Aesthete 153 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اسفند، ۱۳۸۸ با سلام من این تاپیک رو به احترام ایلیا و امیر عزیز که منو قابل دونستن ایجاد کردم. و همین جا به همه ی دوستانی که به اینجا سر میزنن این امادگی رو میدم که منتظر نوشته های خارق العاده و خاصی نباشید! این نوشته ها فقط تلاش منه برای بیان حرفای دلم تا شاید بتونه کمکی باشه برای ارامش روحم. اگه نوشته هام خستتون کرد عذر میخوام . استعدادی تو نوشتن و شعر ندارم اما با تمام اینها از هر راهنمایی و کمکی برای نزدیکتر شدن این نوشته ها به متون ادبی و حرفه ای تر استقبال میکنم .هر چند خارج از توانم باشه 13 لینک به دیدگاه
Aesthete 153 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اسفند، ۱۳۸۸ خداوندا، دیگر بس است. بیا و این جان از تنم بگیر. خداوندا، گوشهایم از شنیدن خسته و چشمانم از دیده های نازیبا پر است. دیگر توان دیدن و شنیدن ندارم. نمیخوام بشنوم. نمیخواهم ببینم. نمیخوام بفهمم. مثل خیلیهای دیگر! خداوندا، حیاتی که تو آن را لطف به من میخوانی، اجبار است. پس بگذرا لااقل باقی این اجبار را مانند دیگران با با لذت سر کنم! خداوندا، فکر و درک و چشم و گوش و دل، این امانتها که روزی به من سپردی دیگر نمیخواهم.همه را پس بگیر. بگذار چون دیگران حقیقت را نبینم. توان و درک فهمیدن را از من بگیر.بگذرا نفهمم! گوشهایم را کیپ گردان. که دیدن و شنیدن در سرای ظلم و زور که توان مقابله و تغییر ان را نداری فقط عذاب است و بس. (سعی کردم این متن رو کمی با قافیه همراه کنم) ایزدا کافیست، ارزانیت باد زندگی، یک پرده از بازیت باد من نخواهم خواستن این لطف تو گوش و چشم و فکر و دل از آن تو من ندیدم زندگی جز جبر و زور جز فریب و حیله، جز نیرنگ و جور کو کجاست آن لذت و آزادگی؟ آنچه ما دیدیم، زندان بیش نیست چشمها دیگر ز دیدن خسته اند دیده ها ظلم است و بیدادست و کین گوشها مجرم ز سمع حرف حق فکرها محبوس، محکوم، گر ز عقل مردمان کافر، منافق، فتنه گر جرمشان مچ بند و سربند سبزرنگ! ایزدا کافیست، آن من نیستم زندگی یک منت است، من کیستم؟ پس بگیر آنها که بخشیدی به من آن امانتها که تحریمند دگر پس بگیر این منت و کن من رها من نخواهم خواستن لطف تو را 11 لینک به دیدگاه
amirgb 8546 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۸۸ درود تلاشتان ستودنی است و نمایان گر استعدادی که تا کنون به آن فرصت ابراز نداده اید بانویی را می شناسم که سالیان بسیاری به شوق زبان و تاریخ این مرز و بوم در گردهمایی های ادبی و تاریخی شرکت می نمود و حسرت می خورد که چرا تنها تماشاگر است اما اکنون به واسطه ی خواستن و تلاش به شاعری توانا و میهنی بدل گردیده که بسیار زیبا و دلنشین می سراید شما را نیز چنین یافتم امیدوارم که روز به روز پیشرفت نمایید و در آینده ای نه چندان دور زبانزد این قوم گردید دوستی با شما برای این کمینه مایه ی مباهات است 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده