Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ اری دِلوکا نویسنده ایتالیایی در کتاب طبقه همکف درباره اشخاص متعددی که در وجود انسان مأوا گزیدهاند، چنین میگوید: «هر یک از ما جمعیتی در خود نهان دارد، هر چند که با گذشت زمان تمایل مییابیم این کثرت را به فردیتی بیمایه تبدیل کنیم. ما مجبوریم فرد بمانیم و تنها یک اسم داشته و نسبت به آن پاسخگو باشیم، از این رو اشخاص متنوعی را که در وجود ما گرد آمدهاند به خاموش ماندن عادت دادهایم، نوشتن کمک میکند آنها را باز یابیم.» این فکر که هر یک از ما جمعیتی در خود نهان دارد، یعنی اشخاص یا تصاویر متعددی را درون خود گرد آورده، استعارهای گویاست، زیرا بیانگر موقعیت انسان امروز است که قادر نیست وجود خود را در محدودههای یک هویت معین حفظ کند. ما هر چه بیشتر بر هویت خویش تأکید کنیم، هر چه تعلق خود را به فلان گروه یا ملت با صدای بلند جار بزنیم، آسیب پذیری هویت خویش را بیشتر نشان دادهایم. انسان امروز از آن رو دچار بحران هویت است که هویت دیگر مجموعهای یکدست از ارزشهای ثابت و مطمئن نیست. امروزه مثلاً هویت فرانسوی از مرزهای فرانسه فراتر رفته و دامنه آن تا کل اروپا گسترش یافته است و کس چه میداند شاید تا کل کره زمین گسترده شود. هویت همگون و یکدست مثلاً هویتی که منشا آن ملت یا دین انحصارطلب است صرفاً از طریق نفی دیگران به اثبات خویش میرسد. البته این گفته بدان معنا نیست که شخصیت ما در نوعی گدازه بیشکل و نشان حل شده است، بلکه بدان معناست که تقلیل شخصیت ما به سطح «فردیتی بیمایه» دیگر پاسخگوی واقعیت فردی مدرن ما نیست، که مستقل از اظهارات سادهانگارانه مدعیان، پیچیده و مرکب شده است. زیرا همانطور که همزمانی گفتارها و پایان استیلای ایدئولوژیهای حاکم، به صدای مدفون گذشته جانی دوباره بخشیده و آنها را اعماق تاریخ برون آورده، همه سطوح آگاهی نیز که بالقوه در وجود ما لانه کرده بودند، فعلیت مییابند، در کنار یکدیگر ابراز وجود میکنند و از هویتهایی خبر میدهند که حتی از وجودشان هم آگاه نبودیم. البته ما فقط «جمعیت» درون خود را کشف نمیکنیم، تنها پی نمیبریم که وجودمان مجموعهای از اشخاص گوناگون است، بلکه متوجه میشویم که این اشخاص در ضمن، آگاهیهایی هستند که بعضی از آنها به دور دستها، به زمان پیدایش تمدنهای کهن تعلق دارند و مراحل تکامل ما را در زمان، متذکر میشوند. ما همگام با این صداهای احیا شده، خود را همراه شمنهای باستانی استپهای آسیا، راهبان بودایی، جوکیان روشندل و شهسواران در جستجوی جام مقدس احساس میکنیم. ما در وجود خود همه «افسانههای قرون» را گرد آوردهایم، این افسانهها با مراسم، تصاویر و رؤیاهای جمعی خود در درون ما حاضرند. و اما منظور از چهلتکه چیست؟ مراد از چهلتکه آن است که فضاهای مختلف و نا همگونی که از لحاظ تاریخی و معرفت شناختی وجود ما را ساخته اند، در سطح واحدی قرار دارند. هر اقلیمی معرف یک سطح آگاهی است. گویی ما در نتیجه فرآیندی که درک آن آسان نیست، همه اعصار تاریخ بشریت را به صورت در هم آمیخته در خود گرد آوردهایم. البته این سطوح، حیاتی بالقوه دارند و تنها به هنگام ارتباط فعلیت مییابند. اما از آنجا که ما در دنیایی با سطوح مختلف بازنمایی میزییم و قالبهای شناختی که این سطوح را در خود گرفته اند بسیار گونهگونند، تجلی آنها تنها به صورت اختلاط امکانپذیر است. ما علاوه بر آن که از وجود ردپاهای رنگ پریده لایههای کهن هستی در درون خود بیخبریم، در تسخیر جادوی مقاومتناپذیر آنها نیز هستیم. ما از حالتی به حالت دیگر میرسیم بیآن که خود از این چرخش آگاه باشیم و پس از آن که این گذر متحقق شد، خود را دچار احساسات غریبی میبینیم که از مهار و هدایت آنها عاجزیم. زیرا تسلط بر آنها مستلزم کلیدهای تازهای برای تفسیر است. از این رو آرام آرام اسیر آفرینشهای خیالی میشویم. البته اگر این رسوبات قدیم لوح ضمیرمان که مشحون از تأثیرات نهان است، خلق آثار ادبی درخشانی را ممکن میکند، در قلمرو خرد تعلقی، سبب اختلال در تفکر میشود و آن را به سطح التقاطهای سست پیوند تنزل میدهد که نمونه آن را در کار ایدئولوژِیپردازان متعهد مشاهده میکنیم. همزمانی همه گفتارهای حاکم مبتنی بر اصل امتناع ارتفاع ضدین یا نقضین بود. من اینم، تو آنی، یا من اینجا هستم، تو آنجا هستی و غیر ممکن است من هم باشم و هم نباشم. اما اکنون به قول میشل سر «لازم است اصل امتناع ارتفاع را از میان برداشت: نقض این اصل ما را به سیر و سیاحتی شگفت وا میدارد. سیاحتی تقریباً به حس درنیامدنی در سرزمینهایی نامانوستر از آنجا که اولیس، دانته و گالیور سفر میکردند؛ و با این حال آنچنان شدنی و ملموس که در تکنولوژی امروزه نیز به کار میرود. به بیان دیگر، شاید به جای کس دیگرم.» بنابراین باید به جای اصل امتناع ارتفاع نقیضین، اصل اجتماع نقیضین را نشاند. زیرا بدین ترتیب انسان با بسیاری دیگر پیوند مییابد. «آری من جمعی کثیرم: مجموعهای بیشمار از دیگران.» افسونزدگی جدید هویت چهل تکه و تفکر سیار نویسنده: داریوش شایگان مترجم: فاطمه ولیانی صفحه 133 تا 135 به نقل از هزارتو 24 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ هویت، ها؟! * میگویند ما هیچ وقت قادر نخواهیم بود که تصویر دلخواهمان را، از خودمان، در ذهن آدمهای دیگر بسازیم. میگویند ما هیچوقت نخواهیم توانست به تصویری که از ما در ذهن آدمهای دیگر وجود دارد، به طور تمام و کمال دست بیابیم. میگویند که این شکلدادن تصویرمان در ذهن باقی آدمها، از قدیمیترین و ازلیترین و بدویترین خواستههای انسانی است که به هرحال دارد در یک جمعی زندگی میکند. * هویتِ آدم به خودی خود، به تنهایی، وجودِ قابل ذکری ندارد. در تقابل با باقی آدمها است که شکل میگیرد و تعریف میشود. پس بخشی از این هویت، همان تصویری است که دیگران از ما دارند. چون معمولن این همان دیگران هستند که دربارهی هویت ما حرف میزنند و وقتهایی هم که پیش میآید که خودمان داریم دربارهی هویتمان فکر میکنیم و حرف میزنیم، از شر همان نگاه بیرونی به خودمان نمیتوانیم خلاص شویم. * ماسک و صورتک و پرسونا و اینها را که یادتان هست؟ تلاشهای عمدتن نافرجام بشر در تغییر هویتش. * حالا، این سالهای اخیر، بعد از قرنها، انگار وسیلهای، چیزی پیدا شده که دارد یکخرده در این حرفها خلل ایجاد میکند. یعنی که یک راههایی پیدا شده که آدمها میتوانند هویت خودشان را برای دیگران بسازند، همانجوری که دلشان میخواهد و کسی هم نتواند تفسیر دیگری بدهد. * اگر درست حواستان را جمع کنید، همین انجمن هم میتواند بهترین راه ساختن یک هویت جعلی باشد. * تجربهی زندگیکردن لابهلای تاپیک ها و کامنتدانیها هم باید چیز جالبی باشد. با آدمها مجازی و رابطههای مجازی. سیگارها و قهوهها و کافه مجازی. * اگر یادتان باشد، در پروفایل هر آدمی در اورکات، دستِ چپ، پایین، یک قسمتی بود که میتوانستید در آن عضو جمعیتها و کلوپهایی بشوید و نام این گروهها را در معرض دید دیگران بگذارید. این هیجانانگیزترین قسمت اورکات بود. خیلی خیلی بیشتر از تبِ پیداکردن دوستان و ارتباطات بین آنها که به هرحال، تا یک جایی هیجان داشت و بعد، عطش و شتابش میخوابید. این قسمت پایین، دستِ چپ را اما میشد که تا قیامت ادامه داد و میدانید اصولن مساله چی بود؟ هویتسازی (من اصلاحش می کنم به هویت بخشی - جیمی). این که هی به این روش خودتان را بسازید. خود مجازیتان را بسازید. آنجوری که میخواهید. * به طورِ کاملن کلیشهواری، قدما میگویند مواظب باشید. شما به تدریج به همان چیزی تبدیل میشوید که تظاهر میکنید. بعضی عقلا هم میگویند آن ماسک لعنتی، پرسونا، کمکم چنان به صورتتان میچسبد که جداکردنش کار حضرت فیل است. * درد کجاست؟ این که این هویت مجازی، همینی که برای خودتان در این وبلاگبازیها و کامنتدانیها و اورکاتها ساختهاید، ولتان نکند. یعنی میخواهید آدم باشید و خودتان باشید و نمیشود. یعنی میخواهید چهار کلمه از نکبتها و عشقهایتان بنویسید، نمیشود. * گاهی هم پیش میآید که به طور فزایندهای، فکر میکنم که هویتی چندپاره دارم. درست همان روزهای شلوغی که صبح در ارگان ت. ذ. ملبس به لباس ذلت هستم و مامور طراحیِ چندتا پروژهی فکرنشده. از پلهای مفلوک در شیب، مقابل سولهای متروکه تا رستورانی در ارتفاع 1900 متری از سطح دریا. مامور طراحیام چون مامورم به طراحیِ – بخوانید کشیدن نقشهی – آن تصویر ذهنی که آقای سردار ژ. در ذهن شریفشان دارند و خودتان را بکشید هم نمیتوانید راضیشان کنید که دست از این کارها بردارند و به شمای کارشناس گوش دهند. صبحها هویتِ من به شکل آدمِ قلمبهمزدی – مزدش البته کارتی است که یک سال و اندی بعد، من را از محبوسماندن در حصارهای این سرزمین خلاص میکند – است که چندان فرقی با یک روسپیِ شریف ندارد. عصرها، هویتِ من کمی دچار بزرگیِ مقیاس میشود و اعتبار پیدا میکند. ناگهان و با تعویض آن لباسِ نکبت، بدل به مدیر پروژهی چند تا کار خفن میشوم. جلسات متعدد میروم و توانایی این را دارم که به چهار تا آدم زیردستم، حرفم را بدون بحث بقبولانم. در عین حال، هویتِ من گاهی به طور همزمان، تبدیل میشود به دیزاینرِ دلسوزی که دارد از شیر مرغ تا جان آدمیزاد میکشد و میسازد و باید مدیر مالی و فنی و بازرگانی شرکت را هم به استفاده از فلان فرمت و بهمان تیپ، راضی کند. همین حدودها است که میشوم یک خوانندهی حریص نوشتههای رفقا. چند ساعت بعد، هوا که تاریک شد، هویتِ من میشود مدیر عامل دفتر طراحی کوچکی که ساعتها معماریِ گروهی کردن در آن، روحم را لبریز و فکم را خسته و ریههایم را آکنده از دود میکند. ساعت که به حوالی نه رسید، من شوهرم، عاشقم، خستهام، گرسنهام و به طرز خوشآیندی، پدرم. به نیمهشب که نزدیک میشوم، میشوم یک شیفتهی رمان که تمام سهمش از وقتِ خواندن، همان زمان مقدس قضای حاجت است. از نیمه که شب عبور کرد، من نه مامورم، نه مدیرم، نه طراحم، نه شوهر و نه پدر. آدمی هستم که در تنهایی خودم غرق شدهام و روی تراسِ خنک نشستهام و به تاریکی خیره شدهام و پیپم را چاق کردهام و به عدم اسنجام دودش در تاریکی خیره میشوم. با چشمهایی که نبردی بیفرجام با خواب دارد و از پسِ همهی اینها اگر برآید، تازه میشود یک عاشق سینما که هدفونش را در گوشش بگذارد و فیلمی را که دوست دارد، تا بیهوش نشده، چند سکانسی ببیند و باقیش را بگذارد برای شبهای بعد. * نمیشود. سخت است برای من که این آدمهای متعدد را یکجا نگه دارم. بعضی روزها شرمندهی یکی یا چندتا از اینها میشوم که وقتی برایشان ندارم. * اینها که شمردم، پارههای مرسوماند. وگرنه منهای دیگری هم هستند که گاهبهگاه خودشان را آفتابی میکنند. * در یکی از حالاکلیشهشدهترین سکانسهای ترمیناتور 2، جایی که آن روبوتِ انساننمای فرستادهشده از جانب روبوتها، دارد در مواد مذاب ذوب میشود و از بین میرود، در کشاکش این محوشدنش، تمام شخصیتها و آدمهایی که در طول فیلم خودش را در قالب آنها درآورده بوده، یکی یکی با فریادی خاموش خودشان را از درون او بیرون میکشند و میمیرند. تا آخر همان هیچ بماند. هیچ هم که خطری برای بشریت ندارد، دارد؟! با تشکر از سر هرمس مارانا با اندکی تغییر 15 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ رزرو شد. میخوام همشو بخونم بعد بیام 2 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ هانا آرنت از متفكران مطرح قرن بيستم معتقد بود تفكر با هر محتوايي كه داشته باشد، تنها در گفت و گو نمايان ميشود، چرا كه از نظر وي موجودات متفكر نياز مبرمي به سخن گفتن دارند؛ و موجودات سخنگو نياز مبرمي به تفكر دارند. او نياز اساسي انسان معاصر خود را آشتي با تفكر ميدانست. به اعتقاد آرنت آشتي انسان با تفكر يعني آشتي او با خويشتن خود. او آشتي با تفكر را مقدمهاي بر آشتي انسان با جهان ميدانست.بر اساس ديدگاه آرنت تفكر و انديشه از هر نوع كه باشد، از جمله آيندهانديشي از اين قاعده مستثنا نيست و انديشه جز با انديشهورزي به دست نميآيد. مشكل اساسي ما امروز اين است كه انديشههاي گذشتهي ما آن قدر براي ما ارزش دارند كه نميتوانيم از انديشهي دوباره پيرامون آنها دست برداريم و اين بزرگترين مانع در برابر آيندهانديشي است.اما مشكل بزرگتر از آن ناتواني در تفكر است. اين ناتواني تنها امتياز افراد كند ذهن نيست، بلكه آسيبي است كه هميشه وجود داشته و حتا در كمين دانشمندان و فرهيختگان نيز نشسته است و مانع ارتباط شخص با خويشتن خويش است. تماس با شخصيت درون گام نخست در انديشه ورزي است. حيات و رشد و نمو ذهن انسان وابسته به تفكر است و بدون تفكر و انديشه ميتوانيم بگوييم كه ذهني مرده داريم. و اين تفكر و انديشه مرهون تماس دروني انسان با خود اوست.شايد يكي از اين فرهيختگان فردريك نيچه، فيلسوف بزرگ آلماني بود كه ناخواسته به اين آسيب دچار شد. با وجود آن كه اغلب او را به پوچگرايي متهم ميكنند، واقعيت آن است كه او به هيچ وجه پوچ گرا نبود و از سرشار بودن ذهن خويش به هيچ انگاري رسيد، به اين دليل كه ديگر انديشهي والاتري نميتوانست ذهن او را به خود مشغول سازد و به قول حافظ به آن جا رسيد كه ميگويد: به هست و نيست مرجان ضمير و خوش ميباش *** كه نيستي است كمال هر چيز كه هست 8 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ هانا آرنت از متفكران مطرح قرن بيستم معتقد بود تفكر با هر محتوايي كه داشته باشد، تنها در گفت و گو نمايان ميشود، چرا كه از نظر وي موجودات متفكر نياز مبرمي به سخن گفتن دارند؛ و موجودات سخنگو نياز مبرمي به تفكر دارند. او نياز اساسي انسان معاصر خود را آشتي با تفكر ميدانست. به اعتقاد آرنت آشتي انسان با تفكر يعني آشتي او با خويشتن خود. او آشتي با تفكر را مقدمهاي بر آشتي انسان با جهان ميدانست.بر اساس ديدگاه آرنت تفكر و انديشه از هر نوع كه باشد، از جمله آيندهانديشي از اين قاعده مستثنا نيست و انديشه جز با انديشهورزي به دست نميآيد. مشكل اساسي ما امروز اين است كه انديشههاي گذشتهي ما آن قدر براي ما ارزش دارند كه نميتوانيم از انديشهي دوباره پيرامون آنها دست برداريم و اين بزرگترين مانع در برابر آيندهانديشي است.اما مشكل بزرگتر از آن ناتواني در تفكر است. اين ناتواني تنها امتياز افراد كند ذهن نيست، بلكه آسيبي است كه هميشه وجود داشته و حتا در كمين دانشمندان و فرهيختگان نيز نشسته است و مانع ارتباط شخص با خويشتن خويش است. تماس با شخصيت درون گام نخست در انديشه ورزي است. حيات و رشد و نمو ذهن انسان وابسته به تفكر است و بدون تفكر و انديشه ميتوانيم بگوييم كه ذهني مرده داريم. و اين تفكر و انديشه مرهون تماس دروني انسان با خود اوست.شايد يكي از اين فرهيختگان فردريك نيچه، فيلسوف بزرگ آلماني بود كه ناخواسته به اين آسيب دچار شد. با وجود آن كه اغلب او را به پوچگرايي متهم ميكنند، واقعيت آن است كه او به هيچ وجه پوچ گرا نبود و از سرشار بودن ذهن خويش به هيچ انگاري رسيد، به اين دليل كه ديگر انديشهي والاتري نميتوانست ذهن او را به خود مشغول سازد و به قول حافظ به آن جا رسيد كه ميگويد: به هست و نيست مرجان ضمير و خوش ميباش *** كه نيستي است كمال هر چيز كه هست درود. یعنی شما می فرمائید که این تفکر ماست که هویت ما را می سازد؟ در برابر تئوری "ماسک" یا "نقاب" نظری ندارید؟ آیا ما آن چنان نمود می کنیم که هستیم؟ یا آنچنان نمود می کنیم که دیگران می خواهند؟ و اساسا آیا این مسئله مکان محور هست؟ 5 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ درود.یعنی شما می فرمائید که این تفکر ماست که هویت ما را می سازد؟ در برابر تئوری "ماسک" یا "نقاب" نظری ندارید؟ آیا ما آن چنان نمود می کنیم که هستیم؟ یا آنچنان نمود می کنیم که دیگران می خواهند؟ و اساسا آیا این مسئله مکان محور هست؟ وقتي به دنياي خاكي اومديم، زندگي رو به ما دادند، اسباب و لوازم بازي زندگي رو هم ،به ما دادند. (اين اسباب و لوازم همون ابر و باد و مه و خورشيد و فلك هستند، كه در كارند تا ...) اما نوع بازي را تعيين نكردند و به انتخاب ما گذاشتند.انسان تنها موجوديه كه انتخاب مي كنه كه چي باشه و چطور باشه.اما خروس و مار و سنگ و دريا و ... نمي تونند انتخاب كنند كه چيزي غير از آنچه كه هستند، باشند. ما بر اساس فكر هامون انتخاب مي كنيم.چون اين فكر هستش كه باور رو مي سازه. يه قانون كلي وجود داره كه مي گه هر فكري در اثر تكرار و تلقين به باور تبديل مي شه و هر باوري ، خلق مي شه.براي همينه كه اگه مدام فكر هاي منفي بكنيم حوادث منفي مي سازيم.فكر------------------------باور----------------------خلق براي همين هم به ذهن ، كه بلند مرتبه ترين كمال نفس انسانه، مي گن نفس ناطقه يا نفس معجزه گر.چون خلاقه و معجزه مي كنه! دانشمند ها مي گند كه ذهن يك ماه قبل از تشكيل قلب در جنين به وجود مي ياد و تا حدودا" بين 24 تا 48 ساعت بعد از مرگ هم باقي ميمونه!! البته انديشه ي ما چون انرژيه و انرژي از بين نمي ره ، حتي بعد از مرگ هم باقي مي مونه.حتما" شنيدين كه ما يه ضمير خود آگاه داريم و يه ضمير نا خود آگاه.ضمير خود آگاه شامل پنج حس ماست بعلاوه ي قدرت شعور و تصميم گيري ما و...ضمير نا خود آگاه شامل عواطف و احساسات، خاطرات ما، روياها و تصاوير ما و سيستم عصبي خود مختاره.(اون قسمت از اعمال فيزيكي ما كه تحت كنترل ما نيست ، تحت كنترل ضمير نا خود آگاهه.)خوب ببخشيد يه كم سخت شد.چون مي دونم همه تون مي تونين اين ها رو از توي كتابها خيلي كامل تر و علمي تر بخونين ، پس ساده و خودموني مي گم، باشه؟اصلا" چون خيلي درسمون علمي شد بگذارين واستون يه قصه بگم! مي خوام در باره ي چراغ جادو و يه بچه غول بيشعور حرف بزنم! اين همون چراغيه كه از غول توي اون، هرچي بخوايم واسمون آماده مي كنه!چراغ جادو ذهن ماست و بچه غول بيشعور ، ضمير ناخود آگاه ما!دانشمند ها به ضمير نا خود آگاه مي گند بچه غول بيشعور! مي دوني چرا؟ميگن ضمير ناخود آگاه بچه است چون منطق سرش نمي شه!ميگن ضمير نا خود آگاه غوله چون مثل غول قدرت جادويي داره و هر چيزي رو مي سازه!ميگن ضمير نا خود آگاه بي شعوره چون معني واقعي چيز ها رو تشخيص نمي ده و يه جور هايي فرق بين خوب و بد رو نمي دونه!فقط دستوري رو كه بهش داده ميشه انجام مي ده و خلق مي كنه!هر فكري كه در اثر تكرار و تلقين به باور تبديل مي شه، مثل يه درخواست از غول چراغ مي مونه!در واقع بچه غول ما، وظيفه داره همه ي باورهاي ما رو بسازه و خلق كنه! هيچ كاري هم به خوب يا بد بودنشون نداره! يعني اگه ما اينقدر به يه فكر منفي فكر كنيم كه باورش كنيم،اون طبق وظيفه اش، جادوگري مي كنه و همون فكر منفي رو برامون خلق مي كنه! هيچ كاري هم نداره كه ما از ترسمون هي به اون فكر منفي فكر كرديم، اما دلمون نمي خواسته كه همه چي اون طوري منفي باشه!مثلا" اگه يه نفر مدام به خودش بگه من خيلي فراموش كارم! همه چي رو هي از ياد مي برم! بعد از چند بار تكرار شدن اين حرف، اين به يه باور تبديل ميشه.تا يه فكري به باور تبديل بشه، بچه غول بيشعور (ضمير نا خود آگاه) مي گه: چشب علاالدين! الان تو رو به يه فراموشكار تبديل مي كنم!مثلا"اگه يه نفر مدام بگه خسته شدم اينقدر اين خونه ي بزرگ رو جارو كردم! بچه غول اين حرف رو اين جوري واسه ي خودش معني مي كنه كه من اين خونه ي بزرگ رو نمي خوام! لطفا" اون رو از من بگير، تا مجبور نباشم جاروش كنم!مثلا، كسي كه در مورد خودش فكر ميكنه كه هر كسي رو كه دوست داره از دست مي ده! و مدام ميگه من هميشه همه رو از دست مي دم! اين جا بچه غول نمي فهمه منظور اون اينه كه دلش نمي خواد كساني رو كه دوست داره، از دست بده! بچه غول فقط مي شنوه كه لطفا" يه كاري كن تا من هر كسي رو كه دوست دارم، از دست بدم، چون اين قانون كه در باره ي خودم گفتم بايد هميشه انجام بشه!فلورانس اسكاول شين در كتاب بازي زندگي و راه اين بازي مي گه يه خانمي از من پرسيد چرا مدام عينكم رو گم مي كنم يا اون رو مي شكنم؟ وقتي باهاش صحبت كردم معلوم شد اون معمولا" در عصبانيت به خودش و ديگران مي گه كاش مي شد از شر اين عينك راحت بشم! اون بايد به جاي اين حرف مي گفت من يه بينايي بدون نقص مي خوام.اما با گفتن اون حرف،در ذهن نيمه هشيارش نقش مي كرد كه آرزو دارم عينكم رو از دست بدم ! و بچه غول وجودش هم اون رو براش فراهم ميكرد! 4 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ وقتي به دنياي خاكي اومديم، زندگي رو به ما دادند، اسباب و لوازم بازي زندگي رو هم ،به ما دادند. (اين اسباب و لوازم همون ابر و باد و مه و خورشيد و فلك هستند، كه در كارند تا ...) اما نوع بازي را تعيين نكردند و به انتخاب ما گذاشتند.انسان تنها موجوديه كه انتخاب مي كنه كه چي باشه و چطور باشه.اما خروس و مار و سنگ و دريا و ... نمي تونند انتخاب كنند كه چيزي غير از آنچه كه هستند، باشند. ما بر اساس فكر هامون انتخاب مي كنيم.چون اين فكر هستش كه باور رو مي سازه. يه قانون كلي وجود داره كه مي گه هر فكري در اثر تكرار و تلقين به باور تبديل مي شه و هر باوري ، خلق مي شه.براي همينه كه اگه مدام فكر هاي منفي بكنيم حوادث منفي مي سازيم.فكر------------------------باور----------------------خلق براي همين هم به ذهن ، كه بلند مرتبه ترين كمال نفس انسانه، مي گن نفس ناطقه يا نفس معجزه گر.چون خلاقه و معجزه مي كنه! دانشمند ها مي گند كه ذهن يك ماه قبل از تشكيل قلب در جنين به وجود مي ياد و تا حدودا" بين 24 تا 48 ساعت بعد از مرگ هم باقي ميمونه!! البته انديشه ي ما چون انرژيه و انرژي از بين نمي ره ، حتي بعد از مرگ هم باقي مي مونه.حتما" شنيدين كه ما يه ضمير خود آگاه داريم و يه ضمير نا خود آگاه.ضمير خود آگاه شامل پنج حس ماست بعلاوه ي قدرت شعور و تصميم گيري ما و...ضمير نا خود آگاه شامل عواطف و احساسات، خاطرات ما، روياها و تصاوير ما و سيستم عصبي خود مختاره.(اون قسمت از اعمال فيزيكي ما كه تحت كنترل ما نيست ، تحت كنترل ضمير نا خود آگاهه.)خوب ببخشيد يه كم سخت شد.چون مي دونم همه تون مي تونين اين ها رو از توي كتابها خيلي كامل تر و علمي تر بخونين ، پس ساده و خودموني مي گم، باشه؟اصلا" چون خيلي درسمون علمي شد بگذارين واستون يه قصه بگم! مي خوام در باره ي چراغ جادو و يه بچه غول بيشعور حرف بزنم! اين همون چراغيه كه از غول توي اون، هرچي بخوايم واسمون آماده مي كنه!چراغ جادو ذهن ماست و بچه غول بيشعور ، ضمير ناخود آگاه ما!دانشمند ها به ضمير نا خود آگاه مي گند بچه غول بيشعور! مي دوني چرا؟ميگن ضمير ناخود آگاه بچه است چون منطق سرش نمي شه!ميگن ضمير نا خود آگاه غوله چون مثل غول قدرت جادويي داره و هر چيزي رو مي سازه!ميگن ضمير نا خود آگاه بي شعوره چون معني واقعي چيز ها رو تشخيص نمي ده و يه جور هايي فرق بين خوب و بد رو نمي دونه!فقط دستوري رو كه بهش داده ميشه انجام مي ده و خلق مي كنه!هر فكري كه در اثر تكرار و تلقين به باور تبديل مي شه، مثل يه درخواست از غول چراغ مي مونه!در واقع بچه غول ما، وظيفه داره همه ي باورهاي ما رو بسازه و خلق كنه! هيچ كاري هم به خوب يا بد بودنشون نداره! يعني اگه ما اينقدر به يه فكر منفي فكر كنيم كه باورش كنيم،اون طبق وظيفه اش، جادوگري مي كنه و همون فكر منفي رو برامون خلق مي كنه! هيچ كاري هم نداره كه ما از ترسمون هي به اون فكر منفي فكر كرديم، اما دلمون نمي خواسته كه همه چي اون طوري منفي باشه!مثلا" اگه يه نفر مدام به خودش بگه من خيلي فراموش كارم! همه چي رو هي از ياد مي برم! بعد از چند بار تكرار شدن اين حرف، اين به يه باور تبديل ميشه.تا يه فكري به باور تبديل بشه، بچه غول بيشعور (ضمير نا خود آگاه) مي گه: چشب علاالدين! الان تو رو به يه فراموشكار تبديل مي كنم!مثلا"اگه يه نفر مدام بگه خسته شدم اينقدر اين خونه ي بزرگ رو جارو كردم! بچه غول اين حرف رو اين جوري واسه ي خودش معني مي كنه كه من اين خونه ي بزرگ رو نمي خوام! لطفا" اون رو از من بگير، تا مجبور نباشم جاروش كنم!مثلا، كسي كه در مورد خودش فكر ميكنه كه هر كسي رو كه دوست داره از دست مي ده! و مدام ميگه من هميشه همه رو از دست مي دم! اين جا بچه غول نمي فهمه منظور اون اينه كه دلش نمي خواد كساني رو كه دوست داره، از دست بده! بچه غول فقط مي شنوه كه لطفا" يه كاري كن تا من هر كسي رو كه دوست دارم، از دست بدم، چون اين قانون كه در باره ي خودم گفتم بايد هميشه انجام بشه!فلورانس اسكاول شين در كتاب بازي زندگي و راه اين بازي مي گه يه خانمي از من پرسيد چرا مدام عينكم رو گم مي كنم يا اون رو مي شكنم؟ وقتي باهاش صحبت كردم معلوم شد اون معمولا" در عصبانيت به خودش و ديگران مي گه كاش مي شد از شر اين عينك راحت بشم! اون بايد به جاي اين حرف مي گفت من يه بينايي بدون نقص مي خوام.اما با گفتن اون حرف،در ذهن نيمه هشيارش نقش مي كرد كه آرزو دارم عينكم رو از دست بدم ! و بچه غول وجودش هم اون رو براش فراهم ميكرد! ممنون. بحثمون از یک بحث جامعه شناسانه به یک بحث روانشناسانه کشیده شد. دی: بازم ممنون. لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ یکی واسه من خلاصش کنه هرکی واست خلاصه کرد به منم بگو 1 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ ممنون.بحثمون از یک بحث جامعه شناسانه به یک بحث روانشناسانه کشیده شد. دی: بازم ممنون. حتما با دقت نخوندیش. همین اندیشه ها و رفتار ها انسان رو میسازه و این انسان جامعه رو. اگه مزاحم شدم عذر میخوام. شما با روش خودتون میتونید ادامه بدید. تشکر 1 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ حتما با دقت نخوندیش. همین اندیشه ها و رفتار ها انسان رو میسازه و این انسان جامعه رو. اگه مزاحم شدم عذر میخوام. شما با روش خودتون میتونید ادامه بدید. تشکر نه نه اصلا اینطور که فکر می کنید نیست. اتفاقا منم میخواستم همینو مطرح کنم که از جامعه به انسان و از انسان به جامعه می رسیم. و این روند فیدبک کل به جز و جز به کل هست که هویت مارو میسازه. خوشحال میشم ادامه بدید. 3 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ نتیجه ای که من از بخش دوم موضوع تاپیک شما گرفتم اینه . حوشحال میشم نظر شما رو هم بدونم. معمولا" ما نمي دونيم چه اعتقاد ريشه اي در درون ما وجود داره كه باعث ايجاد شرايط فعلي ما شده.بيشتر ما فقط شرايط بيروني رو مي بينيم . اين موضوع، به قول " لوئيز هي " مثل اين مي مونه كه ما ببينيم يه جايي پر از خرده ي شيريني و خاكه قنده! اما باور نداشته باشيم كه خود اين خرده هاي قند و شيريني علامت اينه كه يك تكه نان شيريني وجود داره! اين جا وجود نان شيريني مثل همون اعتقاد درون ماست كه شرايط بيروني ( ريخته شدن خاكه قند و خرده شيريني ) رو به وجود آورده! _ تا وقتي كه كسي نتونه رابطه ي ميان تجربه هاي بيروني( چيزهايي كه تو زندگيمون وجود داره ) و انديشه هاي دروني (يه اعتقاد پنهان در درونمون كه حتي شايد اون رو در نيمه ي تاريكمون مخفي كرده باشيم) خودش رو پيدا كنه، همچنان در زندگي خودش، به شكل يك قرباني باقي مي مونه يعني قادر نيست هيچ كدوم از آرزوهاش رو به واقعيت برسونه! 2 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ نتیجه ای که من از بخش دوم موضوع تاپیک شما گرفتم اینه . حوشحال میشم نظر شما رو هم بدونم. معمولا" ما نمي دونيم چه اعتقاد ريشه اي در درون ما وجود داره كه باعث ايجاد شرايط فعلي ما شده.بيشتر ما فقط شرايط بيروني رو مي بينيم . اين موضوع، به قول " لوئيز هي " مثل اين مي مونه كه ما ببينيم يه جايي پر از خرده ي شيريني و خاكه قنده! اما باور نداشته باشيم كه خود اين خرده هاي قند و شيريني علامت اينه كه يك تكه نان شيريني وجود داره! اين جا وجود نان شيريني مثل همون اعتقاد درون ماست كه شرايط بيروني ( ريخته شدن خاكه قند و خرده شيريني ) رو به وجود آورده!_ تا وقتي كه كسي نتونه رابطه ي ميان تجربه هاي بيروني( چيزهايي كه تو زندگيمون وجود داره ) و انديشه هاي دروني (يه اعتقاد پنهان در درونمون كه حتي شايد اون رو در نيمه ي تاريكمون مخفي كرده باشيم) خودش رو پيدا كنه، همچنان در زندگي خودش، به شكل يك قرباني باقي مي مونه يعني قادر نيست هيچ كدوم از آرزوهاش رو به واقعيت برسونه! الزاما نه یک قربانی. هیچ کدوم از ما آن چیزی نیستیم که فکر میکنیم هستیم. در واقع ما آنچیزی هستیم که ادراک میشویم و در اذهان ثبت می شویم. (البته در جامعه یا یک اجتماع محلی) یه جورایی مثل تفاوت حقیقت و واقعیت. 3 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ الزاما نه یک قربانی. هیچ کدوم از ما آن چیزی نیستیم که فکر میکنیم هستیم. در واقع ما آنچیزی هستیم که ادراک میشویم و در اذهان ثبت می شویم. (البته در جامعه یا یک اجتماع محلی) یه جورایی مثل تفاوت حقیقت و واقعیت. اجازه بدید بازم در جواب به نظر شما از لوئيز هي بگم. لوئيز هي در روش تدريس خانه تكاني ذهني مثالهاي جالبي مي زنه. من چند تاش رو مي گم تا موضوع براتون واضح تر بشه. اون ميگه خيلي از اعتقادهايي كه در كودكي، توسط اطرافيانمون، به ما داده شده، مفيد و مثبت بوده اند اما وقتي بزرگ مي شيم ديگه اون ها اعتقادات زايدي مي شن كه مانع تحقق آرزوهاي ما ميشن! مثلا" اعتقاد به اين كه " به غريبه ها اعتماد نكن! " براي يك بچه اندرز خوبي بوده اما براي يك بزرگسال ، تنهايي و انزوا رو به بار مي آره!يا اعتقادي مثل " پسر نبايد گريه كند! " مرداني را مي آفريند كه احساس خود را پنهان مي كنند. يا اعتقاد به " دختر نبايد از درخت بالا برود! " زني را مي آفريند كه مي ترسد، قدرت جسماني خودش را بروز بدهد.اگه در كودكي به ما آموخته باشند كه " همه اش تقصير خودمه! " حالا در بزرگي مدام احساس گناه مي كنيم. اگه اوضاع و شرايط كودكي باعث اين اعتقاد در ما شده باشه كه " هيچ كس دوستم نداره " در اين صورت حتما" اگر در بزرگي دوست يا رابطه اي وارد زندگيمون بشه، دوامي نخواهد داشت! اگه در كودكي آموخته باشيم كه " هميشه اول بايد ديگران رو مد نظر داشت " ممكنه در بزرگي بتونين نقش اعجاب انگيزي در حل مسايل ديگران داشته باشين اما نتونين براي خودتون موفقيتي رو به بار بيارين!آیا از خودتون پرسيدین که چه انديشه هايي در سرم مي گذرد، كه مشكلات فعلي من را آفريده است؟! 3 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ اجازه بدید بازم در جواب به نظر شما از لوئيز هي بگم.لوئيز هي در روش تدريس خانه تكاني ذهني مثالهاي جالبي مي زنه. من چند تاش رو مي گم تا موضوع براتون واضح تر بشه. اون ميگه خيلي از اعتقادهايي كه در كودكي، توسط اطرافيانمون، به ما داده شده، مفيد و مثبت بوده اند اما وقتي بزرگ مي شيم ديگه اون ها اعتقادات زايدي مي شن كه مانع تحقق آرزوهاي ما ميشن! مثلا" اعتقاد به اين كه " به غريبه ها اعتماد نكن! " براي يك بچه اندرز خوبي بوده اما براي يك بزرگسال ، تنهايي و انزوا رو به بار مي آره!يا اعتقادي مثل " پسر نبايد گريه كند! " مرداني را مي آفريند كه احساس خود را پنهان مي كنند. يا اعتقاد به " دختر نبايد از درخت بالا برود! " زني را مي آفريند كه مي ترسد، قدرت جسماني خودش را بروز بدهد.اگه در كودكي به ما آموخته باشند كه " همه اش تقصير خودمه! " حالا در بزرگي مدام احساس گناه مي كنيم. اگه اوضاع و شرايط كودكي باعث اين اعتقاد در ما شده باشه كه " هيچ كس دوستم نداره " در اين صورت حتما" اگر در بزرگي دوست يا رابطه اي وارد زندگيمون بشه، دوامي نخواهد داشت! اگه در كودكي آموخته باشيم كه " هميشه اول بايد ديگران رو مد نظر داشت " ممكنه در بزرگي بتونين نقش اعجاب انگيزي در حل مسايل ديگران داشته باشين اما نتونين براي خودتون موفقيتي رو به بار بيارين!آیا از خودتون پرسيدین که چه انديشه هايي در سرم مي گذرد، كه مشكلات فعلي من را آفريده است؟! دقیقا همینه. در واقع ما آنچیزی هستیم که توسط بقیه ادراک میشویم بغضمان را پنهان می کنیم اما دلمان می خواهد گریه کنیم. این اندیشه ی تظاهر توی ذهن ما باعث شده که ما خودمان نباشیم. 3 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ دقیقا همینه.در واقع ما آنچیزی هستیم که توسط بقیه ادراک میشویم بغضمان را پنهان می کنیم اما دلمان می خواهد گریه کنیم. این اندیشه ی تظاهر توی ذهن ما باعث شده که ما خودمان نباشیم. در اینصورت نمیشه بگیم : ما یک قربانی میشیم؟ 1 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ در اینصورت نمیشه بگیم : ما یک قربانی میشیم؟ همه ی ما؟ 1 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ همه ی ما؟ مگه ما آدم نیستیم؟ وقتی باشیم پس هستیم. تا زمانی که اندیشه های منفی ما به اندیشه های ازلی پیوند نخوره , ما یک قربانی بیش نخواهیم بود. 3 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۹۰ کل اینی که گفتی یعنی این دیگران و مکانها هستند که شخصیت و رفتار ما رو تعیین میکنند ولی من اینو قبول ندارم شاید شخصیت دیگران رو ما تاثیر بذاره ولی مهمترین موضوع که شخصیت رو میسازه اموزش ها و اطلاعات ما از نحوه زندگیه برای یه شخص ازاد مگر اینکه برای در اوردن نون محتاج کسی باشی 4 لینک به دیدگاه
Fakur 9754 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۹۰ کل اینی که گفتی یعنی این دیگران و مکانها هستند که شخصیت و رفتار ما رو تعیین میکنند ولی من اینو قبول ندارم شاید شخصیت دیگران رو ما تاثیر بذاره ولی مهمترین موضوع که شخصیت رو میسازه اموزش ها و اطلاعات ما از نحوه زندگیه برای یه شخص ازاد مگر اینکه برای در اوردن نون محتاج کسی باشی خط اخر رو با شما موافقم. میگن : آنچه شیران را کند روبه مزاج ............ احتیاج است احتیاج است احتیاج انسان برای اینکه بتونه حداقل ها رو داشته باشه خیلی وقتا مجبوره خودش نباشه. برا همینه که عرض کردم ما قربانی هستیم. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده