رفتن به مطلب

ترسناک ترین اتفاق بیست وچندسال زندگیم


ارسال های توصیه شده

الان که اینجام و دارم می خونم یه کم ترسیدم... .

اما جالب بود

من فقط شبایی که بچه ها تو خوابگاه می خواستن روح احضار کنن می ترسیدم .

یه بار یکی از بچه ها غش کرد .حلا راست و دروغ احضار کردن و واقعا نمی دونم:ws38:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 61
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

اوه که موضوعات وحشتناک زیادن...

 

یه شب با بچه ها توی پشت بام خونه پدر بزرگمون توی ده نشسته بودیم و قصه جنی تعریف میکردیم

هوا ابری بود و باد می امد...اطراف خونه هم اکثرا باغه..

ما گرد نشسته بودیم و وسطمون خالی بود...یهو نمی دونم چی شد یه چیزی از هوا افتاد وسط جمع ما

رنگش زرد بود...ما همه از ترس جیغ کشیدیم...و هرکسی به یه سمتی فرار کرد

خدا خیلی رحم کرد نزدیک بود چندتامون از پشت بوم پرت شن پایین

اون وسط یهویی پسردایی بدجنسمون رو دیدیم که داره از خنده روده بر میشه

معلوم شد آقا از روی خرپشته یه تشک زرد رنگ رو انداخته وسط جمع ما...

تا مدتی باهاش حرف نمیزدیم...بعدا خودش پشیمون شد از کارش

..................

 

دایی جان من کشاورزه...و اکثرا شبا آبیاری دارن

میگه یه شب زمستون...توی باغ آبیاری داشتن

هوا خیلی سرد بوده دایی جان هم تصمیم میگیرن لحظاتی رو برن داخل ماشین تا کمی گرم شن که یهویی

دایی میگه یه صدایی امد...انگاری یه چیزی افتاد روی سقف ماشین...بعد از چند دقیقه دایی جان متوجه یه موجودی میشن..میگفتن از شغال بزرگتر از گرگ کوچیکتر...سگ هم نبوده

سیاه رنگ بوده...دایی میگفتن یه مدتی روی کاپوت و سقف ماشین بود...انگاری میخواست بیاد تو

میگفت از ترس داشتم می مردم خدایا این چه موجودیه...

میگفت یه آن پرید توی باغ

دایی همون لحظه از ماشین پیاده میشن و نور می اندازن توی باغ

اما میگفتن هیچ چی نبود...

دایی همیشه میگن فکر کنم جن بود...

..............................

 

اینم مورد آخر

پدر بزرگم خدا رحمتش کنه

همیشه میگفت یه بار بچه که بوده با پدرش رفته بودن باغ

بابا بزرگ ما رفته بوده دنبال بازی که یهویی می بینه روی دیوار باغ دوتا پسر بچه نشستن

میگفتن من تعجب کردم..چه طوری و با چه وسیله ای این پسرا رفتن بالای دیوار به اون بلندی

میگفتن یخورده که دقت کردم متوجه شدم این پسرا پا ندارن...عوض کفش به پاشون سم بوده

میگن یهویی متوجه من میشن و از اون بالا می پرن توی باغ بغلی...

بابا بزرگ میگن هیچ وقت دیگه اونا رو ندیدم...

..........

 

البته قدیما مثل اینکه جن زیاد بوده...واسه اینکه مادر بزرگ و پدر بزرگ من خیلی ماجراهای عجیبی تعریف کردن

میگن بارها شده بوده که حیوانات خونه یهویی مضطرب میشدن..وحشی میشدن...حتی سگا به یه چیزی حمله میکردن و پارس میکردن...و ما هیچی نمی دیدیم

 

ولی عجیب ترینشون...دختر یکی از فامیل های پدر بزرگ بوده که وقتی نوزاد بوده یه شب تابستان مادرش اشتباها پنجره رو باز گذاشته بوده و گرگ امده بوده و این بچه رو برده بوده

مادره دنبال گرگه کرده بوده و به زور بچه رو از دهن گرگ گرفته بوده

من دختره رو ندیدمش..اما مادرم میگه هنوز که هنوزه با این که اون دختره الان واسه خودش یه زنی شده اما جای دندون های گرگ روی شکمش مونده...

 

وایییییییییییییییییییییییییی ترسیدم:sad0:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...