رفتن به مطلب

آرزو ...


ارسال های توصیه شده

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟"

گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد!

چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است.

باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

 

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ،

با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم!

با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...