ها این جای بدن شان واقع شده . چون مال هر کدام شان با مال آن دیگری فرق دارد و هر کدام ؛ با یک جای مخصوص به خودشان اطلاعات دور و برشان و از جمله مرد ها را پردازش می کنند .

 

 

مثلا پری سیما ؛ چشم سومش درست روی آخرین مهره ی گردنش قرار گرفته و برای همین است که هر وقت مقنعه سرش است ؛ کمترین اطلاعی از پشت سرش ندارد . و به این خاطر ؛ دل آدم به حالش کباب می شود . که نمی داند دور و برش چه خبر است . اما عوضش گل گیسو ؛ چشم سومش باید جایی نُک انگشت هایش باشد . چون تقریبا جایی نیست که در حوزه ی دید زنا نه اش نباشد.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

چه قدر این غیر مترقبه بودن ها

قشنگ است !

 

هیچ وقت آمدنش را حس نمی کردم . همین که می آمد به دفتر مجله ام ؛ بارانی و چتر _ یا کتش را بسته به این که چه فصلی از سال باشد _ مثل جنتلمن های انگلیسی آویزان می کرد به جالباسی ورودی تحریریه . بعد می رفت به تک تک بچه ها _ که خیلی هم نبودند _ سلام می کرد و آن وقت می آمد پیشم می نشست و مطلبی را که بهش سفارش داده بودم ، تحویلم می داد. تازه آن وقت بود که می فهمیدی آمده .

 

در ست مثل آمدنش ؛ رفتنش هم حس نمی شد . مگر آن که آمده باشد تو را به یکی دو فنجان قهوه ، توی کافه کنج دعوت کند . تنها کافه ی دیگری توی این عالم که من درش احساس مالکیت می کردم و فکر می کردم مال خودم است یا دوست داشتم مال خودم باشد.

 

در این صورت ؛ باید هر کاری داشتی و هر چیزی دستت بود ؛ می گذاشتی زمین . شال و کلاه می کردی و می رفتی کنج و یکی دو ساعتی را با او گپ می زدی و گذشت زمان را هم حس نمی کردی.

 

 

نه این که اجباری در کار باشد . نه ! نشستن و حرف زدن با او را با کمتر چیزی می شد عوض کرد . چون صرف نظر از آن که عادت داشت با آن خونسردی انگلیسی مآبش بزند توی ذوقت _ آن هم گاهی اوقات نه بیشتر وقت ها _ تنها کسی بود که موضوع بحث هایت با او ، از این بحث های خاله زنکی نبود و مجبور نبودی به خاطر خوش آمد او غیبت بقیه را بکنی .

 

 

بنای اذیت کردنت را هم نداشت . یعنی مثل بقیه و در حالی که پدرشان زنده است، و فکر نمی کرد تو پدرش را کشته ای و باید به هر قیمت ؛ نیشی کنایه ای بزند و به هر ترتیبی که شده ، این جنایت هولناک تو را جبران کند . می خواهم بگویم شمشیر و دشنه ای همراهش نداشت یا به کمرش نبسته بود تابه فکر استفاده کردن ازش بیفتد. همین طور بی خودی ؛برای این که ازش کاری کشیده باشد و فقط برای قشنگی آن را به کمرش نبسته باشد !

 

 

اما چیزی که او را خیلی برجسته و از دیگران متمایز می کرد ؛ عادتش بود به این که وقت حرف زدن ، از دست هایش هم کمک بگیرد . و این برای خودش در این دوره زمانه غنیمتی ست که کسی آن قدر دوستت داشته باشد که بخواهد به تو ، با نحوه ی حرکت دادن دست هایش هم کمک کند تا بفهمی دقیقا چه می خواهد بگوید.

 

 

خود من از این دست آدم ها نیستم . یعنی نمی توانم هیچ کمکی به دیگران بکنم تا از خلال حرکت دست هایم توی ذهن شان تصویری بسازند که فهم مطلبی را که می خواهم بگویم آسان تر کند . در عین حالی که بیشتر آدم ها را هم دوست دارم.

 

امروز هم طبق روال همیشگی اش ، مثل این که آمده بود بارانی بلندش را آویزان کرده بود به جالباسی و بعد ؛ آمده و نشسته بود پشت میز دو نفره ای که گذاشته ایم کنج چپ کافه.

 

 

جایی که نورش نور ملایم و مطبوع تری ست و این روز ها ، یک شومینه ی کوچک واقعی هم آن جا روشن است . البته نه آنقدر واقعی که تویش چوب و هیزم بسوزانیم ،نه ! منظورم این است که از این بخاری هایی نیست که توهم شومینه داشتن را بازسازی می کنند در حالی که باز هم یک لوله ی بی ریخت سیمکو ، از یک جایی پشت کمرش بیرون می زند ،هیکل بی قواره و زمختش را نشان همه می دهد و بعد می رود یک جای دیگری توی شکم دیوار.

 

 

و البته طوری نشسته بود که تا نروم پیشش و ازش سفارش نگیرم ، نتوانم او را ببینم که آمده و توی کافه ام نشسته است . تا ؛ جا بخورم که این جا چه می کند ؟ باید توی کارخانه ی کود سازی پدرش باشد ! در حالی که دارد از کارگر ها مراقبت می کند تا یک وقت از کارشان ندزدند.

 

اگر دقت می کردم _ حتی پیش از آن که بروم پیشش و ازش سفارش بگیرم _ باید او را می شناختم و از پشت سرش هم ، حدس می زدم که خود بد ذاتش باید باشد . چون موهایش به همان کوتاهی همیشه بود . همان پلیور نازک جگری رنگ دو سال پیش تنش بود که یک پیراهن یقه سفید که سرآستین های سفیدی هم دارد؛ مثل همیشه از زیرش پیدا بود .

 

 

و درست همان طوری پشت میز نشسته بود که توی کافه کنج می نشست . یعنی طوری توی صندلی ولو شده بود و پاهایش را طوری از دو طرف پایه ی برنجی میز دراز کرده بود که با خودت می گفتی لابد کافه از مادر بزرگ قجرش بهش ارث رسیده و اگر بگویید بعید است ، بنچاقش را هم می تواند نشان تان بدهد.

والبته دست هایش را هم تا نزدیکی های مچ ؛ کرده بود توی جیب های شلوار فاستونی خاکستری رنگش که انگار همین حالا از اتوشویی بیرون آمده است.

 

 

اما بس که سرم گرم رسیدگی به این و آن بود و فکرش را هم نمی کردم که بی خبر این جا پیدایش بشود ؛ نشناختمش . و درست مثل این که پیش هر مشتری دیگری می روم تا سفارش بگیرم ؛ رفتم جلو و ازش پرسیدم چه می خورد و باید چه چیزی برایش ردیف کنم.

 

 

سرش را آورد بالا و گفت : کافی من اگه کارش دُرُس باشه ، باید بدونه مشتری پا به رکابش چی سفارش می ده.

بعد درست مثل روز اولی که هم را دیدیم و او پاک هیجان زده شده بود _آن قدر که بلند شد و بغلم کرد _ بلند شد تا همدیگر را بغل کنیم . با این فرق که این بار ؛ این من بودم که هیجان زده شدم و پاک جا خوردم.

 

 

هیچ وقت یادم نمی رود که به سفارش یکی از بجه ها ؛ که گفته بود امروز بعد از ظهر یک نیمچه پروفسوری می آید پیشم که پیشنهاد صفحه بدهد _ و از دوستانش است که تهران دانشجوست ، شیمی می خواند اما بچه ی متفاوتی ست و با این که سابقه ی نوشتن ندارد آن قدر بچه با هوش هست که بشود رویش حساب کرد _ منتظر بودم که سرو کله اش یک وقتی پیدا شود.

 

 

وقتی که آمد ؛ لابد توی راه پیش خودش فکر کرده بود با چه سردبیر با پرستیژ و متشخصی روبه رو خواهد شد .از این که مثل شان توی هر مجله ای ،صدتا ،صد و پنجاه تا ریخته است . چون همین که نشست و گفتم پیشنهاد بدهد؛ گفت یک صفحه می خواهد که تویش درباره ی «فلسفه ی مدرن » چیز بنویسد .

چشم تنگ کردم و پرسیدم : فلسفه ی چی ؟

با این که جا خورده بود گفت : فلسفه ی مدرن .

گفتم احتمالا آدرس را عوضی آمده . خوب به برو بچه ها _ که توی تحریریه برای خودشان می پلکیدند و همه ی هوش و حواسشان پیش املتی بود که برای نهار ترتیب داده بودیم و بس که نرفته بودیم سراغش ، ماسیده بود _ نگاه کند و ببیند روشنفکری چیزی توی شان می بیند ؟!

 

و اصلا به ریخت و قیافه ام می خورد عشق این چرندیات باشم و پول بی زبانم را بدهم توی مجله ام از این مزخرفات چاپ کنم تا همه بهم اشاره کنند و بگویند طرف خیلی چیز سرش می شود ؟ یعنی فکر کرده ای من این جا توی یک هفتم ، خرحمالی می کنم برای این که فلسفه ی مدرن بدهم دست مردم ؟!

 

 

وقتی جا می خورد یا چیز مسخره ای می شنود ؛ این طوری واکنش نشان می دهد که روی صندلی ، همان جور که نشسته ؛ آن شانه ای از خودش را که طرف شماست می دهد بالا .

 

گردنش را هم راست و چشم هایش را گرد می کند . نگاهی می اندازد به یک جای نامعلوم توی فضا _ که انگار پهن شده ی ذهن خودش باشد _ و مثلا تظاهر می کند به این که توی ذهنش ؛ دارد اطلاعاتی را که سر جمع کرده ،تجزیه تحلیل می کند . اما گویا به هیچ نتیجه ای هم نمی رسد . آن وقت با یک اختلاف دو سه ثانیه ای ،بر می گردد و باچشم هایی تعجب زده ،زل می زند توی چشم شما . تشریفاتی که آن روز هم ،مو به مو رعایت شان کرد.

 

 

اما من تُخمم نبود چه طوری دارد نگاه می کند؛ادامه دادم که اگر دلش بخواهد ، می تواند یک صفحه داشته باشد به اسم باشگاه هواداران منچستر یونایتد و اصلا هم برایم اهمیت ندارد که خودش فوتبال نگاه می کند یا نه . یک فَنِ منچستر هست یا نه . فقط این برایم مهم است که توی صفحه اش؛شروع کند به قصه تعریف کردن درباره ی منچستر و منچستری ها و طوری خودش را برای خواننده هایم جا بزند که انگار دل و دینش برای اریک کانتونا غش می رود.

 

وگرنه ؛ برود همشهری ماه . بغل دست یک مشت پروفسور دیگر مثل خودش و تا دلش می خواهد از فلسفه ی مدرن بنویسد و احساس کند خیلی چیز سرش می شود. و گفتم من نماینده ی خوانندگانم توی تحریریه هستم و اجازه نمی دهم هیچ چیزی که از سطح فهم خودم بالاتر باشد ؛توی مجله ام چاپ شود.

و طوری هم گفتم فهم خودم که گویا عقب مانده ای چیزی باشم !

 

 

بلند شد و انگار که هیجان زده باشد اما نتواند جلوی خودش را بگیرد _ و آن روحیه ی جنتلمن مآب انگلیسی هم هیچ کاری در این زمینه ازش ساخته نباشد _ شروع کرد به راه رفتن توی اتاقم و همان طوری که از دست هایش کمک می گرفت تا مقصودش را بهتر برساند پرسید : جدی می گین ؟!

 

وقتی هم که می ایستد و می خواهد درباره ی چیزی مطمئن شود ؛ دست هایش را پشت کمرش به هم قلاب می می کند و یک پایش را می گذارد جلوتر از پای دیگرش .طوری که لابد فکر می کند اسحاق نیوتون است و قرار است کسی ازش عکسی بگیرد که روی جلد شماره ی جدید ساینس چاپ بشود !

برگشتم و بهش گفتم هنوز آنقدر با هم رفیق نشده ایم که باهاش احساس صمیمیت بکنم. یعنی دست کم ؛ده دقیقه ای باید بگذرد تا خودم را با او خودمانی و بی تکلف بدانم . که منت بگذارم بهش و سر شوخی را باهاش باز کنم.

پرسید : یعنی شما یه صفحه ی فن منچستر می خاین ؟... واقعا ؟! باورم نمی شه .

گفتم : مگه چیز دیگه ای گفتم ؟

گفت : نه ... ولی باورش سخته. مگه همچین چیزی ممکنه ؟

انگار داشت از کسی کمک می خواست تا بهش کمک کند آن چه را که شنیده ،باور کند .اما آن وقت خاص؛ هیچ کس نزدیک مان نبود تا به دادش برسد. یا اگر هم بود ؛ تمام فکرش پیش املتی بود که توی آشپزخانه و روی اجاق ماسیده بود . این بود که برداشتم و گفتم این جا_یعنی توی مجله من _ هر چیزی که توی بقیه مجله ها تصورش نا ممکن است ،متصوّر است.

 

عاجز مانده بودم که این واکنش او یعنی چه . این که دوباره بلند شد ایستاد و آن قیافه ی نیوتونی را به خودش گرفت . باید پیشنهادم را رد شده تلقی کنم یا آن که آن را پذیرفته. چون تا وقتی که مشغول تجزیه و تحلیل قضایاست؛واقعا نمی شود از روی حرکاتش یا حالت دست و صورتش،یا حتا لحن بیان جملاتش؛بفهمید توی مغز وامانده اش چه می گذرد.درست مثل هر نجیب زاده ی دیگر.

 

 

فقط ؛ وقتی آمد جلو و باهام دست داد _ طوری که انگار وظیفه دارم بروم طرفش و بغلش کنم _ و گفت سه شنبه ی همین هفته دست نویس اولین صفحه روی میزم است؛تازه آن وقت بود که فهمیدم پیشنهادم را پذیرفته.

و همان جا بود که فهمیدم او هم اگر دست بدهد؛ یک هولیگان تمام عیار و یک فنِ دو آتشه ی منچستر است . ومثل من سرش را می دهد برای اینکه دوایت یورک و اندی کول از توی دایره ی وسط زمین یک دو کنند،همه ی آن بی دست و پاهای عوضی لش آرسنال را جا بگذارند و توپ را قل بدهند توی گل.

 

 

حالا دوباره او این جا بود .منظورم این است که یک جایی بود که من هم آن جا بودم . نشستم کنارشو پرسیدم: تو کجا این جا کجا نجیب زاده ؟! پس کو چترت ؟!

گفت که یک سمینار یک روزه درباره ی کود و این جور گه و گند ها بوده که او هم دعوت داشته . همین امروز صبح آمده و شب هم پرواز دارد . یعنی چیزی حدود دو ساعت دیگر باید برود به هتل ، جل و پلاسش را جمع کند و برگردد.

 

 

ازش پرسیدم پس کی می خواهد از ماتحت گاو و گوسفند ها دست بردارد و آن بنده های خدا را به حال خودشان رها کند . تولیدات آن ها مال این است که هر کجا دل خودشان بخواهد آن را بیندازند روی زمین و کسی هم کاری به کارشان نداشته باشد. یعنی یک عده بر ندارند آن را بررسی کنند که چه چیز هایی تویش هست یا نیست که هر کجا می افتند؛ علف های آن دور و بر، کم کم یک متر قد می کشند.

البته معلوم است که داشتم لیچار بارش می کردم و مزخرف می گفتم تا بعد مدت ها ، باز هم احساس خودمانی بودن بکند و مثل روز اول فکر نکند با چه آدم متشخص و با پرنسیپی رو به روست و برود توی یک قالبی که نتوانیم مثل بچه ی آدم گپ بزنیم. وگرنه معلوم است که آن ها کارشان چیز دیگری است و ابدا کاری به ما تحت گاو ها ندارند و تازه ؛ رقیب شان هم محسوب می شوند از جهاتی !

 

 

بیشتر از ده بار برایش گفته ام که هر وقت به یک کارخانه ی کود سازی فکر می کنم ، توی مغزم یک گاو خیلی بزرگ مصنوعی می بینم که چشم هایش از زور درد ؛زده بیرون و یک بند _ یعنی بدون این که استراحتی تنفسی در کار باشد _ از ما تحت بلا زده اش پهن های بسته بندی شده ی صد کیلویی می افتد بیرون .

که هیچ تزئینی هم ندارندو همه هم ؛ شکل هم اند. یعنی نمی دهند یک کسی بنشیند و کیسه ها را طوری طراحی کند که خوشگل به نظر برسند.

 

 

و این ؛ مال این است که لابد پیش خودشان فکر می کنند دهاتی ها خوشگلی سرشان نمی شود یا لیاقتش را ندارند . در حالی که یک گاو یا گوسفند واقعی ؛ هیچ کدان از دو پهن هایشان ریخت هم نیست . هر چند که خیلی هم به نظر شبیه باشند . و هرکدام شان برای خودشان یک جور قشنگی دارند و وقتی می افتند روی خاک ؛ بویی بلند می کنند که آدم می میرد برای اینکه آن را از فاصله ی چند متری بو بکشد . دست کم ؛ من که این طوری ام .

 

 

برداشت و حال گل گیسو را پرسید . همیشه همین طور است . اول از همه ؛ برمی دارد و حال کسی را از شما می پرسد که می داند تمام توجه تان به اوست و بعد ؛ تازه حال زن یا شوهرتان را می پرسد.

گفتم برایش که گل گیسو تا همین دو ساعت پیش این جا بوده و خیلی بد شانس است که نتوانسته او را ببیند که چه خانمی شده برای خودش. هر روز می آید کافه، ظرف هایم را که از دم صبح روی هم تلنبار شده می شورد و پولش را تا قران آخر گرفت؛ می رود خانه ی من یا مادرش.

 

 

باز هم شانه اش را داد بالا. گردنش را راست کرد و به جایی توی فضای خالی خیرهشد . اما پیش از آن که مطابق معمول همیشه ، زل بزند توی چشم هایم و بعد چیزی بپرسد؛ گفتم که چند وقتی ست من و پری سیما ،جدا زندگی می کنیم.

پرسید : یعنی ؟ ...

 

 

و با دستش ؛ چیزی توی فضا کشید شبیه ضربدر که معنی اش تقریبا این بود:

یک کدام تان دادخواستی چیزی داده اید . بعد از مدتی دعوت شده اید به جلسه ی رسیدگی . قاضی حرف های هر دونفرتان را شنیده و بعد در حالی که اصلا دلش رضایت نمی داده و مرتب به تان می گفته چه قدر شما دو تا به هم می آیید ؛ حکم داده ولی معلوم است که نمی توانید با هم به خوبی و خوشی زندگی کنید . این است که باید بروید محضر و پای یک برگه ی طلاق نامه ی توافقی را امضا کنید شما هم رفته اید و همه ی تشر یفات را انجام داده اید و رسما جدا شده اید ؟

 

 

گفتم : نه . هیچ کدوم از این کارایی رو که تو توی هوا کشیدی انجام ندادیم . پری سیما رفته بوده پیش یه وکیل . از این قزمیتایی که واسه صدتا یه تومنی؛ علیه مادرشونم دادخواست می دن. الاغ نشسته و تا دلش می کشیده ، درد دل کرده بوده . وکیله هم برداشته یه اظهارنامه برام فرستاده که آدم خوبی نیستم و زنم طوری که خودش می گه نمی تونه باهام زندگی کنه . بهتره برم مهریه شو مث بچه ی آدم بدم . وگرنه ممکنه کاری کنه که بقیه ی عمرمو تو زندون بخوابم.

 

 

فکرشو بکن ! تو دیوونه ی زنت باشی ، زنتم دیوونه ی تو باشه ؛ اون وخ یه بار که خر شده بوده ، بره پیش یه وکیل دله ی حمال و بشینه پیشش به درد دل کردن. بشینه از شوهرش بد بگه.

در حالی که صد بار بهش گفتی زنا، خیلی وقتا خر میشن و نمی دونن دارن چه غلطی می کنن. و این طور وقتا ؛ خودشون باید بفهمن که نباید برن پیش کسی و بشینن به درد دل کردن . چون طرف ممکنه باورش شه و فکر کنه اونا واقعا شوهراشونو دوس ندارن. در حالی که این طور نیست... اونم از همه جا پیش این وکلا که نون نحس و نجس شون ، وسط دعوا وَر می یاد.

 

 

یکی از مشتری ها مثل این که سفارشی چیزی داشت . چون داشت این طرف و آن طرف سرک می کشید بلکه مرا پیدا کند و خب ؛ نمی توانست. فکرش را هم نمی کرد نشسته باشم پیش یک مشتری . چون از این عادت ها ندارم که خودم را با مشتری هایم دوست نشان بدهم و بازارم را با این روش های دوپولی که توی کتاب های یک دقیقه ای یاد آدم می دهند ، داغ کنم.

چه می دانست نشسته ام پیش دوستم که خیلی هم دلم می خواهد پیشش بنشینم و کسی دائم خدا نگردد دنبالم تا سفارش قهوه ای چیزی بدهد و موی دماغم شود . این بود که بلند شدم و به علی گفتم : الان بر می گردم...ببینم ؛ هنوزم با اسپرسو شروع می کنی؟

 

 

این که آدم از خودش یک کافه داشته باشد از خیلی جهات خوب است . دست کم به این دلیل که هر چه قدر دل خودش بخواهد توی تُرک اش شکر می ریزد. اما این که هی باید حواست پیش مردم باشد که مبادا دارند دنبالت می گردند تا سفارش بدهند و پیدایت نمی کنند و تو حواست یک جای دیگری است _ حالا پیش لوزه های گل گیسو یا پایان نامه ی زنت _ از آن چیز هایی ست که یک حال گیری اساسی ست .

 

 

طوری که حقیقتا آدم در می ماند . که بالاخره بهتر است آدم از خودش کافه ای داشته باشد یا بهتر است به همان کافه ی لجن در مال دیگران بسازد ؟! حالا هر چند که ، هر چه قدر دل خودشان می خواهد توی تُرک ات شکر بریزند . یا این که بهتر است آدم با قرض و قوله هم که شده ، برای خودش کافه ای دست و پا کند تا هرچه قدر دل خودش خواست و هر مقدار که عشق خودش کشید توی تُرک اش شکر بریزد ؟!

حالا به جهنم که دخل و خرجش هم نخواند.

 

 

وقتی برگشتم ، داشت به ساعتش نگاه می کرد.

گفت :این جا چه زود خورشید غروب می کنه.

گفتم : ملالی نیس . زودم طلوع می کنه!

خندید و پرسید که دور و برم جانماز پیدا می شود یا نه . که گفتم برای آدم هایی مثل او؛ فکرش را کرده ام و رفته ام یک جانماز مشت خریده ام که حتما با نقش و نگار های رویش صفا خواهد کرد . پرسید خیلی ضایع نیست که همین جا نمازش را بخواند؟ که گفتم نه . راحت باش . فک کن این جام مث کنج از مادربزرگ قجرت بهت ارث رسیده... کی به کی یه علی ؟!

 

 

تا من بروم و برایش جا نماز بیاورم ؛ میز و صندلی ها را همان گوشه طوری جابه جا کرد که هیچ کس صدایی ازشان نشنید . و آن قدر جا برای خودش باز کرد که بتواند جانمازم را رو به قبله اش پهن کند و شروع کرد با خدایش عشق و حال کردن.

 

 

وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف می ریختم که رفته بود توی نخ علی _ که داشت آن گوشه برای خودش نماز می خواند و پاک توی این دنیا نبود _ و طرف ، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر می کردم که چه قدر این ناجور بودن های ظاهری و این غیر مترقبه بودن ها قشنگ است.

این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خِرت و پِرت های دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بُتّه جقّه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را می خواند.

یعنی من که می میرم برای این که کسی _ حالا هر کجا که هست _ عین خودش باشد وقتی که آن جا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهر ی که دو پول سیاه نمی ارزند مخفی نکند. یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش می کنند؛ خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آن طوری که هست، خودش را بروز ندهد.

 

 

راستش؛همیشه او را تحسین کرده ام که تُخمش نیست و هر کجا که وقتش برسد، بساطش را پهن می کند و باکش نیست که یک عده دارند چپ چپ بهش نگاه می کنند و پیش خودشان می گویند این بابا رو... از همه جا اومده تو کافه نماز می خونه !

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پر فورمانس

 

دو هفته ی پیش بود که سر و کله اش پیدا شد . از سرمای زود رس این وقت سال کبود شده بود و حتا وقتی خزیده بود توی کافه و یک راست رفته بود و پشت کرده بود به شومینه؛داشت نفس گرمش را توی گودی دست هایش که آن ها را گرد کرده و گرفته بود پیش دهانش ،«ها» می کرد.

من اما توی بار داشتم چیپس و پنیر کسی را ردیف می کردم که تا پیش از آن او را توی کافه ندیده بودم . پسرک لاغر استخوانی درازی که ریش انبوه حنایی رنگی داشت. و موهای لخت بلندی که ریخته بودشان روی شانه ها و بس که خودش سفید و ریشش بور بود ؛ مثل مسیح ای بود که انگار همین امروز از جلجتا آمده پایین و ماموریت داشته بیاید پیانو و به دخلم برکت بدهد.

چون همین که پایش را گذاشت تو ؛از در و دیوار مشتری بود که می ریخت توی کافه اما بیرون نمی رفت. طوری که تا مدت ها ؛حتی نتوانستم سرم را بخارانم.

 

 

دخترک همین که گرم شد ؛از پای شومینه آمد پیشم و گفت می خواهد با مدیر کافه حرف بزند. به چارپایه ای اشاره کردم که کنار کانتر بار گذاشته ایم . تا وقت مبادا،کسی که جایی برای نشستن پیدا نمی کند یا دلش می خواهد سرش توی بار باشد و احساس خودمانی بودن بکند؛بنشیند آن جا و اگر عشقش کشید گپی هم با من بزند.

 

 

البته صورت حسابش فرق می کند. می خواهم بگویم ، اگر کسی دلش بخواهد با من گپ بزند حین آن که قهوه اش را مزه مزه می کند؛نباید جا بخورد از این که سی درصدی روی صورت حسابش کشیده شود.

این راننوشته ایم جایی بزنیم تا همه بفهمند . بلکه هرکس پای بار را برای نشستن انتخاب می کند،بعد که می خواهد حساب کند؛تازه آن وقت می فهمد حرف زدن با من قیمتی دارد که خیلی کمتر از قهوه ای که می خورد نیست. این قاعده را گذاشته ام تا راحت باشم و هر وقت سفارشی چیزی ندارم و مال خودم باشم و بتوانم هر کاری که عشقم می کشد بکنم.پیپم را روشن کنم و چند صفحه ای تافلر یا هانتیگتون بخوانم. که هر کدامشان را صد بار خوانده ام و باز هم از خواندنشان سیر نمی شوم . سیگاری روشن کنم و به وبلاگم برسم که ده پانزده تایی خواننده دارد و می ارزد آن را مرتب به روز کنم. گوشی را بردارم و با گل گیسو عشق بازی کنم یا چرخی توی وب بزنم و ببینم دنیا؛از وقتی من ولش کردم به امان خدا،دست کیست.

 

 

اشاره کردم همان جا بنشیند . در حالی که سیگاری که پشت لبم بود و داشتم یک بشقاب چینی را که تازه شسته بودم،خشک می کردم. چون دود سیگار از کنار بینی ام مثل مار می خزید و می آمد از گوشه ی چشمم می رفت توی و می سوزاندشان؛ تا می توانستم تنگ شان کرده بودم.

 

 

مثل فیلم های وسترنی که کلینت ایستوود توی شان بازی می کند و دائم خدا یک سیگار برگ گوشه ی لبش است و چشم هایش را هم تنگ کرده که با خودت می گویی الان است که تیرش خطا برود و خودش به جای مردکی که روبه رویش ایستاده و دارد مرتب تهدیدش می کند ،تیر بخورد و بمیرد.

اما همیشه ی خدا آن مردک بدبخت مادر مرده است که روی پلاک سینه اش دست می کشد تا باورش شود مرده و باید مثل تپاله بیفتد زمین. می خواهم بگویم همیشه این طور است که پلاک را از روی سینه اش برمیدارد و می بیند وسطش سوراخ شده و تیر باید قاعدتا خورده باشد به قلبش و باید خودش را بزند بهمردن. وگرنه کات می دهند و دهنش را موقع برداشت دو باره ، گِل مال است.

 

 

وقتی نشست، تازه دیدمش . دخترک بلند بالای سبزه ای بود که لب و دهن ؛دندان های ردیف و مرواریدی قشنگی داشت. از آن هایی که وقتی یک لبخند ریز تحویل کسی می دهند و تو داری از نیمرخ می بینی شان؛ دلت می خواهد بنشینی و تا هر وقت که دنیا ادامه دارد نگاه شان کنی.

 

 

البته ؛ اگر او تا ابدالدهر ، به همان نحوی که تو دوست داری بخندد. وگر نه همین که دهانش را ببندد؛هیچ فرقی با زن های دیگر که این جور لب و دهنی ندارند نداشت. حتا اگر از روبه رو هم بهش نگاه می کردی و او می خندید،باز هم دلت نمی خواست دائم خدا نگاهش کنی . می خواهم بگویم خیلی مهم بود که از چه زاویه ای بهش نگاه می کنی. از روبه رو یا از بغل .

 

 

گفت دانشجوی هنر های نمایشی ست و آمده بهم پیشنهاد بدهد شنبه ی هر هفته ی ، یک پرفورمانس توی پیانو داشته باشد که هیچ کافه ای مثلش را نداشته باشد.

گفتم : موافقم . از کی شروع می شه ؟

ذوق برش داشت و معلوم بود اصلا آمادگی اش را نداشته تا خیلی زود و بی آن که نکّ و نالی بکنم،پیشنهادش را بپذیرم. چون شروع کرد برایم توضیح بدهد که اصلا پرفورمانس یعنی چه و او چه کار هایی می خواهد بکند.

بشقاب را کاملا خشک کرده بودم و سیگارم را توی زیر سیگاری مخصوص خودم _ که یک لاستیک مینیاتوری مارک بریجستون است که وسطش یک شیشه ی گود کار گذاشته اند _ تا کرده بودم.

این بود که نشستم و به او که داشت بی وقفه توضیح می داد ؛گفتم آن قدر ها سرم می شود که پرفورمانس یعنی چه و او ممکن است چه نقشه هایی توی سرش داشته باشد . پس یک راست برود سر خانه ی آخر و بگوید از کی می خواهد کارش را شروع کند و اولین برنامه اش برای پرفورمانس دقیقا چیست تا ترتیب پوستر و خبر رسانی اش را بدهم.

 

 

کمی شباهت به گل گیسو می برد که سیب دو نصف مادرش است ،اما رنگ و رویش را از من به ارث برده . به علاوه ی یک خال سیاه متحرک که من هم داشتم و تا همین اواخر _که عاقبت زیر سینه ی چپم آرام گرفت_ برای خودش می رفت این طرف و آن طرف و من هر بار که می خواستم آن را نشان کسی بدهم؛ باید همه ی کار و زندگی ام ول می کردم و روی بدنم می گشتم دنبالش. دست آخر هم؛ کسی که قرار بود خالم را نشان بدهم بهم می گفت این جاس . دنبالش نگردم. با این حال نوبت بعد ؛باز هم مصیبت داشتم اگر که می خواستم آن را نشان کسی بدهم . و همیشه ی خدا هم اگر فرصتی پیدا می کردم ؛از خودم می پرسیدم یعنی همه ی خال ها همین طورند و یک جا بند نمی شوند یا از بخت خوش من یکی ست که این لعنتی آرام و قرار ندارد؟!

 

 

پرسید : همین شنبه چه طوره ؟

گفتم : خوبه . سه چار روزی فرصت داریم همه رو خبر کنیم.

گفت که اگر مخالف نباشم ؛می خواهد چند باند بهداشتی_ از آن ها که اگر دستت بشکند آن را با همان ها می بندند و وبال گردنت می کنند_ بخرد و با آن سر و کلّه ی مشتری ها را بانداژ کند.

ایده ی خوبی بود می توانست داد همه را در بیاورد و می توانست یک حال اساسی به همه شان بدهد . یعنی خیلی بستگی به این داشت که مشتری های آن روز کافه ، چه تیپی باشند. از این آدم های یُبسی که نمی آیند کافه تا از این دلقک بازی ها ببینند یا از آن هایی که می آیند کافه؛ بلکه گاه گداری از این دلقک بازی ها هم ببینند.

پرسیدم : با قهوه چه طورین ؟

که گفت بدش نمی آید .

گفتم : من که پایه ی ترک خاچیک ام.

پرید وسط حرفم که : فرانسه.

 

 

از آن هایی ست که مثل اسفند روی آتش اند. یعنی محض خاطر خدا ،یک جا آرام و قرار ندارند و اگر پا بدهد و به شان پیشنهاد بدهی ؛حاضرند صبح علی الطلوع با شما بیایند به یک کله پزی پایین شهر و کنار دست عمله هایی که می خواهند نیم ساعت دیگر بروند آجر بدهند دست بنّا ،یا کف یک جایی را دوغاب سیمان بدهند و بدنشان هنوز بوی عرق خرحمالی دیروزشان را می دهد؛یک شکم سیر کلّه پاچه بخورند و باکشان نباشد که عمله ها _ مثل این که بیانسی آمده باشد پیش شان و بناگوش سفارش داده باشد_ همین طور برّ و برّ نگاه شان کنند.

 

 

فرانسه اش را که خورد، طوری گشت دنبال کیفش که من فکر کردم می خواهد حساب کند . اما کیف چرمی اش را برداشت و انداخت شانه اش. و بعد گفت سه چهار هزار تومنی بدهم بهش تا ترتیب خرید باندهای بهداشتی برای پرفورمانس شنبه را بدهد.

خیلی ازش خوشم آمد. خیلی . می خواهم بگویم حظ کردم از این همه اعتماد به نفس و بی تعارفی . و از این که مثل بیشتر آدم های ریاکار دوپولی که مدام تعارف تکه پاره ی هم می کنند نیم ساعت تمام وقتم را نگرفت تا دست آخر راضی بشود پول باندها را ازم قبول کند و فرانسه اش راهم مهمان من باشد؛آن قدر کوک شدم که به آن همه عزت نفس درود فرستادم.

 

 

چیزی که ازش متنفرم ؛این است که کسی دلش غنج بزند برای پولی که مستحقش است،آن وقت دائم خدا بگوید قابلی ندارد،حالا بعد حساب می کنیم. و این طور دو رویی های نفرت آوری که من هیچ وقت خدا تحملش را نداشته ام و همیشه ؛ هر وقت که با آن رو به رو می شوم حالت استفراغ بهم دست می دهد و دلم می خواهد روی صورت طرف بالا بیاورم. ودرست وقتی که ؛ دستمالی چیزی هم آن دور و بر نباشد تا خودش را با آن پاک کند.

 

 

و البته؛ دلم می خواهد طوری رویش بالا بیاورم که مجبور بشود تاکسی بگیرد ،برود خانه دوش بگیرد و لباس هایش را هم به طور کل عوض کند. و با این که میدهد لباس های استفراغی اش را بشورند،اما هر وقت که می پوشدشان؛احساس کند بوی ترشیدگی کهنه ای که نمی فهمد از کجاست دارد توی دماغش می پیچد و الان است که خودش هم بالا بیاورد.

 

 

از در که بیرون می زد ،تازه یادم آمد اسمش را نپرسیده ام و نمی دانم روی اعلامیه ی پرفور مانس همین شنبه _ که باید بدهم طراحی کنند یا اگر حوصله کردم خودم بشینم پای فتوشاپ و یک چیز خوش آب و رنگ بسازم _ اسم چه کسی را باید بدهم بنویسند و با این که خانوم!... خانوم محترم صدایش زدم،نفهمید.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

شكلات داغ

 

اگر او را ببينيد محال ممكن است پيش خودتان فكر كنيد كه او پارانوئيدي چيزي دارد يا شيزوفرنيكي چيزي ست.و صرف نظر از اين كه هميشه خدا-حالا مي خواهد تابستان باشد يا زمستان-پوتين هاي سربازي تاف پايش مي كند و بند هايش را هم نمي بندد و مي گذارد كه بروند زير دست و پايش و اهميتي هم نمي دهد كه كثيف شوند يا بپوسند؛وافعش را بخواهيد هيچ فرق عمده اي با هيچ كدام از ما ندارد كه بشود درباره ش گفت مي دوني.يه جوري يه!

لباس هايش كمي كهنه و رنگ و رو رفته هستند و جين سياه پاچه تنگي كه مي پوشد خيلي وقت است كه بور شده.اما هيچ كدام اين ها،باز هم دليل نمي شود كه شما پيش خودتان فكر كنيد كه او مريضي چيزي ست و رابطه اش را با واقعيت از دست داده و آدم متوهمي ست.

كارش اين است كه همين طوري،بدون هيچ نقشه و طرح و برنامه اي راه مي افتد توي خيابان.مي رود به شركتي جايي و مي گويد مترجم است و اگر متني نامه اي دارند؛مي تواند بدهند به او تا همان جا براشان ترجمه كند.حق الزحمه كمي-فقط آن قدر كه همين اامروزش را باهاش سر كند-بگيرد و برود پي كارش.

 

 

اين است كه شما نمي بينيد هر روز خدا پا شود بيايد پيانو و شكلات داغ سفارش بدهد.يعني هربار كه او را مي بينيد،پيداست كه همين نيم ساعت پيش؛ترجمه اي چيزي به پستش خورده و آمده تا پول كمي را كه ساخته،بدهد پاي شكلات داغ.كه اغلب هم؛به سرعت آن را مي بلعد و تا سرت را ازش برگرداني غيبش مي زند.

 

 

اين را هم بگويم كه مبادا پيش خودتان فكر كنيد او خل و چلي چيزي ست.نه!خيلي هم پسر آقا و معقولي ست و كاري نمي كند كه آدم را بترساند.طوري كه مجبور بشوي ازش فاصله بگيري و به ديگران هم بگويي ازش پرهيز كنند.مبادا كاري دست شما يا ديگران بدهد.نه!مي خواهم بگويم حتا از اين بابت كه آدم راحتي ست و نمي كند خودش را اسير آدابي بكند كه بيشتر ما اسيرش هستيم؛قابل تحسين هم هست.

 

 

البته اين را گفته باشم كه هربار مي آيد پيانو؛قبل هركاري،ليوان آبي سفارش مي دهد.با اضطراب دست مي كند توي يكي از جيب هاي كت گاواردين سورمه اي رنگش كه يك دكمه اش را هم هميشه خدا عوضي بسته است و كم پيش مي آيد جفت جا دكمه اي مربوط به خودش باشد.

آن وقت؛از يك قوطي پلاستيكي در دار كه مخصوص نگاتيو فيلم عكلاسي ست،كلي قرص هاي جورواجور رنگي درمي آورد و مي ريزد كف دستش.بعد با يك جرعه آب،همه آنها را يك مرتبه فرو مي دهد.و طولي نمي كشد كه،يعني همان قدر كه من يك فنجان ترك را بخار بدهم؛او هم شده همان پسر آقا و معقولي كه برايتان گفتم.

وقتي هم مي گويم پسر؛منظورم اين نيست كه پانزده شانزده سالي بيشتر ندارد.نه!بايد چهل و پنج شش را داشته باشد.اما طوري ست كه انگار بچه درونش رشد نكرده باشد.يا يك باباي سخت گير داشته باشد كه نگذاشته او هيچ وقت رشد كند.چون به اندازه شانزده ساله ها،پاك و معصوم است و هربار كه نگاهش كني؛فكر نمي كني بيست و سه چهار سالي بيشتر داشته باشد.منظورم اين است كه اين قدر جوان مانده.چون دنيا پاك به تخمش نيست و خودش را بابت اين كه به چه نكبتي مي گذرد،اذيت نمي كند.مي خواهم بگويم مثل اغلب ما نيست كه از همه چيز ناراضي هستيم،مدام به بخت مان لعنت مي فرستيم و همه اش را هم به سرنوشت نكبت مان نسبت مي دهيم.

 

 

امروز هم آمد و نشست جايي كه هميشه مي نشيند.و اگر من نروم و پيشش ننشينم؛همين كه شكلات داغش را تمام كند،مي گذراد مي رود.انگار كه از بنا؛هيچ وقت خدا نيامده بوده و به روح سرگرداني مي ماند كه هيچ كجا آرام و قرار ندارد.درست مثل همان خالي از خودم كه درباره اش براي تان گفتم.كه حتا همين حالا هم؛نمي دانم كجاست اگر بخواهم به تان نشانش بدهم.

 

 

كافه؛پاك بي مشتري بود و كاري هم نداشتم كه سرم را بند آن كنم.اين بود كه وقتي شكلاغ داغي برايش رديف كردم و بردم گذاشتم روي ميزش و خواست كه بنشينم؛نگفتم ببخش.كار دارم بايد بروم پي كارم.بلكه صندلي را كشيدم عقب و نشستم.

 

 

تا بنشينم؛انگشت كوچكش را كرد توي گوشش و گفت:ممنون كه نشستين.و بعد كه انگشتش را از گوشش بيرون آورد؛نگاهي به زير ناخنش انداخت كه زرد شده و قي گرفته بود.اما نكرد تميزش كند.

از آن آدم هايي ست كه هيچ وقت خدا حال آدم را نمي پرسند و مي گويد خيلي مسخره است كه وقتي مي بيني طرف صحيح و سالم روبه رويت ايستاده يا نشسته؛ازش بپرسي حالتان چه طور است.

خب معلوم است كه اگر مريض بود نمي آمد پيشت بنشيند.يعني نمي توانسته اين كار را بكند و حتما توي خانه افتاده بوده روي تخت و دائم خدا مجبور بوده برود دستشويي و خلط قهوه اي يا سبز سينه اش را توي كاسه دستشويي بيندازد بيرون و شير آب را هم باز بگذارد كه با فسار آب؛پيچ بخورد،برود توي زمين و جايي گم و گور شود.

 

 

پانزده سالي از عمرش را توي آمريكا زندگي كرده و خودش كه مي گويد اين عادت از همان جا برايش باقي مانده.كه خيلي،خودش را درگير تعارف و تكلف ايراني جماعت نكند و به شان باج ندهد.و براي همين است كه آدم منزوي و طرد شده اي ست.چون بقيه با خودشان فكر مي كنند چه آدم سرد مزاجي ست و چه قدر خودش را براي آدم مي گيرد.در حالي كه اصلا اين طور نيست.

 

 

همين طور كه داشت شكلاتش را هم مي زد و بدون آنكه هيچ نظمي توي كارش باشد،برداشت و گفت:مبادا زندگي تونو هدر بدين.چون به خاطرش،اون دنيا به سختي تنبيه مي شين.طوري كه فكرشم نمي تونين بكنين.

وقتي ازش پرسيدم از كجا اين طور خبر دقيقي دارد؛گفت كه ديشب آمده بودند تا او را با خودشان ببرند.اما مقاومت كرده و توانسته فريب شان بدهد.

پرسيدم:كي اومده بوده شما را با خودش ببرد؟

گفت اسم شان را نمي داند.فقط همين قدر مي داند كه آنها ماموريت دارند تا (بي مصرف ها)يا آن طور كه خودشان مي گويد (يوزلس ها)را از چرخه زندگي حذف كنند.همين طور چرخ مي زنند و همين كه ببينند كسي دارد زندگي اش را مفت و مسلم از دست مي دهد؛مي آيند و او را با خودشان مي برند.

 

 

پرسيدم:حالا چه طور فريب شون دادي تا دست از سرت بردارن؟

چشم هايش كه از شيطنت برق زدند گفت:به شون گفتم امروز خيلي هم بي مصرف نبودم و صبحش يه چيزي ترجمه كردم.

و در حالي كه از زير چشم نگاهم مي كرد تا واكنشم را ببيند،پشت بندش اضافه كرد:واقع شو بخاين؛هيچ چي ترجمه نكرده بودم.يعني رفتم دم پنج شيش تا شركت،اما هيچ كدوم كاري نداشتن كه بهم بسپرن.

مي توانستم بپرسم آنها كه اين قدر دقيق اند تا كسي مفت و مسلم زندگي اش را هدر ندهد،چه طور مفت و مسلم فريب او را خورده اند و گذاشته اند چند روز ديگر هم روي زمين باشد؟اما پيش خودم گفتم چرا بايد بزنم توي ذوقش و شكلاتش را برايش زهرمار كنم.بگذارم بهش خوش بگذرد و فكر كند توانسته سرشان را شيره بمالد و من هم حرفش را باور كرده ام.

گفت:مث اين كه باور نكردين.

گفتم:چرا.باور كردم.

گفت:نه!پيداس كه باور نكردين.

ازش پرسيدم چرا بايد بهش دروغ بگويم؟و در حالي كه حرفش را باور نكرده ام،بگويم حرفش را باور كرده ام؟

 

 

انگار كه بخواهد خودش را سرزنش كند؛سرش را انداخت پايين-و همان طوري كه هنوز گرم هم زدن شكلاتش بود-گفت يك هيب بزرگش همين است.اين كه چيزهايي را كه حقيقت دارند اما بيشتر آدم ها نمي فهمند و باورشان برايشان سخت است؛احتياط نمي كند و برمي دارد صاف و پوست كنده به شان مي گويد.و همين است كه خيلي ها فكر مي كنند مشاعرش مختل شده و زده به سرش.

بهش اطمينان دادم من يكي كه مثل آنها فكر نمي كنم و به نظرم؛از خيلي آدم هاي ديگري كه مي شناسم آدم معقول تري ست.

 

 

خيلي خوشحال شد.چون برداشت گفت:آقا،هات چاكلت مهمون من.

داشت پيشنهاد مي داد بروم توي بار و براي خودم يك شكلات داغ،به حساب او رديف كنم و بعد بنشينم كنارش سق بزنم.

گفتم:مث اينكه امروز كار و بارتون سكه بوده ها.

اما خيلي زود پشيمان شدم كه اين چه حرفي بود زدم.خب لابد آن قدر پول توي جيبش هست كه شكلات مرا هم حساب كند.وگرنه آدم بيراهي نيست كه همين طور بختكي چيزي بپراند.تازه؛اصلا قصد تحقير كردنش را هم نداشتم.اما ممكن بود پيش خودش اين طور فكر كند كه خواستم زندگي روزمزدش را بهش يادآوري كنم.براي همين،خيلي زود برگشتم و گفتم:پس يه مخصوص شو واسه خودم رديف مي كنم.

 

 

مخصوصش اين است كه به جاي اين كه مثل متقلب ها پودر كاكائو با يك مشت شكر و شير،بريزم توي يك فنجان دهان گشاد-و آن وقت،آن قدر بهش بخار بدهم كه فرقي با شيركاكائو نداشته باشد-يك تكه شكلات كدبري اعلا برمي دارم و آن قدر آن را توي يك فنجان سفيد كه يك تعداد گل ريز با لعاب زرد كم حال رويش نقاشي شده بخار مي دهم،كه وقتي قاشقت را مي زني توي فنجان تا يك كم ازش برداري و بمالي به تخت زبانت؛مشكل از شكلات توي ظرف كنده مي شود.

 

 

گفت كه باكش نيست.و حالا كه مي روم براي خودم هات چاكلت رديف كنم؛لطف كنم و پيپم را-كه گاه گداري گوشه دهانم ديده-برايش بياورم تا چند پكي بهش بزند.خيلي وقت است كه يك دود اعلا نداده توي ريه هايش و حالا كه شكلاتش را خورده؛هيچ چيزي به اندازه چند كام دود اعلا صفا نمي دهد.

با آنكه حاضرم سرم را بدهم اما ندهم كسي پيپم را بگذارد توي دهانش و آن را تف مالي كند؛گفتم باشه.و وقتي برگشتم سر ميزش و پيپم را از توي غلاف چرمي اش درآوردم و گذاشتم دم دست او؛ديدم كه داشت به باقي مانده شكلاتش كه روي ديواره فنجان ماسيده بود،با انگشت ناخنك مي زد.اما معلوم بود نگاهش به ديواره فنجان نيست.بلكه دوخته شده به يك جايي روي سطح ميز كه معلوم نبود معادل ذهني اش چيست يا كجاست.

اصلا دلم نمي خواست پيش خودش فكر كند آن جمله اي كه همين طور يك دفعه از دهن نحسم پريد و حالم را از نفهمي خودم به هم زد؛مال اين است كه آدم گند مزخرفي هستم.

يعني آن قدر گند و مزخرفم كه نمي دهم پيپم را بقيه بگذارند گوشه لبشان.نه براي اين كه دلم نمي خواهد كسي آن را تف مالي كند.نه!فقط براي اين كه آدم بي شعوري هستم و خودم را براي بقيه مي گيرم.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بهش نگو (اين)!

 

مادر زنم تلفن كرد و گفت هركجا باشد،به همين رودي سر و كله اش پيدا خواهد شد.سه چهار ساعتي هست كه با اتوبوس،راه افتاده و آمده.

معلوم است كه خودش را نمي گفت.بلكه دختر ديگرش را مي گفت كه خواهر پري سيماست و چيزي حدود ده دوازده سال از او كوچكتر است.اما جفت خود اوست.مثل اين كه زده باشند يك سيندرلاي خامه اي را از وسط نصف كرده باشند.يعني از اين جنبه كه چطور ممكن است خدا دو نفر را از روي يك قالب بريزد؛آدم را انگشت به دهان مي گذارند.

اما اين كه آنها آنقدر به هم شبيه اند كه ممكن است يك نفر كه نداند،با هم اشتباهشان بگيرد؛اصلا معني اش اين نيست كه هيچ هم با هم فرقي ندارند.چون هرچه قدر كه پري سيما توي ارتفاعات،جايي توي ابرها زندگي مي كند؛عوضش اين يكي خواهر روي زمين راه مي رود و پايش را جاي سفتي مي گذارد.

 

 

مي خواهم پري سيما طوري توي روياهايش گير افتاده كه هربار مي خواهم مجسمش كنم؛مي بينيم كه يك بلوز دامن صورتي بدحال-از آنها كه دهه چهل توي آمريكا مي پوشيدند و دامنش پر بود از چين هاي ريز و بلند كه من مي ميرم براي شان-تنش است.نشسته لبه يك تكه ابر قلمبه و پاهايش را هم انداخته پايين.كفشي چيزي هم پايش نيست.و يك ليوان شير هم گرفته توي دستش و مثل يك گربه اشرافي كه به ظرف شيرش خيره شده-كه تازه پرش كرده اند و او هم بي قرار،چشم مي كشد كه صاحبش برود و پي كار و زندگي اش تا بتواند بيفتد به جان ظرف شيرش-دارد با اشتياق بهش نگاه مي كند.

 

مطلبي كه من هميشه خدا به پري سيما مي گفتم اين است كه با اين كه حالا براي خودش يك زن جاافتاده سي ساله است؛اما هنوز كه هنوز است؛پيش خودش فكر مي كند زندگي چيزي ست مثل اين كتاب هاي قصه كه وقتي بازشان مي كني،لنگه كفش سيندرلا يا خودش،يا حتا درشكه اي كه فرستاده اند عقبش تا او را هرطور شده به مهماني شاهزاده برساند،از توي دل كتاب مي زند بيرون.

از همان هايي كه گل گيسو هم عاشقشان است و يك مجموعه ازشان را به زحمت براي خودش جمع كرده و نمي گذارد كسي به شان دست بزند و پي ببرد كه چطور روي هم تا مي خورند بدون اين كه مزاحم هم باشند.

منظورم اين است كه وقتي با من ازدواج كرده،لابد پيش خودش فكر كرده من شاهزاده اي چيزي هستم و يك اتاق خواب،از آن اتاق خواب هايي كه آن مردك براي سندرلا ترتيب داده بود؛برايش ترتيب مي دهم.

يعني پر از پرده هاي مخمل اعلا،روتختي هاي طلا بافت و تورهاي ابريشمي كه خيمه زده باشند روي يك تخت چوب گردوي كپي شده از روي تخت يكي از آن شانزده هفده تا لويي مخنث قزميت.

كه من حاضر نيستم به چنين تختي،حتا نگاه كنم.چه برسد به اين كه بخواهم خودم را بيندازم رويش و شروع كنم به خواندن عقايد يك دلقك كه كم كم،سالي دو سه بار بايد بخوانم تا آن سال واقعا اسمش سال باشد و بيارزد كه آدم آن را جز عمرش حساب كند.

 

 

همين كه مادر زنم گوشي تلفن را گذاشت؛زنگ زدم به گل گيسو و گفتم الان است كه خاله فرح اش بيايد پيانو و اگر دلش بخواهد مي تواند تلفن كند به آژانس سر كوچه،ماشين بگيرد و بيايد اينجا.البته خودش بايد پولش را حساب كند.چون من كه نمي خواهم بروم جايي خاله ام را ببينم.به اندازه كافي هردو تا خاله ام را ديده ام.گفت:نه.تو بايد حساب كني.

گفتم:اگر اصرار داشتم برم جايي كه خاله ام اونجاس،حتما خودم حساب مي كردم.

 

 

لحنش را از آنچه هست بچه گانه تر كرد و طوري گفت نه.تو بايد حساب كني كه انگار اگر پول تاكسي اش را حساب نكنم حسابي از دستم دلخور مي شود و خيلي هم طول مي كشد تا از سر تقصيراتم بگذرد.

پرسيدم:معلومه واسه چي حقوق مي گيري؟...خب واسه همين وقتاس ديگه.

گفت كه تا پانصد تمونش را قبول دارد.اما بيشترش نه.

گفتم:باشه.جهنم ضرر.

 

 

ازين جهت قبول كردم(پانصد تومن به بالا)كرايه تاكسي اش را بدهم كه فرحناز،فقط خاله گل گيسو نيست.خواهر زن من هم هست و به عنوان يك پدر،تكليف دارم كاري كنم كه بچه ام بتواند قوم و خويش هايش را هراز چند وقتي ببيند.

بس كه دوستش دارد؛مثل برق و باد خودش را رساند كافه و همين كه از راه رسيد،آمد توي بار و گفت بايد سيصد تومن بهم بدي.

و تا سيصد تومنش را نگرفت و نگذاشت توي كيف پول آبي رنگي كه خاله اش براي خودش خريده بود-اما داده به او و يك بند بلند هم دارد كه مي تواند آن را آويزان كند به گردنش-دست از سرم برنداشت.

و تا خاله اش سر برسد،كم كم ده بار؛از كافه زد بيرون و توي پياده رويي كه به خيابان اصلي مي رسيد چشم كشيد.بلكه خاله اش را يك كم زودتر ببيند.وبيشتر دفعات آمد توي بار و با نگراني ازم پرسيد:پس كوش؟نكنه نياد خاله فرح؟

با لحني كه بهش نشان داده باشم بي دليل مضطرب است،گفتم:پيداش مي شه نگران نباش...وقتي گفته مياد،حتما مياد.

 

 

كافه سرشار بود از مشتري.و دود يكنواخت غليظي،از ارتفاع يك و نيم متري به بالا-كه هرچه به بالا مي كشيد متراكم تر مي شد-پوشانده بودش.اين بود كه به گل گيسو گفتم فن زيمنس بي صدايي را كه كلي گشتم تا پيدا كرده ام و داده ام بالاي در ورودي كافه كار گذاشته اند-طوري كه خيلي هم توي چشم نزند اما زيمنس بودنش معلوم باشد-روشن كند.

 

 

چون خودم دستم به ظرف بستني يي بند بود كه داشتم مرتب با يك اسكوپ انگليسي دسته ليمويي؛ازش بستني مي كندم و مي گذاشتم توي پياله هاي نازك پوست پيازي پايه داري كه خيلي دوستشان داشتم.

از همان سرويسي كه يكي اش را همين ديروز،دخترك دست و پا چلفتي زدنبويي؛زد به گلدان سفالي كوچك روي ميز و لبه اش را پراند.وقتي داشت آن را هل مي داد تا ببرد نزديك دست دوست پسرش كه بستني تويش را مزه كند.و اصلا هم موقع حساب كردن به رويش نياورد كه معذرتي چيزي بخواهد يا خودش را دست كم متاسف نشان بدهد.

وقتي فرحناز آمد و از پشت گل گيسو را بغلش كرد؛سرش به بازيگوشي هاي معمولش بند بود و داشت با يك همزن دستي اعلا كه انگ هم زدن كافه گلاسه است و من نديده ام توي كافه ديگري از آنها داشته باشند بلكه با يك مخلوط كن پر سر و صدا كه اعصاب آدم را به هم مي ريزد كارشان را پيش مي برند؛ور مي رفت.اما من كه فرحناز را ديده بودم،به روي خودم نياوردم تا بتواند گل گيسو را غافلگير كند و از پشت بغلش كند.

چيزي كه بچه ها برايش مي ميرند.اين كه يك كسي كه خيلي دوستش دارند؛غفلتا آنها را از پشت بغل كند و بعد هم نگذارد كه برگردند و نگاهش كنند.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

از خلقيات اين نسل اخير كه توي چشم شان هيچ چيزي پيدا نيست بي خبرم.اما دست كم خود من كه بچه بودم؛مي مردم براي اين كه عمو يا عمه اي كسي-بدون آن كه متوجه آمدنشان بشوم-از پشت بغلم كنند.كه همين كه برگردم؛از اين كه آنها بوده اند كه بغلم كرده اند غافلگير شوم و يك مدت بروم توي اين بهت كه كي اومدن كه من نديدمشون؟

كه البته هيچ وقت هم فرصت دست نداد.يعني يا آنها توي باغ نبودند؛يا خبر داشتم كه مي آيند؛و يا از بخت بد من،هميشه صورتم بهشان بود كه سر مي رسيدند.

 

 

گل گيسو گفت اي خاله فرح بدجنس و تقلا كرد از دست خاله اش بيرون بخزد و بپرد توي بغلش.اما خاله اش هم كوتاه نيامد.تا اين كه گل گيسو آخرش مجبور بشود از او بخواهد پيش از آنكه گريه اش بگيرد،ولش كند:تو رو خدا ولم كن خاله فرح.

تازه آن وقت بود كه ولش كرد و گل گيسو توانست برگردد و ذوق زده بپرد توي بغل خاله اش كه خم شده بود و دست هايش را آنقدر باز كرده بود كه گل گيسو بتواند از خوشحالي،همين كه خود را انداخت توي بغل او؛پاهايش را هم دور كمرش قلاب كند.

تا سفارشي را ببرم و بگذارم روي ميز و برگردم؛خاله بازي شان تمام شده بود.گل گيسو نشسته بود روي زانو هاي خاله اش و با اين كه صدبار برايش گفته ام نبايد از كسي كه تازه از راه رسيده هي بپرسي تا كي مي موني؟وگرنه ممكن است طرف با خودش فكر كند هنوز نيامده،كسي دارد براي رفتنم لحظه شماري مي كند داشت ازش مي پرسيد تا كي پيشم مي موني؟

چشم غره اي بهش رفتم تا حساب كارش را بكند و ديگر از خاله اش هي نپرسد تا كي پيشش مي ماند.اما برگشت و بهم گفت:خب اين خاله مه.مهمون كه نيس.

گفتم:خاله فرح ات،فنجون نعلبكي نيست كه بهش مي گي(اين).آدمه واسه خودش!

گفت:خب ببخشين.

گفتم:من كه نبايد ببخشم.

اين بود كه رو كردم به فرحناز و پرسيدم:تو مي بخشيش خاله فرح؟

و زير سيگاري پر از خاكستر و *****هاي سفيد نازكي را كه رژ قرمز كم حالي تا نزديكي هاي خط طلايي آخر ***** را صورتي كرده بود؛و به نظر،مال زني بود كه لبهاي برگشته كلفتي داشته-ار آنهايي كه يك وقتي فقط كلوديا كارديناله داشت-چپه كردم توي زباله دان استيلي كه كافي ست پايت را بگذاري روي پدالش.تا درش بالا بيايد و دهانش را براي بلعيدن زباله ها باز كند.

مي خواهم بگويم طراحي اش طوري است كه آدم فكر مي كند بايد پنگوئني چيزي باشد؛اما آنقدر انتزاعي ست كه گاهي پيش خودت فكر مي كني ممكن است يك فك چاق و چله ي ابله باشد كه روي دمش ايستاده و با ولعي وصف ناپذير و چشم هاي از فرط ذوق زدگي گشاد شده اش؛منتظر و مشتاق است برايش ماهي پرت كني.

 

 

فرحناز گفت:به شرط اين كه گردنمو ول كنه...دارم خفه مي شم.

با تحكم گفتم:ولش كن گل گيسو.

تشر كه زدم؛تازه دست هايش را كه قلاب كرده بود دور گردن خاله اش-و اين بود كه نمي توانست به خوبي نفس بكشد-ولي كرد و گذاشت كه فرحناز سرش را بلند كند و بگويد آخيش...راحت شدم.و آن وقت روسري اش را كه داشت از سرش مي افتاد،بالا بكشد.

پرسيدم:چي مي خوري؟چيپس و پنير بذارم برات؟

تا فرحناز بيايد و جواب بدهد و بگويد با سس مخصوص آقاي باربد؛گل گيسو از بغلش پريد پايين و گفت:خودم مي زارم.هيش كي دس نزنه لطفا.

عاشق اين است كه چيپس و پنير كسي را رديف كند.نه براي اين كه چيپس و پنير درست كردن را دوست دارد.بلكه به اين خاطر كه؛مي تواند آن را بگذارد توي ماكروفر و از اين كه هيچ آتشي يا حرارتي ندارد اما مي تواند چيزها را بپزد به هيجان بيايد.لابد چند باري كه آن را امتحان بكند از صرافتش خواهد افتاد.اما فعلا كه ممكن نيست اجازه بدهد تا وقتي خودش هست و البته دل و دماغش را هم دارد؛كس ديگري چيپس و پنير يك نفر ديگر،مخصوصا خاله فرح اش را رديف كند.

 

 

تا گل گيسو برگه هاي نازك سيب زميني را بريزد روي يك بپقاب و به ترتيب ژامبون،سس و ذرت اضافه كند؛و آن وقت با وسواس به ارث برده از مادرش،پنيرهاي ورقه اي را بچيند روي شان و بعد هل شان بدهد توي شكم ماكروفر؛به فرحناز گفتم:موسفيدتر از تو پيدا نكردن بفرستن پادرميوني؟

فقط خنديد.با اين كه برخلاف پري سيما-كه هميشه توي ابرها يا اين كتاب هاي قصه سه بعدي ست-فرحناز روي زمين راه مي رود،اما خجالتي هم هست و خيلي كم پيش مي آيد شروع كند با شما به حرف زدن.و هروقت هم كه ناچارر است بخندد؛لب بالايي اش را جمع مي كند و مي كشد پايين كه يك وقت شما دندان هايش را نبينيد.

 

 

نه براي اين كه دندان هاي سفيد و قشنگي ندارد.نه!براي اين كه يك دندان نيشش بفهمي نفهمي افتاده روي دندان ديگرش و پري سيما-براي اين كه سربه سرش بگذارد-بهش مي گويد هروقت كه مي خندد؛مثل اين خون آشام هاي توي فيلمها مي شود.كه حتا وقتي دهان شان بسته است،دندان هاي نيش شان بيرون مي مانند و مي افتند روي لب شان.كه اغلب؛ازشان خون هم مي چكد!

در حالي كه اصلا اين طور نيست و من كه بهش گفته ام به خاطر اين قبيل بدجنسي ها ي پري سيما؛خودش را از اين كه راحت بخندد محروم نكند و هي لب بالايي اش را نكشد روي دندان هايش كه يك وقت ديده نشوند.كاري كه به آن عادت كرده و اصلا قشنگ نيست.

و مبادا يك وقت بدهد دندان هايش را اين دكترهاي ديوانه سيم بيندازند.چون هرچيزي همان طوري كه خدا داده خوشگل است و لابد حكمتي توي كارش بوده.وگرنه؛واقعا خدا نمي توانست كاري بكند كه دندان هايش نيفتد روي هم؟تا اون مرتب مجبور نشود لب بالايي اش را بكشد روي شان كه يك وقت كسي نبيندشان؟يا اصلا بترسد كه بخندد؟!

 

 

اين كه پري سيما هرچند وقت يكبار،فرحناز را دست مي اندازد و بهش مي گويد شبيه خون آشام هاي توي اين فيلم ها مي شود هربار كه مي خندد؛از آن معدود بدجنسي هاي كوچكي است كه پري سيما دارد.

مي خواهم بگويم اين ديگر آخر بدجنسي هاي اوست و خيلي كه بخواهد آدم بدي باشد،از اين جور بدذاتي ها مي كند.وگرنه يك فرشته است كه من تا مدت ها بعد ازدواج مان مشكوك بودم او اصلا آدم است يا نه.

طوري كه آن اوايل ازدواج مان؛بيشتر وقت ها انگشت دستش را مي گرفتم توي دستم و فشار مي دادم تا ببينم دردش مي آيد يا نه.كه بفهمم واقعي ست يا من بنگي چرسي كشيده ام و دارم خيال مي كنم اين كه من دارم انگشتش را فشار مي دهم و پيشم نشسته،يك آدم واقعي ست.

 

 

تازه خيلي از اين بدجنسي هايش را هم،من به مرور يادش دادم.وگرنه او واقعا همان فرشته اي ست روي ابرها كه يك وقتي توصيفش را برايتان كردم و معلوم نيست چه جوري و با چه وسيله اي؛خودش را رسانده اين پايين بين ما.طوري كه ليوان شيرش هم از دستش نيفتاده.

چون هروقت خدا كه او را ببينيد،دارد يك ليوان شير سر مي كشد و اگر يك ليوان خمره اي شير دستش نباشد؛بدانيد همان دور و برهاست.فقط مجبور شده آن را يك جايي بگذارد زمين تا دندان هايش را نخ بكشد!

 

 

مي خواهم بگويم طوري ست كه اگر با او زندگي بكنيد؛مجبوريد دائم خدا مراقب باشيد كه دست تان يا پاي تان به ليوان شير او نخورد.كه هركجا نخ دندانش را پيدا كرده،گذاشته همان جا تا نخ دندانش را بردارد و بيفتد به جان دندان هايش كه سالي كم كم،و با اين كه هيچ مرگشان نيست؛ده بيست بار مي دهد پرشان كنند.

كه من مي گويم بيشتر عصبيتش مال همين است.مال اين كه هروقت فرصت پيدا مي كند و پولي دستش مي رسد؛مي دهد تا مته بگذارند توي دندانش و اشكش را در بياورند.

هميشه هم اين شماييد كه بايد بدانيد او آخرين بار نخ دندانش را كجا گذاشته.مي خواهم بگويم خودش به هيچ وجه من الوجوه،مسئوليتي در اين باره قبول نمي كند كه آن را يك جاي مشخصي بگذارد كه خودش بتواند پيدايش كند.يا يادش باشد آن لعنتي را كه در يك چهارم از عمر نكبتم مجبور بودم دنبالش بگردم؛آخر بار كجا گذاشته.تا دست كم؛آسان تر بتوانم پيدايش كنم.

 

 

صرف نطر از اين كه او فرشته اي ست كه هيچ وقت خدا نمي داند نخ دندانش را كجا گذاشته؛فكر نكنم حتا توي آدم ها هم كسي پيدا بشود كه به اندازه او لج باز و يك دنده و كينه توز باشد و نتواند كسي را كه حالا يك وقتي اشتباهي درباره او مرتكب شده،ببخشد.

طوري كه فكر كنم او الهه كينه كشي و انتقام باشد كه اسمش به هر دليل،از فهرست اساطير يونان جا افتاده.شايد چون ايراني بوده و آنها فارسي نمي فهميده اند.يا شايد هم پيش خودشان گفته اند به چه مناسبت بايد يك ايراني را بين اسطوره هاي خودمان جا بدهيم.خودمان كم اسطوره داريم كه نمي دانيم باهاش چه كار كنيم؟!

فكرش را بكنيد مثلا پنجاه سال پيش،ساعت يازده و بيست و سه دقيقه ي بيست و نهم مهر؛بهش گفته باشيد بلد نيست بيست درصد چهل را حساب كند و بهش خنديده باشيد.خيلي خوب خاطرش هست كه شما كي چنين ظلمي را درباره اش مرتكب شده ايد.

يعني ممكن است يكهو و بدون هيچ مقدمه اي برود توي اتاق و بنشيند به گريه كردن و غم خوردن.و شما كه برويد بپرسيد چه كارش شده؛بگويد هيچ وخ نمي تونم فراموش كنم كه بيست و نهم مهر ماه پنجاه سال پيش،بهم گفتي بلد نيستم بيست درصد چهلو حساب كنم...تازه بعدشم بهم خنديدي.

 

 

عوضش فرحناز؛خيلي خاطرس را مكدر اين جور قضايا نمي كند و مي فهميد زندگي،آن قدر بهش فرصت نمي دهد كه بخواهد تمام عمرش را بنشيند و يكي يكي اشتباهات ديگران را-آن هم با اين دقت نظر و حوصله-توي ذهنش ثبت و ضبط كند.تا بعد سر فرصت بنشيند به حساب رسي و به يكي يكي شان رسيدگي كند.

 

 

يكي از مشتري ها،با اشاره دستش يك ليوان آب خواست.ته يك ليوان مخروطي شكل خيلي بلند؛براي خوشگلي اش يكي دو تا زيتون انداختم و تا سر،پرش كردم از آب تگري محشري كه مي دانم بعد قهوه حسابي مي طلبد.آن قدر تگري و يخ،كه في الفور روي بدنه ليوان بخار مي بندد و شر مي كشد پايين.

آن وقت گذاشتمش روي يك سيني كانتر بار.و بعد خودم رفتم آن طرف بار توي خود كافه تا برش دارم و ببرم پاي ميز كسي كه ازم آب خواسته بود.

 

 

برايم راحت تر است-و تازه درآمد خوبي هم دارد-كه وقتي كسي آب سفارش مي دهد؛بردارم و يك بطر از اين آب معدني هايي كه معلوم نيست از كدام فاضلابي پرشان كرده اند-چون اگر يك مدت بگذاريدشان كنار،خودتان مي بينيد كه روي سطحشان لجن مي بندد-بگذارم روي ميز.

اما مسئله اين است كه نمي خواهم هيچ چيز كافه،شبيه كافه هاي ديگر باشد.نه كه نخواهم؛متنفرم از اين كه كسي پيش خودش فكر كند اين كه همونه كه توي اون كافه هم به خورد آدم مي دن.يا به خودش بگويد لعنتي يا،آبشون ام فروشيه.

 

 

براي همين است كه ترجيح مي دهم حتا آب پيانو با جاهاي ديگر فرق داشته باشد.ته مزه زيتون يا آلبالو بدهد و روي جدار ليوان هم بخار بسته باشد.طوري كه طرف دلش بخواهد با انگشت رويش دست بكشد،يخ بودنش را حس كند يا حتا رويش شكل و شمايلي بكشد كه يكهو ديده دلش مي خواهد روي ليوان آبش آن شكلي باشد.

 

 

توي فاصله اي كه از بار مي رفتم به لابي كافه؛راستش كمي خجالت كشيدم از اين دارم قهوه چي گري مي كنم و براي اين و آن آب يا هر زهرمار ديگري مي برم.حالا مي خواهد كافي شاپ خودم باشد يا كافي شاپ نكبت يك آدم نكبت ديگر كه هرچه قدر دل خودش بخواهد توي ترك تان شكر مي ريزد و فكر مي كند چون صاحب كافه است،حق دارد ترك تان را آن قدر شيرين كند كه خودش دوست دارد شيرين باشد.

 

 

واقعش؛چون فرحناز آنجا نشسته بود پيش خودم خجالت كشيدم و بغض راه گلويم را گرفت.وگرنه باكم نيست كه من بايد چه كاره باشم اما چه كاره ام،كجا بايد باشم اما كجا هستم.و خيلي وقت است رسيده ام به اين مطلب كه از خيلي جهات؛اين كه شكم آدم ها را پر كني شرف دارد به اين كه بخواهي توي مغز پوكشان چيزي را فرو كني.

چون بابت آن كه چيزي فرو مي كني توي شكم شان-حالا هرچه كه مي خواهد باشد-پول خوبي بهت مي دهند.اما بابت اين كه مغزشان را پر كني؛پهن هم بارت نمي كنند.لابد؛چون فكر مي كنند به حد كافي پر هست و همين طوري هم خيلي چيز حالي شان مي شوند.كه از سرشان هم زياد است و بيشتر از اين مي خواهند چه كار؟!

وقتي از سر ميزي كه آب برده بودم برمي گشتم،سعي كردم نگاهم نيفتد توي چشم هاي فرحناز و خودم را پاك بيخيال نشان دادم.طوري كه به نظر برسد برايم مهم نيست كه دارم-مثل گارسن هاي توي فيلم ها-چيز مي برم براي اين و آن و مي گذارم روي ميزشان كه زهرمارشان كنند.

براي اين كه آدم پيش خواهرزنش-و نه حتا برادر زنش-كه جلو چشم هاي خودش قد كشيده؛يك طور ديگري اعتبار دارد كه شبيه پيش هيچ كس ديگر نيست.

 

 

اين حسي كه دارم،از اينجا ريشه مي گيرد كه خواهر زن ها هميشه،يعني هروقت كه بخواهند به مردها فكر كنند؛تو را مجسم مي كنند و پيش خودشان فكر مي كنند مرد يك كسي ست كه حتما مثل شوهر خواهرشان باشد.

در حالي كه مردها-تازه تا جايي كه من حوصله كرده و شمرده ام-براي خودشان دويست سيصد جورند و همه شان هم مرد هستند.سعني از اين جنبه كه با زن ها فرق دارند،هيچ باجي به هم نمي دهند.اما خب؛خواهرزن ها پيش خودشان طور ديگري فكر مي كنند و نمي شود هم از اين طور فكر كردن منصرفشان كرد.

 

 

انگار فرحناز هم بو برده بود كه عارم شده.چون همين كه از سر ميز برگشتم طرف بار؛ديدم سرش را-از من كه داشت دزدكي نگاهم مي كرد-برگرداند و خودش را سرگرم نگاه كردن گل گيسو نشان داد.كه چشم دوخته بود به اجاق ماكروفر و داشت به ورقه هاي پنير نگاه مي كرد كه تحت فشار چيزي كه ديده نمي شد؛به سرعت آب مي شدند و وا مي رفتند.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

تو هيچ وخ براش گريه نكردي.كردي؟

 

گل گيسو با خاله فرحنازش،رفته بود به خانه مادرش.يك سويين نقلي همكف توي خياباني از شهر كه براي خاطر اقاقي هاي پير و انبوهش زبانزد است.كه همين سه ماه پيش كرايه كرد و اسباب و اثاثيه اش را تمام و كمال برد به آنجا.

اين بود كه آن وقت شب-كه داشتم كركره كافه را زير آن برف سنگين اما آرامي كه از ابرهاي شيري رنگ مي باريد،پايين مي دادم-پيش خودم فكر كردم هوا جان مي دهد براي اين كه هرچه قدر كه دلم بخواهد،توي خيابان ها براي خودم چرخ بزنم.

روي برف ها راه بروم،يك دستي شان را به هم بزنم و كرخت كرخت شان را زير پاهايم بشنوم و پشت هم،سيگار بكشم.و منتظر بمانم كسي بهم تذكر بدهد حيف نيست توي هواي به اين پاكي سيگار مي كشين؟!

 

 

تا بكوبم توي دهنش و بهش بگويم به تو چه!هرچه قدر كه تو از اين پاكي سهم داري،من هم درش سهيمم.آن وقت يقه پيارهنش را از توي دستم بكشد بيرون و بهم بگويد جدا كه براتون متاسفم تا من هم بهش بگويم واسه بابات متاسف باش.

 

 

و اصلا حواسم متوجه بابا نبود كه توي ماشينش؛كمي آن طرف تر كافه نشسته بود و داشت با چراغ بهم علامت مي داد.فقط،وقتي برگشتم تا زيپ يقه ام را تا بند آخرش بالا بكشم تا باد موذي آن وقت شب نخزد توي گل و گردنم؛ديدم دارد از پشت شيشه ماشين،كه برف پاك كن هايش داشتند دانه هاي درشت برف را اين طرف و آن طرف مي زدند،برايم دست تكان مي دهد تا بروم پيشش.و مرتب هم چراغ مي دهد تا نكند يك وقت نبينمش.

 

 

ديده بوده برف سنگيني باريده.كه دارد هنوز هم مي بارد و بناي ايستادن هم ندارد.براي همين؛آمده دنبالم.اما نكرده بوده بيايد توي كافه.بلكه همان جا نشسته بوده توي ماشين كه هواي دم كرده تويش بيداد مي كرد.اين بود كه كمي شيشه طرف خودم را دادم پايين.فقط آن قدر البته كه،كمي هواي تازه بخزد تو و نفس كشيدن را برايم آسان كند.

 

 

همين كه راه افتاد؛از كار و بارم پرسيد.گفتم اي...بدكي نيست و روز به روز بهتر مي شود و انگار كه با سرد شدن هوا رابطه معكوسي داشته باشد.سعني طوري ست كه هرچه هوا سردتر باشد،كار و بارم گرم تر است.

گفت:خب اين طبيعيه.

و دنباله اش،مثل هميشه؛با آن لحن سرزنش بارش ازم پرسيد كجا مي رفتم و چرا تا اين وقت شب نرفته ام خانه تا گل گيسو تنها نباشد.كه بهش گفتم گل گيسو رفته خونه ي مامانش.منم داشتم مي رفتم زير برف...در واقع روي برف؛يه كم راه بروم اما نگفتم بي خبر آمده و تمام نقشه ام را براي آن شب به هم زده.حقيقتش را بخواهيد؛دلم نيامد بزنم دل پيرمرد را كه توي اين سرما زده بيرون تا مبادا توي راه سرما بخورم،بشكنم و لطفي را كه بهم داشته،نديده بگيرم.

خواستم كه يكراست نرود خانه.يعني يك كم توي جاده هاي بيرون شهر چرخ بزنيم.آن وقت اگر دلش خواست؛مرا برساند.چون اصلا حوصله خانه را ندارم.كه هروقت گل گيسو نيست؛مثل اين است كه رفته اي توي يك كارتن زهوار در رفته ي يخچال و همان قدر آدم را دل مرده مي كند كه حقيقتا توي چنين چيزي باشي.

اين بود كه تصميم گرفت ماشينش را بيندازد توي بولواري كه دست آخر مي رسيد به يك جاده بيرون شهر.كه به نوبه خودش؛به يك جاده پيچ در پيچ كوهستاني مي رسيد.پر از باغ هاي سيب و هلو كه توي دامنه كوه و در دو طرف جاده؛خودشان را تا پاي قله ها بالا مي كشيدند و از قشنگي برفي كه روي سرشان نشسته بود،دل آدم را مي بردند.

 

 

ماشين،كه توي جاده باريك پيچ مي خورد و پيش مي رفت؛نور سو بالاي چراغ هايش هم پيچ مي خورد و از اين دامنه،هي مي افتاد به آن دامنه ديگر و اين،به علاوه آهنگي از سايمون لبون كه اسمش بايد كامان داون باشد و روزي نيست كه من ده بيست بار بهش گوش ندهم؛و برف كه هنوز يك ريز مي باريد وهمين طور صداي قژ و قژ برف پاك كن ها؛تركيب معركه اي از چيزهاي قشنگ مي ساخت كه نظير نداشت.

چيزي كه هرچند سالي كه بگذرد،فقط يك بار ممكن است پيش بيايد.سعني طوري همه چيز سر جاي خودش باشد كه آدم از اين همه خوش بياري خودش متعجب بشود.برود خانه و همين كه رسيد؛براي خودش و بخت و اقبالش اسفندي چيزي دود كند كه چشم زخمي چيزي نخورد.

عاقبت بهش گفتم از يك بريدگي جاده كه شيب كمي داشت و ماشين مي توانست از پس بالا رفتن ازش بربيايد؛بزند بالا و آن قدر برود و برود تا به بالاي تپه ها ب رسيم.آن جا نگه دارد و براي چند دقيقه اي زير نور خود ابرها،كه اين طور مواقع به نظر مي رسد كسي چيزي توي شان روشن كرده باشد،يعني طوري ست كه من مي ترسم تنهايي به شان نگاه كنم؛به شان نگاه كنيم.و ببينيم كه برف،چه طور با يك دستي و انصاف شگفت انگيزي روي همه چيز را مي پوشاند.

 

راستش را بخواهيد،هيچ وقت خدا جراتش را نداشته ام كه اين طور سفارش ها به او بدهم.يا بهتر است بگويم اين جور خواسته ها ازش داشته باشم.مي خواهم بگويم هيچ وقت با او،آن قدر راحت نبوده ام كه بهش بگويم دلم چه مي خواهد و او هم هيچ وقت مثل آن شب پا نداده بود كه هرچيزي كه ازش بخواهم بپذيرد و نزند توي ذوقم.

اين بود كه عاقبت؛بالاي تپه و كنار پرتگاهي كه ديگر انتهاي جاده كمركش كوه بود و به يك محوطه باز و پهن مي رسيد،ماشين را نگهش داشت و خاموشش كرد.

 

 

تا پيش از آن شب؛فكر نكنم هيچ وقت ديگري توي زندگي اش پيش آمده باشد كه از بالا بهش نگاه كند.يعني برود بالاي كوهي تپه اي و تمام ترس و لرزش را همان جا خالي كند و وقتي مي آيد پايين،پيش خودش فكر كند چه قدر حالم بهتر شده.

كاري كه من هروقت پا بدهد مي كنم و بعدش كه به خودم نگاه مي كنم،مي بينم حالم از ان وقتي كه پايين بودم و هنوز نيامده بودم بالا؛به مراتب رو به راه تر است و انگار كه دياليز كرده باشم،خونم صاف صاف شده است.

 

 

شيشه را كه داده بودم پايين؛بيشتر پايين كشيدم.طوري كه مي توانستم بعد هربار كه از سيگار كام مي گرفتم،دستم را بدهم بيرون تا دودش نپيچد توي ماشين و حالش را بد نكند.

تازه آن وقت بود كه كلاهم را از سرم كشيدم و عينكم را هم برداشتم.

بس كه عينك مي گذارم؛همه چيز يك دفعه،چند درجه اي تار شد.درست مثل اين تابلو هاي امپر سيونيستي كه هيچ چيز تويش لبه ندارد و بايد چشمت را حسابي تنگ كني تا بلكه در مجموع،چيزي ازش دستگيرت بشود.اما عوضش،زنده بودن رنگ ها و خلوص شان؛هوش از سرت مي برد.

 

 

از وقتي كه بهش پيشنهاد داده بودم بزنيم بيرون شهر،چيزي نگفته بود.حتا يك كلمه.اين بود كه وقتي ماشينش رو خاموش كرد و يكي دو دقيقه اي به تماشاي برف گذشت-بدون اين كه نگاهش كنم يا نگاهم كند-ازش چيزي را پرسيدم كه هميشه خدا دلم مي خواست ازش بپرسم.اما هميشه با خودم فكر كرده ام ممكنه به خودش بگيره...شايد ناراحت شه،ولش.يعني ازش پرسيدم وقتي پدرش مرده چه حالي داشته.

پرسيد:چه طور مگه؟

گفتم:هيچي.همين جوري...مي خام بدونم.

گفت كه وقتي پدر پيرش داشته از بيماري كبدي مي مرده؛دستش را گرفته بوده توي دستش.داشته يواش يواش مي مرده و بدنش هي سرد و سردتر مي شده.براي همين،خيال مي كند كه دست او-يعني پسرش كه پدر من باشد-از حد معمول داغ تر است و نكند تب دارد.اين است كه برمي گردد و بهش مي گويد تب داري بابا جان.

 

 

اين ها را كه گفت؛صدايش داشت مي لرزيد و معلوم بود دارد به سختي خودش را نگه مي دارد كه نزند زير گريه.اما كمي كه گذشت،يعني همين كه توانست خودش را جمع و جور كند؛گفت پدرها اين طوري بچه هاشان را دوست دارند.يعني تا اين حد عميق و خالصانه است عشق شان.كه وقتي خودشان بدن شان يخ زده و دارند مي ميرند؛باز هم دل شان پيش بچه هاي شان است و فكر مي كنند آن ها هستند كه تب دارند.و نكند چون تب دارند،يك وقت طوري شان بشود.

پرسيدم:شد كه باهاش بجنگي؟

گفت:نه اون قدري كه تو باهام جنگيدي.

و اضافه كرد هيچ پسري در خصومت با پدرش،به گرد پاي من هم نمي رسد.يعني هيچ پسر ديگري را نمي شناسد كه تا اين اندازه و به اين خشونت؛روي پدرش شمشير كشيده باشد.

برگشتم نگاهش كردم و گفتم:متاسفم.

 

 

نه اين كه واقعا متاسف نباشم و همين جوري چيزي پرانده باشم كه دلش را به دست بياورم.نه!داشتم از ته دلم مي گفتم متاسفم كه مجبور شده ام شمشير بردارم و بيفتم به جانش.هم خودم و هم او را تخريب كنم تا از فرط عشق و البته اين كه مثل هر مرداد ماهي ديگر خيال مي كند از من عاقل تر است؛مثل مار نپيچد به جانم و خلقم را از آنچه هست تنگ تر نكند.

 

 

چند لحظه اي طول كشيد تا بتواند چيزي بگويد.دست آخر هم گفت از ميان بچه ها،من به مادرم رفته ام.او هم يك جنگ جوي تمام عيار بوده و تا آدم را مجبور نمي كرده به اشتباهش اقرار كند؛دست از جنگيدن برنمي داشته.خيلي شد كه ازش شكست خوردم.اما همه اش بهم چسبيد.

 

 

پرسيدم:دوسش داشتي؟

گفت:خب آره...وقتي داشتم مي ذاشتمش زير خاك؛باورم نمي شد.

پرسيدم:تو دقيقا ديدي ش؟

گفت:آره...ديدمش.

پرسيدم:از زير آوار كه كشيدنش بيرون چه شكلي بود؟بدنش له شده بود؟

گفت:خيلي درب و داغون نشده بود.

و بعد،مثل اينكه بخواهد گلايه و در عين حال ملامتم كند؛صورتش را چرخاند طرفم و ازم پرسيد:تو هيچ وخ براش گريه نكردي.كردي؟

گفتم نه اما داشتم دروغ مي گفتم.يك ماه پيش،رفته بودم بالاي سر گل گيسو كه خوابيده بود و سگ قهوه اي عروسكي اش را هم-كه گوش هاي بزرگي دارد و مي افتد توي چشم هاي و انگار تويش شن ريخته باشند،نمي تواند سرپا بايستد و زرتي پخش زمين مي شود-گرفته بود بغلش.

براي همين،وقتي كه آمدم ببوسمش؛ديدم كه گونه ام خورد به يك جاي خيس روي بالش.اين شد كه فهميدم دلش براي مادرش تنگ شده و آمده اينجا زير لحاف و براي خودش يك دل سير،بدون آن كه من بو ببرم گريه كرده.وگرنه،هيچ دليلي نداشت بدون اين كه هيچ شب بخيري چيزي بگويد؛يكهو بدود توي اتاقش و لحاف مخمل قرمز سوزن دوزي شده اش را كه مادر بزرگش بهش هديه داده،بكشد روي سرش.

 

 

همان جا بود كه يك دفعه ديدم دلم هواي مادرم را كرده و مثل اين كه لوله ي يك قيف باشد هي تنگ و تنگ تر شد.آن قدر كه ناچار شدم بروم توي اتاق خودمان.روي تخت دراز بكشم و توي تاريكي؛برايش اشك بريزم.آن هم بعد بيست سال كه از مردنش مي گذشت و خيلي وقت بود كه بين ما نبود.

 

 

برف؛باريدنش تمام شده بود و حالا كمي از ماه،از پشت يك تكه ابر بيرون زده بود و روي زمين نقره مي پاشيد.ياد بچگي هايم افتادم.ياد شبي كه با مادرش روي پشت بام خانه مان خوابيده بوديم و او ازم خواسته بود به ماه نگاه كنم و خودم ببينم كه چه قدر قشنگ شده.و ببينم كه چه طور دارد توي دل شب،جلوه گري مي كند براي خودش.

 

 

كه گفته بودم شب هايي كه ماه كامل است؛فكر مي كنم دارم از ته يك چاه سياه و تاريك،به دهانه چاه كه خود ماه باشد نگاه مي كنم.يعني فكر مي كنم شب نيست.بلكه من ته يك چاهم و آن بيرون روز است.و بعد كه اين طور فكر مي كنم؛دائم خدا از خودم مي پرسم من اين ته چه كار مي كنم و حالا چه طور بايد خودم را برسانم آن بالا؟اين است كه مي ترسم بهش نگاه كنم و تا خوابم ببرد،دل شوره دارم كه مبادا هميشه اين ته بمانم و هيچ وقت خدا نتوانم خودم را برسانم آن بالا.و او مرا گرفته بود بغلش و به خودش فشار داده بود و بهم گفته بود نترس عزيز دلم.هروقت كه باشه ازش مياي بيرون.

 

 

برداشت و ازم پرسيد از كارم راضي هستم يا نه.لابد مي خواست از آن حال و هوايي كه حس مي كرد درش گير افتاده ام،بيرون بياورد.

گفتم:يه خورده سخته.نه از اين جهت كه كار سختيه.از اين بابت كه يه كم طول مي كشه تا آدم از يه نقشي كه داره و بهش عادت كرده؛بره تو يه نقش ديگه و اون جام احساس راحتي بكنه.درس مث اينه كه يه كفش تازه خريده باشي.تا جا بيفته واسه پات كه بايد باهاش سر كنه،يعني به خودش بگه همينه كه هست،بايد باهاش بسازي كلي طول مي كشه...بعضي وقتا سختمه كه باور كنم قهوه چي ام.اما مهم نيس...بهش عادت مي كنم.

 

 

و گفتم بيشتر از خودم،دلم براي گل گيسو مي سوزد.كه اگر توي مدرسه ازش بپرسند بابات چه كاره است؟بايد چه جوابي بهشان بدهد.فكرش را مي كنم كه مجبور است يك جواب پرتكي بدهد،در حالي كه خوب مي داند باباش قهوه چي ست؛حالم گرفته مي شود و همه اش خودم را سرزنش مي كنم كه چرا نتوانستم باباي بهتري برايش باشم.كه بهش افتخار كند.ه بتواند سرش را بالا بگيرد.

خيز برداشت كه بگويد تقصير خودم است كه توي مصاحبه گزينش وكالت،به آن بابايي كه مي خواسته پرسش هاي احكام و از اين جور چيزها بپرسد؛گفته ام محال ممكن است به سوال هايش جواب بدهم چون خلاف قانون است.

 

 

اما مثل اين كه يادش آمد ازم چه جوابي شنيده.براي همين حرفش را خورد و پرسيد:خب چرا كمك نمي گيري؟

گفتم:اون قدري در نميارم كه بخوام نصف شو بدم به وردست.

مي داند كه دارم سر هر برج،پانصد تومني مي گذارن كنار تا بتوانم مهريه پري سيما را جفت و جورش كنم.كهه بدهم بهش تا برود دنبال كار و زندگي اش و هرچه قدر كه دلش مي خواهد توي تاس كبابش آلوبخارا بريزد و عين خيالش نباشد كه هيچ وقت خدا،پيراهن اتو شده اي توي كمدم ندارم.

 

 

رو كرد بهم و گفت دلش نمي خواهد زندگي مان از هم بپاشد.همين كه چيزي از هم پاشيد ديگر ممكن نيست دوباره بشود مثل اول ساختش.اما اگر درباره جدايي به قطعيت رسيده ايم،مي توانم روي حمايت او حساب كنم.كه گفتم نه،نمي خواهم مديونش باشم.آن وقت از ماشين زدم بيرون و رفتم لبه پرتگاه ايستادم.

 

 

راستش را بخواهيد؛هميشه از ارتفاع وحشت داشته ام.خيلي خيلي بيشتر از جيمز استوارت توي ورتيگوي هيچكاك.براي همين؛هميشه به خودم مي گفتم كاشكي هيچكاك حماقت نكرده بود و نقش اسكاتي را توي ورتيگو،عوض استوارت داده بود به من تا به همه شان نشان مي دادم ترس از ارتفاع؛واقعا يعني چه.

از آن گذشته؛كدام ابلهي بدش مي آيد با كيم نوآك همبازي شود تا پشت صحنه،خوب به انگشت هاي دست و پايش دقيق شود و بفهمد چه طور زني ست؟!پايه كله پزي پايين شهر هست يا نه؟!

 

 

اين بار هم آن قدر نزديك لبه ها نشدم كه بترسم و دلم شور بزند.اما تا جايي كه مي دانستم دلم شور نخواهد زد و هي با خودم فكر نخواهم كرد الان است كه پرت شوم پايين رفتم جلو.

كمي كه گذشت؛او هم از ماشين پياده شد و آمد كنارم ايستاد.طوري كه اگر آن پايين يك دوربين كار مي گذاشتند كه بتواند هردوي ما را در كادر داشته باشد؛به نظر مي رسيد آل پاچينو توي پيري و دنيرو توي جواني اش،نصفه شبي آمده باشند پاي يك اسكله مه گرفته تا معامله اي چيزي بكنند.كه قانوني هم نيست.

اما حتا به هم،نگاه هم نمي كنند و هر دوي شان رفته اند توي نخ فلامينگو هايي كه دارند نزديك سطح آب پرواز مي كنند و پاهاي لاغر و بلند و استخواني شان هم،گاه گداري كشيده مي شود روي سطح مه آلود دريا.

 

 

از گوشه عينكم مي ديدم كه چه طور بخار دهانش بيرون مي زند و توي هوا،به سرعت گم مي شود.بفهمي نفهمي از من كوتاه تر است و لاغر تر.استخواني و سبزه رو.و طوري صورتش پرجاذبه است كه هربار بهش نگاه كني؛فكر مي كني خود پاچينو ست كه آمده ديدنت تا بهت بگويد خيلي بچه اي.خيلي.

مي خواهم بگويم اين قدر بهش شبيه است.يعني همان قدر صورتش چروكيده است كه پاچينو و همان قدر نگاه نافذي دارد كه پاچينو دارد و من نديده ام هيچ كس ديگري مثل ان نگاه پر جاذبه را داشته باشد.

و جز ان خالي كه براي تان گفتم و ابروهاي پرپشتي كه هركدام مان داريم و موهايي كه به سرعت شروع كردند به سفيد شدن؛چي ديگري ازش به ارث نبرده ام.

خيلي جدي،قاطع و با اراده است.طوري كه من هميشه در اين باره بهش حسودي ام مي شده.كه اگر برسد به اين نتيجه كه لازم نيست با شما حرف بزند؛تا آخر عمرش هم يك كلمه باهاتان حرف نخواهد زد.حتا اگر برويد و به دست و پايش بيفتيد،باز هم ازتان رو برمي گرداند و بعد كه بلند شديد؛در خروجي خانه يا دفترش را نشان تان مي دهد تا مطمئن شود بلديد چه طوري از جلو چشمش گم شويد و براي هميشه گورتان را گم كنيد.

برگشتم و بهش نگاه كردم و سعي كردم بفهمم توي چه فكري ست.اما مگر مي شود؟مي خواهم بگويم حالت چهره اش طوري ست كه اصلا نمي تواني با نگاه كردن بهش بفهمي دارد به چي فكر مي كند.يا حواسش كجاست.خصوصا اگر از نيم رخ بهش نگاه كني و نتواني از فرم چشم هايش-كه هميشه خدا هم اطلاعات اندكي را بروز مي دهند-چيزي را حدس بزني.توي يك شب برفي كم نور،كه خب؛چيزي شبيه غير ممكن است.

پيش خودم فكر كردم يادم نمي آيد پيش از اين او را بغل كرده باشم يا توي بغلش بوده باشم.اين بود كه يكهو ترس برم داشت كه نكند او يا من؛يك كدام مان بميريم و تا آن موقع هيچ كدام مان،خيلي وقت باشد هم را بغل نكرده باشيم.اين بود كه دفعتا برگشتم و بهش گفتم دلم مي خواهد بغلش كنم و به خودم فشارش بدهم.

 

 

جا خورد.چيزي داشت بهش پيشنهاد مي شد كه خوابش را هم نمي ديد.يعني هيچ وقت پيش نيامده بود كه هيچ كدام از ما،به اين صراحت عشقش را به ديگري بروز داده باشد و اعتراف كرده باشد كه خيلي دلش مي خواهد آن ديگري را بغل كند و چند دقيقه اي هم به خودش فشار بدهد.

 

 

اين بود كه منتظر نماندم.رفتم حلو و بغلش كردم.سرم را تكيه دادم به سرش و دست هايم را پشت شانه هايش به هم رساندم.مي دانستم خيلي دلش مي خواهد او هم بتواند مرا بغل كند و به خودش فشار دهد.اما غرور ذاتي بي نظيري كه دارد،باز هم بهش اجازه نداد دست هايش را از توي جيب پالتوي انگليسي اش-كه هيچ وقت بهم نداد تا بپوشمش-بيرون بياورد و دور تنم حلقه كند.

 

 

 

واقعش؛توي همه آن مدتي كه گرفته بودمش توي بغلم،دلم مي خواست بگويم با اين كه بيشتر عمرم را باهاش جنگيده ام و بابتش هم اصلا پشيمان نيستم و اگر دوباره شروع كند به جاي من فكر كردن و به جاي من تصميم گرفتن،دوباره شمشيرم را مي كشم و بي رحمانه مي افتم به جانش؛اما خيلي دوستش دارم.خيلي.

 

 

و بغل گرم بي ريايي دارد كه حاضر نيستم با هيچ چيزي عوضش كنم.حتا با بغل گرم پري سيما.كه بيشتر وقت ها مي خزيد تويش و بهش مي گفتم مامان پري.و او بهم-انگار كه حقيقتا پسرش باشم-مي گفت جون مامان پري؟و من فكر مي كردم خزيده ام توي بغل مادرم.

كه هيچ وقت خدا فرصتش را پيدا نكردم.يعني هروقت بهش احتياج داشتم تا سرم را بگذارم روي زانوههايش،يا خودم را بيندازم توي بغلش و به صداي تپيدن قلبش گوش كنم و كمي بلكه آرام بگريم؛يادم آمد خيلي وقت است كه يك سقف خشت و گلي سنگين،آوار شده روي سر و گردنش و او را ازمان گرفته است.

 

 

و هيچ وقت خدا و با آن كه خيلي سعي كردم؛نتوانستم مجسم كنم كه وقتي بابا داشته از زير آوار بيرونش مي كشيده،چه شكلي شده بوده.مي شده صورتش را تشخيص بدهي يا؛طوري صورتش له شده بوده كه دلت نمي آمده نگاهش كني؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه

بعيده كه هيش كي اون جا نباشه!

 

تازه كركره ها را داده بودم بالا.آمده بودم تو و شومينه را روشن كرده بودم تا كافه كمي هوا بگيرد و وقتي كه دارم كفش را زمين شور مي كشم،مجبور نباشم دم به دقيقه بروم پاي شومينه و دستم را گرم كنم.

اما پيش از آن كه اسفنج آبي رنگ زمين شور را بگذارم خيس بخورد تا بعد بيفتم به جان سراميك ها؛اول از همه صندلي ها را از نشيمن گاه شان گذاشتم روي سطح ميزهاي گرد و كوچك كافه.طوري كه هروقت خدا دسته زمين شور را پايه مي كنم زير سنگيني بدنم و نگاه شان مي كنم؛به نظرم مي رسد يك مشت زن بدكاره همشكل؛به نحو زننده اي روي ميزهاي كافه دراز كشيده باشند و پاهاي شان را داده باشند هوا تا متفقا،يك جايي از خودشان را نشان سقف بدهند.چرا؟!چون بدكاره اند و از اين قبيل كارها خوششان مي آيد و بهش عادت دارند.

 

 

مي خواهم بگويم طوري ست كه آدم دلش به حال صندلي ها مي سوزد.كه وقتي هم نشسته اند روي شان؛باز هم دارند يك كار زنانه مي كنند.

 

 

از اين جهت است كه هميشه به خودم گفته ام صندلي از آن معدود چيزهايي ست كه نر ندارد و همه شان بايد ماده باشند.و با اين كه هربار به اين موضوع فكر مي كنم با خودم مي گويم يادم باشد از علي كه فرانسه مي داند بپرسم اين پفيوزهاي فرانسوي كه براي شن كش هم جنسيت قائل اند،براي صندلي هم نر و ماده قائل اند يا نه؟!اما باز هم فراموش مي كنم هربار كه باهاش حرف مي زنم تا اي ميلي برايش مي فرستم،اين را ازش بپرسم تا دست كم خيالم از اين يك بابت،توي زندگي نحس و نكبتم كه همه اش به جنگيدن با اين و آن گذشت راحت شود.

 

 

اما همين كه آمدم زمين شو را بردارم و سر اسفنجي اش را روي خشت هاي مربع شكل كف كافه سر بدهم-كه از كناره هاي ديوار هم خودشان را تا نزديكي كمركش سقف بالا كشيده اند و داده ام مخصوص پيانو آن ها را قالب زده اند-پليسي تلفن كرد و گفت سريع خودم را برسانم به جايي كه نشاني اش را بهم مي دهد.

كه جايي حوالي كافه و در فاصله اي بود كه مي شد با هفشده دقيقه پياده روي،خودت را برساني آن جا و ببيني قضيه از چه قرار است.

توي راه؛تمام مدت سرم بند اين بود كه آن نشاني چه ربطي مي تواند بهم داشته باشد.اما عقلم به هيچ كجا قد نداد و چون دلم شور نيفتاد؛خيلي هم عجله به خرج ندادم تا خودم را برسانم به آنجا و ببينم چه خبر است.براي همين،نه خيلي آهسته و نه خيلي هم تند؛قدم زدم و خودم را رساندم به همان جايي كه آدرسش را-همان كه مي گفت افسر آگاهي ست-بهم داده بود.

 

 

همين كه پيچيدم توي كوچه اي كه تكه ماقبل آخر نشاني ست-يعني پيش از آن كه شماره خانه يا جايي را بدهند-يك آمبولانس و يك ماشين پليس را ديدم كه جلو گاراژ يك خانه ويلايي ايستاده بودند و دو سه نفري هم با لباس هاي فرم سبز رنگ،دور و برش مي پلكيدند.

 

 

از اين الگانس هاي سبز و سفيدي كه از روي دست ماشين هاي پليس آلمان كپ زده اند و نكرده اند رنگي براي شان انتخاب كنند كه آدم را ياد اين سريال هاي مزخرف zdf توي تلويزيون نيندازد كه يك دقيقه مستند bbc به هزارتاي شان شرف دارد.

توي دست هركدام از آن آدم هايي هم كه دور و بر ماشين ها مي پلكيدند؛از اين بي سيم هاي كت و كلفتي بود كه تا وقتي كسي چيزي تويش نمي گويد،مدام فش و فش مي كنند و معلوم نيست چرا كسي نمي نشيند طوري آنها را بسازد كه اين قدر صداهاي گوش خراش ازشان شنيده نشود.

 

 

راستش؛من كه فكر مي كنم بيشتر عصبيت پليس ها مال همين است كه مجبورند دائم خدا فش و فش لعنتي اين بي سيم ها را گوش كنند كه مبادا يك وقت رئيس شان كاري باهاشان داشته باشد و آن ها به گوش نباشند.

كه اگر من جاي شان باشم؛آن قدر مي كوبم شان به لبه ي تيز يك پله ي سنگي كه خرد و خاكشير شوند.حتا بعد آن،ممكن است دو سه باري با چكشي چيزي بكوبم روي شان تا مطمئن شوم ديگر فش و فش نمي كنند و اعصابم را به هم نمي ريزند.

حالا به درك اسفل السافلين كه ممكن است اخراجم كنند يا خسارتش را ازم بگيرند.يا برايم گزارش محجوريت رد كنند چون؛هرچه كه بي سيم بهم مي دهند مي گذارم زير لاستيك ماشين هاي گشت اداره كه مي خواهند راه بيفتند بروند ماموريت.و بعد،مثل ديوانه ها به اين كار احمقانه ام مي خندم.يا چه مي دانم؛بهم ترفيع درجه ندهند.واقعا آن درجه ها چه به دردم مي خورند وقتي اعصاب درست و حسابي نداشته باشم؟

 

 

تا حتا توي كوچه و جلو گاراژ هم كه رسيدم؛هنوز هم نمي فهميدم چه نقشي مي توانم توي اين هيجان دم صبحي داشته باشم و قرار است شاهد چه صحنه دلخراش يا مهيجي باشم.كه بس كه مهيج است؛گفته اند يك آمبولانس هم خودش را برساند آنجا و درهاي پشتي اش را هم طوري باز كند كه انگار قرار است كسي را بگذارند تويش و ببرند جايي كه تمام آمبولانس هاي عالم فقط مي روند به آنجا.قبرستان يا بيمارستان.مي خواهم بگويم با اين كه به اين سن رسيده ام؛هنوز نديده ام هيچ آمبولانسي پا بشود برود پارك،گاردن پارتي يا يك چنين جايي.يعني نشده تا حالا كسي از يك گاردن پارتي زنگ بزند به شان كه چند دقيقه اي را بي خيال نجات آدم ها بشويد.گرد كنيد بيايد اينجا تا يك كم خوش بگذرانيم.اين است كه هميشه خدا دلم براي آدم هاي نجات توي آمبولانس ها سوخته كه چه كار كسل كننده دل به هم زني دارند و بي جهت نيست كه از سر و ريخت همگي شان افسردگي مي بارد.و براي همين است كه پشت چراغ قرمز چهارراه ها؛هميشه مي روم توي نخ صورت ها غمگين و چشم هاي مضطرب شان كه هيچ راهي براي شان باز نمي شود و همين طور يك بند آژير مي كشند و حرص مي خورند.

 

 

دم در گاراژي كه معلوم بود بايد بروم به همان جا و خودم را به كسي معرفي كنم و به شيشه هايش هم،از اين طلق هاي دودي يك رو آينه چسبانده بودند؛ايستادم و به ماموري كه داشت مي رفت تو گفتم كسي كه احتمالا ارشدشان بوده بهم تلفن كرده و گفته خودم را برسانم به اينجا.اگر ممكن است تحقيق بكند ببيند كدام شان بوده و ببيند چه كارم دارد.

و خودم؛همان جا ايستادم و آن قدر اين پا و آن پا كردم تا يك نفر كه از روي ستاره هاي روي دوشش معلوم بود بايد بزرگ ترشان باشد-چون كم كم چهل پنجاه تايي از بقيه بيشتر ستاره داشت-پرده ي چرك تاب و خاكي رنگ گاراژ را بزند كنار و ازش بيرون بيايد.

 

 

اول از همه؛اسمم را پرسيد.و بعد پرسيد چه نسبتي با كسي دارم كه جنازه اش افتاده توي اين گاراژي كه براي خودش يك خانه مجردي ست.

گفتم هيچ يادم نمي آيد به اين نشاني آمده باشم يا كس و كارم اين جا زندگي كنند.بنابراين بايد بدانم درباره كي صحبت مي كنند و طرف؛اصلا مرد است يا زن؟

كه گفت آن مردك مادرمرده اي كه افتاده آن تو و زل زده به سقف و پيش از مردن انگار كه تمام بدنش را با سوزن ته گردي چيزي خش انداخته؛خودشان هم اسمش را نمي دانند.چون هرچه وسايل ناچيز و محقر اتاقش را هم زير و رو كرده اند،هيچ برگه هويتي چيزي نتوانسته اند پيدا كنند.

كامپيوتر توي اتاقش را هم كه روشن كرده اند،چيزي دست گيرشان نشده.پر بوده از فايل هاي صوتي و عكس هاي اينترنتي از اين زن هاي بدكاره ي آلماني يا هلندي،يا مربوط بوده به ماوراالطبيعه و آثارباستاني.

اين شده كه ترجيح داده اند با شماره روي برگه تخفيفي كه مال يك كافي شاپ به اسم پيانو بوده تماس بگيرند تا بلكه كسي از آن جا بيايند و ببيند اين بابا را كه افتاده روي تخت مي شناسد يا نه.

 

 

پرسيدم:راستي راستي بايد برم تو به صورتش نگاه كنم؟

كلاهش را برداشت.دستي به موهاي كم پشتش كشيد و وقتي كلاهش را مي گذاشت سرش كه گرد تا گرد روي موهاي خرمايي رنگگش رد انداخته بود گفت:چاره ي ديگه اي نيست...نمي شه كه بنده خدا همين طوري رو زمين بمونه.بالاخره يه كس و كاري چيزي ازش پيدا شه.

گفتم فكرش را هم نكند.نمي توانم.يعني اصلا دلش را ندارم بروم و راست و مستقيم توي صورت يك مرده خيره بشوم كه ببينم مي شناسمش يا نه.آن هم اين وقت صبح و مخصوصا اين كه؛يك وقت مشتري ام بوده باشد.آن وقت ملتمسانه پرسيدم:حالا نمي شه يه كم بيشتر بگردين.توي لباسش...يا چمدوني جايي رو؟

 

 

طوري كه انگار دلش سوخته باشد گفت:طرف هيچ چمدوني نداره.همه ي چيزي كه تو گاراژه؛يه موكت كبريتي قهوه اي كهنه س كه بيشتر جاهاش با آتيش سيگار سوخته.طوري كه انگار عادت داشته ته سيگارشو بدون اين كه خاموش كنه،بندازه رو موكت و غمش نباشه كه موكت بسوزه.

 

 

بعد سياهه اموال آن مادر مرده ي توي گاراژ را اين جوري برام فهرست كرد:ه تخت فلزي قديمي فنر دار.كه فنراش بس كه كش اومده رسيده زمين.يه دسته تيغ صورت تراشي شونه دار زنگ زده.يه مسواك كه از بس ازش استفاده شده،بيشتر زائده هاي برس رو خودشون تا خوردن و برگشتن.يه كامپيوتر كه روي يه ميز فلزي ارزون قيمت گذاشته شده و روي ديواره مانيتورش،جملات نامربوطي نوشته شده كه ترجمه ي يكيش اينه قبل از همه،خودت را ببخش.

يه صندلي پايه فلزي كه نشيمن گاهش،چرم سياه تيغ خورده س كه ابراي زرد توش،از شكافاش بيرون زدن.يه آينه كوچيك سفري لب پريده.يه پاكت خالي سيگار.ده بيست تا استكان كوچيك تئين گرفته ي چرب و چيلي كه از توي جعبه هاي ارزون قيمت چايي پيدا مي شن.كه توي خيلي هاشون تا گردن پره از خاكستر و ***** سيگار.يه يخچال كه تقريبا هيچ چي توش نيس مگه يه بسته ي نصفه نيمه عدس و يه پاكت چاي.

يه گاز تك شعله ي كوچيك دست دهم كه وقتي مامورا رسيدن،هنوز روشن بوده و كتري روشو ذوب كرده بوده.و اتفاقا بوي شديد سوختگي دسته كتري بوده كه همسايه ها رو مجبور كرده در بزنن و وقتي جوابي نشنيدن،پليسو خبر كنن.

و بعد گفت:صابخونه توي خونه ش نيس.احتمالا رفته باشه مسافرتي جايي.هيچ كدوم از همسايه ها هم،طرفو نمي شناسن...و البته ده دوازده تا برگه تخفيف كه مال كافه شماس،افتاده بوده رو كي بودر كامپيوتر اين بنده ي خدا.

 

 

داشتم خودم را آماده مي كردم بروم تو.چون مرتب انگشت هايم را كه به هم قلاب كرده بودم،فشار مي دادم و هي همان طور ككه دست هايم به هم قلاب بود؛كف عرق كرده شان را مي ماليدم به هم.راستش،بي آنكه حواسم باشد؛داشتم به خودم قوت قلب مي دادم كه بروم تو و نگاهي بهش بندازم.يعني يك لحظه؛فقط يك لحظه به صورتش نگاه كنم و بعد بدوم بيرون.البته با سرعتي كه خيلي هم توي ذوق نزند و هركس ببيند،با خودش نگويد عجب آدم بزدلي!

پرسيدم:چشاش بايد باز باشه.نه؟

افسره گفت:آره.زل زده به سقف.دندوناشم كليد شده.انگار دم آخري خيلي بهش فشار اومده باشه.

 

 

تصويري كه داد،كار را واقعا مشكل مي كرد.مي خواهم بگويم حاضر نيستم به هيچ قيمتي توي صورت يك مرده نگاه كنم.كه چشم هايش هم باز است و موقع مردن؛فشاري چيزي رويش بوده.آن قدر كه دندان هايش به هم قفل شده باشند و تمام تنش را هم با سوزن ته گردي چيزي،خش انداخته باشد.

پرسيدم:حالا چه طور شده كه مرده؟

داشتم حواسم را از چشم هاي باز كسي كه افتاده آن تو و لابد دم آخري مثل سگ پشيمان شده بوده و از ته دلش مي خواسته يكي به دادش برسه و در عين حال نمي توانسته از كسي كمك بخواهد؛پرت مي كردم.

گفت:فعلا كه معلوم نيس.اما كنار تختش يه ليوان پيدا كرديم كه به ديواره هاش گرده هاي سفيد رنگي چسبيدن...بايد يه چهل پنجاه تايي قرص انداخته باشه بالا.حالا چي بوده،خدا عالمه.

چاره اي نبود.بايد مي رفتم تو و هرطور كه شده نگاهي بهش مي انداختم.بعد كه دوباره به خودم قوت قلب دادم گفتم:باشه.يه نگاهي بهش مي ندازم.ولي فقط يه نگا...حاضر نيستم نيم ساعت تمام بهش نگا كنم بلكه بفهمم طرف كيه.

اين بود كه پرده ي جلو در گاراژ را داد كنار.اما هنوز پايم را نگذاشته بودم تو كه پوتين هاي تاف اش رو ديدم.كه چند سانتيمتر اول بنندهايش خاكي بود و انگار كه هميشه ي خدا زير دست و پا باشند؛به نظر،پهن تر از قسمت هاي ديگر مي آمدند.

براي همين برگشتم و گفتم:نمي خاد برم تو.مي شناسمش...يعني اين پوتينا مال كسي يه كه من مي شناسمش.

 

 

بعد؛از در فاصله گرفتم و رفتم آن طرف تر و سيگاري براي خودم آتش زدم و به افسره كه داشت مي آمد سمتم،گفتم بيشتر اوقات مي اومد كافه شكلات داغ سفارش مي داد.پسر يكي از اين مايه داراي شهره.مطمئن نيستم اما...انگار يك جور مريضي روحي يا افسردگي مخصوص به خودش داشت.مي گف وقتي هنوز تو خونه ي باباش بوده؛شبا مي رفته پاي بوته ي گل ياسي كه مادرش اون بوته رو خيلي دوس داشته مي شاشيده.طوري كه بوته ي بي نوا بعد به مدت سوخته.خش شده.يعني يه طوري كه؛مجبور شدن از ريشه درش بيارن.اين شده كه پدرش عذرشو خاسته.با اين كه مي دونسته بيشتر كارايي كه مي كنه دست خودش نيس،اما بهش گفته گور نحس شو واسه هميشه گم كنه و ديگه پاشو تو خونه ش نگذاره.كسي كه اصرار داشته باشه پاي بوته گل ياسي كه ان قدر مادرش دوسش داره بشاشه،اونم وقتي كه بيشتر از ده تا توالت توي اين خونه ي مرده شور برده هست؛همون بهتر كه بره گورشو گم كنه كه كسي ريخت نحس شو نبينه.بعد البته طوري كه خودش مي گف؛شده كه دو سه باري فرستادن دنبالش كه برگرده خونه.اما قبول نكرده.يعني گفته يا برنمي گرده اگرم برگرده؛هروخ كه ميلش بكشه،بازم پاي هركدوم از بوته ها و درختاي خونه كه عشقش باشه مي شاشه و تخمشم نيس كه همه شون به كلي بسوزن يا خش شن.اين شده كه نه خودش برگشته،نه اونا دوباره فرستادن دنبالش.

آخرش هم گفتم:يه دوربين يه چشمي ستاره شناسي ام بايد تو گاراژش باشه.يه وقت به چش تون نخورد؟

پرسيد:چه طور مگه...همچين چيزي نبود تو اتاقش.

 

 

پكي به سيگارم زدم و بعد كه دودش را دادم بيرون و *****ش را هم انداختم زير پا و لهش كردم؛و همان طور كه داشتم با نوك كفشم با ***** سيگارم ور مي رفتم و روي زمين،هي به اين طرف و آن طرف غلتش مي دادم گفتم:لابد به يكي قرضش داده...مي گف تفريحش اينه كه نصف شبا،از يه كوه تو همين نزديكي يا بره بالا باهاش ماهو نگه كنه.

بعد سرم را آوردم بالا.نگاهي بهش انداختم و ادامه دادم:مي گف بعيده هيش كي اون جا نباشه ....

  • Like 1
لینک به دیدگاه

يه جور غم انگيز؛خنده دار.يا شايدم يه جور خنده دار؛غم انگيز

 

تمام روز پيش چشمم بود.با چشم هاي زل زده به سقف و دندان هاي قفل شده به هم.حتا وقتي كافه غلغله مشتري بود؛باز هم نمي توانستم خودم را از شر تصويري كه مدام توي ذهنم تداعي مي شد خلاص كنم.

اين كه پاشده رفته داروخانه و همه ي پولش را كه لابد چند صد تومني هم بيشتر نبوده-وگرنه مي آمد پيانو شكلات داغ مي خورد-داده قرص هاي(به تخمم)خريده و ريخته توي يك قوطي خالي فيلم عكاسي.

 

 

(قرص هاي به تخمم)اصطلاح خودش بود.يك بار كه قوطي قرص هايش را از جيبش درآورد تا يك مشت ازشان را بيندازد بالا؛ازش پرسيدم قرص چي مي خورين؟كه گفت (قرص به تخمم).كه من خيلي از اين تعبيرش كيف كردم و بابت اين همه خلاقيت و نوآوري تحسينش كردم.به خاطر اين كه به آن قشنگي توانسته بود بين آن قرص ها و كيفيتي كه با خوردن شان بهش دست پيدا مي كند و البته تخم هايش-كه توي اين تعبير به لعنت خدا هم نمي ارزند-يك جور رابطه معنايي معركه اي پيدا كند و به شان نسبت بدهد كه،خيلي خلاقانه است.

 

 

و بعد برود خانه.خانه كه نه البته؛به گاراژي كه كرايه كرده بوده.لباس هايش را دربياورد،مسواك كند،بنشيند پاي اينترنت و يك مشت عكس اين فاحشه هاي اروپايي را دانلود كند و براي آخرين بار به شان نگاه كند.

بعد برود پاي شير و يك ليوان كثيف و تئين گرفته را كه هيچ وقت نمي شسته،پر آب كند.همه ي آن قرص هاي(به تخمم)را بريزد توي آب مي چرخيده اند و هي تحليل مي رفته اند-و تا برسند به كف،پاك ناپديد مي شده اند-خيره شود.آن وقت يه(به تخمم)به دنيا بگويد و يكهو همه ي محتويات ليوان را سر بكشد.

 

 

دست آخر هم برود روي تختش دراز بكشد و ملافه را بكشد روي تمام هيكلش.و با انگشت شست پا؛طوري ملافه را از پايين مرتب كند كه روي پاهايش را هم بگيرد و آن وقت چشم هايش را بگذارد روي هم و توي روياها يا كابوس هاي بيمار گونه اش غرق شود.

من كه مريض اين طور تصوير هام.تصويرهايي كه يك كسي ترتيب خودش را مي دهد طوري كه خيلي منحصر به فرد و اعلا و خيلي خلاقانه است.آن قدر در كه يك وقتي نشستم و بيشتر از شصت و دوسه تا روش خودكشي نوشتم كه هركدام شان؛يكي از يكي قشنگ تر و براي خودش يك اثر هنري محسوب مي شد.

كه يكي ازشان را يك وقت به همايون،دوست دوران جواني ام؛كه دنبال يك روش خودكشي خلاقانه مي گشت-چون حالش داشت از بدبياري هاي بي وقفه به هم مي خورد و كاري هم از دستش برنم آمد-پيشنهاد دادم و بابتش هم يك پاكت سيگار مارلبوروي پايه بلند قرمز هديه گرفتم.

 

 

همايون از آن دوست هايي ست كه توي زندگي بعيد است يكي دو تا بيشتر ازشان پيا كنيد.كسي كه حاضر باشد جانش را پاي تان بدهد و شما هم حاضر باشيد بهش كمك كنيد تا اين كار را بكند.يا شما بخواهيد برايش بميريد و او حاضر باشد ترتيبي بدهد كه راحت تر بميريد.دوستي كه آن قدر به تان نزديك است كه ممكن است يك وقت بنشيند و همان طوري كه دارد بدبياري هايش را براي تان تعريف مي كند،گريه كند و باكش نباشد كه سن و سالي ازش گذشته و يا اسير آن چيزي نباشد كه از بچگي ياد همه مان داده اند.اين كه،مرد كه گريه نمي كند!

 

 

واقعا كه!همايون مرد است و خيلي شده كه من پيشش گريه كرده ام.يا او نشسته و پيشم گريه كرده.يعني نشده كه ما بعد از مدت ها بنشينيم پيش هم و يك كدام مان،به بهانه اي نزنيم زير گريه.حالا من براي او،او براي من يا هركدام مان براي خودمان.يا چه مي دانم؛براي مادرهامان.يا اصلا همين طور بي خودي و فقط براي اين كه كاري كرده باشيم.

آخرين باري كه او را ديدم؛توي آشپزخانه كوچك زيرزميني بود كه وسط هاي شهر اجاره كرده و طوري ست كه هروقت روز كه باشد،هميشه ي خدا آنجا براي خودش شب است.چون هيچ پنجره اي،روزنه اي ندارد كه نوري بهش بتابد.

براي همين،من صدايش مي كنم (بوف).چون،صرف نظر از اين كه به هيچ كجاي خانه اش نوري نمي تابد؛تمام شب را بيدار است و عوضش تمام روز؛كم كم تا لنگ ظهر را خواب است.

 

 

خوب يادم است كه روي زمين آشپزخانه اش نشسته بوديم و داشتيم سعي مي كرديم يك قوطي قورمه سبزي كنسرو شده را،بلكه بتوانيم با كارد باز كنيم.

چون قبلش كه خواستيم اين كار را بكنيم،قوطي باز كن تا خورد و مجبور شديم خون مان را كثيف كنيم و كلي فحش بار كسي بكنيم كه اين قوطي باز كن هاي تقلبي را ساخته و ريخته توي بازار.طوري كه حتا يك بار هم به زحمت مي شود چيزي را باهاش باز كرد و بعدش،به درد هم زدن ماست هم نمي خورد.

همين طور كه افتاده بوديم به جان قوطي؛براي لحظه اي از كاري كه مي كرد دست برداشت و بعد كه بهم نگاه كرد ازم پرسيد:مي دوني چرا هيچ وخ يه آدم نرمال و درست و حسابي نشدم و هميشه ي خدا نگرانم و اين گراني لعنتي تمومي نداره و هر لحظه منتظر يه بدبياري تازه ام؟

و دوباره افتاد به جان قوطي كنسرو كه داشت زير دست و پايش جان مي داد.

گفتم:نه.نمي دونم.

 

 

بي توجه به من و در حالي كه قوطي كنسرو را گرفت توي دستش و آن را انداز و ورانداز مي كرد گفت:مسخره س.اما به يه مداد مربوط مي شه.

من قوطي را با دو دست گرفتم و گذاشتم روي زمين تا او،با كارد بتواند يك جاييش را سوراخ كند كه بعد بتوانيم گرد تا گرد سرش را ببريم.گفتم:مزخرف نگو!

 

 

براي يك لحظه سرش را بلند كرد.چاقو را از روي گودي كوچكي كه به زحمت ساخته بود برداشت.بهم نگاه كرد و انگار بخواهد چيز مهمي را توضيح بدهد گفت:باور كن!...همه ش به يه مداد گه و گند لعنتي مربوطه كه بابام برام خريده بود.

آ‹ وقت دوباره سرش را انداخت پايين و نوك تيز چاقو را گذاشت توي فرو رفته ترين قسمت گودي روي قوطي.همه ي هيكل نحيفش را انداخت روي چاقو تا آن كه بالاخره توانست يك سوراخ ريز روي سطح قوطي درست كند كه يك كم روغن سبز هم ازش بيرون زد.

اما هركار كه مي كرد،چاقو راه نمي رفت و نمي توانست ورق به آن كلفتي را پاره كند.اين بود كه پرسيد:از چي مي سازن اين بدمصبا رو؟!همه چي برعكسه تو اين مملكت...قوطي بازكنش زرتي تا مي شه،كنسروش به هيچ قيمتي باز نمي شه...اه.

 

 

گفتم:خب الاغ،يه دونه از اين(آسون باز شو)ها شو مي خريدي.

گفت:هفتاد تومن گرون تره.

گفتم:بهتر از اينه كه بزنيم دست و بال مونو پاره كنيم.

گفت دفعه بعد كه رفتم پيشش و خواستم شام و نهاري بمانم،خودم زحمت بكشم و بروم يك زهرماري بگيرم كه كوفت مان كنيم و حتما يادم باشد كه (آسان باز شو)اش را هم بخزم.و بعد به مسخره مثل دوجنسه ها تكرار كرد(آسان بازشو)!

آن وقت؛خودش از لحني كه به كار مي برد-طوري كه انگار از اساس يك دوجنسه ي مادرزاد باشد-خنده اش گرفت و بسكه خوشش آمد،مرتب آن را تكرار كرد و خنديد.و همان طور كه بي وقفه مي خنديد گفت مرده شورت رو ببرن با اين اصطلاخاتت.معلومه اينا رو از كجا درمياري؟

 

 

و باز ديوانه وار خنديد و در حالي كه شانه ها و باسنش را هم بفهمي نفهمي تكان مي داد تا شباهت بيشتري به دوجنسه ها پيدا كند،با همان لحن مسخره آنها گفتآسان باز شو...ببخشين آقا،ممكنه يه آسون بازشو شو بدين؟!...نه،نه!اين كه آسون بازشو نيس.من يه آسون بازشو شو مي خام!لطفا يه آسون بازشو شو بدين!

وقتي هم شروع مي كند به خنديدن-كه بسيار هم به ندرت ممكن است چنين حالي به شما و خودش بدهد-محال ممكن است بتواند جلو خودش را بگيرد.

اين بود كه در حين خنده هاي بي وقفه اش؛اول از باسن نشست روي زمين و به همان وضعي كه چاقو دستش بود،شكمش را گرفت و آن وقت دراز كشيد و ريسه رفت.اما طوري كه؛يك بچه ي توي شكم مادرش به نظر مي رسد.منظورم اين است كه نمي شد بگويي دراز كش كامل است.بلكه توي خودش مچاله شده بود.

و آن قدر خنديد و تكرار كرد(آسان بازشو)كه اشك هايش سرازير شدند.اما باز هم دست بردار نبود و همين كه خنده اش بند مي آمد؛دوباره برايم دست مي گرفت كه آسان بازشو...چه تخمي و باز مي خنديد وروي زمين آشپزخانه غلت مي زد.

گفتم:كاردو بده من.هيچ وخ بلد نبودي يه چيزو پاره كني.يه پرده پيدا نكردي شكاف بندازي روش،از پس آهن برمياي؟!

 

 

داشتم متلك بارش مي كردم كه هيچ وقت خدا جرئت نداشته زن بگيرد و هربار بهش گفته ام حالا گور پدر زن،بچه هه رو عشقه؛بهم گفته كاش يه راهي وجود داشت كه آدم خودش مي تونس خودشو بچه دار كنه.يعني اگه مي شد يه گوش خودتو كه بپيچوني اوول ترشح شه تو شكمت،يه گوش ديگه تو كه بپيچوني اسپرم بپاشه روش؛خيلي عالي مي شد.نه؟!...بعدشم عالي مي شد اگه امكانش بود كه بشيني مسابقه ي اسپرماتو تماشا كني كه چه طور از سر و كول اوولا بالا مي رن.پنجاه تا بچه مي آرودم قد و نيم قد...مي دادم پرورشگاه بزرگ شون كنه.چون اصلا حوصله بچه رو ندارم.

 

 

آدم لوده اي ست و باكش نيست چيزهايي بگويد كه خلاف آمد عادت است.يعني تكنيكش توي مسخرگي اين است كه چيزي مي گويد كه بند دومش همان چيزي نيست كه شما انتظارش را داريد.بلكه هرچيزي ممكن است بند دوم جمله اش باشد الا همان كه لحن بند اولش حكم مي كند.

 

 

با اين كه ازش خواستم؛چاقو را نداد دستم.يعني نمي توانست بدهد.اين بود كه خيز برداشتم و خودم آن را از توي دست هايش درآوردم.كه هنوز آن ها را روي شكمش گذاشته بود و از پهلو ها فشارش مي داد و مي ماليدشان بلكه بتواند جلو خنده اش را بگيرد و نفسي تازه كند.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

فقط مي شنيدم كه به زحمت مي گفت خرم...خرم تو يخچاله،يعني با وجود اين كه چرس و بنگي نكشيده اما(كره لازم)شده.

تا بلند شود و روي باسنش دوباره بنشيند،و بعد آن كه گوشه چشم هايش را با پشت دست پاك كند و آن وقت آن ها را دو طرف زانوهايش كه به هم جفت كرده بود قلاب كند؛كنسرو را باز كرده بودم.قورمه سبزي ها را ريخته بودم توي ماهيتابه اي كه يك وقتي براي خودش تفلون بوده.مثلا ده دوازده سال پيش يا حتا بيشتر شايد.

 

 

برگشت و بهم-كه پاي گاز چهار شعله ارزان قيمت و چرب و چيلي اش ايستاده بودم تا زير ماهيتابه را روسن كنم-گفت:ناراحت كه نشدي.شدي؟

و بعد؛باز از اين جمله خودش به خنده افتاد.طوري كه دوباره كف آشپزخانه ولو شد و همان طور كه يك بند مي خنديد،با صداي ضعيفي كه از ته شكمش به زحمت بيرون مي آمد باز هم گفت آسان باز شو...خيلي باحالي...اي خدا...مردم از خوشي.

 

 

من هم پاي گاز خنده ام گرفته بود.نه به پرت و پلاهايي كه مي گفت.بلكه به حالي كه داشت و رفتاري كه از خودش بروز مي داد و خيال هم نداشت ازش دست بردارد.اما عاقبت آرام گرفت.يعني بلند شد و رفت توي هال كوچك زيرزمين بي پنجره اي كه خانه اش محسوب مي شد چرخي زد و بعد كه نفسش برگشت؛سيگاري آتش زد و آمد نشست روي صندلي.كه پهلوي ميز كوچكي كنار گاز به ديوار تكيه داده شده بود و با من فاصله اي نداشت.

 

 

من؛سرم به گرم كردن قورمه سبزي بند بود و سرك كشيدن گاه و بيگاه توي پلوپز دو نفره اي كه تويش برنج دم گذاشته بوديم.تا ببينم برنج هاي باسماتي آن قدر كه بايد قد بكشند،قد كشيده اند تا درش را بگذازم يا نه.

و همين كه سرم فارغ شد و برگشتم تا نگاهش كنم؛ديدم حالش طور ديگري ست.دارد بي صدا گريه مي كند و قطره هاي اشك،دارند روي گونه هاي لاغر و چروكيده اش غلت مي خورند و زير چانه ي استخواني اش جمع مي شوند.

 

 

نشستم روي صندلي ديگري كه اصلش،چهارپايه اي ست مال ورزشكارها.كه رويش به شكم يا پشت دراز مي كشند و دمبل مي زنند و يك وقت كه هوس كرده بوده ورزش كند تا از آن ريخت و قيافه زرد و نزاري كه دارد بيرون بيايد و بتواند توجه دختري كسي را جلب كند؛آن را خريده و از آن وقت به بعد فقط رويش نشسته.همين.يعني نكرده حتا يك بار به پشت بخوابد رويش و وزنه بزند تا دست كم،دلش براي پولي كه داده نسوزد.

 

 

 

توي خانه اش از اين چيزهايي كه به يك منظور خاص ساخته شده اند اما او از آن ها يك استفاده ي ديگر و مخصوص به خودش مي كند زياد است.نمونه اش؛پتوي ست كه مال اين است كه بيندازد رويش يا بدهد كس ديگري تا اگر سردش باشد،بكشد به سرش.اما او آن را ميخ كرده به ديوار.چون؛از طرح رويش كه گرنيكاي پيكاسو ست خوشش آمده و دلش مي خواسته دائم توي نظرش باشد.

 

 

فكرش را بكنيد!يك كارخانه دار احمقي؛هر چه كه به دستش مي رسد يا مي بيند خوشگل است،بدهد روي پتوهايش چاپ كنند.حالا مي خواهد گرنيكا باشد يا يك كار گرافيكي از اندي وارهول روي صورت مريلين مونرو.و تخمش هم نباشد كه وارنول آن را نكشيده تا روي پتوهاي نكبت او چاپ كنند.

 

 

 

برگشت و ازم كه داشتم سيگاري براي خودم روشن مي كردم پرسيد:من بايد ديوونه باشم نه؟كه گفتم نه.به نظر افسرده مياي...به گمونم يكي بايد بهت كمك كنه.شايد خودت به خودت.

يك كم كه لبش را جويد؛رو بهم گفت دائم نگران اين است كه نكند واقعا يك بيماري صعب العلاج داشته باشد و در حالي كه دارد حالش از اين زندگي نكبت بهم مي خورد-طوري كه بدش نمي آيد ترتيب خودش را بدهد-اين موضوع كه نگران داشتن يك مريضي ست كه ممكن است او را از پا در بياورد و نشود كاريش كرد مضحك نيست؟!

 

 

 

تصديق كردم كه خيلي مضحك است.اما بهش گفتم چه بسا،خيلي هم عاشق زندگي ست.اما چون فكر مي كند مفيد نيست؛فقط تصور مي كند كه دارد حالش از زندگي بهم مي خورد.و شايد اگر شروع كند به يك كار عام المنفعه؛چه مي دانم...مثلا برود كوه و شروع كند به جمع كردن آشغال هايي كه مردم مي ريزندزمين يا همين طور كه توي پياده روهاي شلوغ براي خودش راه مي رود شروع كند به ديگران تذكر دادن كه جلو چشم بچه هاشان تف نكنند روي زمين-يعني همين كه احساس كند موجود مفيدي ست-وضع روحي اش فرق خواهد كرد.نه اين كه خوب خوب بشود؛اما حالش از اين كه هست و من مي بينم خيلي بهتر خواهد شد.مطمئنم!

زد زير خنده و طوري نگاهم كرد كه انگار خواسته ام دستش بيندازم.اين بود كه ناچار شدم بهش اطمينان بدهم منظورم اين نيست.براي همين برگشتم و بهش گفتم:جدي دارم مي گم هما.بايد احساس مفيد بودن بكني.

 

 

آن وقت خودم را برايش مثال زدم و گفتم كه مثلا خود من.تا پيش از آن كه زن بگيرم،همين حال تو را داشتم.اما همين كه زن گرفتم؛پيش خودم فكر كردم كه اگر به هيچ دردي نخورم به اين درد خورده ام كه زني پيش خودش فكر كند يك مرد بالاي سرش است و به ستون سخت و محكمي تكيه داده.حالا شايد اين طور نباشد و ده سال بعد بفهمد كه داشته سخت اشتباه مي كرده و ديوانگي ست كه آدم به يك چنين تن لش نكبتي تكيه بدهد؛اما اينش خيلي مهم نيست.

مهم اين است كه من ده سال براي كسي مفيد به نظر مي رسيده ام و اين مطلب؛دست كم ده پانزده سالي توي بروز اين بيماري كه همه بهش مبتلاييم،تاخير ايجاد مي كند.كه باز براي خودش غنيمت است.

 

 

 

مشكوك شده بود.چون همين جور كه داشتم خطابه فلسفي ام را ايراد مي كردم،داشت از زير چشمش مرا مي پاييد.تا بفهمد دارم با جديتي كه بهش تظاهر مي كنم،دستش مي اندازم تا بعد كه باورش شد بايد احساس مفيد بودن بكند بهش بخندم يا واقعا جدي مي گويم كه بايد احساس مفيد بودن بكند.

براي همين پرسيدم:نگفتي...داستان مداده چي بود؟

و از همان جا سرك كشيدم توي پلوپز تا ببينم برنج ها در چه حالي اند.قد كشيده اند يا نه؟

 

 

دستش را از آرنج گذاشت روي ميز كه رويش يك پارچه قديمي ترنج انداخته بود.كه خودش يك وقتي برايم گفته بود تنها چيزي ست كه از مادرش براي او مانده و طوري انداخته بودش روي سطح ميز كه گوشه هايش چهارتا مثلث كوچك باقي بماند و چوب گردوي پر گرهش معلوم باشد.تا قشنگ تر باشد.

بعد؛دست چپش را روي يكي از همان مثلث ها پايه كرد زير چانه اش و آن وقت گفت:من و هرمز فقط يه سال اختلاف سني داريم.هردومون مي رفتيم يه مدرسه.منتها هرمز شيفت عصر بود،من شيفت صب.من تازه رفته بودم كلاس اول،هرمز رفته بود كلاس دوم...پامو كه مي ذاشتم تو مدرسه،غم دنيا مي ريخت تو دلم.همين جور يه سره شور مي زد.همين كه مي رفتيم تو كلاس،واسه اين كه از حياط كوچيك تر بود و ديواراش به هم نزديك تر بود؛نگرانيم يهو چن برابر مي شد.ان قدر كه مي زدم زير گريه و تا برنمي گشتم خونه،محال بود كه نگرانيم تموم شه...تا فردا كه باز سرويس مي اومد دنبالم.از اين فولكس واگن قروباغه اي يا هس...از اونا...رنگ شم نارنجي بود.

چشم هايم را تنگ كردم و رو بهش پرسيدم:چرا؟

پرسيد:چرا چي؟

با تشر گفتم:خب معلومه ديگه الاغ...چرا نگران مي شدي؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه

با تشر گفتم:خب معلومه ديگه الاغ...چرا نگران مي شدي؟

با پشت دست دماغش را پاک کرد گفت : بابام یه مداد برام خریده بود که خیلی خوشگل بود . یعنی یه ماهی یای ریز خوشگل رنگ و وارنگی روش چاپ شده بود که دلتو می برد از قشنگی . طوری که اصلا دلم نمی خاس بتراشمش... هرمز ناکس بو برده بود که چقدر این مداده رو دوسش دارم ...خود مداده رو که نه البته . هیچ فرقی با مدادای گُهِ دیگه نداشت ...از این جهت که باید باهاشون مشق بنویسی همشون یه گُه به حساب میان... راستش اون ماهی یای روشو دوس داشتم.دونه دونه شونو...مخصوصا یکی شون بود که پره هاش طلایی بود اماتنش انگار نقره ای باشه . می مردم واسش...از بدبیاری ؛افتاده بود نزدیکای نوک مداده . واسه همین ؛هر وخ می خاس اذیتم کنه ، بهم می گفت فردا که بری مدرسه ،ورش می دارم می تراشمش . ان قدرم می تراشمش تا تموم بشه برسه به پاک کنش.

 

 

بعد رو کرد بهم و در حالی که دوباره چشم های گود افتاده اش خیس شده بودند و خودش بغض کرده بود گفت : همه نگرانی ام واسه ی همین بود . هیچ وختم احمق نتراشیدش...اما این نگرانی توم موند.یعنی بهش عادت کردم . طوری که اگه یه روز نگران یه چیزی نباشم ؛ حالم خوش نیس . باورت می شه ؟...شاید اگه می تراشیدش ؛ حال و. روزم این نبود که الان هس .

 

 

 

پرسیدم : خب چرا با خودت نمی بردیش مدرسه دیوونه ؟

گفت : می ترسیدم تخم حروما ازم بدزدنش...با خودم می گفتم ؛ باز این هرمز بتراشدش بهتر از اینه که بدزدنش.

چند لحظه ای سکوت کرد .یعنی سکوتش آن قدر طول کشید که من مجبور شدم زیر ماهیتابه را که داشت جلز و ولز می کرد و ممکن بود تمرکز همایون را از چیزی که داشت بهش فکر می کرد و جایی که توی فضا بهش خیره شده بود بگیرد ،خاموش کنم و من هم ساکت بمانم و بهش خیره شوم.

 

 

فقط گوشه ی لبم رو از تو ؛ بگیرم به دندانم و بروم توی این فکر که داره به چی فکر می کنه ؟ به این که کاش اصلا پدرش آن مداد را برایش نخریده بود ؛ یا به این که کاش به هرمز نشانش نداده بود یا بهش نگفته بود چه قدر ماهی های رویش را دوست دارد ؛ یا این که کاش هرمز یا هر کس دیگری بالاخره مدادش را می تراشید که دچار این نگرانی دائمی نمی شد ؛یا این که اصلا مداده الان کجاس ؟

 

 

تا آن که پرسید : یه روش واسه خودکشی نداری ؟ که تازه باشه ، خیلی هم باحال و مشت باشه ؟

پرسیدم : واسه جلب ترحم لازمش داری دیگه ، نه ؟

گفت : نه .

گفتم : اگه قول بدی ازش اسفاده نکنی بهت می گم . معرکه س هما... شاهکاره.یعنی باید بدی یه مجسمه ساز بتراشش بس که نابه . شایدم بهتر باشه بدی هرمز بتراشش!

آن وقت خندیدم و گفتم : مفت به دست نیومده که مفتم بدمش به یکی .بابتش باید یه چیزی بسلفی .

پرسید : چی ؟

گفتم : به یه پاکت مارلبورو ی پایه بلند امتیازش رو می فروشم. به شزطی که همین حالا پاشی بری بخری.

گفت قبول و دسنش را دراز کرد که مثلا قول بدهد.

 

 

می دانستم اهل این حرف ها نیست و هیچ وقت پیش نخواهد آمد که برود یک دستبند ، از آن ها که می زنند به دست دزد ها یا آدم کش ها و می برندشان این طرف و آن طرف؛ بخرد تا با آن خودش را بکشد.

 

 

برای همین هم بهش گفتم بعد آن که رفت و دستبند را خرید ،خودش را به یک استخر و سونای گران قیمت بالای شهر مهمان کند. از آن هایی که توی طبقه ی سوم چهارم جایی هستند و با این حال سقف ندارند و حتا وقتی برف هم ببارد ؛می توانی تویشان شنا کنی. چون زمستان ها آب شان را گرم می کنند . آن قدر که ؛از سطحش بخار بلند می شود و منظره ی رویایی قشنگی می سازد.

برود یک چنین جایی . اما همین که می رود تو ،بدون آن که محل سگ به کسی بگذارد ؛ مستقیم برود سمت نردبامی که یک جای استخر کار می گذارند تا هر وقت که می خواهند آبش را خالی کنند ،بتوانند از آن پایین بروند و تهش را بدهند تمیز کنند .آن وقت برای آخرین بار ،ریه هایش را از هوای این جهانی که هیچ وقت بهش لطف نداشته پر کند.

بعد یک نفس عمیق بکشد و پیش چشم های گرد شده ی آدم های خپل پر مو اما نیمه کچلی که یا توی استخرند یا نشسته اند دورش و پاهای گرد و قلبه شان را هم گذاشته اند توی آب و دارند گوش های کثیف شان را انگشت می زنند و از این که می بینند یک کسی برداشته و با خودش دستبند آورده به استخر ، یا دارند مثل کفتار می خندند یا بهت برشان داشته ؛پله ها را یکی یکی پایین برود . اما قبل این که سرش هم برود زیر آب ؛ دستبند را نشانشان بدهد و به شان بگوید کلیدشو گذاشتم خونه .مبادا دنبالش بگردین.

و طوری این جمله را بگوید که بیشترشان پیش خودشان فکر کنند بنده ی خدا مشاعرش را از دست داده .چون آن ها که دنبال کلید دستبند او نمی گردند. یعنی اصلا چرا باید این کار را بکنند ؟

بعد؛ خوب که نفس گرفت ،پله پله پایین برود.دستبند را ببندد به یک مچ دستش و حلقه ی دیگر را هم بند کند به آخرین پله ای که نزدیک کف استخر است . یعنی پله ای که از آن پایین تر ،دیگر پله ای نباشد.آن وقت سعی کند طبق عادت همیشگی ؛ اگر توانست نفس بکشد.

 

 

لابد داشت خودش را توی وضعیتی که برایش شرح دادم ،تجسم می کرد .چون وقتی نگاهی بهش انداختم ؛دیدم خیره شده بهم و سراپا گوش است.

این بود که ادامه دادم: تو آن پایین داری دست و پا می زنی و مثل سگ پشیمانی و خیلی دلت می خواست حماقت نکرده بودی و کلید پیشت بود. آن احمق های دست و پا چلفتی مایه دار خپل تاس ریشو هم که می بینند هی از سطح آب قلپ قلپ هوا بیرون می زند ؛ آن بالا دارند با دمپایی های پلاستیکی سفید یک شکلشان – که توی همه ی استخر های عالم ،هر چند که رو باز و زمستانی هم باشد و هر چند ورودیه شان خون بهای مادرشان هم باشد باز هم از این ارزان هاست – هی می دوند این طرف و آن طرف تا بلکه کلیدی چیزی پیدا کنند و بیایند نجاتت بدهند.

در حالی که ابله ها از فرط هیجان و اضطراب ،هواسشان نیست که تو قبلا به شان گفته بودی کلید را گذاشته ای توی خانه .توی کمد دیواری ات. بین یک عالمه خرت و پرت دیگر که محال است کسی بتواند پیدایش کند.

 

 

با این حال ؛ بعضی هایشان هم می دوند پیش نجات غریق چاق و کچلی مثل خودشان و هی بهش می گویند : د یه کاری بکنین.

آن مردک هم به شان می گوید : عقل تون کم شده ؟! شما بگین من چی کار می تونم بکنم تا من همون کار و بکنم...من که اره ی آهن بر با خودم ور نمی دارم بیارم استخر .چون یک در میلیون ؛یه افسرده ی مادر زاد عوضی ،ممکنه بیاد خودشو باهاش بیاد ببنده به نردبون استخر.

آن دست و پا چلفتی های مایه دار خپل تاس ریشو هم که می بینند مردک حق دارد و دارد درست می گوید ؛بر می گردند رو به هم شانه بالا می اندازند تا یه جوری به هم گفته باشند که طرف داره راس می گه . نجات غریق که اره ی آهن بری ور نمی داره بیاره استخر. اصلا همچین وظیفه ای تو شرح وظایفش نیست .

این است که دسته جمعی می آیند پای استخر . یعنی همان جایی که حباب های هوا دارد ازش قلپ قلپ بیرون می زند . که هی فاصله ی بین شان هم ،بیشتر و بیشتر می شود.و هی می زنند پشت دست های گرد و پر موی شان . مثلا دارند افسوس می خورند که از دست شان ،کاری برای جوان مردم بر نمی آید . تو هم آن پایین ، روی پایت بند نیستی.

 

خیلی خندید . آن قدر که حتا چند دقیقه ای پیشش ؛ یعنی وقتی مدام می گفت «آسان باز شو» و یک بند می خندید ،نخندیده بود. و آن قدر از تصور چنان وضعی کیف کرد که دست آخر ،وقتی توانست نفس بکشد گفت معرکه س . جون می ده یکی این جوری ترتیب خودش رو بده.

 

 

بهش گفتم : زندگی ما زندگی جالبیه هما. بین تراژدی محض و کمدی ناب ؛ دائم داره پیچ و تاب می خوره . یعنی یه جور غم انگیز ،خنده داره. یا شایدم یه جور خنده دار غم انگیز باشه . چیری ام نیس که وسط شو پر کنه . همه ی نکبتی ام که دچارشیم مال همینه ...همین که هیچ چی مون حد وسط نیس هما. هیچ چی مون.

 

 

همان لحظه ، یعنی بعد آن که یه مدتی باز هم به جای مبهمی توی فضا خیره ماند؛ پاشد و رفت و شلوارش را کشید پایش. تا برود بیرون و آن وقت شب که هیچ پرنده ای توی خیابان پر نمی زد ؛ برایم یک پاکت مارلبورو ی پایه بلند بخرد که بابتش باهام دست داده بود . اما پیش از آن که از خانه بیرون بزند ؛ آمد توی درگاهی آشپزخانه ی کوچک خانه اش ایستاد و گفت : این جمله ی آخرت خیلی با معنا بود . وقتی برگشتم ، حتما یادم بنداز یه جا بنویسمش.

گفتم :باشه . برگشتی یادت می ندازم.

 

 

وقتی این را بهش گفتم ؛ داشتم به قورمه سبزی ها که پاک به روغن رسیده بود ، دو سه قاشق آب جوش اضافه می کردم تا دوباره زیرشان را روشن کن

  • Like 1
لینک به دیدگاه

خدا کنه

باباشون بوده باشه !

 

کرکره ی کافه رو که می خواستم بدهم بالا ، دیدم سه کنج دیوار ، جایی بین کرکره و پایین پنجره کافه ؛ یک قمری قشنگ و پر بلند کپیده و همان جا از سرما یخ زده.

دلم سوخت . از این که پیش خودم تجسم کردم که لابد - توی آن سرمای بیداد دیشب که خون را توی رگ آدم می بست – هی زده این در و آن در بلکه جای گرم و نرمی برای خودش دست و پا کند . اما دست آخر که دیده هیچ جایی پیدا نمی کند و دیگر داشته رمق از تنش می رفته ؛ آمده نشسته سه کنج دیوار کافه تا بلکه باد نخزد توی پر و بالش و مفت و مسلم به کشتنش ندهد.

و لابد ، وقتی داشته بدنش تحلیل می رفته و یخ می زده ؛ فکرش رفته پیش بچه هایش که منتظرند او برگردد و ببردشان یک جایی که به زحمت پیدا کرده و می توانند امشب را آنجا سر کنند . و چه بسا دلش هزار راه رفته که اگر بمیرد ؛ تکلیف بچه هایش چه خواهد شد و توی این دنیای گل و گشاد بی رحم لامروت ، چه به روزشان می آید.

پیش خودم گفتم کاش در کافه را نیمه باز گذاشته بودم که می توانست برو تو. بنشیند پای شومینه که دیشب گذاشته بودم روشن بماند تا اول صبحی ،کافه هوا گرفته باشد و مجبور نباشم از سرما ؛ نیم ساعتی را بنشینم پایش . تا خون ، تازه آن وقت توی بدنم شروع کند به راه رفتن و بتوانم دستی به سر و روی کافه بکشم.

 

 

 

اگر این کار را کرده بودم ، لابد گرم که می شد ؛ پر می زد و بر و بچه هایش را هم خبر می کرد . می آمدند آن جا و حسابی کیف شان کوک می شد که چه جای گرم و نرمی پیدا کرده اند . و لابد یکی شان که از بقیه شیطان تر است ؛ می رفته روی قهوه سازم می نشسته و هی نک می زده به لوله ی بخارش که همیشه ی خدا یک مقدار شیر خشک شده رویش قی می بندد. که کمی هم مزه ی قهوه سوخته می دهد . یکی دیگرشان هم لابد می آمده و می نشسته روی باقی مانده ی یک کیک شکلاتی که نکرده بودم بیندازم توی زباله دان و خب ؛ دلی از عزا در می آورده . و یکی دیگرشان هم که ترسو تر بوده ، یعنی از بیخ دل مادرش جم نمی خورده و نمی کرده برود بازیگوشی ؛ مادره می رفته و برایش از مانده ی پیراشکی روی میز کنج سه گوش کافه - همان جایی که علی بی هوا آمده بود و نشسته بود پشتش بی آن که خودش را نشانم بدهد – یک تکه نک می زده ،می گرفته به دندانش و آن وقت می آورده و می گذاشته توی دهان بچه اش.

بعد ؛ می نشسته و دوسه بار که بچه هایش را می شمرده تا یک وقت کم و کسر نباشند ، تا سحر می گرفته زیر بالش و توی دل کوچکش – که شده من گوشم را بگذارم روی قلب یک کدام شان و ببینم دل پرنده ها چقدر تند و بی وقفه می زند – دعایم می کرده که در کافه را باز گذاشته ام تا بیایند تو و آن شب را هم ، هرطور که شده سر کنند . دعایی که سخت بهش محتاج بودم و خیلی دلم می خواست نصیبم می شد.

من که هر وقت چند تا از این جوجه قمری ها و مادر هایشان را می بینم که می روند این طرف و آن طرف ؛ از خودم می پرسم مگر این ها از خودشان بابا ندارند و مگر زنک ، شوهری چیزی ندارد ؟ چون هیچ وقت خدا نشده دوتا قمری یا دو تا گنجشک یا دو تا کبوتر را ببینم که دارند به اتفاق هم با جوجه های شان می روند گشت و گذار .

بلکه همیشه ی خدا دو سه تا جوجه را دیده ام که دارند پشت سر بزرگ ترشان بال می زنند یا وقتی می نشینند ؛ دور و برش می پلکند . حالا ؛ خیلی هم معلوم نیست آن بزرگ تری که همراه شان است مادرشان باشد . منظورم این است که شاید پدرشان باشد . چون واقعا کی برداشته یکی از آن ها را بگیرد و ورندازشان کند که ببیند نرند یا ماده ؟!

اما من که همیشه احتمال داده ام باباهه گذاشته رفته پی عشق و حال خودش و این مادره است که با این که دلش خیلی می کشیده ؛ به هیچ مرد دیگری پا نداده و تصمیم گرفته قید عشق و حال خودش را بزند تا جوجه هایش را بزرگ کند و برساند به جایی که عقل خودشان برسد چه طور باید گلیم شان را از آب بیرون بکشند .

اما پری سیما این طور فکر نمی کند . یعنی خیلی دودو تایی تر از این حرف هاست که با این مسئله یا هر مسئله ی دیگری ،احساساتی بر خورد کند .

این را از اینجا می گویم که یک غروب بهاری ،نشسته بودیم روی تراس کوچک خانه مان که مشرف است به باغ خانه ی همسایه . قالیچه انداخته بودیم و داشتیم همین طور که گل گیسو مدام دور و برمان می پلکید و بی هوا می آمد روی صفحه ی شطرنج مان می نشست و به هم می ریختش و بعد هم به مان می خندید – و ما حرص مان می گرفت از اینکه باید دوباره مهره های مان را بچینیم – بازی می کردیم.

 

 

 

همان حرکت سوم بازی ؛ فیلم را فدا کرده بودم تا بعدش با وزیرم که بهش کیش می دادم ، بکشانمش وسط میدان . و آن وقت ،با اسبم که کمین کرده بود – تاهمین که شاهش آمد وسط ، دست و پایش را ببندد – کاری کنم که دور خودش یک خانه یک خانه آن قدر چرخ بزند که عاقبت ، از خیر تاج و تختش بگذرد و بازی را وا گذار کند به شاه من.

 

 

 

فدا کردن فیل توی حرکت سوم بازی ؛ از آن دست گشایش هایی ست که اگر طرف آن قدر ناشی یا طمع کار باشد که بین زدن و نزدن فیل ،زدنش را انتخاب کند ؛ لابد بلد هم نیست چه طور خودش را از مخمصه ای که همین اول بازی برایش تدارک دیده اید خلاص کند.

برای همین ، چیزی نمی گذرد که دیگر طرف تان نیست که شاهش را پیش می برد یا پس می کشد . بلکه این شمایید که شاهش را هر کجا دل خودتان بخواهد می برید . نه این که شاهش را بردارید بگذارید جایی . نه ! بلکه طوری حق انتخاب هایش را محدود می کنید که شاهش ناچار می شود هر کجایی برود که دل شما می خواهد.

 

 

 

البته بگویم که این گشایش فقط یکی دوبار برای تان کار می کند و همین که تازگی اش را از دست داد ؛طرف تان می فهمد که نباید ناشیگری کند و فیل تان را که هاراگیری کرده – رفته تا پیش پای شاه و سرباز مدافع مستقیمش را کشته- بزند. وگرنه بدجوری توی مخمصه می افتد و مشکل بتواند ازش بیرون بیاید.

 

 

 

همین طوری که سرش را انداخته بود روی صفحه و با یک دستش هم گل گیسو را محکم نگه داشته بود تا مبادا بدود توی صفحه و بازی مان را به هم بریزد؛ رفته بودم توی نخ کاج پیری که درست روبه روی تراس ما ، توی باغ خانه ی همسایه واقع شده و زمستان ها شاید کم کم ،یک میلیون کلاغ طوری تویش مخفی می شوند که حتا نمی توانید یک کدام شان را ببینید . یا اگر هم ببینید ؛نمی توانید به کسی نشان شان بدهید.می خواهم بگویم این جور کاج گردن کلفتی است برای خودش .

داشتم پیش خودم فکر می کردم چه قدر باید سن و سال داشته باشد که این قدر تنه ی قطوری دارد ؟ که یک دفعه دیدم دوسه تا جوجه قمری با بزرگ ترشان آمدند و نشستند روی یکی از شاخه هایش . که خودش را رسانده تا نصفه های حیاط خانه ی ما و زمستان ها مجبوریم هر روز خدا ،میوه های تخمی درخت کاج را از زیرش جارو کنیم و بریزیم دور.

 

 

 

دوباره پیش خودم فکر کردم آن که بزرگ تر و سن و سال دار تر است مادرشان است یا پدرشان ؟ این بود که به پری سیما گفتم بی خیال بازی شود. مات شدنش توی شش حرکت دیگر مسلم است . عوضش نگاه کند به آن چهار تا قمری روی کاج.

این بود که نگاهش را از روی صفحه برداشت و دوخت به آن شاخه ای از درخت که من داشتم با دست نشان می دادم. گل گیسو را هم ولش کرد تا هر جا دلش می خواهد بنشیند.

بر خلاف من ؛ دید تیزی دارد و مجبور نیست چشم هایش را تنگ کند بلکه بتواند چیزی را توی مسافت های دور یا توی یک محیط همرنگ تشخیص بدهد . همین طور که قمری ها را دید گفت :خب ...دیدم شون. منظور ؟

پرسیدم : تو فکر می کنی اون بزرگ تره که همراهشونه ، مادرشون باشه یا باباشون؟

گفت : باید باباشون باشه.

گفتم : یعنی مامانه گذاشته رفته ؟

گفت : احتمالا.

گفتم : اگر این طور باشه معلومه مامان بی رحمی یه .

گفت : از کجا معلوم ؟ شاید نمی تونسته با باباهه بسازه.

گفتم : من که فکر می کنم اون بزرگ تره که همراهشونه ،مامان شون باشه و باباهه رفته باشه پی عیاشی و خوشگذرونی خودش.

گفت : نمی تونه این جوری باشه .

برگشتم نگاهش کردم و پرسیدم : چه طور مگه ؟

گفت : زنا باید یه چیزی داشته باشن که بهش تکیه بدن . وگرنه خیلی زود منحرف می شن . اینه که من فکر می کنم زنه ازش جدا شده و رفته با یه شوهر دیگه خونه زندگی تشکیل داده.

نگفت با یه مرد دیگه ریخته رو هم تا منظورش را بهتر برساند.

پرسیدم : چه طور فکر بچه هاشو نکرده ؟

گفت : لابد پیش خودش فکر کرده مرده می تونه از پس بزرگ کردن بچه هایش بربیاید. و این خیلی بهتر از اینه که خودش ، یه وقتی که از دست بچه هاش عاصی شد؛ بیفته تو راهای خلاف.

 

 

 

از جهتی حق با او بود . یعنی اگر بخواهید منطقی فکر کنید ، می بینید حق با اوست. با این حال ؛ من که به هیچ قیمتی توی کتم نمی رود که قمری ماده - که نمی توانسته اخلاق شوهرش را تحمل کند و از دستش به تنگ آمده بوده، چون نمی توانسته مثل مردهای دیگر یک زندگی تشریفاتی برای زنک ترتیب بدهد - رفته باشد پی زندگی خودش و با یک مرد دیگر که شوهر تازه اش باشد، خانه زندگی تشکیل داده باشد. و باکش هم نباشد که جوجه هایش ممکن است چه بحران های عاطفی سختی را تجربه کنند. وقتی ببینند مادرشان با یک نره غول بی شاخ و دم ، آمده و روی شاخه ی درخت روبه رویی برای خودش لانه ساخته.

خب ، این قصه راجع به قمری نر هم صادق است . یعنی بچه ها ناراحت می شوند از این که ببیند پدرشان دست یک کسی را گرفته و آمده پیش چشم شان دارد باهاش لاس می زند . اما حکم مادر یک چیز دیگری ست و هیچ جوری توی کت آدم نمی رود که مادرش را توی بغل یک مرد دیگر ببیند . حتا اگر آن مرد شوهرش باشد نه معشوقه اش. یعنی من که فکر نمی کنم این داستان ، حتی توی کت قمری ها هم برود. که خیلی قید و بند ما آدم ها را ندارند و زن های همسایه ، یا مرد های خاله زنک ؛ نمی نشینند پشت سرشان صفحه بگذارند.

 

 

 

کرکره ی کافه را که تماما دادم بالا ؛ جنازه ی قمری را برداشتم و بدون این که پر و بالش را از هم باز کنم و از سر کنجکاوی بهش نگاهی بیندازم ،بردم گذاشتم روی طاقچه ی سنگی بالای شومینه و هر وقت که بیکار می شدم ؛ بهش نگاه کردم و افسوس خوردم که چرا دیشب لای در کافه را باز نذاشته بودم تا واسه خودش بیاید تو ؟

که اگر می آمد تو ؛ لابد همان جایی می نشست و کپ می کرد که من گذاشته بودمش.

نزدیکی های ظهر ، گل گیسو که آمد ؛ بردمش پای شومینه و جنازه ی قمری را نشانش دادم . همین که قضیه را برایش تعریف کردم ، دیدم چشم هایش یکهو قرمز شدند. طوری که معلوم بود دلش برای قمری مادر مرده خیلی سوخته . چون پرسید : حالا جوجه هاش چی میشن بابایی ؟

گفتم : من چه می دونم بچه .

 

 

 

اما خیلی زود ؛ از این که بهش گفته بودم بچه پشیمان شدم . به خاطر این بهش گفتم : منو ببخش . وقتی بهت می گم بچه ، منظورم این نیس که تو بچه ای یا چیزی حالیت نیس...پیرمردا به هرکی که ازشون کوچیک تر باشه ، دوس دارن بگن بچه . که پیر بودن خودشون معلوم شه.

پرسید : هیش کی نمی ره ازشون مراقبت کنه ؟

گفتم : لابد ان قدر بزرگ شدن که از پس خودشون بربیان...وگرنه مامانشون ول شون نمی کرد به امان خدا.

گفت : اما تو که گفتی مامانه داشته دنبال یه جای گرم واسه جوجه هاش می گشته !

ماندم چه جوابی بهش بدهم که تا شب نرود توی فکر جوجه های قمری. که دل توی دل شان نیست که پس چرا مادرشان بر نگشته پیش شان. این بود که خودم را زدم به آن راه و گفتم : بیا براش یه مراسم خاکسپاری رسمی ترتیب بدیم. موافقی ؟

 

 

 

و آن وقت رفتم توی بار . یک چیزی که بشود باهاش زمین را کند برداشتم و به گل گیسو گفتم قمری را از بالای طاقچه ی شومینه بردارد و با خودش ببرد بیرون . کنار باغچه ی کوچکی که روبه روی در کافه و توی پیاده رو واقع شده ، برف ها را کنار بزند و آن وقت زمین را بکند . نه خیلی زیاد . همین قدر که جنازه ی قمری تویش جا بشود کافی ست. بعد؛ با احترام قمری را بگذارد تویش و آن وقت رویش را خاک بریزد. و همه ی این کار ها را که کرد ؛ خبرم کند تا دونفری برویم بالای سرش و برایش دعا بخوانیم که خدا ببردش به بهشت .

 

 

 

 

وقتی بر می گشتیم تو ؛ گل گیسو که داشت تخت پوتین ها را می کشید به پادری کنفِ ورودی کافه تا کف ِ گل گرفته شان را پاک کند ، پرسید : حالا تو از کجا می دونی مامان شون بوده ؟

گفتم : مطمئن نیستم . حدس می زنم.

گفت : خدا کنه باباشون بوده باشه .

گفتم : خدا کنه ... بریم تو .

  • Like 1
لینک به دیدگاه

به کارت برس آناستازیا ورتینس کایا.

به کارت برس !

 

 

 

 

یک قفس فلزی خیلی بزرگ که سقف گردی داشت و معلوم بود همین یکی دو روز پیش ساخته بودندش ،بدون هیچ توضیحی و دلیلی ؛گذاشته شده بود توی پاگرد ورودی کافه . انگار که مال کافه باشد و من ازش بی خبرم.

با این حال آن را از جلو پاگرد کافه برداشتم و گذاشتم کنار.پیش خودم گفتم لابد کسی سفارش ساختش را داده اما آن که می خواسته تحویلش بدهد ؛ نشانی را اشتباهی فهمیده و گذاشته جلو در پیانو . بس که شماره گذاری خانه های این خیابان همه را عاجز و منتر خودش کرده.

 

 

 

 

یک روز ابری دل مرده و یک نواخت بود. از آن روزها که همه چیز ،انگار خاکستری ست و حتا آن وقت صبح که داشتم کافه را باز می کردم ؛ نمی شد از روی روشنایی هوا فهمید چه ساعتی از روز است. یعنی اگر عصر هم بود ، باز پیش خودت فکر می کردی صبح است.

همه ی آن کارهای همیشگی را که هر روز خدا اول وقت انجام می دهم – مثل یک ماشین که برای انجام دادن آن کارها تنظیم شده باشد – انجام دادم و آن وقت نشستم به بازی کردن با یک اسباب بازی که همین تازگی خریده ام تا اگر بچه ای کسی امد کافه ؛ بدهم دستش.تا حوصله اش بین آدم بزرگ ها که سرشان گرم حرف های گنده گنده است و او ازشان چیزی عایدش نمی شود سر نرود .

چیزی که دارم ازش می گویم ؛یک صفحه گرد کائوچویی سر پوشیده است . با یک در پوش لاکی که تویش یک لابیرنت دایره ای شکل هم گذاشته اند و یک جور ماز محسوب می شود برای خودش . با یک ساچمه ی کوچک فلزی . که تو باید طوری آن را کج و راست کنی که آن ساچمه - که خیلی هم فرار و بازیگوش است و اصلا بنای همکاری ندارد - برود به مرکز دایره و بیفتد توی یک گودی که آن وسط تعبیه شده و آخر بازی ست. اما هر کار که می کردم ؛ نمی توانستم ساچمه را بکشانم توی مسیر درست و دائم خدا ، از بخت بدم می افتاد توی یک شیب اشتباه و کلی طول می کشید تا دوباره بیندازمش توی مسیری که باید می افتاد آن تو . به خاطر این ؛ به خودم گفتم هیچ وخ نتونستی یه چیزو بندازی تو مسیر درستش . از خیر اینم بگذر.

 

 

 

 

 

 

رفته رفته داشت حوصله ام سر می رفت ؛ که مشتری های معمول کافه یکی یکی از راه رسیدند و مجبور شدم ماز را بگذارم یک گوشه . پا بشوم و قهوه ساز و باقی وسایل کارم را بردارم و بگذارم جایی دم دست یا روشن شان کنم.

شلوغی آن وقت صبح ، آن هم روز اول هفته ؛ حسابی نا منتظره بود . طوری که به نظر می رسید مشتری ها دست به یکی کرده باشند تا بریزند سرم و کاری کنند که دست چپ و راستم را هم گم کنم.

 

 

 

 

 

فقط ؛ وقتی بو بردم ماجرا از چه قراری ست که صفورا از در آمد تو . میز ها را طوری جابه جا کرد که وسط کافه ،جایی باز شود . آن وقت از کافه رفت بیرون و به زحمت آن قفس آهنی بزرگ را آورد گذاشت همان جا .

 

و بدون این که کلمه ای با من یا کس دیگری حرف بزند یا توجهی به مان نشان بدهد؛ درش را باز کرد و رفت توی قفس نشست . یک قفل قشنگ قدیمی هم که دستش بود ، زد به در قفس . از این ها که قدیم می زدند به درهای چوبی و خیلی خیلی ساده است اما ریخت زمختی دارد و بهش می گویند کلون.

 

 

 

 

 

 

شنبه بود . پرفورمانس داشت و حتا یک کلمه بهم نگفته بود قرار است چه معرکه ای بگیرد . این بود که ترجیح دادم مزاحمش نشوم و بگذارم به کارش برسد . یعنی نکردم بروم جلو بهش بگویم این چه کاری یه داری می کنی دختر ؟

 

 

 

 

 

حتما حکمتی داشت کارش وگرنه؛نمی داد یک قفس به آن بزرگی بسازند که بیاورد بگذارد وسط پیانو و بعد خودش برود تویش صمن بکم بنشیند و حالت غمزده ای به خودش بگیرد که انگار دلش نمی خواهد آن تو باشد اما حالا که هست ؛کاری جز این که بنشیند و غم بخورد ازش بر نمی آید.

 

 

 

 

 

 

با این حال ،مشتری ها که یواش یواش بیشتر و بیشتر می شدند و هی می آمدند تو و هر بار که در را باز می کردند یک پرده هوای زنده ی بیرون را هم با خودشان به ارمغان می آوردند ؛ بهت زده نگاهش می کردند و به هم نشانش می دادند.

حتی یکی شان – یک دختر ریزه میزه ی سبزه ی تند که غرق آرایش بود و از ماجرا خبر نداشت و بار اولی بود که با دوسه تا دلبرک دیگر مثل خودش می آمد پیانو – آمد پیشم و مثل آن ها که آخرین کلمه ی جمله شان را عادت دارند تا می توانند کش بدهند تا خودشان را تهرانی نشان بدهند پرسید ببخشین . چرا این خانوم رفته تو قفس ؟ و طوری هم پرسید که انگار نگرانش باشد.

 

 

 

 

چون همین که ازم پرسید ؛ برگشت و نگاهش را دوخت به صفورا و حتا دو دهم ثانیه هم منتظر نماند جوابش را بدهم . یعنی بعد از این که کمی نگاهش کرد ؛ رفت طرف قفس و روی پاهایش نشست که بتواند از صفورا بپرسد از دست کسی دلخور است که رفته آن تو یا دارد این جوری به چیزی ،کسی اعتراض می کند.

 

 

 

 

 

 

صفورا بهش گفت : ممکنه برین خونه کلیدشو برام بیارین ؟

دخترک که ماتش برده بود و مانده بود چه بگوید یا چه بکند گفت : ولی من که خونه تونو بلد نیستم .

صفورا آدرس جایی توی پایین شهر را داد که کم کم ؛ از کافه یک ساعت راه بود .

دخترک برگشت و گفت : کسی خونه تون نیس که من بهش تلفن کنم ؟

که صفورا بهش گفت تنها زندگی می کند و کسی نیست گوشی را بردارد . از آن گذشته ؛ خانه اش اصلا تلفن ندارد.

 

 

 

 

 

 

لابد پیش خودش گفت صفورا خل و چلی چیزی ست . چون خنده اش گرفت و بلند شد آمد طرف بار و از من پرسید :قضیه چیه . سرکاریم همه مون ؟

و باز هم کلمه ی آخرش را کشید .

گفتم : نه . ولی هرچی هس ،من ازش بی خبرم.

پرسید : یعنی شما نمی دونین چرا داره این کارو می کنه ؟

گفتم : از کجا باید بدونم . یهو اومد میزای وسط کافه رو زد کنار .قفس شو گذاشت همین جا که می بینی . رفت توش و قفلش کرد...مث این که کلیدشم همراهش نیس.

پرسید :خب چرا جلوشو نگرفتین ؟

گفتم : چه جوری باید جلوشو می گرفتم ؟!...اصلا چرا باید جلوشو می گرفتم ؟!

و طوری با جدیت این را ازش پرسیدم که دخترک پیش خودش فکر کرد که چه کار خبطی کرده مطلب به این واضحی را در موردش توضیح خواسته . این بود که سلانه سلانه رفت و نشست پیش بقیه ی دلبرک ها. که کنجکاوانه نگاهش می کردند تا برگردد و از او که رفته تحقیق کرده ؛ بپرسند چی بود داستان ؟

 

 

 

 

 

 

از آن جایی که آن ها نشسته بودند ، تا جایی که من توی بار ایستاده بودم و داشتم با همزن دستی ترتیب دو سه لیوان گلاسه را می دادم ؛ آن قدر فاصله بود که نمی شنیدم دخترک دارد چه توضیحی به آن دلبرک ها می دهد و ار آن گذشته برایم آن قدر جذابیت نداشت که گوش تیز کنم بلکه چیزی بشنوم.

کاری که راستش ؛ بعضی وقت ها میکنم و بعدش از خودم بدم می آید که دارم مخفیانه به حرف های دیگران که شاید دل شان نخواهد کسی آن ها را بشنود ،گوش می دهم .اما کافه یک طوری ست که گاهی بدون آم که بخواهی و خودت متوجه باشی ؛ غرق صحبت های بقیه می شوی و مگر یک دفعه به خودت بیایی – یا کسی تو را بخواهد سر میزش یا این که چیزی بیفتد از دستت بشکند – که بفهمی داری چه کار کثیفی می کنی و چه قدر پست شده ای که مثل خبر چین ها فالگوش نشسته ای یا ایستاده ای که ببینی بقیه دارند چه به هم می گویند.

 

 

 

 

 

 

داشتم می گفتم . دخترک داشت درباره ی مذاکراتش با صفورا توضیحاتی به بقیه ی دختر ها می داد اما من نمی شنیدم. با این حال از خنده ی ریز دسته جمعی شان فهمیدم که احتمالا به شان گفته بابا اینا همه شون دیوونن. یا چیزی شبیه به این . وگرنه ؛ همگی با هم که نمی زدند زیر خنده .خنده ای که برای مسخره کردن نیست بلکه مال این است که آدم گاهی تعجبش را این طوری بروز می دهد .

تازه از کار هم زدن کافه گلاسه ها فارغ شده بودم که گل گیسو تلفن کرد و گفت نه تا کلمه بهش بگویم که تویش حرف خ داشته باشد.

گفتم : وخ گیر آوردی گل گیسو ؟!

گفت : اذیت نکن بابایی بگو .

 

 

 

 

 

 

همین طور که دستگیره ی اسپرسو ی قهوه ساز را از قهوه پر می کردم و همین طور که گوشی تلفن را با شانه ام گرفته بودم و چسبانده بودم به گوشم گفتم : یعنی تو نمی تونی خودت ده تا کلمه ردیف کنی که خ داشته باشن

  • Like 1
لینک به دیدگاه

گفت : نه تا .

گفتم : خب نه تا .

گفت چرا . می تونم اما همه شون نباید با خ شروع شن.

بعضی هاشان باید وسط شان خ داشته باشد و بعضی هاشان هم آخرشان خ باشد. و گرنه خودش بلد است یک عالمه کلمه بگوید که

اول شان خ دارد و یک چند تایی شان را هم به سرعت گفت.

حتا همین که رسید به خروس؛ یک بیت شعری را خواند که وقتی هنوز به مهد کودک می رفت ،معلم شان که می خواسته الفبا یادشان بدهد ، برای خ این شعر را ساخته بوده و به شان یاد داده بود : خ اول خروسه ، که مرغ براش عروسه .

که من هربار می شنیدم؛ کلی می خندیدم و به ذوق معلم شان آفرین می گفتم که توانسته بوده یک چنین شعری برای خ بسازد . که برای این که خروس را تعریف کند ، در واقع مرغ را تعریف کرده.

 

بهش گفتم : سخن... سخت ...سخاوت برای خ وسط و ....شوخ... شاخ...و کاخ برای خ آخر . که گفت هنوز ک را نخوانده اند و به جای این کلمه ی آخری ، یک کلمه ی دیگر بگویم . این بود که فکر کردم و گفتم : خب ... میخ .

تشکر کرد و گوشی را گذاشت . اما طولی نکشید که دوباره زنگ زد و پرسید : سخافت یعنی چی بابایی ؟

 

گفتم : سخافت نه ، سخاوت . و روی «و» طوری فشار آوردم که حسابی توی گوشش صدا کند . و برایش توضیح دادم که گرچه سخافت هم یک کلمه ی با معناست اما چون ف را هم نخوانده اند،فعلا از خیرش بگذرد و نخواهد همین حالا معنی اش را هم بداند. چون سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم جوابش را طوری بدهم که دلم می خواهد . سخاوت هم یعنی بخشندگی و دست و دل بازی.

 

گوشی را که داشتم می گذاشتم روی پایه ی تلفن قدیمی زیمنس - از این خر کارهای سیاه و سنگینی که جان می دهد برای وقت دعوا که بکوبی توی پوز کسی که باهاش گلاویز شده ای – و وقتی داشتم به این فکر می کردم که حالا واقعا سخافت هم یک کلمه ی معنی دار است یا نه ؟ یکی دیگر از مشتری ها، یک پسر دیلاق خرفت که دستش همیشه ی خدا یک جور خاصی باند پیچی ست – طوری که پیش خودتان فکر می کنید طرف باید بوکسوری مشت زنی چیزی باشد که همین حالا دارد از باشگاه می آید و تازه دستش را از توی دستکش های بوکسش در آورده – آمد نزدیک بار و پرسید : ببخشید...می تونم بپرسم این خانوم منظورش چی یه که رفته تو قفس ؟

 

دست هایم را – انگار که مثلا باختم را پیشاپیش قبول کرده باشم و حوله را انداخته باشم وسط رینگ – بردم بالا و گفتم : چرا از خودش نمی پرسین ؟

گفت : اشکالی نداره ؟

گفتم : چه اشکالی ؟ حتما رفته اون تو که یه کسی ازش بپرسه چرا رفته اون تو.

نگاهی به دوست دخترش انداخت و انگار که با همان نگاه سرسرکی ازش اجازه گرفته باشد، رفت پیش صفورا . روی یک صندلی خالی نشست و ازش پرسید منظورش چیست که رفته توی قفس.

صفورا یک کم نگاهش کرد و چیزی بهش نگفت . می خوام بگویم طوری نگاهش کرد که پیش خودم گفتم العانه که برگرده بهش بگه به تو چه مردک که من رفتم تو قفس ؟ برو بزار به کارم برسم.

 

اما یک کم که گذشت ؛ ازش پرسید : اگه به تون آدرس بدم می رین کلیدشو بیارین ؟ اومدم تو این لعنتی ولی حالا پشیمونم...یعنی فکرشو نمی کردم به این زودی پشیمون شم. وگرنه ورش می داشتم با خودم می آوردمش.

پسرک که مشکوک شده بود ، خنده ی نرمی تحویلش داد و پرسید : یعنی چی که فکرشو نکرده بودین . بالاخره که باید می اومدین ازش بیرون ؟

که صفورا بهش گفت : خواهرم قراره ساعت یازده شب بیاردش . ولی تا اون وخ، دق می کنم لابد . هیچ وخ تو یه جای به این تنگی بودین ؟ اونم واسه چن ساعت ؟

پسرک گفت : خب می شه بهش تلفن کرد.

که صفورا؛ همان طور که ازش رو برمی گرداند و انگار که بخواهد سرزنشش کند گفت: ما تلفون مون کجا بود ؟...برین . برین قهوتونو بخورین . شما نیومدین کمکم . اومدین سر از کارم در آرین.

 

پسرک که بد جوری بور شده بود ؛ بلند شد و رفت نشست پشت میزی که یک دخترک همسن و سال خودش یک هوا کوتاه تر بود و یک مانتوی زرشکی تنگ کوتاه هم پوشیده بود نشست . لیوان ماءالشعیرش را برداشت و داد بالا. آن وقت شروع کرد به جویدن زیتون هایی که همیشه می گذارم تنگ آبجو تا اگر کسی دلش خواست،بتواند مزه ی دهنش را عوض کند . و تا وقتی که دست هم را گرفتند و رفتند؛ دیگر محل سگ هم به صفورا نگذاشتند.

 

رفته رفته صفورا ی توی قفس ، برای مشتری های کافه – مگر تک و توکی که تازه سر می رسیدند - عادی شد. انگار که اساسا یک چنین قفسی توی پیانو نیست و دختری که لب و دهن منحصر به فردی هم دارد – طوری که دلت می خواهد تا ابد بخندد تا تو هم تا ابد بشینی و نگاهش کنی – نشسته تویش و درش را قفل نزده. که به نظر؛ مایوس شده بود و دیگر از کسی هم نمی خواست برود و کلید قفسش را از خانه شان برایش برایش بیاورد . من هم فرورفته بودم توی کار خودم . یا داشتم قهوه می گذاشتم روی میز ، یا داشتم فنجان های خالی را از روی شان بر می داشتم و می بردم توی سینک ظرفشویی می گذاشتم. که باید خودم ترتیب شستن شان را می دادم . چون گل گیسو شیفت عصر بود و هر وقت که شیفت عصر باشد، عوض نزدیکی های ظهر؛نزدیک های غروب سر و کله اش پیدا می شود. شاید هم به کلی قید آمدن را بزند و تلفنی بهم خبر بدهد که هوا تاریک شده و ترجیح می دهد توی خانه بماند و تکالیفش را انجام بدهد.

 

یک سی دی آهنگ های روسی – که من می میرم برای شان – گذاشتم توی دستگاه و گذاشتم یک پرده زیر صدایش همهمه ی مشتری های؛ کافه را پر کند.

این موجودات طوری ست زبان شان که من عاشقش هستم . هیچ چیزی ازش دستگیرم نمی شود اما پر است از«پ» و «ژ» و ترکیباتی از آن ها که قرار گرفتن شان کنار هم ؛ طوری ست که خانه خرابت می کنند . یعنی من که این طورم و هر بار که می شنوم یک روس آواز می خواند ؛ دلم می خواهد همه ی عالم خفه شوند و خناق بگیرند . که من بتوانم چشم هایم را ببندم و محو دانه به دانه ی همه ی آن «پ» ها و همه ی آن«ژ» هایی بشوم که توی کلمات سحر انگیزشان موج می زند.

 

راستش ، من آنقدر مریض موسیقی کلماتم که یک وقتی ؛ ده دوازده بار رفتم به سینما عصر جدید که یک فیلم وایدا را ببینم . نه برای این که فیلم های این مردک خیلی فیلم های برجسته ای هستند و می ارزند که آدم بیشتر از یک بار ببیندشان. نه !

بلکه فقط برای این که وقتی دوبلری که دارد توی تیتراژ فیلم اسم هنر پیشه ی زن فیلم را می گوید ، که اسمش هست آناستازیا ورتینس کایا؛ بشنوم که چه طور آن را می گوید ، که به خاطرش شده ام عاشق این زنک . و چرا تمام مدتی که فیلم افتاده روی پرده و همه رفته اند توی نخ این که عاقبت ،کمونیست های ابله لهستانی با کارگرهای اعتصابی چه برخوردی می کنند؛ من فقط محو آناستازیا م . و البته توی فکر این که ؛ چه قدر ترکیب موسیقی حروف توی دنباله ی فامیل این زنک ، قشنگ و سحر آمیز است که مرا محو و مبتلای خودش کرده.

 

و چه قدر خوب بود این آناستازیا ورتینس کایا ی لعنتی که صورتش پر کک و مک است ؛ زنم بود و من می توانستم روزی ده هزار بار ، همین جور بی خودی و بی وقفه صدایش بزنم . و هربار که از توی آشپزخانه سرک می کشد و ازم می پرسد چی یه، چه کارم داری ؟ بهش بگویم هیچی...فقط دلم خاس بی خودی صدات کنم. تو به کارت برس آناستازیا ورتینس کایا . به کارت برس.

 

البته مشروط به این که هربار که صدایش می کردم ؛ خمیر پای سیب لهستانی اش را ول نمی کرد بیاید کنارم بنشیند – و بعد که پیشبند آشپزخانه اش را بگیرد لای دو پایش تا به زمین نرسد – گیر بدهد بهم که چرا به اسم فامیل صدایش می زنم و چرا فقط آناستازیا صدایش نمی کنم.

 

که یک دفعه صفورا شروع کرد به جیغ کشیدن و خودش را مثل کبکی که تازه گرفته باشند و به زحمت کرده باشند توی قفس؛ کوبید به در و دیوار آهنی اش. به نحو خشونت باری که خودم گفتم العانه که بزنه خودشو زخمی کنه .

و همین طور که با دو دستش ،محکم در قفس را گرفته بود و زور می زد که بازش کند ، یک بند داد می کشید : پست فطرتا...پس چرا یکی تون نمی ره کلید و بیاره ...مگه قهوه تونو نخوردین ؟...خب گورتونو گم کنین دیگه !

 

مشتری ها ؛ اولش وحشت زده و نیم خیز شدند و بعضی شان هم نگاهی به من انداختند . یعنی بعضی شان طوری نگاهم کردند که انگار بخواهند بگویند مسئول این وضعیت منم. و بعضی دیگرشان طوری وحشت زده شده بودند که انگار بار آخری ست پای شان را می گذارند توی پیانو . کافه کم نیست که بیایند به این طویله ، تا به شان توهین بشود. بعدش هم یکی یکی پاشدند و بیشترشان از کافه رفتند.

 

با این حال ؛ تخمم هم تحویل شان نگرفتن . خودم را زدم به بی خیالی و صدای خواننده ی روس را تعمدا یک پرده بردم بالاتر. که بهتر بشنوم همه ی آن «پ» ها و همه ی آن «ژ» هایی را که داشتند وسط معرکه ای که صفورا به پا کرده بود ؛ یکی یکی از دست می رفتند . بی آن که تمام و کمال حظّی ازشان برده باشم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

یه جور غم انگيز؛خنده دار.يا شايدم يه جور خنده دار؛غم انگيز

 

تمام روز پيش چشمم بود.با چشم هاي زل زده به سقف و دندان هاي قفل شده به هم.حتا وقتي كافه غلغله مشتري بود؛باز هم نمي توانستم خودم را از شر تصويري كه مدام توي ذهنم تداعي مي شد خلاص كنم.

اين كه پاشده رفته داروخانه و همه ي پولش را كه لابد چند صد تومني هم بيشتر نبوده-وگرنه مي آمد پيانو شكلات داغ مي خورد-داده قرص هاي(به تخمم)خريده و ريخته توي يك قوطي خالي فيلم عكاسي.

 

 

(قرص هاي به تخمم)اصطلاح خودش بود.يك بار كه قوطي قرص هايش را از جيبش درآورد تا يك مشت ازشان را بيندازد بالا؛ازش پرسيدم قرص چي مي خورين؟كه گفت (قرص به تخمم).كه من خيلي از اين تعبيرش كيف كردم و بابت اين همه خلاقيت و نوآوري تحسينش كردم.به خاطر اين كه به آن قشنگي توانسته بود بين آن قرص ها و كيفيتي كه با خوردن شان بهش دست پيدا مي كند و البته تخم هايش-كه توي اين تعبير به لعنت خدا هم نمي ارزند-يك جور رابطه معنايي معركه اي پيدا كند و به شان نسبت بدهد كه،خيلي خلاقانه است.

 

 

و بعد برود خانه.خانه كه نه البته؛به گاراژي كه كرايه كرده بوده.لباس هايش را دربياورد،مسواك كند،بنشيند پاي اينترنت و يك مشت عكس اين فاحشه هاي اروپايي را دانلود كند و براي آخرين بار به شان نگاه كند.

بعد برود پاي شير و يك ليوان كثيف و تئين گرفته را كه هيچ وقت نمي شسته،پر آب كند.همه ي آن قرص هاي(به تخمم)را بريزد توي آب مي چرخيده اند و هي تحليل مي رفته اند-و تا برسند به كف،پاك ناپديد مي شده اند-خيره شود.آن وقت يه(به تخمم)به دنيا بگويد و يكهو همه ي محتويات ليوان را سر بكشد.

 

 

دست آخر هم برود روي تختش دراز بكشد و ملافه را بكشد روي تمام هيكلش.و با انگشت شست پا؛طوري ملافه را از پايين مرتب كند كه روي پاهايش را هم بگيرد و آن وقت چشم هايش را بگذارد روي هم و توي روياها يا كابوس هاي بيمار گونه اش غرق شود.

من كه مريض اين طور تصوير هام.تصويرهايي كه يك كسي ترتيب خودش را مي دهد طوري كه خيلي منحصر به فرد و اعلا و خيلي خلاقانه است.آن قدر در كه يك وقتي نشستم و بيشتر از شصت و دوسه تا روش خودكشي نوشتم كه هركدام شان؛يكي از يكي قشنگ تر و براي خودش يك اثر هنري محسوب مي شد.

كه يكي ازشان را يك وقت به همايون،دوست دوران جواني ام؛كه دنبال يك روش خودكشي خلاقانه مي گشت-چون حالش داشت از بدبياري هاي بي وقفه به هم مي خورد و كاري هم از دستش برنم آمد-پيشنهاد دادم و بابتش هم يك پاكت سيگار مارلبوروي پايه بلند قرمز هديه گرفتم.

 

 

همايون از آن دوست هايي ست كه توي زندگي بعيد است يكي دو تا بيشتر ازشان پيا كنيد.كسي كه حاضر باشد جانش را پاي تان بدهد و شما هم حاضر باشيد بهش كمك كنيد تا اين كار را بكند.يا شما بخواهيد برايش بميريد و او حاضر باشد ترتيبي بدهد كه راحت تر بميريد.دوستي كه آن قدر به تان نزديك است كه ممكن است يك وقت بنشيند و همان طوري كه دارد بدبياري هايش را براي تان تعريف مي كند،گريه كند و باكش نباشد كه سن و سالي ازش گذشته و يا اسير آن چيزي نباشد كه از بچگي ياد همه مان داده اند.اين كه،مرد كه گريه نمي كند!

 

 

واقعا كه!همايون مرد است و خيلي شده كه من پيشش گريه كرده ام.يا او نشسته و پيشم گريه كرده.يعني نشده كه ما بعد از مدت ها بنشينيم پيش هم و يك كدام مان،به بهانه اي نزنيم زير گريه.حالا من براي او،او براي من يا هركدام مان براي خودمان.يا چه مي دانم؛براي مادرهامان.يا اصلا همين طور بي خودي و فقط براي اين كه كاري كرده باشيم.

آخرين باري كه او را ديدم؛توي آشپزخانه كوچك زيرزميني بود كه وسط هاي شهر اجاره كرده و طوري ست كه هروقت روز كه باشد،هميشه ي خدا آنجا براي خودش شب است.چون هيچ پنجره اي،روزنه اي ندارد كه نوري بهش بتابد.

براي همين،من صدايش مي كنم (بوف).چون،صرف نظر از اين كه به هيچ كجاي خانه اش نوري نمي تابد؛تمام شب را بيدار است و عوضش تمام روز؛كم كم تا لنگ ظهر را خواب است.

 

 

خوب يادم است كه روي زمين آشپزخانه اش نشسته بوديم و داشتيم سعي مي كرديم يك قوطي قورمه سبزي كنسرو شده را،بلكه بتوانيم با كارد باز كنيم.

چون قبلش كه خواستيم اين كار را بكنيم،قوطي باز كن تا خورد و مجبور شديم خون مان را كثيف كنيم و كلي فحش بار كسي بكنيم كه اين قوطي باز كن هاي تقلبي را ساخته و ريخته توي بازار.طوري كه حتا يك بار هم به زحمت مي شود چيزي را باهاش باز كرد و بعدش،به درد هم زدن ماست هم نمي خورد.

همين طور كه افتاده بوديم به جان قوطي؛براي لحظه اي از كاري كه مي كرد دست برداشت و بعد كه بهم نگاه كرد ازم پرسيد:مي دوني چرا هيچ وخ يه آدم نرمال و درست و حسابي نشدم و هميشه ي خدا نگرانم و اين گراني لعنتي تمومي نداره و هر لحظه منتظر يه بدبياري تازه ام؟

و دوباره افتاد به جان قوطي كنسرو كه داشت زير دست و پايش جان مي داد.

گفتم:نه.نمي دونم.

 

 

بي توجه به من و در حالي كه قوطي كنسرو را گرفت توي دستش و آن را انداز و ورانداز مي كرد گفت:مسخره س.اما به يه مداد مربوط مي شه.

من قوطي را با دو دست گرفتم و گذاشتم روي زمين تا او،با كارد بتواند يك جاييش را سوراخ كند كه بعد بتوانيم گرد تا گرد سرش را ببريم.گفتم:مزخرف نگو!

 

 

براي يك لحظه سرش را بلند كرد.چاقو را از روي گودي كوچكي كه به زحمت ساخته بود برداشت.بهم نگاه كرد و انگار بخواهد چيز مهمي را توضيح بدهد گفت:باور كن!...همه ش به يه مداد گه و گند لعنتي مربوطه كه بابام برام خريده بود.

آ‹ وقت دوباره سرش را انداخت پايين و نوك تيز چاقو را گذاشت توي فرو رفته ترين قسمت گودي روي قوطي.همه ي هيكل نحيفش را انداخت روي چاقو تا آن كه بالاخره توانست يك سوراخ ريز روي سطح قوطي درست كند كه يك كم روغن سبز هم ازش بيرون زد.

اما هركار كه مي كرد،چاقو راه نمي رفت و نمي توانست ورق به آن كلفتي را پاره كند.اين بود كه پرسيد:از چي مي سازن اين بدمصبا رو؟!همه چي برعكسه تو اين مملكت...قوطي بازكنش زرتي تا مي شه،كنسروش به هيچ قيمتي باز نمي شه...اه.

 

 

گفتم:خب الاغ،يه دونه از اين(آسون باز شو)ها شو مي خريدي.

گفت:هفتاد تومن گرون تره.

گفتم:بهتر از اينه كه بزنيم دست و بال مونو پاره كنيم.

گفت دفعه بعد كه رفتم پيشش و خواستم شام و نهاري بمانم،خودم زحمت بكشم و بروم يك زهرماري بگيرم كه كوفت مان كنيم و حتما يادم باشد كه (آسان باز شو)اش را هم بخزم.و بعد به مسخره مثل دوجنسه ها تكرار كرد(آسان بازشو)!

آن وقت؛خودش از لحني كه به كار مي برد-طوري كه انگار از اساس يك دوجنسه ي مادرزاد باشد-خنده اش گرفت و بسكه خوشش آمد،مرتب آن را تكرار كرد و خنديد.و همان طور كه بي وقفه مي خنديد گفت مرده شورت رو ببرن با اين اصطلاخاتت.معلومه اينا رو از كجا درمياري؟

 

 

و باز ديوانه وار خنديد و در حالي كه شانه ها و باسنش را هم بفهمي نفهمي تكان مي داد تا شباهت بيشتري به دوجنسه ها پيدا كند،با همان لحن مسخره آنها گفتآسان باز شو...ببخشين آقا،ممكنه يه آسون بازشو شو بدين؟!...نه،نه!اين كه آسون بازشو نيس.من يه آسون بازشو شو مي خام!لطفا يه آسون بازشو شو بدين!

وقتي هم شروع مي كند به خنديدن-كه بسيار هم به ندرت ممكن است چنين حالي به شما و خودش بدهد-محال ممكن است بتواند جلو خودش را بگيرد.

اين بود كه در حين خنده هاي بي وقفه اش؛اول از باسن نشست روي زمين و به همان وضعي كه چاقو دستش بود،شكمش را گرفت و آن وقت دراز كشيد و ريسه رفت.اما طوري كه؛يك بچه ي توي شكم مادرش به نظر مي رسد.منظورم اين است كه نمي شد بگويي دراز كش كامل است.بلكه توي خودش مچاله شده بود.

و آن قدر خنديد و تكرار كرد(آسان بازشو)كه اشك هايش سرازير شدند.اما باز هم دست بردار نبود و همين كه خنده اش بند مي آمد؛دوباره برايم دست مي گرفت كه آسان بازشو...چه تخمي و باز مي خنديد وروي زمين آشپزخانه غلت مي زد.

گفتم:كاردو بده من.هيچ وخ بلد نبودي يه چيزو پاره كني.يه پرده پيدا نكردي شكاف بندازي روش،از پس آهن برمياي؟!

 

 

داشتم متلك بارش مي كردم كه هيچ وقت خدا جرئت نداشته زن بگيرد و هربار بهش گفته ام حالا گور پدر زن،بچه هه رو عشقه؛بهم گفته كاش يه راهي وجود داشت كه آدم خودش مي تونس خودشو بچه دار كنه.يعني اگه مي شد يه گوش خودتو كه بپيچوني اوول ترشح شه تو شكمت،يه گوش ديگه تو كه بپيچوني اسپرم بپاشه روش؛خيلي عالي مي شد.نه؟!...بعدشم عالي مي شد اگه امكانش بود كه بشيني مسابقه ي اسپرماتو تماشا كني كه چه طور از سر و كول اوولا بالا مي رن.پنجاه تا بچه مي آرودم قد و نيم قد...مي دادم پرورشگاه بزرگ شون كنه.چون اصلا حوصله بچه رو ندارم.

 

 

آدم لوده اي ست و باكش نيست چيزهايي بگويد كه خلاف آمد عادت است.يعني تكنيكش توي مسخرگي اين است كه چيزي مي گويد كه بند دومش همان چيزي نيست كه شما انتظارش را داريد.بلكه هرچيزي ممكن است بند دوم جمله اش باشد الا همان كه لحن بند اولش حكم مي كند.

 

 

با اين كه ازش خواستم؛چاقو را نداد دستم.يعني نمي توانست بدهد.اين بود كه خيز برداشتم و خودم آن را از توي دست هايش درآوردم.كه هنوز آن ها را روي شكمش گذاشته بود و از پهلو ها فشارش مي داد و مي ماليدشان بلكه بتواند جلو خنده اش را بگيرد و نفسي تازه كند.

لینک به دیدگاه

حق با توئه .

باید یه نگاه به شون می نداختم !

 

هنوز صفورا توی قفس بود و به لیوان آب و یک بشقاب پیراشکی که درست کرده و برایش گذاشته بودم توی قفس ،لب نزده بود. مثل بیشتر طول روز ؛ غم زده ،دل مرده و پوچ به نظر می رسید و هیچ کس پا نداده بود که برود به نشانی او و کلید قفسش را برایش بیاورد.

 

رفته رفته کافه خالی و خاای تر می شد و از میان همه ؛ فقط اقای باربد و مادرش ترجیح داده بودند تا آن وقت شب بنشینند و هر چند وقت یک بار – آن هم بنا به ضرورت – چیزی به هم بگویند و بعد ،هر کدام شان بروند توی فکر و بدون ان که نگاه شان را از جایی غیر از آن دیگری بردارند ،هر ده پانزده دقیقه ؛ یک کدام شان سیگاری بگیراند و دود کند.

ازش خوشم آمده بود. وقتی که خوب فکرش را می کردم ؛ می دیدم همیشه دنبال کسی مثل او می زده ام به این در و آن در . کسی که خیلی مقید نباشد و بشود سر چهار راه ،توی غلغله ی ماشین ها ازش بپرسی موافقی بع بع کنیم ؟و آن وقت دوتایی شیشه ی ماشین رابدهیم پایین ، او رو کند به راننده ی ماشین بغل دستش و من به مسافر ماشین بغلی . و درست مثل گوسفندی که از رَمّه جدا مانده و توی گرگ و میش هوا ،هر چه که چشم می کشد رَمّه را نمی بیند و دارد دلش از هول و ولا می ترکد ؛ دهان مان را گشاد کنیم و از ته حلق مان شروع کنیم به بع بع کردن.

 

کاری که اگر به پری سیما پیشنهاد بدهی؛ طوری بهت نگاه می کند که انگار پیشنهاد بی شرمانه ای بهش داده ای . چیزی نمی گوید و فقط صورتش را می کُند آن طرف و مشغول دید زدن مغازه ها می شود. و طوری بهت بی توجهی می کند که خودت از خودت و پیشنهادی که داده ای خجالت می کسی و شرم می کنی.

بعد ؛ یک پیراهن یقه خرگوشی ، توی ویترین یک مغازه نشانت می دهد و با حسرت بهت می گوید نگاه کن چه خوشگله . چه یقه ی نازی داره. می شه برام بخریش ؟

 

 

این است که من خیلی وقت ها دلم کشیده بع بع کنم ؛ مجبور شده ام خودم به تنهایی ماشین را بردارم و بروم توی خیابانی جایی . پشت چندتا چراغ قرمز و توی ماشین های کنار دستم بگردم دنبال مسافری که نشسته باشد صندلی جلو و آدم لذت ببرد از این که بر گردد و با اشاره بهش حالی کند که شیشه ی ماشین شان را پایین بدهد ؛ ان وقت در حالی که چشم های طرف از تعجب گرد شده ، برایش بع بع کند !

پیرزن های متشخص توی ماشین های مدل بالا که انگار گردن ندارند و شوهرشان پشت فرمان مثل راننده ی شخصی شان به نظر می رسند ؛ جان می دهند برای این جور کارها . چون دل مردک از این که کسی زنش را دست انداخته و تلویحا بهش حالی کرده که او هم یک گوسفندی مثل بقیه است و این قدر خودش را نگیرد و سعی کند توی این دنیا بهش خوش بگذرد خنک می شود.

راستش ؛ من که دلم برای این طور مرد ها می سوزد و دلم می خواهد هر کمکی از دستم ساخته است ازشان دریغ نکنم . چون معلوم است که زندگی سختی داشته اند و اگر پای درد دل شان بنشینی – حتا اگر تو را نشناسند – هیچ بعید نیست حین آن که دارند شرح مکافاتی را که کشیده اند برایت واگو می کنند ؛ بزنند زیر گریه و خودشان را خالی کنند .

و برایت تعریف کنند که همیشه دلشان می خواسته بروند پای گاز تا به غذا ناخنک بزنند اما زنک نمی گذاشته . یا دلشان می کشیده توی یک ماهیتابه ی چدنی ، تخم مرغ نیمروی شان را بخورند . اما زنک ؛ همیشه آن را می کشیده روی یک پیش دستی پیرکس و می گذاشته جلوشان.

 

هر وقت که یکی از این جفت های ناجور را پشت ترافیک ماشین ها می دیدم ؛ به پری سیما نشان شان می دادن و بهش می گفتم : تو هم یک روز مثل این زنک به نظر می رسی و حتما یکی توی ماشین بغلی ازت خواهد خواست شیشه ی ماشین مان را بدهی پایین . و همین که شیشه را دادی پایین ؛ دهانش را برایت گشاد خواهد کرد و از ته حلقت برایت بع بع خواهد کرد.

می پرسید چرا این طور فکر می کنم . و من ، یکی دو باری که پیش آمده بود ؛بهش گفته بودم : چون وقتی می آیم خانه ، لباس هایم را بو می کشی که ببینی بوی سیگار می دهد یا نه . و این خیلی کار بدی ست که آدم لباس های شوهرش را بو بکشد برای این که ببیند زیر قولش زده یا نه . چون هر بار ، می بیند که شوهرش زده زیر قولش و مردک پیش خودش فکر می کند چه قدر نامرد است که دارد به زنش خیانت می کند و دائم خدا خودش را سرزنش می کند که چرا رفته از بین این همه زن توی عالم خدا ریخته ؛ زنی گرفته که سیگار کشیدن برایش حکم خیانت کردن را دارد و هی – یعنی همین که لباست را می کنی و می روی توی دست شویی تا مسواک کنی – طوری از بغل جالباسی رد می شود که بتواند همان طوری که دارد از کنارش رد می شود ، بو بکشد که ببیند باز هم بهش خیانت شده یا نه .

 

هنوز آقای باربد بلند نشده بود و پالتوی انگلیسی اعلایش را نپوشیده بود و کمک نکرده بود که مادرش هم بتواند پالتویش را بپوشد تا بروند که ؛ پری سیما تلفن کرد و گفت که خیلی حالش گرفته و دلش می خواهد بنشیند یک دل سیر گریه کند .

پرسیدم : چرا ... مگه چی شده ؟

گفت که امروز یکی از همکلاسی هایش آمده پیشش و بهش گفته دوست دیگرش – آن که خیلی هم خودش را باهاش رفیق می گیرد – خبر چین است و خبر آن ها را می دهد به رئیس دانشکده . بهش گفتم چرا ناراحتی . تو که چیزی واسه مخفی کردن نداری.

معلوم بود دارد همان طوری که با من حرف می زند ، بی صدا اشک می ریزد . این را از صدای خفه ی بالا کشیدن دماغش فهمیدم.

گفت : خب آره . من چیزی ندارم که مخفی ش کنم اما دلم واسه خودش می سوزه . دختر خوبی یه . ولی چرا باید این جوری باشه . منظورم اینه که چرا باید شرایط طوری باشه که آدما مجبور باشن همدیگه رو بفروشن ...اگه بدونی چه دختر خوبی یه.

 

گفتم خودش را اماده کند تا یک وقتی بفهمد از هر سه نفر دوستش ، یک نفر این طور مرامی دارد . زندگی اش از همین راه می گذرد و برای کسی شدن ، این مسیر سهل و ساده را انتخاب کرده .

مکثی کرد و گفت حالا می فهمد آن وقت ها که توی روزنامه کار می کردم یا مجله ی خودم را در می اوردم ؛ چرا وقتی می آمده ام خانه همیشه ی خدا توی فکر بوده ام و هرچه با من حرف می زده ، چیزی نمی فهمیده ام و هی برمی گشته ام و بهش می گفته ام نفهمیدم ... چی گفتی ؟

بعد هم که شامم را می خورده ام ؛ می رفته ام توی اتاقم. در را می بسته ام و بهش می گفته ام بذار بخابم. حوصله هیچ چی رو ندارم . یا تازه حالا می فهمد چرا ما توی زندگی مشترک مان ، هیچ وقت نشده که عشق مان را پشت تلفن به هم بروز بدهیم. و برای همین ؛ او همیشه پبش خودش فکر می کرده که من دوستش ندارم . وگرنه چرا این قدر سرد و رسمی دارم باهاش حرف می زنم...به این خاطر ،وقتی می رفته ام خانه ؛ همیشه بهم گیر می داده است . که روزنامه ام را بیشتر از او دوست دارم و من که می دانسته ام این طور است - یعنی نمی توانم زنم را بیشتر از کارم دوست داشته باشم - خوب چرا رفته ام او را گرفته ام و بدبختش کرده ام . و اصلا حواسش به این نبوده که بعضی ها به هر دلیلی ؛ نمی توانند پشت تلفن عشق شان را به زن شان بروز بدهند . مثلا چون می ترسند مبادا کسی نشسته باشد پای تلفن تا زاغ سیاه شان چوب بزند و اگر آن ها شروع کنند با زن شان دل دادن و قلوه گرفتن ؛ ممکن است کسی که فالگوش نشسته بشنود و از خودش خجالت بکشد . یعنی حالش از خودش و کار چرند و نکبتی که دارد ، به هم بخورد.

 

گریه اش گرفته بود . اما دماغش را که بالا کشید گفت : معذرت می خام . امروز فهمیدم داشتی چی می کشیدی .صداتم در نمی اومد.

می توانستم تصور کنم که باز هم روی کاناپه ی گوجه ای رنگ توی پذیرایی کوچک خانه اش دراز کشیده و با انگشت هایی که سیم تلفن را هم پیچانده دورشان ؛ دارد گوشه ی چشم هایش را هم پاک می کند.

بهش گفتم بی خیال . و ازش خواستم برود و برای خودش یک لیوان شیر بریزد و بخورد . لابد میلک بدنش تحلیل رفته و برای همین است که غم باد گرفته و دارد از دست می رود !

خندید و گفت که همین حالا – درست پیش از آن که تلفن کند – پاکت خالی شیرش را انداخته توی سطل و باید زنگ بزند تا از سوپر مارکت محل ، یکی دو پاکتی برایش بیاورند.

 

محال ممکن است مثل زن هایی که سر صبحی می روند به سبزی فروشی یا سوپر مارکت چیز می خرند و می گذارند روی این چرخ خرید ها که بیشتر زن های ارمنی یکی ازش دارند و هر وقت که ببینی شان ،دارند آن را پشت سرشان می کشند و دنباله ی یک مشت پیازچه هم ازشان زده بیرون ؛ خودش برود دم مغازه ای جایی چیزی بخرد.

 

راستش ؛ من عاشق این تیپ زن ها هستم. که خرید مردها را قبول ندارند و خودشان باید بروند از بین سیب زمینی هایی که همه شان یک جور به نظر می رسند یا دست کم ، من که نگاه شان می کنم فکر می کنم همه شان یک گُه اند و من که نمی فهمم چه فرقی دارند ؛ سیب زمینی جدا کنند . و یک وقت که ازش پرسیدم چرا پیش از ما بیدار نمی شوی بروی خرید ؟ بهانه آورد که از این چرخ خرید ها ندارد . وگرنه حرفی ندارد و باکش نیست صبح سحر ، برود برای خانه خرید کند.

 

 

و با این که رفتم و یک خوشگلش را هم خریدم که دسته های لیمویی قشنگی هم داشت و روی خورجین همرنگش هم عکس یک دسته کرفس را چاپ کرده بودند ؛ اما باز هم هیچ وقت خدا صبح سحر بیدار نشد که برود خرید . با این که کیف عالم را می دهد که سر صبحی از خانه بزنی بیرون ، بروی خرید و پرش بکنی از پیاز و سیب زمینی و لیمو ترش های درشت و یک دسته کرفس و پیازچه و دوسه تایی کلم پیچ و کلم بروکسل و بعد؛ تا خود خانه آن را پشت سرت بکشی . و البته حرص مردها را هم در بیاوری که چرا خودشان یک چنین زنی ندارند که با این چرخ ها برود خرید و پیش از آن که بیدار شوند میز صبحانه شان آماده باشد!

 

بهش گفتم : یه شب پاشو بیا کافه . بد نیس گل گیسو ما رو با هم ببینه.

گفت : قبل این که بیام ، باید فن تو یه سره روشن بذاری .

گفتم : باشه روشنش می ذارم . اصلا به یمن قدمت ، اون روز پیانو سیگار کشیدنو ممنوع می کنم.

انگار که باز هم بخواهد ملامتم کند گفت : هنوز سینه ت خس خس می کنه .

گفتم : مال هواس . ربطی به سیگار نداره.

پرسید : تو می گی با این دختره رفیقم چی کار کنم ؟

گفتم : خودم از این مشکلات زیاد داشتم .

پرسید : چه جوری حل شون کردی ؟

گفتم : این جوری که حل شون نکردم . گذاشتم خودشون حل شن . یعنی هربار که به طرف نگا می کردم ؛ تو دلم می گفتم خدا از سرت تقصیراتت بگذره. بعدشم سرمو به یه چیز دیگه گرم می کردم تا از فکر کار زشتی که می کرد بیام بیرون.

 

برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم :ببینم لاک زدی به ناخونات ؟

گفت : آره .

پرسیدم : چه رنگی ؟

گفت : طلایی... هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی . هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت.

گفتم : باید قشنگ شده باشن .

مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخن های بلند و کم انحنایش و انگشت های کشیده اش انداخت . که من دلم می خواهد از بیخ آن ها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست .

 

 

با تاخیر گفت : اره ...قشنگ شدن.

بعد هم گفت : تو مریضی به خدا .

گفتم : خب... آره . تازه فهمیدی ؟!

همیشه همین را می گفت . هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش می شدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش می گفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛ همیشه همین جمله اش را تحویلم می داد . این که : تو مریضی به خدا !

ادامه داد : ... منم مریض کردی مث خودت.

پرسیدم : چه طور ؟

که گفت هر وقت خدا می خواهد کسی را خوب و سریع بشناسد می رود توی نخ انگشت های شان و بعد مدتی می گذرد و طرف خودش را نشان می دهد ؛ می فهمد من راست می گفته ام که ادم ها را باید از روی شکل انگشت ها و ناخن های دست و پای شان شناخت . و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدم ها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدم ها را بروز نمی دهد . و این که می گویند آدم ها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است . مزخرف است . آدم می تواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست . اما با انگشت هاش چه کار می تواند بکند . می تواند عوض شان کند ؟!

 

 

پرسیدم اگر راست می گوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟

که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان می داده ؛ فکرش را هم نمی کرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش می شود داشت ،اتکا کند .

گفتم : استثنا نداره . اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.

چند ثانیه ای چیزی نگفت . اما یکهو برداشت و گفت : دوست دارم .

گفتم : منم دوست دارم .

گفت : حیف که نمی شه باهات زندگی کرد... اعصاب آدمو خراب می کنی با این دیوونه بازی یات. نمی شه تحملت کرد.

گفتم : واقعا حیف . وقتی داشتی بهم جواب می دادی باید یه نگا به انگشتام می انداختی.

ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی . ببینی می شه باهام زندگی کرد یا نه .

گفت : آره . حق باتوئه . اشتبام همین بود ... باید یه نگا به شون می انداختم همون اول .

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...